هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
ریموس تکان نخورد. همچنان دندان هایش را روی هم میفشرد. بوی بد زندان ذهنش را از هر فکر خالی کرده بود.
بوی اجساد کنار زندان...
بوی رطوبت...
بوی تاریکی...
کاش میتوانست برگردد و در آغوش گرم محفل بماند. کاش میتوانست دوباره همه محفلی ها را ببیند. صورت هری، هرمیون، رون و بقیه در ذهنش درخشید. او اینجا بود تا مرگخواران را شکست دهد. اما چگونه؟
ای کاش کسی اینجا بود تا درکش میکرد...
ای کاش در کردن کار سختی نبود...
ای کاش تاریکی روشن میشد...
ای کاش ها مغزش را میخوردند. حتی نمیتوانست تکان بخورد. مغزش کار نمیکرد و فقط و فقط به حرفی که در ذهنش میدرخشید مشغول شده بود.

-فراموش نکنی از شر جسدا خلاص بشی...فراموش نکنی از شر جسدا خلاص بشی...

آیا او فراموش کرده بود یا خودش را به فراموشی میزد؟ یا شاید هر دو. هردو ذهنش را درگیر کرده بودند. مهم نبود... مهم نبود اینکه ذهنش را به چه چیزی مشغول میدارد. مهم این بود که الان باید چه کند.
به اجساد نگاهی کرد. چه تلخ گوشه یا آویزان شده بودند و یا کنج اتاق روی هم افتاده بودند. بوی مرده عذاب آور بود. اصلا نمیتوانست لحظه ای در کنج آن زندان، کنار اجساد روی هم تلنبار شده بایستد. پس برگشت تا از زندان بیرون برود اما... اما بلاتریکس که انتظار بودن او را در زندان میکشید، جلوی در ایستاده بود.

-مگه... مگه اون نرفته بود؟

ذهنش از کار افتاد. مغزش کار نمیکرد. چرا بلاتریکس با چوبدستی اش روبه روی او ایستاده بود؟ آیا قرار بود شکنجه شود؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
جلسه شروع شده بود،اما هیچکس از چند متر پایین تر خبری نداشت.
ریموس با خود کلنجار میرفت که چگونه این کار را بکند...اصلا باید اینکار را میکرد؟
-حالا باید چیکار کنم؟من نمیتونم یه سری آدم بیگناه رو بکشم...نه نمیتونم!

نیم ساعتی بود که ریموس جلوی در زندان ایستاده بود و به آن نگاه میکرد...البته اگر کسی او را میدید فکر میکرد که او دارد نگاه میکند ولی ذهن اون جای دیگری بود!
جلسه تمام شده بود.بلاتریکس برای اینکه ببیند فنریر کاری که گفته بود را درست انجام داده یا نه به سمت زندان حرکت کرد.
در مسیر حرکتش هیچ رد خون یا اعضای بدن زندانی ها وجود نداشت برای همین لبخند کوچکی بر صورت داشت.
به نزدیکی زندان رسید.
برایش عجیب بود که چرا هیچ صدای فریادی از زندانیان سر نمیزند چون همیشه وقتی زندانی ها چهره ی فنریر را میدیدند زهره میترکاندن.
با خود فکر کرد:
-نکنه همه ی زندانی هارو خورده؟هیچوقت کاری که بهش میگم رو درست انجام نمیده!

قدم هایش تند تر شد.
ریموس صدای قدم های بلاتریکس را شنید.
باید تصمیم میگرفت که میخواهد چیکار کند...هیچ زمانی باقی نمانده بود!
چند ثانیه بعد بلاتریکس به در زندان رسید ولی کسی را ندید.
وارد زندان شد.
بوی رطوبت همه جا را برداشته بود...دیوار هایی با ترک های فراوان دور تا دور زندان کشیده شده بودند...بوی اجساد کل فضای زندان رو پر کرده بود...هیچکس نمیتوانست حتی یک لحظه آنجا دوام بیاورد!

-این چه وضعشه؟این فنریر دیگه شورشو در آورده...حالا کارش به جایی رسیده که به حرف من گوش نمیده

همه ی زندانی ها زنده بودند و کسی از آنها کم نشده بود.
بلاتریکس محکم در زندان را کوبید و رفت.



ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۳ ۱۲:۵۴:۵۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۳ ۱۲:۵۶:۰۰
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۳ ۱۲:۵۷:۳۰

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۶

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
در به آرامی باز شد و چهره ی رنگ پریده مردی با چشمان خمار نمایان شد .
- اسنیپ!
- دوشیزه لسترنج.

سوروس اسنیپ آرام کنار رفت . می دانست بلاتریکس از خونسردی و اعتماد لرد به او متنفر بود . بلاتریکس داخل اتاق قدم گذاشت. بدون فوت وقت به اطراف اتاق نگاهی انداخت. میزی طویل و سیاه رنگ و صدای ملایم سوختن تکه های چوب در شومینه. برعکس اکثریت اتاق ها این اتاق پنجره ی بلندی داشت . درست رو به روی میز. با قدم های آرامی به سمت پنجره رفت و پشت شیشه ی یخ زده ایستاد. انگشت بلند و رنگ پریده اش را روی شیشه کشید. با صدایی که به سختی شنیده می شد ، گفت:
- زود اومدی.

پشت سرش صدای کشیده شدن صندلی شنیده شد .
- از دیر کردن متفرم.

لبخند تلخی زد. به همین دلیل لرد اسنیپ رو دوست داشت .
- منم از تو متنفرم.

اسنیپ پوزخندی زد . شر و بدبختی . او با این موضوع مشکلی نداشت . آرام چوبدستی اش را رو به شومینه گرفت . شومینه گر گرفت. شیشه شروع کرد به بخار کردن .
- آه.

کم کم منظره ی پشت شیشه محو شد و اتاق کم کم مملو از گرمای خوشایندی شد...


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
بلاتریکس با اکراه نگاهی به دور شدنِ فنریر انداخت و به داخل برج برگشت. لردسیاه دستور جلسه‌ی کوچکی را داده بود که حاضر بود روی نیمی از موهایش شرط ببندد که اسنیپ زودتر از همه خودش را آنجا رسانده بود و بلاتریکس متنفر بود از اینکه اسنیپ اینقدر خودش را مورد اعتمادِ لرد میدانست.

تاریکیِ دره بیشتر و هولناک‌تر میشد. دالانِ نیمه‌پوشیده‌ای که به محل اقامت لرد میرفت نور کمی داشت. پنجره‌های دالان شیشه نداشتند. خفاش‌های متعددی از چارچوب پنجره‌ها آویزان شده بودند. صدای قدم‌های محکمِ بلاتریکس سکوت را هر چند ثانیه یک بار می‌شکست. چند قدم تا ورودی ِ برج که دربی کنده‌کاری شده‌ای از علامت شوم بود مانده بود، که ناگهان ایستاد. صدای اسنیپ را می‌توانست بشنود که در حال گزارش دادن به لردسیاه بود.

بلاتریکس دندان‌هایش را روی هم سایید و با خشمی که علاقه‌ای که به کنترل کردنش نداشت پشت در رسید، ضربه‌ی کوتاهی به در زد و وارد شد...


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
#99

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:(سوژه جدیه)

ریموس لوپین طلسمی کشف کرده که به وسیله اون، با لمس هر شخصی می تونه شبیه اون بشه.
تصمیم می گیره از این طلسم برای نفوذ به ارتش سیاه استفاده کنه.
ریموس با لمس چند مرگخوار چندین بار تغییر شکل می ده...

..................

و حالا احساس می کرد هدف مهم ترین در پیش دارد...

لمس مرگخواران و حقه های کوچک برای ایجاد اختلاف بین آن هاT دیگر برایش کافی نبود.

باید به منبع نفوذ می کرد!

خوب می دانست راه سختی پیش رو دارد.

تغییر شکل های پی در پی اش، آشفتگی کوتاه مدتی در خانه ریدل ها ایجاد کرده بود. و فهمیده بود باید با احتیاط بیشتری رفتار کند. برای همین پس از لمس آخرین مرگخوار و انداختن جسم بی هوشش در چاهی نه چندان عمیق، تصمیم گرفته بود فعلا در همین جسم باقی بماند.

-فنریر...برای چی اونجا نشستی؟ مگه بهت نگفتم به جای این که زیر دست و پای مرگخوارا باشی، بری و کمی از تعداد زندانیامون کم کنی؟!

