هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
دهكده ي مشنگ نشين در ترس فرو رفته بود، به طوري كه حتي جادوگر ها و ساحره ها هم جرئت قدم گذاشتن در خيابان ها را نداشتند. بالاي همه ي خانه هاي مشنگ نشين جمجمه اي سبز با ماري در دهانش به چشم مي خورد؛ علامت مرگ خواران.

همه ي خانه ها بلا استثنا، جادوگر و غير جادوگر پرده هايشان را كشيده بودند و چراغ هايشان را خاموش كرده بودند، انگار نه انگار كه در خانه اند. آنها داشتند فرار مي كردند ولي از چي؟ از مرگي كه ممكن بود به سراغشان مي آمد و نيامده بود؟ و يا از وجدانشان كه چرا به كمك مشنگ ها نرفته بودند، هرچند كه كمك شان هم سودي نمي داشت.

پرده ي سفيد و توري يكي از خانه ها كمي لرزيد و كمي بعد صورت دختركي كه ترس در چشمانش موج مي زد، پشت پنجره پديدار شد.

دختر منگوله ي فر مويش را پشت گوش برد و بيني اش را به شيشه ي بخار گرفته چسباند و به دهكده اي نگاه كرد كه تا ديشب همه ي ساكنانش در قيد حيات بودند و حتي بدبين ترين پيرزن شهر هم فكر نمي كرد تا قبل طلوع بيشتر از نصف شهروندانش كشته شوند.

هنوز نشانه هاي آمدن مرگ خواران پاك نشده بود، رز به علامت شومي كه نيمي از آسمان را گرفته بود، نگاهي انداخت. موجي از ترس در بدنش دويد. از وقتي كه به خاطر داشت از مرگ خواران مي ترسيد. در هنگامي كه كودك بود از قصه هايي كه درباره ي عصر تاريكي مي گفتند، بيشتر از همه از قسمتي كه مرگ خوار ها بودند وحشت داشت. حالا هم كه خودشان بازگشتت بودند و با قدرت بيشتر شروع به كشتار كرده بودند.

از پنجره فاصله گرفت و با دستان لرزان پرده را انداخت و به اتاقش پناه برد. علامت شوم دقيقا رو به رويش، بالاي بام همسايه ي جلويشان بود.پرده را كشيد و زير پتو قايم شد.اين كار ها هيچ فايده اي نداشت و هنوز هم مانند بيد مي لرزيد.

احساسش مانند زماني بود كه مرگ خوار ها تازه به دهكده آمده بودند، همان ترس بينتها، وقتي كه از پله هاي زيرزمين پايين مي رفتند. همان وحشت، زماني كه از صداي قهقه هاي خوفناك مرگ مي آمد. همان خوف كه در دلش افتاده بود.

پاهايش را بغل كرد و سرش را روي زانويش گذاشت. صورتش خيس شد، از اين همه ضعيف بودن متنفر بود.

صداي گفت و گوي پدر و مادرش از طبقه ي پايين آمد:
_ادوارد...چي شد؟
_خيلي ها كشته شدن و اگر محفل ققنوس نبود، بيشتر هم كشته مي شدند.

در طبقه ي بالا، دخترشان رز با شنيدن گفت و گويشان تصميمي مهم گرفت. تنها راه مبارزه با ترسش رو به رو شدن با آن بود و تنها جايي كه مي شد در آن رو به روي مرگ خواران قرار گيرد و شانسي براي زنده ماندن داشته باشد؛ محفل ققنوس بود. جايي كه همه آماده ي كمك كردن به او بودند.

و بالاخره زلزله به محفل آمد!...




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۵۴ شنبه ۴ مهر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
و..
موضوع انشای این دفعه:
سفید! White! الأبیض!

تصویر کوچک شده


سفید خیلی خوب است. سفید خیلی سالم است. سفید خیلی خفن است. سفید خیلی ویتامین دارد و در کل، مفید است و به درد انسان ها میخورد. من سفید را خیلی دوست دارم، عاشقش هستم و رفیق فابریک آن به حساب می آیم. اما نمیدانم چرا آقا ولدمورته آن را دوست ندارد و همیشه جدی جدی، راست راستکی و به قصد کُشت، سر به سر آن میگذارد. من این را دوست ندارم. من این رفتار را دوست ندارم. آقا ولدمورته بر خلاف رنگ پوستش که از پَنکِک هم سفید تر میزند، دل سیاه رنگی دارد. او همیشه میزند توی سر سفید، انگشت شستش را به نشانه مخالفت به سمت پایین نگه میدارد و حتی در برخی موارد، شعارهای نژاد پرستانه بر ضد آن میدهد. من از این رفتارش ناخشنودم و امیدوارم سر و کله یک عدد ماریو بالوتلی یا کوین پرنس بواتنگ پیدا شود و کوافل را محکم بکوبد به گودال های کوچک واقع بر وسط صورتش، تا به این پی ببرد که سفید چیز ناز و عزیزی است.. و لا غیر.

اصولا سفید چیز خوبی است و هرجا نشان از سفیدی دیده میشود، باید بیخیال بانک ملی شد و می بایست به سفید عشق ورزید و به آن اعتماد کرد. چون سفید، تنها رفیق بی کلک روزگار مدرن است و باید قدر آن را دانست.

من خط کشی های سفید کنار جدول خیابانها را خیلی دوست دارم و با آن ها خیلی حال میکنم. چون هنگام راه رفتن در خیابان و پیمودن یک راه خسته کننده و ملال آور، عین تسترال فقط به خط کشی های سفید کنار جدول خیابانها زل میزنم و آنها هیپنوتیزمم میکنند. طوری که در یک چشم به هم زدن، میبینم که این راه خسته کننده را پیموده ام به امان خط کشی. و از این بابت بسیار خوشنودم و حال میکنم. اما برخلاف بر آن، آسفالت که سیاه است، همیشه خطرناک است. مخصوصا وسط خیابان که دیگر خیلی سیاه است و احتمال دارد که به دست ماشینها، به یک عدد قوطی کمپوت بامیه تبدیل شوم.

من از تیمهای ملی کوییدیچ مشنگی اسلواکی و انگلیس خیلی خوشم می آید. چون لباس اول جفتشان سفید است و هردو تیم هم خیلی خوب بازی میکنند و اتفاقا قوی هم هستند و همیشه کوییدیچ مشنگی سالم و مفرح را از این دو تیم میبینم و بسیار حال میکنم. اما برعکس آن ها، تیم باشگاهی پاریس سن ژرمن که لباسش تیره و سیاه است، بعد از گذراندن سالها در دسته بوقُم لوشامپیونه، تازه از سطح بالای کوییدیچ مشنگی سر در آورده و چون خرپول است و گالیونها گالیون در خزینه دارد، بطور زورکی قوی شده است و این اصلا رضایت بخش نیست. من زورکی و سیاه دوست ندارم. من سفید و تو دل برو دوست دارم.

شیر و دوغ خیلی خوب هستند. چون سفید هستند. من ارادتمند دوغ هستم اما شیر جایگاه خاصی دارد و خیلی هم مفید است. شیر سرشار از ویتامین A و D است و نوشیدن آن در هر سه وعده روزانه، باعث جلوگیری از پوکی استخوان و همچنین موجب تبدیل شدن ساق پایتان به همانند ساق پای شخصیت اصلی فیلم سینمایی فوتبال شائولین میشود. و این خیلی خوب است. اما در برابر آن، سیگار دست به سینه و اخمو ایستاده است. سیگار چیز بد و مضری است. من سیگار را دوست ندارم و همیشه آن را لگدمال میکنم. سیگار نسل گلبول های سفید را منقرض میکند و با خراب کردن کلیه و ایجاد پوکی استخوان، مانع از تبدیل شدن ساق پایتان به ساق پای شخصیت اصلی فیلم سینمایی فوتبال شائولین میشود. من این را دوست ندارم. من سیگار را دوست ندارم. چون دود سیاه ـش بسیار مضر بوده، خواص منفی زیادی دارد و تصویر عواقب استفاده کردن از آن، قشــــــــنگ، با کیفیت بالا و بطور رنگی، روی خود پاکتش پرینت زده شده است.

