هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۴:۴۸ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
تالار عمومی

نیم ساعت تا شروع کلاس هکتور باقی مانده بود و بچه ها بر روی صندلی هایی، مقابل میز خالی نشسته بودند و به یکدیگر نگاه می کردند.هکتور نیز ویبره زنان و شاد و شنگول به دانش آموزانی که در ذهنش آینده ای برای آنان ساخته بود،پر از موفقیت و فرار مغزها نگاه می کرد.
سکوت عجیبی بود و عجیب تر از آن ، رودولف دقایقی بود که هیچ یک از بچه های مردم را ناقص نکرده بود. این بود که یکی از دانش آموزان خود به خود مرد. رودولف نیز در صدم ثانیه شروع به فریاد کشیدن کرد.
-به خدا کار من نبود. من کاریش نداشتم. خودش رفت خونشون. بلا تو یه چیزی بگو.من شخصیت مردمیم. من کاندیدااااام.

اما خانه ریدل امکانات داشت. سونا داشت. جکوزی داشت. اصلا برخی بر این باور بودند که برزیل، بخشی از خانه ریدل بوده که بعد ها استقلال یافته. این شد که پزشکی قانونی خانه ریدل، در کمترین زمان ممکن،علت مرگ دانش آموز مذکور را سوء تغذیه اعلام کرد و از کادر خارج شد.
همین، باعث شد که کلاس هکتور پر آرزو به فردا موکول شود.

اتاق ولدمورت

صدای تق تق در، آواز "مدیر چقد قشنگه "ي ولدمورت را قطع کرد. وی با عصبانیت به سمت در رفت و دعا می کرد که کار بی موردی باشد تا کروشیویی نصیب شخص در زننده کند. ولدمورت در را باز کرد و...
پشت در کسی نبود جز سیوروس اسنیپ.پس از انجام تشریفات و نشستن و این ردیف کار ها، ولدمورت دهان گشود و گفت:
-چی شده که مزاحم وقت ما شدی سیو؟
-ارباب. دانش آموزا وضع خوبی ندارن.
-خوب؟
-گشنشونه!
-خوب؟
-نظرتون چیه یه چیزی برا بهبود وضع مزاجی بدیم بشون؟ یه چیزی که فقط سیر بشن و باعث بشه به اهدافمون برسیم.
-باشه الان هماهنگ می کنیم مواد غذایی رو بیارن!
-بیارن؟ اول سوژه ذکر شده که اینجا خیلی خفنه!سونا داره و هزار چیز دیگه. درسته نویسندش خیلی بارش نیست و سوژه شهید می کنه. اما باید به موارد ذکر شده پایبند باشیم. باید یه انبار پر از مواد غذایی مرغوب اینجا باشه!
- تو میخوای به ما بگی این چیزا رو؟ ما خودمون توجه داشتیم. ولی نمی آیم جنسای مرغوب خانه ریدل رو بدیم به اینایی که معلوم نیس کی هستن و خانوادشون کیه! یه آدم کار بلد رو میفرستیم بره از راسته آشغال فروشا، جنس لازم حال حاضر رو بگیره.

نیم ساعت بعد

نزدیک -با کمی مشاهده به خط بالا- نیم ساعت گذشته بود که ولدمورت به سرایدار مدرسه، بانز، دستور گشتن به دنبال مورفین گانت را داده بود. بانز نزدیک به نصف امارت را گشته بود که عرق ریزان و نفس نفس زنان به دستشویی دخترانه رسید. صدای هق هقی از داخل دستشویی، توجه او را به خود جلب کرد و باعث شد که داخل دستشویی شود. دخترکی در کنار سینک نشسته بود و گریه می کرد. بانز که تا به حال برای جلو گیری از سوتی،مجال حرف زدن با دانش آموزان را به دست نیاورده بود، جلو رفت و گفت:
-دلت واس مامان بابات تنگ شده؟
-نه اینجا بوی بابا بزرگ خدا بیامرزمو میده.
بانز بویی کشید. خودش بود. بوی چیز می آمد. این بود که با اخم به دخترک نگاه کرد و گفت:
-دختره ی بی ادب. دیگه این حرفو جای دیگه نزنیا! حالا گمشو بیرون مرلینگاه تعطیله ...ینی باید تمیز بشه!
سپس با سرعت به سمت دستشویی آخر، که از قضا درش بسته بود رفت و مورفین را آنجا یافته و به سمت دفتر ولدمورت هدایت کرد.