زیر لب فحشی داد...حالا که دیگر به سادگی نمی توانست قالبش را عوض کند، در جسم گرگینه ای محبوس شده بود که حتی کاملا مرگخوار هم به شمار نمی رفت.
مرگخواران علاقه خاصی به گری بک نداشتند. می رفتند و می آمدند و کارهای پیش پا افتاده شان را به او می سپردند.
و حالا باید تعداد زندانیان را کم می کرد. با خودش فکر کرد:
-یعنی...باید چند تاشونو آزاد کنم؟ این خیلی خوبه. شاید مفید ترین حرکتی باشه که از وقتی اومدم این جا دارم انجام می دم.

با این فکر کمی آرام تر شد.

نقشه اصلی گوشه ذهنش حک شده بود. هر طور شده باید خودش را به لرد سیاه می رساند و او را لمس می کرد. می دانست کار ساده ای نیست. نزدیک شدن به لرد سیاه حتی برای مرگخواران معمولی هم کار سختی بود. مخصوصا با دیواره دفاعی غیر قابل نفوذی که بلاتریکس و لوسیوس و دار و دسته شان در اطراف لرد ایجاد کرده بودند.
مرگخواران به خوبی می دانستند که گروه نزدیک به لرد، هیچ تمایلی به نزدیک شدن شخصی غیر از خودشان به لرد ندارند.

همینطور که فکر می کرد به طرف شکنجه گاه در حرکت بود. تا این که جمله بعدی بلاتریکس متوقفش کرد.
-فراموش نکنی از شر جسدا خلاص بشی..دفعه قبل چند تا از اعضای بدنشونو تو راهرو پیدا کردیم. کارتو تمیز انجام بده.


شوکه شد... قرار نبود کسی آزاد شود!




پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۴
#98

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
از کنار چند بوته گل سرخ که گذشت،جادوی سرد دستانش روی گلبرگ هارا با هاله ای سیاه پوشانید.چشمان ابی رنگش،رز های سیاه را از نظر میگذراندند.
به نرمی حرکتی کرد و اهتزاز ردای سیاه بلندش بر سبزه های یخ زده زمینی که نور ماه انها را روشن کرده بود سایه انداخت.
هنوز نگاهش را به سمت قرص نیمه کامل ماه برنگردانده بود،که شخصی چند قدم انطرف تر توجهش را جلب کرد.
نجوا کرد:لاکتریا؟
دخترک گویی صدای اهسته اورا شنیده باشد سرش را به طرفش برگرداند.با نگاهی که با نگاه همیشگی اش متفاوت بود صدا زد:
چیکار میکنی مورگانا؟
لاکتریا این را گفت و به طرف او حرکت کرد.
مورگانا نگاهی شکاک به او انداخت.
ـ ببینم حالت خوبه؟
لاکتریا پوزخندی زد.
ـ از همیشه بهترم...حداقلش از تو همیشه حالم خیلی بهتره!
این رفتار لاکتریا برای الهه جوان عجیب بود.تفاوتی را حس میکرد.
ـ منظورت چیه؟
ـ خودتو نزن به اون راه!الهه همیشه بدبخت!من به تازگی شک کردم که باید با میرتل نسبتی داشته باشی...اینطور فکر نمیکنی؟
چشمان مورگانا خشمی را نشان میدادند که اندک اندک شکل میگرفت.
ـ فکر نمیکردم اینقدر گستاخ باشی لاکتریا!
ـ گستاخ؟این چیزی نیست که همه شاهدشن؟به چه چیزیت افتخار میکنی؟به الهه بودنت که فقط یه پوسته تو خالی ازش مونده؟
دستان مشت شده الهه جوان به سمت چوبدستی اش رفتند اما دوباره پایین امدند.
ـ هنوزم افراد زیادی ان که به من وفادارن.
ـ اره...البته که هستن!فقط نمیدونم کجا باید دنبالشون بگردم!
مورگانا خواست چیزی بگوید اما دهانش کلمه ای به زبان نیاورد.سرش را با سردرگمی و ناراحتی تکان داد وگفت:
لاکتریا...چی شده؟
لاکتریا عکس العملی نشان نمیداد.اما چند ثانیه بعد لبخندی شیطانی بر لب هایش نقش بست.
ـ لاکتریا؟
مورگانا به لاکتریا نزدیک تر شد.
ـ تو چت شده؟
ناگهان دهان مورگانا همانگونه صامت شد.صاعقه وحشتی برای لحظه ای به چشمانش برخورد کرد وهمانجا بی حرکت ماند.
و پیش از انکه بفهمد چه اتفاقی افتاده است...دیگر چیزی نفهمید.
***
((گرگ و میش صبح،عمارت پرینس ها)):
ـ اکسپکتوپاترونوم!
بزودی رامورای درخشان از نوک چوبدستی ایلین بیرون کشیده شد و چند لحظه بعد پیچ و تاب خوران همچو هاله ای نورانی بیرون پنجره محو شد.
ایلین لبخندی زد و چشمان ابی اش را به نارنجی محو شفق صبحگاهی دوخت که هنوز سر بر نیاورده بود.
صدایی پایی شنید.برگشت و به پشت سرش نگریست.انچه را که میدید برایش کاملا غیر منطقی بود.
ـ مورگانا!؟چقدر زود...
ـ ببین کی اینجاست!بانوی تیله باز!ببینم ایلین...از دیدن من خوشحال نیستی؟
ایلین پنجره را بست و چند قدم به طرف مورگانا حرکت کرد.در نگاهش سوء ضن را میشد خواند.
ـ امکان نداره...
ـ میشه بپرسم چی؟
ایلین با شکاکی چشمانش را ریز کرد.
ـ من نمیفهمم...چطوری پاتروناس اینقدر زود بدستت رسید؟
مورگانا جواب نداد.ایلین به چشمانش زل زد.چشمانی ان درخشندگی همیشگی یک جفت لعل ابی رنگ در انها دیده نمیشد.
مورگانا با لحنی جدی پرسید:
فکر کنم دوست داشته باشی برم؟
ـ اوه نه...من اینو نگفتم.من میخواستم ببینمت ولی خودت اومدی اینجا...خیلی خوبه.اگه بخوای میتونی...
مورگانا بی مقدمه حرف ایلین را قطع کرد و گفت:
اومدم اینجا که یه چیزیو بهت بگم ایلین.
ایلین حرفش را ادامه نداد.اخمی از روی جدیت کرد و زیر چشمی به او نگریست.نگاهش پرسش کننده بود.
ـ از وزارت اخراجی!
ـ چ...چی؟
گویی اب یخی را بر سرش خالی کردند.نفسش بند امد.مغزش تیر کشید.انگار درست نشنیده بود.خواست سوالش را تکرار کند که مورگانا مجال انرا نداد.
ـ متوجه نشدی چی گفتم؟اخراجی!
ـ مورگانا...ولی اخه...چرا؟
ـ باید دوباره تکرار کنم؟
لب های ایلین میلرزید.نگاهش بهت زده بود.همچو مجسمه ای سنگی بی حرکت مانده بود.
ـ مورگانا...ما باهم دوستیم!میشه بپرسم چه اتفاقی افتاده؟
ـ لازم به توضیحه؟
ـ بله!من حق دارم بدونم!
مورگانا پوزخندی زد.
ـ اما برای من هیچ اجباری نیست که با تو حرف بزنم.من حرفی باتو ندارم!
ـ میشه بپرسم چرا داری همه چیزو خراب میکنی؟
مورگانا سکوت کرده بود و برای اولین بار نگاهش با نگاه سرد لرد ولدمورت برابری میکرد.
ایلین به تردید افتاده بود...گویی مورگانا خودش نبود.زیرا هیچ شباهتی به ان دوست خوب و فوق العاده ایلین نداشت.
ایلین با تردید چند قدمی جلو امد.
ـ مورا...تو حالت خوبه؟
ـ از من دور شو!



eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#97

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
با تکان وحشتناکی چشمانش ناگهان باز شد و بعد سرش را به سختی از درون برگ های بوته بیرون آورد... چه اتفاقی افتاده بود؟! در حال صحبت کردن با روونا بود که به ناگاه ضربه ای توی سرش خورده بود و درون بوته پرتاب شده بود... فقط همین را به یاد داشت. روونا کجا بود؟!روونا کسی نبود که لازم باشد برایش نگران شوی...از پس خودش همیشه بر آمده بود. و ریگولوس کسی نبود که نگران کسی شود... فقط خودش را می شناخت. اما این بار فرق میکرد... این بار با همیشه فرق میکرد.