من گربه ها و سگهای سفید رنگ و روشن را خیلی دوست دارم. آنها بسیار دوست داشتنی و ناناز هستند و طوری مظلومانه به تو نگاه میکنند که با دیدن مردمک های قلبی شان، از شدت محبت، دوست داری آنها را در بین آغوشت، داغان و له له کنی. من همیشه با دیدن کلیپ هایی در مورد گربه های مین کوین و سگهای پودل و تماشای شیرین کاری هایشان، بسیار مشعوف میشوم و در دل پتو و لحاف خود میپیچم و خود را گُم میکنم. اما از گربه ها و سگهای سیاه خیلی بدم می آید. چون سگهای سیاه را همیشه در ضایعات، گاراژها و خانه های افراد خرپول نگه میدارند و ترسناک و بدردنخور هستند. همچنین گربه های سیاه نیز ظاهر وحشتناکی دارند و وقتی ناگهان مثل بهنوش بختیاری سر از ناکجاآبادی در می آورند و پخخخ میکنند، ناخودآگاه احساس میکنی که به روحیه معروف و منفور "شلوار خراب کن" آراسته شده ای. بعضی ها میگویند که گربه های سیاه در اصل، جن خانگی هستند و با آنکه آدم خرافاتی نیستم، اما چون سیاه رنگ هستند، به شدت با این عقیده موافقم.

و..
راستش..
چرا راه دور برویم؟
چرا مثالهایی خارج از ایفا بزنیم؟
پس بگذارید به محفل ققنوس و خانه ریدل بیاندیشیم..

محفل ققنوس خیلی خوب است. محفل ققنوس خیلی خیلی سفید است و سفیدی از حاشیه اش بیرون میزد. محفل ققنوس خیلی به دلم می نشیند. محفل ققنوس مرا به مانند موسیقی، از شانصد سوراخ بیرون میکشاند. من اعضای محفل ققنوس را خیلی دوست دارم و به آنها خیلی عشق میورزم و با آنها حال میکنم و از شدت شوق، فیست بامپ میکنم. یکی از آنها، خیلی جیغ میزند و چون کسی به جیغهایش جواب نمیدهد، خیلی مظلوم و ناز به حساب می آید. یکی از آنها، با آنکه هر شب دزدی میکند اما خلوص نیتش فراوان است و پس از ارتکاب هر دزدی ای، توبه میکند و مرلین هم او را میبخشد. یکی از آنها، خیلی با مرام است و همه اش دنبال قاصدک ها میدود و تخت خواب قراضه اش را به دیگران اهدا میکند و خودش میرود بالای پشت بام گریمولد، ماگتش را به بالشت تبدیل میکند و روی آن میخوابد. یکی از آنها، خیلی شکمش قاروقور میکند و چون گدایی اش بی فایده است، علاقه شدیدی به کش رفتن غذای دیگران دارد که البته با نشان دادن دوربین مخفی به آنها، مرام خالصش را اثبات میکند. یکی از آنها، سرچشمه سفیدی است و با ریش های دومتری و لازانیایی اش، شاگردانش را نوازش میدهد و اتفاقا، برخلاف شایعات وارده، "آن جوری" نیست. اعضای محفل ققنوس خیلی با صفا و کم توقع بوده و با یکدیگر، انطباق فیت دارند. همیشه در خانه گریمولد، موسیقی های سنتی، سنتوری و فلوتی پخش میشود و ناهارشان هم همیشه نان و پنیر و سبزی است و در کل، اتمسفر سفیدی و روشنایی، از این خانه سرچشمه میگیرد و خیلی خوب است.

اما..
شانصد کیلومتر آنور تر..
وضع، دقیقا صد و هشتاد درجه فرق میکند..

خانه ریدل خیلی بوق است. خانه ریدل خیلی خیلی سیاه است و سیاهی از حاشیه اش بیرون میزند. خانه ریدل جایی در دلم ندارد. خانه ریدل مرا به مانند آواز مخوف سرخ پوست ها، به قایم شدن در شانصد سوراخ وا میدارد. من از اعضای خانه ریدل خوشم نمی آید و با آنها حال نمیکنم و از شدت بی علاقگی، با آنها دست نمیدهم. یکی از آنها، "دابل آن-هیدن قمه" دارد و آفلاین نمیشود، چون هر وقت نیست، باز هم هست. یکی از آنها، شنل قرمزی خشن الحالی است که میگویند با اره اش، سفید برفی را به هزار تکه نامساوی تقسیم کرده است. یکی از آنها، یک مسلسل ترسناک و بزرگ الابعاد دارد که علاقه آن شخص به آرنولد شوارتزنگر را میرساند. یکی از آنها، خیلی دودی است و با تعصب و غرور خاصی از منویش سوء استفاده میکند. یکی از آنها، خیلی چیز پرست است و حزب چیزیسم را حمایت میکند و شب ها، دوستان فابریکش را که در مریخ، مشتری و زحل به سر میبرند، ملاقات میکند. یکی از آنها، جانباز صد در صد از ناحیه صورت است و اِندِ شرورت و سیاهی به حساب می آید و همیشه دار و دسته اش را بطور غیر ارادی کروشیو میزند. اعضای خانه ریدل خیلی خشن و بی رحم بوده و با یکدیگر، انطباق بُکُش بُکُش دارند. همیشه در خانه ریدل، موسیقی های تکنویی، گیتار الکتریکی و DJ ـی پخش میشود و شامشان هم همیشه گوشت گوسفند و تسترال اعلا با ژامپون مرغ و میگوی نیویورکی و سالاد میلیارد جزیره است و در کل، اتمسفر سیاهی و تاریکی از این خانه سرچشمه میگیرد و خیلی بوق است.

اما من به سفیدی علاقه دارم، عاشق دوغ پاستوریزه عالیس بوده و خاک پا و پنجه های اعضای محفل ققنوس هستم و تا ابد، دامبلدور سفید، رهبر من خواهد بود و زیر چتر بنفش رنگش، الکی خوش خواهم بود و قاچاقی زنده.
باشد که تا ابد سفید بمانیم و آن را تبلیغ کنیم و نور تاریکی زدایش را بر همه جا بتابانیم و نورافکن هایش را در همه جا نصب کنیم.

مرلین غیر سیاه، آمیـــن!



و این بود انشای این دفعه!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
نقل قول:
"می دونی چطور خودمو آروم می کنم؟ به خودم دلداری میدم" میگم همه ی اونایی که از دست دادیمشون تو یه دنیای دیگه، صرفا نه یه دنیای موازی؛ حالشون خوب ِ خوبه.. دیگه پروف مثلا تو اون دنیا غصه نمی خوره. دستش سالمه.. دشمن نداره. برای هری و سوروس و لیلی اشک نمیاد تو چشماش.. اونجا پروف همیشه جوک میگه و می خنده.


پر از غصه بود. پر از بغضی که برایش گلو درد آورده بود. شب از نیمه گذشته بود و ماه نیمه مثل نقره ی آب دیده درخشان شده بود و زیر نور همین ماه هم می شد دید که دنیا چقدر بد است. چقدر تاریک است. چقدر سایه ها و نیم سایه هایش وهم آور و فریبنده ست.. چقدر این دنیا تله و خطرهای کمین کرده دارد.

