خاندان ویزلی می رفتند و می رفتند و ظاهرا قرار نبود راه رفتنشان پایانی داشته باشد چون وقتی سوژه ای در و پیکر مشخصی نداشته باشد راه افتادن چنین بساطی کاملا طبیعیست!
با این وجود مرلین در پست پیشین دعای فرد و جرج را شنید و خواسته اشان را اجابت کرد.در همان لحظه صدای شترق تند و تیزی برخاست و لحظه ای بعد از میان گرد و غباری که به خواست نگارنده راه افتاده بود اسنیپ به درون سوژه پا گذاشت.
فرد:خدا بگم چیکارت کنه مرلین!من گفتم کمکمون کن....این بلای آسمونی چی بود به سرمون آوردی آخه؟
در همان لحظه چهره مرلین در ابعاد بزرگتر میان ابرها ظاهر شد.
-بوق اضافه نزن ببینم ویزلی! اتفاقا اسنیپ رو برای کمک فرستادم.البته برای کمک به سوژه!
اسنیپ کلاه شنلش را از سر انداخت.
-تو بوق بیخود نزن مرلین!اینجا انجمن منه مثل اینکه!همینم مونده بود تو منو برای کمک به انجمن خودم بفرستی!
با این حرف مرلین با خاک یکسان شد.نابود شد.ابهتش از بین رفت و حوریان از پیرامونش پراکنده شدند.با اینهمه او آنقدر عاقل بود که با منوی مدیریت در نیافتد پس فقط به گفتن
ایشی غلیظ کفایت کرد که بلافاصله باعث ایجاد موج جدیدی از طوفان سندی شد تا بار دیگر کرانه شرقی آمریکا را مورد لطف و عنایت خود قرار دهد!
وقتی اسنیپ از رفتن مرلین مطمئن شد بازگشت تا با موقرمزهایی که رو به رویش ایستاده بودند رو در رو شود.مشاهده نگاه خونبار اسنیپ هرچه بود نمی توانست حامل خبر خوشایندی باشد.چیزی که حتی ویزلی های بچه دزدیده شده بیخانمان گریفندوری هم متوجه آن شدند و آب دهانشان را به سختی فرو دادند.
اسنیپ:مستر ویزلی؟
فرد،جرج و رون ویزلی:بل...بله؟
مشخص نبود دود غلیظی که در هوا پراکنده میشد ناشی از سوختن چیزیست یا از کله اسنیپ خارج می شود!
- منظورم فرد ویزلی بود!توضیح بده اینجا چه خبره؟
فرد:چی...خبر؟خبری نیست پروفسور همه چیز امن و امانه...به جان زاغی من نبودم...همه ش تقصیر این رونه!
این از اولشم دنبال شر بود.با اون هری راه افتادن برن جان پیچای ارباب شمارو بدزدن بعد ریختن تو مدرسه همه رو به کشتن دادن حتی منو هم کشتن...من بیگناهم به جان مادرم!
اسنیپ:منظورم اون نیست بچه!منظورم اینه این چه بساطیه راه انداختین؟مگه من تو چت نگفتم سوژه خانوادگی نده سوژه ش کشش نداره؟تازه هنوز هیچی نشده همینو هم به شهادت رسوندین!
ده امتیاز از گریفندور کم میشه!به غیر از اون کی به شما گفت بزنین یکی از شخصیتای فعال ایفارو نفله کنین؟20 امتیاز دیگه هم کم میشه!اگر این پست هم طولانی شده همه ش تقصیر شماست.برای همین 50 امتیاز دیگه هم کم میکنم!
رون:ای نامرد!به آرسینوس میگم از گروهمون نمره کم کردی!
اسنیپ:آرسینوس رو تو پست قبلی نابود کردین پس دیگه آرسینوسی وجود نداره.برای همین 30 تا دیگه هم کم میکنم تا درس عبرتی باشه سرخود راه نیافتین شخصیتای فعالو بکشین.
زاغی...منو!
در همان لحظه زاغ سیاه اسنیپ از ناکجاآباد وارد سوژه شد و منوی مدیریت را در دستان او انداخت.اسنیپ بی توجه به چهره های بغض کرده مقابلش دکمه ای را فشار داد...
دقایقی بعد- در مغازه ویزلی ها- بلند شو دیگه فرد چقدر میخوابی آخه...محموله جدید رسید بیا تحویلش بگیریم.امضای هر دومون رو میخواد خب.
فرد ویزلی که در حال چرت زدن بود با تکانی از خواب پرید.
- چی...شده...بذار بخوابم...نه!امتیازامون!بچه های رون و هرمیون!اسنیپ!
جرج درحالیکه بسته بزرگی را زیر بغل داشت وارد مغازه شد.
- چی میگی تو؟پاشو خواب دیدی.نیومدی خودم تحویل گرفتم...فقط چقدر سنگینه.مطمئنی قرار بود فقط آدامس باشه؟
فرد که هنوز خواب آلود بود با سر و وضع آشفته جلو رفت و روی بسته ای که جرج باز کرده بود خم شد.هر دو با تعجب به محتویات درون آن زل زدند.درون بسته خبری از هیچ نوع آدامسی نبود.تنها چیزی که میان بسته به چشم میخورد یک صفحه سنگی شبیه به کتیبه های باستانی بود که سرتاسر آن با خط باستانی ناشناخته ای نگارش شده بود.