هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#93

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
مثل همیشه، ارام و راحت روی صندلی مخصوص خودش نشسته بود و به دیوار سیاه رو به رویش خیره شده بود. این دیگه چه نفرینیه؟ چرا ما؟
بر خلاف ظاهر ارامش، درونش مثل سیر و سرکه می جوشید.

خودش عمری مردم را در سیاهی و تباهی می انداخته. حالا در دام یک نفرین بزرگ گیر افتاده. مثل همه ی مرگخوارای دیگه-تو این لحظات- فقط به فکر خودش بود. نه لرد برایش اهمیتی داشت نه لودو و نه هیچ کس دیگر... فقط یک فکر: اگر نفر بعدی من باشم چه؟

نمیتوانست همینطوری بشیند. دوست داشت موقع مرگش در حال حرکت و مبارزه و جنگ باشد. نه مثل یک پیرمرد سالخورده و رنجور که روی صندلی اش میمیرد به نظر برسد. خانه انقدر ساکت بود که احتمالا صدای قیژ قیژ دستگیره تا طبقه بالا رفته بود.

پا در راه رو گذاشته بود، چراغ ها همه خاموش بودند و هوا، با اینکه سنگین بود، بوی نم کمی میداد. مرگ را جلوی خودش میدید. در تمام راه رو... در طبقات بالا... در تک تک اتاق ها افرادی بودند که منتظر اجلشان بودند. این دیگه چه نفرینیه؟ چرا ما؟

شاید تنبیه کوچکی بود برای این همه خون و خونریزی. دوباره افکارش را پراکنده کرد. بر خلاف تمام عمرش اینبار باید با کسی صحبت می کرد تا حالش خوب شود. اما کی؟ اینطور که خانه را خالی میدید حس می کرد همه مرده اند. شاید خودش هم مرده بود! مرده بود؟؟؟

صدای تق تق همیشگی ارامش نداشته لرد را برهم زد.

- بیا داخل.

بلاتریکس لسترنج سیاه بود! منتها سیاه تر از همیشه. رنگ صورتش به کبودی میزد و حتی کمی زیرچشمانش سیاه شده بود. لرد هر اتفاقی را اگر باور نمیکرد، مجبور به پذیرش این یک مورد بود. بلاتریکس هم ترسیده! ترس مانند نسیم سردی از بلاتریکس به لرد بزرگ رسیده بود.

- این دفعه کی؟
- سرورم، متاسفم. ولی پدرتون رو از دست دادیم.

حالا طوفان ترس بود که در لرد جریان داشت. تام ریدل کبیر!

- این دیگر چه نفرینیه؟ چرا ما؟


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۳ ۱۹:۴۵:۴۵
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۳ ۱۹:۴۷:۴۱


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
#92

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۵:۴۰
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 718
آفلاین
خلاصه:

طبق یک پیشگویی یاران لرد سیاه یکی یکی در مقابل چشمانش می میرن و کاری از دست لرد بر نمیاد.
تا اینجا مورگانا، آرسینوس، ایوان، هکتور، آشا، رودولف، الادورا، تراورز، راک وود، بانز، کراب، مرلین، لاکرتیا، وینکی، لیلی لونا، ریگولوس، مالسیبر، روونا، فلور، کراب، مورفین (به نحوه مرگ اشاره نشده) ، سیبیل و آملیا( آملیا جزو مرگخواران نیست) به رحمت مرلین پیوسته اند.

نکته: گره این سوژه نباید باز بشه. وگرنه سوژه تموم می شه. این داستان باید همینجوری پیش بره. اینجوری مدتها جای کار داره. تمرکز روی حل کردن مشکل خرابش می کنه. سوژه اصلی ادامه داره ولی ترجیحا در هر پست بصورت جداگانه به مرگ یکی از مرگخواران بپردازین. اینجوری در مورد نوشتن به سبک طنز یا جدی هم آزاد تر هستین. این که چطوری و به چه دلیلی می میرن به عهده خودتونه.در این مورد توجهی به کتاب نکنین.


مرگخواران باقی مانده تا زمان ارسال این پست: تام ریدل، لوسیوس، دلوروس، بلیز، بلاتریکس، ایرما، اندرومدا، سیوروس اسنیپ، جاگسن، لودو، لینی، هوگو، وندلین، آماندا، آگوستوس پای، دافنه، دروئلا روزیه، رز، نارسیسا

===================================

خانه ریدل ها:

آملیا چند دقیقه ای میشد که رفته بود، ولی لرد همچنان به درب اتاقش خیره شده بود. هضم اتفاقات چند وقت گذشته به هیچوجه برایش آسان نبود. در ابتدا فکر میکرد این ها فقط یک شوخی از طرف مرگخوارانش است؛ قسم خورده بود که اگر اینگونه باشد، همگی شان را تنبیه کند، ولی با گذشت زمان و از دست رفتن یارانش، همه چیز به طور مضحکی واقعی جلوه می کرد.

از صندلی اش برخاست. نمیدانست باید به کدام سمت برود. میترسید... شاید بعد از مدت ها برای اولین بار بود که می ترسید. هر کجایی که میرفت، ممکن بود یکی از یارانش جلوی چشمانش جان بدهد و از این اتفاق می ترسید، درست مثل ترس از کابوس های کودکی.
سر جایش خشک شده بود، نمیتوانست قدم از قدم بردارد؛ پاهایش از او دستور نمیگرفتند. ترس درونی اش کم کم بر وی غلبه می کرد. اما نباید اجازه میداد همچین اتفاقی بیفتد، او لرد سیاه بود، سیاه ترین جادوگری که دنیا به خود دیده بود، کسی که آلبوس دامبلدور را شکست داده بود، به این آسانی ها نمی شکست... نه... .

تمام توانش را جمع کرد و به سمت پنجره حرکت کرد. نگاهی به قبرستان عمارت انداخت. در طی چند روز گذشته سنگ های زیادی به نشانه ی یادبود یارانش به آنجا اضافه شده بود. دلش میخواست که نفهمد چه کسانی را از دست داده یا چند نفر برایش باقی مانده است، اما به نظر غیر ممکن می رسید. تک تک آن ها را می شناخت، از علایقشان خبر داشت، می دانست چه مدت مرگخوار بوده اند، از همه چیزشان خبر داشت و این برایش گران تمام می شد.