دفتر ولدمورت
این دفعه اما در زدن، صدای "مدیر چقد قشنگه" را قطع نکرد. بلکه صدای "فدای اون قد و بالام" را قطع کرد.
مورفین به زور خودش را به صندلی رساند و شروع به صحبت کردن کرد.
-دایی قربونت بژژژه، این وقت روژ میفرشتی دنبال آدم. نمیگی وقت خوابه؟
-ساعت 11 صبح وقت خوابه؟ یه ماموریت داشتیم. باید انجامش بدین.
-تو ژوون بخواه، فقط بحث ترک رو اینژا وا نکن که من سالیانه که پاک پاکم!
ولدمورت بی توجه ادامه داد:
-باید برین از راسته آشغال فروشا یکم مواد غذایی تهیه کنید.ما خیلی رو شما حساب کردیم.
-حشاب کن عژیژم. رو داییت حشاب نکنی رو کی حشاب کنی؟
-دایی تکرار میکنیما! پا نشی بری قنادی هاگریدینا کیک بخورین و کیک بشنفینا.
-اون هاگرید اگه عادم بود که این نمیشد. باشه دایی باشه. اوکیش میکنم. شبر بده یه ژنگ بژنم اشغر شگ شیبیل.
سپس تلفن همراهی از جیبش در آورد و بدون زنگ زدن به اصغر سگ سبیل و بدون مکث شروع به صحبت کرد.
-شلام اشغر ژون، خوبی؟ خوشی؟ نیشان آبیت شالمه هنو؟ بیا دنبالم. قربانت، شتاره بچینی، بوش بوش.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۴:۵۳:۵۰
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۴:۵۶:۱۹
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۶:۵۵:۱۹

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۰:۱۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
کمی آنطرف تر... جایی که بلاتریکس یک موجود نارنجی رنگ را به زور کروشیو پیش میبرد...

-برو بچه جون... چرا حرف نمی فهمی تو؟ باید بریم پیش رییس مدرسه. شکلات بهت میده ها!
-نــــــــــــــــــــــــه! من دستشویی دارم. به بابام میگم نمیذارین برم دستشویی. خوبه جلوی عمو دامبلدورِ مهربون کار دست خودم بدم؟

بلاتریکس اخم هایش را بیشتر به هم گره زد.
-بچه جون بهت گفتم دیگه هیچ عموی مهربونی اینجا زندگی نمیکنه. اصولا ما هیچ پروفسوری نداریم که عموی کسی باشه. الان رییس این ملک و املاک ارباب قدر قدرتاست.

ویزلیِ مذکور کمی شک کرد. نه به خاطر این که معنی قدر قدرتا را نمی دانست. نه به خاطر این که انگلیسی ها کلا نمی توانند ق را تلفظ کنند چه برسد به چنین کلمه ی پر از ق ـی! نه به خاطر این که سر راهش یک جمجمه با موی قرمز از دیوار به پایین افتاد. بلکه به دلیل اینکه مطمئن نبود ارباب یک فرست نِیم یا لَست نیم باشد!
-ارباب؟ ارباب کیه؟

بلاتریکس دست و پایش را گم کرد. بلاتریکس همینطور که بدون دست و پا روی زمین غل میخورد و دنبال آنها می گشت گفت:
-خب بچه جون... اون رییس مدرسه ـست دیگه! اسمش اربابه... ارباب... ارباب وُلد! البته آرباب نوشته میشه ولی ارباب خونده میشه. بعضیا هم لرد میخوننش.

بچه ی ویزلی با اینکه سواد کمی داشت ولی از وجود چنین نام عجیب و کبیری بسیار کف کرد! نامی که یک جور نوشته میشد، یک جور می خواندنش و یک جور صدایش میکردند. الحق که بچه ی خوش شانسی بود که یکی از این عجایب را می دید. پس دل و روده اش به هم گره خورد و باعث شد احساس دفعیاتش محو شوند! بله!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۴ ۲۱:۳۳:۲۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-بسه دیگه. به اندازه کافی گردش کردین. الان وقتشه برین سر اولین کلاستون. معجون سازی. با تدریس عالی و بی نظیر پروفسور...