قبل از پرت شدنش درون بوته،دستی را دیده بود که برای لحظه ای روونا را لمس کرده بود و سپس مغزش قفل شده بود... و هیچ چیز را احساس نکرده بود.این چیزی نبود که بتواند نادیده بگیرد،دستی که روونا را لمس کرده بود درست همان دستی بود که در تصوراتش،به او مشت زده بود.تصوراتش را از نزدیک دیده بود و مسلما این دو یک نفر بودند...واقعیت و خیال ، هر دو متعلق به یک نفر بود.

نفس عمیقی کشید و پایش را از بوته بیرون آورد،و برگ ها را از روی لباسش تکاند... حداقل باید چیزی که دیده بود را خبر میداد... حداقل باید کمک میکرد! شاید نتوانسته بود به روونا کمک کند،اما باید به مرگخواران کمک میکرد.به سمت ساختمان بزرگ و قدیمی خانه ریدل ها شروع به دویدن کرد... باید یک نفر را پیدا میکرد تا چیزی که دیده بود را درمیان بگذارد،تا حداقل منفجر نمیشد.پیکری را از دور تشخیص میداد که با غرور جلو می آمد... حتی از آن فاصله هم میشد او را شناخت.

آهسته زمزمه کرد:لاکرتیا... و بعد فریاد زد:لاکرتیا؟! زن که در حال قدم زدن بود،صاف ایستاد...جا نخورده بود،انگار از قبل هم میدانست در این زمان مشخص ریگولوس بلک نامی او را صدا خواهد زد. انگار برای همین اینجا آمده بود.

ریگولوس شروع به دویدن کرد... و در کمتر از یک دقیقه نفس نفس زنان روبروی لاکرتیا متوقف شد که حتی قدمی هم برنداشته بود و خونسرد ایستاده بود. توجهی به جزییات نکرد... به اینکه غرور و اصالت درون چشمان لاکرتیا چرا تبدیل به خشم و نفرت شده است،به اینکه چرا لاکرتیا اجازه داده است چند جمله که ریگولوس حتی گفتنشان را به یاد نمی آورد،روابط خانوادگی شان را به هم بزند.به این توجه نکرد که زن زیباروی روبرویش،لاکرتیا بلک نیست.

فقط نفس نفس زد:لاکرتیا من میدونم... چه اتفاقی... هوف... هاه... افتاده!

و لاکرتیا همچنان خونسرد بود،و به روبرو نگاه میکرد...

ریگولوس بی توجه ادامه داد:من داشتم با روونا حرف میزدم و سعی میکردم که ازش کمک بخوام و اون سعی میکرد کمکم کنه،یعنی داشتیم سعی میکردیم هر دو به من کمک کنیم که اون یهویی بهم پشت کرد و یهویی یه چیزی از پشت خورد تو سر من و من -

صدایش با صدای خونسرد و بیروح لاکرتیا قطع شد:دروغ میگی.

ریگولوس برای لحظه ای با حیرت به او خیره شد... و بعد پوزخند زد:من که هنوز نگفتم! بعدشم... تصمیم داشتم راست بگم این یه بار رو. چاخان نمیکنم، شکار اژدها و کشتن سیصد تا کاراگاه با دست خالی هم در کار نیست . فقط میخواستم بگم که من-

صدایش ناگهان با فریاد لاکرتیا شکسته شد:دروغ میگی... خائن! از اینجا برو!اینجا هیچ کس دروغ هاتو باور نمیکنه!

ریگولوس ناخوداگاه یک قدم عقب رفت...مردمک چشمانش می لرزید... همیشه وقتی عصبی میشد همین حالت پیش می آمد. زمزمه کرد:باشه... باشه من... میرم! فقط سکته نکن...!

ریگولوس بلک،دست از تلاش نمی کشید...بالاخره کسی را پیدا میکرد که باور کند.که گوش کند.حتی اگر او را نمی خواستند، مرگخوار باقی می ماند،و به مرگخواران خدمت میکرد...تا زمانی که دیگر هیچ نیازی به وجود او نبود. شاید آنگاه میتوانست منفجر شود.شاید آنگاه هم نمیتوانست!شاید ها زیاد بودند...