رویش را از پنجره برگرداند، نمیتوانست به دیدن آن منظره ادامه دهد. احساس می کرد توانش در حال تحلیل رفتن است. چند خبر مرگ دیگر را باید تحمل میکرد؟ چند بار دیگر باید خاطرات فرد مرده در ذهنش جاری می شد؟ پس چرا نفرینش تمامی نداشت؟ صدایی در ذهنش پیچید:

تا آخرین نفر از دست خواهند رفت. هیچ راه فراری نیست...

دوباره بر روی صندلی اش نشست و منتظر خبر مرگ ِ یکی دیگر از یارانش شد...


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۳ ۲۰:۴۹:۱۵



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
#91

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
-"با اینکه عاشق حیوونام،ولی اعتراف میکنم شما خیلی آزار دهنده اید!"
صدای خشکی و خالی از هر گونه احساسی این را به پشه ای گفت که سرسختانه سعی میکرد با صدای بالهایش او را دیوانه کند.
نور سبز رنگی که اتاق را روشن کرد باعث شد صورت دختر دیده شود.چیزی که بعد از آن چشمان تیره به چشم می آمد پوزخند نصفه و نیمه تلخی بود که بر روی صورتش دیده میشد.
-"نمیتونم بیشتر از این، این وضع رو تحمل کنم."
برگشت و شنلش را چنگ زد.گلدن - سگش - را نوازش کرد و خود را از پنجره به پایین پرتاب کرد.
-"هی تو!کجا میری؟"
تعجب کرد!معمولا کسی او را در شکل کلاغ سیاهی که با احتیاط پر و بال میزد نمیشناخت!وقتی با دو دست - نه دو بال - لباسش را صاف میکرد برگشت و با پنجره بازی در طبقه اخر خانه ریدل رو به رو شد که کسی پشت آن به پشت ایستاده بود.
سوزان تا کمر خم شد و در همان حال با صدای بلند گفت:"قبرستان ارباب."
-"تو در خودت چی میبینی که لرد کبیر را مسخره میکنی؟"
سوزان به سرعت بلند شد و قبل از آنکه لرد سیاه چوبدستی اش را بلند کند گفت:"ارباب جسارته ولی شما که نمیخواهید خودتون من یکی رو هم بکشید؟"
لرد سیاه کمی به چوبدستی و کمی هم به یکی از معدود مرگخوار که نه،یاران باقی مانده اش نگاه کرد.
-"ما هر وقت هر کاری بخواهیم میکنیم.حالا پرسیدم کجا میخوای بری؟"
سوزان کمی فکر کرد و بعد گفت:"ارباب میخواهم برم به قبرستان که بروبچو توش دفن کردیم."و با دست به قبرستان پشت سرش اشاره کرد.
لرد اصلا به روی مبارک بی دماغ خودش نیاورد و رویش را برگرداند و چیزی شبیه :"چی کارتون کنم.تو هم برو بمیر."ی زیر لب گفت.
دخترک برگشت و دوباره نور خورشید بر روی بالهای براق کلاغ منعکس شد.
5 دقیقه بعد:
بر روی سنگ قبر ریگولوس بلک فرود آمد.همین حالا هم میتوانست غرغرهایش را بشنود!
-"چرا سنگ قبر من؟"
-"پس کی؟مورگانا؟من فعلا قصد مردن ندارم."
-"واقعا من به اندازه مورگانا عظمت نداشتم؟!"
-"فک کن یه درصد!"
دهن کجی به استخوان های ناپیدا ریگولوس کرد و نظاره گر بقیه قبرها شد.مرگخوارانی که یکی پس از دیگری مرده بودند.دستانش را مشت کرد.اگر همه چیز اینگونه پیش میرفت خودش نیز به زودی به آنها میپیوست و تنها چیزی که میدانست این بود که این را نمیخواست.چه کسی میخواست؟خوب معلوم بود!احمق هایی که هنوز میخواستند مرگخوار بشوند.پس یعنی خودش هم میخواست!ولی او که نمیخواست!آه ولش کن.
انگشتان بلند و استخوانی اش خود به خود روی قبر بلک ضرب گرفت.باید فکری به حال این اتفاقات میکرد.اولین چیز این بود که دلیل آنها را ...
نسیم ملایمی که حس خوشایندی را منتقل نمیکرد از میان درختان کاج وزید و علف های هرزی که توسط مرگخواران لگد نشده بودند را وادار به موج ریدلی رفتن کرد.آنجا نه فقط علف های هرز و درختان کاج بلکه بوته های بسیاری بود.بوته هایی که قالبا بوته ی تمشک بودند.کسی چه میداند شاید راک وود بی نوا از آنها برای سیر کردن شکم کسانی استفاده کرده بود که حالا زیر خاک بودند و خودشان شکم کرم ها را سیر می کردند.خرگوش ها هم زیاد میان بوته پیدا میشدند.معمولا سفیدشان.همان هایی که چشمان قرمزی داشتنند.شیطانهای دوست داشتنی ناز نازو!ولی در هر حال خیلی آنجا نمی ماندند و آن به خاطر چیزی نبود جز موجودی که حالا داشت به شنل پوش نگاه میکرد.
سوزان چشمان سیاهش را تنگ کرد و به چشمان سیاهتری نگاه کرد که به زودی فهمید آنها ازان یک گرگ است.این کار اینقدر با تمرکز انجام شد که چینی به پیشانی اش افتاد.
گرگ حتی یک ذره هم برای نزدیک شدن به سوزان تلاش نمیکرد.همان جا میان بوته جایی را پیدا کرده و ایستاده بود.این یعنی اینکه اگر من حرکتی نمیکنم تو جلو بیا.
کمی به دستانش فشار آورد و بلند شد و با دست چپش چوبدستی اش را لمس کرد.مطمئنا نمیخواست توسط یک حیوان گوگولی کوچولوی ناز به مرگ محکوم شود.
صحنه جالبی بود!یکی از همان هایی که ویزلی لند میتواند برای کارتونهای مسخره اش پوستر کند!
دختری قد بلند که شنلش تا زیر زانوهایش بود.شنلی کلاه دار که یکی از معدود اشیائی بود که آملیا سوزان بونز از خانه پدری اش آورده بود.با صورتی مصمم کمی ترسیده که البته سعی میشد نشان داده نشود، در میان قبرهایی که پراکنده کنده شده بودند ایستاده بود و به گرگی سیاه نگاه میکرد که در میان بوته ها بدون هیچ حرکتی ایستاده بود.ولی از شکل پاهای گرگ هر انسانی حتی یک ماگل هم میتوانست بفهمد که او آماده حمله است، و برای این حمله فقط منتظر یک خطا از طرف طعمه است!
با چاپکی قبرهای قربانیان مرگخوار را یکی یکی رد کرد و در 10 قدمی گرگ متوقف شد.با اینکه شومی بیداد میکرد و ترسی هولناک خانه ی ریدل را در آغوش نچندان مادرانه گرفته بود آملیا بونز شجاعت این را کسب کرد که دستش را بلند کند تا پوزه ی گرگ را نوازش کند.این حس اعتمادش به حیوانات گوگولی ناز بیشتر از آن بود که چند مرگ بی اهمیت از بینش ببرد.ثانیه های اخر اینقدر حساس بود که حتی سوزان مجبور شد چشمانش را ببند و رویش را برگرداند.ولی وقتی موهای کوتاه گرگ را لمس کرد نفسش را بیرون داد و چشمانش را باز کرد.
-"افرین پسر خوب!خب حالا تو برای من چی داری؟"
گرگ به سرعت به پشت بوته پرید و شروع به دویدن کرد.سوزان که حالا دیگر دختری نبود که موهایش را بالای سرش جمع کرده باشد و شنلی کلاه دار تنش کرده باشد و ساق های بلند انداخته باشد و پوتین های بندی بلندی به پا کرده باشد به تعقیب گرگ برخواست.
بعد از گذشتن چند دقیقه کوتاه و گذراندن یک رودخانه بر روی شاخه ای با همان شکل و شمایل فرود امد.گرگ برگشت و به چشمانش نگاه کرد.نگاه کرد و فقط نگاه کرد.گویا خشک شده بود!حتی بی حرکت تر از زمانی که در قبرستان بودند.انگار نفس هم نمکشید.سوزان ترسیده بود و این قابل انکار نبود.نه برای اینکه از خانه ریدل دور شده بود، نه حتی برای اینکه جان یک حیوان در خطر بود، بلکه بیشتر برای اینکه آنجا، آن محیط کم درخت پر نور، نه فقط خاموش و شبیه صحنه ای از فیلمی پاز شده بود، در عین حال در دلش هیاهویی بود.هیاهویی که از بی قراری آن منطقه و هم چیز درونش خبر میداد.بی قراری علف های روی زمین، بی قراری درختانش، و حتی بی قراری نسیمی که در آنجا در جریان بود.
وقتی تغییر شکل داد و خواست از روی شاخه پایین بپرد با صدایی سردی که از پشت سرش می آمد سرجایش خشک شد.
-"این هم از این."