آرسینوس ذوق زده جلو رفت و با نگاهی پر از غرور به نوگلان و امیدهای آینده ارتش سیاه نگاه کرد ولی بقیه جمله رودولف امیدهایش را خاموش کرد.

-هک دگ گر!

هکتور برای چند لحظه تردید داشت که ویبره بزند یا ویبره نزند! چون این اسم مخفف شده شباهت زیادی به اسم خودش داشت.
-پروفسور لستر؟ دارین درباره من حرف میزنین دیگه؟

رودولف تایید کرد: بله. مطمئنم بچه ها از تجربیات معجون سازی شما خیلی استفاده خواهند کرد. لطفا دستنوشته هاتونو از پروفسور جیگ بگیرین و برین سر کلاس.

آرسینوس دلیل این همه حمله و توهین پشت سر هم را نمیدانست. ولی وقتی چشمش به فرم کاندیدا شدن برای وزارت افتاد فهمید! رودولف به او حسادت میکرد. سعی داشت توانایی هایش را کم اهمیت جلوه بدهد.

هکتور به این مسائل اهمیتی نمیداد. او فرصتی پیدا کرده بود که اطلاعات نداشته اش را به رخ یک مشت بچه جادوگر بی سواد بکشد.برای همین با خوشحالی دانش آموزان را به طرف کلاس هدایت کرد.

بچه اول:این استاده؟
بچه دوم:چرا همش می لرزه؟ضعف اعصاب داره؟
بچه سوم:شاید سردشه. رداش نازکه.آخی.
بچه چهارم:شما نمی فهمین. دانشمندا همیشه اینجوری میشن. اینا بس که درس خوندن ویبره سر خود شدن.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
- همون طور که می بینید امکانات آموزش مقر...اهم.. هاگوارتز خیلی کامله..

- پروفسور میشه در مورد این توضیح بدید...

- به اون دست نزن بچه....

ششیشششسسسسس....

نور سبزی برای چند لحظه همه جا را روشن کرد.

- خب... سارا هم برگشت خونشون! من میگم مراقب باشید، ولی دقتتون در حد صفره!

رودلف در حالی که پیشانی اش را می مالید، در ذهنش سارا را همه جمع دانش آموزهایی که از صبح تا آن لحظه تحت نظرش مرده بودند اضافه کرد. بلاتریکس چندان خوشحال نمی شد ولی خب، بلاتریکس هیچ وقت چندان خوشحال نبود.

رودلف برای چند لحظه تور آموزشی را متوقف کرد تا سرشماری کند.

-هوم... 5 تا اینجا... 5 تا هم اینجا... با تو یکی میشه...

در همین لحظه چیزی نظرش را به خود جلب کرد، یکی از سال اولی ها خیلی آشنا به نظر میرسید.

- هی پسر... آره با توئم اسمت چیه؟

پسری مونارنجی از میان جمع من من کنان جواب داد: هوگو، پروفسور لستر

- نه فامیلت رو میگم...

- ویزلی.

در همین لحظه ذهن رودلف به شدت درگیر شد و چندین فلش بک با جلوه های ویژه به سبک هالیوودی در ذهنش جرقه زد. ویزلی! یکی از دشمن های خونی ارباب، کسی که هورکراکس ارباب رو به شدت مورد عنایت قرار داده بود. کسی که به طرز مشکوکی مارزبونی رو با یک جلسه آموزش( اون هم نه به صورت مستقیم!) یاد گرفته بود و تالار اسرار رو باز کرده بود.حتما ارباب به خونش تشنه بود.

- پروفسور...پروفسور!
- هان؟! چیه؟!
- پروفسور الان نزدیک به 10 دقیقه است با این صورت به من خیره شدید!
- نه چیزی نیست!... اهم... من گاهی اوقات شاگردام رو اینجوری تست می کنم! پروفسور بلا! بلااااااا! بلاااااا!

به جای جواب، سیخونک محکمی از جانب بلا به رودلف رسید. بلا به آرامی در گوش رودلف زمزمه کرد: چته؟! خیر سرت باید مثل پروفسورا رفتار کنی! اگه نمی تونی دست کم مثل آدم رفتار کن!

- اون پسره رو می بینی اونجا؟! نه کناریش... می دونی کیه؟!

