هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#52

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست دوم:


ورزشگاه غولهای غارنشین ردیف به ردیف پر از تماشاچی‌های گنده‌ی زشت چرکوی کریه‌المنظر بوگندو بود که نعره می‌کشیدن، جامه می‌دریدن و به طرف تیم غیر مورد علاقه‌شون سنگ و نارنجک دستی و بطری خالی نوشیدنی کره‌ای پرت می‌کردن و روی هر چی تماشاگرنماست رو سفید می‌کردند.
در میان همین تشویق‌های مشتاقانه بود که کیو.سی.ارزشی جاروهاشونو هِی کردن و از زمین فاصله گرفتند. بازی آخر بود و اگه می‌بردن، هنوز شانسی برای قهرمانی بود، اگه جون سالم به در می بردند.

- ااااااااییییی...

ویولت سرشو عقب کشید تا از یه گوجه گندیده جا خالی بده و بعد از ویکی پرسید:

- چی شده؟ اون... همونه که من فکر میکنم؟
- غول بی شاخ و دم، گیگیلیِ دماغشو پرت کرد.. چسبیده به موهام!
- وووووووویی... کاربر بیا امروز تو مهاجم وسط باش.

تدی بدون اینکه منتظر کاربر بشه، دم جاروشو کشید و اونو هل داد وسط خط حمله و خودش در دورترین زاویه نسبت به شاهزاده خانوم ایستاد.
- نمی‌خوام وسط بازی کنم، من مهاجم راستم ، پستمو دوست دارم!
- من کاپیتانم.. هر چی من بگم... آخ!

تدی طبیعتا سمت تماشاگرنماها برگشت اما در آخرین لحظه، نخ یو‌یوی جیمز رو دید که به سرعت داشت همراه با جمله‌ی “دیالوگ‌ دزد” دوباره به طرفش میومد و در حالی که جا خالی می‌داد، ورزشگاه رو از نظر گذروند. دریغ از حتی یه طرفدار کیو.سی.ارزشی! کل ورزشگاه مزین به غول‌ها و نیمچه غول‌هایی بود که آفتابه، لگن به دست، پرچم‌های تیم حریف رو تکون می‌دادند و همراه با حرکاتی که قبلا توضیح داده شد، براشون موج مکزیکی می‌زدند.
- داور.. من... آخ.. جیمز یه دیقه اونو غلاف کن! .. من اعتراض دارم!

داور سرشو تکون داد که ترجمه‌اش میشد، “حرف نزن، بازی کن” و با تموم قدرت توی سوتش دمید.
جیگر با خشونت تمام چنگ زد و کوافل رو از نوک انگشتای کاربر بیرون کشید و به سرعت به طرف دروازه‌ی کیو.سی حرکت کرد و به سوارز پاس داد. ویولت بودلر چماقشو عقب برد و بلاجر رو به طرف سوارز نشونه گرفت و با قدرت به طرفش فرستاد.

- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

همان لحظه – اتاق نویسنده‌ها

- چی ... نه؟
ویولت دیگر که با ته مداد پشت گوشش رو می‌خاروند به جیمز دیگر نگاه کرد.

- همین که گفتم.. نه! جیمز اجازه نمیده ویولت به سوارز صدمه بزنه.
- باو بی خیال.. صد بار گفتیم این سوارز با اون سوارز گربه‌ات فرق داره! نقشه‌ بازیو بهم نزن.. بذار بزنه لهش کنه ولی بعد کوافل میفته دست فیلچشون و گل میزنه.

جیمز دیگر شروع کرد به قدم زدن و سر تکون دادن. صدای میوی خفیفی رو از کنار پای تدی دیگر شنید و سرش رو برگردوند. دو تا گربه داشتن خودشون رو براش لوس می‌کردن و دور دست و پاش می‌چرخیدند. صدای معوی دوم خشن‌تر و عصبانی‌تر بود.. ماگت پرید روی کاغذهای جلوی ویولت دیگر و بنا کرد به خر خر کردن.

- بلاجر ویولت به سوارز نمی‌خوره.. چطوره؟

نگاهش با نگاه تدی دیگر گره خورد و شونه بالا انداخت.
- خب! بذار خودم برم توی زمین.. نمی‌ذارم از گربه‌ام توی اون تیم استفاده ی مجازی کنن.

برگشت به زمین مسابقه

- چی چیو نه؟!

بلاجر ویولت سوت بلندی کشید و به طرف سوارز رفت. در واقع صدای سوت اونقدر بلند بود که مهاجم مرلینگاه‌سازی به موقع متوجهش شد و جاخالی داد. کوافل به مهاجم سوم رسید و اولین ده امتیاز بازی به اسم فیلچ ثبت شد.

مادرسیریوس فریاد بلند کینگ کنگ‌واری کشید و کوافل رو با چاشنی “بی لیاقتا.. بی خاصیتا” پرت کرد برای کاربر مهمان که به جای اینکه حواسش به بازی باشه، رفته بود گالری عکسای اما واتسون رو لایک می‌کرد و انواع شکلک‌ها رو از قبیل زیرشون کامنت میذاشت و اینطوری شد که کوافل دوباره افتاد دست سوارز و اونم یه تنه از بین ویولت و همر و بلاجرهایی که به هدف‌ نمی‌خوردن ویراژ داد و گل دوم رو برای مرلینگاه سازی زد.

این بار خانم بلک با فریادها و ناسزاهای بلندتر و خیلی بی‌ادبی‌تر، کوافل رو به ویکتوریا پاس داد. نیمه پریزاد به سرعت به طرف دروازه ی حریف پرواز کرد، چتری‌هاش جلوی دیدش رو گرفته بود اما صدای تدی رو از سمت راستش شنید که گفت:
- بفرست اینجا!

ویکتوریا انگشتاش رو بین موهای چسبناکش فرو برد تا بهتر ببینه و تو همون حالت انگار خشکش زد. وحشت‌زده جیغ کشید:
- دستم به سرم چسبیده.

و کوافل رو آماده‌ی پرتاب به سمت راستش کرد و دوباره جیغ کشید:
- دستم به کوافل هم چسبیده.

پاهاشو دور جاروش محکم قفل کرد و از سرعتش کم کرد. همینطور که جیغ میزد ، مثل چوب‌پنبه باز کن دور خودش چرخید و چرخید و چرخید و جلوی چشمای متعجب رودولف، از حلقه ی وسط دروازه رد شد، و بعد از استادیوم رد شد و همینطور چرخان چرخان به طرف لندن ادامه ی مسیر داد.
داور توی سوتش دمید.

- پنالتی برای مرلینگاه سازی!
- دِ‌ چرا آخه نامروت؟
- مهاجمت کوافلو دزدید و بی اجازه از زمین بیرون رفت.
- تقصیر این غولای بی شاخ و دمه.. آخ! جیمز معلومه چیکار ...مورگانا؟!

تدی فکر کرده بود یویوی جیمز دوباره به سرش خورده بود اما خیلی زود فهمید که این مدافع حریف بود که بلاجرو به سرش زده بود.
- این اون‌وقت پنالتی نداره؟ داورنما! چقدر ازشون پول.. آااااخ!

بلاجر دوم که بهش خورد، احساس کرد دنیا دور سرش می‌چرخه و براش ستاره و جوجه گنجشک میزنه و در عین حال یک احساس شعف خاصی داشت.. حسی مثل صبح یه روز برفی تعطیل. لبخند زد و برای مورگانا دست تکون داد و کوافل رو توی دستای تراورز گذاشت.

- من جوینده‌ام، لوپین.
- آها .. ببخشید اشتباه شد..
و کوافل رو تحویل جیگر داد.

- این لبخند احمقانه چیه تدی؟
- احمقانه؟ کجاش احمقانه است جیمز؟ بذار پنالتی‌شونو بزنن.. بازی کنیم.. دور هم خوش باشیم.
- خوش باشیم؟ سی امتیاز جلو افتادن .. یه کاری کن کاپیتان!
- برو اسنیچتو پیدا کن.. بدو برو.

جیمز با ناباوری به اطرافش نگاه می‌کرد. هیچ چیز این بازی با عقل جور در نمیومد.. یه طوری همه چیز زیادی فانتزی بود. از اون ارتفاع رودلف رو می‌دید که قمه به دست دنبال تدی افتاده بود و اونم داشت با کوافل به طرف دروازه‌ی خودشون میرفت و گل هم زد! کاربر رو می‌دید که داشت با شناسه‌ی نمایشی آقای رادکلیف، فرم عضویت مرگخوارها رو پر می‌کرد. ویولت رو می‌دید که بلاجر رو داشت به طرف مهاجمین حریف می‌فرستاد که از قضا تدی بینشون بود و وقتی دوباره ضربه خورد، با صدای بلند خندید، بعد مرلین کبیر رو دید که دستاش رو از هم باز کرده بود و لحظه‌ای بعد آسمون تیره و تار شد و از وسط یه ابر سیاه گنده، یه صاعقه درست ویولت رو نشونه گرفت و مدافع کیو.سی. رو با موهای سیخ سیخ شده، به زمین بازی دوخت!
این شبیه هیچ جادویی که می‌شناخت نبود و پیش‌بینی می‌کرد که به زودی نوبتش میشه.

کات مجدد به اتاق نویسنده ها

- پیش بینی می‌کرد چیه؟ سر همه بلا آوردیم غیر از این توله بلاجر؟ نکنه میخواین همتون برین تو بازی و منو تو این اتاق قال بذارین؟
- تو که میدونی..من تو نوشته هم دلم نمیاد بلایی سرت بیارم رفیق!
تدی دیگر لبخند گشادی تحویلش داد و دوباره سرش رو روی کاغذهایی که جلوش بود، خم کرد تا به نوشتن ادامه بده.

- من دلم میادا... بسپارش به من.
- دست به جیمزِ تدی زدی با من طرفی!

ویولت رنگش پرید، پشتش رو به تدی دیگر کرد و طوری که صداشو نشنوه، زیر لب شروع به غر غر کرد.
- دوباره از قدرت و سن و سالش سو استفاده کرد.. یه بار یه بلایی من سر این جیمز .. یا اون جیمز.. میارم بالاخره..

ویکی دیگر با احتیاط پرسید:

- خب .. کی بریم تو زمین!
- شما هیچ جا نمیری پرنسس. اول تکلیف جیمزو مشخص می‌کنیم. بعد هر کی خواست میره تو زمین!
جیمز دیگر با عصبانیت، مداد رو از دست تدی قاپید و خودش مشغول شد.

بازگشت به زمین مسابقه

برق طلایی رنگی در منتها الیه جنوبی ورزشگاه توجه جیمز رو جلب کرد. او به خوبی میدونست که این احتمالا تنها شانسیه که برای تموم کردن این بازی نفرین شده داره بخصوص حالا که عملا فقط دو تا هم‌ تیمیش هنوز حواسشون به بازی بود، خانم بلک و همر.
به سرعت به طرف جایی که برق طلایی می‌درخشید پرواز کرد. آسمون دوباره صاف شده بود و خورشید که از پشت ابرها بیرون اومده بود، در بهترین موقعیت بود.. درست پشت سرش. جیمز به سرعتش افزود.. اسنیچ به نظر می‌رسید نزدیک به غولهای ورزشگاه ایستاده.. البته اگه واقعا اسنیچ بود.

- اووووپسسسس!

جیمز خیلی دیر متوجه شد که در واقع یکی از غولها با آینه‌‌ی جیبی گولش زده بود و اون برق انعکاس آفتاب رو با گوی طلایی اشتباه کرده بود و درست لحظه‌ای که خواست مسیرشو عوض کنه، یکی از غولها دستشو دراز کرد، جیمز رو گرفت و به قول معروف، یه لقمه‌ی چپش کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#51

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست اول:



"جـــــــــــــــِــــــــــــررررر!!"

ویکی حتی سرش رو هم برنمی‌گردونه:
- امیدوارم حداقل یه تیکه از اون ردا به زمین برسه.

تونل ورزشگاه مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین - به سمت زمین کوییدیچ

صدای فحش و بد و بیراه از پشت سرش میاد و کسی که اون صدای ناهنجار رو باعث شده، هوارش بلند می‌شه:
- چقد گفتم این رداهای مسخره رو طرّاحی نکن! گفتم با یه شلوار جین و تی‌شرت بفرستشون تو زمین! اگه وسط بازی رداشون گیر کُنه تو موتور هواپیما، پودر شن چی؟!
- دوباره زنده می‌شدن.

شترق!!

صدای درگیری از پشت سر ویکی و تدی که جلوتر داشتن می‌رفتن شنیده می‌شه. به نظر می‌رسه توانایی‌های کلامی ویولت در برخورد با جیمز دستخوش ِ دشواری‌های زیادی شده و به ناچار، گزینه‌ی نظامی رو گذاشته روی میز.

نیمه‌پریزادی که خیلی هم شبیه نیمه‌پریزادا نیست، روشو برمی‌گردونه سمت تدی مو قشنگی که اونم..

نه تدیه.
نه مو قشنگ.
نه گرگینه.
نه..
باور کنین. نمی‌خواید بدونین چیه!

- امیدوار بودم "دیگر"شون.. می‌دونی..

و کاپتان شونه‌شو می‌ندازه بالا:
- به هر حال اونا جیمز و ویولتن. دقیقاً عین ِ ..

و با دیدن نوری که می‌گه نزدیک ِ زمین شدن، از شدّت هیجان و بی قراری حرفش رو قطع می‌کنه. قلبش تند تند می‌زنه. دارن می‌رن تو زمین کوییدیچ! چهارتایی! زمین! زمین ِ کوییدیچ با شیش تا حلقه!
چشماش از ذوق و هیجان برق می‌زنن:
- زمین!

ویکی هم متوجّه نشونه‌های ورودشون به زمین می‌شه. هیجان‌زده بالا و پایین می‌پره. هیچ شباهتی به.. خب.. اون چیزی که "ویکی" بود نداره!
- کوییدیچ.

ویولت با موهای تو هم گره خورده و ردایی که با صد و پنجاه بار گیر کردن زیر دست و پاش و جــــــــِـــررررر رفتن، قیافه‌ش یه سور به قیافه‌ی گربه‌ی روی شونه‌ش زده، می‌دوئه و جفتشونو می‌زنه کنار:
- واقعی!

و جیمز، دقیقاً مثل یک جیمز! چهارنعل از روی ویولت رد می‌شه:
- واسه اولین بار تو زندگیمون!

