هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
میرتل داشت از صدای گریه ی اون پسر لوس و مسخره ی اسلیترینی دیوانه می شد. با خود گفت:

"اه؛ بابا این دیگه کیه! از صبح تا حالا داره گریه می کنه. من باید بفهمم ... باید بفهمم چرا پسر عزیز کرده ی لوسیوس مالفوی داره مثل ابر پاییز گریه می کنه ... "

- هوی مالفوی؟ چته از صبح تا حالا ؟ سرمو بردی! چی شده؟ بابات یه نات کمتر بهت پول تو جیبی داده؟ یا اسنیپ بهت گفته بالا چشمت ابرو ــه؟

- تو به چه حقی منو هوی خطاب کردی؟ اگه بابام بفهمه ...

- مثلا چه شیری می خواد هوا کنه؟

- چی !؟

- اشتباه گفتـــــم؟ فیـــل؟ کرگدن؟ بــــبر؟ گراز؟ یوزپلـــنگ؟ هدویــگ؟ باسیلیسک؟ نجینی؟ سوال انحرافی؟خاک بر سرم!

و لبش را گاز گرفت.
دراکو با چشم هایی که از عینک میرتل گردتر بود به او زل زده بود. گریه کردن یادش رفته بود. گفت:

- چی میگی تو؟ حالت خوبه؟

- شما حالتون خوب نیست آقا .... من از اون روح هایی نیستم که بعد از پنجاه سال حبس بودن و گریه کردن تو یه دستشویی پوسیده حالم خوب باشه ...

دراکو می خواست از او بپرسد که قرص هایش را خورده است یا نه که جوابش را گرفت.

- نگفتی چته! می خوای سوالمو دوباره تکرار کنم؟ بابات ...

- تو رو به جون هر کی دوست داری ادامه نده!

- تو که به ثروت بابات می نازی چرا بهش نمی گی برات کفش بخره پابرهنه نپری وسط حرف مردم؟

- خدایا! این دیگه کیه!

- اگه همون اولش می گفتی چته انقدر نه به من نه به خودت دردسر نمی دادی ...

- باشه بابا ! می گم ! آخه چطوری بگم ...

- بگو دیگه جون به مرگم کردی ...

- جون به مرگ؟

- جون به لب؟ دهن؟ دست؟ پا؟ دماغ؟ الاغ؟ خر؟ سوال انحرافی؟ خاک بر سرم!

و دوباره لبش را گزید.

دراکو با لحنی درمانده گفت:

- میرتل باور کن اگه حرف نزنی فکر نمی کنن لالی!

- بی ادب منو بگو که ...

- میرتل اگه خفه شی قول میدم همه چیو بهت بگم ...

- باز که پابرهنه دویدی وسط حرف من! یادم باشه به دامبلدور بگم برات یه جفت کفش بخره.

- میرتل خفه شو.

- باشه بابا تو هم ...

- بگم؟

- په نه په ... بزار به صورت یه راز بمونه ... خب بگو دیگه ...

- باشه بابا میگم ... میگم ... آخه بابام بهم گفته بود اگه نمره سمجمو بالاتر از 200 بگیرم، برام یه آذرخش مثل مال پاتر می خره ...

- برو بابا! حالا گفتم چی شده ... حالا چند شدی؟

- 199

- واقعا که! استادم استادای قدیم ... دیگه یه نمره رو می دادن ... ینی الان برات نمیخره؟

- نه .

- نه؟

- نه .

- ینی انقد خشکه؟

- آره.

- آجر پاره ... مگه آدم راجع به باباش اینطوری حرف می زنه؟

- برو بابا

- بی ادب! با اون داستان مسخره ش! حالا گفتم چی شده! وقت ارزشمند منو گرفته یه داستان چرت برام تعریف کرده، دو قورت و نیمش هم باقیه! من که رفتم ... تو هم داستانت رو برای موزاییکای دستشویی تعریف کن ...

- مردم ناخوشن ...

- چی گفتی؟

- من؟ من حرف بزنم؟ من غلط بکنم ... شما برو ...

- تو دستشویی خودم به من دستور می دی؟

- نه ... من بیجا بکنم ... شما هر کاری خواستی بکن ...

- منتظر امر شما بودم ...
- آقا اصلا من رفتم ... تو هم خوش باش با خودت ...

میرتل با خودش فکر کرد:
" مردم دیوونن!!! یارو پسره یه تختش کمه ..."

داستان شما با توجه به معیارهای سایت میشه گفت طنز بود.بد نبود بعضی جاها از شکلک هم استفاده می کردین.به ویژه اینکه بیشتر هم از دیالوگ تشکیل شده.در پستای طنز شکلک می تونه نویسنده رو از برخی توصیفات صحنه و حالات شخصیت ها نجات بده!با این همه تایید شد!

کلاه گروهبندی!



ویرایش شده توسط parnian__sh در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۹ ۸:۰۷:۳۶
ویرایش شده توسط parnian__sh در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۹ ۸:۰۹:۰۵
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۹ ۸:۳۵:۳۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
- نمی تونم! نمی تونم! هر کاری می کنم هیچ نتیجه ای نداره...

-آروم باش دراکو! و صدات رو هم بیار پایین. همین جوریش هم ریسک زیادی کردم که این موقع شب اینجا هستم.

اسنیپ جمله اش را در حالی تمام کرد که از گوشه ی چشم مواظب اطراف بود.دستشویی طبقه ی دوم ، آخرین جایی بود که اسنیپ برای یک ملاقات سری انتخاب می کرد اما اولین بار نبود که رفتارهای خودسرانه ی دراکو او را مجبور به کاری کرده بود. پسرک خودش را باخته بود ولی اسنیپ نمی توانست اجازه بدهد که دراکو در ماموریتش شکست بخورد.اگر عهدش با نارسیسا کافی نبود ، حالا این مسئولیت از جانب دامبلدور هم بر دوشش قرار داده شده بود.

- چه جور می تونم آروم باشم...

دراکو با چشم غره ی دوباره ی اسنیپ کمی صدایش را پایین آورد و ادامه داد: چه جوری می تونم آروم باشم؟ نمی بینی؟ اون خودش می دونه که من موفق نمیشم، همش بهونه است. می خواد از بابام انتقام بگیره...

- بسه دیگه دراکو.برام مهم نیست چی فکر می کنی. برام مهم نیست چرا همه ی این اتفاقات افتاده. چیزی که برام مهمه اینه که دیگه حماقتی مثل دیروز مرتکب نشی. اون گردن بند...

اسنیپ حرفش را خورد.فکر می کرد چیزی در آن اطراف تکان خورده است.چندان مایه ی نگرانی نبود چون حرف خاصی بینشان رد و بدل نشده بود اما به هر ترتیب،ترجیح میداد جانب احتیاط را رعایت کند.

- کی اونجاست؟

این را گفت و نوک چوبدستی اش را که حالا با نور سفیدی می درخشید به طرف صدا گرفت.جوابی نرسید. برای مدتی تنها صدای شیر آب حکاکی شده ی گوشه ی اتاق که متناوبا چکه می کرد، به گوش می رسید.

اسنیپ زیرلب غرولندی کرد. از طرفی خیالش راحت شده بود اما از جهتی هم عصبانی بود.

- می بینی دراکو! رفتارهای بچگانت تمومی ندارن. منو کشوندی اینجا، در حالی که هر لحظه ممکنه همه چیز خراب بشه. خودت رو جمع کن و قبل از اینکه کاری کنی با من در میون بذار.دیگه جایی برای اشتباه نیست.

چهره ی دراکو در هم رفت.چند بار دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی انگار بغض خفه اش کرده بود.اسنیپ بدون هیچ حرف دیگری روی پاشنه ی پا چرخید و شتابزده دور شد. دراکو دوباره تنها شده بود.تنها، در مسیری که احتمالا به مرگش منجر می شد.یا اگر خوش شانس بود قبل از اینکه لردسیاه دستور مرگش را صادر کند، دامبلدور از نقشه اش مطلع می شد و گیر می افتاد. دستانش یخ کرده بودند، هوا سرد بود اما سرمایی که دراکو احساس می کرد چیز دیگری بود. ناخودآگاه اشکی از چشمانش سرازیر شد و آرام آرام شروع به گریه کرد.

- چرا گریه می کنی؟

قلب دراکو از جا کنده شد.وحشت زده به طرف صدا برگشت ولی باز هم کسی نبود.

-کی اونجاست؟ خودتو نشون بده...

- من اینجام...

دخترکی درخشان از یکی از دیوار ها بیرون آمد.دراکو در حالی که سعی می کرد اشک هاش را پاک کند سعی کرد لحن مغرورانه ی همیشگی اش را پیدا کند: توی مسائلی که بهت مربوط نیستن دخالت نکن...

میرتل که مشخصا کمی رنجیده شده بود در هوا چرخی زد و کنار پنجره ی مشبکی نشست که به نوعی تنها منبع نور اتاق بود.

- چرا این موقع شب با یکی از استادها ملاقات می کنی؟ داستان گردن بند چیه؟

دراکو حس عجیبی داشت. آمیخته ای از ترس و عصبانیت.هم می خواست زیرگریه بزند هم باید اوضاع را درست می کرد. سوروس راست می گفت، تا به حال هر کاری که کرده بود جز خرابی حاصلی نداشت، این هم نمونه ی دیگری از ناکامی هایش بود. روح سرگردان طبقه ی دوم، تمام مدت به حرف هایشان گوش کرده بود.

-چیزی نیست...

باقی مانده اشک هایش را با آستینش پاک کرد و ادامه داد:

- گفتم به چیزهایی که بهت مربوط نیستن دخالت نکن، روح. ولی اگه فکر مرده ات هنوز درگیره، داریم برای جشن تالار آماده میشیم... و مسائلی پیش اومده که اونها هم به تو مربوط نیستن.

دراکو در حالی که اصلا از پاسخ خود احساس رضایت نمی کرد، سعی کرد خودش را تا جای امکان عصبانی نشان بدهد. دعا می کرد این مسئله عواقبی برایش در پی نداشته باشد. در همین حال عزم خود را جزم کرد و بدون توجه به میرتل از اتاق خارج شد و به سمت تالار اسلیترین حرکت کرد. باید قبل از اینکه اوضاع بیشتر به هم بریزد ماموریتش را به پایان می رساند...

داستان زیبایی بود.تایید شد.

کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۹ ۸:۳۱:۴۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴

ویلکزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
دهان ميرتل از تعجب باز مانده بود!نميتوانست چيزى را ک ميديد باور کند.
افکار مختلف ب دژ فولادين مغزش هجوم مي بردند و سربازان دژش را يک به يک از. پاى در مي آوردند و وارد مغزش ميشدند.
تا کنون دراکو مالفوى را اينگونه درمانده نديده بود.
از بالاى طاقچه به پايين پريد و چکمه هاى سفيد رنگش را روى زمين خيس دست شويى گذاشت و به سمت مالفوى حرکت کرد.
دراکو داشت آماده ميشد که سرش را زير آب ببرد تا گونه هايش را که به اشک مزين شده بودند،از ديده پنهان کند.
صداى نفس هاى بريده ميرتل،دراکو را از تصميمش منصرف کرد.
او همانطور ک اشک ميريخت به سمت ميرتل برگشت.
بعد از ديدن ميرتل ديگر اثرى از بارانکى که از گونه اش ميرخت در پسرک ديده نميشد و اشک جاى خود را ب غرور هميشگى مالفوى داده بود.
دراکو با نگاهى بى روح که جز غرور چيزى در آن ديده نميشد به دخترک هميشه گريان هاگوارتز خيره شد.
او از اينکه ميرتل او را در اين وضع ديده بود، به خود ناسزايى گفت و بدون هيچ حرفى راه خروج را پيش گرفت.
حس کنجکاوى ميرتل مانند نى اى اورا ذره ذره مي مکيد.
نمي توانست بدون اينکه دليل گريه مالفوى را بفهمد بگذارد که او دست شويى را ترک کند،به همين خاطر جيغ بلندى کشيد و گفت:"اگه به من دليل گريه کردنت رو نگى به هرى ميگم که گريه ميکردى."
پسرک مغرور با شنيدن اين حرف خشکش زد،از اينکه پاتر ميفهميد او گريه ميکرده عرق سردى بر پشتش نشست!
او به سمت ميرتل هميشه گريان برگشت و غرولندى کرد و با گام هايى بلند به دخترک نزديک شد.
عصبانيت در چشمهايش موج ميزد و لب هايش ميلرزيد،بادست موهايش را ب عقب هول داد و گفت:"قول ميدى ب هيچ کى نگى؟"
-سيعمو ميکنم!
-من....من...يکى از..عوامل مرگ دامبلدورم،اونو من کشتم.
چشم هاى سياه رنگ ميرتل،زير عينک گردش برق زدند.
انرژى در دستانش فوران مي کرد و اگر روح نبود،ميتوانست با يک مشت کار مالفوى را يک سره کند.
ميرتل با سعى فراوان توانست عصبانيتش را قورت دهد.
او لحظه اى دلش براى پسر مو طلايى،قاتل دامبلدور،سوخت.
زمانى ک دوباره به خودش آمد مالفوى آنجا را ترک کرده بود و باد، موسيقى غم انگيزى مي نواخت.
او حالا تنها مانده بود با ترسى که ناشى از نبود دامبل دور بود.
حالا ففط هرى بايد جلوى لرد سياه را بگيرد!

هوم...جالب بود.
تایید شد.

در قدم بعدی ابتدا به سوالات کلاه پاسخ بدین و بعد اقدام به معرفی شخصیت در این تاپیک کنید.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۶ ۱۷:۴۰:۵۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴

جیم مک گافینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۹:۲۰ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
- هق هق هقوووو هق هق هق هقوووو.

این صدای پسرک مو مجعدِ بدبختِ مفلوک، دراکو مالفوی بود که در دستشویی می پیچید.از ساعت ها قبل شروع شده و به نظر می رسید که تا ساعت و یا بلکه سال ها و یا شاید هم قرن ها ادامه یابد.قرن ها! اگر او حین گریه کردن می مرد چه می شد؟ این ها همگی افکاری بود که از پس شبح میرتل گریان می گذشت. طبق قانون پانصد و نود و هشت وزارت بند هشتاد و یکم اگر چنین اتفاقی می افتاد، او می بایست دستشویی اش را با آن پسرک شریک می شد.شریک می شد؟!

- این غیر قابل قبوله! غیر قابل قبول!

و سپس همراه با این نعره دخترک همیشه تا گاهی گریان هاگوارتز شیر های آب منفجر شدند و مالفوی از همه جا بی خبر از ترس روی زمین افتاد و باز هم روی زمین در حالی که خیس و خسته افتاده بود گریه کردن را از سر گرفت.

- هق هق هقووو هق هق هق هقووو هقو هق.

« نه میرتل این راهش نیست، عاقل باش، مثل یک ریونی همیشه اصیل.» میرتل گریان این را به خود گفت و با یک لبخند ریونیانه از میان لوله ها خود را به جایی که پسرک مو مجعدِ مفلوکِ بدبخت نشسته بود رساند.

- اوه خدای من، این پسرک بی چاره گریان کیه؟

و صورتش رو تا چند اینچی صورت رنگ پریده ی مالفوی برد و برای لحظه ای شدت غمی را که در آن روح وجود داشت احساس کرد و این باعث شد که بدون توجه به این که آن پسر حریم دستشویی اختصاصی اش را شکسته و تهدیدی بر مالکیت کلی او بر دسشویی اش است، این جملات را اضافه کند:

- اه، امم ، می تونی به من بگی که چی اینقدر ناراحتت کرده؟

دراکو دستش را به زمین تکیه داد و در حین بلند شدن گفت:

- چه اهمیتی برات داره؟ تو یه شبحی، مردی و خیلی آزاد تر از منی.

آزادتر؟ میرتل نمی دانست که باید از این که او را آزاد خوانده اند عصبی باشد یا دلش به حال یک پسر بچه پولدار مو مجعدِ مفلوکِ بدبخت که شبحی را که در لوله کشی های پوسیده ی دستشویی تا ابد اسیر شده است را آزاد می داند، بسوزد. اما میرتل در آن لحظه تصمیم گرفت که عصبی باشد.

- واقعا فکر می کنی گشتن توی دستشویی ها و لوله هایی که پر از مواد بوگندو آزادیه؟

پسرک با صدایی گرفته که با لرزشی خفیف همراه بود بی تامل پاسخ داد:

- ترجیح می دادم.ترجیح می دادم که توی لوله های فاضلاب بگردم تا این که...

و دوباره بغضش ترکید و دوباره گریه کردنش را ادامه داد.

- می خوام کمکت کنم!

شبح معلق این را در حالی گفت که چشمانش به کف زمین دوخته شده بودند و جریان آب را تماشا می کردند.این پسرکِ مومجعدِ مفلوکِ بدبخت حقیقتا احساسات او را برانگیخته بود.

- شاید اگر زمانی که من توی دستشویی گریه می کردم کسی بود که کمکم کنه، مجبور نبودم که ...

شبح هنگامی که سرش را بالا آورد، آن پسرک مو مجعدِ مفلوکِ بدبخت را دید که با چشمانی سرخ و پف کرده به او خیره شده بود.

- هی اونجوری نگاهم نکن!

و سپس شیرجه ای زد و از قفسه سینه مالفوی رد شد و این باعث شد که دراکو احساس کند در یک وان پر از یخ افتاده و برای لحظه ای نفسش بند آمد. اما سرانجام لبخند زد.

- خیلی خب باشه، باشه.شاید لازم باشه به یکی بگم، اون از من خواسته...

و سپس با چرخیدن چشم هایش به سمت در ورودی، خشکش زد. چشمانی را دید که دزدانه مشغول تماشای او بودند و ناخودآگاه این کلمات از دهانش خارج شد:

- پاتر مزاحم!


*************************************************************************************************************

آقا ما کلی وقت گذاشتیم نمایشنامه های قبلی و بعضی از اونایی که توی انجمن های ایفا بودنم خوندیم نکته هایی رو هم که به بچه ها گفته بودین تا اون جایی که یادم اومد سعی کردم رعایت کنم آقا.خوب بودش آقا؟

کار بسیار خوبی کردین.پستتون نیمه طنز بود.متن زیبایی ارسال کردین هرچند ایراداتی توش دیده میشه ولی انقدر نیست که نتونم بگم...

تایید شد!


گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۵ ۲۲:۳۸:۲۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۳ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
صدای هق هق دراکو سکوت دستشویی میرتل را می شکست.
روز ها بود که میرتل شاهد مرواریدی شدن گونه های پسر مو طلایی در قلمروی خود بود.
شانه های دراکو به طور منظم بالا و پایین می رفتند.
اگر کسی صدای هق هق را نمی شنید حتما فکر می کرد که دراکو در حال خندیدن است.اخر چه کسی حتی فکرش را میکند که دراکو مالفوی اصیل زاده گریه کند؟
دراکو...؟گریه...؟محال است.
حس کنجکاوی میرتل را از درون می خورد.دیگر نمی توانست جلوی خودش را بگیرد.
سعی کرد حدس بزند.
حدس و گمان ها مثل ذرت های بو داده از مغزش بیرون می پریدند.
ناگهان فکری مثل ماهی در اقیانوس مغزش به سطح امد.
نکند...!
نه همچین چیزی غیر ممکن است.پس چیست؟
دل را به دریا زد و اماده شد یکی از ان جیغ های مرگبارش را نثار دراکو کند.
-هی...اصیل زاده! چی باعث شده فکر کنی این دستشویی واسه گریه های جفتمون جا داره؟
دراکو درجا روی پاشنه پا چرخید.
-کی اونجاست؟
_هی من این بالام روی تاقچه.
_نزدیک بود زهره ترک شم احمق.دفعه بعد با همین دستام خفت میکنم.
_هه...حرف خنده داری میزنی.به هر حال... هنوز به سوالم جواب ندادی.
-چیه ؟مگه دستشویی رو خریدی؟
میرتل بدون اینکه حرف اضافه ی دیگری بزند.مستقیم به سمت در دستشویی رفت.
-فکر کنم خبر گریه کردن دراکو مالفوی مثل بمب تو هاگووارتز صداکنه.
اگه بابات بفهمه چی میشه!
-نه...نه...خواهش میکنم.باشه.. باشه همه چی رو بهت میگم فقط از این ماجرا هیچکی
نباید خبر دار بشه.
میرتل درجا چرخید وگفت:مطمئن باش.من حتی از یه مرد لال هم راز دار ترم.
-من چند شبه مرگخوار شدم.
ناگهان اندازه چشم های میرتل دوبرابر شدند و او به فکر عمیقی فرو رفت.
تابه خودش امد فهمید که دراکو دیگر انجا نیست و اورا غرق در افکار اشفته اش تنها
گذاشته است.





توضیح:من یه تازه کارم. امید وارم این پست تایید بشه تا بتونم سطح خودمو تو ایفا بالا ببرم.ممنون.

متن زیبایی بود.بعضی از توصیفای شما واقعا دلنشین بودن.فقط کمی با اینتر مهربانانه تر برخورد کنین.

تایید شد.


گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۵ ۲۲:۳۱:۵۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
ميرتل در حال رژه رفتن دو دستشويي بود كه ناگهان صداي گريه ي پسركي را شنيد.
دنبال صدا رفت،با صحنه اي باورنكردني روبه رو شد.
دراكو!
نزديك شد و آرام پرسيد:((تو اينجا چكار ميكني؟))
دراكو گفت:((به تو ربطي نداره.راحتم بذار.))
ميرتل بدون اهميت دادن به او گفت:((برات بهتر نبود ميرفتي توي دستشويي پسرا؟))
دراكو فرياد زد:((دست از سر من بردار.))
ميرتل كمي فكر كرد و گفت:((باشه.اما اگه بهم نگي ميرم به همه ميگم!))
لرزه اي به جان دراكو افتاد.ميرتل كه با سكوت او مواجه شد شانه اي بالا انداخت و برگشت تا برود كه دراكو گفت:((وايسا.))
ميرتل برگشت و منتظر دراكو ماند.
دراكو گفت:((من ديشب مرگخوار شدم.))
ميرتل فرساد خفه اي زد و دستانش را جلوي دهانش گذاشت.كمي عقب رفت و گفت:((مرگخوار؟تو...يه مرگخواري؟))
دراكو گفت:((نميخواستم.مجبور شدم.))
ميرتل سكوت كرد.دراكو گفت:((به كسي نگو كه منو در اين حال ديدي.فهميدي؟))
ميرتل باز هم سكوت كرد.دراكو فرياد زد:((فهميدي؟))
ميرتل آرام گفت:((فهميدم.))
دراكو بلند شد تا برود.ميرتل خداحافظي آرامي كرد و رفت.
دراكو هم غرق در افكار پريشانش آنجا را ترك مرد.

این یکی بهتر شد.با این همه هنوز ایراداتی تو پستتون مشاهده میشه.مثلا اجباری نیست حتما دیالوگ هارو بذارین تو گیومه.با یه خط تیره هم میشه مشخصشون کرد در ضمن بعد از اتمام بند یه اینتر بزنین تا دیالوگ بره پایین.زیاد نمود قشنگ نداره به جمله چسبیده باشه.و دیگه اینکه با اینتر مهربان باشین!
هنوزم با سوژه نمی تونید به اون خوبی که انتظار میره برخورد کنین ولی تصور میکنم فعالیت تو بخش ایفا بتونه کمک کننده باشه پس...

تایید شد.


گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۵ ۲۲:۲۶:۵۶

not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
ميرتل در حالي كه طبق معمول درحال غصه خوردن بود صداي گريه كردن كسي را شنيد.كجكاو از جاي خود بلند شد و به سمت صدا رفت.دهانش از فرط تعجب باز مانده بود،با صداي خفه اي گفت:((مالفوي،تو اينجا چيكار ميكني؟))
مالفوي فرياد زد:((برو بيرون.چيكار به من داري.))
ميرتل با موهايش بازي كرد و آرام گفت:((من كه چيز بدي نگفتم.))
دراكو نگاه غضبناكي به او كرد و رويش را برگرداند.پس از مدتي كه ديد ميرتل نرفته فرياد زد:((چرا هنوز اينجايي.))
ميرتل با طعنه گفت:((داشتم فكر ميكردم اين صحنه رو كه ديدم به كيا بگم.))
چشمان دراكو از فرط عصبانيت سرخ شد و بار ديگر فرياد زد:((تو همچين كاري نميكني.))
ميرتل كه از لحن دراكو و عصبانيتش ترسيده بود سكوت كرد و بيخيال دراكو شد و راهش را كشيد و رفت.

هوم...خب حقیقتش رو بخواین پست شما خیلی برای یه داستانک کوتاهه.سوزه خیلی ناگهانی شروع شد.دیالوگ ها رو هم بهتره از بندها جدا کنین تا ظاهر پست زیباتر بشه.
داستان گذشته از اینکه موضوع تازه ای نداشت خیلی ناگهانی هم تموم شده.می تونستین خیلی بهتر پردازشش کنین.کمی حالات شخصیت هارو بیشتر توصیف کنین و فضایی که توش قرار داشتن.
من تصور میکنم بهتره برگردین و بیشتر روی داستانتون کار کنین.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۴ ۱۳:۲۸:۵۲

not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
در دستشویی پسرانه صدای گریه ی خفه ای به گوش می رسید.انگار کسی که گریه می کرد سعی داشت گریه اش را پنهان کند اما این مانع از آن نشد که میرتل روح مزاحم صدای او را نشنود.میرتل که حس کنجکاوی اش بر او غلبه کرده بود سرش را مخفیانه از یکی از توالت ها بیرون آورد و اطراف را نگاه کرد.پسری را دید که گریه می کرد و از موهای بور و چربش و پوست رنگ و رو رفته اش معلوم بود که از خانواده ی مالفوی است.
اما این امکان نداشت که یک مالفوی گریه کند.شاید او اشتباه می دید اما نه او دراکو مالفوی بود یکی از قلدر ترین پسر های مدرسه!
میرتل قدمی جلو گذاشت و به دراکو گفت:
-هی مالفوی!چرا گریه می کنی؟
-به تو مربوط نیست.
-چرا هست.اگه به من نگی می رم کل مدرسه رو پر میکنم که تو داشتی گریه می کردی.
-اگه این کارو بکنی پشیمون می شی!
-مثلا چی کار می کنی؟
میرتل این را گفت و با قیافه ای حق به جانب به دراکو خیره شد.میرتل یک روح بود بنابراین دراکو نمی توانست به او آسیبی بزند.
دراکو با خود فکر کرد که اگر موضوع را به میرتل نگوید میرتل آبرویش را میبرد و از طرفی او احتیاج داشت با کسی صحبت کند.
-میرتل اگه یه چیزی بهت بگم قول می دی به کسی نگی؟
-آره قول می دم.
-من دیروز به اجبار پدرم مرگخوار شدم و لرد سیاه هم به من یه ماموریت دادن و اون ماموریت اینه که...
دراکو نفس عمیقی کشید و خواست ماموریتش را شرح دهد که میرتل جیغ زد:
-تو یه مرگخواری؟کمک یه مرگخوار این جاست!کمک!
و بلافاصله به طرف یک توالت رفت و در آن شیرجه زد.دراکو داد زد:
-ولی تو قول دادی!
اما میرتل رفته بود و دراکو با خود فکر کرد که ای کاش رازش را به میرتل نگفته بود.



ببخشید می دونم خیلی بد شد انتظار ندارم تاییدش کنید.

هوم...خب به این نوشته نمیشد گفت بد!ولی در واقع موضوع خیلی جدیدی برای گفتن نداشت.پست کاملا جدی بود و کار خوبی کردین از شکلک توش استفاده نکردین.
راستی موهای چرب نشانه منه نه مالفوی ها!

تایید شد!