شاید لاکرتیای واقعی هم حرف های یک خائن را باور نمیکرد.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۴ ۲۳:۴۱:۱۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#96

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
شب بر زمین سایه انداخته بود.رعد به شدت می غرید و فریاد گوش خراش آسمان در دل کوه می پیچید.آنقدر عصبانی بود که در این شب طوفانی و خوفناک از خانه ریدل ها بیرون زده بود و مانند دیوانه ها از سویی به سوی دیگر میرفت.گربه سیاه رنگش "قاتل" را به قدری محکم در دستانش گرفته بود که گربه برای اعتراض به این حالت جیغ معترضانه ای سر داد.دخترک با خودش زمزمه کرد:
-نه روونا...نه!...تلافی این کارت رو در میارم...مطمئن باش!

فلش بک!

پله های زهوار در رفته خانه ریدل ها که غژغژ کنان صدا میدادند سکوت دلنشین اتاق را می شکست.با قدم هایی آهسته به سمت گربه سیاه رنگی رفت که به آرامی روی کاناپه صورتی رنگ خوابیده بود.گربه را از جا بلند کرد و با دستانی که دور گردن گربه حلقه شده بود سعی کرد اورا خفه کند.گربه تقلا کنان دست و پا میزد و با فریاد های خفه اش سعی داشت از دست زن فرار کند.
-هی روونا داری می کشیش!

لاکرتیا بلک،صاحب گربه طوری دوستش را هل داد که با سروصدای زیادی به زمین افتاد.لاکرتیا زانو زد و در حالی که گربه اش را در آغوش گرفته بود و نوازشش میکرد فریاد زد:
-معلومه چت شده؟!اگه بلایی سرش میومد یک ثانیه هم بهت رحم نمیکردم!

روونا ریونکلاو از روی زمین بلند شد و با لحنی تند و آزار دهنده جواب داد:
-من از یه گربه نمای لوس و ننر که تنها سرگرمیش شونه زدن موهای یه گربه و قصه گفتن برای جن های خونگیه نمی ترسم...مخصوصا اگه یه احمقی مثل تو باشه!

لاکرتیا ابروانش را درهم کشید و در چشمان روونا خیره شد...باورش نمیشد که بهترین دوستش با او اینگونه رفتار کند.با ناراحتی گفت:
-اوه روونا...این رفتارت خیلی زننده هست!
-ها ها ها...جدی؟!پس خیلی خوشحالم که با همچین رفتاری میتونم از شر آدم های به درد نخوری مثل تو خلاص بشم!

و بعد درحالی که یکی از پوستر های جن های آزاد را که روی دیوار نصب بود پاره میکرد از اتاق خارج شد و لاکرتیا را در شوک باقی گذاشت.

پایان فلش بک!

اشک هایش به آرامی روی گونه های سرخش می غلتید و اورا بیشتر عصبی می کرد.شاید حق با روونا بود...لاکرتیا مطمئنا یک احمق بود تا یک یار سیاه...
به خوبی میدانست که بقیه هم درباره او چنین فکری میکنند...همه کسانی که آن هارا دوست می نامید.با این حال خودش را سرزنش نمیکرد. این زندگی او بود و تنها به خودش و علایقش مربوط میشد.در افکارش غوطه ور بود که پیکره ای توجه اش را جلب کرد.با احتیاط چوبدستی اش را بیرون کشید و با قدم هایی آهسته به پیکره نزدیک شد و...
-او خدای من!

با دیدن چهره در نور اندک ماه نفس در سینه اش حبس شد و با وجود نفرتی که در دلش شعله ور بود در کنار او نشست.چهره روونا رنگ پریده بود و صدای نفس های ناهماهنگش در گوش لاکرتیا می پیچید.سعی کرد دخترک را به هوش آورد اما بی فایده بود...
صدای قدم هایی را شنید...
قدم هایی که به او هشدار میدادند تنها نیست...
برگشت و یک دامن آبی، درست مانند دامن روونا را دید...
و این آخرین چیزی بود که قبل از تیره شدن دیدگانش او را متعجب ساخت!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ چهارشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
#95

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
درمانده به دوستانش نگاه میکرد. شاید به دوستان سابق.. و شاید دوستان جدیدش! مدت زیادی از مرگخوار شدنَش نمیگذشت..!
-من..

