هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
#54

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
مأموریت ارتش گریفندور


جماعت گریفندوری قطعا تا الان از نجات دادنِ پری چروکیده پشیمان شده بودند، اما دوزِ آن پشیمانی نسبت به چیزی که حالا احساس می کردند، گالیون گالیون توفیر داشت! انگشتان‌شان را گاز می گرفتند، اکسپلیارموس ها می زدند و موهایشان را مشت مشت می کندند.
آرسینوس ظاهرِ آرام تری داشت؛ اگر بتوانیم از دودی که از زیر نقابش به هوا بلند شده بود صرف نظر کنیم.

این وضع دقایقی به طول انجامید اما هرچه نباشد آن ها ملتِ گریفندور بودند! شجاع و شرافتمند و مشتاقِ یاری رساندن به مستضعفان! در این جا موشی به نام پیتر پیتی گرو که به هویت او اشاره نمی کنیم، چپکی از کادر خارج می شود.

بله، ملت شریفِ گریفندور تصمیم گرفتند کاری که آغاز کرده بودند، یعنی نجات پری دریایی را به اتمام برسانند. در اینجا رابطه ی تلپاتیک و عمیقِ اعضا به اوج خود رسید و طیِ اقدامی هماهنگ، پای راست‌شان را بلند کرده و در دریا گذاشتند.

ارتش گریفندور آماده ی رفتن به اعماق دریا و تحویلِ پری به خانه ی سالمندانِ "دریا‌زیانِ بلند مرتبه به جز اختاپوس" بودند.
یا حداقل... تمام تلاششان را کردند.

- آب... آب داره به گردنِ مگسام می رسه! کمک!
- آروم باشین دوستان. داریم غرق می شیم.
- هوهوهوهو!

آخرین صدایی که به گوش‌تان رسید، فریادِ سرخوشیِ دامبلدوری بود که سوار بر پیر پری دریا را می شکافت و پیش می رفت.

آرسینوس با آخرین نفسی که در سینه داشت، دستور داد:
- عقب نشینی! برگردین به ساحل!

جماعت دست و پا زنان به ساحل امن بازگشتند و درآغوشِ گرم ماسه ها ولو شدند. دامبلدور و پری دریایی هم به آن ها پیوستند.

- خب... فکر کنیم چطوری باید بریم تو دریا.

آرتور ویزلی مشنگ شناس، عمیقا در فکرِ فرو رفت. چطور می توانستند بدون غرق شدن وارد دریا شوند؟ آرام و سبک و بی پروا... مثلِ... مثل اسفنجی که خیس می خورد! قسمتی از سریالِ مشنگی که به تازگی دیده بود، به یاد آورد. در آن سریال، موجودی با شلوارِ مکعبی و دندان های خرگوشی برای رفتن به زیر دریا، تُنگی بر سرش می گذاشت و به راحتی در آب تنفس می کرد.

- یافتم یافتم!

ویزلیِ پدر با افتخار تُنگی از میانِ وسایلش بیرون کشید و ادامه داد:
- فقط کافیه یه تُنگ پیدا کنید و به این صورت – سرش را با فشار از تنگ عبور داد – رو سرتون بذارین!

جان تازه ای به ارتشِ از نفس افتاده ی گریفندور داده شد. ساحل را زیر و رو کردند تا توانستند به تعداد کافی تُنگ پیدا کنند.

همگی سلامِ نظامی داده و کلاهخود – تنگ هارا بر سرنهادند. آماده ی رفتن به دریا بودند که با پرسشی متوقف شدند.

- فقط یه سوال بزرگواران؟ با این گوی مرموز قراره چیکار کنیم؟

سامورایی گریفندوری، تُنگ را بر سرِ کاتانایش زده بود و با شگفتی به آن نگاه می کرد. اجنبی بود، به این سادگی ها منظور آن هارا نمی فهمید.

هرماینی آهسته تُنگ را برداشت و به تاتسویا لبخند زد:

- برای خفه نشدنه. آروم بذارش رو سرت و بیا که کلی کار داریم!