نقل قول:
می دونی چطوری خودمو آروم می کنم؟ به خودم امید میدم. به خودم میگم بالاخره یه روزی.. یه جایی بیرون از قصه ها، تو همین دنیای واقعی خودمون؛ این کشتار و خون ریزی ها تموم میشه. به خودم امید میدم که تهش یه دنیایی داریم که هیچ آدمی آدم دیگه ای رو نمی کشه. اصلا مگه کشتن یه آدم دیگه آسونه؟


جادوگران خیال پرداز شاید به همان اندازه عجیب باشند که یک ماگل خیال پرداز عجیبست. اما خیلی از خیال پردازی های یک بچه ماگل در دنیای جادوگرها واقعیست.. پس خیال پردازی یک پسر جادوگر کجا واقعیست؟

ادوارد عادت داشت شبها از گریمولد یا هر خانه ی دیگری که در آن بود بزند بیرون.. اوایل سخت بود چون بودلر روی شیروانی همیشه همین موقع ها آن بالا روی سقف ظاهر می شد. یکی دو بار مچش را گرفته بود ولی ویولت هم با تمام به قول جیمز "ننگ رونا" بودنش یک بارقه های درخشانی از هوشمندی داشت. می فهمید چه وقت، چه کسی باید تنها باشد.

دامبلدورها (از آنیتا که کوچکترینشان بود تا خود پروف و برایان که از شدت کهولت سن فقط دستگاه پخش نصیحت شده بود) هم بسیار گفتند که دنیای نیمه شب خطرناکست اما ادوارد به خودش امید می داد. برای این که به آنها هم امید بدهد طلسم سرخوردگی را کامل و بی نقص یاد گرفته بود.

به نظرش شب ها جادوی بیشتری در هوا بود. شب ها نفس که می کشید چوبدستی پر ققنوسش به وجد می آمد. تقریبا هر نیمه شب کلاه ردایش را روی سرش می کشید و از خانه بیرون می زد. دنیای نیمه شب پر از تله و خطر بود ولی هیچ دنیای دیگری مثل آن پر از ستاره و آرامش نبود. ستاره ها پر از جادو بودند.. جادوی امید. مگر تعریفش همین نیست؟ دنیای اطرافت تاریک تاریک باشد اما تو باز هم نوری کوچک در دوردست ببینی که سو سو می زند.. نه حتی یک نور بلکه بسیار، مگر در نا امیدی بسی امید نیست؟

نقل قول:
می دونی چطوری خودمو آروم می کنم؟ برای آرزوهای کوچیک خودم می جنگم.. آرزوهای کوچیک تقریبا هیچ وقت شکست نمی خورن ولی برآورده شدنشون مثل همون بزرگاش پر حس پیروزی و شادیه.. آرزو نمی کنم که تامک آدم خوبه بشه و دیگه جون آدمها رو نگیره.. نمی گم دوباره همون آدم خوبه قدیمیش بشه ولی دعا می کنم دفعه ی بعدی که قلب یه آدمی رو هدف می گیره هی دیرتر و دیرتر بشه.. یا این که جیمز، سیریوسی باشه که وسط نبرد خنده ش رو نمی بازه.. لبخندش محو نمیشه و هیچ وقت تو طاق نما نمیوفته.. برای همه آرزوهای خوب می کنم، برای خودمم.. دنبال هدف های کوتاه مدت می رم که زود برسم به مقصدم..


غصه و بغضی که در دلش رسوخ کرده داشت کمتر و کمتر می شد. توی این دنیا هنوز هم پر از تله و خطر بود. پر از سایه های فریبنده که پشتشان یک شکارچی شب کمین کرده بود. هنوز اما تکه نقره ی آب دیده وسط آسمان دلربایی می کرد و می دانی شهاب سنگ های کوچکی شاید گاهی در گوشه و کنار آسمان پیدا شود شاید یک دنباله دار بزرگ و درست و حسابی هر صد و چند سال یک بار وسط آسمان ظاهر می شد اما این شهاب سنگ های کوچک را هر شب می توانستی ببینی.

ادوارد با گامهایی سریع پیش می رفت. خودش متوجه سریع رفتنش نبود.. سرگرم هضم کردن غصه هایش بود، باید کمتر و کمتر می شدند. لحظه ای به آسمان بالای سرش خیره شد. آسمان و ستاره هایش، زمین و سنگهای خاصش از علاقه مندی های دیرینه اش بودند. ادوارد به گستره ی پر ستاره آسمان شب نگاه کرد و لحظه ای که لبخند زد و به راه افتاد می توانستی برق یک شهاب سنگ کوچک را در چشمهای کهرباییش ببینی.

نقل قول:
می دونی چطوری خودمو آروم می کنم؟ چطوری آرامش دنیا رو توی قلبم جذبم می کنم؟ با بیرون اومدن از خونه تو دل شب که دلداریم بده.. با دیدن ستاره ها و امیدوار شدن.. با دیدن یه شهاب سنگ و گفتن یه آرزوی کوچیک.. با اینجا نشستن و حرف زدن با تو.. با دیدن شب تاب ها کنار دریاچه یا دیدن چراغهای شهر از روی کوه با ایمان داشتن به خوبی.. با عشق ورزیدن به رفیق ها.. با دیدن همه ی اینها و خیال پردازی کردن باهاشون قبل از خواب.. به خودم آرامش میدم.


کلاه شنلش را عقب زد و کنار درخت نشست. خاموش کن مخصوص خودش رو که با کمک پروفسور ساخته بود از جیبش بیرون آورد و دکمه ش را فشار داد. پنج توپ نورانی بیرون پریدند و در هوا معلق ماندند و ادوارد شروع کرد به حرف زدن با او.




می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
می‌خواهم بگویم یعنی الزاماً استعداد خاصی نمی‌طلبد. قدرت بی‌نظیر و وحشتناکی هم حداقل از بدایت امر لازم ندارد. برای این که "آدم بده"ی قصه‌ها باشی، نیازی نیست هوش بی‌نظیر، قدرت ِ روحی والا یا حتی زخمی روی پیشانی‌ت را یدک بکشی. بدیهی‌ست وجدان آگاه و شجاعت و شرافت هم این میان، ول معطند.

برای "آدم بده" شدن فقط و فقط یک چیز کافی‌ست:
تردید نکردن!

و دقیقاً همین است که همیشه یک اَبَر بد ِ تنها، می‌تواند بدون کمک هیچ‌کس، یک ملّت را به خاک و خون بکشد. مثل ملکه‌ی سفید برفی. مثل آن جادوگره در ارباب حلقه‌ها که شخصاً هیچ‌وقت نفهمیدم کدامشان خوبه بود، کدامشان بده و فقط صدای خشمگین جمعی از طرفداران ارباب حلقه‌ها در پس‌زمینه‌ی ذهنم هوار می‌کشند که گاندالف خوبه بود. آن یکی هم که چشم داشت، بده بود. هوم.. بگذریم..

گفتم؟ بدها هیچ‌وقت تردید نمی‌کنند. چوبدستی‌شان را می‌کشند ( در مورد ِ آن یارو، احتمالاً "حلقه"شان را! ) و کروشیو و آواداکداورا و هرچه طلسم ناخوشایند مرگبار بلدند، نثار حریفشان می‌کنند. وقتشان را سر فکر کردن نمی‌گذارند و همین سرعت عملشان را بالا می‌برد.

و..

اهمیّتی هم به سن و سال حریفشان نمی‌دهند..

به همین دلیل ِ ساده هم..
بدها همیشه قوی‌ترند!..

که توضیح می‌دهد چرا کلاوس و ویولت بودلر تا آن اندازه در برابر وندلین به دردسر افتاده بودند. این بدترین مرگخواری بود که می‌توانست در جریان بررسی آن غار مزخرف به پستشان بخورد. مرگخوار نقاب‌دار - مرلین می‌دانست چرا فقط چشم‌هایش را می‌پوشاند! خب هنوز هم قابل شناسایی بود! - وقتش را برای طلسم‌های فرعی تلف نمی‌کرد.