- یه پسر مونارنجی ابله؟!

- نه! پسر رون ویزلیه!

بلاتریکس که در ابتدا در ناباوری به سر می برد کم کم با دقیق شدن در قیافه ی پسر، مطمئن شد. پوزخند نمکینی زد و با خود فکر کرد: یه ویزلی مرگخوار! ارباب از این بهتر نمی تونه انتقام بگیره!




وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه و مرگخواران قطار هاگوارتز رو طوری طلسم کردن که دانش آموزان سال اول رو به جای هاگوارتز به آموزشگاه مرگخواری ببره.
دانش آموزا از فضای خانه ریدل و رفتار مرگخوارا ترسیدن...و مرگخوارا نمی دونن با بچه ها باید چه رفتاری داشته باشن!

نکته: مرگخوارا برای شناخته نشدن، از نصف اسمشون استفاده می کنن.
_________________

-وقت خواااااابه!
-کی گفته؟!

بلاتریکس به طرف گوینده برگشت...دختر بچه ای که قدش تقریبا تا زانوی بلاتریکس بود سرش را بالا گرفته و به او خیره شده بود. بلاتریکس چوب دستیش را به طرف دختر بچه گرفت.
-من گفتم! پروفسور لستر! و آخرین دانش آموزی که با این حرف من مخالفت کرد طعمه باسیلیسکی شد که تو زیر زمین نگه داشته می شه و الانم باید خیلی گرسنه باشه.

-من می خوام با پروفسور مک گونگال صحبت کنم.
-اونم خورده شد!

لحن تهدید آمیز و صدای سرد بلاتریکس، آخرین آثار شجاعت را از چهره دختر پاک کرد.

-اسلیترینی ها از این طرف!
دانش آموزان بطرف خوابگاه ها به راه افتادند.

قبل از خاموشی، رودولف چند حرکت نمایشی با قمه هایش برای دانش آموزان اجرا کرد که نتیجه ای جز جیغ و داد بچه ها نداشت...و البته...یک انگشت قطع شده!
-اهه...این مال کیه؟

دختر کوچکی ناباورانه به انگشتش که جلوی پای رودولف افتاده بود خیره شده بود. اینطور به نظر می رسید که هیچ دردی احساس نمی کند. رودولف شرمنده شد...البته فقط کمی!
-هی...قطع شد؟ خب باید کمی عقب تر وایمیسادی...قمه های من فاصله رو خوب تشخیص نمی دن. مهم نیست. پیش میاد. الان پروفسور لاو انگشتتو برات میدوزه.البته اسمش به این شکل خیلی مسخره شد...ولی چاره ای نداریم! تو بیا انگشتتو بدوزیم. بقیه برن بخوابن که فردا اولین روز تحصیلتونه!

-ممم...ممن...می ترسم...من نمی تونم تنها بخوابم. می شه شما همینجا بمونین تا من خوابم ببره؟

رودولف به پسری که این جمله را گفته بود نگاه کرد...مسلما هیچ علاقه ای به این کار نداشت.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴

زنو فیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
_ماها گشنمونه...
بلاتکريس که تازه توانسته بود خود را جمع و جور کند با حالت خشمگي گفت:
_مي گي چيکار کنم؟
_ما ها غذا مي خوايم!
_شما بايد خودتون براي خودتون غذا مي اوردين.ارباب يعني نه پروفسور که نمي تونه هزينه خوردو خوراک شما ها رو هم بر عهده بگيره.
يکي از بچه ها که به نظر با هوش مي رسيد و اگر ان طفل به هاگوارتز مي رسيد قطعا گروهش ريونکلاو بود.بيني تکان داد و گفت:
_پس به ما غذا نمي دين؟
_مسلما نه!
_اَاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامامان .
و به پشتوانه ي اين پسر ساير بچه ها هم زدن زير گريه ملت مرگخوار اين بار به دنبال چاره اي براي ساکت کردن بچه ها بودند ولي اين بار نازو نوازش بچه ها هم تاثيري در ارام کردن انها نداشت.ملت مرگخوار داشتند به اين فکر مي کردند که چگونه بايد از زير اين سيل فرار کنند که زنو فيليوس با شکلات هاي مشنگي به سمت بچه ها رفت.
_کي شکلات مي خواد؟
_من!
_مـــــن!
_مــــــــن!
_من دستشويي دارم.
زو فيليوس در حالي که به بچه ها شکلات مي داد گفت:
_الان مي برمت مرلينگاه.
و دست پسرک را گفت و از هزار تو براي رسيدن به دستشويي گذشتند و به محض اينکه به درب مرلينگاه رسيدند زنوفيليوس متوجه شد که ان بچه بغض کرده است.
_دِ مگه نمي خواستي بري مرلينگاه؟اوردمت ديگه...
_ولي ديگه دير شده.
_اوه ماي مرلين...خب برو لباساتو عوض کن تا بعد يه فکري به حالت بکنم.
پسرک از هزار توي براي ورود به دستشويي خارج شد.و زنو فيليوس هم مجددا به جمع مرگخواران پيوست.اما حالا مرگخوار ها هم ياد گرفته بودند که چگونه بايد با بچه ها رفتار کنند...
_مرلين وکيلي اوضاع ما رو ببينا!تا بيست دقيقه پيش اينا از ما مي ترسيدن ولي حالا ما از اونا مي ترسيم...