تنگ به آرامی از روی موهای سیاه و نرم دخترک سُر خورد و بعد – به لطف مرلین – ارتش گریفندور به همراه پیر پری وارد دریا شدند.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۹ ۲۲:۳۶:۲۵
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۹ ۲۲:۵۳:۳۹

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#53

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
"ماموریت ارتش گریفندور"

توپ والیبالِ سوراخ شده هنوز در قیچی های ادوارد فرو رفته بود و حلقه ی خصمانه ای از بازیکنان، کم کم به دورش شکل می گرفت.
گریفیات:
-
ادوارد:
-
آرتور:
-شیطونه میگه قیچیاشو تو حلقش فرو کنم. الان با چی بازی کنیم.
آرسی:
قرار بود هِد بزنی. هِد!
ادوارد:
-یادم بودا. تقصیر این پری دریاییه حواسمو پرت کرد.
کورممدای حاضر در جمع:
-کو پری دریایی.

جمعیت با شنیدن اهم اهمی، که آمبریج رو براشون یادآوری می کرد، به پشتشون نگاه کردند.
-سَل لام، منم بازی.

پری دریایی بی صدا خودشو به زمین بازی رسونده بود. اون پیر و چروک و حتی شبیه کریچر پیر بود و همونطور که دمش رو به نشانه هیجان به زمین می زد، با چشمان قلب گونه به همه نگاه می کرد.

آرتور اولین کسی بود که سکوتِ نگاه های بهت زده
رو شکست.
-اممم چیزه، آقاپری شما که نمیتونی بیرون آب بازی کنی. آفتاب هم خیلی شدیده. از تو آب تشویق کن.

همون لحظه ابر بزرگی جلوی خورشید رو گرفت و روی زمین بازی سایه بزرگی افتاد.آرتور با قیافه له به افق خیره شد.
-لعنت به این شانس.
-هیچکس تاحالا بهم نگفته بود آقاپری.
آرسی:
-صبرکنید من درستش میکنم.

آرسینوس نقابش رو محکم کرد و یه قدم، به نشانه برتری، جلو اومد.
-بابابزرگ همونطور که می بینید توپ نداریم که بازی کنیم. پاره شده. البته همه چی درست میشه ولی ساحل جای مناسبی برای شما نیست.
-خب پس بریم تو دریا بازی کنیم.

گریفیون:
-


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۷ ۱۹:۱۸:۳۹

lost between reality and dreams


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#52

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
 "ماموریت ارتش گریفیندور" 

آرتور برای اولین بار بیخیال ژست گرفتن شد وخواست آبشارش رو به ثمر برسونه که مگسی شر و شیطون روی نوک بینی او نشست و ویزو ویزی وحشتناک سر داد. دستان آرتور که برای زدن آبشار بالا آمده بود اینبار به سمت بینی خودش نشانه رفت و درهمین حال مگس که زرنگ‌تر از آن حرف ها بود ژل زده و مرتب پا به فرار گذاشت و این دستان آرتور بود که دیگر راهی برای بازگشت به عقب نداشتند و خود مسبب له شدن بینی آرتور شده بودند.

توپ درست وسط زمین افتاد. نگاه آرتور به لیزا که خونسرد درحال سرشماری مگس‌هایش شده بود، افتاد.
- لیزا تو تقلب کردی.
- ها؟ تبلق؟
- خودت رو به اون راه نزن پس اون مگسی که کرم ضد آفتاب و عینک داشت عمه‌ی خدا بیامرز من بود؟
- احتمالا. حالا توپ رو رد کن بیاد بجای دلیل آوردن عموی عزیزم.

آرتور متاسف ازینکه شاهدی نداشت تا تقلب لیزا و مگس‌هاش رو به دیگران ثابت کنه توپ رو به آن‌طرف زمین فرستاد. اینبار هرمیون به جینی پاس داد و جینی به لیزا، لیزا هم با ضربه‌ی بلندی توپ رو به طرف دیگه‌ی زمین هدایت کرد.
ادوارد هیجان زده خواست ضربه را کنترل کند که وقتی چشمانش را دقیق کرد از گوشه‌ی چشم پیرپری را دید که دوباره از دریا بیرون آمده است و به طرف آنها حرکت می‌کند. تا خواست حواسش را از پیرپری به توپ جمع کند دیر شده بود و با قیچی‌هایش توپ را پاره کرده بود.
نگاه خصمانه هم گروهی‌هایش را که دید، نیش خود را باز کرد.
- ببخشید.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#51