صدای روونا را پشت سرش شنید:
-تو برگشتی ریگ؟ میتونم بپرسم با چه جسارتی؟

نگاه درمانده اش را به او دوخت. دیگر مهم نبود که "ریگ" خطاب شده بود. مانند همیشه دعوا به راه نمی انداخت. در این میان شاید تنها امیدش به روونا بود!
-من.. نمیدونم چی شده.. فقط..

ابروهای بانوی آبی بالا جهیدند.
-اینجا نه ریگ.. بیا بریم بیرون!

دستان ریگولوس را گرفت و به سمت در کشید. یک چیز در این میان طبیعی نبود.. احساس می کرد.. میدانست..!

-کجا داریم میریم؟
-یه جای خلوت.. جایی که هیچکس نباشه!
-برای چی؟

روونا دستان او را رها کرد، به طور ناگهان یک دور چرخید و مقابل ریگولوس ایستاد:
-میشه اینقدر سوال نپرسی؟ میریم یه جای خلوت تا بتونیم با هم حرف بزنیم! تا بتونم کمکت کنم!
نگاه تحقیر آمیزی را چاشنی ادامه حرفش کرد:
-البته اگه راه کمکی داشته باشم جناب خائن!

ریگولوس با ناباوری سرتکان داد:
-نمیخوای بگی که حرفاشون رو باور کردی؟

روونا عصبی شد، چشمانش درشت شده بودند و صورتش سرخ شده بود. باد میان موهای بلندِ مشکی رنگش میپیچید. فضا، بیش از حد جادویی بود. بیش از حدی که باید در دنیای جادویی باشد!
-نه.. "حرفاشونو" باور نکردم ریگ.. "حرفاتو" باور کردم! تا وقتی که مقابلم نایستاده بودی و دَم از سفید شدن نمیزدی، باور نمیکردم. ولی تو مقابل من ایستادی و گفتی میخوای سفید شی! از عشق حرف زدی و از محبت!

ابروهای ریگولوس در هم پیچیدند. چندش آور بود.
-نه.. من نگفتم!
-درسته.. تو نگفتی! و همچنین درسته که ما وسط صحراهای مصر هستیم!

ریگولوس نگاهی به اطراف انداخت. آرزو میکرد با تپه های شنی مواجه شود، نه با این درختان ممرز و فندقِ سر به فلک کشیده! و افسوس که آرزو.. تنها آرزو بود..!

دو چشم مشکی به یکدیگر خیره شده بودند. روونا سعی میکرد مدرکِ صحت حرفهای ریگولوس را در چشمانش بیابد، و ریگولوس سعی میکرد روونا را وادار به پذیرش سخنانش کند!
-دروغ نمیگم روونا..

بانوی آبی اخم کرد و به سرعت برگشت. پشتش به ریگولوس بود:
-میدونم دروغ نمیگی.. فقط باید بهم بگی چطوری.. میفهمی چی میگم؟ باید برام توضیح بدی.. باید بگی که چی شد تا بتونم کمکت کنم، هوم؟

پاسخی نیامد.

-هوم؟

و سکوتِ مرگبارِ دره..

-ریگ؟

از شنیدن پاسخ نا امید شد و به سمت ریگولوس برگشت. البته، سمتی که ریگولوس سابقا آنجا ایستاده بود. هیچ اثری از پسرکِ مومشکیِ وحشت زده نبود. تنها باد بود که با برگ های ریخته درختان ممرز بازی میکرد و آنان را در جای قبلی ریگولوس میرقصاند. روونا پوزخندی به زود باوری خود زد:
-قرن ها زندگی کردی.. و هنوز به این سادگی به حرفهای همه اعتماد میکنی.. لعنت بهت روونایِ ساده دلِ من.. لعنت..!

صدای خش خشی از پشتش شنید. قصد داشت برگردد اما دیگر فریب این پسرِ جوانِ خوش چهره را نمیخورد:
-چی کار داری ریگولوس بلک؟

سکوت..

-کاری با من داشتی؟

خش خش..

-حرفاتو باور نمیکنم پسر.. حرفامو پس میگیرم..!

احساس گرما در پشت گردن..
تلاش برای بازگشتن..
تلاش برای فریاد زدن..
و عدم موفقیت..
لمس شدن توسطِ یک سایه..
و تاریکیِ محض..!





هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
#94

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
-اوه نه ازت متنفرم...!
-چرا؟
-چون ... احمقی!
-من احمق نیستم... تو احمقی. اگه من احمق باشم تو هم احمقی و اگه تو احمقی پس تو هم احمقی.
-خفه شو . اومدم قدم بزنم،بدون موزیک.کاش موزیک بودی . کاش میشد صدات رو کم و زیاد کرد.
-صدای همه ی موزیک ها رو نمیشه کم و زیاد کرد... بعضی وقتا مجبوری بهش گوش کنی!

سرش را تکان داد... و چشم هایش را با حرص باز نگه داشت تا صدای کسی را که به تازگی از درونش با اون صحبت میکرد از خودش دور نگه دارد...مسخره بنظر میرسید اما شاید وجدانش بود. احمقانه بنظر میرسید که با وجدانت صحبت کنی،و حتی سر جنگ هم باز کنی.

افکارش زیادی به طول نینجامید... با برخورد محکم دستی با پشت گردنش به جلو سکندری خورد،و دستانش بدون تامل بلافاصله به سمت غلاف خنجر کنار کمربندش رفتند،و خنجرش را بیرون کشید و بسرعت چرخید...

سکوت.

هیچ کس در دره وجود نداشت... نه این وقت از شب.چشمانش این بار واقعا باز شده بودند... و هیچ چوب کبریتی برای باز نگه داشتن آنها نیاز نداشت... اثر الکل را احساس میکرد که کم کم از بین میرفت ،و آخرین پس لرزه هایش را با تمام قدرت بر جای میگذاشت. همین بود... الکل بود... نه؟ هیچ کس در تاریک ترین زمان شب،درست قبل از طلوع به او حمله نمیکرد... آنهم در چنین جای پرت و بیخودی!

همینکه با خودش کنار آمد تا برگردد و سریع تر به سمت مقر مرگخواران آپارات کند،مشت محکمی که یک راست شقیقه اش را مورد ضربت قرار داد میدان دیدش را به حفره ای سیاه رنگ بدل کرد...و روی زمین افتاد،حتی قبل از اینکه فرصتی برای تعجب کردن داشته باشد،یا برای همان حالت های مخصوص خودش که شبیه زنبور مرده نگاه میکرد.

سه ساعت بعد

وقتی در های بزرگ خانه ی ریدل ها را گشود و قدم به داخل گذاشت،همچنان به خودش می خندید... برای لحظه ای به کلی دیوانه شده بود و وسط دره به خواب فرو رفته بود. دلیلی برای درد عجیبی که در یک سمت از سرش پیچیده بود پیدا نمیکرد اما ترجیح میداد فکر کند خودش به میل خودش بیهوش شده . درون خانه ی ریدل ها،زندگی روزمره جریان داشت... زندگی روزمره ای که با ورود او به کلی قطع شد.

همگی مرگخواران برگشتند،و به او خیره شدند. در نگاه هایشان انزجار وحشتناکی می درخشید...طوریکه انگار او همین چند دقیقه پیش گفته که می خواهد علامت شومش را پاک کرده به محفل ققنوس بپیوندد!

لبخند بی رمقی زد... و سعی کرد عادی رفتار کند... زمزمه کرد:خب سلام... و بلند تر گفت:سلام... ! من برگش... هی... شما ها چتونه؟!

به مورگانا خیره شد که از پشت میزش بلند شد و قلم پرش را درون جوهر فشرد... و اخم کرد:اصلا چرا برگشتی؟!

قلبش فرو ریخت... کجا "برگشته" بود؟! مگر اصلا رفته بود؟ زمزمه کرد:من ... من که نرفته بودم که بخوام برگردم... مورا...؟

و تنها پاسخی که با آن مواجه شد،فقط یک جمله بود... : خودت گفتی میخوای علامت شومت رو پاک کنی و زندگی خودت رو داشته باشی،حالا انگار اصلا ممکنه ، هنوز نیومده تصمیم گرفته بودی "متحول" بشی!

کلمه ی "متحول" را با تمسخر خاصی بیان کرد...ریگولوس احساس میکرد حشره ای است که با یک دمپایی بار ها بر سرش کوبیده باشند.

مهتابی،با یک جمله ی بی اهمیت شروع کرده بود،تا شروعی برای فجایعی بزرگ را رقم بزند...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.