تصویر کوچک شده

آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و
با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و
با غرورشون زندگی میکنن


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
بلاتریکس با صدای رسا و بلند فریاد زد:
-با شمام نفله ها...پشین تن لشتونو تکون بدین...
-من مامانمو میخوام
-من گشنمه
-من خوابم میاد
-من دستشویی دارم
-خفه...
بلاتریکس که با چشمان خشمگین به بچه ها نگاه می کرد بار دیگر فریاد زد :
-پشین گمشین برین سر کلااستون...از خوراک و خواب هم خبری نیس...ننه هاتون هم اینجا نیستن که به واق واق کردناتون گوش بدن...

ناله های بچه ها ناگهان قطع شد و سکوتی سنگین برای لحظه ای نه چندان طولانی بر فضا حاکم شد.سکوتی که نشانگر اغاز طوفانی وسیع بود...
بچه ها به پروفسور بلا که با چوبدستی اش موهای فردارش را از مقابل چشمان درشتش کنار می زد خیره شدند و در چشمانشان نم و قطرات اشک به چشم می خورد.روونا که خطر را با تمام وجودش احساس می کرد در جستجوی راه حلی به فکر فرو رفت ،اما دیگر کاراز کار گذشته بود...
بچه ها یکباره به زیر گربه زدند و سیلی از اشک های بچه ها مرگخوارا ن را در بر گرفت.موجی زرد رنگ نیز از بچه ای که از شب قبل خود را نگه داشته بود جاری شد و اب را به رنگ سبز در اورد()
مرگخواران که برخی از انها شناگر ماهری نبودند با فریاد درخواست کمک می کردند.در ان وضعیت بحرانی به دنبال چاره ای برای رهایی ار ان وضعیت بود و بعد از چند دقیقه تفکر ریونکلایی،چاره ای اندیشید.در بین مرگخوارانی که در حال تقلا کردن برای خارج شدن از ان وضعیت بودند روونا ،که شناگر ماهری بود،خود را شناکنان به بچه ها رساند و شروع به ناز و نوازش کردن انها کرد.با ناز کردن بچه ها ، مقداری از اشک های ان ها کاسته شد و بعد از چند دقیقه به گریه ی سیل اسای خود خاتمه دادند و با چشمان خیس با تهدید به مرگخواران خیره شدند.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۴ ۲۲:۲۱:۴۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
همه دانش آموزان جمع شده بودند و به غذا خوردن لرد و مرگخوارانش نگاه میکردند.
ترس وجود همه آنها را فرا گرفته بود، با ترس به هم نگاه کردند؛ باید کاری میکردند؛ گرسنه بودند، خوابشان میامد. کم کم کنار هم حلقه زدند.
-من گشنمه!
-من خوابم میاد!
-من مامانمو میخوام!
-من میترسم!
-من دستشویی دارم!!
-

دانش اموزان بار دیگه با حسرت به میز و غذا خوردن لرد نگاه کردند. که ناگهان صدایی از پشت سرشون آمد؛ همه با ترس نگاه کردند.
-هوووووی توله ها....... جمع کنید این لوس بازیا رو یه ساعته اینجارو به گند زدید؛ بگیرید این بالش اینم پتو، برا هر دو نفر یه بالش و برای هر 4 نفر یه پتو. بخوابید که اگه فردا دیر بیدار شدید میکشمتون.
-ببخشید خانم!
-چی میگی توله؟!
-دستشویی کجاست؟
-کروشـ یعنی چیز برو طبقه بالا، سمت راست، اونجا یه راهرو هستش،برو سمت چپ، بعدش راست، بعدش بازم چپ، بعدش برو بالا، بعد مستقیم، بعدش بپیچ به راست اونجا یه دره برو تو، بعدش برو سمت راست، بعد دوتا در هستش سمت راستی نه برو سمت چپی بعدش برو سمت راست، دستشویی اونجاست. فهمیدی؟
- :worry:

آنها مشغول فکر کردن به حرف های بلا بودند که بالاخره دستشویی کجاست ناگهان رودولف با قمه هاش اومد و فریاد زنان گفت:
-شما هنوز بیدارید؟ بگیرید بخوابید که فردا با اربا...نه یعنی با پروفسوراتون کلاس داید وگرنه با قمه...
رودولف با دیدن چهره عصبانی روونا حرفش را ادامه نداد. روونا با مهربانی ساختگی به دانش آموزان نگاه کرد و گفت:
-خوب بچه ها بگیرید بخوابید فردا زود بیدار شید، کلاساتون از فردا شروع میشه.

همه دانش آموزان جاهایشان را پهن کردند.
-من من من دستشویی دارم!

نصف شب

-برو اونور.
-این بالش منه.
-نه مال منه.
-من سردمه. منم پتو میخوام.
-من دستشویی دارم
-من میترسم! مامانمو میخوام!

روز بعد، ساعت 6 صبح

-بیدار شید. زود باشین، بیدارشید الان کلاساتون دیر میشه.
-من خوابم میاد. کل شبو نخوابیدم.
-منم نخوابیدم.
-من بالش نداشتم.
-من دستشویی دارم!


Only Raven


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
لرد ولدمورت که فرصت را مناسب آن دید که بلاخره سخنرانیش را شروع کند،به سمت جایگاه تریبون مانندش رفت...
_اهم...یارا...چیز...فرزندانم...صحبت کردن مجالی میخواد که الان وقتش نیست...میدونم گشنه هستین...پس فعلا شامتون رو بخورید...

همین که جمله لرد تمام شد،دانش آموز های سال اولی به سمت غذایی که بر روی میز بود هجوم بردند...اما به یک ثانیه هم نکشید که دانش آموزان با صدای فریاد عصبانی لرد،سرجایشان خشک شدند...
_بینزاکت ها...بی ادب ها...احمق ها...چه طوری جرات میکنید وقتی ما هنوز حرف نزدیم به سمت غذا ها حمله برید؟!
_اما پورفسور...شما گفتین که...
_حرف نباشه...یکی این دانش آموز گستاخ رو از جلو چشمام دور کنه!

در همین حین سیوروس،دانش آموز مفلوک را از یقه گرفت و کشان کشان در حالی که دانش اموز بی چاره اشک در چشمانش حلقه زده بود،از سالن خارج کرد...چندثانیه ای طول نکشید که صدای ضجه و فریاد آن دانش آموژ به گوش رسید و دیگر دانش آموزان که فقط صدا را میشنیدند تنها به جویدن ناخن هایشان از ترس اکتفا کردند...صدای جیغ و فریاد آن دانش آموز که قطع شد،سیوروس اسنیپ دوباره وارد سالن شد و به لرد چشمکی به معنای "همه چی حله ارباب" زد...دانش آموزان هم پس از اینکه آب دهانشان را به سختی قورت دادند به طرف لرد برگشته و او را نگاه کردند...
_خب...فرمودیم که میخواهیم ایراد سخنرانی کنیم...همانطور که مطلع هستین بودن آموزش بسیار مهم است...امر آموزش مقوله ایست اساسی،داری پنج وجه که سه وجه آن به شما مربوط نیست و دو وجه دیگر هم داستانش فرق میکند!پس با توجه به کمیت ها و ضرفیت های کنونی هیچکس حق مداخله در امور کودکان را ندارد.چون اشخاص متخصص در این امر باید به این پدیده بپردازند که آیا در میان...

سه ساعت بعد!