- آواداکداورا! آوادا..
- استوپفای!
- پروته‌گو!

همین هم از دو بودلر عروسک‌های رقصانی ساخته بود که می‌کوشیدند در برابر طلسم‌های سبز و شاید ندرتاً رنگ ِ دیگری وندلین جاخالی دهند.
ویولت سرش را از برابر یکی از معدود طلسم‌های غیر سبزرنگ وندلین دزدید:
- کِل! برگرد گریمولد!

طلسم فضای پشت سرش را به آتش کشید.
- من حواسشو..
- اکسپلیارموس!!

نمی‌دانست دلیلش چه بود. این که داشت سعی می‌کرد هم‌زمان حواسش به برادرش و طلسم‌های وندلین باشد. این که ناگهان به خاطر آورد وندلین، بانوی آتش است یا این که خیلی ساده، از شنیدن اکسپلیارموس طوری ماتش برد که وقتی برای جا خالی دادن نمانده بود.

دومین رمز موفقیت وندلین هم این بود: هیچ‌وقت نگاه نمی‌کرد طلسمش به هدف خورده است یا نه.
- آوادا.. آخ!

قطعاً طلسمی که او به سمت کلاوس فرستاد، آوادا آخ نبود.
- ویولت!!

کلاوس نام خواهرش را فریاد کشید، ولی دیگر دیر شده بود. بودلر ارشد با کلّه به سمت مرگخوار هجوم برده و وندلین "شگفت‌زده" را به زمین کوبیده بود.

بدون این که فکر کند، سرش را جلو برد و بازوی مرگخوار را گاز گرفت!
خب چوبدستی نداشت! می‌خواستید چه کار کند؟!
امّا وندلین هنوز چوبدستی داشت.
- سکتوم..

جیغ بانوی آتش در غار پیچید و بعد..
- استوپفای!

فریاد خشمگین بودلر کوچکتر طنین انداخت.
وندلین بیهوش شد.
ویولت سرش را به سمت برادرش چرخاند.
از معدود مواقعی بود که شراره‌های خشم در چشمان کلاوس شعله می‌کشید.
****


- حالمو با این قهرمان بازیات بهم می‌زنی!
- فعلاً که همین قهرمان‌بازی من جون تو رو نجات داده!

بودلرهای تازه از غار آپارات کرده، خانه‌ی گریمولد را روی سرشان گذاشته بودند. این که ویولت یک سر ِ دعوا بود را می‌شد پذیرفت، امّا داد و هوار کلاوس؟ این یکی برای تمام محفلی‌ها تازگی داشت.

- مشکل من دقیقاً همینه خواهر!

چنان از خشم می‌لرزید که عینکش، روی بینی‌ش به پایین لغزیده بود. کوشید خونسردی‌ش را بازیابد و از میان دندان‌های بهم فشرده‌ش، غرّید:
- مشکل من دقیقاً همینه! همیشه طوری با بی‌فکری برای نجات بقیه جلو می‌پری که آخرش خودت رو اینطوری به کشتن می‌دی!

نفس عمیقی کشید، ولی هنوز برافروخته می‌نمود:
- فقط من نیستم! پای هرکسی که میاد وسط، جیمز، تدی، رکس، ویکی، هرکسی! حاضرم قسم بخورم حتی خود ِ دامبلدور! مثل احمقا بدون حتی یک ثانیه فکر کردن خودتو پرت می‌کنی وسط! لعنتی!

نتوانست جلوی خودش را بگیرد و صدایش دوباره بلند شد:
- اینا از تو یه قهرمان نمی‌سازن! ازت یه احمق می‌سازن! یه. احـ.ـمق!

مُشت‌های گره شده‌ی ویولت باز شدند.
آرام به برادرش نگریست.
- حداقل یه احمقی می‌شم که زودتر از همه مُرد.

به یک‌باره و با شنیدن این جمله، خشم کلاوس گویی محو شد.
- اشتباه می‌کردم. تو قهرمان نیستی. احمق هم نیستی. خیلی بدتر از اینایی.

به سمت در اتاق حرکت کرد و به آرامی آن را گشود. به دنبال مکثی کوتاه، با لحنی نا اُمید و همچنان آرام، گفت:
- تو فقط خودخواهی.

بیرون رفت و در اتاق را پشت سرش بست.
"تو فقط خودخواهی."

بودلر ارشد با خستگی شانه‌ای بالا انداخت.
بله.
او فقط خودخواه بود.
****


- هی.

روی پشت بام گریمولد طبق عادت به دستانش تکیه زده بود. او برنگشت. بدون این که برگردد می‌دانست چه کسی تا چند لحظه‌ی دیگر کنارش خواهد نشست. ماگت امّا لای چشمانش را گشود و زیر لب غری زد. از نظر او هم یک جا بودن ِ جیمز و ویولت ناخوشایند بود.

جیمز هنوز ننشسته بود که ویولت به حرف آمد. بعضی دوست‌ها اینطوری‌ند. از راه نرسیده قُفل دهان آدم را باز می‌کنند.
- من آدم خوش‌شانسیم جیمز.

پاتر ارشد چشمان فندقی‌ش را به ستاره‌ها دوخته بود. چیزی نگفت.
- من این شانسو دارم که برای آدمای مهم زندگیم بمیرم.

جیمز می‌فهمید. این بزرگترین خوش‌شانسی تمام دنیا بود. این که بتوانی واقعاً برای آدم‌های عزیز زندگی‌ت بمیری.. بیشتر مردُم دنیا هیچ‌وقت این شانس را پیدا نمی‌کنند..

لحظه‌ای سکوت میانشان برقرار شد.
- مُردن ِ آدما چیز بدی نیست ویولت.

ویولت سرش را تکان داد.
- می‌دونم.

ستاره‌ی دنباله‌داری را با چشمانش تعقیب کرد و زیر لب گفت:
- فقط متنفرم که قبل از من بمیرن.

این بار جیمز سرش را تکان داد.
می‌فهمید..
آخر او خودش "خودخواه" ِ دیگری بود..!
****


حالا..
متوجه شدید چرا خوب‌ها همیشه ته قصه‌ها می‌برند؟

چون آنها..
همیشه..
برای هم..
خودخواهند!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴

فابین پریوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
روزی سرد زمستانی بود بابرادرش در دفترشان مشغول مطالعه بود که ناگهان تلفن زنگ زد. فابین تلفن را برداشت و گفت:

- سلام شما با دفتر برادران افسانه ای تماس گرفتید بفرمایید .
شخصی گفت :
-سلام اقا من می خواستم یک مورد ادم ربایی را گذارش بدهم!

-خوب نام کسی که ربوده شده مشخصات ظاهری را بگویید .

-نام: انا . مشخصات ظاهری : موهای بلند و سیاه. چشم های ابی ...

- ممنون و بگین که در کجا ربوده شده است؟

- در جنگل تاریک!

نگاهی به برادرش انداخت، زبانش بند آمده بود و نمیتوانست سخنی بر زبان بیاورد..

- ممنون خودمون رو به اون مکان میرسونیم...

با برادرش مکان جرم رفت که ناگهان متوجه چیزی شد!

-هی گیدیون اینجارو ببین ! رد بای سارق !

-بله فابین بهتره این رد پا رو دنبال کنیم .

هردو ردپا را کامل دنبال کردنند وبه غاری رسیدنند . و وارد غار شدند.

-فابین یه لوموس بزن فضارو روشن کن.

فابین با گفتن لوموس،غار را روشن کرد و دو برادر وارد غار شدنند.

- هی گیدیون اینا چیه؟
-بهش دست نزن !!!!!!