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
"ماموریت ارتش گریفیندور"

گریفیون و گریفیات با تعجب دامبلدوری را که پیرپری به دوش گرفته، به سمت دریا می رفت تماشا می کردند.
رون:
-فلور اگه اینو می دید از رگِ پری داشتن پشیمون می شد. پری هم پری های قدیم...چیزه...البته فلور که جای خواهری زن داداشمه هرماینی، چرا اونجوری نگاه میکنی.
هرماینی:
-جای خواهری و زن داداش... .
-مثل این که آرتور صدام میکنه. جانم اومدم.

هرماینی بعد از اینکه با چشم غره ای رون را بدرقه کرد، رو به تاتسویا کرد.
-تاتسی توپ والیبال و بدمینتون اینارو بیار. به این پسرا نشون بدیم کی رئیسه.
-رفتم.

آرسینوس:
-همه که میدونن کی رئیسه.
-یارگیری کن تو والیبال معلومش کنیم حالا.
-آرتور و گیدیون.
-لیزا و تاتسی.
-رون و مودی و قیچک.
-به شرطی که کله بزنه فقط قیچکتون. منم جینی و پروتی و آلیشیا.
-حله، بقیه هم تشویق کنن. اولین توپ باید دست وزیر باشه.
-تفریح وزیر نمیشناسه. آرسی باش و گالیون میندازیم.

دو گروه در جاهای خودشون قرار گرفتن. پاسور های تیم مقابل، آرسی و هرماینی، بخاطر به خطر نیفتادن آسلام به جای دست دادن، به سر تکان دادنی اکتفا کردند و به داور خیره شدند. دامبلدور که از دریا برگشته بود گالیون رو در دست گرفت.
-خب فرزندان روشنایی.
آرسی:
-اهم.
-و تعداد کمی فرزند تاریکی که دلشون هنوز روشنه. مسابقه ی والیبال اینوریا و اونوریا رو شروع می کنیم. قبل از شروع مسابقه باید بگم، خروج از خطوط زمین و استفاده از جادو ممنوعه. در صلح و عشق بازی کنید. همچنین...
مودی:
-آلبوس، شروع می کنی یا نه. هوا بوی بارون میده.
-بله بله، شروع می کنیم.

بلاخره پروف سکه را چرخاند و به شاخ و شونه کشیدن ها و گرم کردن های نمایشی دو طرف پایان داد.
هرماینی:
-خط اومد. واس ماس.

آرسینوس ایش ای گفت و به سمت گروهش برگشت. برای آخرین بار به ادوارد تذکر داد که قیچی هاش رو پشتش بگیره و هد بزنه و گوشی مشنگی گیدیون رو از دستش گرفت.
-جدی باشید. قراره ببریم.

در آن طرف هرماینی با تاتسویا نقشه رو مرور می کرد.
-خودت میدونی که باید چیکار کنی. لیزا آماده ای؟

لیزا با ویزو ویزو ای هیجانش را نشان داد و بازی با پرتاب هرماینی به لیزا شروع شد. لیزا به طرف منطقه تاتسویا پاس داد. گیدیون که با لبخندی منتظر دفاع بود با پرش انحرافی تاتسویا پرید و آلیشیا از پشتش بدون هیچ دفاعی آبشار زد. توپ در میان ادواردی که با مظلومیت قیچی هایش را پشتش گرفته بود و آرتوری که ژست گرفته بود فرود اومد.
آرتور:
-
رون توپ رو به زمین حریف برگردوند.
-داریم گرم میشیم حالا.

بازی همینطور ادامه یافت. اعضای دو تیم در تلاش برای گرفتن توپ به اطراف شیرجه میرفتن و ابهت آرسی و کل کل های جینی فراموش شده بود.

جینی:
-لیزا هرجا میری این مگساتو میاری. برو اونور این منطقه منه.
-اینا که کاری بهت ندارن. منطقه ی منم هست. توپ اومد بگیر دیگه.
-نخیر. بکش کنار.