در کمی آن طرف تر خرگوشی سفید چشم قرمز گوگولی نازی صدای گرومپی که حاصل از افتادن شیئی بزرگ بود را با گوشهای بلندش شنید.


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۲ ۱۳:۴۴:۰۴
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۲ ۱۴:۱۱:۴۱
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۲ ۱۴:۲۸:۰۱


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
#90

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
اتاق تاریک...هوای گرم و مرطوب...و دسته ای موی وز! و یک سیبل تریلانی که روی میز خم شده و به گوی بلورینش زل زده. چشمای سیبل از پشت گو بلورین سه برابر اندازه همیشگی به نظر میرسه.
سیبل چند بار پلک میزنه و دوباره به شارا(گوی بلورینش) نگاه میکنه. باورش نمیشه چیزی که می بینه واقعی باشه. چند دقیقه ای طول میکشه تا باور کنه و وقتی باور میکنه چشماش پر از اشک میشن.چونه و لب هاش شروع به لرزیدن میکنن. سیبل در این لحظه خیلی احساساتی میشه.
-باید بگم. باید به ارباب بگم. اصلا باید به همه بگم.این فوق العاده اس. مرگ! من مرگ می بینم. اونم نه یکی دوتا. ده ها مرگ میبینم. آینده همه تونو سیاه می بینم و سیاهی اوج زیباییست.

سیبل احساساتی و ذوق زده و کمی هم جوگیر به طرف در میدوئه تا این خبر عالی رو به همه بده. ولی متوجه نمیشه که شارا کم کم قل میخوره و از روی میز جلوی پاش میفته.
سیبل هم که شانس نداره. پاشو درست روی شارا میذاره.
گوی بلورین سیبل جنس خیلی خوبی داره.سیبل این گوی رو بطور سفارشی از بومی های آفریقا خریده. گوی در اثر وزن سیبل حتی ترک هم برنمیداره.کاش برمیداشت! در عوض سیبل روی هوا بلند میشه و بعد از کمی دست و پا زدن روی هوا کنار میز چوبی سقوط میکنه.
تا اینجای کار مشکلی وجود نداره. مشکل وقتی بوجود میاد که پیشونی سیبل با گوشه تیز میز برخورد میکنه.
سیبل متوجه نمیشه که چه اتفاقی افتاد. کمی سرش گیج میره. احساس درد خفیفی میکنه و بعد جاری شدن مایع گرمی رو روی صورتش حس میکنه. ولی اینا مهم نیستن. اون باید بلند بشه و بره این خبر رو به بقیه بده.
سعی میکنه تکون بخوره. ولی نمیتونه. بیشتر سعی میکنه ولی بیشتر نمیتونه.
به دلیل فضا و هوای اتاق سیبل معمولا کسی علاقه ای به وارد شدن به اتاقش نداره. ولی این بار سیبل کمی شانس میاره. لینی وارنر که صدای سقوط و برخورد رو شنیده بود درو بازمیکنه و وارد اتاق میشه.
-سیبل؟ کجایی؟ چی شده؟

سیبل سعی میکنه جواب بده...ولی نمیتونه.با خودش فکر میکنه حالا که وقت مردن نیست! باید از جا بلند میشد و خبر مرگ را به همه میداد و ازدیدن وحشت چشماشون لذت میبرد.
همه چی دور سرش میچرخه.میفهمه که داره به نقطه پایان میرسه.به سختی یک جمله از گلوش خارج میشه: مرگ! من مرگ همه رو تو گوی بلورینم دیدم.مرگ تک تک شماها و بعد لرد سیاه.
و چشماشو می بنده.