اما دیگر دیر شده بود. فابین کارش را کرد . و لشگری از خفاش های خون اشام به آن ها حمله کردند . و دوبرادر با سحر ها ی مختلف با انها می جنگیدند .

- استوپفای ! استوپفای !

- فابین این شنل رو بنداز .
- این شنل به چه دردی می خوره ؟
- این نا مرئیت میکنه و می تونیم از دست این خفاش ها ی سیاه سوخته فرار کنیم .و اونن دختر را نجات بدیم ...
- باشه پس بریم ...!

دوبرادر شنل را انداختند و راه شان را ادامه دادند.

- هی فابین این دیوار نمی ذاره راهو ادامه بدیم !

- نگران نباش داداش جون این دیوار از جنس سنگه و با یه طلسم از بین میره .
-عالیه پس زود باش.
-باشه...کانفریگو!
فابین این سحر را گفت و دیوار شکسته شد . دود غلیظی در هوا جاری شد و باعث سرفه ی هر دوی آن ها شد..

- اهو اهو اهو فابین چه دودی را انداختی!
- نکه می خواستی بوی عطر بیک بیاد ها ؟
-باشه بابا! بریم .
آن دو به راهشان ادامه دادند تا به مکانی که دختر زندانی شده بود رسیدند .
- هی اون دختر اونجاست ! بریم از زندان درش بیاریم

دو برادر تا به در نزدیک شدند صدایی شنیدند .

- استوپفای ! دو تا برادر احمق فکر کردین می تونین اون دختر رو به این آسونی نجات بدین ؟

این صدای دزدی بود که آن دختر را ربوده بود .

-چی؟ تو جک بده ای توکه ...
-من چی فابین؟مرده بودم؟ هه، تو و برادرت واقعا گیج اید، من وقتی از اونجا پرت شدم با یه سحر خودمو نجات دادم احمقا !

فابین و گیدون بعد از شنیدن این حرفها دوام نیا وردند و به او حمله کردند.

- می کشمت ... اکسپلیارموس !

سحر فابین به دست جک خورد و چوب از دست او افتاد... و دو برادر دختر را نجات دادند. وقتی خواستند که فرار کنند جک آن یکی چوبش را در آورد و به فابین و گیدیون حمله ور شد.. فابین به سرعت گفت:
-گیدیون تو با دختره فرار کن!

گیدیون به همراه دخترک از غار خارج شدند. فابین و جک دوئلی تن به تن را آغاز کرده و طلسم ها و سحر های عجیب و غریبی به هم دیگر پرت میکردند.. فابین با گفتن«اینسندیو» آتشی به وجود جک انداخت و به سرعت فرار کرد..

آن ها در دفتر خود نشسته بودند تا آن که پدر کودک وارد شد و از آن ها تشکر کرد و دخترک خود را به خانه برد و همه چی به خوبی و خوشی پایان یافت.



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
با دقت به عکس نگاه می‌کرد.
چنان به او خیره مانده بود که گویی می‌تواند جزئی از آن شود و گوشه و کنار ِ قاب ِ تنگ، جایی برای خودش دست و پا کند.

تدی ساق دستش را روی سر جیمز گذاشته و به سمت پاتر ارشد خم شده بود. جیمز با اخمی خنده‌آمیز به برادرش نگاه می‌کرد و هر از گاهی هم، چشم‌غرّه‌ای به ویکی و دست گره‌خورده‌ش در بازوی ِ دیگر تدی می‌رفت. نیمه‌پریزاد ِ محفل، هر حرکتی هم که می‌کرد، لبخند از روی لب‌هایش محو نمی‌شد و چشمان آبی‌ش، برق مهرآمیزی در خود داشتند.

برقی که اگر می‌دانست رکسان ِ ویزلی ِ کنارش، دارد در جیبش ترقه‌ می‌گذارد، قطع ِ به یقین محو می‌شد!

فلورانسو عینکش را به سمت بالا هُل می‌داد. گلرت ِ جوان، شق و رق با ژستی جدی و آقامنشانه ایستاده بود. گیدیون بی توجه به عکس و عکّاس بدبخت، دستش را روی سیم‌های گیتارش می‌کشید. گیدیون.. گیدیون که هیچ‌وقت نشد به او بگوید چقدر مایه‌ی افتخارش است.

کلاوس سرش در کتاب بود. یوآن با ژست بی‌خیال ِ منحصر به فردش، شلغمی را بالا می‌انداخت و می‌گرفت. فرجو با اضطراب دست ِ خواهرش را می‌کشید تا بلایی سر ویکی نیاورد. ادوارد با لبخند مغروری، سرش را بالا گرفته بود. پروفسور، میان آن همه آدم..

- این عکسای لعنتی.

آهی کشید. به گمانش ساعت‌ها به آن عکس خیره مانده بود، ولی وقتی به ساعتش نگاه کرد، حتی ده دقیقه هم نمی‌شد. عکس را با خودش ببرد؟ یا بگذارد باشد؟
یکی از دلایلی که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست در عکس‌ها باشد همین بود. "ثبت لحظه‌های بودلر". نه بیشتر. اگر روزی یک نفر جایی با دیدن عکسش دلش برای او تنگ شود، تکلیف چیست؟!

ببرد؟ یا بگذارد همین جا؟

فکر کردن درباره‌ش را به بعد موکول کرد. به سمت چمدانش رفت و آن را با کمترین سر و صدا، روی زمین کشید. همه خواب بودند. وقتی همه خوابند، بهترین وقت برای رفتن است.

بدون خداحافظی.

بدون ناراحتی..

- ولی هیچ هنری نداشته باشی، عکاسی‌ت بد نیست!

از جا پرید و چمدان، محکم روی پایش افتاد. لی‌لی‌کنان روی یک پا، آن یکی را در دست گرفت و برگشت.
- تدی!

تدی سرش را از روی عکس بلند کرد و نیشخندی زد:
- شایدم چون سوژه‌هات خیلی فتوژنیکن!

بعد ابرویی بالا انداخت:
- اگه یه کم دیگه سر و صدا کنی، جیمز می‌تونه به بهونه‌ی دعوا کردن باهات، از پشت اون دیوار بیاد بیرون و مجبور نیست وانمود کنه همین که من از خواب بیدار شدم، اون از خواب نپرید.

ویولت خندید. وانمود می‌کرد.. خب.. یک‌شکلی که یعنی دلش نمی‌خواهد کسی بیاید برای بدرقه‌ش. یا برای خداحافظی‌ش. ولی می‌دانید.. خداحافظی ِ یک‌نفره خیلی سخت است.. آن هم.. خداحافظی با خانه..

نگاهش با اشاره‌ی تدی، به سمت آستانه‌ی اتاقش کشیده شد و توانست نوک موهای سیخ سیخ و بهم ریخته‌ی جیمز را ببیند. جلبک! خنده‌ش بیشتر کش آمد. دوباره اندیشید: «جلبک.»

چمدانش را دوباره برداشت. گربه‌ش روی شانه‌ش پرید. نگاه تدی جدی شد.
- داری می‌ری پس.
- اوهوم.
- واسه بازی برمی‌گردی؟
- اوهوم.
- می‌دونم که وقت نداری ولی..
- واسم مهمه که باشم.

نرسیده به در اتاق، کمی صبر کرد. خودش را گول می‌زد که دارد به جیمز فرصت می‌دهد تا مخفی‌گاه دیگری بیابد، ولی در حقیقت.. برداشتن آخرین قدم‌ها.. بیرون رفتن از آن اتاق.. بیرون رفتن از آن خانه.. شجاعت خاصی می‌طلبید. شجاعت ِ یک گریفندوری.

و ویولت در نهایت، هیچ‌وقت گریفندوری نبود.

