تنبل های وزارتی vs ترنسیلوانیا
پست آخر
هکتور و آشا:
هکتور قبل از اینکه آشا فرصت کرده از سر و کولش بالا رفته و زمان برگردان مسروقه را با قدرت هرچه تمامتر بر فرق سرش بکوبد آن را به سمت زمان حال چرخاند...
مجددا درون رختکن تنبل هاآشا و هکتور بالاخره بعد از گشت و گذار زمانی کوتاهشان درحالیکه دنیا دور سرشان می چرخید با صدای گرومپ محکمی مجددا درون رختکن ظاهر شدند که خالی از حضور اعضای تیم بود. هر دو خسته و ناامید کف رختکن ولو شدند. آشا با ناراحتی پاهای کوچکش را بغل کرد.
- خسته شدم هکتور...دلم مامانمو میخواد و داداشمو...ارباب...برو بچ مرگخواران...من چقدر بدبختم.
هکتور که به شمشیری که با زور از درون سنگ بیرون کشیده تکیه زده بود با خستگی گفت:
- منم دلم برای معجون سازیام تنگ شده. تازه من چتر دار ارباب بودم...آه ارباب.
در همان لحظه سر و کله آیلین درون رختکن ظاهر شد.درحالیکه دست هایش را بر کمر می زد به هردوی انها چشم غره ای رفت.
- کجا بودین شما دوتا؟پیش خودتون فکر نمی کنین الاناست که مسابقه شروع شه؟اونوقت شما دوتا قایم باشک راه انداختین تا پسر و عروس من مجبور باشن دنبال شما دوتا بی خاصیت بگردن؟اونم تو وقت به این مهمی؟اونم درست همون زمان که می دونستین وندلین نیست؟
آشا:آه مامان... مادر خوب و قشنگم.
آشا جستی مارمولکی زد تا در آغوش مادر تازه از بلاک شده درآمده اش فرو رود.اما با یک اشاره چوبدستی ساحره، به زمین چسبید و پوستر شد.
آیلین چشم غره غلیظ دیگری به او رفت.
- بوق و مامان!یه درصد فکر کن من ننه یه مارمولک زشت و بدترکیبی مثل تو باشم مارمولک بی ریخت بی مسئولیت!
حالا هم عوض آبغوره گرفتن بدو برو تو ورزشگاه امروز تو باید جای وندلین بازی کنی.مجبور شد برای خاموش کردن یه آتیش سوزی دیگه بره... تو هم نیشتو ببند ببینم معجون ساز مفلوک بی خاصیت بی استعداد!
هکتور از ترس نیشش را جمع کرد.آشای گریان از دیدن این همه توجه را زیر بغل زد و با بیشترین سرعت از رختکن خارج شد!
دقایقی بعد- درون زمین بازیاستادیوم المپیک مملو از جمعیت پرشور و هیجان زده ی جادوگر بود که با ورود اعضای دو تیم به درون زمین فریادهای شادمانه سر دادند.هرچند پیش از این یکبار دیگر تیم تنبل ها در این ورزشگاه به مصاف کیوسی ارزشی رفته بود اما ظاهر آن با چیزی که هکتور و آشا از آنجا به یاد می آوردند تفاوت داشت.دیگر خبری از آن تیزرهای تبلیغاتی اطراف زمین بازی نبود.با نگاهی به جایگاه تماشاچیان میشد به سادگی به عدم حضور جمعیت سیاهپوش مرگخواران پی برد.موضوعی که باعث شد آهی عمیق از نهاد هکتور و آشا برخیزد.هیچیک به درستی نمی دانست بر سر ارتش بزرگ سیاه چه آمده است و در حال حاضر مرگخواران به چه کاری مشغولند.احتمالا هر یک بدون حضور لرد به یک زندگی طبیعی و بدون هیجان تن داده بودند.ولی چیزی که قلب نداشته دو مرگخوار سابق را به درد می آورد این بود که در واقع آنها مقصر تمام این اتفاقات بودند... با دستکاری ناخواسته ای که در تاریخ مرتکب شده بودند.
اعضای دو تیم ترنسیلوانیا و تنبل ها در برابر یکدیگر صف کشیدند.آشا نگاهی به چهره سرد و بی تفاوت روونا انداخت.عادت داشتند با دیدن یکدیگر در مکان هایی که مجاز به صحبت نبودند با زدن چشمک با احوال پرسی کنند.ولی او دیگر روونایی نبود که آشا می شناخت...همانطور که خودش دیگر آن مارمولک سبزی نبود که لوس کرده و نور چشمی برادر بزرگش بود.