مرگ سیبل اتفاق خیلی غم انگیزی نیست.اونم وقتی که همه دارن چپ و راست میمیرن.لینی در حالی که فکر میکنه سیبل رو با کدوم "س" می نویسن از اتاق خارج میشه. قبل از بستن در اونم آخرین جمله شو میگه:
-تو که همیشه مرگ میبینی سیبل! منم فکر کردم خبر جدیدی داری. دیدی چی شد؟ اسم خودتم رفت تو لیست.



آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۹:۰۶ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
#89

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 21
آفلاین
- شما برادر منو ندیدین؟ خواهش می کنم یکی یه چیزی بگه!

مرگخواری مروپ که نامش را نمی دانست، در انتهای راهرو پیچید و مروپ را بی جواب گذاشت.
چرا هیچ کس جوابش را نمی داد؟ در این خانه چه خبر بود؟ مروپ قبلا هم به خانه ی ریدل سرزده بود، اما هیچ وقت اوضاع اینطور نبود. مرگخواران چون اشباح، در سکوت و یا زمزمه کنان و بی توجه به اطراف، راه خودشان را می رفتند و در گوشه ای ناپدید می شدند. سکوت غم انگیز در سرتاسر خانه حکمرانی می کرد.

به انتهای راهرو رفت و خودش را در آستانه ی سرسرای بزرگ یافت. به اطرافش نگاه کرد. در سرسرای اصلی خانه، اثری از حیات نبود. در طول سرسرا دوید و دری را باز کرد. در اتاق کم نور، مرگخوار دیگری که او را هم نمی شناخت، روی صندلی راحتی لم داده بود و به نقطه ای در دیوار خیره مانده بود. مرگخوار رنگ در چهره نداشت. مروپ مکثی کرد، سپس سوالش را تکرار کرد:
- شما برادر منو ندیدین؟

مرگخوار چشم از دیوار برداشت و به مروپ نگاه کرد. با صدای بی روحی جواب داد:
- شما کی هستین؟ برادرتون کیه؟
- مورفین، مورفین گانت! همونی که...

چشمان مرگخوار درخشید. صاف نشست و کمی بیشتر شبیه انسان های زنده شد. به نظر می رسید حضور یک موجود زنده در کنارش کمی حالش را عوض کرده باشد.
- شما خواهر مورفین هستین؟ مروپ، درسته؟

مروپ خوشحال شد، بالاخره کسی او و برادرش را شناخت. جلو تر رفت و بدون تعارف مرد، روی صندلی کهنه ای که روبروی او بود نشست.

- بله. ببخشید، چرا اینجا اینطوریه؟ همه جا خالیه، دارین برای کار خاصی حاضر می شین؟ لرد کجاست؟

مرد، دستی به موهای چربش کشید. خوب به مروپ نگاه کرد. او از قضایا بی خبر بود. مرگخوار نبود و جان سالم به در می برد. چه دلیلی داشت قضیه را به او بگوید؟ چرا باید می گفت که یکی از همین روزها برادرش خواهد مرد؟ آه که بی خبری چقدر خوب بود!

مروپ دید که مرد باز هم به فکر رو رفته پس برای بار آخر سوالش را پرسید؛
- آقا، خواهش می کنم بگین مورفین کجاست؟ آقا!

مرد سکوت کرد.
مروپ نمی دانست که چند اتاق آن طرف تر، بر روی کاغذی شوم، نام «سیورس اسنیپ» نوشته می شد. چه اتفاقی افتاد؟! با شخصی حرف می زد که ناگهان با چشمان باز، سرش را روی شانه اش گذاشت و...

وحشت عجیبی وارد قلب مروپ شد و با اولین ضربان، تمام بدنش را فرا گرفت. فریادی کشید و از اتاق بیرون دوید. آیا خلوت بودن خانه به همین دلیل بود؟ مرگخوارها ناگهان بدون هیچ دلیلی می مردند؟ نکند برادرش هم... نه! برادرش بدون شک، سخت جان بود! امکان نداشت بی دلیل بیفتد و بمیرد، نه امکان نداشت...

- مورفین، مورفـیــن! چرا هیچ کس اینجا نیست؟ آهـــای!
مروپ دستانش را را روی سرش گذاشت و وسط سرسرای خالی، دوزانو روی زمین نشست. سرش را بر زمین گذاشت و هق هق گریست.
پس مورفین کجا بود؟ بدون شک، او نیز در کنجی از خانه، در کنار زباله ها مرده بود و نامش وارد لیست سیاه مرگخواران شده بود...


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۰ ۱۶:۵۹:۳۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۰ ۱۶:۵۹:۳۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۰ ۱۷:۰۰:۳۵
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۰ ۱۷:۰۰:۳۵

!Home! Sweet Home

تصویر کوچک شده
خانه ی اصیل و باستانی گانت ها!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
#88

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-رودولف!کمکم کن.دارم دیوونه میشم.

رودولف در آن لحظه قادر به جواب دادن به کراب نبود.چون مرده بود! مرده ها نمیتوانند کمک کنند.بسیاری از مرگخواران مرده بودند.ولی کراب همیشه خوش شانس بوده.همین خوش شانسی باعث شد در آن لحظه در آن نزدیکی مرگخوار زنده ای یافت شود که سراسیمه به طرف کراب بدود.
-وینسنت؟صبر کن.خودمو رسوندم.چی شده؟ داری میمیری؟

وینسنت با ناراحتی دو دستش را جلو گرفت.
-بدتر!دارم دیوونه میشم.دیشب حتی یک ساعت هم نخوابیدم.مغزم آروم نمیگیره.من واقعا نمیدونم اول باید کرم ضد آفتاب رو بزنم یا کرم سفید کننده رو؟

مرگخوارمذکور وا رفت! از این که خودش را رسانده بود پشیمان شد.کاش نمیرساند و کراب از شدت غصه دق میکرد.
-تو این وضعیت کرم های تو هیچ اهمیتی برای ما نداره.

قلب کراب شکسته بود. به اتاقش برگشت. چرا کسی نمیفهمید؟اشعه آفتاب مضر بود.اشعه آفتاب سرطان زا بود.آیا آنها میخواستند کراب سرطان بگیرد؟حتی اگر آنها میخواستند هم کراب نمیخواست سرطان بگیرد! با چشم های پر از اشک به انبوه کرم های روی میز نگاه کرد.
-همینه.مرگ من به این شکل خواهد بود. دراثر اشعه آفتاب.و این جادوگرای خودخواه حاضر نیستن کمکی بکنن.باشه! منم میرم سراغ ساحره ها.