به تدی چشم دوخت:
- برام مهمه که تا آخرش باهاتون باشم. با تو. با اون جوجه پاتر. با ویکی.

تدی پشت سرش را خاراند. نگاهش به زمین بود، ولی تمام حواسش به دنبال جواب ِ سؤال ِ بعدی:
- و برمی‌گردی، نه؟ بعد از.. تموم شدن کارات؟

ویولت نیشخندی زد. از آن نیشخندهای اطمینان بخشش.
- من همیشه برمی‌گردم!

قدم دیگری برداشت. سپس دوباره ایستاد.
- تدی؟
- هوم؟

دستش را به سمت تدی دراز کرد:
- اونو بهم بده.

تدی در ابتدا نفهمید، ولی وقتی ویولت با چشمانش به عکسی که در دست او بود اشاره کرد، به سرعت عکس را به صاحبش برگرداند. بودلر ارشد، عکس را در جیبش گذاشت.
- بهش بگو ازش متنفرم.
- می‌دونه.
- ولی تو بگو.
- باشه.

تدی خداحافظی نکرد.
جیمز حتی از میان تاریکی خانه‌ی گریمولد بیرون نیامد.
لبخندی زد.
خداحافظی نکردن جیمز، برایش معنی زیادی داشت. معنایی که فقط دو رفیق قدیمی می‌توانند از میان کارهای نکرده و حرف‌های نزده‌ی هم بفهمند.

"خداحافظی؟!"

صدای جیمز را می‌توانست بشنود:
"اون ننگ راونا بسته‌ست بیخ ِ ریش خودمون!"

زیر لب خندید. برای اولین بار، با جیمز موافق بود.
"من همیشه برمی‌گردم!"..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۲ ۲۱:۵۳:۲۷

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
سکوت سالن را فقط صداى" تق تق" کفش هاى سياه و واکس خورده ى سيوروس اسنيپ مى شکست. با اينکه سيوروس تنها مراقب امتحان عمومى بود اما کسى جرأت سر بلند کردن نداشت. بعضی ها فکر مى کردند که سيوروس در پشت سرش هم چشم دارد اما به همان اندازه هم معتقد بودند که امتحان بدون تقلب اصلا امتحان نيست حالا حتى اگر مراقبش مرد کله چرب باشد.

- فلو! پيس پيس.. هى فلو!

فلورانسو غرق سوالات شده بود. داشت با خود فکر مى کرد که الان فقط يک جفت فرد و جرج لازم است تا امتحان را بهم بریزند اما صداى پرفسور در گوشش پيچيد: عشق و محبت..صلح و صفا فرزندم!" که صداى دختر باعث خط رو خط شدن تماس آنلاين با پرفسور شد وتوجه فلورانسو را جلب کرد. موهاى سياهش را ريخت جلوى چشمانش و به سمت دختر بازگشت.
- ها؟
- سوال سه!

فلورانسو نگاهى به سوال کرد" به نظر شما اگر شاخدم مجارستانى شاخ بزند چه بايد کرد؟" و بعد جوابى که نوشته بود را براى دختر خواند.
- نظر خاصى ندارم.
- چى؟ جواب سوال رو بگو!
- جواب سوال رو گفتم. نظرم رو خواسته و من نظرى ندارم.
- ديوونه.

و بعد دستى روى شانه ى فلورانسو نشست. مثل وقتی که در حال دزدیدن خوراکى سر يخچال مچتان را بگيرند.
- به نظر من هم هر دو ديوانه هستید دوشیزه هاى عزیز.. چون دوشیزه لاکرتيا و فلورانسو همين حالا مى ريد بيرون.

پس اسمش لاکرتيا بود. لاکرتيا سریع وسايلش را جمع کرد، چشمان معصوم و گربه اى اش را به چشمان بى احساس سيوروس دوخت و گفت:
- پرفسور همش تقصیر من بود.. لطفا!

فریاد اسنيپ در سالن پيچيد.
- هر دو بيرون!

راهرو_ بيرون سالن امتحان

فلورانسو و لاکرتيا، روى زمین نشسته و پاهايشان را دراز کرده بودند. دو فرد کاملا متفاوت از هم. لاکرتيا مشخص بود که کوچکتر است اما فلورانسوى بزرگتر هم بهتر از او رفتار نمى کرد. راهرو هم چندان فرقى با سالن نداشت، ساکت و آرام.

- حالا واقعا واسه شاخ زدن شاخدم نظر خاااصى نداشتى؟

- چرا اتفاقا مى خواستم بنویسم اگه شاخ زد شما گاز بگيريد اما چون محفلى بودم از اين جواب صرف نظر کردم.

حالا تقلب هميشه نمره ي كامل يا صفر نمياره.. گاهى دوستاى خوب هم پيدا ميشه.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
با سر و صدای میوز از خواب پرید.
غرولندی کرد و بی آن که چشم هایش را باز کند، کورمال کورمال به دنبال چوبدستی اش روی میز کنار تخت گشت.
جویده جویده زمزمه کرد: آلوهــ...هومـ..ورا.
صدای قفل قفس را نشنید.

چوب را دوباره به سمتی گرفت که قفس میوز می بایست آن جا می بود.
- آلـ..ـوهومورا.
میوز همچنان بی تابی می کرد.
جیمز کلافه پتو را کنار زد و بر سر جغد فریاد کشید: آلوهومورا!
میوز با چشم هایی درشت از ترس، به در قفسی خیره شد که هنوز قفل بود.
جیمز چشم هایش را مالید. آب دهانش را قورت داد تا خشکی بدطعمش را رفع کند. با حوصله چوبدستی را به سمت قفس گرفت و آرام زمزمه کرد: آلوهومورا.
نه.
بی فایده بود.
جیمز با سردرگمی چوبدستی اش را تکان داد.
بدنه ی چوب، برخلاف همیشه، سرد بود.
- اکسیو بوک!
کتاب تاریخ جادوگری از جایش جم نخورد.
نه.
نه..
این یک کابوس بود.

جیمز از جا پرید. پرده را کنار زد. نور مهتاب صورتش را رنگ پریده تر از آن چه بود نشان می داد.
دوباره سکوت نیمه شب را شکست:
- لوموس!
تاریکی اما در اتاق جا خوش کرده بود.
چوبدستی از دستان جیمز افتاد. زبانش بند آمده بود. از اتاق بیرون دوید و پله ها را دوتا یکی پایین رفت.

فریاد "مامان!"ـش در گلو خفه شد.
جینی ویزلی روبرویش ایستاده بود. خسته به نظر می رسید.
- جیمز..
- مامان من یه جادوگر بالغم! مث تو! مث بابا! مث تدی! من سه ساله از هاگوارتز فارغ التحصیل شدم!!
جینی ویزلی لبخند تلخی زد.
- دلم برات تنگ میشه.. دورسلی ها اومدن دنبالت.
جیمز مسیر اشاره ی مادر را دنبال کرد. دادلی دورسلی را دید که به پهنای صورتش می خندید.
برای بردنش آمده بود.
***


- کنترل رو بده من جیمز.
جیمز با بی حوصلگی به سمت تلویزیون رفت و ریموت را برداشت.
- عمو دادلی.. مگه چقد میشه هزینه ش؟
- خیلی رو داری بچه. اگه مث بابام با بابات باهات رفتار می کردم انقد زبون درنمیاوردی!
جیمز که دقیقا نفهمیده بود دورسلی چه گفته، بی توجه به واج آرایی "ب"، شانه هایش را بالا انداخت و اصرار کرد:
- من الان هشت ساله دارم تمام وقت کار می کنم.. خیلی پس انداز کردم.. هنوز یکمی گالیون هم برام مونده.. از.. از روزایی که هنوز..