نگاه ناامیدش را به اسنیپ دوخت که حتی در این لحظه و از آن فاصله هم به شکل تهوع آوری با کمک ایما و اشاره مشغول لاو ترکاندن با همسر موقرمزش بود.زنی که در زندگی قبلی اسنیپ دشمن قسم خورده اش را به او ترجیح داده و قلب او را به سختی شکسته بود.
آشا نگاهش را از صحنه چندش آور قلب های صورتی رنگی که در اطراف سر دو عاشق دلداده خودنمایی می کرد برداشت.مطمئنا این اسنیپ با اسنیپی که او می شناخت خیلی فرق داشت. در واقع او الان کاریکاتوری زنده از مدل اصلیش بود!
در همان حال صدای سوت داور مسابقه به صدا درآمد و رشته افکار آشا را از هم گسیخت.آه دیگری کشید.سپس روی جارویش پرید و همراه سایر هم تیمی هایش به سمت آسمان پرواز کرد.
دقایقی بعد- میان زمین و آسمانبا آغاز مسابقه صدای گزارشگر در ورزشگاه طنین اندازه شد.
-با صدای سوت داور مسابقه شروع میشه.سرخگون در دست تیم تنبل هاست.کاپیتان تیم سیوروس اسنیپ توپ رو در دست داره و با سرعت میره به سمت دروازه تیم ترنسیلوانیا...لودو بگمنو جا می ذاره و...اوه بلاجر محکم بهش اصابت کرد. ظاهرا تو اون لحظه حواس کاپیتان تیم تنبل ها به طرف جایگاه تماشاچیا بوده.توپ الان تو دست روونا از تیم ترنسه که اونو پاس میده به آماندا و...
آشا با خشم نفسش را بیرون داد و با قیافه ای اخمو تلاش کرد روونا را با کمک بلاجری هدف قرار دهد.ولی با جا خالی دادن به موقع روونا ناکام ماند و روونا توپ را به سمت ویلبرت پاس داد.
- توپ در حال حاضر در دستان ویلبرت اسلینکرده. که با سرعت میره به طرف دروازه تیم تنبل ها.از بازدارنده هکتور گرنجر جاخالی میده...هنوز جامعه جادوگری از انعقاد قرارداد تیم تنبل ها با این دستفروش گوشه خیابونی که بارها سابقه سرقت و کلاهبرداری داشته در بهت و حیرت هستند.با این همه به نظر نمیاد حواس کاپیتان تیم پیش مسائل جانبی دیگه ایه تا توجه به سوء سابقه اعضای تیمش...اسنیپ:
هکتور:
جمعیت:
مسائل جانبی:
- و حالا ویلبرت بعد از یه چرخش جانانه توپو برای دافنه پاس میده که صاف میره به سمت دروازه و اوه خدای من چه اتفاقی افتاد؟ظاهرا یکبار دیگه شاهد سواستفاده مالسیبر از منوی مدیریتیش هستیم...اون دافنه رو بدون هیچ دلیلی بلاک کرد!صدای خشمگین تماشاچیان در سرتاسر ورزشگاه طنین انداز شد.
- داور به سمت دروازه بان میره تا بهش اخطار بده و اوه...مالسیبر با نشون دادن منوی مدیریتش داورو تهدید میکنه...طرفداران تیم ترسیلوانیا رو مشاهده میکنیم که با داد و فریاد اعتراض میکنن به رفتار دور از شان ورزشکاری و انسانیت و ایفای نقشی این بازیکن...کماکان به نظر نمی رسه که کاپیتان این تیم علاقه ای به تذکر دادن به بازیکنان متخلف تیمش داشته باشه... آشا با افسردگی تمام نگاهی به اسنیپ انداخت که در حال حاضر در جایگاه تماشاچیان کنار لیلی نشسته بود و بدون توجه به بازی، مشغول بالا و پایین انداختن دهمین فرزندش بود که دست برقضا موهایی قرمز داشت و در حینی که بچه جیغ های بنفش می کشید اسنیپ و لیلی با ملایمت فوق تهوع آوری لبخند می زدند.