لرد همچنان با حرارت و شوق خاصی در حال سخنرانی بود...ولی دانش آموزان همگی چرت میزدند...حتی بعضی از مرگخواران هم به خواب رفته بودند...اما لرد همچنان در حال سخنرانی حماسی خود بود...
_در آخر باید بگم که آموزش را باید به دستان پرتوانمند متخصصین،یعنی ما سپرد تا آینده ی جامعه جادوگری سیا...چیز...سفید شود!در ضمن آقای "بان" سفارش کردن که بگم سمت جنگل دهکده نرین...اونجا ماگل داره،گازتون میگیرن...همچنین گفت که بگم سعی کنید کمتر بخورید تا کمتر از مرلینگاه استفاده کنید...پایان!

بلاتریکس که تمام سه ساعت را سرپا به لرد زل زده بود گفت:
_وای...چه سخنرانی عالی بود...هوی توله ها...چرا بر و بر من رو نیگاه میکنید؟!دست بزنید برای این سخنرانی محشر!

دانش آموزان در حالی که با خواب آلودگی و بیحوصلگی دست میزدند،به لرد نگاهی کردند که کی به آنها اجازه ی شام خوردن میداد...
اما لرد و مرگخواران بی توجه به آنها به سمت تنها میز غذای موجود در سالن رفته و مشغول غذا خوردن شدند...
بلاخره یکی از دانش آموزان تمام شجاعت را جمع کرد و به سمت میز غذا خوری رفت و پرسید:
_ببخشید...ما گرسنه ایم...میتوینم بیاییم و غذا بخوریم؟!
_این میزِ غذا خوریِ اساتیده بی شعور...با استادا میخوای غذا بخوری؟!
_خب...ما از کجا غذا بخوریم؟!
_مگه توی نامه ای که هاگوارتز واستون فرستاده نگفته بودن که غذای یک سال رو با خودتون بیارین؟!
_هوووم...نه!
_خب باید میوردین...خودتون باید با خودتون میوردین...در ضمن چهل درصد گمرک وارد کردن اغذیه به اینجاست...چهل درصد هم مالیات بر ارزش افزوده است...یعنی هر اغذیه ای که داشته باشن،نود درصدش رو باید بدین به آشپزخونه!

دانش آموزان به هم نگاهی کردند...بدون شک سال فلاکت باری در انتظارشان بود!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۹ ۱۹:۰۲:۲۴



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۹
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آفلاین
خلاصه:

مرگخواران طی یک عملیات محیر العقول توانسته اند قطار هاگوارتز را طلسم کنند و قطار به جای اینکه سال اولی ها را به هاگوارتز ببرد، به خانه ریدل ها آورده است. لرد سیاه قصد دارد تا دانش آموزان را در آموزشگاه مرگخواران نگه داشته و به آن ها درس مرگخوار شدن یاد بدهد. تمام مرگخواران حال حاضر نیز به عنوان اساتید این آموزشگاه که به زور با عنوان هاگوارتز شناخته می شود، ایفای نقش می کنند.
لرد سیاه برای سخنرانی ابتدای سال آماده می شود و مرگخواران نیز تصمیم دارند تا تازه واردین را گروه بندی کنند.
محفلی ها از جریان دزدیده شدن قطار آگاه هستند، ولی هنوز نمیدانند این عمل توسط چه کس یا گروهی انجام گرفته است.
============

ریگولوس به منظور اینکه برای خودش زمان بخرد و بداند که خوابگاه ها کجا هستند، اشاره ای به دخترک با شلواری با ته رنگ زرد کرد و گفت:
- استثنائا حق با ایناست، بهتره برای راحتی کار، اول گروه بندی بشن و بعد ببرمشون به خوابگاه هاشون.

رودولف از اینکه ریگولوس روی حرف او حرف زده بود، خشمگین شد و این بار واقعا به سمت ریگولوس حرکت کرد که ناگهان با صدای شیپور اعلام حضور لرد که به صورت سنتی و توسط بانز اجرا شده بود، سر جای خودش ایستاد.
لرد با طمانینه و وقار تمام حرکت می کرد، البته این نحوه راه رفتن فقط از نظر خودش موقر بود، بقیه ی افراد حاضر در صحنه به هیچوجه همچین نظری نداشتند و خنده های ریزی از سمت دانش آموزان شنیده می شد. روونا نیز دست کمی از آن ها نداشت و همین کار باعث دل گرمی دانش آموزان برای گستاخی بیشتر نسبت به فرد تازه وارد می شد.
- دوووروووووروووودددد؛ دددوووروووورررددد...