شان دورسلی، فرزند پانزده ساله و تخس دادلی، ریموت را از دست جیمز قاپید و درحالیکه آن را به پدرش می داد دهن کجی کرد: جادوگر بودی!
جیمز چیزی نگفت.
دادلی درسلی با اشاره ی غیردوستانه ی دست به جیمز فهماند که از روبروی تلویزیون کنار برود. بعد آن را روشن کرد و بی آن که به جیمز نگاه کند زمزمه کرد:
- به فرض که بلیت هواپیمات و هزینه ی سفرت هم جور شد.. مقصد کجاست؟

جیمز وا رفت.
ویلای صدفی.
این همه ی آن چیزی بود که از محل زندگی ویکتوریا و تدی می دانست.. در روزگاری دور، این آدرس کافی و لازم بود، هواپیمایش آپارات بود و هزینه اش، چشمی بر هم زدن.

- پیدا..پیداش میکنم.. کمکم کن این سفر رو برم.. باید ببینمش.. دلم..
- دلم براش تنگ شده!.. عمویی عمویی دلم برای تدی تنگ شده!.. دلم برای برادرخونده م تنگ شده.. عمویی ببین شبا با گریه بیدار میشم!.. تدی رو نبرین..تدی رو نبرین!
- خفه شو! خفه. شو!
جیمز در آتش خشم می سوخت. شان پایش را فراتر از حدش گذاشته بود. کابوس هایش شخصی بودند.
شخصی بودند..
شخصی بودند!

- بیدارشو جیمز. مگه امروز ناهار با ویکی و تدی برنامه نداشتین؟ آل و لیلی با هم رفتن. تو دیر میرسی ها! چند خوابیدی دیشب مگه؟

تی شرت خیس به قفسه ی سینه اش چسبیده بود.
دنباله ی موهای سرخ جینی ویزلی را دید که پشت در نیمه باز اتاقش ناپدید شد.
آب دهانش را قورت داد. با چشم هایی نگران به سمت میز برگشت. چوبدستی اش را برداشت.

گرمایی آشنا و خوشایند بر دست یخ زده اش مرهم شد.
آرام آرام شماره ی نفس هایش به حالت عادی برگشت.
دوباره جادوگر بود.
نه یک مشنگ ناتوان و بی عرضه.
دلتنگی برایش بی معنا بود.
جیمز جادوگر بود.

دقایقی بعد، چشم هایش را مقابل چشمان برادرخوانده اش باز کرد.
- عهووی! ترسیدم جیمز! چتـــ...چته؟!
تدی جیمز را با نگرانی از خودش دور کرد و نگاهی به سرتا پای به هم ریخته اش انداخت.
- داداش داره باورم میشه از تخت بلند شدی آپارات کردی اینجا. مرد حسابی چه طرز لباس پوشیدنه؟!
و میان قهقهه های لیلی و آلبوس جیمز را که هنوز گیج اما آرام به نظر می رسید، کشان کشان به اتاق خوابشان برد که قبل از سر رسیدن ویکتوریا لباسی آبرومند برایش جور کند.

- لباسای من برای یه بچه سیزده ساله بزرگن البتــ...
جیمز با صدای خسته و جدی جواب داد:
- من بیست سالمه.
تدی رویش را به سمت جیمز برگرداند. در نگاهش نگرانی موج می زد.
- خوبی تو؟
- آره.. اما بیست سالمه. بیست ساله بودن خیلی بهتر از سیزده ساله بودنه. حداقل برای جادوگرا.
- ها؟
جیمز شانه بالا انداخت و تی شرت را از دستان تدی چنگ زد:
- یه جادوگر بیست ساله توی آپارات حرفه ایه. یه دانش آموز سیزده ساله هیچی نیست.. مشنگا که خب.. کلا هیچی نیستن. بیست باشه یا سیزده، ضعیفه.. دلتنگه.. طعم دلتنگی رو نچشیدیم ماها هیچوقت. همیشه پودر پرواز داشتیم.. رمزتاز داشتیم.. آپارات..

جیمز شلوار جین تدی را از روی جالباسی کش رفت و تدی با ابروهای بالا رفته اش، سعی کرد حیرتش را میان خنده گم کند:
- خب پس.. خوش به حال جیمز که آپارات بلده. هوم؟
- آره. خوش به حال جیمز که آپارات بلده.

جیمز زیپ شلوارش را بالا کشید و ادامه داد:
- آدرس دقیق اینجارو می خوام تدی.
- چی؟
- آدرس دقیق خونه تو می خوام.
- فقط کافیه چشاتو ببینی و ویلا رو تصور...
- آدرسو می خوام تدی!
تدی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد:
- باشه..باشه..می نویسمش برات.. دیگه چی؟
جیمز نفس عمیقی کشید.
- هیچی.

نگاهش را از تدی گرفت و پیش از او از اتاق بیرون رفت.
کابوس هایش شخصی بودند.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۸ ۴:۰۴:۵۸
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۸ ۴:۰۷:۵۴


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- داره برمی‌گرده.

پیرمردی با آن ریش های سفیدی که در جنگ با تاریکی اتاق بود، به پیکر بی حرکت در آستانه‌ی پنجره نزدیک شد. این یکی از معدود دفعاتی به حساب می‌آمد که آن دختر، بی حرکت و آرام، در سکوت کامل، جایی ایستاده است.
- می‌دونم.

صدایش آرام بود. خودش می‌دانست. "دارد برمی‌گردد." ویولت لجباز درونش پایش را به زمین کوبید: "خب که چی؟!" و ویولت مهربان ِ درونش، چهره‌ش از خوشحالی درخشید: "وای.. چه عالی.." امّا.. ویولت آرام بود.

خانه‌ی گریمولد در سکوت مطلق به سر می‌برد. هرچه نباشد، هیچ‌کدام از آنها، او را نمی‌شناختند. نه جیمز و تدی. نه رکس. نه هیچ کس دیگر. او، آشنای گذشته‌های دور و شیرین ویولت بود و تنها پیرمردی که خبر بازگشتش را به ویولت داد، می‌دانست معنی این خبر برای دختر ریونکلایی چیست.

به احترام همین معنا، چرخید تا او را تنها بگذارد.
- ممنونم.

باید این را می‌گفت. حتی اگر او، همان اویی نباشد که سال‌ها پیش رفته بود، باز هم باید از آلبوس دامبلدور تشکر می‌کرد و ویولت بودلر به رغم تمام بی فکری هایش، هرگز از دایره‌ی ادب خارج نمی‌شد.

صدای آرام بسته شدن در اتاق پشت سر دامبلدور، تنها جوابی بود که در پاسخ تشکرش گرفت. نگاه آرامش را به ستاره‌ی روشنی در آسمان دوخته بود.
- خب.. که چی؟

با "خب که چی؟!" های لجبازانه و کودکانه‌ش فرق داشت. یک جور "خب که چی؟" آرام و مردد بود. از آن "خب که چی؟" هایی که فقط یک آشنا می‌تواند جوابش را دهند. فقط یک دوست. و حالا یک دوست قدیمی داشت برمی‌گشت. تصویرش، در ذهن ریونکلایی بودلر ارشد، به وضوح و شفافیت روزهای پیشین نقش بست.
- هنوز.. دوستی؟.. هنوز.. هم‌رزم من هستی؟..

از آن دوست‌های عجیب و غریب بودند. مردی جوان و باهوش که در هر فرصتی، این هوش بی بدیل مطلقاً ریونکلایی‌ش را به رُخ همراهش می‌کشید و دختربچه‌ای بی فکر و احمق که با کله به هر مشکلی که سد راهش می‌شد هجوم می‌برد. و بعد او، دستش می‌انداخت: «از مغزت استفاده کن ویولت.» گاهی آه می‌کشید بعدش. گاهی پوزخند می‌زد. خشم در قلب دختر جوان جرقه زد. همیشه دستش می‌انداخت! همیشه مسخره‌ش می‌کرد! یک بار نشد بگوید کارش خوب است! یک بار نشد تحسینش کند! با آن همه هوش و خرد والا..