- خب به نظر می رسه با حضور اعضای ستاد مبارزه با تخلفات ورزشی به ریاست سر ماندانگاس فلچر ملقب به دست طلایی! بالاخره داور موفق میشه کارت زدی به مالسیبر نشون بده...باید از زحمات این عضو زحمت کش و همیشه در صحنه و قانون مند متشکر بود.به حق جامعه جادویی تا به حال آرامشش رو مدیون فداکاری های این مرد بوده...هکتور و آشا:
- بازی با اعلام پنالتی به نفع تیم ترنس ادامه پیدا می کنه.دافنه که تازه از بلاک شدگی دراومده مسئولیت زدن این ضربه رو به عهده میگیره و...گـــــــل!ترنس یک تنبل ها صفر!فریاد شادی اعضای تیم ترنسیلوانیا ورزشگاه را به صدا در آورد.با این همه به نظر نمی رسید این اتفاق حتی ذره ای روی اسنیپ تاثیر گذاشته باشد که حالا جهت سرگرمی فرزندان متعددش با چوبدستی مشغول شیرینکاری بود و صدای خنده لیلی و 10 فرزندش حتی از این فاصله به گوش می رسید.
ده دقیقه بعد- همچنان در ورزشگاهآشا با خستگی برای هزارمین بار توپ بازدارنده را که این بار هدفش آیلین بود دور کرد.در طی ده دقیقه گذشته اسنیپ به اتفاقاتی که در زمین بازی رخ داده بود کوچکترین توجهی نیز نشان نداده بود.به نظر می رسید جریان بازی را اصلا نمی بیند.کمی دورتر هکتور میان زمین و هوا دستخوش تمسخر لودو و آماندا شده بود که به نوبت توپ بازدارنده ای را به طرف او می فرستادند.صدای خنده جمعیت نشان می داد که کسی در آن میان دلش برای هکتور بینوا نمی سوزد.هکتوری که علی رغم بی استعدادی مفرطش در معجون سازی و موذی گری های گاه و بیگاهش آشا بدی چندانی از او ندیده بود.به نظر می رسید به خاطر سو سابقه های ناخواسته ای که طی جریان تغییر تاریخ پیشینه هکتور را خراب کرده اند داور او را حتی لایق حمایت نیز نمیبیند.چرا که بی توجه به وضعیت او به سادگی از کنارش عبور کرد.
- و حالا سرخگون دست آیلین پرنسه که با کمک آشا از ضربه بازدارنده ای نجات پیدا میکنه.هوم آشا...ظاهرا به جای وندلین در بازی امروز حضور پیدا کرده چون وندلین جهت رهبری تیم آتش نشانان لندن ناگزیر تیمو امروز ترک کرده.و حالا سرخگون در دست آیلین پرنسه که با قدرت به طرف دروازه ترنس میره.مادر کاپیتان تیم که ظاهرا مسوولیت بیشتری در قبال تیمش از خودش نشون میده.به نظر می رسه شکست عشقی مفتضحی که از پدر اسنیپ بهش وارد اومده رو تونسته با کمک و حمایت سازمان بین المللی ساحره ها تا حد زیادی فراموش کنه.در اینجا باید از تلاش های شبانه روزی بانو مروپ گانت به خاطر حمایت واحقاق حقوق ساحره های درمانده تشکر ویژه داشته باشیم.آشا به سختی توانست فکش را از میان زمین و هوا جمع کند.مروپ گانت و ریاست سازمان ساحره ها که او به تازگی مسئولیتش را به ایرما پینس واگذار کرده بود؟به نظر می رسید امورات به طرزی دیوانه وار از نظم طبیعی خودشان خارج شده اند!
- و حالا آیلین به طرف دروازه تیم ترنس میره و توپو با قدرت هرچه تمامتر به طرف دروازه پرتاب میکنه...اوه گلرت با یه شیرجه توپو از دروازه دور میکنه...چه میکنه این بازیکن!بله صدای فریاد حمایتگر طرفداران تیم ترسیلوانیارو می شنویم که ورزشگاهو به لرزه درآورده...متعجبم اسنیپ کلا برای چی تیم داده وقتی یه نفرم نیست تا از تیمش حمایت کنه.خب میموند خونه بچه هاشو بزرگ میکرد کاری که الانم البته داره میکنه!صدای خنده تمسخرآمیز جمعیت و هو کشیدن هایشان پرده گوش آشا را نوازش داد.با این همه به نظر نمی رسید اینها باعث شده باشد تا اسنیپ حاضر به بازگشت مجدد به زمین شود.