خب مثل اینکه کل کل های جینی فراموش نشده بود. بازی به نتایج حساس رسیده بود و همگی سرخ و ورجه وورجه کنان شده بودند.
دامبلدور-داور:
-خب، چه رقابت نفس گیری. راند اول با اختلاف ۲۳-۲۵به نفع تیم دخترا. راند دوم بازم نتایج نزدیکه. ۲۰-۲۱ به نفع پسرا پیش میره. تشویق.

جمعیت اندک اطراف مشغول پاپ کورن خوردن و دنبال کردن توپ بودند و فرصت تشویق نداشتند.توپ حالا داشت از آرسی به طرف مهاجمان عقب برای آبشار زدن می رفت.





ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۶ ۱۳:۳۱:۱۴
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۶ ۱۵:۱۶:۴۹

lost between reality and dreams


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#50

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
ماموریت ارتش گریف!

ملت گریفیندور، پشت سر آستریکس و آرسینوس به راه افتادند. در میانشان، تعدادی از کورممدها بودند که فقط با شنیدن نام "پری دریایی" چشمانشان به شکل قلب در آمده بود.

در طول مسیر، گریفیندوری‌ها گاهگداری مقابل مغازه های مختلف می‌ایستادند تا بتوانند لباس‌های هاگوارتزشان را با لباس مخصوص شنا تعویض کنند.
و در نهایت، بالاخره پس از آنکه همگی خود را به دمپایی، و تحت کنترل آرسینوس، به لباس شنای اسلامی مجهز کردند، از قسمت مغازه ها خارج شدند و در طول ساحل دریاچه به راه افتادند تا به پری دریایی برسند.

بالاخره پس از ساعتی، به پری دریایی رسیدند.

بدن پری دریایی، با خزه و جلبک پوشیده شده بود و چهره‌اش مشخص نبود. اما گریفیندوری‌ها یک نکته را متوجه شدند، آن‌هم این‌که بدن پری دریایی به دلیل نبودن در آب و تابش مستقیم نور آفتاب، کاملا خشک شده است.
نتیجتا همه‌گی وحشت کردند و دویدند سمت دریاچه، سپس مشت مشت آب دریاچه را آوردند ریختند روی سر و کله پری دریایی. زمانی که این کار را انجام دادند، بالاخره سینه پری دریایی بالا و پایین رفت و اندکی جان گرفت.

و سرانجام، گریفیندوری‌ها پس از درویش کردن چشمانشان، خزه‌ها و جلبک‌ها را از روی صورت و بدن پری دریایی کنار زدند، و آن زمان بود که همه‌گی، پوکرفیس شدند.

- آقا من میگم بیاید همینجا ولش کنیم و اصلا هم به رو نیاریم که همچین صحنه‌ای دیدیم.
- مخالفم... ما وظیفه انسانی داریم در مقابلش.

چشمان دامبلدور، با دیدن ریش بلند و سفید پری دریایی، و چهره پیر و چروکش، تبدیل به قلب شده بودند.
- بسیار خب گریفیندوری‌های عزیز. بیاید این پیرمرد خسته دل رو به آب برگردونیم. نه هرچند، نمیخواد. خودش برش میگردونم.

دامبلدور این را گفت، و با قدرتی که از او بعید بود، پری دریایی پیر و بزرگ هیکل را روی شانه خود بلند کرد و به سوی دریاچه به راه افتاد.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۰:۲۸ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#49

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
"ماموریت ارتش گریفیندور"
پست اول

اعضای گریفیندور برای خوش گذرونی دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن که به پیک نیک برن. هوا کاملا صاف بود و تنها نسیم کوچیکی درحال وزیدن بود. گریفی ها راه افتادن و به سمت اسکله تفریحی هاگزمید که در کنار دریاچه بزرگی ساخته شده بود، حرکت کردن. رون در حالی که کوله ای کوچیک از وسایل رو روی دوشش انداخته بود رو به هرمیون گفت:
-مطمئنم که خوش میگذره. یه تفریح کنار دوستان که هیچ وقت یادمون نمیره.
-امیدوارم که خوش بگذره رون. فکر نمیکنم نیازی به اون کوله داشته باشی.
-چی؟ ناسلامتی پیک نیکه. قراره خوش بگذرونیم. مگه میشه همراه خودم وسایل تفریحی نیارم؟
-ببینم دقیقا منظورت از وسایل تفریحی چیه؟
-بماند. اونجا خودت همه چی رو میبینی.
-امیدوارم که دردسر درست نکنی رون.