بانز از اینکه مسئولیتی را به او محول کرده بودند، به شدت خوشحال بود. چشمانش را بسته بود و دهانش را باز کرده بود و یک نفس در حال نواختن شیپور دهنی خود بود. هیچ کس به او اطلاع نداد که لرد آمده است و به همین دلیل تا چند دقیقه بعد از آمدن لرد نیز صدای شیپور ادامه داشت.
- بانز! ساکت شو!

بانز با شنیدن صدای لرد، ساکت شد، در حقیقت خفه شد. اما هنوز در پوست خود نمیگنجید! تا به حال کسی به مقام شیپوری لرد سیاه نائل نشده بود؛ برای اولین بار در عمرش بود که اولین می شد. کسی نمیتوانست این برتری را از او بگیرد! باید با مورگانا برای ثبت اسمش در تاریخ حرف میزد.

دانش آموزان نگاهی به لرد انداختند؛ هیچ کدام از مشخصات و ویژگی های ظاهری و باطنی شخصی که جلوی آن ها ایستاده بود، با شخصی که تعریفش را شنیده بودند و در روزنامه ها دیده بودند، مطابقت نداشت.
رودولف لحظه ای حس کرد که به او توانایی پیش بینی آینده داده شده است، به همین دلیل دریافت که هر لحظه امکان شورش و سوال پرسیدن وجود دارد. قالب کردن لرد به جای دامبلدور کار چندان آسانی نبود! اما او نیز ذره ای هوش و استعداد درونش وجود داشت.
- قبل از اینکه پروفسور صحبت کنند، باید نکته ای رو به شما بگم و میدونم همه تون درک می کنین! یعنی باید درک کنین؛ کسی که نتونه درک کنه با همین تیزی طرفه.

رودولف چاقویش را دوباره نشان بچه های مردم داد و با نگاه رودولفانه اش، ادامه داد:
- پروفسور در طی تابستون گذشته با بیماری سرطان دماغ مواجه شدند؛ شیمی درمانی باعث شد که موهای ایشون بریزه و دماغشون رو هم برای اینکه سرطان پیشرفت نکنه، بریدند...

لرد سیاه با شنیدن حرف های رودولف میل به 8 تکه کردن رودولف را کنترل کرد، نباید جلوی بچه ها از این کار های خشن میکرد، اما میدانست چگونه حسابش را برسد.
رودولف استعداد چندانی برای مظلوم نمایی نداشت، اما سعی کرد قطره اشکی را سرازیر کند تا مخاطبینش را بیشتر تحت تاثیر قرار دهد.
- شیمی درمانی هزینه ی زیادی برامون داشت، همه چیزمون رو مجبور شدیم بفروشیم؛ گروه ها رو هم فروختیم و فقط همین اسلی رو نگه داشتیم؛ کتاب های مربوط به دفاع در برابر جادوی سیاه رو مجبور شدیم بفروشیم! فاجعه در این حد!

دانش آموزان هر کدام در گوشه ای آرام برای خودشان اشک میریختند؛ رودولف بر روی زمین نشسته بود و از مصیبت هایشان می گفت؛ خودش هم نمی دانست که این توانایی را پیدا کرده است؛ ولی توانایی خوبی به نظر می رسید. بعد از تمام کردن صحبت هایش، سرش را پایین انداخت تا استراحتی کند.
دانش آموزان یکی پس از دیگری در حالی که یک چشمشان اشک بود و چشم دیگر خون، جلو آمدند و مراسم گل ریزانی راخ انداختند و هر کدام در وسع خود مقداری پول به هاگوارتز کمک کردند! لرد سیاه با دیدن این صحنه، نظرش را در مورد رودولف عوض کرد! گاهی به درد می خورد.

- اوهوم!

لرد سیاه گلویش را صاف کرد، وقت سخنرانی اش فرا رسیده بود. قبل از ادامه ی سخنانش، زیر چشمی به رودولف اشاره ای کرد مبنی بر اینکه اگه یه نات هم کم بشه، مُردی!


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۳ ۱۸:۱۲:۳۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.