آشا در یک لحظه تصمیمش را گرفت.این وضعیت دیگر نمی توانست بیشتر از این ادامه پیدا کند.ضربه محکمی نثار بلاجری کرد که از کنارش عبور می کرد و جهتش را به سمت هکتور کج کرد که بالاخره لودو و آماندا او را به حال خود گذاشته وبه جریان بازی برگشته بودند.آشا با یک جست از روی جارو روی سر هکتور پرید که با فرمت
مشاهده میشد.سپس زنجیر زمان برگردان را به دور گردن هردویشان بست.
هکتور: چیکار میکنی؟پس بازی چی میشه؟
آشا با چهره ای مصمم گفت:
- اینجوری که به نظر می رسه بازی رو همینطوری باختیم. من که دیگه تحمل این وضعیتو ندارم پس بیخودی وقتمونو تلف نکنیم بریم اربابو برگردونیم به تاریخ!
هکتور نگاهی به آیلین و سیریوس انداخت که در آن لحظه بار دیگر مشغول بازی وسطی با همراهی روونا و ویلبرت شده بودند.به نظر می رسید حق با آشا بود پس سری به نشانه مثبت تکان داد.آشا چند دور زمان برگردان را چرخاند و ثانیه ای دیگر نشانی از دو مدافع تیم تنبل ها در زمین به چشم نمیخورد.
چند ثانیه بعد زمان و مکانی نامعلوم!هکتور و آشا با صدای گرومپی روی زمین فرود آمدند.هکتور سرش را میان دستهایش گرفت تا از چرخش زنجیروار پاتیل ها به دور سرش جلوگیری کند.
- می دونی این چندمین باره تو طول این پست با صدای گرومپ فرود میایم؟بهتره هر چه زودتر اربابو پیدا کنیم تا همین 4 تا استخون باقی مونده م نشکسته!
آشا روی سر هکتور صاف ایستاد تا نگاهی به اطراف بیاندازد.
- عهه هک انقدر وول نزن....یه جا وایسا من اطرافو قشنگ دیده بانی کنم...هوم...وقتی رفتیم داشت برف می اومد؟
هکتور به دانه های درشت برف خیره شد که به نرمی روی زمین فرود می آمدند.
- فکر نمی کنم.وقتی اومدیم بهار بود همه جا سبز بود رو زمین حتی یه دونه برف م نشسته بود....بهار... آه ارباب!
آشا نگاه موشکافانه ای به سنجاب پوزه درازی انداخت که در همان لحظه از کنارشان عبور کرد.به نظر می رسید تلاش می کند خودش را به بلوطی برساند که جلوتر از او با حالتی وسوسه انگیز روی زمین قل میخورد.
- عجیبه...تا حالا به عمرم همچین سنجاب زشتی ندیده بودم.
بلوط مربوطه در همان لحظه به تنه کلفت درختی برخورد کرد ومتوقف شد و باعث شد سنجاب که با شتاب دنبال آن بود با شدت به تنه همان درخت برخورد کرده و تبدیل به پوستر شود.
- تا حالا دیده بودی تنه درختا پر از مو باشه؟
- ببینم درختا حرکت می کردن احیانا؟
- ناخونای کلفت و بیقواره هم داشتن؟
هکتور و آشا سرشان با بالا آوردند تا فیس تو فیس ماموت عظیم الجثه ای شوند که با غضب به آنها خیره شده و سخت خشمگین به نظر می رسید.سپس نگاهشان به محل فرودشان و بچه ماموتی که زیر وزن هکتور تبدیل به کتلت شده بود خیره ماند.
هکتور و آشا:
ماموت مادر:
هکتور و آشا با عجله، درست قبل از اینکه زیر ضربات خرطوم دراز و سنگین ماموت مادر به فسیلی آموزنده در راستای تحقیقات آیندگان تبدیل شوند زمان برگردان را به مقصد زمانی دیگر چرخاندند.
ویـــــژژ گــــــرومــــپ آخ!(افکت سقوط در زمانی دیگر!)
هکتور درحالیکه پشتش را که در اثر فرود غیر استاندارد درد گرفته بود مالش می داد پرسید:
- الان کجاییم؟بگو رسیدیم به ارباب...آخ مادرجان!
آشا نگاهی به دور و برشان انداخت.آنجا چندان شبیه مکان هایی نبود که لرد سیاه در آنجا حضور داشت. به نظر می رسید مکانی که حالا در آنجا حضور داشتند بسیار به شهرهای مشنگی پیشرفته شباهت دارد.اتوبان های و خیابان ها به طرز عجیبی از بالای سرشان عبور می کردند و ماشین های عجیب و غریبی که تا به حال ندیده بودند گاه و بیگاه سفیر کشان بر فراز ویراژ می دادند.