با رسیدن رشته‌ی افکارش به "هوش و خرد والا" برای شیشه‌ی پنجره شکلکی درآورد. فقط او بود که می‌توانست مسخره‌ش کند. به خشم بیاوردش. از دانه به دانه‌ی نقطه ضعف‌هایش خبر داشت. خب.. هر چه نباشد، روزی روزگاری تک تک مأموریت‌هایشان را با هم می‌رفتند و فقط با نگاه کردن به دیگری، می‌توانستند ذهن هم را بخوانند. اگرچه، ادی هرگز زیر بار این ننگ نمی‌رفت. موجودی خنگ‌تر از او بتواند ذهن پیچیده‌ش را بخواند؟! هرگز! هرگز!

پوزخندی زد. ویولت هم احتمالاً تنها کسی بود که می‌توانست آستانه‌ی صبر و آرامش بی بدیل ادی را در بوته‌ی آزمایش بنهد. زیر لبی خندید. آن وقت ها یک الف بچه بود که دنبال قهرمان ِ محفلی‌ش راه می‌افتاد و با سؤالات و کنایه‌ها و شیطنت‌های کودکانه‌ش، جان او را به لبش می‌رساند. خب، تنها وقت‌هایی بود که آقای قهرمان ِ خفن به او توجه می‌کرد!

ناگهان..

او آنجا بود!

در آستانه‌ی در ِ خانه‌ی شماره دوازده..

پیچیده در همان ردای آبی قدیمی..

قلب ویولت به شکل غریبی، شروع به تپیدن کرد. آرام جلو رفت. دستش را روی شیشه‌ی پنجره گذاشت:
- ادوارد..

لبخندی، آرام آرام گوشه‌ی لب‌هایش را به سمت بالا کشید..

هم‌رزم ِ قدیمی‌ش بازگشته بود!..

کسی که حالا سرش را بالا می‌آورد.. انگار که ویولت را پشت پنجره دیده باشد.. چشمان هوشمندش برق می‌زد و می‌توانست..

جواب تمام ِ "خب که چی؟" های عالم را بدهد!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۴ ۲۲:۱۹:۳۴

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۵:۰۸ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
به محض اینکه پلک‌هایش را از هم گشود، تصویر تخت خالی جیمز بود که قاب چشم‌هایش را پر کرد. پتوی زرد و قرمز، مرتب روی تشک کشیده شده و بالش، بدون کوچکترین چروکی به لبه ی تخت تکیه کرده بود. یک نفر تخت را مرتب کرده بود.
تدی اخم کرد. یک جای کار می‌لنگید!

لبه‌ی تخت نشست و کش و قوسی طولانی به بدنش داد. دوباره اتاق را از نظر گذراند، همه چیز ظاهرا سر جایش بود، جیمز هم حتما زودتر از او بیدار شده و احتمالا در آشپزخانه بود. لحظه‌ای به صدای خانه گوش سپرد.. و سکوت. نیم نگاهی به ساعت دیواری انداخت که ۸ صبح را نشان می‌داد. خانه زیادی ساکت بود، بدون شک یک جای کار می‌لنگید!

از جا بلند شد و به طرف در رفت، ناخودآگاه دو بار انگشتانش را در چتری‌هایش فرو کرد، کاری که وقتی اضطراب داشت انجام می‌داد، هر چند خودش هم نمی‌فهمید چرا! با گام‌های بلند، پله ها را به سمت آشپزخانه پیمود و با میز و صندلی‌های خالی روبرو شد. اجاق انتهای دیوار خاموش بود و بر خلاف معمول، هیچ چیزی روی آن نمی‌جوشید!
به خود لرزید اما مطمئن نبود این لرزش از ضمیر ناخودآگاهش بود که تصویر اجاق خاموش را چنین تفسیر کرده بود یا آشپزخانه‌ی خالی واقعا سرد بود. شاید هم هر دو!

وسط آشپزخانه ایستاد و زیر لب گفت:
- جیمز..

و چون جوابی نیامد،‌ با صدای بلند‌تر تکرار کرد:
- جــیــــمـــز؟

- خونه نیست فرزندم.

با شنیدن صدای آشنا و گرم قدیمی، تدی به سرعت چرخید و پروفسور دامبلدور را پشت سرش یافت.
- پروفسور.. کجاست؟ بقیه چی؟

دامبلدور به سادگی پاسخ داد:
- ماموریت فوری.
- اما.. بدونِ.. من چی پس؟
- تو احتیاج به استراحت داشتی. البته همه ماموریت نیستن، و تو تنها کسی نیستی که نفرستادمش.

می‌توانست جیمز را تصور کند که وسایلش را مثل همیشه داخل کوله‌پشتی‌اش ریخته و و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفته و او هم طبق معمول خوابش سنگین‌تر از آن بوده که متوجه شود. از خودش متنفر بود و از دامبلدور که جیمز را بدون او فرستاده بود.. خشمگین!
- قول داده بودین دیگه تنهایی جایی نمی‌فرستینش!

دامبلدور رویش را از او برگرداند و با همان لحن آرام همیشگی‌اش گفت:
- تنها نیست، یکی از پاترها همراهشه.
- ولی من که.. باید منو بیدار می‌کردین.. نباید تنها می‌رفت.

پیرمرد یک ابرویش را با شگفتی بالا برده بود و مجددا رو در روی تدی، به او می‌نگریست.
- بهرحال اونها ساعت ۵ رفتن و الان مطمئن نیستم زمان مناسبی برای پیوستن به پاترها باشه.

تدی چشمانش را بست و آه کشید.
- اما الزاما هنوز هم برای رفتن دیر نشده!

سرمای جسم کوچک فلزی روی گردن لوپین جوان، باعث شد که چشمانش را باز کند و با حیرت و قدردانی،‌پروفسور را که لبخند میزد،‌ تماشا نماید.
- فکر میکنم گردش سومش کافی باشه.

***


جیمز با قدم هایی آهسته به سمت در رفت. با احتیاط آن را باز کرد و جارو به دست، پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد، پیش از اینکه در را به آرامی ببندد، تدی را دید که با کمال میل از پتو استقبال کرد. با چشم های بسته و در خوابی عمیق، غلت زد تا دوباره رویش به سمت تخت خالی جیمز باشد.
به محض اینکه پشتش را به در کرد، تقریبا از تعجب فریاد کشید.
- تــــو ...!

تدی لبخندی شیطنت‌آمیز بر لب داشت و با دست راست، به آرامی زمان برگردان طلایی را مانند آونگ،‌ به چپ و راست تاب می‌داد. جیمز یک لحظه به نظر می‌رسید می‌خواهد اعتراض کند یا دست‌هایش را که یک مرتبه مشت شده بودند، به طرف او پرتاب کند اما فقط بریده، بریده گفت:
- تو.. تو بوقی دیوونه... این وسیله برای بچه بازی نیست!

تدی بی‌توجه به جیمز، موهای تیره‌اش را بهم ریخت و گفت:
- فعلا من نمیتونم برگردم تو اتاق و با خودم روبرو شم، درسته بچه جون؟ پس بهتره یه طوری که بیدار نشم، بری تو و لباسا و ساک منم بیاری تا دیر نشده، هوم؟
- هه.. طوری که بیدار نشی.. یه گله تسترالم از اتاق رد بشه، بیدار نمیشی حضرت آقا!

و در حالیکه لبخند رضایتی بر لب داشت، بدون اینکه این بار نگران بهم زدن خواب برادرش باشد، به اتاق برگشت.




تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.