مدتی گذشت. اعضای گریف از دهکده هاگزمید عبور کردن و بالاخره به اسکله رسیدن. زیاد شلوغ نبود و افراد کمی اون اطراف بودن. گریفی ها وارد اسکله شدن. اسکله ای با تجهیزات تفریحی کامل. گریفی ها هر کدوم به تفریحی مشغول شدن. رون کیفشو زمین گذاشت و دستشو داخل کیف برد:
-الان به همتون نشون میدم که تفریح واقعی یعنی چی.

همگی داشتن خوش میگذروندن که یهو بوم. صدای انفجاری توی آسمون پخش شد و نور هایی رنگی توی آسمون نمایان شدن. گریفی ها خوش میگذروندن و رون هم تیر و ترقه از خودش در میکرد. همه توی فاز خوشی بودن که آستریکس نفس نفس زنان به طرف آرسینوس و تعدادی دیگه از اعضا اومد:
-چی شده آستریکس؟ چرا انقد با عجله میدوییدی؟
-بذار... نفسم... بیاد... بالا.
-عجله نکن. آروم باش. نفست که بالا اومد حرفتو بزن.
-باید بیاید یه چیزی رو اون طرف دریاچه نشونتون بدم.
-چی میخوای نشونمون بدی؟
-من یه پری دریایی اون سمت دریاچه پیدا کردم که بیرون آب افتاده. تا با چشم خودتون نبینید باورتون نمیشه. دنبالم بیاید.

آستریکس به سمت طرف دیگه دریاچه حرکت کرد و آرسینوس و چند تا از بچه ها به دنبالش راه افتادن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
#48

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
پست پایانی

-هی...اینجا چه خبره؟

صدای جیغ ساحره، شاید سیریوس را فقط ترساند، لاکن قطعا باعث سکته رودولف شد.

-نگو که اونه؟!

سیریوس سرش را چرخاند و با صورت سرخ شده ی ساحره رو به رو شد.
-رودولف...داداش...وصیت نامه ات کو؟
-آره...آفرین لیلی... من و تو داداشیم، با هم دیگه...چیز...یعنی بگو داداشیمه!

سیریوس به آرامی کنار رفت و رودولف با بدترین صحنه عمرش رو به رو شد:
بلاتریکسی سرخ شده، با موهای یک دست صاف و لخت!

-عزیزم!
بلاتریکس:
-نکن اونجوری بلا... باور کن اونطور که تو فک میکنی نیس!
بلاتریکس:

رودولف به دنبال راه فرار به اطرافش نگاهی کرد.
ترس دیدن بلاتریکس، اثر معجون را از سرش پرانده بود.
همه جا مامورین زوپس، جادوگر و ساحره مشغول جمع کردن حوری ها بودند. و حتی یکی از جادوگران مستقیم به سمت او می آمد.
-رودولف لسترنج، به دلیل مشاهده شدن تمایلات دامبلانه در شما، مجبوریم به مرکز ترک اعتیاد تمایلات خاص ببریمتون.
-آره...ببرید من رو...ببرید فقط!

و با خوشحالی به سمت مامور رفت و دستانش را برای دستبند زدن بالا برد. اما مامور نگاهی به بلاتریکس انداخت و لبخندی زد.
-اما به دلیل مزدوج بودن، از گناهتون میگذریم.

مامور رفت و رودولف را با بلاتریکسی که در حال شکستن قلنج انگشتانش بود، تنها گذاشت.