هکتور:هوم اینا دیگه چین؟جاروهای مدل جدیدن؟
درست در همان لحظه مادر و فرزندی با پوششی عجیب از مقابلشان عبور کردند.کودک با دست آشا و هکتور را نشان داد و جیغ کشید.
- مامان اونجارو نگاه کن.این یارو رو ببین.انگار از ماقبل تاریخ اومده.چقدر قیافه ش داغونه!
زن دست فرزندش را محکمتر کشید و نگاهی حاکی از سوء ظن به آنها انداخت درحالیکه زیر لب چیزی در مورد
"موزه" و
"آثار باستانی" زمزمه می کرد مقابل دیواری ایستاد و نقطه ای را روی آن فشار داد.بلافاصله دری روی دیوار باز شد و مادر و فرزند به داخلش رفتند. آشا سری تکان داد.
- هرجا هم که باشیم مطمئنا جایی نیست که لرده.
سپس بدون اینکه منتظر اظهار نظر بعدی هکتور باشد زمان برگردان را چند دور دیگر چرخاند.
صحنه بار دیگر به چرخش درآمد و ثانیه ای بعد هکتور و آشا در صحنه ای دیگر فرود آمدند.
هکتور با نگاهی به اطراف پرسید:
- احیانا ارباب تو مهد کودک کار می کردن؟
آشا نگاهی به 4 کودکی انداخت که در مقابلشان مشغول بازی کردن بودند.دخترک کوچکی که لباس زرد قناری رنگی به تن داشت و مشغول کشیدن عروسک پارچه ای زشتی از دست دختربچه ی دیگری بود با مشاهده کسانی که یکباره پشت سرش ظاهر شده بودند جیغ بنفشی کشید.عروسک را رها کرد و از پشت روی زمین افتاد.
دختر بچه ی دیگر با دقت به هکتور و آشا خیره شد.
- سالی اونجارو نگاه کن...
پسربچه ی مومشکی لاغر مردنی و سبزپوشی که سالی نامیده شده بود جلوتر آمد و از کنار دختربچه با دقت به تازه واردین خیره شد.پسر بچه دوم که آشکارا از اینکه نامش توسط دختر صدا نشده بود ناراحت بود خودش را به سالی رساند و با اسباب بازی که در دست داشت بر سر او کوبید تا جایش را بگیرد.
- من بگم...من بگم رونی؟
دختربچه با عروسکی که در دستش مانده بود توی صورت پسرک کوبید.
- نخیرم لازم نکرده...اصلا خودم میگم.چه توقعی دارم که شما بتونین جواب بدین.این یارو حتما بابانوئله که برامون هدیه آورده!
دختربچه زرد پوش گفت:
- کریسمس که گذشته...در ضمن چه بابانوئله زشتیه.
هکتور و آَشا:
روونای خردسال از جا برخاست تا از نزدیک به تازه واردین نگاه کند.
- من مطمئنم خود خودشه.چون کریسمس یادش رفت برای من یه دونه از این مارمولکا بیاره قول داد بعدا برام بیاره.الانم به قولش عمل کرده.
او قبل از اینکه آشا و هکتور فرصت کنند واکنشی نشان دهند آشا را از روی سر هکتور قاپید.
- ممنونم بابانوئل مهربون...من همیشه خیلی دلم میخواست برای کمک به علم و دانش و هوش بشریت یه مارمولکو تشریح کنم!
آشا:
در همان لحظه گودریک خردسال از جا برخاست و دم آشا را گرفت تا او را از دست روونا بیرون بکشد.
- اول میدیش من بهش یه فشفشه ببندم بفرستم هوا؟
روونای خردسال سر آشا را محکم چسبید.
- نخیرم این مال منه.بده ش من گودی...دیگه اصلا باهات قهرم.دیگه هیچوقتم باهات یه مدرسه نمی سازم تا بتونی خل و چلایی مثل خودتو توش راه بدی.
هر دو بنیان گذار خردسال هاگوارتز از درحالیکه برای هم زبان در میآوردند مشغول کشیدن مارمولک بی نوا از دو سو شدند تا او را از چنگ طرف مقابل در بیاورند.