از جا بلند شد. او برای مردن خیلی جوان بود. با عجله به انتهای راهرو رفت و در مقابل دری که اسم "وندلین شگفت انگیز" رویش خودنمایی میکرد ایستاد.در زد.

وندلین:بله؟ من هنوز زنده هستم.برین پی کارتون!هر وقت مردم بهتون میگم.
کراب:دوشیزه شگفت انگیز.میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
وندلین:نه رودولف! بهتره بری پی کارت.شصت بار گفتم که نمیتونم با مورگانا درباره تو حرف بزنم.

کراب رودولف نبود.کراب اهمیتی به مورگانا نمیداد. دوباره در زد.این بار وندلین باعصبانیت در را باز کرد.
-چند بار باید بهت بگم که...اوه...کراب! تویی؟ چی شده؟

کراب با حالی معصومانه کرم هایش را بالا گرفت.
-من واقعا گیج شدم. اول اینو باید بزنم یا این یکیو؟

وندلین بهت زده به کراب خیره شد.دو ثانیه بعد صدای کوبیده شدن در اتاق وندلین در راهرو طنین انداخت. و البته دماغ کراب هم از این کوبش بی نصیب نمانده بود.
کراب جوابی نگرفته بود. علاوه بر آن حالا نوک دماغش هم قرمز شده بود و او نمی دانست که این سرخی را باید با پودر بپوشاند یا کرم روشن کننده.
کراب مشکل داشت...ولی چیزی که بیشتر از مشکلش ناراحتش میکرد این بود که کسی به مشکلاتش اهمیتی نمیداد.

به اتاقش برگشت.کمربندش را باز کرد و به لوستر بست...

روز بعد وندلین برای عذرخواهی به اتاق کراب رفت. ولی دیگر دیر شده بود. جسد کراب از لوستر آویزان شده بود و با وزش بادی که از پنجره می وزید تکان میخورد.کرم ها و پودر های رنگارنگ روی میز خودنمایی میکردند.جسد کراب بوی گل یاس می داد.قبل از مرگ به خودش عطر زده بود.چون ممکن بود جسدش را چند روز بعد پیدا کنند. کراب هرگز نمیخواست بدبو شود.

اسم کراب هم به لیست اضافه شد. ولی با رنگ قرمز. او حتی پس از مرگ هم متفاوت بود!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
#87

پنه لوپه كلير واترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۳:۳۴ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 300
آفلاین
فلور در سرسرای خانه انتظار میکشید و نگرانی در چهره اش مشهود بود.دستور ارباب بر حس کنجکاوی اش غلبه میکرد ومانع از این میشد که به سمت گورستان حرکت کند تا ببیند که چه خبر شده است. حس نگرانی و توام با ترس وجودش را فرا گرقته بود. مدتی از رفتن روونا و ارباب گذشته بود ولی آنها هنوز برنگشته بودند.
دائم در این فکر بود که مبادا روونا هم...
- آه خدای من نه نباید همچین اتفاقی بیفتد،پس آنها کی برمی گردند؟؟؟؟
ناگهان فلور با صدای ارباب به سمت درب خانه برگشت.
- روونا هم به لیست سیاهمان پیوست.
فلور با گرفتن از لبه ی صندلی مانع از افتادنش بر زمین شد،.
-در لحظه ی آخر انگار که میخواست چیزی به من بگوید، دختره ی احمق باید کمی دیرتر دعوت مرلین را میپذیرفت.
فلور از لحن ارباب رنجیده خاطر شد ولی ترسی مضاعف بر رنجشش چیره شد: اوه خدای من اگر بعدی من باشم چه؟؟؟؟ نه این امکان ندارد باید به فکر چاره ای باشم.
فلور همینطور که در افکارش غرق بود متوجه غیاب ارباب نشد و همچنان به دنبال راه چاره ای میگشت.
میخواست پیشنهادی به ارباب بدهد و ارباب در خانه نبود حتی در اتاق خصوصی اش.
- یعنی ارباب کجا رفته؟
به دنبال ارباب به بیرون از منزل شتافت. ولی خبری از ارباب نبود.کمی که پیش رفت برگه ی آشنایی را روی زمین پیدا کرد.
همان برگه ی لیست سیاه مرگ های مرموز مرگخواران ولی اینبار با این تفاوت که شخص جدیدی به لیست اضافه شده بود:
فلور دلاکور


ما تشنگان قدرتیم نه شیفتگان خدمت


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#86

سلینا ساپورثی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۳ چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
از ساپورتستان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
روونا کاغذ مچاله شده را در دستش گرفته بود،طوی آن را فشار میداد که انگار جزوی از وجودش بود . نگاهش به اجساد روبه رویش دوخته شده بود.به آسمان نگاه کرد و ناگهان چشمانش را تا نیمه بست. نور ناگهانی چشمانش را کمی آزار داد.خورشید.صبح بود!اصلا متوجه گذر زمان نشده بود.

با این فکر شکمش به صدا درآمد.تازه یادش آمد،هنوز ناهار نخورده بود. به برگه در دستش و به بقیه مرگخواران که همگی مانند دقایق پیش او به جسد ها خیره شده بودند و مطمئنا متوجه گذر زمان نبودند ، نگاه کرد.ینی...ینی نفر بعدی کیه؟

به سمت خانه ریدل نگاه کرد.به فکر ارباب افتاد. ارباب سیاهی هنوز خودش را در اتاقش حبس کرده بود و احتمالا مانند همیشه به نقطه ای نامعلوم خیره شده و در حال نوازش نجینی بود.بعید میدونم متوجه این اتفاقات شده باشه!اما باید چدیر یا زود خبر مرگ سه مرگخوار دیگر رو به ارباب میداد.فکر نفرت انگیزی بود!

سه مرگخوار!به بلک نگاه کرد.نه! دو مرگخوار!.اما..اما چرا ریگولوس هم مرده؟ینی...ینی اتفاقی بوده؟چرا آخه؟اونم مثل لی لی کشته شده...یه چیزی عجیبه....بار دیگر به برگه نگاه کرد.هنوز اسم ریگولوس را وارد برگه نکرده بود.دو دل بود.ینی تمام این افکار ناشی از گرسنگی و خستگی بود؟یا تحت تاثیر جو وحشت انگیز آنجا؟آیا اسم ریگولوس را هم باید همراه مرگخواران وارد میکرد؟

نمیتوانست درست فکر کند.فکرش بیش از انچه بتواند اتفاقات را دسته بندی کند درگیر بود. دیگر نمیتوانست جو را تحمل کند. به سمت مرگخواران حاضر برگشت و گفت:
-بیایید برگردیم خونه!
همگی سرشان را به سمت روونا چرخاندند.مانند این بود که از یک خلسه چندین ساله بیرون آمده باشند.روونا ادامه داد:
-هنوز چیزی نخوردیم و باید خبر این اتفاقات رو به ارباب هم بدیم.تازه احتمالا ارباب هم هنوز چیزی نخورده.پس بیایید برگردیم و به کارا یه سر و سامونی بدیــ ... .

روونا ناگهان حرفش رو قطع کرد و به سمت جنازه های خونین و مچاله شده برگشت. چشمانش گرد شد. نمیتوانست با فکری که به سراغش امده بود کنار بیاید. چه کار باید میکرد؟آیا حقیقت داشت؟ اگر چنین بود چه باید به دیگران و ارباب میگفت؟ینی واقعا میشه؟چرا تا الان متوجه نشدم؟

به سمت مرگخواران برگشت!کسی آنجا نبود! تنها بود.ناگهان ترسی وجودش را فرا گرفت. چه باید میکرد؟قدرت تحلیل نداشت.اگه چیزی که فکرش را میکرد واقعی بود،آنوقت تنها مرگخواران در خطر نبودند.تمام اطرافیان ارباب درخطر بودند.اصلا چرا اینقدر این فکر را جدی گرفته بود؟نه.مرگ بلک این را تصدیق میکرد.فکرش درست بود!مطمئنم همینطوره باید به بقیه بگم.مخصوصا ارباب!

خانه ریدل-اتاق خصوصی ارباب

در به صدا درآمد.ارباب از فکر بیرون امد و ناگهان متوجه نوری که به داخل اتاق همیشه در سکوت میتراوید شد. در برای بار دوم به صدا درآمد:
-سرورم؟
ارباب به سمت در برگشت و با بی حوصلگی از روی صندلی بلند شد نجینی را روی تخت گذاشت.اینبار مرگ به سراغ کی اومده؟
-وارد شو!
مرگخواری جوان وارد میشود.ارباب اورا به یاد آورد.مدت زیادی نبود که عضو شده بود و روونا تعریفش را بسیار میکرد.روونا کجاست؟
-بگو ببینم چی شده؟
-سـ ـ سرم...دیشب صدایی شنیدیم و رفتیم سمت گورستان ریدل.اونجــ... .
- و جسد کی رو پیدا کردین؟
-...لی لی، مالسیبر و...
-و؟
-ریگولوس بلک
صورت ارباب کمی در هم پیچیده شد.انتظار اینو نداشتم!ریگولوس؟اون چرا؟
- سرورم؟
- و روونا کجاست؟
-راستش به ما گفت که برگردیم ولی بعدش دیدیم پیشمون نیست!
- من به گورستان ریدل میرم.به فلور بگو تا برگردم حواسش به همه چی باشه.
-به روی چشم ارباب اربابان!

گورستان ریدل

روونا به سمت خانه ریدل برگشت و با سرعت بی توجه به اطرافش دوید.باید زودتر به ارباب بگم.شاید فکری به ذهنشون رسید و مارو از این نفرین نجات دادن.اگر نفر بعدیخودش باشد چی؟سرعتش رو بیشتر کرد.که صدای انفجاری در 20 قدمی اش باعث شد که به طور ناگهانی و ناخودآگاه بایستد.
-ارباب...

روونا لبخندی زد.پس میتوانست قبل ازاینکه بمیرد به ارباب حقایقی که فهمیده را بگوید.یک قدم دیگر به سمت ارباب برداشت.
-ارباب،باید بهتون چیزی رو بگـــ.
ناگهان ایستاد.در پشتش سوزش آشنایی را حس کرد.تا نیمه برگشت و به افتاب خیره شد.پس اینجوری میمیرم.اما چجوری؟پس گردنبندم...

به گردنش نگاهی کرد.رنگش سفیدتر از معمول بود.این حالت را خوب میشناخت.اما،گردنبندش کجاست؟به پشت سرش نگاه کرد.هیچ اثری نبود.یعنی در راه افتاده بود؟با سرعتی که اون داشت بعید نبود.حالا یادش اومد.چند شب پیش متوجه شکستگی ای در قفل گردنبند شده بود.غفلت خودم...

به سمت ارباب برگشت.هنوز وضعش طوری نبود که ارباب متوجه چیزی بشود.اما روونا حرفی برای گفتن داشت.چه میخواست بگوید؟مسئله مهمی بود؟اما چه چیزی مهمتر از این که دارم میمیرم؟به سمت ارباب لبخندی زد.حالا ارباب متوجه همه چی شد.

اون خونسردی و وقارش.فداکاری و وفاداری اش.دیگر نمیتوانست وجود داشته باشد.غمی در چشمان ارباب نمایان شد.یکی دیگه از یارام.لعنت،بازم جلوی چشمای خودم.
-روونا...
روونا جلوی ارباب زانو زد و به عنوان آخرین کلماتش گفت:
-خدمت به شما بزرگترین و تنها افتخارم بود.ارباب تاریکی ها.

روونا بلند شد و کاغذ را جلویش گرفت.نام خود را به لیست اضافه کرد.اصلا احساس بدی نداشت.نابود شدن جلوی ارباب و برای ارباب تنها خواسته اش بود.مرگ باشکوهی در انتظارش بود.میان اسم ها چشمش به نامی آشنا و نا معقول میان آنها افتاد.ریگولوس بلک.بلک...

ناگهان نگرانی در چشمان روونا دیده شد که در میان آنهمه ارامش و خونسردی جلوه خاصی داشت.به ارباب نگاه کرد.حالا یادش آمد.
-ارباب...
اما دیگر وقتی نبود.صدای روونا به سکوت پیوست...