گروهبندی.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۷ ۱۷:۴۶:۵۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴

جروشا مون old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
میرتل دید که پسری در دستشویی گریه می کند. تعجب کرد. میرتل تا به حال ندیده بود کسی بیشتر از او گریه کند!!! آنهم یک پسر!!! پس جلو رفت دستش را روی شانه ی او گذاشت. چون اون یک روح بود وقتی دستش به بدن پسر خورد بدنش لرزید. احساس سرمای شدید کرد. او فکر کرد که این سرما یک طلسم است. پس برگشت و برای دفا از خود یک طلسمی فرستاد: پریفتیکوس توتالوس!!! اما دید که عامل آن سرما میرتل است. کمی خیالش راحت شد اما از دست میرتل هم عصبانی بود که چرا این کار را کرده؟!! به او گفت: چیکار می کنی؟ چرا نمی گذاری راحت باشم؟ میرتل گفت: ببخشیدا!!! اینجا دستشویی منه. دراکو اشکهایش را پاک کرد و گفت: خب حالا چون تو اینجا مردی یعنی اینجا مال تو شده است؟ دراکو یک ورد خواند و میرتل اخم کرد. اگر روح نبود می شد گفت که درد می کشد اما تاثیر این ورد روی روح چطوری است که باعث می شود اخم کند هیچکس نمی داند!!! خلاصه اینکه میرتل زد زیر گریه و رفت توی یک کاسه ی توالت. دراکو هم چون دید میرتل رفته دوباره شروع کرد به فکر کردن و اوهم گریه اش گرفت. پیش خودش می گفت: خدایا من چقدر بدبختم!!! میرتل دوباره آمد. به او گفت: من که با تو کاری ندارم. به من بگو چی شده؟ و آنقدر اینطوری گفت تا اینکه دراکو راضی شد و شروع کرد به تعریف کردن:
من یک اصیل زاده هستم!!! پدرم هم اینقدر آدم مهمی است!!! بعد یک مشنگ آمده و یه کتاب نوشته به اسم هری پاتر. اصلا چرا هری؟ اون یه دورگست!!! از بچگی با مشنگ ها بزرگ شده. چرا برای من کسی کتاب نمی نویسه؟!! چرا از روی من فیلم نمی سازن؟!! منم می خوام!!!
و با شدت بیشتری زد زیر گریه. میرتل دلش سوخت. اما خواست دلداری بدهد: عیبی ندارد! که چی؟ مثلا از روی هیتلر فیلم درست می کنن یعنی هیتلر آدم خوبیه؟!! هری هم پسر یتیمه این مشنگ ها دوست دارند که همش در مورد یتیم ها و بدبخت بیچاره ها کتاب بنویسن. دراکو اما فکرش جای دیگری بود. داد زد: خب اونا همشون به درک. جادوگران چی؟!! میرتل با تعجب گفت: مگه جادوگران هم در مورد هری کتاب نوشتن؟ دراکو گفت: نه بابا!!! سایت جادوگران. بزرگترین سایت فارسی هری پاتری. منم سایت می خواااااام!!! میرتل گفت: اوخ اوخ اوخ. تو راست میگی. دیگه اینو نمیشه کاری کرد. برو یه فکری به حال خودت بکن بیچاره.

و این شد که دراکو رفت و یک سایت زد:www.saheregan.org و خودش مدیر آن شد و آن سایت هم بزرگترین سایت دراکو مالفویی است و خیلی هم پرطرفدار تر از جادوگران است!!! دلتان هم بسوزد!!!

شما که سر همه ارفاق کردید سر منم هم ارفاق کنید دیگر!!!

هوم...خب ارفاق کردن بستگی به یه چیزایی داره.پست شما باید یه حداقل هایی رو داشته باشه.ببینین مثلا شما به ارفاق کردن من دقت کردین ولی به این نکته که گفتم با اینتر مهربان باشین و چپ و راست بزنین تو سرش توجه نکردین!
نوشته شما الان خیلی در همه و خوندنش برای خواننده واقعا خسته کننده ست.حتی بین جملات دیالوگی و غیر اون یه فاصله وجود نداره تا خواننده متوجه بشه اون قسمت خاص رو مثل نوشته عادی نخونه.بدونه اونجا یه دیالوگه نه قسمتی از متن و همین باعث میشه مجبور شه برگرده دوباره متنو بخونه و طبیعتا براش جالب نیست اینکار.کار شما به عنوان یه نویسنده اینه که خوندن رو برای خواننده تون تا حد ممکن راحت و جذاب کنین وگرنه دیگه سراغ نوشته های شما نمیاد.
مورد دیگه استفاده بی رویه از علامت(!) هست.چند پست پایین تر هم توضیح دادم در موردش زیر پست یکی از دوستان.هرچیزی جای خودشو تو نوشته می طلبه حتی اگر یه علامت نگارشی ساده باشه.علامت (!) هم دقیقا همین وضعیتو داره باید نویسنده بدونه ازش کی و کجای داستان استفاده کنه و استفاده بی رویه از اون میتونه از زیبایی نوشته شما کم کنه.با این همه ایده ی شمارو در مورد تصمیم دراکو پسند نمودیم و تصور میکنیم که با حضور در ایفای نقش بتوین به ایرادات موجودی که در پستتون هست فایق بیاین. لذا شما هم با ارفاق تایید می گردید!