I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
#47

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
رودولف باآخرین قدرت و سرعت خود به سمت سیوروس پرید.سیوروس که درآن لحظه نمی توانست حتی چوبدستی اش را درآورد زیر رودولف له شد.درحالی که نفس سیوروس درحال بند آمدن بود گفت:
- رودولف! به حق بند تمبون مرلین! برو کنار!
اما گوش رودولف بده کار نبود که نبود.رودولف همچنان درحالت" "بود و در این لحظه سیوروس را از کمر بلند کرده بود و درحال بیرون رفتن از چادر بود.سیوروس که همچنان در حال دست و پا زدن بود و خود را برای خلاص کردن از دست رودولف تکان میداد اما میدانست که این کارها حتی هواس رودولف را هم پرت نکرده است. در نهایت رودولف سیوروس را روی صندلی کنار استخر نشاند و خودش هم رو به روی آن نشست و در حال" "به سیوروس خیره شده بود و همین باعث شد سیوروس وارد حالت" " و سپس" "شود.سیوروس گفت:
- میگم رودولف... افسونی چیزی بهت نخورده!
رودولف با همان حالت مسخره اش گفت:
- نه لیلی جان چرا باید بخوره!
سیوروس شروع به فکر کردن کرد.مطمعنا رودولف باهوش نبوداما می توانست فرق بین او و لیلی را بفهمد, اصلا چه شد که به چادر رفت...مرلین! واقعا؟! یعنی کار مرلین بود؟!
سیوروس که باید هرطور شده به این موضوع پی می برد رو به رودولف کرد و گفت:
- رودولف جان! کی بهت گفت که من لیلی هستم؟!
- هیچکس! مگه میشه تورو تشخیص نداد...
-کی تورو آورد تو چادر قرمز؟!
- نمیدونم
- فکر کن!
- آخه نمیدونم!
- بیشترتر فکر کن!
- نمیدون...
سیروس هم دیگر از کوره در رفت و چوبدستی به دست برروی رودولف پرید.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
#46

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
درون یکی از چادر های اسکله:

- ببین حاج رودولف تو دو دیقه این‌جا صبر کن من یه حوری خوب برات میارم.

رودولف در یکی از چادر های خصوصی اسکله چشم انتظار یک حوری با پوست برنزه و موی بلوند نشسته بود. نمی‌دانست چرا سیوروس اسنیپ به او یک بلیط V.I.P برای سفر به اسکله داد بود ولی به هر دلیلی بود، لطف بزرگی در حقش کرده بود.

تراورز از طرف اسنیپ مامور شده بود تا خودش را به عنوان یکی از کارکنان اسکله جا بزند و معجونی نامعلوم را به خورد رودولف بدهد. معجون صورتی رنگ را که تکه های شکلات توت فرنگی در آن غوطه ور بودند، روی میز رو به روی رودولف قرار داد و گفت:
- این خیلی معجون مشتیه، دست سازِ خود اسنیپه به ولله!
- حاجی چون تو ازش تعریف می‌کنی می‌خورمش. حالا چی‌کار می‌کنه؟ برای افزایش قدرت و قوائه؟ آخه خیلی صورتی و ژیگوله، سیبیلم رو پودر پودر نکنه.
- نه، مگه مالِ هکتوره؟ بهت قول می‌دم خوشت میاد.

استخر اسکله:

سیریوس یک شرت مامان دوز گل گلی پوشیده بود و با چشم های قلنبه شده به یوزپلنگ های ایرانی و اروپایی که مشغول جست و خیز در استخر بودند خیره شده بود.

- سیریوس، این‌جا رو وللش. آیه نازل شده که باید ببرمت یه چادر اختصاصی V.I.P قشنگ تفریح کنی.
- یا مرلین! مگه تفریح از این بیشتر هم هست؟!

مرلین لبخندی شیطانی زد و چادری قرمز رنگ را به سیریوس نشان داد.

درون همون چادر قرمزه که رودولف توش بود:


- این دیگه چه معجونی بود؟ چرا این‌جوریم کرد؟ چرا زمین می‌چرخه؟ چرا دو ضرب در دو می‌شه سه؟ چرا ارباب محفلی شده؟

رودولف روی تختش افتاده بود و مدام دچار توهّماتی عجیب و غریب می‌شد. در همان لیلی پاتر را با چهره‌ای نورانی دید که وارد چادر شد. البتّه چیزی که می‌دید لیلی نبود، سیریوس بلک بخت برگشته بود.