آخخخخ..
- متوجه هست که من مثل ویولت بودلر ِ جادوگران دوباره زنده نمی‌شم دیگه؟..!

فلش‌بک - یک هفته قبل از مسابقه

- فرستادین بگین بفرستم.
- فرستادم من.
- برو ویولت.
- Done. ویکی تویی.
- تمـــــــومــــــــــه!!

چهار نفر آدم، هر کدوم یه سمت ِ دفتر ولو شدن و با شنیدن حرف نفر آخر، سوت و دست و هورا و خنده‌شون اتاقو برمی‌داره. هرکدوم یه لپ‌تاپ جلوشونه و وقتی خیالشون راحت می‌شه، دونه دونه شروع می‌کنن بستن ِ لپ‌تاپا.

روی یکی از اون چهار تا میز، یه سری کاغذ دیده می‌شه. کاغذ رویی رو می‌شه کامل خوند:

نقل قول:
و تدی با عصبانیت به تخته‌ی جلوی رختکن کوبید:
- of ',a ;kdk nd'i lhnvsdvd,shhhhh!!

اعضای تیم دست از گیس و گیس‌کشی برداشته و با بهت و حیرت به کاپتانشون خیره می‌شن. کاپتان متوجّه سوتی رها شده می‌شه.
- اوپس. شرمنده. کی‌بردم انگلیسی بود. می‌گم ینی گوش کنین.


یه کم پایین‌تر از این دست خط خرچنگ قورباغه، یه کاغذ با دستخط خنده‌دار دیده می‌شه که نوشته:

نقل قول:
خوب بود. بزن بره.


یک نُت دیگه با دست‌خط دیگه‌ای چسبیده بود کنار نُت قبلی:

نقل قول:
همیشه باید صدای منو در بیارید!


وقتی چهار نفر توی یه تیم باشن که دقیقاً تو چهار تا شش‌ساعت ِ مختلف از شبانه‌روز زندگی می‌کنن، نتیجه‌ش این می‌شد که موقع نوشتن رول برای مسابقه‌هاشون، دست‌نوشته‌هاشون رو می‌ذاشتن توی "دفتر نویسندگان کیو.سی" تا بقیه بیان و کامنتاشون رو بذارن.

هیچ ایده‌ای نداشتن به هر حال وقتی تدی ِ اونوری یهو دید به جای زبون مادریش تو اوج عصبانیت یه سری خزعبل داره بهم می‌بافه، اگر می‌دونست یه ویولت ِ "دیگر"ـی وجود داره که با نوشته‌هاش باعث این اتفاق شده، درجا تبدیل به گرگ می‌شد و میومد.. خب..

به هر حال در حال حاضر هر چهار تا "دیگر" جاشون امن بود. و جاشون امن هم می‌موند اگر..

دختری که پُشت یکی از میزا نشسته، صندلیشو می‌کشه عقب و کش و قوس میاد.
- دم همگی گرم بچه‌ها. بازی بعدیمون رفت تا بعد از عید. فعلاً برید یه استراحت اساسی بکنین.

پسری که روی مُبل کنار یکی دیگه از اعضای تیم نشسته بود و دوتایی، کله‌شون تو لپ‌تاپ بود و داشتن یه چیزایی رو تصحیح می‌کردن، از جاش بلند می‌شه و با خنده احترام نظامی می‌ذاره:
- بله کاپتان!

"کاپتان" می‌خنده و می‌ره سمتش. موهاشو بهم می‌ریزه. دو تا دختر دیگه هم کم کم دارن وسایلشون رو جمع می‌کنن که برن.
- چی‌کار می‌کنی تعطیلاتو؟

دومی می‌خنده و ادا در میاره:
- با ماگت کوییدیچ بازی می‌کنم! چی فکر کردی واقعاً که این سؤالو پرسیدی؟!

و جفتشون همونطوری که دارن می‌گن و می‌خندن، از در می‌رن بیرون. کاپتان هم می‌چرخه که وسایلشو جمع کُنه. یهو متوجه سکوت ِ غیرعادی ِ تنها عضو باقی‌مونده از تیمش می‌شه.
- جیمز؟

جیمز خیره مونده به دری که دخترا پشتش ناپدید شدن. هیچ جوابی نمی‌ده. کاپتان بلندتر صداش می‌کنه:
- جیمز!

تکون می‌خوره. ولی هنوز انگار منگه.
- داشتم فک می‌کردم..

نیشش کم کم باز می‌شه. از اون خنده‌هایی که خواهرش خیلی خوب می‌شناسدش.
- ما چی‌مون از اون مادرسیریوسایی که هر بازی می‌رن تو زمین کمتره؟!

تدی ابروشو انداخت بالا:
- نگو که..

و با تصورش، خنده آروم آروم روی لباش شکل گرفت. همین واس جیمز کافی بود تا نذاره ویولت و ویکی از اون ساختمون برن بیرون!

دویید سمت در:
- ویولت! ویکی! بیاید می‌خوایم بازی بعدی رو بنویسیم!

همونطور که گفتم، جاشون توی اون دفتر ِ مشنگی‌شون امن می‌موند..
اگه اون جلبک می‌تونست سکوت اختیار کُنه و ایده‌های مشنگی نده!

پایان فلش‌بک


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#50

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته پایانی مسابقات لیگ کوییدیچ

کیو.سی.ارزشی - مرلینگاه سازی لندن

زمان: تا ساعت 23:59 روز 13 اردیبهشت ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#49

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
تنبل های وزارتی vs تراختورسازی

پست آخر

***


اسنیپـه خشمگین و عصبانی بلافاصله بعد از برخورد پاهاش با زمین، جارو رو روی زمین رها می‌کنه و با قدم‌هایی محکم به سمت هکتور که لبخند ابلهانه‌ای به لب داشت میره.
هکتور با مشاهده صورت سرخ شده اسنیپ و لب هایی که به شدت روی هم می فشرد حساب کار دستش میاد،درحالیکه لبخند روی لبهاش خشک شده دو پا داشت 4 تای دیگر قرض گرفت و به تاخت وارد رختکن شد!

در رختکن

اسنیپ با گام های سنگین وارد رختکن شد.لحظه ای جلوی در ایستاد تا رختکن را از نظر بگذراند.نگاهش را از روی آیلین و آشا که رنگ پریده و عبوس گوشه ای دست به سینه نشسته بودند برداشت و به مالسیبر که سخت مشغول ساختن 349567802 مین اکانتش بود دوخت درحالیکه هکتور سفید با مهربانی لیوانی نوشیدنی به او تعارف می کرد.اسنیپ تک سرفه ای کرد.
- اهم اهم!

هکتور دست از ماساژ شانه های زحمت کش مالسیبر برداشت و با نگرانی به اسنیپ خیره شد.
- اوه سیو!چرا سرفه کردی؟چیزی شده؟سرما خوردی نکنه؟بیا یه دم کرده برات بیارم...شایدم فقط سردی هوا باعث شده...

اسنیپ با خشم وسط سخنرانی هکتور پرید.
- خودتو نزن به اون راه هکتور!لازم نکرده غصه منو بخوری.من چیزیم نیست.اون کسی که وضعش خرابه توئی نه من!

هکتور سرش را پایین انداخت.
- اوه سیو می دونم...من معجون ساز نالایقی هستم...معجونام همیشه اشتباه از آب درمیان و استعدادی تو این زمینه ندارم جز اینم کاری بلد نیستم...کلا موجود به درد نخوریم.

اسنیپ که از دیر انتقالی هکتور کم مانده بود سرش را به نیمکت دم دستش بکوبد بار دیگر سخنرانی هکتور را نیمه تمام گذاشت.
- نمی دونستم دو نیم شدن وجودت باعث خنگ شدنت هم شده هرچند همون موقعش هم خیلی باهوش نبودی!منظورم اینه که این چه بساطیه راه انداختی؟

هکتور:بساط؟کدوم بساط؟

اسنیپ: منظورم همین بساطیه که سر بازی راه انداختی...کی به تو گفته ادای قدیس هارو دربیاری؟

هکتور:من؟نقش یه قدیس؟سیو...خب اونا به کمک من نیاز داشتن!ندیدی اون مورچه بی نوا زیر پا افتاده بود و نزدیک بود له شه؟ یا اون جغده که داشت نامه می برد چقدر خسته بود؟ یا اون جنه که داشت بین تماشاچیا نوشیدنی پخش می کرد چقدر...

اسنیپ که به هیچ وجه حوصله شنیدن بی پناهی و مظلومیت سایر جک و جانورهای دنیای جادویی را نداشت نعره زد:
- به تو چه مربوطه این مسائل بوقی؟تو مگه الان به این تیم تعهد نداری؟یعنی محافظت از انواع و اقسام جانورارو به نجات هم تیمیای خودت ترجیح میدی؟بگو آره تا بزنم بلاکت کنم!

هکتور از شدت اندوه سر به زیر انداخته و چون بچه ها بغض کرده بود و توجهی نداشت سایر هم تیمی هایش حلقه محاصره ای دور او تشکیل داده اند که هر لحظه تنگ تر می شود.اسنیپ ادامه داد:
- اون لحظه ای که لینی نزدیک بود گوی زرینو بگیره و از پشت زدنش تو کجا بودی؟داشتی به اون جن بی سرو پا کمک می کردی نوشیدنی پخش کنه!یا وقتی دم جاروی مادر منو کشیدن توپ از دستش افتاد داشتی اون جغده رو باد می زدی!

آشا جیغ جیغ کنان گفت:
- تازه شم وقتی اون انسان ماقبل تاریخی که تو تیمشونه منو از دمم گرفته بود و جای یویو تاب می داد این رفته بود کمک توپ جمع کن!

هکتور: آخه اون طفلکی خیلی خسته شده بود،سردش بود داشت می لرزید...

مالسیبر:این بوقی جای اینکه توپ بازدارنده رو از دروازه ما دور کنه از بازیکن رقیب دور کرد تا با خیال راحت گل بزنه و به ریش من بخنده!

هکتور:آخه اون بیچاره ناامید شده بود نمی تونست گل بزنه دلم براش سوخت خب!

اسنیپ دندان قرچه ای کرد که از فشار آن دندان آسیاب بزرگش شکست!
- با این وضعیت اصلا نمی تونیم پیش بریم.این کارای تو داره به دوستان خودت آسیب می رسونه اینو بفهم هکتور الان خیلی نیازمندیم تو اینو درک کنی!

هکتور به وضوح می لرزید و بغضی که در گلویش جمع شده بود به او اجازه صحبت کردن نمی داد.پس تنها به این بسنده کر با چشم هایی پر از اشک به صورت های منتظر و بی روح هم تیمی هایش خیره شود.اسنیپ با کم صبری گفت:
- خب؟

هکتور:اومممم...میم...اون...

اعضای تیم:

اسنیپ:هکتور مثل آدم حرف بزن تا 50 امتیاز از گریفندور کم نکردم.

اسنیپ این را گفت و همزمان با اشاره چوبدستی یک عدد آرسینوس را که می رفت یعنی می آمد! به داخل سوژه شیرجه بزند به خارج از کادر راهنمایی کرد!
هکتور آب دهانش را فرو داد و به زحمت گفت:
- من...آخه...من نمی تونم ببینم یکی به کمکم نیاز داره و کمکش نکنم!

اعضای تیم:

آیلین جلوتر آمد.
- نه پسرم چاره ای نداریم این کلا از دست رفته یا باید نیمه بدشو پیدا کنیم بهش پیوند بزنیم که مشخص نیست کجاست یا یه بلای دیگه سرش بیاریم!

با شنیدن پیشنهاد آیلین اعضا که مشخصا دل پری از عملکرد هکتور در طول بازی داشتند مشتاقانه شروع به نظر دادن کردند:
- من میگم از دم جاروش آویزونش کنیم.

- من میگم از معجونای خودش بدیم به خوردش دلمون خنک شه.

- نخیرم باید براش یه دم بکاریم تا مثل من باهاش یویو بازی کنن!

-یه معجون بدین بخوره پر دربیاره پراشو بکنیم!

سیریوس بلک پارس کنان وسط بحث پرید:
- حالا یه نفر از شما سیاه سوخته ها پیدا شد کارای خوب کنه چشم ندارین ببینین مادر سیریوسا؟

اعضای تیم:

اسنیپ با ملایمت گفت:
- تو یکی بوق اضافه نزن بلک...همین حالاشم که اجازه دادم تو قالب یه شخصیت مجازی اینجا بمونی برو مرلینو شکر کن. یه کاری نکن کلا اسمتو از تو تیم بردارم.پس حرف اضافه موقوف!

بلک:تو درخواست وقت اضافه داشتی از من دیگه؟

اسنیپ که آن لحظه به هیچ وجه حوصله خط و نشان کشیدن های بلک را نداشت از جیب ردایش یک عدد منوی مدیریت درآورد و دکمه ای را فشار داد.بلافاصله نیمکت سیریوس و خودش و بند و بساطش چون موشکی از جا پرتاب شده و از طریق سقف به سمت مقصدی نامعلوم رهسپار شد!
اسنیپ با خونسردی منو را در جیبش گذاشت و در همان حال رو به هکتور کرد و با لحن سردی گفت:
- خب هکتور...اهمیتی نمیدم تو دو نیم شدی و از شانس بوق ما نیمه سفیدت هم گیرمون اومده!اون چیزی که برای من الان مهمه برد تیممه پس همین الان انتخاب کن یا ادا اصولای سفیدتو بذار کنار یا من یه فکری به حالت میکنم!

اشک بار دیگر در جهت مظلوم نشان دادن هکتور در چشمانش حلقه زد.دوربین روی صورت هکتور که دسته ای از موهایش با حالتی پریشان روی صورتش ریخته زوم کرد در حالیکه با معصومیت تمام به شکل گربه شرک به اسنیپ خیره شده بود.اما او فراموش کرده بود اگر او نیمه سفید هکتور است اسنیپ هنوز خودش است و نیمه سفیدی ندارد و این جنگولک بازی ها طبیعتا روی او اثری که انتظار می رود نمی گذارد!اسنیپ به سردی یخ به هکتور خیره ماند تا روی هرچه سفیدی است را کم کند!هکتور که از مشاهده سردی نگاه اسنیپ به خودش می لرزید و نفسش به صورت بخار از دهانش خارج میشد در عرض یک صدم ثانیه پتویی را از زیر ردایش درآورد تا به دور خودش بپیچد.سپس به طرف آیلین برگشت.
- بانو آیلین من همیشه به شما ارادت ویژه ای داشته و دار...

مشاهده نگاه سردتر از یخ آیلین باعث شده صدای هکتور در گلویش خاموش شود البته نه به دلیل اینکه ناامید شده یا رویش کم شده بود بلکه به دلیل اینکه صدایش دچار یخ زدگی مفرط شده و دیگر امکان ظهور کردن نداشت!پس ناچارا به این بسنده کرد تا از نگاهش کمک گرفته و آن را امیدوارانه در میان حلقه ای از اعضای تیم که به دورش تشکیل شده بود بچرخاند. ثانیه ای طول نکشید که نگاه هکتور رنگی از ناامیدی به خود گرفت.هم تیمی هایش با نگاه های سرد و خالی چنان که شایسته مرگخواران است در سکوت و منتظر پاسخی مناسب به او چشم دوخته بودند... پاسخی که مشخصا از هکتور بر نمیامد حداقل نه از نیمه سفیدی وجود او!

هکتور از شدت سردی جو بی اراده پتو را محکمتر به دور خود پیچید.
- ام چیزه...خب ببینین بچه ها...من نمی خوام ناامیدتون کنم یعنی...چطور بگم من نمی تونم ناراحتی کسی رو ببینم ولی خب شماها دوستای منین ناراحتی شمارو هم نمی تونم ببینم البته اگر انقدر...چطور بگم بد نباشین و...خب منظورم اینه...

اسنیپ سری تکان داد.
- حدس می زدم. خب ظاهرا باید به شیوه من متوسل شیم.

پیش از آنکه هکتور موفق شود سخنرانیش را تمام کند و از اسنیپ بپرسد دقیقا قصد چه کاری را دارد اسنیپ به سرعت چوبش را بیرون کشید و به سمت هکتور نشانه گرفت.
- ایمپریو!

دقایقی بعد- زمین بازی

صدای گزارشگر مجهول الهویه در ورزشگاه پیچید.
-تایم استراحت تموم میشه و بازیکنای دو تیم مجددا به زمین بازی بر میگردن.تا این لحظه 40- 80 به سود تیم تنبل هاست هرچند طرفداران تراختور سازی با رویه ای که هکتور،مدافع تیم تنبل ها پیش گرفته بسیار امیدوارن برنده نهایی اون ها باشن! اوه بازی با صدای سوت داور بار دیگه به جریان می افته...توپ در دست اسنیپه که اونو پاس میده به مادرش آیلین.حالا آیلینو داریم که به سرعت میره به طرف دروازه تیم تراختورسازی و در این بین فلورانسو رو جا می ذاره و...

ورزشگاه- میان زمین و هوا!

آیلین با سرعت تمام فلورانسو را پشت سر گذاشت و به طرف دروازه رفت جاییکه دامبلدور درحالیکه ریش سه متریش علی رغم سکون هوا به اهتزاز درآمده بود جهت دفاع از دروازه تیمش ایستاده بود.آیلین از ضربه چماق شیرفرهاد جاخالی داد و یکراست به سمت دروازه رفت و چیزی را که در دست داشت به سمت دروازه پرتاب کرد.
نگاه دامبلدور شی پرتاب شده را دنبال کرد که بر خلاف انتظارش به کندی حرکت می کرد و به نرمی در هوا تاب می خورد.یک جفت جوراب پشمی نو!

نگاه دامبلدور:
جوراب پشمی:
نگاه دامبلدور: :hyp:
جوراب پشمی:
نگاه دامبلدور:

- خب ظاهرا چیزی که تو دست آیلین بوده کلا توپ نبوده ولی هرچی بوده باعث شد تا دامبلدور دروازه رو رها کنه و به اون سمت شیرجه بزنه...و اوه نه...اسنیپ از این طرف سر می رسه و...اوه...گل شد!90-40 به نفع تنبل ها!

صدای غریو شادی با صدای فریادهای اعتراض آمیز و ناراضی درهم آمیخت و کل ورزشگاه را به لرزه درآورد.
- ظاهرا طرفداران تیم تراختور به این کار آیلین اعتراض دارن و اونو خطا می دونن ولی توجه نکردن داور نداره این بازی....یعنی داره ولی خودش تو دروازه ست ولی فعلا در افق محو شده!جیمز پاتر هم که در حال حاضر به شکل پوستر در دسترسه و چندان کاری از دستش برنمیاد و طبق اطلاعاتی که دوستان دادن لیلی مونده خونه تا از شوهرش پرستاری کنه...باید به این عزیزان گفت تیک ایت ایزی!

سخنرانی گزارشگر با بارش بارانی از گوجه فرنگی و لنگه کفش و دمپایی که به سمت جایگاه گزارشگر پرتاب شد نیمه تمام ماند.

دقایقی بعد- جایگاه گزارشگر!

- جمع کن اینجا هم ریخته...آره همین زیر.ایول املت امشبمون جور شد...چی؟بازی شروع شد؟
اوه خب بله مجددا در خدمت عزیزان هستیم.در حال حاضر تیم تنبل ها با 90 امتیاز در مقابل 40 امتیازاز تراختور سازی جلو افتاده...توپ این بار در دستان کاپیتان جوان و نوظهور تیم تراختوره که با سرعت میره به طرف دروازه تنبل ها و اسنیپ رو پشت سر می ذاره...از توپ بازدارنده ای که آشا با دمش به طرفش فرستاده جا خالی میده و اونو پاس میده به گیدیون پریوت!هوم گیدیون؟مگه گیدیون شناسه ش بسته نشده بود؟اوه از پشت صحنه اشاره میکنن جاشو هری پاتر فعلی پر کرده!خب پس چرا هنوز اینجا اسمش گیدیونه؟


همان لحظه زمین بازی

اسنیپ که مثل جت در تعقیب هری پاتر بود از پشت سر نعره زد:
- پاتر!همین الان اون توپو پس بده وگرنه 50 امتیاز از گروهت کم میکنه و یه هفته هم بازداشتی پسره گستاخ!

هری شکلکی برای اسنیپ درآورد.
- اینجا دیگه مدرسه نیست اسنیپ...تازشم من آذرخش شخصی دارم. مثل تو که از جارو با شماره شهربانی وزارت خونه استفاده شخصی نمی کنم.زنم گرفتم سه تا بچه دارم ولی تو هنوز هیچی نیستی و هیچ بوقی هم نمی تونی بخوری...دنــــــــگ!

ضربه پاتیل هکتور با سر هری پاتر اصابت کرد و یک علامت دیگر به شکل پاتیل در گوشه دیگر پیشانیش کاشت و او را از ادامه سخنرانیش بازداشت!
هری:

اسنیپ:

- اوه ظاهرا هکتور از تیم تنبل ها تصمیم گرفته رویه ش رو جدا عوض کنه و این بار با پاتیش محکم تو سر هری پاتر پسر برگزیده می کوبه و باعث میشه مثل جت به طرف زمین بره و توپ بیافته در دست اسنیپ.اسنیپ با سرعت توپو می قاپه و جهتشو عوض میکنه که بره به طرف دروازه تیم تراختورسای...فلورانسو با دست به اعضاش علامت برگشت میده و اوه خدای من!چه اتفاقی افتاد؟آیا شما هم همون چیزی رو دیدین که من دیدم یا من اشتباه میکنم؟هکتور با پاتیل محکم تو سر کاپیتان تیمش کوبید!

ورزشگاه در سکوت غرق شده بود.همگی در سکوت و فک هایی که به زمین چسبیده بود سقوط اسنیپ را از روی جارویش تماشا می کردند که با فاصله ای ناچیز و با سرعت به دنبال هری پاتر به مقصد زمین در حرکت بود!
گرومــــپ..... درومــــپ!(افکت برخورد هری و اسنیپ با فاصله چند ثانیه ای به زمین!)

آیلین با مشاهده سقوط پسرش دستش را بر روی قلبش گذاشت و جیغ خفیفی کشید.سر جارویش را کج کرد تا خودش را با سرعت به تنها پسرش برساند و...
- اوه خدای من...باور کردنی نیست!هکتور گرنجر به دو نفر از اعضای تیمش حمله کرد!

اعضای تیم تنبل ها:

اعضای تراختور سازی:

آشا اولین کسی بود که از شوک مشاهده صحنه سقوط برادر و مادرش از خارج شد.درحالیکه دمش را با حالت تهدیدآمیزی در هوا می چرخاند به طرف هکتور پرواز کرد...
-اوه خدای من! این یه فاجعه ست!این سومین عضو تیم تنبل ها بود که توسط هکتور دگورث گرنجر ضربه مغزی شد...همونطور که مشاهده می شه بدن بی حرکت دو مهاجم و یک مدافع از تیم تنبل ها روی زمین به دیده میشه.چند شفادهنده با سرعت برای بررسی وضعیت مجروحین به اون طرف میرن.توپ الان در دست فلورانسوئه که از غفلت بقیه استفاده کرده و اونو از تو دستای اسنیپ بیهوش درآورده و... یکی به من بگه اینجا چه خبره؟

ظاهرا هکتور از تنظیمات کارخانه ای خارج شده بود.چرا که بی درنگ به طرف فلورانسو حرکت کرد و با یک چرخش پاتیل او را به سمت مقصد نامعلومی به خارج از ورزشگاه هدایت نمود!
صدای فریاد اعتراض و وحشت در کل ورزشگاه بلند شد.هکتور دیوانه شده بود و ظاهرا دیگر هدف خودی و غیر خودی برایش معنی نداشت.درحالیکه با چهره ای بی حالت پاتیلش را در دست می چرخاند به سمت هدف بعدیش حرکت کرد.مدل انسان، شیر فرهاد مدافع دم دست تیم تراختورسازی!
- خدای من!هکتور دیوانه شده!یکی جلوی این دیوونه رو بگیره الان کل ورزشگاهو...دنگ!ویــــــژ...غیــــــژ...فیـــــــش!(افکت افتادن بلندگو از دست گزارشگر در اثر اصابت توپ بازدارنده با ضربه پاتیل هکتور به سر مبارک!)

تنها کسری از ثانیه طول کشید تا ملت به عمق فاجعه پی ببرند.ثانیه ای بعد ورزشگاه بر هم ریخته بود.ملت تماشاچی درحالیکه یک نفش جیغ می زدند و به دامان مورگانا و ردای مرلین آویزان می شدند درحالیکه از ضربات توپ و پاتیل و مشت و غیره و ذلک هکتور جاخالی می دادند در تلاش برای رسیدن به راه خروج بودند و طبیعتا هیچکدامشان متوجه نشد زوج آسمانی هم خودشان در حال یافتن راه فراری از آن وضعیت هستند!
تا آن لحظه کل بازیکنان هر دو تیم یا روی زمین سقوط کرده یا در اثر ضربه های مرد افکن هکتور به کتلت،حلیم،املت و همینطور به شکل پوستر در اندازه طبیعی بر در و دیوار ورزشگاه تبدیل شدند تا کار نظافتچی بی نوا را دو چندان کنند!

در میان آن بلبشو تعداد زیادی از نیروهای حفاظتی ویژه مسلح به چوب و چماق به داخل ورزشگاه ریختند تا جلوی هکتور که حالا حمله به تماشاگران را آغاز کرده بود گرفته و آرامش را به ورزشگاه برگردانند. اما هکتور که به خواست نویسنده چیزی جلودارش نبود با یک ضربه ته پاتیل نزدیکترین بادی گارد را روی سر بقیه پرت کرد.

گوشومب.... دنگ....بومب!(افکت نقش بر زمین شدن دست جمعی محافظین!)

و اینگونه بود که محافظین مربوطه اساسا از سوژه محو شدند تا جلوی دست و پا را نگیرند بگذارند سوژه راهش را برود!

مشاهده صحنه ی بی ناموسی تلنبار شدن بادی گادرها سبب شد یکی از اهالی پایین ببره که برای تماشای مسابقه فوتبال هوایی آمده بود آن منظره را با دست به هم ولایتی هایش نشان دهد.
- بِچه ها!اونجارو نِگا!دِعوا!

ثانیه ای بعد تعداد کثیری از اهالی برره شمالی و جنوبی خود را به محل حادثه رسانده و مشتاقانه به سمت منظره مزبور شیرجه زدند تا بر بی ناموسیت صحنه بیافزایند!
از سویی دیگر هکتور که در راستای انهدام و تخریب ورزشگاه دیگر پاتیلش کفاف ضربات گوناگون را نمی داد آن را به گوشه ای انداخت و سراغ تیر دروازه ی تنبل ها رفت که مالسیبر به شکل حلیم وار روی آن دیده میشد.

آیلین که تازه به هوش آمده بود با مشاهده صحنه های اکشن زنده پیش روی خطاب به تک پسرش گفت:
- سیوروس؟عزیز دل مامان؟این چه گندی بود زدی؟چه طلسمی روی این بشر اجرا کردی که به این روز افتاده؟

اسنیپ با هر دو دست سرش را محکم نگه داشت تا جلوی چرخش ساعات شنی که عمو زنجیرباف گویان به دور سرش می چرخیدند بگیرد.
- به جان تو هیچی مامی!فقط یه طلسم فرمان ساده بود!خودت دیدی که!

آشا چهارزانو روی زمین نشست.
- به نظر من هکتور حتی در حالت تحت فرمان و سفیدی مطلقش هم نتونسته دست از جو زدگیش بکشه!

در ورزشگاه!

لحظه به لحظه ورزشگاه بیش از بیش به ویرانه تبدیل میشد.تا آن لحظه هکتور موفق به انهدام کامل جایگاه گزارشگر با کمک تیر دروازه ها شده و در مرحله بعدی به سمت جایگاه تماشاچیان یورش برده بود تا آنجا را هم به ویرانه تبدیل کند جاییکه تماشاچیان وحشت زده به هر سو می دویدند تا خود جان خود را نجات دهند و البته توجهی نداشتند در این میان جان چند نفر را زیر دست و پا میگیرند!
هکتور بعد از کندن تمام تابلوهای تبلیغاتی و شکستن آنها بر سر عده ای از هواداران تراختور سازی به سراغ صندلی های موجود باقی مانده رفت تا آنها در این میان بی نصیب نمانند!

غیـــــــــژ خــــــــــرچ!(افکت کنده شدن دسته ایه تعدادی از صندلی های جایگاه تماشاچیان!)

هکتور چون هرکول دسته صندلی ها را بالای سرش برد و چند دور دور سرش تاب داد و طی یک نشانه گیری دقیق ان را به طرف نزدیکترین هدفش انداخت.هدفی بی نوا، تنها و وحشت زده که بر جای خشک شده بود.هدفی که دست بر قضا نیمه بد ذاتی هکتور بود که جهت خرابکاری و خندیدن به ریش ملت وارد ورزشگاه شده و حالا گرفتار بلایی به نام هکتور سفید شده بود و البته اینکه کسی متوجه او نشده بود به کسی ارتباط ندارد و اگر کسی بپرسد چطور چنین چیزی ممکن است ضمن کسر 50 امتیاز از گروهش بلیط یکسره و بی بازگشت به جزایر بالاک برایش صادر خواهد شد!

دسته ی صندلی ها در هوا پیچ و تاب میخورد و هر لحظه به هکتور سیاه و پلید نزدیکتر میشد...

بــــــومــــــب!(افکت کتلت شدن هکتور پلید زیر تپه صندلی ها!)

ناگهان نوری خیره کننده در ورزشگاه تابیدن گرفت به قدری که عوامل رو و پشت صحنه از شدت تابش آن مسلح به عینک دودی شدند.لحظاتی بعد از شدت تابش نور کاسته شد و ملت توانستند به مرکز نور خیره شوند.کسی در میان نور نایستاده بود جز هکتور دگورث گرنجر. در حالیکه نه از نیمه سفید او خبری بود و نه از نیمه سیاه وجودش!

هکتور با ناباوری دستی به بدنش کشید.سپس دستاهایش را بالا اورد و طوری به آنها خیره شد که گویی آنچه را میدید باور نمی کرد.سکوت بر ورزشگاه ویران سایه انداخته بود.همه در سکوت با چشمانی نگران ومنتظر به هکتور چشم دوخته بودند که ابتدا در جا صامت بود ولی در عرض چند ثانیه حرکاتش تندتر و تندتر شد تا عاقبت شکل ویبره ی حادی به خود گرفت.
- بالاخره تموم شد...من دوباره سرهم شدم...دیگه دو تیکه نیستم!دوباره خود خودم شدم! ایول...همه چی درست...گــــــرومــــــپ!

عوامل پشت و روی صحنه نگاه های حیرت زده اشان را به اتفاق خارج از انتظاری که برای بار صدم در طول آن پست رخ داده بود دوختند.
سیریوس بلک که از سفر اجباریش به دور سیارات منظومه شمسی بازگشته بود، با نیمکتی که اسنیپ به کمک آن او را به سمت فضا رهسپار کرده بود درست بر روی سر هکتور کامل و واقعی فرود آمده بود.
- اوه آیلین... عزیزم!من به خاطر تو تا ماهم میرم و بر میگردم...با من... ازدواج میکنی؟


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۶ ۲۲:۴۴:۳۱
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۰:۰۴:۵۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۰:۱۶:۵۱


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#48

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5471
آفلاین
~ تنبل‌های وزارتی Vs تراختور سازی ~
«پست چهارم»


ساعتی بعد - خانه ریدل:

بعد از انجام یک سری تمرینات شدیدا ناموفق بالاخره تیم تنبلای وزارتی جل و پلاسشونو جمع می‌کنن و به این نتیجه می‌رسن که در این شرایط راست و ریست کردن هکتور خیلی عملیات حیاتی‌تریه و سعی می‌کنن به هکتور رسم بدان بیاموزن!

و هم اکنون شما خوانندگان عزیز شاهد یک سری آزمایشات بر روی هکتور خوب هستین.

(البته جا داره اشاره کنم سیریوس بلک که با این جنگولک‌بازی‌های سایر اعضای تیم حال نمی‌کنه به بهونه‌ی وظایف خطیر و انبار شده‌ی ریاست فدراسیون، اونارو ترک می‌کنه.)

«تمرین اول»
میزان سختی: هارد
حرکت پیشنهادی: تشریح!


هکتور در حالی که به انگشتاش ور می‌ره وارد اتاق می‌شه و با مشتی تنبل (از نوع وزارتی) مواجه می‌شه که دوشادوش هم ایستادن و مانع دیده شدن چیزی می‌شن که پشتشون روی میز قرار داره.

هکتور کمی این پا و اون پا می‌کنه و سعی می‌کنه با کج کردن سرش بتونه چیزی که پشت اونا قرار داره رو ببینه. در همین حین تنبلا به صورت هماهنگ کنار رفته و قورباغه ی کوچیکی که دلش شکافته شده، در وسط میز بزرگی که پر شده از وسایل جراحی، نمایان می‌شه.

هکتور با قدم‌هایی لرزان و نگران جلوتر میاد. مالسیبر سریعا چاقویی رو تو دستای هکتور می‌ذاره و می‌گه:
- دل و روده شو بشکاف حالشو ببر! وای کاش به جای تو من مجبور به انجام این کار بودم. وای وای!

هکتور نگاهی به قورباغه می‌ندازه و به زحمت آب دهنشو قورت میده. بعد از کمی دقت تازه متوجه می‌شه که کمی کمبود عضو تو شکم قورباغه وجود داره و از قبل یه سری از اعضا و جوارحش توسط سایرین به بیرون از بدن قورباغه انتقال داده شده. همونجا چشمای هکتور سیاهی می‌ره، حالش بد می‌شه و بعد از خارج شدن مقادیری مایع سبز رنگ از دهنش، بیهوش رو زمین میفته.

تنبلا:

نتیجه اخلاقی: هکتور بسیار دل نازک است و از خون می ترسد!

«تمرین دوم»
میزان سختی: نرمال
حرکت پیشنهادی: بزن اون سکتوم قشنگه رو!


- هکتور اینو می‌بینی؟ چیزی بیشتر از یه استخون نیست! نه پوست داره نه گوشت و نه حتی خون. یه سکتوم سمپرا بزن روش. اصلنم ترس نداره، چون خونی نداره که بریزه بیرون.

ایوان که با معجون پتریفیکوس توتالوس بدنش قفل شده جز تکون دادن چشماش تو حدقه حرکت دیگه‌ای در راستای ابراز نارضایتیش نمی‌تونه انجام بده.

- نه دوستان، چطور دلتون میاد با یه استخون چنین رفتار خشمناکی داشته باشین؟ نه نه ... من نمیتونم به یه استخون ناچیز آسیبی برسونم. ارزش نداره.

و بعد جلو میره و مشغول برق انداختن استخونای ایوان با پارچه ای خیس و آغشته به مواد شوینده می‌شه.

ایوان:
حضار:

نتیجه اخلاقی: هکتور بسیار به زیبایی و درخشندگی محیط اهمیت داده و از آزار رسوندن به هر چیزی حتی اشیا(!) نیز واهمه دارد.

«تمرین سوم»
میزان سختی: ایزی
حرکت پیشنهادی: ساخت معجون سیاه


تنبلا با شور و اشتیاقی وصف‌ناپذیر پشت میزهای آزمایشگاه نشستن و منتظر سر رسیدن هکتور با معجونی مخوف و اثرات جانبی وحشتناک هستن.

بعد از بلند شدن یک سری صداهای ناز(!) و دودهای صورتی و زرد، در نهایت هکتورِ پاتیل بدست با غرور و افتخار از میون دودها بیرون میاد و جلوی تنبلا ظاهر می‌شه.

تنبلا بعد از رد و بدل کردن نگاهی گذرا به هم، همگی خم می‌شن و به محتوای درون معجون زل می‌زنن. همانند قیر غلیظ و سیاه رنگ بود و بویی بسیار نامطبوع ازش خارج می‌شه. در حالی که برق امید تو چشمای تنبلا می‌درخشه با هیجان و همزمان می پرسن:
- خب؟ اثرش؟ (به جون مرلین این کده خودش مشکل داره! من اشکال تایپی ندارما! برای فهمیدنش یک بار امتحان کافیه. :دی)

همون موقع هکتور مگسی رو تو هوا می‌قاپیه و معجونو رو سرش خالی می‌کنه. بعد از چند دقیقه مگس از سیاه به صورتی تغییر رنگ می‌ده و چندین پاپیون سرخ رنگ از انتهای سر مگس بیرون زده و به حالت ژیگولی رو هوا می‌ایستن.

هکتور:
تنبلا:

نتیجه اخلاقی: هکتور بسیار به رنگ های روشن علاقمند بوده و انسانی است بس رمانتیک که به ژیگولات(!) عشق می‌ورزد.

نتیجه اخلاقی کلی: هکتورِ خوب، آدم بشو (بد بشو) نیست!

*******************


روز مسابقه - اندرون رختکن - نزد تنبلان وزارتی:

لینی با بال‌هایی گشوده گوشه‌ای نشسته بود و آشا همراه با سمباده و سایر وسایل تزئیناتی رو بالش رژه می‌رفت(آخه مارمولک بود!) و تغییراتی رو بال لینی ایجاد می‌کرد.
- اوخ! هی آروم‌تر! دردم میاد. بال من جزئی زنده از بدنم محسوب می‌شه و... در نتیجه حس داره‌ها!
- عه لینی چقد غر می‌زنی، ساکت باش دیگه!

و لینی سعی می‌کنه ساکت بشه و در عوض آینه‌رو با دقت بیشتری روی بال‌هاش تنظیم می‌کنه. درسته که ساکت شده، اما تغییر حالت اعضای مختلف صورتش که مدام با هر حرکت آشا به شکلی در میان، همچنان رو اعصاب آشا راه می‌ره و باعث غرولندهای زیرلبیش می‌شه.

اسنیپ که تازه بابت این همه سر و صدا متوجه اون دوتا شده با تعجب به سمتشون میاد.
- چی کار داری می‌کنی آشا؟ داری بالاشو تیز می‌کنی؟ تازه برقشونم می‌ندازی؟؟؟

آشا سریعا دست از کار می‌کشه و با پرشی(مارمولکه خب!) از رو بال‌های لینی به مقصد میز سقوط می‌کنه و بدین شکل به اسنیپ زل می‌زنه. بنابراین اسنیپ دست به سینه می‌شه، نگاهشو از آشا برمی‌داره و به امید گرفتن جواب به لینی می‌دوزه.
- امروز هوا آفتابیه. بنابراین فک کردم بالای درخشان من با تابیده شدن نور خورشید بهشون و انعکاس نور، می‌تونن وسیله‌ی خوبی برای کور کردن چشم دابی باشن!

اسنیپ دستی به چونه‌ش و می‌کشه و برای لحظاتی به حرف لینی فکر می‌کنه. در نهایت دستشو به نشونه موافقت تکون می‌ده و سراغ بقیه بازیکنا می‌ره.

سیریوس که شدیدا سرش تو دفتر دستکاشه، با دیدن دو پایی که جلوش ظاهر می‌شن بدون اینکه تکونی به خودش بده جواب می‌ده:
- تمرینات لازمو کردم. لباسمو پوشیدم، وظایفم تو زمین رو هم به خاطر سپردم. الانم اگه اجازه بدی دارم به درخواستای ملت فک می‌کنم. ریاست فدراسیونه و هزار دردسر!
- فقط فکر می‌کنی یا جوابیم بهشون می‌دی؟

اشتباه نکنین! جمله‌ی آخر هرگز به زبون رانده نشد و فقط حاصل‌ـه تفکرات اسنیپ بود! و نویسنده همین‌جا اعلام می‌کنه که حقیقتا از حرفش هیچ منظوری نداشته و فقط خواسته یه چیزی بگه که بتونه باهاش یه چیزی بنویسه. اون یه چیزی رو می‌تونین تو پاراگراف پایینی بخونین.

سیریوس که هنوز دوپای اسنیپ رو تو محدوده‌ی دیدش مشاهده می‌کنه، سرشو بلند می‌کنه و حباب ذهنی‌‌ـه تشکیل شده بالای سر اسنیپ رو می‌بینه. اما قبل از اینکه بتونه محتویات داخلش رو بخونه، حباب با حرکات سریع دست اسنیپ می‌ترکه و خود اسنیپ سوت‌زنان رهسپار سویی دیگر از رختکن می‌شه!
- هکتور؟ چی کار داری می‌کنی تو؟ O_o

هکتور با دقت و آرامش خاصی در حال تا کردن لباس‌های غیر کوییدیچی ملت و گذاشتن اونا تو کمد لباسا بود.
- لباساتونو جمع می‌کنم. نباید تا بشن، من به فکر شمام.

اسنیپ چشماشو می‌بنده و سعی می‌کنه با چندین بار کشیدن نفس عمیق، درجه حرارت خونشو پایین بیاره و در نتیجه خونسردی خودشو حفظ کنه. اما خب، موفق نمی‌شه!
- ببین هکتور، ما تا چند دقیقه دیگه باید بریم بین اون همه تماشاچی و مسابقه بدیم و مسلما الان به چیزی جز برد فکر نمی‌کنیم. پس می‌شه بگی تا شدن یا نشدن لباسای ما در این لحظه چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه؟

سر تمامی افراد حاضر در رختکن با بلند شدن صدای فریاد اسنیپ به صورت اتوماتیکوار به سمت اونا می‌چرخه. اما بلافاصله بعد از برخورد نگاهشون با هکتور، دوباره سرشونو برمی‌گردونن و مشغول کارای خودشون می‌شن. متاسفانه از این هکتور انتظاری جز این نمی‌رفت!

هکتور با دیدن چهره‌ی خشمگین اسنیپ لباسای تو دستشو رها می‌کنه و مظلومانه به اسنیپ خیره می‌شه.
- خیله خب حالا نمی‌خواد چهره مظلوم به خودت بگیری ... همه جمع شین تا برای آخرین بار تاکتیکامونو بررسی کنیم.

اسنیپ جمله آخرو رو به سایر بازیکنان تیم می‌گه و همه جلو میان و دور میزی که وسط رختکنه و کاغذ بزرگی با خط‌کشی‌های فراوان روش قرار داره، جمع می‌شن.

دقایقی بعد:

بازیکنان به صف و پشت سر کاپیتان از رختکن خارج می‌شن و قدم به درون ورزشگاه بزرگ و عظیم غول‌های غارنشین می‌ذارن. خورشید درست وسط آسمان قرار داره و با بی‌رحمی تمام گرما و نور خودش رو نثار افراد حاضر در ورزشگاه می‌کنه.

اما نسیم ملایمی که در ورزشگاه در حرکته، خنکی‌ـه لازم برای غرق نشدن در عرق ناشی از گرمای نور خورشید رو تامین می‌کنه و از طرفی عطر دلچسب و مطبوع چمن‌های تازه چیده و مرتب‌شده‌ی زمین رو در سرتاسر ورزشگاه پخش می‌کنه. حداقل طبیعت خودش رو برای فراهم کردن شرایط مناسب برای بازی آماده کرده!

هکتور با شنیدن صدای فریادهای تماشاچیان که به تشویق تیمش می‌پرداختن، ذوق‌زده می‌شه و با شور و حرارت خاصی شروع به دست تکون دادن برای اونا می‌کنه؛ و همین‌جاست که به نامی که بر روی ورزشگاه گذاشته شده ایمان میاره.

درسته که صندلی‌ها همون صندلی‌های معمول دیگر ورزشگاه‌ها و آدم‌ها همون انسان‌های عادی هستن، اما طراحی ورزشگاه به گونه‌ایه که هرکس از سمت مقابل به اون نگاه می‌کنه حس می‌کنه صندلی‌ها واقعا بزرگ‌تر از حد معمول هستن و این غول‌های غارنشین هستن که تماشاگر مسابقه هستن.

با برخورد دست آیلین به هکتور که اونو به پایین آوردن دستاش دعوت می‌کنه، نگاه هکتور از تماشاگرا برچیده می‌شه و این‌بار حلقه‌های بزرگ که در دو طرف ورزشگاه هستن توجهشو جلب می‌کنه. حلقه‌هایی که چندین تا هکتور با هم می‌تونن از توش رد شن. اما زهی خیال باطل... مطمئنا باز هم این جادوئه که باعث می‌شه با قرار گرفتن تو اون زاویه‌ی دید چنین بزرگ به نظر بیان و با پرواز در آسمان تمام این تخیلات که منجر به بزرگ‌نمایی می‌شن از بین می‌رن و با زمینی با اندازه‌های استاندارد مواجه می‌شن.

طولی نمی‌کشه که هکتور به خودش میاد و متوجه می‌شه عملیات دست دادن کاپیتانا به اتمام رسیده و وقتش رسیده جاروشو آماده برای پرواز کنه. هر 14 بازیکن در حالی‌که گوشاشونو تیز کردن، با شنیدن صدای سوت داور با آرایش خاصی به پرواز در میان و این صدای گزارشگره که همزمان با سوت داور تو ورزشگاه طنین‌انداز می‌شه.

- بازی بین دو تیم تراختورسازی و تنبلای وزارتی شروع می‌شه و از همین ابتدا و با پاسای سریعی که بین پرنس، اسنیپ و بلک رد و بدل می‌شه و بازیکنای تراختورسازی که ازشون جا می‌مونن، صدای اعتراض تماشاچیای تراختورسازی به هوا بلند می‌شه. عه نه صبر کنین! با دخالت گرنجر کوافل به دست فلورانسو میفته.

هکتور که از شنیدن اعتراض تماشاچیان حریف آشفته شده بود، با دخالتی بی‌جا و خطای سد(!) در فوتبال(!) باعث می‌شه حواس آیلین پرت بشه و فلورانسو که دوشادوش اون پرواز می‌کرد کوافلو بدست بیاره.

اسنیپ با قبولوندن این فکر به ذهنش که "فقط یه اشتباه ساده بود" خودشو آروم می‌کنه و جهت جاروشو عوض می‌کنه تا برای بازپس گرفتن کوافل اقدامی بکنه.

- نیم ساعت از بازی سپری شده و با نتیجه 80-10 به سود تنبلا در خدمتتون هستم! هنوز هیچی نشده نگرانی تو چشمای هوادارای تراختور موج می‌زنه و حتی من بچه‌ای رو می‌بینم که اشک‌ریزان در آغوش پدرش فرو رفته و سعی داره بینیشو با ردای پدرش پاک کنه و امان از دست چشمای تیزبین من که از هیچ صحنه‌ای برای گزارشگری باز نمی‌مونه!

هکتور که در حال نشونه‌گیری بلاجر و فرستادنش به سمت گیدیونه که به سرعت خودشو به حلقه‌ها نزدیک می‌کنه، با شنیدن صدای گزارشگر دست از کار می‌کشه و به جایگاه تماشاچیا نگاهی می‌ندازه. همه با نگرانی و چهره‌هایی آشفته و انگشت به دهان به تماشای مسابقه نشسته بودن. قلب رئوف و مهربون هکتور با دیدن این صحنه‌ها به درد میاد.

- من چطور می‌تونم دست رو دست بذارم و شاهد غم و ناراحتی اونا باشم؟ نه نمی‌شه، من باید بهشون کمک کنم. نگران نباشین، هکتور خوب اینجاست.

و پرواز کنان به سمت اون یکی بلاجر شیرجه می‌ره!

این وسط سیریوس با چهره‌ای برافروخته در تلاش برای دور کردن جغدیه که به زور می‌خواد نامه‌ای رو تحویلش بده. در نهایت جغد نامه رو درست وسط دستای چنگ‌انداز سیریوس رها می‌کنه و همین چنگ‌اندازی موجب باز شدن نامه در حین راه و بلند شدن صدای فریادی از درونش می‌شه؛ و این شما و این هم سیریوس با نامه‌ی عربده‎کشی دیگر به خاطر ریاست فدراسیون!

در طی این درگیری‌ـه سیریوس با جغد و نامه، هکتور بالاخره به اون یکی بلاجر که سیسرون رو هدف قرار داده می‌رسه و با ضربه‌ای محکم مانع از نزدیک شدن بلاجر به سیسرون و برخوردش با اون می‌شه. سیسرون هم از موقعیت استفاده می‌کنه، پاس گیدیون رو دریافت می‌کنه و کوافلو مستقیما به درون حلقه‌ی وسطی می‌ندازه.

از اونجایی که مالسیبر نزدیک شدن هکتور با چماق آماده‌شو دیده بود، با این خیال که اون مانع سیسرون می‌شه حرکتی نمی‌کنه و در نتیجه شوت سیسرون به راحتی از کنار مالسیبر عبور کرده و از این سمت حلقه وارد و از سمت دیگه‌‌ش خارج می‌شه.

- گـــل! گل برای تراختورسازی! همونطور که دیدین یا شایدم از چشماتون دور موند که البته عیبی هم نداره چون من اصلا اینجا هستم تا همین ندیده‌ها و حتی دیده‌هارو براتون تعریف کنم، گرنجر مانع برخورد بلاجری با هارکسیس می‌شه و همین فرصتی برای گلزنی برای هارکسیس بوجود میاره و هممم... بذارین یه دور دیگه لیست بازیکنای دو تیمو چک کنم انگار اشتباهی در مورد هکتور دگورث گرنجر رخ داده.

برای لحظه‌ای تمام ورزشگاه در پیش چشمان اسنیپ ناپدید می‌شه و حتی صدای گزارشگر که با تعجب اعلام می‌کنه هکتور مدافع تیم تنبلای وزارتیه و نه تراختورسازی، شروع به کمرنگ شدن می‌کنه. در عوض صحنه‌های شگفت‌انگیز کمک هکتور به تیم حریف آن هم از سر دلسوزی تو ذهنش نقش می‌بنده؛ و اینجاست که دیگه اسنیپ کنترل خودشو از دست می‌ده و می‌ره که از داور درخواست استراحت کنه.

با پذیرفته شدن درخواست استراحت و بلند شدن صدای سوت داور چهارده بازیکن به زمین فرود میان و اسنیپ‌ـه خشمگین و عصبانی بلافاصله بعد از برخورد پاهاش با زمین، جارو رو روی(واج آرایی در "ر" , "و"! ) زمین رها می‌کنه و با قدم‌هایی محکم به سمت هکتور که لبخند ابلهانه‌ای به لب داره می‌ره...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۶ ۲۲:۳۲:۱۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۱۰:۴۶:۰۶



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#47

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
تنبل های وزارتی vs تراختور سازی

پست سوم


----------------

- به نظرتون آسیب رسوندن به آدمای روانی هم حرکت زشت و خبیثانه‌ایه که نهی شده و نباید انجامش داد؟

- صد در صد! شک نکن که خیلی بدتر از آزار یک فرد عاقل و بالغه.

- خوبه! پس می‌زنیمش! :pashmak:

و ملت مرگخوارِ چماق به دست حلقه‌ای که دور هکتور تشکیل داده بودن رو تنگ تر می کنن. اما هکتور همچنان عاجزانه فریاد میزنه.
- نههه با من این کارو نکنین! چرا حرفمو باور نمی کنین؟ اون یکیه من منو بست. هکتور بد!

و درست در لحظه ای که جماعت مرگخوار به دو قدمیش رسیده بودن و آماده برای نشونه گیری و ضربه زدن به هکتور بودن، توجه هکتور به عوامل پشت صحنه جلب میشه.
- دستم به دامنت داداش! تو مگه شاهد نبودی چطور دو نصف شدیم؟ نجاتم بدههه!

مرگخوارا کنجکاوانه دست از حرکت دادن تهدید آمیز چماق هاشون برمیدارن و به کسی که هکتور سعی داشت بهش اشاره کنه نگاهی میندازن.

فیلمبردار که از برگشتن ناگهانی سر این همه مرگخوار به سمتش شوکه شده بود، تته پته کنان میگه:
- چ چیزه. ر راست می میگه. خو خودم دیدمش ک که دو تیکه ش شد.

رودولف جلو میاد و قمه ش رو درست جلوی گردن فیلمبردار میگیره.
- از کجا معلوم تو هم با این مارمولک دستت تو یه کاسه نباشه؟ هان؟

آشا فریاد زنان خودشو به بالای شونه ی اسنیپ میرسونه.
- به من چه؟ چرا منو میندازی وسط؟

قبل از اینکه اسنیپ بخواد به دفاع از آشا بپردازه و حرکت تهدید آمیزی علیه رودولف بکنه، رودولف سریع میگه:
- با تو نبودم که آشا! هکتور و اینو میگم.

فیلمبردار که کاملا متوجه شده بود "این" منظورش خودشه، دستاشو به حالت انکار تو هوا تکون میده و جواب میده:
- نه نه باور کنین من اینو نمیشناسم. اصلا ذهن من تقدیم شما. میدمش شما بریزین تو قدح اندیشه ببینین چی شده. فقط منو نکشین. خواهش.

رودولف با تردید نگاهی به سایر مرگخوارا میندازه و وقتی بقیه با بالا انداختن شونه هاشون اظهار ندونستن میکنن تصمیم خودشو میگیره.
- باشه! خاطره تو بده ببینم. فقط وای به حالت اگه دروغ گفته...

بقیه جملات رودولف با ریخته شدن خاطره فیلمبردار تو قدح و رفتن مرگخوارا به درون خاطره و دستی که یقه رودولفو میگیره و اونو به داخل میکشه، نیمه کاره میمونه.

اندرون خاطره - فلش بکی از روزگار تیره و تاریک هکتور:

نقل قول:
- نه چیزی نمیشه مطمئنم...میخورمش!

هکتور بی درنگ لیوان معجون را سر کشید.بلافاصله پس از آنکه محتویات معجون را فرو داد احساس کرد کسی راه گلویش را بسته است.نفسش به شماره افتاده بود و دلش چنان پیچ و تاب میخورد که تصور می کرد هر لحظه ممکن است بالا بیاورد.کوشید به این وضعیت بی توجه باشد اما با ادامه این حالات سر خورد و روی زمین سرد و سنگی آزمایشگاهش سقوط کرد.چند ثانیه ای کف زمین دست و پا زد و عاقبت بی حرکت بر جا ماند.

پایان فلش بک و پرتاب شدن مرگخواران از خاطره به بیرون.

- اوا اینکه مرد!

هکتور که هنوز دست و پا بسته یه گوشه رها شده بود فریاد میزنه:
- نه من نمردم. فقط من از من جدا شد. کمک! هلپ!

فیلمبردار خاطره ش رو به درون ذهنش برمیگردونه و میگه:
- آره دو تا شدن. خودم دیدم. ولی فکر می کردیم یکیشون مرده، که نمرده گویا!

ملت مرگخوار با تعجب نگاهی به هم میندازن.
- خب یعنی الان دو تا هکتور داریم؟ یکیش کم بود که حالا باید دوتاشو تحمل کنیم؟ مرلینا این چه عذابی بود که برای ما نازل کردی؟ این چه سرنوشتی بود؟ چرااا؟

- خیله خب حالا نمیخواد زار بزنی.

اسنیپ اینو میگه و به سمت هکتوری که روی زمین افتاده میره و بالای سرش می ایسته. به نظرش داشتن دو هکتور تو ترکیب تیم میتونه ایده ی بسیار عالی ای باشه.
- یعنی الان ما دو تا هکتور عین هم داریم؟ اصلا چرا اون یکی تورو اینجا انداخت؟

هکتور که نور امیدی مشاهده میکنه و آزادیش رو تو دو قدمیش میبینه صادقانه جواب میده:
- نه این منِ خوبه ولی اون منِ بده. هکتور بد منو اینجا انداخت. ما یکی نیستم. من خیلی خوبم. من هکتور خوبی هسـ... واااای مرسی سیو. بیا بغلم!

بلافاصله بعد از باز شدن طناب های دست و پای هکتور، هکتور با هیجانی وصف ناپذیر از زمین بلند میشه و خودشو تو بغل اسنیپ میندازه.

حضار:
اسنیپ: جمع کن خودتو!

چند ساعت بعد، زمین های بایر اطراف خانه ریدل:

شش حلقه ی آهنی با قد و قامت حلقه های طلایی و درخشان زمین مسابقات کوییدیچ، در دو طرف زمینی زرد نصب شده بود که اثری از حاصلخیزی در اون دیده نمیشد.

چندین نیمکت کج و نه چندان راحت هم اطراف زمین به چشم میخورد تا زمان استراحت اعضای تیم به سمتش هجوم برده و قدری از خستگی خودشون کم کنن. بطری های آبی که مطمئنا زیر این آفتاب سوزان گرم شده بودن هم اینجا و اونجای زمین افتاده بودن.

همه ی این ها فکرهارو فقط سمت یک چیز می بره. زمین کوییدیچ، اما از نوع تمرینی!

- هوووی هکتور؟ حواست کجاست! داشتی بلاجرو مستقیم تو صورت من میفرستادی!!!

هکتور سریعا عذرخواهی میکنه و میاد دور بزنه تا دوباره بلاجرو پیدا کنه و ضربه ی دیگه ای بهش بزنه. اما این هکتوره خوب است به هر حال! بازی بلد نیست! چه کند؟ هکتور در اثر تغییر جهتی که به جاروش میده کنترل خودشو از دست میده و به زمین سقوط میکنه! اما خوشبختانه اونقدر فاصله ش با زمین کم هست که آسیبی متوجهش نشه.

- این ناامید کننده س! این هیچی بلد نیست.

- ولش کن آیلین. میخواستیم دو تا هکتور تو زمین داشته باشیم و از این برتری استفاده کنیم که با این اوضاع فک کنم باید دور این یکی هکتورو خط بکشیم و به همون یکی رضایت بدیم. بذار اون یکی هکتور بیاد، اونوقت تمرینای معمولیمونو از سر میگیریم و از شر این بی عرضه خلاص میشیم.

آیلین با افسوس نگاهشو از هکتور نقش بر زمین شده برمی داره و توجهشو به بازی خودش معطوف میکنه.
- بگیرش آیلین!

آیلین با سرعت تغییر جهتی به جاروش میده و در حالی که دستاشو دراز کرده کوافلو میگیره. با یک حرکت زیگزاگی دو بلاجری که مستقیم به سمتش میان رو جا میذاره و بدون اینکه بیش از این وقتی تلف کنه کوافلو سریعا به سیریوس پاس میده و خودش به سمت آشا برمیگرده.
- حواست کجاس؟ همین الان نزدیک بود با دو تا بلاجر نابود شم!

آشا که شدیدا احساس خستگی میکنه ناله کنان میگه:
- چی کار کنم؟ این هکتور هیچی حالیش نیست. دست تنها سخته به مرلین.

سیریوس که کوافل پرتاب شده توسط آیلین رو گرفته بود، به سمت حلقه ها و جایی که مالسیبر ایستاده شیرجه میره و لحظه ای که مالسیبر برای گرفتن کوافل احتمالی ای که سیریوس قراره به درون حلقه وسط بندازه به جلو حرکت میکنه، سیریوس به جای گل زدن پاس بلندی به سیوروس میـ...
- عه اسنیپ؟ کجا رفتی تو؟

با بلند شدن صدای پایی که از دور به گوش میرسید و هر لحظه بلند تر میشد، اسنیپ به زمین فرود میاد تا خبرای خوش حاصل از یافت شدن هکتور بد رو دریافت کنه.
- چی شد آرسینوس؟ بگو که پیداش کردی!

آرسینوس که در اثر دویدن نفسش بالا نمیومد، بریده بریده جواب میده:
- نبود... هرجارو که بگی گشتم. حتی سوراخ سمبه ها و مکانایی که حدس میزدم باشه رو هم دیدم... ولی نبود که نبود! انگار آب شده رفته تو زمین!

همون موقع هکتور خوب که نسبت به پیدا شدن نیمه ی دیگه ش کنجکاو شده بود فریاد زنان به سمتشون میاد. اما هنوز یک قدم برنداشته که پاش لا پاش گیر میکنه و پخش زمین میشه.

آرسینوس بعد از مشاهده ی این صحنه ادامه میده:
- آ فک کنم باید با همین چلمن به مسابقه برین.

و آوار بر روی سر اسنیپ خراب میشه.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#46

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۴:۱۵
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
تنبل های وزارتی
vs
تراختور سازان

پست دوم

*********


ساعاتی بعد تالار اسرار

سایه سیاهی روی میز طویل و پر از معجون های رنگارنگ آزمایشگاه افتاده بود. همزمان در کادر وجود یک جنازه ویبره زن روی زمین مشخص شد که زبانش از دهانش بیرون زده بود. اتاق در سکوت سرد و ترسناکی فرو رفته بود و همه منتظر وقوع حادثه ای ناگهانی ناخن هایشان را تا آرنج در حلقشان فرو کرده و میجویدند. که ناگهان...

- ای بوق توی چشم چپت! بگو دیگه دو ساعته داری مقدمه میچینی. مگه فیلم ترسناکه که واسه من صحنه تاریک و ساکت توصیف میکنی. این همه خرج کردم که این چرندیاتو به من تحویل بدی؟ من از اون کارگردان هاش نیستم که بخوام شلنگ بکشم تو سریالم. من واسه تک تک سکانس ها فکر میکنم. من...
- ای کوفت من! کارگردان بوقی. خیلی پول خوب بهمون میدی که انتظار داری تو سریالت آب هم نبندیم؟! همینه که هست. دلت میخواد، بخواد. نمیخواد هم...
- نیست!
- ... من میرم. پولمو بده!
- خیلی کار کردی که حالا...
- نیـــــــست!

کارگردان با خشم بی پایان به سمت فیلم بردار چرخید:
- تو دیگه چی میگی این وسط؟
- نیـــــــست!
- چی نیست؟
- جنازه!
- چرا چرت و پرت... نیست؟ نیست؟ نیـــــــــست!

با شنیده شدن نوای نیست سوم، همه عوامل و نویسنده با بیشترین سرعت ممکن به هر جایی که می توانستند گریختند و همزمان صدای خنده بلند و شیطانی در فضا به گوش رسید!

ساعاتی بعد- خانه ریدل

هکتور ویبره زنان و در حالی که به در و دیوار میخورد از پله ها بالا رفت و مستقیم راه اتاق لرد را در پیش گرفت.

تق تق تق!

- اگر مزاحم باشی میکشیمت. بیا تو.

هکتور ویبره زنان داخل شد.
لرد در حال مطالعه کاغذی بود و با ورد هکتور حتی سرش را هم بلند نکرده بود.
- زودتر حرفتو بزن و برو هک. ما کار داریم.
- ارباب تاریکی ها! بپر بغل ما!
- هک باز زده به سرت؟ برو بیرون تا نکشتیمت!
- ارباب تاریکی ها دوستت داریم.
- دگورث!
- ارباب تاریکی ها!

بـــــــــوم!

با شنیده شدن صدای فوق، جسم سنگین و ویبره زنی در حالی که از اطراف سرش قلب بیرون میزد از پنجره طبقه دوم خانه ریدل به پایین سقوط کرد.

دقایقی بعد- جلو در دفتر لرد

تق تق تق!

- ما حوصله نداریم کسی رو به حضور نمیپذیریم.
- ارباب مطلب مهمی رو باید با شما در میون بذارم.

لرد کمی فکر کرد و حس کرد هیچ کدام از مرگخوارانش این صدا و لحن را ندارند بنابراین اندکی کنجکاوی در وجودش باعث شد تا بخواهد بفهمد این فرد کیست و چه کاری با اربابش دارد.

-بیا تو ولی زیاد وقتمونو نگیر!

در باز شد و فردی سراپا سیاه پوش و شرور وارد شد تعظیمی کرد و سه شیشه معجون به رنگ سیاه را روی میز لرد گذاشت. همین برای شناختش توسط لرد کافی بود.

- کروشیو! آواداکداورا! دگورث واتسون! برو بیرون! از پنجره پرتت کردیم از در میای؟! کروشیو! سکتوم سمپرا! ایمپدیمنتا! هر چی طلسم شکنجه و قتل تو دنیاست!

هکتور سیاه پوش در حالی که مثل میگ میگ از طلسم های لرد می گریخت، گفت:
- ارباب اخه من معجون مرگ و شکنجه و انهدام درست کردم. ارباب باید رو مرگخوارای تازه وارد تستش کنم. ارباب تازه یه معجون هم ساختم روی هر چی بریزید میشه دوزخی. ارباب تو مسیر همه رو ریختم رو هر چی سر راهم بود.
- تو بیخود کردی معجون درست کردی! برو بیرون گرنجر! ریختت رو نمیخوایم ببینیم. اگه نری از پنجره پرتت میکنیم بیرون.
- ارباب آخه من...

بـــــــوم!

برای دومین بار در چند ساعت گذشته شیء عظیمی از پنجره اتاق لرد جلو در خانه ریدل افتاد.

ساعتی قبل- جلو در خانه ریدل

دربان روی یک صندلی جلو در خانه ریدل لم داده و مشغول برق انداختن لبه قمه اش بود. همان لحظه جسمی ویبره زنان و در حالی که اطراف سر و بدنش پر از قلب هایی شده بود که در فاصله چند سانتی متری آن میترکیدند درست در آغوش رودولف افتاد.

- اوه از آسمون ساحره می باره! من علاقه خاصی به ساحره هایی دارم که از آسمون میبارن.
- رودولف!
- ای بابا تویی هکتور؟ باز کیو اذیت کردی؟! شایدم باز یکی از معجون هات منفجر شده، آره؟ ولم کن بابا! چی کار داری میکنی؟

هکتور در حالی که دست هایش را دور گردن رودولف حلقه کرده بود، به او نگاه میکرد.
- رودولف! بیا پیام دوستی و محبتمون رو به همه دنیا برسونیم. بیا لاو بترکونیم. اصلا تو برو استراحت کن من به جات نگهبانی میدم. تو خیلی خسته شدی.

رودولف بی توجه به سخنرانی هکتور با لگدی او را به داخل شمشاد های جلو در خانه شوت کرد.

- بسه دیگه! خیلی داری چرت و پرت میگی برو سر کار و زندگیت!

هکتور در اولین تلاشش برای بیرون کشیدن خودش از میان شمشاد ها، ردایش به شاخه ای گیر کرد و با کله زمین خورد ودر حالی که بغض کرده بود، گفت:
- خشن! چرا انقدر محکم منو زدی!

رودولف:
هکتور:
شمشاد ها و قمه رودولف:

لحظاتی بعد هکتور در تلاش دهمش برای برخاستن بلاخره موفق شده بود در حالی که ردایش دور سر و پایش پیچیده شده بود، لی لی میکرد و چشم راستش را نیمه بسته نگه داشته بود، (در تلاش نهم هکتور روی زمین قل خورده و در نتیجه شست پایش در چشمش فرو رفته بود!) از زمین بلند شود و به سمت در خانه ریدل لی لی کند. بلاخره با چشمانی پر از اشک و قلبی آکنده از درد به رودولفی رسید که در تمام این مدت مشغول تماشای تقلای او برای بیرون کشیدن خودش از میان بوته ها بود.
- آدم خشن بی احساس! حداقل درو باز کن من برم تو!

رودولف با بی اعتنایی با دسته قمه در را برای هکتور باز کرد و هکتور داخل شد.

پایان فلش بک

- آآآآآآآآآآآآآآ...

گرومــپ!

جسم سنگین و سختی جفت پا در حلق رودولف فرود آمد که موجب شد ساحره هایی (که به دلیل مسائل اخلاقی از توصیفشان معذوریم) دور سر دربان خانه ریدل به انجام حرکات موزون بپردازند.

- اوخ! این دیگه چی بود؟ ساحره بود؟ من علاقه خاصی به ساحره هایی دارم که باعث میشن دور سرم ساحره حرکات موزون انجام بده.
- نه رودولف، منم!

وقتی جسم مورد نظر رو به روی رودولف ایستاد، او تازه متوجه شد هکتور بوده است.
- ای درد ساحره های مورد علاقه ام بخوره تو سرت! تا با قمه شقه شقه ات نکردم از جلو چشمم دور شو! امروز دومین باره داری این بلا رو سر من میاری.

هکتور بی توجه به تهدید های رودولف گفت:
- اومدم تا معجون سیاه تر شدن سیاهی های وجود رو بهت معرفی...

پیش از اتمام سخنان هکتور قمه ای درست از کنار گوش هکتور گذشت و بر درختی نشست. هکتور پیش از آنکه قمه بعدی بین دو ابرویش فرود بیاید به درون خانه ریدل گریخته بود.

صبح روز بعد- در اتاق لرد

سیل عظیم و کثیر مرگخواران شاکی از هکتور در اتاق لرد همهمه ای بر پا کرده بودند و هر کدام شکایتی از او را برای لرد بازگو میکردند.

- کل کتابخونه منو سوزونده!
- سر سه تا از جن های منو که به دیوار بود دزدیده!
- ساعت شنی امتیازات منو برداشته و دویست امتیاز به گریفندور اضافه کرده. الان امتیازشون با اسلیترین برابره.
- معجون ها و دست نوشته های منم برداشته!

با شنیده شدن این دیالوگ سکوتی عظیم در اتاق حکم فرما شد و سر همه به سمت گوینده آن چرخید.
- چتونه بابا؟! آرسینوسم. همیشه که اون هکتور بوقی نباید این دیالوگ رو بگه. همیشه دلم میخواست یه بار هم من اینو بگم.

پس از اطمینان مرگخواران از اینکه گوینده هکتور نبوده، شکایت ها ادامه پیدا کرد.
- نصفه شب اومده تو اتاق من به من میگه به عنوان یک پیامبر زن باید صلح و دوستی و عشق رو ترویج بدم.
- سه تا تا جن های مورد علاقه من رو هم آتیش زده.
- اوه سرورم تازه منوی مدیریت من رو هم...

لرزش شدید زمین زیر پایشان حرف های سوروس را نیمه کاره گذاشت. ساختمان خانه ریدل به مثال منار جنبان مشنگی زیر پای ساکنانش میلرزید.

- سرورم به گمونم زلزله اومده!
- زمین لرزه از اقسام گوناگونی برخورداره که میتونید اون ها رو در کتاب "دنیای نا شناخته زلزله ها" مورد مطالعه قرار بدید.
- نه، زلزله نیست. این تکون خوردن ها فقط میتونه اثرات ویبره هکتور باشه.

مرگخواران تشنه به خون با شنیدن این حرف به سمت منبع لرزش هجوم بردند تا خودشان اولین نفری باشند که حساب هکتور را می رسند.

دقایقی بعد- زیرزمین خانه ریدل

بـــــــــوم!

در زیر زمین منفجر شد و مرگخواران به داخل آن هجوم بردند.
- یکی اون چراغو روشن کنه!
- نا سلامتی ما جادوگریم!
- خب وردش چی بود؟ آها اکسپلیارموس بود!
- نه بابا اون که ورد ریزش مو بود. وردش...
- میشه اول یکی منو باز کنه!

صدای جیغ هکتور که درست از جلو پای سوروس می آمد تحقیق و تفحص مرگخواران را در زمینه ورد روشن کردن چوبدستی بی نتیجه گذاشت. سوروس با سکتومی ملایم هکتور را باز کرد و با اخم گفت:

- کی تو رو اینجا بسته؟

هکتور در حالی که بغض کرده و ترسیده بود، گفت:
- اون... من... اون، من بودم. نه یعنی من، اون بودم. اون منو بست. شاید هم خودم بودم که خودمو بستم. منِ خشن بود که من رو بست. منِ بد!

ملت مرگخوار با تاسف به یکدیگر نگاهی کردند و در سکوت به توافقی دسته جمعی رسیدند. ظاهرا هکتور عقلش را از دست داده بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#45

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
تنبل های وزارتی vs تراختور سازی

پست اول

***


فدراسیون کوییدچ- اتاق ریاست

دامبلدور با آسودگی تمام مقابل آینه قدی بزرگ اتاقش ایستاده و مشغول ور رفتن با صورت چروکیده و فسیلش بود.درحالیکه چروک های متعدد صورتش را با رضایت خاطر می نگریست دست در جیب ردای صورتی با گل های آبیش کرد و شانه ی کوچکی بیرون آورد.سپس سوت زنان مشغول شانه زدن موهای سه متر ریشش شد.
فوکس با مشاهده این صحنه سرش را زیر بالش فرو برد تا ناچار به تحمل دیدن منظره فرو ریختن انواع حشرات موذی از میان تارهای ریش و سبیل دامبلدور نباشد.با این همه خوابیدن با وجود سر و صداهایی که از بیرون به گوش می رسید و با صدای سوت بلبلی دامبلدور در هم می آمیخت چندان راحت نبود.فوکس بیش از پیش سرش را میان بالش فرو برد.دیگر کم کم داشت به محیط جدید و سر و صداهای هر روز عادت می کرد البته چون چاره ی دیگری نداشت!

ققنوس بی نوا به امید یافتن اندکی آرامش سرش را میان پرهایش فرو برد.اما ظاهرا سر و صدا قصد نداشت به او چنین اجازه ای بدهد.فوکس سرش را بیشتر میان بالش فرو برد، به میان آن یکی بالش فرو برد،هر دو بال را روی سرش گذاشت اما فایده ای نداشت.سر و صدا هر لحظه بلندتر و واضح تر به گوش می رسید. فوکس با خشم سرش را از میان بال هایش بیرون آورد و نعره زد:
- مرگ!خفه شین دیگه!

عوامل فیلم برداری:

فوکس: اهم منظوم این بود که....قار...قار...قار!

در همان لحظه دامبلدور که همواره خود را نخود هر آشی می دانست جفت پا وسط کادر پرید.
- اوه فوکس!می دونستم!همیشه می دونستم یه روزی موفق میشم با تو حرف بزنم...کلا همیشه چشمه های جوشان علم و دانش رو از چشمای تو در حال فوران میدیدم!می دونستم تو هم مثل صاحبت دارای مغز خارق العاده و نبوغ بی اندازه ای هستی!مطمئنم که جوراب های پشمیم هم از این قابلیت برخوردان و یه روز میتونیم با هم صحبت کنیم!

فوکس:

عوامل فیلم برداری:

چشمه های جوشان علم و دانش:

عاقبت صبر فوکس لبریز شد و درحالیکه نبوغ از چشمانش شعله می کشید جیغ زد:
- مرتیکه پشمکی بوقی!علم و دانشت بخوره تو سرت! مگه سمعکی که کریسمس برات هدیه آوردنو نذاشتی تو گوشت که این همه سر و صدارو نمی شنوی؟

دامبلدور: سرو صدا؟کدوم سر و صدارو میگی فرزند پردار روشنایی من؟

قبل از اینکه فوکس موفق شود از دست صاحبش سرش را به نزدیک ترین وسیله دم دستش بکوبد صدای فریادهای اعتراض آمیزی پنجره های مشبک اتاق ریاست را به لرزه درآورد.
- داملبدور حیا کن کوییدیچو رها کن!
- امتیاز من کجاست؟
- آهن آلات...ضایعات...خریداریــــــــم!
-داوری دامبلی نابود باید گردد!
- ریش پشم سفیدی دیگر اثر ندارد!
- نمکــــــــــــیه!نــــــــون خشکیه!


به نظر می رسید جماعتی خشمگین به پشت درب های فدراسیون رسیده باشند.فوکس که عصبانیتش را فراموش کرده بود بال و پر زنان در جستجوی راه فراری به هر گوشه اتاق می گریخت و همراه با هر بال و پر زدنی تعدادی پر در گوشه و کنار اتاق پراکنده می شد.دامبلدور در حالیکه از پنجره به جمعیت معترض می نگریست گفت:
- اوه فرزندان سیاه و سپید من...باز هم؟خب ایرادی نداره این پر دردسر ترین لیگی بود که تا به حال در سن 1500 ساله م شاهدش بودم!مهم نیست این چیزها...مهم اینه من به همه ی شما اعتماد دارم!

فوکس:

دامبلدور بی توجه به لرزش محسوس ساختمان و فرار دیوانه وار عوامل فیلم برداری به هر سوی اتاق به طرف پنجره رفت و آن را گشود.
- فرندان من!چرا خشونت؟چرا عصبانیت؟آیا یه اعلام نتیجه انقدر ارزش داره؟بیاید به جای ناراحتی سر موضوعات الکی به شادی و روشنایی و نور و عشق و برتی بات فکر کنیم...گـــوپــــــــس!

دامبلدور با برخورد ناغافل لنگه کفشی به سرش ناچار شد سخنرانیش را نیمه تمام بگذارد و تلو تلو خوران خودش را عقب بکشد.
در همان لحظه درب اتاق با شدت باز شد و جیمز پاتر وحشت زده درحالیکه عینکش روی صورتش کج شده و موهایش آشفته تر از همیشه به نظر می رسید به داخل دوید.
- پروفسور!باید فرار کنیم اینجا موقعیت خیلی خطرناکه....دوبـــــس!

درب اتاق مجددا با شدت باز شد و جیمز پاتر که درست پشت آن ایستاده بود طبیعتا به پوستر تبدیل شد!
نگاه های عوامل پشت و روی صحنه به آن منظره خیره شد.طبلی جنگی به صدا درآمد و نوری خیره کننده به درون اتاق تابید تا از میان آن سیریوس بلک پا به درون سوژه بگذارد!
به دنبال سیریوس لیلی پاتر به داخل اتاق دوید و معنویت صحنه را از بین برد.در حینی که عوامل و دست اندکاران سوژه در حال برداشتن عینک های دودیشان بودند سیریوس به تهیه کننده که در حال کوبیدن بر روی طبلی بود چشم غره ای رفت و نامبرده با دیدن نگاه خشمگین او مقادیری آب دهان را با وحشت فرو داد!
سیریوس با تکبر سینه اش را جلو داد و رداش گران قیمتش را صاف کرد.
- خب پروفسور....همونطور که می بینین ملت از نحوه کار شما ناراضین و فکر میکنن پیری روی عملکرد شما تاثیر به شدت منفی گذاشته. برای همین بعد از شور با سایر اعضای فدراسیون من به نمایندگی از ملت اومدم اینجا تا ازتون بخوام محترمانه این مسئولیت رو به شخص لایق تر و جوانتری واگذار کنین.

لیلی که مشغول جدا کردن بقایای جیم از روی دیوار با کمک کاردک بود گفت:
- البته تو این جلسه مذاکره که سیریوس گفت منوی مدیریت هم شرکت پررنگی داشت!خیلی این سیریوس بلا شده ها!نبودی قبلا اینطوری تو گوگولی!

دامبلدورآهی کشید.
- اوه سیریوس...فرزند روشنایی من...چرا؟یعنی یه وزارت و مدیریت انقدر روی تو تاثیر منفی داشته؟یعنی باور نمیکنم تو همون سیریوسی هستی که جلسات خصوصیمون رو به هیچ چیز تو دنیا ترجیح نمی دادی.باورم نمیشه که حرص و طمع این دنیا تا این حد روت تاثیر گذاشته باشه. حتما کار سیوروسه هرچند من همیشه به اون اعتماد کامل داشته و دارم...ولی پسرم برگرد به سمت روشنایی و سپیدی!تنها عشقه که باقی میمونه!

سیریوس دست از چشم غره رفتن به لیلی برداشت تا آن را در جیب ردایش فرو کند!
- می دونستم باید منتظر یکی دیگه از این سخنرانی های بی سرو ته باشم.

دامبلدور با دیدن منوی مدیریت در دست سیریوس تریپ پدر روشنایی و سپیدی را فراموش کرد و جیغ کشید:
- مرتیکه بوقی!به همین سادگی منو فروختی به اون کله چرب سیاه سوخته؟خاک بر سرت کنن...یــوبـــــس!

با فشار تنها یک دکمه بر روی منو دامبلدور چون ستاره ی دنباله دار ریش داری از پنجره به بیرون پرتاب شد و ناچارا سخنرانیش را نیمه تمام گذاشت.
سیریوس زیر لب گفت:
- پروفسور تو همیشه فکر می کردی عشق یه نیروی سفیده ولی خب متاسفانه این بارو اشتباه کردی!

فردا روز- وزارتخانه

دوربین با سرعت از میان جمعیت حاضر در وزارت خانه عبور کرد تا به موقع خودش را به آسانسور برساند.عوامل فیلم برداری به زور خودشان را درون آسانسو اسقاطی وزارت چپاندند و در این میان عده ای از کارکنان وزارت خانه به طرز نامعلومی از درون آسانسور به بیرون پرتا ب شده و تعدادی به اجزای لاینفک آسانسو تبدیل شدند.

چند طبقه پایین تر جایی در اعماق وزارت خانه!

صدای بی روح مردی در آسانسور پیچید
-اتاق اسرار!

کارگردان: هوم...قبلا صدای زن نبود؟

تهیه کننده:چرا قربان ولی اسنیپ اعتراض داشت که یه عده از کارمندا به بهانه شنیدن صدای این زن پستشونو ول میکنن تا از زیر کار دربرن برای همین گفت صدای یه مردو جاش بذارن!

صدای آسانسور: تا کی میخواین وایسین خوش و بش کنین؟خب رسیدین دیگه برین بیرون. ملت که علاف شما نیستن!

کارگردان و تهیه کننده:

اینبار جدا خود اتاق اسرار!

اتاق اسرار واقع در پایین ترین نقطه وزارت خانه قرار داشت.جادوگران معتقد بودند که این نقطه از وزارت خانه مرکز انجام سری ترین کارهای دولت است.برخی اعتقاد داشتند مخالفین دولت در اینجا به طرق مختلفی کشته و ناپدید شده اند و برخی نیز اعتقاد داشتند دولت ها همواره از این اتاق برای انجام تحقیقا ناشناخته ای استفاده کرده اند.با این همه بدون شک هرکس پایش به آنجا می رسید متوجه میشد اینها شایعاتی بی اساس است حداقل در زمان کار دولت انتلافی!

اتاق اسرار اتاقی نسبتا کوچک و مدور چیزی شبیه به دخمه های هاگوارتز بود.بدون وجود هیچ پنجره یا منفذی.در گوشه و کنار اتاق قفسه های متعدد معجون و پاتیل هایی که با بی نظمی روی هم چیده شده بودند به چشم میخورد.میز آزمایش بزرگی در وسط اتاق به چشم میخورد که پوشیده بود از لکه های معجون های مختلف،پاتیل های در حال جوش و وسایل مربوط به معجون سازی.اتاق کار ساده یک معجون ساز!
هکتور که روپوش سفیدی بر تن داشت درحال جستجو میان قفسه های متعدد معجون شیشه های رنگ و وارنگ را زیر و رو می کرد. زیرلب زمزمه کرد.
- باید همینجا باشه...گذاشته بودمش اینجا...نه...لعنتی!آهان!

هکتور با خوشحالی مشت پوشیده در دستکش های سیاه کارش را بالا گرفت تا به شیشه کوچک حاوی معجون بیرنگ درون مشتش نگاه کند.سپس با سرعت خودش را به پاتیلی در انتهای میز طویل کارش رساند و چند قطره از معجون بی رنگ را درون آن ریخت.معجون فس فس تهدید امیزی کرد و رنگ سبز ملایم آن با ورود محتویات ناشناخته معجون به رنگ آلبالویی تیره تغییر رنگ داد. هکتور با علاقه به کمک ملاقه! معجون را هم زد.
- عالیه...اینجوری دیگه کاملا ضد ضربه میشم...کروشیو هم تکونم نمیده چه برسه به منو!

در همین حین نگاهش به طور ناخودآگاه به روزنامه روی میز و تیتر درشت آن افتاد:

ریتا اسکیتر بلاک شد!


هکتور:نه...این اتفاق برای من نمی افته...هنوز خیلی چیزا مونده که من تجربه نکردم.من جوونم آرزو دارم!سیریوس نامرد!

با این همه به سختی آب دهانش را فرو داد.تازه یک روز از سر کار آمدن سیریوس بلک در مقام ریاست فدراسیون کوییدچ می گذشت با این همه همین یک روز هم برای او کافی بود تا یک به یک مخالفانش را به این بهانه از سر راه بردارد.هکتور زیر لب گفت:
- از اولم به این مرتیکه کله چرب گفتم اینو از تیم ننداز بیرون یه بلایی سرمون میاره ها حرفمو گوش نداد که! گفت نمیشه این به مادر من نظر داره باید اخراج شه!بفرما نیومده سر کار شروع کرده عقده گشایی!اول از ریتا شروع کرد اونم به خاطر اینکه فقط یه گزارش...بقیه برای من اصلا مهم نیستن هرچند گردن من بین بقیطه از مو نازکتره...اسنیپ که فقط قیافه ش مردنی وگرنه آوادا هم گردنشو نمی زنه...خواهر از خودراضیش هم که تحت حمایت کاملشه.مادرشم که غصه ای نداره... اون مالی هم که قبلا بلاک شده گردنش کلفت شده...ولی من هیچی ندارم بهش دلم خوش باشه جز همین معجون ضد بلاک شدگی!

هکتور دست از هم زدن معجون کشید.سپس در جستجوی یافتن لیوان یا پیمانه ای روی میز را با نگاه کاوید و طبیعتا آب شدن ملاقه و ریختن آن را درون محتویات پاتیل ندید!
- هوم عالیه آماده شد...بذار یکم بریزم...حله حالا آماده ی خوردنه!

هکتور دستش را که لیوان معجون در آن بود بالا آورد اما در میانه راه متوقف شد.آیا باید از آن می نوشید؟
هکتور در کار خود شک نداشت.او معجون ساز موفقی بود و همه در این متفق القول بودند که معجون های او بی شک درست کار میکنن.اما نکته اینجا بود او هرگز معجون هایش را شخصا آزمایش نمی کرد.همیشه داوطلبان زیادی حاضر به تست کردن آن ها بودند ولی این بار داوطلبی وجود نداشت.
- شاید بهتر باشه صبر کنم اول رو یه نفر آزمایشش کنم هوم؟ولی اگر پیدا نکنم چی؟اگر تا پیدا کنم بلک منو بلاک کرده باشه چی؟

سرش را تکانی داد تا این افکار آزار دهنده را از ذهنش برهاند.
- نه چیزی نمیشه مطمئنم...میخورمش!

هکتور بی درنگ لیوان معجون را سر کشید.بلافاصله پس از آنکه محتویات معجون را فرو داد احساس کرد کسی راه گلویش را بسته است.نفسش به شماره افتاده بود و دلش چنان پیچ و تاب میخورد که تصور می کرد هر لحظه ممکن است بالا بیاورد.کوشید به این وضعیت بی توجه باشد اما با ادامه این حالات سر خورد و روی زمین سرد و سنگی آزمایشگاهش سقوط کرد.چند ثانیه ای کف زمین دست و پا زد و عاقبت بی حرکت بر جا ماند.
پاتیل حاوی معجون ضد بلاک شدگی همچنان به آرامی بر روی شعله قل قل می کرد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۶ ۲۲:۰۵:۵۰


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
#44

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
تراختور سازی
VS
تنبل ها وزارتی




پست دوم

- دامبلدور؟

پیر مرد محفل با شنیدن اسم خود، روی خود را به سوی منبع صدا برگرداند. سوروس اسنیپ با چهره ی بدون احساسش به او خیره شده بود. آلبوس از بالای عینک نیم دایره ای خود سوروس را بر انداز کرد و بعد از چند ثانیه سکوت، گفت:
- میتونم کمکت کنم سوروس؟
- فکر کنم زمان زیادی میشه که اعضای تیم تراختور سازی نیومدن. در این شرایط نباید بازی به نفع تیم مقابل اعلام بشه؟

دامبلدور آهی کشید و رویش را از اسنیپ برگرداند. با نگرانی به اعضای تیم تراختور سازی فکر کرد، یکی از چیز هایی که برای او بیش تر از آنچه بود، اهمیت داشت. اعضای آن نه تنها بازیکن کوییدیچ، بلکه فرزندان محفل بودند( به جز آنتونین )، خود نیز یکی از آن ها بود. اما باید چه میکرد؟ نمیتوانست به خاطر دل خودش قوانین را زیر پا بگذارد.

به آرامی دست خود را سمت چوبدستی خود برد و آن را به گلویش نزدیک کرد تا صدای خود را بلند کند. دامبلدور در حالی که به چمن های ورزشگاه چشم دوخته بود به آرامی گفت:
- اعضای تیم تراختور سازی 1 ساعت وقت دارن خودشونو به ورزشگاه برسونن در غیر این صورت، بر طبق قوانین فدراسیون کوییدیچ، تنبل های وزارتی برنده اعلام خواهند شد.

با پایان حرف های آلبوس، صدای هلهله ی تماشاگران تنبل های وزارتی بلند شد و پیرمرد محفل ققنوس با صبر و شکیبایی به آسمان خیره ماند و منتظر اعضای تیم تراختور سازی شد.

در محلی نا معلوم

فلورانسو، آنتونین و هری، با هم روی زمین فرود آمدند. کاپیتان تیم تراختور سازی به سرعت جارویش را کنار گذاشت و به ساختمان تقریبا متروکه رو به رویشان نگاه کرد. برگ های خشک، زمین را به فرشی از رنگ نارنجی تبدیل کرده بودند و باد سرد، آن ها را به رقص وا میداشت.

هری عینکش را جا به جا کرد تا بتوانند ساختمان را بهتر ببیند. چوبدستی اش را در آورد با به همراه آن دو نفر به سوی در ورودی حرکت کرد. فلورانسو دستش را روی در گذاشت و در زد. با ضربه ی کاپیتان تراختور سازی، در با صدای " قِژ " بلندی باز شد.

- فکر کنم در باز بوده.

هری زیر لب این را گفت و نیم خیز داخل ساختمان شد، اعضای تیم کمی صبر کردند تا چشمانشان به تاریکی داخل خانه عادت کند.

- واو!

آنجا خیلی بزرگ تر از آن بودکه بتواند یک خانه باشد، تقریبا یک عمارت بود. تار عنکبوت در سر تا سر خانه دیده میشد و وسایل شکسته زیادی به چشم خورد. باد از پنجره ی شکسته به داخل خانه می آمد و باعث حرکت پرده ها شده بود.

فلورانسو بدون کوچک ترین توجهی به سوی نزدیک ترین اتاق خواب حرکت کرد و هری و آنتونین را در خیالات خود رها کرد. سر انجام هری به دنبال کاپیتان تیمش حرکت کرد و نزدیک وی ایستاد. نگاهی به اتاق بسیار بزرگ انداخت، نمیدانست آنجا مال چه کسی بود. فلورانسو آب دهانش را قورت داد و نجوا کرد:
- مامان؟

هنوز چند ثانیه از جمله ی فلورانسو نگذشته بود که دود سیاهی اطراف را فرا گرفت و در چشم به هم زدن، اتاق پر از مرگخوار شد. حس کرد معده اش فشرده میشود، حس تعجب و ترس با هم آمیخته بود، او و فلورانسو با نزدیک به 10 مرگخوار در محلی که نمیدانست کجاست، گیر افتاده بودند.

- خب خب، ببینید کیا اینجان! کله زخمی و یه دختر کوچولو.

بلاتریکس قهقهه ای زد و باقی مرگخواران نیز شروع به خندیدن کردند. آنتونین وارد اتاق شد و با تعجب به همرزمان قدیمی خود نگاه کرد. لوسیوس مالفوی با همان غرور همیشگی جلو آمد و به آنتونین نگاه کرد. بیش تر مواقع انسان از دیدن دوستان سابقش خوشحال می شود اما اینبار جزو آن دفعات نبود. لوسیوس با لحن سرد خود گفت:
- دالاهوف! پس تو زنده ای! اما عجیبه که با اینا میگردی.

و با چوبدستی اش هری و فلورانسو را نشان داد. آنتونین در جواب لوسیوس فقط اخم کرد اما چیزی نگفت. بلاتریکس در حالی که به دور کاپیتان تراختور سازی می چرخید گفت:
- اوه دختر کوچولو. واقعا فکر کردی میاد؟ واقعا فکر کردی که مامان جونت برای دیدن دختر خائن به خونش میاد؟
- ساکت شو!

با فریاد فلورانسو، 3 عضو تیم تراختور سازی چوبدستی خود را بیرون کشیدند و پشت چهار چوب در پناه گرفتند. طلسم های سبز و قرمز فضای اتاق را روشن کرده بود. قلبش به سرعت تپید، عرق میریخت و با ترس طلسم دیگه را به سمت مرگخوار دیگری روانه کرد، این از معدود دفعاتی بود که پسر برگزیده ترسیده بود. نگاهی به فلورانسو انداخت که با چهره ای مصمم که شجاعت در آن موج میزد، طلسم های بیشماری را روانه کرد.

هری نباید در آن شرایط میترسید. ترس اوضاع را بدتر میکرد، خیلی بدتر. بخاطر دوستانش باید شجاعتش را حفظ کند. بخاطر کسانی که جای خانواده ی نداشته اش را برایش پر کرده بودند. حال کمی ضربان قلبش آرام گرفته بود. چوبدستی اش را محکم تر در دستش فشرد و طلسم دیگری را روانه کرد.

- سکتوم سمپرا!

طلسم به آنتونینی که آماده اجرای طلسم دیگری بود، برخورد کرد. شانه اش غرق در خون شده بود. هری، شانه ی فلو رانسو را تکان داد تا او را متوجه خود کند. کاپیتان تیمش سر خود را برگرداند و به وی نگاه کرد. مو هایش درون صورتش ریخته بود و نفس نفس میزد، او هم کمی ترسیده بود.

- با این وضعیت نمیتونیم ادامه بدیم، بهتره به آنتو کمک کنیم و بریم به مسابقه برسیم.

مسابقه! چطور یادش نبود؟ ان قدر غرق در افکارش بود که پاک مسابقه را فراموش کرده بود. سرش را تکان داد و آخرین طلسمش را روانه کرد و به سرعت، سمت در ورودی دوید. هری نیز دست آنتونین را گرفت و پشت سر او دوید. طلسم های رنگارنگ از کنار و بالای سر او و آنتونین میگذشتند. بالاخره از در ورودی خارج شدند، با وجود آنکه هوا ابری بود، نور چشمانش را زد. فلورانسو سوار بر جارو منتظر آن ها شد.

هری نیز به سرعت به آنتونین کمک کرد که سوار جارو شود، سپس خود به سوی جاروی نیمبوس 2015 دوید و سوارش شد. به ورودی نگاه کرد که مرگخواران تقریبا به آن رسیده بودند.

- حالا!

با این حرف هری، هر سه عضو تراختور سازی به رواز در آمدند و به سرعت به سوی ورزشگاه محل مسابقه پرواز کردند.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#43

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
تراختورسازى_ پست اول

زمين مسابقه

حتي چمن هاى ورزشگاه هم از شدت تابش نور خورشید زرد شده بودند اما اين موضوع از سروصداى جمعیت نمى کاست. معمولا چنين هوايى را براى کوييديچ ايده آل مى دانند. يک هواى آفتابى و خوب همراه با يک ليوان نوشابه و يک عالمه يخ. يک جمع دوستانه براى تماشاى مسابقه. نه تنها خورشید بلکه باران هم مى تواند قشنگ باشد، حتى اگر چتر نداشته باشيد اگر دلتان شاد باشد، اگر حال دلتان خوب باشد. اما اگر ناراحتى اى داشته باشيد، حتى يک کلبه وسط دریا و موسيقى اى آرام هم شادتان نمى کند..مانند وضعیت تيم تراختورسازى.

صداى فریاد گزارشگر کمى از هياهوى جمعیت کاست. مانند همیشه پرانرژى و با همان سبک گفتار. مکث و کشيدن کلمات همراه با اوجى که گه گاه به صدایش مى داد. در حال معرفى تيم تنبل هاى وزارتى بود. با فریاد زدن هر يک از نام ها، بازيکنان مورد نظر پرواز کرده و دور زمین چرخ مى زدند. با جاروهايى آخرین مدل که احتمالا با پول هاى وزارت خانه خريده شده بودند. به هرحال کاپيتان تيم بايد ثروتمند هم باشد. عشق بين بازيکنان نمى تواند به سرعت جاروها بيافزايد يا لباس هاى نو بدوزد.

بازيکنان تيم تنبل هاى وزارتى که با غرور در گوشه ى زمین ايستادند نوبت به تيم تراختورسازى رسید. هواداران اين تيم، با لباس هايى سرخ و کلاه هايى با شمايل تراکتور منتظر تيمشان بودند. گزارشگر علاوه بر نام بردن هر عضو، بلافاصله سابقه ى او را هم ذکر مى کرد.
- و..کاپيتان جوان تيم..ف..لو..راااانسو!

منتظر ماند تا دخترک وارد زمین شود سپس بگوید که جارويش مدل دوهزاروپانزده است، سرعتش فوق العاده و با وجود بودجه ى کم، چنين جارويى سطح تيم را خيلى بالا مى برد. اما فلورانسو وارد زمین نشد. دوباره سروصداى جمعیت به هوا برخاست. نام کاپيتانشان را فریاد مى زدند. گزارشگر دوباره شروع به حرف زدن کرد، خواست که بحث را عوض کند اما ناگهان دامبلدور وارد زمین شد. مثل همیشه آرام و باوقار. درحالى که ردایش با زيبايى پشت سرش تاب مى خورد، پيش داور رفت. سکوت بر ورزشگاه حاکم شده بود گویا مردم مى خواستند بفهمند دامبلدور چه مى گويد. داور سر تکان داد و بعد روبه تيم تنبل هاى وزارتى حرفى زد که باعث شد آن ها با نيشخند به سمت رختکن بروند.

خبر را سریع به گزارشگر رساندند. من من کنان درحالى که گویا از صمیم قلب ناراحت است، که البته مى توانست از حيله هاى گويندگى باشد، درون ميکروفون صحبت کرد.
- از تأخيرى که پيش اومد عذر مى خوام..گویا برخى از بازيکنان تيم تراختورسازى هنوز به ورزشگاه نرسیدن.. بازى کمى با تأخیر برگزار خواهد شد..دعوت مى کنم..

صداى مرد در جيغ شادى طرفداران تيم تنبل هاى وزارتى گم شد.

همان زمان_ خانه ى گريمولد

فلورانسو دستى به جارويش کشيد. جاروى قهوه اى رنگش که جمله ى" خواستن توانستن است!" با رنگ طلايى رویش حک شده بود. مى توانست حالا در زمین مسابقه باشد. لباس سرخ تيمشان هنوز بر تنش بود و آرم تراکتورى در حال دود کردن. زمین مسابقه را تصور کرد؛ در يک سمت طرفداران تنبل هاى وزارتى و در سمت ديگر هواداران تراختورسازى. قرار نبود اينطور شود. بايد در زمین مسابقه مى بود. باد موهایش را به هم مى ريخت اما او بى توجه، توپی را که هرى برايش پاس داده بود را جلو مى برد. مالسيبر پوزخند زنان درون دروازه قدرت نمايى مى کرد. فلورانسو خاطره ى سيلى خوردن از مالسيبر را به ياد مى آورد، تمام قدرتش را در دست هايش جمع مى کرد و شوت..گل..و صداى شادى جمعیت. ژست گرفتن در مقابل دوربین و نشان دادن علامت پيروزى. با اين افکار، لبخندى روى لب هايش نشست اما طولى نکشيد که به دنياى تلخ واقعیت ها بازگشت.

- فلو! مطمئنى مى خواى برى؟

نفسش را بيرون داد.
- البته. بهتره زودتر بريم که دير به مسابقه نرسيم.

آنتونين و هرى با نگرانى به هم نگاه کردند. کاپيتان فلورانسو بود و حرف حرف او. با وجود سن بيشترشان، تجربه ى زيادشان و ده ها مورد ديگر، اما باز هم مجبور بودند از آن دختر مغرور و کله شق اطاعت کنند. سوار جاروهايشان شدند.

- به هر حال زندگی همیشه آسون نيست بچه ها!

و پرواز کرد. هرى و آنتونين سرى براى هم تکان دادند و به دنبال فلورانسو پرواز کردند. تصوير آن ها در بوم آسمان آرام آرام به نقطه اى سياه تبدیل و بعد کاملا محو شد.


تصویر کوچک شده


I'm James.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.