هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
- یه سیلی به من بزن!
- چی؟
- گفتم یه سیلی به من بزن!
- اوه! نه . من نمیتونم یه پیغمبره رو بزنم!
- خودم دارم بهت دستور میدم!
- نه من....

شترق


دست سنگینی روی صورت مورگانا نشست. به خاطر همین جور خطرات است که توصیه میشود حتی وقتی که فکر میکنید دچار توهم شده اید، از کسی نخواهید به شما سیلی بزند. وگرنه ممکن است یکی مثل مرلین، از عالم بالا نازل شود و شما را به باد کتک بگیرد. خب این همان بلایی است که سر مورگانا آمد. ساحره جوان زیر لب غر زد.
- دستت بشکنه! ببین چه ضرب دستی هم داره! آخ!
- خب خودت گفتی بزن!
- اینجوری آخه؟

چیزی نمانده بود بین دو پیغمبر دعوایی به شیوه عالم بالا درگیرد که دیواری از آتش بینشان قرار گرفت. مورگانا و باقی ساحره ها خودشان را عقب کشیدند.البته به جز وندلین.
قطعاً جادوگران هم علاقه نداشتند که در آتش بسوزند، اما نگاهشان به دست لرد ولدمورت خیره مانده بود که انگار دیواره آتش را کنترل می کرد. مثل یک عروسک خیمه شب بازی! ولی خب فقط تا جای خاصی میشود تعجب کرد. هکتور اولین کسی بود که ویبره زنان از آتش دور شد. چون میخواست چترش را باز کند.
- ارباب داره بارون میاد. من باید چتر شما رو نگه دارم.

ولدمورت لبخند می زد و به این فکر میکرد که چرا هیچکس فکر نمیکند چطور زیر یک سقف باران می بارد.مورگانا با اخم به مرلین خیره شده بود.



ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۲۱:۱۴:۱۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
به سمت مرگخوارها که هر کدام در حال انجام دادن کاری بودند رفتند.
-کمک، کمک، ارباب...
-جون بکن دیگه! چی شده؟
-به پیغمبره مملکت میگی جون بکن؟ خودت جون بکن! نفرین عالم بالا...

ایرما پادر میانی کرد و رودولف و مورگانا را از هم جدا کرد.
-ارباب دارن میسوزن، شما دارین دعوا میکنید؟

ملت مرگخوار با تعجب به ایرما نگاه کردند.
-ارباب دارن میسوزن؟
-یکی جریان رو به من بگه!
-ارباااااااااب!
-ساکت شید الان توضیح میدم.

مورگانا ابتدا نگاهی عصبی به رودولف انداخت سپس در حالی که به سمت چپ اشاره میکرد ادامه داد:
-داشتیم کار میکردیم یهو دیدیم همه جا آتیش گرفت، حتی یکی از بال های لینی هم سوخت! الان باید بریم و ارباب رو نجات بدیم.

همه ی مرگخوارها به سمت اتاق اربابشان رفتند ولی وقتی رسیدند نه آتشی بود و نه اثری از آتش سوزی! وقتی به لرد نگاه کردند با صحنه ای عجیب رو به رو شدند، لرد رو به روی مجسمه یخی از خود ایستاده بود. با حرف زدن لرد همه به او چشم دوختند.
-کارا تموم شد؟
-ارباب.
-چیه ایرما؟
-مجسمه... اونو چطوری ساختید؟

وقتی ایرما به سمتی که مجسمه یخی آنجا بود اشاره کرد، مجسمه ای آنجا نبود. با تعجب به مرگخوار ها نگاه کرد، همه آنها متعجب شده بودند. لرد در حالی که سعی داشت لبخندش را پنهان کند مرسید:
-کودوم مجسمه؟ توهم زدین.

ملت مرگخوار کم کم داشتند باور میکردند که توهم زدند.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۲۰:۰۷:۴۰

Only Raven


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-چرا ما باید بسوزیم؟ چه دلیلی داره؟
-چون جادوگرای بدی هستیم...ما به دلیل کار های بدمون داریم در جهنم می سوزیم.