ویرایش شده توسط سلینا ساپورثی در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۴ ۲۲:۳۳:۲۹
ویرایش شده توسط سلینا ساپورثی در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۴ ۲۳:۱۵:۲۷

...Im ready for FIGHT and FATE....
??WHy
.
.
.

stop checking your phone...
...he would not send you a text


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#85

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

طبق یک پیشگویی یاران لرد سیاه یکی یکی در مقابل چشمانش می میرن و کاری از دست لرد بر نمیاد.
تا اینجا مورگانا، آرسینوس، ایوان، هکتور، آشا، رودولف، الادورا، تراورز، راک وود، بانز، کراب، مرلین، لاکرتیا، وینکی، لیلی لونا و ریگولوس به رحمت مرلین پیوسته اند.

نکته: گره این سوژه نباید باز بشه. وگرنه سوژه تموم می شه. این داستان باید همینجوری پیش بره. اینجوری مدتها جای کار داره. تمرکز روی حل کردن مشکل خرابش می کنه. سوژه اصلی ادامه داره ولی ترجیحا در هر پست بصورت جداگانه به مرگ یکی از مرگخواران بپردازین. اینجوری در مورد نوشتن به سبک طنز یا جدی هم آزاد تر هستین. این که چطوری و به چه دلیلی می میرن به عهده خودتونه.در این مورد توجهی به کتاب نکنین.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در همان حین که پیچک های قبرستان بدن ریگولوس و لیلی را له میکردند در داخل خانه مرگخواران بی خبر به کار های خود مشغول بودند... مرگ روزانه ی همقطارانشان کم کم به موضوعی عادی تبدیل میشد ولی لرد سیاه همچنان خودش را به تنهایی در اتاقش حبس کرده بود. بزرگترین جادوگر سیاه دنیا مرگ یارانش را به چشم میدید ولی نمیتوانست کاری بکند... تنها میتوانست در تنهایی بنشیند و فکر کند.

شاید در خانه ی ریدل مردن داشت به یکی از کارهای روزمره ی مرگخواران تبدیل میشد ولی مرگخواران همچنان به کارهای خود ادامه میدادند... تا وقتی که تک به تک به زیر خاک بروند، وضعیت حتی چنان عادی بود که مالسیبر مشغول ساختن بیست هزارمین شناسه ی خود بود و ایرما مشغول خواندن کتاب " روش های مرگ آبرومندانه" و وندلین نیز طبق معمول در گوشه ای آتش روشن کرده بود و خودش را به داخل آن می انداخت و سپس با حالتی نمایشی صحیح و سالم از آتش بیرون می آمد.

- حالا امشب شام چی داریم؟
- بدون آشپز به نظغت میتونیم چیزی بخوغیم؟
- من یکی که دلم حتی واسه کلکل های هکتور و آرسینوس سر معجون هاشون هم تنگ شده!

روونا و فلور پس از گفتگوی کوتاهشان دوباره با بیحالی نشستند و به مرگخوارانی که میکوشیدند وضعیت را آرام نشان دهند نگاه کردند.

در سوی دیگر مالسیبر کار ساخت بیست هزارمین شناسه اش را به اتمام رساند ولی بلافاصله با طلسم بلاکیوس ماکسیما رو به رو شد پس فحشی داد و لپ تاپ جادویی اش را از پنجره به بیرون شوت کرد.
- اهم... اهم... ما میریم یه هوایی بخوریم!

تمامی مرگخواران باقی مانده نگاهی به مالسیبر کردند و یک صدا جواب دادند:
- خوشحالمون میکنی واقعا!

مالسیبر در کمال آرامش از خانه خارج شد... او همواره به خودش اعتماد داشت و فکر نمیکرد به این زودی ها وقت مرگش فرا برسد. همچنان که با آرامش قدم میزد نگاهش به گورستان ریدل ها افتاد... پس تصمیم گرفت به آنجا برود و به مرگخواران شهید شده ادای احترامی بکند.

همچنان که به سمت قبرستان میرفت به شدت متعجب شد... پس سرش را بالا آورد و با صدای بلند شروع کرد به صحبت کردن:
- چه اتفاقی برام افتاده؟! من که همیشه به بی ادبی شهرت داشتم؟! چرا دارم میرم ادای احترام کنم؟

همچنان که با حالتی عصبی و با صدای بلند با خود صحبت میکرد ناگهان در مقابلش دو جنازه ی خرد شده در میان پیچک های قبرستان را مشاهده کرد... جنازه ی ریگولوس و لیلی لونا پاتر را دید و ناگهان وحشت کرد... پس همین که برگشت تا با وحشت به طرف خانه ی ریدل بدود پایش به تکه سنگی گیر کرد و با فریادی به زمین خورد.

در خانه مرگخواران پس از شنیدن صدا ناگهان سراسیمه شدند پس به سرعت از خانه خارج شدند و به سمت قبرستان رفتند.

دقایقی بعد:

مرگخواران سراسیمه اولین چیزی که مشاهده کردند جنازه ی مالسیبر بود... سرش بر اثر برخورد با سنگ شکافته شده بود و خون از سر و گوش هایش خارج شده بود، کمی آن طرف تر جنازه های خرد شده ی ریگولوس و لیلی که دست در دست یکدیگر بر اثر فشار پیچک ها مرده بودند روی زمین خود نمایی میکرد.

روونا بالای سر ریگولوس رفت و کاغذ را از میان دست بی جان او بیرون کشید و نام های " مالسیبر، ریگولوس و لیلی" را نیز به آن اضافه کرد.



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
#84

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
صدای جیغ سکوت خانه ی قصر مانند را در هم شکست و چندین پرنده از روی درختان خشکیده ی گورستان ریدل ها پریدند... اما پسر جوان هیچ حرکتی نکرد. از جایش تکان نخورد... انگار یک اتفاق روزمره ی دیگر افتاده است.مرگ پی در پی خادمان لرد سیاه،کم کم روزمره میشد... شاید هم برای خیلی از مرگخواران شده بود.مدت زیادی بود که هر یک به نوبه خود برای آرامش روحشان دعا میکردند.

صدای آهسته ی کسی را از پشت سر شنید:لاکرتیا بلک رو هم بنویس... اون لاکرتیا ست!

