کلاس پرواز و کوئیدیچ:
کوئیدیچی اندر صحرا:
- دنگ چرا این قدر کند شده ای؟! سریعتر راه بیا.
حشره کوچک در حالی که یک کیف دستی بزرگی را که درونش جاروی پروازی صاحبش بود حمل می کرد، وزوزی کرد و در صحرای طلایی به دنبال صاحبش رفت. همه جا خاک بود و باد بود و از این گیاهان خشکیده و بی طراوت بود و کلا هیچ چیز نبود. اما چرا، در دورترین نقطه ای که حشره و صاحبش می توانستند ببینند یک توپ کوچک برنزی روی زمین قرار داشت. صاحب با دیدن برق توپ از خود بی خود شد و جیغ کشان و لگد زنان به سمت توپ دوید.
چون صاحب، که لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی نام داشت، به توپ رسید. رنگ و لعاب آن توپ چنان مستش کرد که دامنش از دست به رفت..
از پشت صحنه اشاره می کنند که " لادیس دامن ندارد، خودش خبر ندارد". اوا؟! پس این دیگر کیست که با دامن چین دار اومده، از رو ابرا اومده، با یه مشت گل اومده؟
او کسی نبود جز دلوروس آمبریج که زوپس نشینی را رها کرده و راه در مسیر زهد و پرهیزگاری نهاده. اما چون به قول خودش این ها همه سوسول بازی است، آن را هم ول کرده و اکنون در حیطه « زیر خاکی» فعالیت می کند و اکنون مشغول صادرات مخفیانه زیر شلواری های مرلین به کشور های بسیار دور است.
دلوروس ناگهان از غیب چون عقاب بر سر توپ مشنگی برنزی فرود آمده و چون لادیسلاو زاموژسلی کلاه بر سر را در آن حوالی یافته بود، ترس از این داشت که مردک در پی زیر خاکی او آید، پس حرکتی کرد که توصیفش نکنیم خوب تر است.
لادیسلاو که این حرکت از وی بدید، لب گزید و اندکی رنگ به رنگ شد و دلوروس نیز که حال زیرخاکی مورد نظرش را یافته و از این بابت احساس خرسندی می کرد، دستش را دراز کرد و توپ برنزی را بیرون کشید و خواندن را آغاز کرد و در حالی که حرکاتی دلوروسانه از خود نشان می داد، به آواز گفت:
- دنیا دیگه دلوروس نداره! نداره نه می تونه بیاره! آرررررررررره!
لادیسلاو که این حرکت مدیر زوپس نشین را دیده بود، عرق ولرم بر پیشانیش نشست و گفت:
- دلو می گن مدیری، می گن که خیلی پیری، اگه یه وقت بمیری؟ خدا عذابت می کنه، سرخ و کبابت می کنه، اون وقت می شی رفوزه، با کله می ری تو کوزه!
دلوروس آمبریج که از این سخن مرد کلاه دار زاموژسلی نام سخت متاثر گشته بود، اشک در چشمانش جمع شده و می خواست از گناهان کرده و نکرده خویش توبه کند که ناگهان غرشی عظیم زمین را به لرزه در آورد.
در آن بیابان اتفاقی در حال رخ دادن بود. سه حلقه بزرگ برنزی در این سو، و سه حلقه بزرگ دیگر در آن سوی از از زمین سر در آوردند و در حالی که شن ها از طرفین آن ها جاری می شدند. در میان زمین هوا قرار گرفتند و معلق ماندن. در همان حین نیز چندین ردیف از استخوان های درشت و بزرگ از زمین سر بر آوردند و چند اتفاق دیگر نیز افتاد که نویسنده حوصله توصیفشان را ندارد و در آخر یک ورزشگاه کوییدیچ که به طور خالص از استخوان ساخته شده بود از زیر زمین بیرون آمد.
دلو، دنگ و لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ که جادوگر بودند و این چیز ها برایشان عادی بود، قیافه هایی گرفتند و به در و پیکر ورزشگاه نگاهی انداختند و شروع به انتقاد کردند.
- این جا چرا VIP نداره واسه مدیرا؟!
- این جای از چه رو پاپ کرن فروشی ندارد؟!
- ویز ایزیز ویز؟!
- دنگ! شرم کن و جلوی زوپس نشینان از این حرف ها نزن!
دلوروس کمی به عقرب کوچک و موروثی و بالدار نویسنده غضبناکید اما لحظه ای بعد با شنیدن صدای نتراشیده و نخراشیده ای که از کف دستش می آمد به زوپس گاه پناه برد.
- من خیلی میلیون سال و هشتاد و شصت و صد و یک ساله که اینجام. دلم پوووووووکیده! کوییییییدیچ می خوام!
و سپس توپی که در دست دلوروس بود چرخی زد و نمایان شد!
:ball:
دلوروس که با دیدن آن چهره به وجد آمده بود، دستش را در هوا تابی داد و چکشی را از غیب ظاهر کرده و همرزنان و جیغ کشان بر سر و روی توپک بی نوا کوفت. اما لحظه ای پیش از همری شدن، توپک جستی زد واندکی آن طرف تر افتاد و ناگهان توپک به شکلی توپک وار بزرگ شده و حال او بود که همرزنان و جیغ کشان به دنبال دلوروس می رفت و فریاد می زد:
- کو! کو! کویدیچ! کو! کو! کوییدیچ!