گروهبندی.


ویرایش شده توسط mr.noki در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۶ ۱۶:۱۳:۱۰
ویرایش شده توسط mr.noki در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۶ ۱۷:۰۹:۲۴
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۶ ۲۰:۰۸:۵۹

"عمه ریتا پاره ی تن من است! دوستش بدارید! ... فقط باهاش مصاحبه نرین، خطرناکه! "

***

تصویر کوچک شده
رستاخیز ققنوس!

***

تصویر کوچک شده
کاراگاه ارشد
ریاست دایره‌ی کاراگاهان


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۴

81sepehr


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۲ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
میرتل صدای گریه ای شنید و به دنبال صدا رفت. از داخل یکی از دستشویی ها پسری گریه میکرد.میرتل در دستشویی را باز کردولی آن پسر جیغ زنان در رابست وگفت از این جا بروووووو!میرتل که خیلی کنجکاو شده بود از بالای دستشویی وارد شد و وقتی دید که چه کسی در دستشویی است جیغ زد و گفت توییییییییییی او دراکو مالفوی بود که با ناراحتی گریه می کرد و در همان حال چوبدستی اش را بالا آورد که بدترین ورد نا بخوشنودی رااجرا کند ولی متوجه شد که او قبلا یکبار مرده است و از این کار صرف نظر کرد. میرتل که خیلی جا خورده بود که مالفوی دارد گریه میکند توجهی به واکنش او نشان نداد و با تعجب پرسید :چرا گریه میکنی؟؟؟؟؟!!!!!!!! مالفوی که نمی خواست رازش را بایک شبح جیغ جیغو درمیان بگذارد هیچ حرفی نزد ولی بعد از مدت مدیدی احساس کرد که لازم دارد باکسی صحبت کند وبا این فکر آهسته به میرتل گفت:اگر به تو چیزی بگویم قول مردانه میدهی که به کسی چیزی نگویی؟؟؟؟؟میرتل نیشخندی زد وگفت:آره.... مالفوی خوشحال شد وماجرا را برای میرتل گفت. ماجرا از این قرار بود که همه فکر می کردند هری پاتر نواده ی اسلایترین است در صورتی که مالفوی نواده ی اسلایترین بود و او بود که هیولای درون حفره ی اسرار را آزاد کرده بود ولی نمی نوانست که به همه بگوید که خودش نواده ی اسلایترین است زیرا او را از مدرسه اخراج میکردند.میرتل که ماجرای او را شنیده بود با تعجب گفت:واقعا؟؟؟؟ مالفوی باناراحتی گفت:اوهوووووووم.میرتل ناگهان باخوشحالی از جا برخواست وگفت:الان میروم و تمام مدرسی را پر میکنم.مالفوی جیغ کوتاهی کشید و با صدای گرفته گفت:ولی تو قول دادی!! قول مردانه دادی.میرتل گفت:من قول مردانه دادم ولی مرد که نیستم. زن ها قول زنانه می دهند.هه هه هه!!!!!!!!وبه قیافه ی مالفوی خندید و رفت تمام مدرسه را از حرف های مالفوی پر کرد و مالفوی هم از مدرسه اخراج شد و به خانه بازگشت ولی به خواسته ی خود رسید وهمه ی مدرسه فهمیدند که او نواده ی اسلایترین است.
ببخشید اگه کم بوداصلا وقت نداشتم ولی چون دوست داشتم در سایت خوب شما شرکت کنم این داستان را نوشتم.
اگه قبول کردید در قسمت بعدی جبران می کنم قول میدم.ممنون
سپهر آشوری دوست دار هری پاترو شما

هوم...خب کار کمی سخت شد الان!تو پست شما ایراداتی دیده میشه از جمله نداشتن روابط حسنه با اینتر!اینو بارها تکرار کردم و باز هم می کنم.بین بندها و همینطور برای جدا کردن دیالوگ ها از جملات غیر دیالوگی دو بار روش کلیک کنین.آخر پست سوژه رو خیلی ناگهانی و سریع جلو بردین و پایانش خوب پردازش نشده.با این همه ایده نواده اسلیترین بودن مالفوی به رغم غیر واقعی بودنش جالب بود.تصورم اینه که ورود به بخش ایفا بتونه کمک کنه این ایرادات رو رفع کنین.

پس با ارفاق تایید شد!

گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۰ ۲۰:۱۴:۲۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.