سیریوس که فکرش را نمی‌کرد رودولف را در چادر ببیند گفت:
- مرلین من که گفت تمایلات دامبلی ندارم، این چرا این‌جاست؟

امّا مرلین فلنگ را بسته بود و سیریوس را تنها گذاشته بود. رودولف از روی تخت بلند شد و گفت:
- لیلی.
- من سیریوسم. اگه کاری نداری برم بیرون.
- لیــلیــی.

رودولف آهسته و پیوسته به سمت سیریوس می‌رفت و همزمان سیریوس نیز با قدم هایی آهسته و پیوسته سعی داشت از چادر فرار کند.

- رودولف ببین، من از محفل اومدم بیرون دیگه تمایلات دامبلی ندارم. فکر کنم دیرم شده باید برم بیرون.

- لیـــــــــــــــــلیـــــــــــــــــی!
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
رودولف فریاد زنان این را گفت و به سمت سیریوس پرید.


every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۴
#45

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
فلش بک - میتینگ نمایشگاه کتاب یه سری مشنگ

در آن روز شلوغ، در میان عده ی زیادی مشنگ، هیچ مشنگی فکرش را نمی کرد که دو جادوگر با لباس مبدل در کنار مترویِ مصلیِ مشنگی منتظر یک دیگر باشند!
- رودولف، تویی؟

مخاطب صدای جیغ مانند خانومی با مو های بلوند که هوش از سر هر آدمی می برد، مردی با لباس مشکی بود.

- نه خانووم! رودولف کیه؟ من مَمدم، اینم شمارمه!

ریتا که نه میدانست شماره چیست و نه اینکه مَمد مذکور کیست، کاغد کوچکی را از دست مرد گرفت و به آن نگاهی کرد. آن را در جیب خود فرو برد و به راهش ادامه داد.

کمی آن طرف

مردی بلند قامت با کفش آل استار و شلوار لی و پیراهنی که چاک یقه اش باز بود به دنبال جمعیت عظیمی که به سمت مصلی میرفتند، رفت!

- این مشنگ های مؤنث هم خوبن هاا.. من به مشنگ های مؤنث هم علاقه ی خاص دارم.



جیییییییغ

صدای جیغ دختر جوانی که کنار دست رودولف بود، نگاه همه را به سمت رودولف برگرداند.

- وااااای.. این... آدم کشه!

و با انگشت به قمه ای که از کیف رودولف بیرون زده بود، اشاره کرد. ملت مشنگ با دیدن صحنه، فریاد هایی شدید سَر دادند. رودولف با تعجب به کیف خود نگاه کرد.. سپس گفت:

- این که چیزی نیست.. این فقط قمه اس! قمه، نــاموس منه! هر کی بهش نگاه چپ کنه، قمه رو فرو می کنم... فرو می کنم... توی چشمش.

با شنیدن این حرف، ملت دوان دوان به سمت درب خروج از مترو راهی شدند و رودی هم بیخیال از همه چیز به راه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد - بیرون از مترو

- الو؟ سلام.. رودی؟ کجایی؟ من بین این همه مشنگ گیر افتادم!

- ریتا.. کجایی؟ یه نشونی بده ببینمت.

ریتا در حالی که نفس نفس میزد، گفت:

- دارم بالا و پایین می پرم.. کلاه شاپو دارم، دارم تکونش میدم!

رودولف به جمعیت زیاد رو به رویش خیره شد.. در دور دست ها، نقطه ای بال بال زنان، چیزی را بالا و پایین می بُرد. رودولف شک نداشت که او ریتاست. پس پشت تلفن گفت:
- دیدمت.. دارم میام!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ملت، سوژه رو ببرین سمت اینکه سیوروس اسنیپ می خواد با گرفتن مچ سیریوس بلک، کاری کنه که مجلس تایید مصلحت وزیران صلاحیت اون رو سلب کنه و اسنیپ بشه تنها وزیر و در این راه از ریتا و رودولف کمک می گیره! ایده من این بود!


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.