روونا و گودریک:
آشا:
سالازار خردسال:
هکتور:
عاقبت هکتور دریافت اگر این دو را به حال خود بگذارد به زودی ناچار می شود آشا را با معجونی دوباره سرهم کند.پس جست بلندی زد و خود را وسط معرکه انداخت و با یک حرکت آشا را از دست روونا و گودریک بیرون کشید.مشاهده چهره دو کودک که به نظر می رسید هر لحظه ممکن است زیر گریه بزنند باعث شد هکتور با عجله بگوید:
- وای اونجارو....اون پشتو نگاه کنین...اون چیه اونجاست؟
سالازار:بابا دروغ میگه میخواد فلنگو ببنده باور نکنید!
بقیه بدون توجه به هشدار سالازار به سمتی که هکتور اشاره کرده بود بازگشتند و هکتور درحالیکه برای بنیانگذار گروهش زبان درازی می کرد به همراه آشا کادر را به سمت زمان نامشخص دیگری ترک کردند.
چند ثانیه بعد- زمان نامعلومدوربین بر روی چهره های ناامید هکتور و آشا زوم کرد که بر روی تخته سنگی در دل صحرایی بی آب و علف نشسته بودند. شن های طلایی رنگ زیر نور خورشید تند و تیزبه شکل ویژه ای می درخشیدند.
آشا با ناراحتی به عبور سرخ پوست سوار بر اسبی خیره شد که درحالیکه با تعجب به آنها می نگریست از کنارشان عبور می کرد.از سرگردانی میان زمان و مکان های مختلف خسته شده بود.شاید بهتر بود به همان زمانی که دستپخت خودشان بود بر می گشتند و همان زندگی را ادامه می دادند.
هکتور با مشاهده بالون فکری تشکیل شده بالای سر آشا با حرکات دست آنها را پراکنده کرد.
- چطور می تونی همچین فکری کنی؟زندگی بدون ارباب؟هرگز من چنین چیزی رو قبول نمی کنم.ما انقدر می گردیم تا اربابو پیدا کنیم و برگردونیم!
- خب ممکنه بفرمایید چطوری پیداش کنیم؟ما خودمونم تو زمان گم شدیم مثل اینکه ها!
هکتور سری خاراند.
- هوم خب اول باید بفهمیم لرد تو چه زمانی متولد شده.آخرین باری که دیدمش چند سالش بود؟50؟
آشا:شاید 60؟
هکتور:نخیر انقدر بهش نمی یومد من میگم 40.
- خب چرا 40؟
- پس چند؟
- 70!
- چرا 70؟
- پس چند؟
قبل از اینکه دعوای هکتور و آشا بر سر سن و محاسبه دقیق تاریخ تولد لرد بالا بگیرد ایرما پینسی موقرانه وارد کادر شد و کتابی به دست هکتور داد و از همان راهی که آمده بود بازگشت.هکتور کتاب را از دسترس آشا دور نگه داشت تا بتواند اولین کسی باشد که افتخار دانستن تارخ تولد لرد را می یابد.
- هوم اینجا نوشته ارباب متولد 31 دسامبر 1926 هستن.یافتیم ما باید بریم اون زمان!
آشا کتاب را از دست هکتور قاپید تا ضربه ای نثار سر هکتور کند.
- آخه تو چرا انقدر خنگی؟ما وقتی پدر لردو اشتباهی کشتیم که هنوز با مادر لرد آشنا نشده بوده.اصلا تو پستای قبلی رو خوندی؟نه جون من خوندی؟با این خنگ بازیات باعث میشی فقط پست طولانی تر بشه.
هکتور و آشا به رسم همیشه با فرمت
مشغول گیس و گیس کشی و متهم کردن یکدیگر شدند تا نگارنده شخصا ناچار شود زمان برگردان را روی تاریخ مقرر تنظیم کرده و هکتور و آشا را با لگدی روانه آن تاریخ کند!
لیتل هنگلتون- سال 1925 میلادی!- تام نکنه دارم اشتباه می کنم؟انگار یکی یه مارو با میخ کوبیده روی در!
پناه بر خدا!درسته!کار پسره ست.گفتم که مخش ایراد داره.سیسیلیا عزیزم بهش نگاه نکن.در همان لحظه که هر دو سر اسب ها را بر می گرداندند تا از آنجا دور شوند شخصی با پوششی نامتعارف از مقابلشان چون فشنگ عبور کرد. هر دو از مشاهده این منظره زیر خنده زدند و کمی دورتر هکتور و آشا با زدن لبخندهایی شیطانی آن دو را همراهی کردند.در فاصله چند قدمی از دو مرگخوار، هکتور و آشایی که سیر طبیعی تاریخ را ناخواسته تغییر داده بودند بیهوش و بی حرکت و دور از دسترس روی زمین مشاهده می شدند.