لینی که یکی از بالهایش سوخته بود بال دوم را هلیکوپتری بالای سرش می چرخاند و همچنان به پروازش ادامه می داد.
-جهنم که مال بعد از مرگ بود...یعنی من مردم؟ به دلیل سوختگی بال؟

ایرما یک دسته کتاب از جیب ردایش در آورد و شروع به فوت کردنشان کرد. از لابلای صفحات کتاب ها دود غلیظی بلند می شد.
-من چه می دونم...حتما با دیدن ارباب فکر کردن ما نمی میریم. نه که ایشون شصت و هفت بار مردن و هنوز هم در میان ما حضور فعال دارن. خدایان هم ترسیدن ما کلا نمیریم. جهنمو برامون فرستادن این طرف.

لینی هلیکوپتری زنان دور اتاق می چرخید.
-نه من قبول ندارم. من در طول زندگی کوتاهم کارای خوبی هم انجام دادم. یه بار یه کارخونه حشره کش سازی رو منفجر کردم. یه عالمه آدم توش بود...ولی جون کلی حشره زحمتکش و بی گناه رو نجات دادم. این به اندازه کافی خوب نیست؟ منو نسوزونین. این دو تا رو بسوزونین.


مورگانا توجه جمع را به نکته ریزی جلب کرد!
-ملت...متوجهین که از اتاق ارباب چه دودی داره بیرون میاد؟ فکر کنم منبع اصلی آتیش اون تو باشه.

-ارباب؟....ارباب کباب شد! نجینی سوخاری شد. ملت کمک کنین...ارباب سوخت!

سه مرگخوار سراسیمه و بر سر زنان برای آوردن کمک از صحنه دور شدند.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
ایرما کمی اهم اوهوم کرد و جهت رعایت احتیاط، با ویلچرش هم یک دوری دور اتاق لرد زد و کلی صفا کرد! بعد هم که نگاه های سنگین بقیه ی افراد حاضر در محل را دید، هدف اصلیش یادش افتاد و فهمید همه ی این کارها به خاطر رد گم کنی بوده. پس بلند گفت:
-ئه مثل اینکه این سطلا سوراخ موراخن! من میرم یه سطل دیگه بیارم.

پشت سرش هم یک چشمکی زد که یعنی "زود یه بهانه ای سر هم کنین بیاین." و پرید رفت بیرون.
ایرما یه دقیقه صبر کرد... خبری نشد. دو دقیقه صبر کرد... خبری نشد. سه دقیقه صبر کرد... خبری...

-خبر آمد خبری در راه است!

اینجا کارگردان لازم دید که با چپاندن مقداری میکروفون در حلق شخص گوینده ی دیالوگ او را ساکت کند. البته لازم به ذکر نیست پس از این کار با قمه ی شخص مذکور به دو نیمه ی نامساوی تقسیم شد. به هر حال...

ایرما رویش را به سمت اتاق برگرداند و در کمال حیرت متوجه شد که مورگانا و لینی، هر دو دارند بدو بدو دور اتاق به دنبال یک لقمه ی بزرگ آب می دوند و سعی دارند آنرا بگیرند! مورگانا داد زد:
-لینی تو از اونور بپر روش. منم از طرف کله ش تو گونی میکنمش.
-نه مورگانا. تو پیامبر مملکت چرا سر ملتو تو گونی کنی آخه؟ میگم هم خودت بپر روش هم بکنش تو گونی. ابهتش بیشتره.

ایرما یکی از کتاب هایش را گرفت و کوبید روی سرش. با اخم های در هم، از روی ویلچرش بلند شد و به سمت آن دو رفت و یقه شان را گرفت و کشان کشان از اتاق بردشان بیرون. مورگانا گفت:

-دِ نکن اینجوری! داشتم میگرفتمشا!
-یه نمه دورش وز وز میکردم سرش گیج میرفت پخش زمین میشد. بعد میکردیمش تو گونی!

ایرما با ترس و لرز گفت:
-ببینین. من فکر میکنم یه چیزایی عجیبه! نکنه جادویی چیزی باشه!
-جادو؟ خب ما که جادوگریم.
-خب آره ولی یه جادوی دیگه... اهم... مورگانا ردات داره میسوزه بکشش کنار.

مورگانا با احتیاط ردایش را از در اتاق لرد که در آتش می سوخت کنار کشید. لینی بال بال زنان گفت:
-یعنی میگی کار اربابه؟ به نظرت ارباب آواتاره؟
-آواتار؟ آواتار چیه؟
-نمیدونم والا. همینطوری اومد به ذهنم. ایرما ویلچرت آتیش گرفته.

ایرما اول به ویلچرش نگاه کرد و بعد به دور و برشان که داشت در آتش میسوخت. یک نگاه دیگری هم آنطرف ها انداخت و بعد که قضیه را گرفت داد زد:
-ما داریم میسوزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۲۱:۲۰:۲۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
#99

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
سطل آب با صدای بلندی بر روی زمین قرار می‌گیرد. به هر حال عدم استفاده از جادو در حین تمیز کردن این دردسرها را نیز داشت. ایرما که با آن جثه‌ی رشیدش(!) حمل‌کننده‌ی سطل آب بود، با بلند شدن صدا به سمت لرد برمی‌گردد.
- شرمنده ارباب! برای تمیز کردن اتاقتون اومدیم. اجازه می‌دین؟

لرد با حرکت دستش اجازه را صادر نموده و کتابی را جلویش باز می‌کند و خودش را سرگرم خواندن آن نشان می‌دهد. ایرما با خوش‌حالی عینکش را صاف می‌کند و با ایما و اشاره به مرگخواران پشت در می‌فهماند که همه جا امن و امان است. لینی و مورگانا به آرامی داخل اتاق قدم می‌گذارند و همراه ایرما مشغول تمیز کردن اتاق لرد بدون استفاده از جادو می‌شوند.

لرد زیرچشمی نگاهی به آب درون سطل می‌کند. هنوز در مورد اینکه چه دستوری می‌تواند به آن دهد ایده‌ای به ذهنش نرسیده بود. بنابراین تصمیم می‌گیرد کمی اسباب شادی خویش را فراهم نماید!
- عــه!

بلافاصله لرد به صدای مورگانا واکنش نشان می‌دهد.
- ساکت باشین ابلها! نمی‌بینین داریم مطالعه می‌کنیم؟

مورگانا با شرمندگی سرش را برگردانده و به آبی که کف اتاق لرد پخش شده بود و باعث فریادش شده بود نگاه می‌کند. اما در کمال تعجب می‌بیند که کف زمین خشک است. مورگانا در حالی که چشمانش به دوبرابر اندازه‌ی طبیعی‌اش در آمده جلو آمده و اینبار به درون سطل نگاهی می‌اندازد. سطل هم خالی از هرگونه آبی بود!

ایرما و لینی چشم غره‌کنان به مورگانا زل می‌زنند. مورگانا که کاملا گیج شده‌است با حرکت لب‌هایش سعی می‌کند به آن‌ها بفهماند که خودش هم نمی‌داند چه شده‌است! اما این‌ها برای لینی و ایرما جواب نبود. بنابراین مورگانا سرش را پایین انداخته و برای آوردن آب از اتاق لرد خارج می‌شود. به دلایل خاص که فقط نویسنده می‌داند و بزودی خوانندگان نیز به آن پی می‌برند، سطل قبلی پشت سر مورگانا و در اتاق جا می‌ماند.

لینی و ایرما که اصلا نمی‌خواهند لرد متوجه ماجرا شود، دستمال‌ها را در آورده و به گردگیری نقاط بی‌نیاز از آب می‌پردازند.
- هی مواظب باش! این طرز رفتار درست با یه کتاب نیست!

لینی با وحشت کتابی که در دست داشت را سرجایش برمی‌گرداند با نگرانی بیشتری همراه ایرما به لرد زل می‌زند. لرد با خشم نگاهی به آن‌دو می‌اندازد و دوباره سرش درون کتاب فرو می‌رود. لینی بیخیال تکاندن گرد و غبار بر روی کتاب‌ها می‌شود و می‌خواهد خودش را سرگرم تمیز کردن نقطه‌ای دیگر از اتاق کند که توجهش به سطل پر از آب جلب می‌شود. به آرامی آستین ایرما را کشیده و با انگشت سطل پرآب را نشان می‌دهد.

ایرما و لینی با تعجب نگاهی به یکدیگر می‌اندازند. سپس نگاه پر از تردیدشان را به لردی می‌اندازند که به زور پوزخند خود را پشت کتاب پنهان کرده بود. ایرما شانه‌اش را بالا انداخته و به سراغ کتاب‌ها می‌رود. لینی هم کاری مشابه انجام داده و پارچه‌اش را آغشته به آب درون سطل می‌کند.

لرد اِهِمی می‌کند و توجه ایرما به او جلب می‌شود. از کتابی که در دست لرد قرار داشت آب می‌چکید! ایرما که نمی‌توانست وقوع چنین حادثه‌ای برای هرگونه کتابی را مشاهده کند، به سختی آب دهانش را قورت می‌دهد.
- نه!

لینی که برای خیس کردن مجدد پارچه‌اش به سمت سطل خیز برداشته بود، با دیدن سطل خالی این را بر زبان راند. همان لحظه در اتاق لرد باز شده و مورگانا که به شدت به خاطر حمل سطل سنگین آب سرخ شده بود در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود.
- خیلی پر سر و صدایین... در ضمن! ایرما فک نکن نفهمیدیم اون موقع به ما زل زده بودی!

ایرما نگاهش را از در برداشته و دوباره به کتاب درون دست لرد می‌اندازد. اثری از آب‌هایی که قطره قطره از لای کتاب به بیرون می‌چکید نبود. ایرما شروع به مالیدن چشمانش می‌کند. مورگانا ناله‌کنان به سطل پرآبی که دقایقی پیش به دلیل خالی بودنش فریاد "نه"ی لینی را به هوا برده بود می‌اندازد.
- خیلی شوخی مسخره‌ای بود!

مورگانا که خیال می‌کرد لینی و ایرما از قبل نقشه کشیده‌بودند و از قصد مورگانا را برای آوردن آب به بیرون فرستاده بودند، با خشم سطل آبی که آورده بود را کنار سطل قبلی می‌گذارد. اما در کمال تعجب از این سطل همانند سطل قبلی حین فرود صدای بلندی به هوا برنمی‌خیزد. سطلی که مورگانا آورده بود خالی بود! توجه ایرما دوباره به کتاب درون دستان لرد که از آن آب می‌چکید جلب می‌شود...

لرد به اختیار خود مدام آب‌ را تبخیر و میعان کرده و مرگخوارانش را به بازی می‌گرفت!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۸ ۱۸:۴۴:۴۱

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱:۴۳ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
#98

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
سوژه جدید

آسمان ناگهان ابری شده بود و اوقات دلگیری را به ساکنین خانه ریدل ها نوید می داد. ساکنینی که همگی چند دقیقه پیش با دیدن خورشید در آسمان، تصمیم گرفته بودند تا برای عصرانه شان، در محوطه خانه اتراق کنند. لودو که اولین نفری بود که از ساختمان خارج می شد و با خود توده ای از زیر انداز و رو انداز و بغل انداز داشت، به محض دیدن هوای ابری، عقب گرد کرد و به داخل خانه بازگشت.
- نمیخواد برین بیرون!

بقیه مرگخواران نگاهی به او انداختند، با دیدن قیافه ی لودو خنده شان گرفته بود، ولی هنوز نمی دانستند چرا نباید بیرون بروند.
- چرا؟ چی شده مگه؟
- یه نگاهی به هوای بیرون بندازین، می فهمین واسه چی میگم!

با دیدن هوای بیرون، آه از نهاد مرگخواران بیرون آمد. به زور توانسته بودند لرد را بپیچانند و امروز را استراحت کنند. حالا با این وضعیت باید دوباره بر میگشتند به سر کاری که لرد گفته بود، تمیز کردن کل خانه ریدل ها! مرگخواران هنوز در تعجب بودند که چگونه هوای بیرون به این سرعت تغییر کرده بود، ولی چاره ی دیگری نداشتند.

لرد ازا تاق شخصی اش بیرون آمده بود و تمام این اتفاقات را نگاه می کرد. از وسایل جمع کردن مرگخوارانش تا لحظه ای که همگی آستین هایشان را بالا زدند و مجبور شدند به کاری که دستور داده بود، رسیدگی کنند. اما هیچکدام نمی دانستند که این اول راه بود! باید بهای سرپیچی شان را می دادند.

نقل قول:
فلش بک:

- خب مرلین، ما حاضریم.
- ممکنه یکمی طول بکشه ارباب، میخوام همه چیز رو انتقال بدم.
لرد سری به نشانه موافقت و اجازه برای شروع کار تکان داد و چشمانش را بست. مرلین پشت سر اربابش ایستاد و دستانش را به دو طرف سر لرد گرفت. او هم چشمانش را بسته بود و زیر لب چیز هایی را زمزمه می کرد. به محض شروع انتقال، جرقه هایی بین سر لرد و دستان مرلین به وجود آمدند و باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. پنجره های اتاق لرد باز شده بودند و باد با تمام قدرت در حال جنگ با لولای پنجره ها بود.
جرقه های دست مرلین ناپدید شدند ولی باد هنوز در تکاپو بود. لرد سیاه چشمانش را باز کرد و از صندلی خودش برخاست. دستش را به سمت پنجره گرفت و زیر لب گفت:
- بایست!

دیگر بادی در کار نبود! لولاهای پنجره ها بالاخره می توانستند استراحت کنند. لرد به سمت مرلین برگشت و لبخندی زد. مرلین گفت:
- ارباب، تمام عناصر کره زمین تحت اختیار شماست، همچنین میتونین به همه ی زبان های موجودات حرف بزنین.
- ممنونیم مرلین.
- وظیفه بود سرورم، و اینکه مرگخوارا میخوان برن بیرون پیک نیک! چطوره امتحان کنین ببینین ابر ها با چه سرعتی خودشونو میرسونن بالا سرشون؟!
- با اینکه خوشمون نمیاد کسی ایده ی ما رو به ما توضیح بده، ولی اینبار رو ازت می گذریم مرلین! خوشحالیم که پیامبر و همراهی مثل تو داریم!

پایان فلش بک


مرگخوارانش سطل های آب را آورده بودند، وقتش بود تا ببیند آب ها چگونه به اراده اش پاسخ می دهند!
- پدری ازتون در بیارم!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۳۷ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
#97

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)

مرگخواران سراسیمه به طرف لینی دویدند.

- بیا روی کاناپه دراز بکش.آروم باش...
-قلبم! درد می کنه...خیلی درد می کنه.
-چیزی نیست. نگران نباش...زیاد طول نمی کشه.
-جغد می فرستین سنت مانگو...که جارو بفرستن؟
-نه دیگه...داری می میری خب. دیدی که. نمی شه جلوشو گرفت. تو هم مقاومت نکن. بی سرو صدا بمیر. چشاتم ببند.

چشمان لینی از این همه احساس و دوستی خالصانه پر از اشک شد. روی کاناپه دراز کشید و لیست را کنارش گذاشت.
-اسممو خوش خط بنویسین ها!


چند روز بعد:


هوا چندان سرد نبود...چیزی که باعث لرزشش می شد سرمای درون قلب یخ زده اش بود. سرمایی ناشی از تنهایی!

قدم زنان از لابلای درختان عبور کرد و به کنار دره رسید. نگاه غمگینش را به عمق دره دوخت.
-لعنتی...راست می گفت...همشون مردن. جلوی چشمام...حتی نجینی! تک و تنها موندم. لرد تنها به چه دردی می خوره؟ چه کاری از دستش بر میاد؟

به خوابی که دیشب دیده بود فکر کرد. صدای گنگ و مبهمی از دور دست ها به گوشش می رسید.
-سرنوشت قابل تغییره...ولی باید فداکاری کنی. اگه از جونت بگذری همشون بر می گردن...زنده می شن. ارتش سیاه ادامه می ده. بدون تو...ولی تو بدون اونا نمی تونی ادامه بدی. انتخاب کن. زندگی بی ارزش و محدود خودت یا بقای یک هدف؟!

خواب نبود...بخش دوم پیشگویی بود. می دانست که احساسش به او دروغ نمی گوید. اینجا جایی بود که باید بین زندگی و هدفش یکی را انتخاب می کرد.
دره عمیقی جلوی پایش قرار داشت و ارتشی وفادار، ولی نابود شده پشت سرش.
-وظیفه من همیشه سنگین بوده...ولی این بار سنگین تر از همیشه اس. باید تصمیم درست بگیرم. این ارتش به سادگی تشکیل نشده بود...می دونم باید چیکار کنم....آره...تصمیممو گرفتم...فداکاری می کنم!

جمله آخر را با صلابت و اقتدار بیان کرد. صدایش در کوهستان پیچید و در دره انعکاس یافت.

یک قدم عقب تر رفت. برگشت...و از دره دور شد!

فداکاری برای او معنای دیگری داشت. خودکشی به معنای فرار بود. هرگز از زندگیش به خاطر کسی یا چیزی نمی گذشت. او لرد سیاه بود. از صفر شروع می کرد.


پایان!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴
#96

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
لرد نگاهی به بانز انداخت. بانز معمولا هیچوقت به چشم نمی آمد، هیچوقت هم لباس درست و حسابی ای بر تن نداشت، بیشتر وقت ها حتی او را نمیدید! نمیدانست کی و چگونه او را تایید کرده است! فقط بود. اما الان وضعیت فرق می کرد، بر توصیفات قبلی، باید وضعیت روح گونه بانز و اینکه کلا از هر چیزی عبور میکرد و توانایی کاری نداشت را هم اضافه می کرد.
- بانز... خب، دیگر چه کسی برای این کار داوطلب می شود؟

مرگخواران همچنان با دقتی مثل جغد، به لرد نگاه می کردند و به محض اینکه چشمان لرد به آن ها می افتاد، سوت زنان وانمود میکردند که چیزی نشنیده اند. هنوز هیچکدام اتفاقاتی را که برای همقطارانشان اتفاق افتاده بود را فراموش نکرده بودند، کسی جرئت نداشت از خانه ریدل ها بیرون بیاید.
بانز دوباره لرد را صدا کرد:
- ارباب، ما خودمان میتوانیم!

لرد به هیچ وجه دلش نمیخواست که یک روح را برای همچین ماموریتی بفرستد، مطمئنا شکست می خورد و این بار، انتهای کار مرگخواران با شکست و بدنامی رقم می خورد. لحظه ای فکر کرد و گفت:
- خب بانز، این فرم رو پر کنید و در زیر اون رسما تعهد دهید که هیچ مسئولیتی در قبال مرگ دوباره شما متوجه ما نیست! پر کردن فیلد های ستاره دار اجباری می باشد.

بانز فرم را گرفت و نگاهی به فرم انداخت و با افسوس تمام آن را پر کرد و دوباره به لرد پس داد:

نقل قول:
نام: بانز

* نام خانوادگی:

انگیزه برای شرکت در ماموریت: خدمت به ارباب

تعهد نامه: من رسما تعهید می دهم که هیچ مسئولیتی گردن لرد ندارم، کلا ندارم!


لرد نگاهی به فرم انداخت و گفت:
- پر کردن فیلد های ستاره دار اجباری ـست، لطفا نام خانوادگی را وارد کنید.

بانز که بار دیگر بابت نداشتن نام خانوادگی سرخورده شده بود، از خانه ریدل ها بیرون رفت و در افق محو شد.
لرد رفتن بانز را نگاه میکرد. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. پیشگویی در مورد مرگخوارانش گفته بود، نه خودش. خودش در امان بود. این کار ها لزومی نداشت. او ارباب بود، ارباب!
- جمع کنید برید، ما میخواهیم برویم استراحت کنیم. مزاحم ما نشوید، لازم نکرده برید دنبال علت این اتفاقا!

لرد به اتاق خود رفت و در را بست. مرگخواران نیز یکی پس از دیگری از پله ها بالا رفتند و به سمت اتاق خود حرکت کردند. فقط صدای یکی از آنها توجه بقیه را جلب کرد:
- آخ قلبم... درد میکنه...

===========================
نکته: گره این سوژه نباید باز بشه. وگرنه سوژه تموم می شه. این داستان باید همینجوری پیش بره. اینجوری مدتها جای کار داره. تمرکز روی حل کردن مشکل خرابش می کنه. سوژه اصلی ادامه داره ولی ترجیحا در هر پست بصورت جداگانه به مرگ یکی از مرگخواران بپردازین. اینجوری در مورد نوشتن به سبک طنز یا جدی هم آزاد تر هستین. این که چطوری و به چه دلیلی می میرن به عهده خودتونه.در این مورد توجهی به کتاب نکنین.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#95