و برای لحظه ای خشک شد... لاکرتیا... لاکرتیا بلک... یعنی چی... لاکرتیا بلک هرگز نمی مرد... یا شاید هم ریگولوس به مرگش فکر نکرده بود. به مرگ تنها خویشاوندش که او را طرد نکرده بود . ناخوداگاه لبخند زد ... دیگر احساس بی تفاوتی که نسبت به این ماجرا داشت را حس نمیکرد! دیگر احساس نمیکرد که مرگخوار نیست.آهسته ساعد دست چپش را لمس کرد...و سپس از روی ساعدش به سمت قلبش رفت،و وقتی دست راستش روی قلبش متوقف شد،به آسمان خاکستری و گرفته خیره شد...سایه آسمان درون چشمان مشکی رنگش افتاد، و زمزمه کرد:آسوده بخواب،لاکرتیا بلک!

کم کم صدای پچ پچ های مرگخواران بالا رفت... و همگی به سمت خانه ی قدیمی ریدل ها به راه افتادند... و ریگولوس سر جایش ثابت ماند... و به کاغذی خیره شد که در دست داشت...همه یک روز می مردند. روزی نه چندان دیر،همه می مردند...یک دزد کمتر یا بیشتر،اما هیچ کس به مرگ وفادار ترین خادمان جهان فکر نکرده بود.

حرکت چیز سرخ رنگی در میدان دیدش نظرش را جلب کرد... و همین باعث شد که سرش را بالا بگیرد و به لی لی لونا پاتر نگاه کند... دخترکی که دستانش را دور خودش حلقه کرده بود و به سمتی که ریگولوس بعدا فهمید گورستان ریدل هاست گام برمیداشت... و چه چیز احمقانه ای ریگولوس را وادار کرد که دنبالش کند... کنجکاوی! چیزی که همیشه سعی میکرد انکارش کند،اما واضح ترین مشخصه وجودی اش بود.

بیست دقیقه بعد

آهسته شاخه ها را کنار زد... تا اینجا بی صدا دنبالش کرده بود... نباید اینجا خراب میکرد! دخترک را دید که بین قبر ها حرکت میکرد... و بی هدف پرسه میزد... چه چیز ریگولوس را دنبالش کشانده بود؟! کنجکاوی آورده بودش... یا شاید هم نقشه های شوم. جنبش چیزی را زیر پا هایش حس میکرد... چیزی که نادیده اش میگرفت...احتمالا باز هم قاطی کرده بود... جنبش را احساس کرد که بالا و بالا تر می آید... و بعد برای لحظه ای ثابت شد... همه چیز در سکوت فرو رفت... حتی دختر خیانتکار پاتر ها هم ثابت ایستاده بود و با وحشت به زمین خیره شده بود... پس او هم حس کرده بود!برای لحظه ای همه چیز در سکوت و سکون فرو رفت،و ناگهان دستی خاکستری، سرد و استخوانی زمین را شکافت...و دور مچ پای لی لی حلقه شد.

صدای نفس عمیق دخترک شنیده شد و ریگولوس بی اختیار یک گام به جلو برداشت... و از پشت درخت خشکیده بیرون آمد... و لی لی،طوریکه انگار منتظر او بوده باشد با خشم به او خیره شد... و فریاد کشید:چرا بیخود اونجا ایستادی نگاه میکنی؟ بیا کمک کن بلک!

و همین فریاد ریگولوس را بیدار کرد...البته کمی زیادی بیدار کرد... بدون اینکه به چیز دیگری فکر کند،به سمت دخترک دوید در حالیکه روی دستانی تمرکز کرده بود که حالا هر دو پای لی لی را محکم گرفته بودند... آسمان خاکستری تر از همیشه بود... و زمین بیشتر از همیشه دور سرش میچرخید... حالا چی؟! حالا که به لی لی رسیده بود باید چکار میکرد؟! پیچک هایی را دید که از دور درختان باز شدند و به سمت لی لی هجوم آوردند... این بار نوبت او بود و هیچ کس نمی توانست نجاتش دهد...و این حقیقت بطرز دردناکی آزار دهنده بود!

چیز سرد و سفتی که دور یکی از پا هایش حلقه شد و آنرا فشرد،جریان خون پایش را بند آورد و باعث شد به زمین بیفتد... اجساد گورستان ریدل ها،دو بیگانه را به زیر می کشیدند... و این بار فقط نوبت لی لی نبود...قلبش تند و تند می تپید... پیچک هایی را حس کرد که دور دستانش حلقه شدند،و در عرض یک ثانیه پشتش را حس کرد که به زمین میخکوب شد...فشار پیچک های خشک و مرده ای که دور قفسه سینه اش حلقه شده بودند هر لحظه بیشتر میشد... و ریگولوس تنها به آسمان سرد و خاکستری خیره شده بود... آسمان وسیعی که بالای سرش گسترانده شده بود و هر لحظه او را در بر میگرفت...چیز سرخ رنگی توی میدان دیدش،به او یاداوری میکرد که لی لی هم همینجا کنارش خواهد مرد...به او یاداوری میکرد که جلوی مرگ را نمیشود گرفت.آخرین تجربه ای که هرگز فرصت استفاده از آنرا نداشت،برای لحظه ای به با ارزش ترین سرمایه اش تبدیل شد.

برگه ی اسامی را در دستش می فشرد... یعنی اسمش را ... میان مرگخواران اضافه میکردند؟!

صدای آهسته و موزون لی لی را از کنارش شنید که ملودی منظمی را زمزمه میکرد:مردم به مردم کمک می کنند... و اگر دلتنگ خانه ات شده ای دستت را به من بده،من آنرا نگه خواهم داشت!

دستش آهسته به سمت دست لی لی حرکت کرد... دلتنگ خانه اش شده بود! دلتنگ تمام چیز هایی که هرگز نداشت.به آسمان خیره شد... و لبخند زد:ملودی قشنگی بود... لی لی!

دستش را محکم فشرد... و چشمانش که روی آسمان خاکستری بی کران ثابت شده بود،آهسته بسته شد.

چه کسی فکر میکرد ریگولوس بلک،که چنان خونسردانه به مرگخوار نبودنش اشاره میکرد روزی بطرزی بسیار فجیع تر از مرگخوار ترین مرگخواران به دام مرگ بیفتد؟!

"تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت را با چشمان خودت خواهی دید..."

اطرافیان... یاران... پیشگویی هرگز اشاره ای تنها به مرگخواران نکرده بود!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱ ۱۲:۲۱:۱۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.