زمان حال- ورزشگاه المپیکهکتور و آشا با صدای ویژی مجددا درون ورزشگاه ظاهر شدند و اینکه چگونه زمان برگردان می تواند مکان را هم تغییر دهد به کسی ارتباطی ندارد واگر کسی در این مورد کنکجاوی به خرج دهد 50 امتیاز از گروهش کسر خواهد شد!
هر دو با ترس و نگرانی نگاهشان را در طول ورزشگاه چرخاندند که تفاوتی با لحظه ای که آن را ترک کردند نداشت.آشا با وحشت گفت:
- اوه مای گاد!پس لرد کوش؟پس مرگخوارا کوشن؟مگه ما مسیر تاریخو درست نکردیم؟
پیش از اینکه هکتور بتواند پاسخی به این سوال بدهد اسنیپ با سرعت مقابلشان بر روی زمین فرود آمد.
- ممکنه بفرمایید تا الان کدوم گوری بودین شما دو نفر؟
آشا وحشت زده از جا جست و روی سر هکتور پرید.
- به خدا همه ش تقصیر این هکتوره منو اغفال کرد دا...آقای اسنیپ...الان میام کمک خانوم کنم تا بچه هارو ساکت کنن.
اسنیپ: چی میگی تو آشا؟از کی تا حالا به من میگی آقای اسنیپ؟کدوم خانم؟کدوم بچه؟نکنه توپ بلاجر خورده تو سرت؟صد دفعه گفتم این کار از عهده تو برنمیاد با این هیکلت...هکتور؟تو چرا مراقبش نبودی؟
آشا: هوم...پس یعنی تو ازدواج نکردی با لیلی؟
اسنیپ:یعنی تو نمی دونی؟لازمه حتما تو این موقعیت یادآوردی کنم لیلی با یکی دیگه ازدواج کرده و برای همین منم فراموشش کردم؟ ضربه ش انگاری خیلی سنگین بوده.
هکتور با سوظن گفت:
- پس لرد کوش؟چرا هیچکدوم از مرگخوارا نیومدن تماشای مسابقه مون؟
اسنیپ که کم کم دود از کله اش خارج میشد گفت:
- شما دو تا چه مرگتونه؟مگه یادتون نیست لرد هیچوقت نمیان تماشای بازی و از تو خونه دنبال می کنن؟مرگخوارا هم رفتن ماموریت.حالا هم عوض اینکه وایسین چرت و پرت بگین برگردین به بازی تا نزدم بلاکتون کنم!به خاطر شما دوتا تا الان دوتا گل خوردیم اگر ببازیم 50 امتیاز از گریفندور کم میشه!
سپس قبل از اینکه آرسینوس موفق شود به داخل کادر شیرجه زده و به کسر نمره از گریفندور اعتراض کند سوار جارویش شد و به بازی برگشت.
آشا و هکتور:
دقایقی بعد- در ورزشگاه- بالاخره دو مدافع تیم تنبل ها به بازی برگشتن و حالا امید طرفداران این تیم برای عوض کردن نتیجه بازی بیشتر شده....توپ دست اسنیپه که اونو پاس میده به مادرش....آیلین مثل فشنگ به طرف دروازه میره و روونارو جا می ذاره.ویلبرت با ضربه توپ بلاجری که هکتور به طرفش فرستاده کلا به آیلین نمی رسه...حالا آیلین نزدیک دروازه ست....و توپو پاس میده به سیریوس بلک.گلرت که از این حرکت گیج شده به طرف سیریوس بر می گرده اما دیر می جنبه و....گل!یه گل دیگه به نفع تیم تنبل ها...تنبل ها 60،ترنسیلوانیا 50!صدای فریاد شادی طرفداران تنبل ها در ورزشگاه پیچید.هکتور و آشا پیروزمندانه به هم لبخندی زدند. به نظر می رسید بازگرداندن مجدد لرد به تاریخ انگیزه بیشتری برای بازی در آنها ایجاد کرده است.
دقایقی بعد- روی زمین چمن پوشعاقبت بازی بین دو تیم ترنسیلوانیا و تنبل ها با گرفتن به موقع گوی زرین توسط لینی وارنر به اتمام رسید.اعضای دو تیم بار دیگر روی زمین و در مقابل یکدیگر صف کشیده بودند تا مراسم تقدیر از تیم برنده به عمل آید.گزارشگر با صدای بلندی مشغول تشریح لحظه به لحظه بازی و اعلام مجدد امتیازات بود و همزمان نتیجه بازی بر روی تابلوی جادویی تغییر کرد.
آشا که همزمان مشغول بازی مورد علاقه چشمک زدن با روونا بود آهسته از هکتور پرسید:
- اون عکسه چیه روی لباس روونا؟
هکتور:شبیه جونور سبزه...هوم...به نظرم خیلی آشنا میاد. انگار یه جایی دیدمش...
مالسیبر که کنار آشا ایستاده و مشغول ساختن اکانت جدیدش بود گفت:
- خب معلومه دیگه...چقدر شماها گیجین...اون نشان مخصوص گروه ریونکلائه دیگه.مارمولک سبز!روی لباس همه اعضای گروه ریونکلا هم هست.چطور این همه سال توی مدرسه ندیدین؟
هکتور و آشا:
آشا زودرتر از هکتور موفق شد فکش را از روی زمین جمع کند.
- تو مدرسه؟تو توی هاگوارتز همچین چیزی دیده بودی تا حالا هک؟
مالسیبر:هاگوارتز؟هاگوارتز دیگه کجاست؟مگه شما جایی غیر از مدرسه سالروناف درس خوندین؟
هکتور و آشا:
هکتور: مادرجان!اینجا دیگه کجاست؟پس هاگوارتز چی شد این وسط؟
مالسیبر درحالیکه دکمه تایید و ثبت اکانت 4593982927 را فشار می داد با سوء ظن به هردو نگاه کرد.در همان لحظه هرمیون گرنجر به داخل سوژه شیرجه زد تا داوطلبانه پاسخ این سوال را بدهد.
- تو کتاب تاریخچه سالروناف اومده که 3 بنیانگذار معروف مدرسه یعنی سالازار اسلیترین،روونا ریونکلا و هلگا هافلپاف این مدرسه رو با هم ساختن.البته قرار بود یه نفر دیگه هم به نام گودریک گریفندرو بهشون کمک کنه اما میونه شون بهم خورد چون هلگا و روونا معتقد بودند گودریک با حیوانات رابطه خوبی نداره مخصوصا مارمولکای سبزی که روونا عاشقانه دوست داشت.پس اون رو تو ساخت مدرسه راه ندادن.اونم یه شمشیر ساخت و یواشکی تو مدرسه گذاشت تا یه روز نواده اصلیش پیدا بشه و به وسیله اون شمشیر مارمولکای سبزو نابود کنه.آخه شایعه ست اون روونا رو دوست داشته و به خاطر اینکه روونا محلش نذاشته عقده ای شده بوده و اینطوری می خواسته انتقامشو از مارمولکا بگیره!
هکتور:وات دِ...
بگو ببینم پس تو الان خودت تو چه گروهی هستی؟هان؟مگه خودت تو گریفندور نبودی؟
هرمیون: گروهی به اسم گریفندور نداریم.همین الان توضیح دادم مثل اینکه ها!نخیر منم تو ریونکلام! راستی من تو رو یه جایی ندیدمت؟
قبل از اینکه هکتور فرصت کند چیزی بگوید هرمیون جیغ بنفشی کشید که از فرط بلندی یک پرده گوش هکتور پاره شد!
- خدای من!نکنه تو همون منجی هستی که یه مرتبه از آسمون پیداش شد و شمشیر مرلینو از سنگ بیرون کشید؟مرلین پیشگویی کرده بود بالاخره یه روزی اون درلباسی متفاوت بر می گرده!
با صدای جیغ هرمیون توجه همگان به آنسو جمع شد و چیزی نگذشت که قضیه ظهور منجی دهان به دهان گشت و نظم ورزشگاه را برهم ریخت و آرامش را از آن گرفت تا عاقبت سیل جمعیت حاضر در ورزشگاه را به داخل زمین کشاند.دقایقی بعد کل جمعیت در مقابل هکتور زانو زدند.
- درود بر منجی اعظم فرستاده مرلین بزرگ! هکتور::hyp:
آشا:هکتور....بگو باز به کجای تاریخ گند زدیم؟