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین


مقر فرماندهی

لرد هم چنان بر روی تخت پادشاهی خود نشسته بود و به مقابلش خیره شده بود .اخم هایش کمی در هم گره خورده بود و خون به صورتش دویده بود.عصبانی بود. دست هایش را به طور عصبی ای مشت کرده بود و به فکر فرو رفته بود.برای اولین بار غم و غصه به قلبش نفوذ کرده بود اما توانایی بیرون راندن ان را نداشت.ناچارا بدون اینکه بخواهد با ان همراه شد.نمی دانست چرا در دلش غصه ی مردی را میخورد که هرگز او را پدر نمی شناخت و برایش ارزشی قائل نمی شد ؟ اما پاسخی برای این پرسش خود پیدا نکرد.
بلاتریکس در کنار اربابش ایستاده بود .با اینکه سرش پایین بود ولی زیر چشمی به اربابش که عاشقانه او را می پرستید نگاه می کرد.در دلش اضطراب و نگرانی موج می زد و در چشمانش اشک.چه می توانست برای ارباب عزیزش انجام دهد تا از این وضعیت در بیاید ؟
نمی توانست ...نه...نمی توانست او را در این حال ببیند ،طاقتش را نداشت.
بعد از دقایقی لرد سر خود را بالا اورد و به مرگخواران خود که اکنون بسیارکم تر از قبل بودند نگاه کرد.معلوم بود که بالاخره توانسته با نیروی درونی اش مبارزه کند و مانند همیشه اربابی سیاه برای مرگخوارانش باشد.اربابی که تنها برای منافع خود می جنگید ، تنها برای خود...
محکم از جای خود بر خواست و به سمت پنجره رفت و به بیرون چشم دوخت...
مرگخواران که از یکباره برخاستن اربابشان شکه شده بودند با تعجب به اربابشان نگاه کردند.

-دلیلی برای مرگ انها وجود دارد .

لرد بازگشت و به مرگخواران خود خیره شد.

-باید دلیل مرگ انان را بیابید سریع ...هرکس بتواند این دلیل را پیدا کند جزو مرگخواران وفادار ما خواهد بود.

سپس با چشم تمام مرگخوارنش را از نظر گذراند.

-کسی داوطلب هست که به دنبال این دلیل تا پای مرگ برود؟

مرگخواران با چشمانی گشاد شده به اربابشان نگاه کردند اما هچکس جرئت سخن گفتن نداشت.تنها صدایی سکوت مقر را شکست...

-من حاضرم ارباب...

سر تمام مرگخواران به سمت صدا بازگشت وسر لرد هم در جستجوی صدا کمی تکان خورد.
بانز انجا بود...




تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
#94

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
گل هایی به بزرگی درخت، باغی آبی رنگ و آبشار دلستر استوایی...رویایی بود که لینی داشت میدید.البته قبل از این که ضربه ای به پیشونیش بخوره و اونو از خواب بپرونه.
لینی چشاشو باز میکنه. ولی اتاق تاریکه و چیزی نمی بینه. برای همین می پرسه: کسی اینجاس؟
صدایی از داخل تاریکی جواب میده:منم. بیدار شو.

لینی:خب...بیدار شدم.تو کی هستی؟
صدا: کسی که از دنیای دیگر برای ملاقات تو آمده ام. نامه اعمالت بسی سنگین است فرزند. بار گناهان تو بر دوش...
لینی با یک لوموس کوچیک چوب دستیشو روشن میکنه و همه ی ابهت و ترسناکی بانز از بین میره
.
لینی:بانز؟تو اینجا چیکار میکنی؟ تو که مردی.

بانز کاغذی رو از میز کنار تخت لینی بر میداره و نشونش میده:بله. مردم. الانم برای همین اینجام. میخوام بدونم چرا اسم من تو این لیست نیست؟ من چرا ثبت نشدم؟
لینی لیست رو میگیره و بررسی میکنه.اسم بانز واقعا اون تو نیست.
لینی:تو کی مردی؟
بانز: نمیدونم. تو خلاصه ها دیدم که مردم و این حق منه که اسمم ثبت بشه. حالا ثبتم کن.میخوام برگردم تو قبر.
لینی قلم پرش رو برمیداره:اسم؟
بانز: بانز!
لینی:نام خانوادگی؟
خب...این نقطه ضعف بانز بود. همیشه از این موضوع رنج میکشید.درحالیکه سعی میکنه این رنجش رو مخفی کنه جواب میده:
-نمیدونم!
لینی که دنبال فرصت میگشت که برگرده و ادامه رویاشو ببینه قلمشو کنار میذاره:خب همین دیگه. برای همینه که اسمت ثبت نشده. اسم درست و حسابی نداری. حتی قیافه هم نداری.اصلا شک دارم که تو وجود داشته باشی.

لینی چشماشو میبنده. شاید حق با اونه. بانز کم کم داشت باورش میشد که شاید از اول وجود نداشت. حق داشتن اسمشو ثبت نکنن. بانز خالی که نشد اسم!
بانز غصه دار از ثبت اسمش منصرف میشه. شاید بهتر باشه که همونجوری بی نام و نشون بمیره. به آرامی به طرف گورستان ریدل ها پر میکشه که در آرامش قبرش بخوابه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.