در حالی که دلوروس و توپک مشغول همر کوبی و جیغ کشی بودند، هزاران توپک که لادیسلاو خیلی هایشان را پیش از این دیده بود، از در و دیوار سرازیر شدند. این ها :hungry1: در بالای ورزشگاه قرار گرفته و شروع کردند به نواختند، این
ها مدام بی خودی به هم لبخند می زدند. این
ها در طول ورزشگاه راه می رفتند و مدام به این ها :
:fan: :chomagh: drool:
:pretty:
تذکر می داد و به این
تنها یک نگاه چپ می انداختند و در نهایت با همان حالت چماق در دستشان یک آه از روی تاسف می کشیدند و می رفتند. با وجود این همگی آنان با تمام وجود فریاد می کشیدند و کوییدیچ طلب می کردند. در میان این همه شور اشتیاق این جمعیت گردالو، یک موجود کوچک به آرامی راهش را از میان جمعیت به سوی مرد کلاه دار اسم دراز، باز می کرد.
- آهای! این پایین رو نیگا. :ant:
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی سرش را پایین آورد و آن موجود گردالو را دید که با آن چشمانش به او خیره شده بود.
- از ما چه می خواهی ای موجود گردالوی دست مال بر دست این چنینی :ant: .
- چرا من رو هیشکی توی رولاش نمی زاره؟ :ant:
- و من رو!
و خیلی زود جماعتی از این دسته:
:sibyll: و این دسته
:aros:
:tab: و این ها
:fishing:
:oops: :pint: :angel: و حتی اینان
:no:
:yclown:
:brush: :mail:
اوا این ها هم که هستند؟! :joke:
این چند نفر و
:bat:
:poser: :proctor: این ها
:phone:
و همینطور هم:
:ant: دور لادیسلاو را گرفته و فریاد برآوردند که چرا از آنان استفاده نمی شود. اصلا مگر آن ها چه هیزم تری به ملت جادوگر فروخته اند که باید این چنین ترد شوند!
لادیسلاو که با دیدن آنان اشک در چشمانش جمع شده بود. دستمال اسکاور را از دست یکی از توپ قلقلی ها گرفت، اشکانش را پاک کرده و فریاد زد:
- من .. آخ! یعنی ما، من و دنگ حقتان را از این جادوگر ها می گیریم! رولی خواهیم نوشت و همه شما را در آن خواهیم چپاند! نه فقط آن همر به دست ها را! نه فقط آن هایی که به خیال دیگران کوول هستند و در هر رول خیلی از آن ها می گذراند! می جنگیم تا آخرین نفس! برای این توپ قل قلک های بی چاره.
و در آن لحظه چون جو جماعت اسمایل را گرفت، ناگهان همه آنان در هر حالتی که بودند یک همر ظاهر کرده و مشغول کوبیدن در سر و .. کل هیکلشان همان کله است که؟! در همان سر یکدیگر می کوفیدند و در عین حال فریاد می زدند:
- جنگ نه! کوییدیچ! کو کو کوییدیچ!
لادیسلاو یک نگاهی به آن جماعت اسمایل کرد، یک نگاهی به دنگ کرد، یک نگاهی به ورزشکده انداخت.
- ما کوییدیچ بلد نیستیم.
اما ظاهرا صدای او در میان غریو جمعیت گم شده بود. پس او چوبدستی اش را رو به گلویش گرفت و بار دیگر گفت:
- ما کوییدیچ بلد نیستیم.
و پس از لحظه ای درنگ کل ورزشکده این جوری
و پس از اندکی تمامی توپ قل قلی ها به این شکل
در آمدند. لادیسلاو آهسته در گوش دنگ گفت:
- این ها چرا این قدر بی شرمانه به ما می خندند؟
و وقتی به روی شانه اش نگاه کرد دید که دنگ! آن ناجوان مرد! آن اسکورپیون بی خاصیت موروثی، بی شرمانه تر از هر توپ قل قلویی قهقه می زند. اما در طرف دیگر دلوروس سرانجام توانسته بود در همر کوبی روی توپ قل قلی اعظم را که چرخ زنان تنها دو همر می تاباند را کم کرده و در حالی که چهار همر را به چهار جهت می کوبید، دو تا را هم در هوا تاب می داد و تازه خنده شیطانی نیز می کرد.
- خب حالا کسی به ما نمی گوید کوییدیچ را چگونه باید بازی کرد؟
توپ قل قلی های زرد که به حالت های اولیه شان برگشته بودند، یک لحظه همگی به این
شکل در آمده و دوباره حالتی آن چنان
گرفتند و باز هم فریاد هایی این چنین زدند « بلد نیستم، بلد نیستیم، اصلا کوییدیچ چی هست؟ »
به هر حال توپ قل قلی هستند و کاری شان هم نمی شود کرد. خودتان چه طورید استاد؟
- آقا اجازه! :ant:
- وسط صحبت ما و استاد پاتر نپر! گفتیم برایت یک رول جور می کنیم!
- آقا مهمه! :ant:
- بگو.
- آقا ما هم نمی دونیم کوییدیچ چیه. :ant:
تکلیف دوم:
این واتسون را ما نمی شناسیم. ما فقط یک واتسون می شناسیم و او هم فقط با شرلوکشان می گردد. اما این واتسونی که شما گفتید به گمان ما مجبور بوده است! آخر شما نمی دانید که این مجبور بودن یعنی چه! مجبور!!!
پایان تکالیف لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.
ما رو هم یادتون نره!:
:sibyll:
:aros:
:tab:
:fishing:
:oops: :pint: :angel:
:no:
:yclown:
:brush: :mail:
:joke:
:bat:
:poser: :proctor:
:phone:
:ant: