هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
نمره های جلسه اول:

برایان دامبلدور:22

برایان تو قدرت طنز خوبی داری، مخصوص اون که در اتاق جارو باز شده. ولی خب ظاهر پستت ایراد داره، یه مقدار هم رورلتو سریع پیش بردی، یه خورده آروم ببر جلو رول رو راجب پاراگراف بندی هم جادوکار های ویزن یا ناظر تالارتون میتونه کمکتون کنه. شاگرد مستعدی هستی مطمئنم با پشتکار از نویسنده های خوب میشی.

ریگولوس بلک: 30

بوق بهت! چای گوزل؟ کباب پز پلین؟ سی حلالِ حلال نوشه جونت. راضیم ازت.

مایکل کرنر: 24

الان این کجای رولش کوییدیچ بود؟ نه تو به من نیشان بده. تو رولت هم اتفاق خاصی نیفتاد. فقط یه خبرنگار اومد یه چند تا صحنه از مایکل گرفت و رفت؟ لطفا" رول تدریسو با دقت بخونین! مورد بعدی هم پست سراسر دیالوگه مایکل، 4 تا پاراگراف فضا سازی تو یه رول؟ فضا سازی تو رول کوییدیچی مهمه یادت نره.

وندلین شگفت انگیز: 30

مچ منو میگیری؟ خجالت! خجالت! چی بگم؟ عالی بود وندلین. سی حلالت.


آگوستوس راک وود: 26

از خلاقیتت خوشم میاد آگوستوس. منظورمو از توضیحاتم گرفتی و ازشون استفاده کردی. دو تا ایراد داری، یکیش ظاهر پسته، به هم ریخته س، پاراگراف بمدی نشده. مورد دوم استفاده از " !!" اینه. یدونه هم بسه عزیز من چرا دو تا؟ در ضمن تهدید استاد؟ ساطور؟ ده امتیاز از اسلیترین کم میشه!

مورگانا لی فای: 30

یه پست جدیه کوییدیچی، ایرادی ندیدم پیغمبر، 30 حلالت.

لینی وارنر: 30

واقعا میشه حرفی روی رول لینی وارنر اورد؟ 30 حلال تر از شیر مادر.

فلورانسو: 28
چرا اینکارارو میکنی فلو؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ همه چیز عالی آماده ی گرفتن سی بعد رول رو تو نقطه حساس تموم میکنه. خب اسنیچ چی شد؟ فلو گرفت؟ وسط راه دوباره خمار شد از جارو افتاد یکی دیگه اسنیچو گرف؟ چی شد؟ با یه پاراگراف قال قضیه رو میکندی خب.

ریتا اسکیتر: 28

تو هم بوق بهت! عزیز من به صراحت گفتم کوییدیچ بازی کنین! این کوییدیچش کو؟ فقط بخاطر خلاقیتت ان قدر بهت نمره دادم وگرنه چنان نمره ای کم میکردم! بوقی!

لادیسلاو زاموژسلی: 28

دلوروس جیغ کشان و همر زنان؟ خب عزیز همونی که تو نقد ریتا گفتم، کوییدیچش کو؟ بقیه دانش آموزا کوشن؟ رولتم ان قدر سخت ننویس سه بار هر پاراگرافو خوندم تا فهمیدم چی میگی!


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۳:۵۶ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
دیپلم ردی بانوی چاق و حومه!


تو یه رول کویدیچی، تو هر پستی که دوست دارین، بازی کنین. (20 نمره )

- و حالا، این مهاجم با استعداد، کوافل رو توی هوا میقاپه و با تمام سرعت به سمت دروازه ی حریف حرکت میکنه و با تمام قدرت اونو پرتااااااب میکنه!..

جیمز قبل از تمام شدن ِ جمله اش، کوافل را آرام به سمت حلقه های درختی پرتاب کرد و بعد با تمام سرعت به سمت آن ها رفت که کوافل خودش را قبل از گل شدن بگیرد. وقتی مقابل حلقه ی وسط دروازه اش ایستاد دوباره گزارش کرد:
- اما کور خونده! دروازه بان مقتدر این تیم درست مقابل کوافل ایســ... و بعععععله! توپ در آغوش دروازه بان قراااار میگیره! آفرین به این سرعت و مهارت!

جیمز نفس نفس زنان کوافل را به وسط زمین خالی پرتاب کرد و باز با سرعت خود را به آن رساند و با پا آن را به سمت راست پاس داد و بعد دوباره خودش را به پاس خودش رساند:
- و یه پاسکاری عالی رو شاهد هستیم از مهاجم های این تیم! حالا، با تمام سرعت به طرف دروازه ی حریف، چند نفر رو جا میذاره..

با پیچ و تاب جارویش، حریف های فرضی را پشت سر گذاشت. از مسیر یک بلاجر کنار رفت و خودش را به دروازه ی روبرو رساند، دستش را بالا برد اما قبل از پرتاب کوافل، با دست دیگرش اسنیچ طلایی را از جیب ردایش بیرون کشید و رهایش کرد و دوباره برای محوطه ی چمن خالی پشت خانه شان، با صدای بلند بازی انفرادی اش را گزارش کرد: ظاهرا جیمزسیریوس پاتر اسنیچ رو دیده! بله خودشه! اون اسنیچه!

کوافل را انداخت و روی جارویش خم شد، چشم از اسنیچ طلایی اش برنمیداشت. اگر پدرش برای بازی با او وقت نداشت اصلا مهم نبود. اگر مادرش درگیر نوشتن مقاله ی جدید کسل کننده اش بود هم به جیمز ارتباطی نداشت. به آبشش تیم نهنگ های خشمگین اگر آلبوس سورس یک پسربچه ی لوس نق نقو بود که سوار جاروی اسباب بازی می شد.

جیمز برای بازی به هیچکس نیاز نداشت. جیمز برای جستجوگر بودن منت هیچکس را نمی کشید. دندان هایش را به هم می سایید. از والدینش خشمگین بود و از بدقلقی اسنیچش کلافه. دستش را جلو برد، انگشتانش تنها چند سانتی متر دیگر با توپ طلایی فاصله داشتند که ناگهان دستی، دستش را پس زد.

- واسه خودت شوت میزنی و بلاجر آزاد میکنی و کوافل می گیری، مهم نیست. ولی فکر کردی بدون رقیب، میتونی جستجوگر خوبی بشی بچه؟!

تد ریموس لوپین که حالا شانه به شانه ی جیمز پرواز میکرد، این را گفت و مقابل چشمان بهت زده ی جیمز، اسنیچ را گرفت.

تدی، اسنیچ به دست، برگشت و روبروی او قرار گرفت.
جیمز نیشخند زد.
صدای دو برادر یکی شد:
- یه دور دیگه!

یه دلیل که باعث شد اسنیچ بزرگ و بلاجر کوچک، به این شکلی که ما امروز میشناسیم در بیان رو بنویسید (5 نمره)

باز من دو روز نبودم تو همه چی یادت رفت؟!
کو نقطه ته جمله ت؟!

جدا این سواله می پرسی؟! آخه پدر من، عزیز من، سایه ی سر من، هری ِ پاتر، پسر ِ برگزیده! سواله میپرسی؟ 5 نمره هم بارم گذاشتی؟!
اسنیچ بزرگ، کوچیک شد چون میبایسی توی دست جا می گرفت. (در مورد استثنای شما که عادت داری با دهن مبارک اسنیچ میگیری هم صدق میکنه این قضیه!)
بلاجر کوچک هم بزرگ شد چون به اندازه ی کافی درد نداشت. بازیکن رو متوقف نمی کرد. مث این بود تماشاگرا توپ شیطونک پرت کرده باشن.

اگرچه جلو شمارو که هیچی نمی گرفت. از ارتفاع شونصدپایی افتادی، دامبلدور بلند شد از جاش با انگشت نشونت داد، سر و مر و گنده عینهو ابراهیم نبی جهنمت بهشت شد فرود اومدی رو زمین. مگه میشه؟ مگه داریم؟!

بهترین بازیکن رو تو پست مورده علاقتون بنویسید، دلیلشم بگین. ( 5 نمره )

الگوی من مادر من هسش.
دلیلشم اینه که پدر من، ننه رفت توی یه تیم اسم و رسم دار، تو چیکار کردی؟ ها؟ بعد اون همه ولدک کشی و دادار دودور، تهش رفتی نشستی تو وزارت بغل دست آرتور ویزلی گزارش های توالت های منفجر شونده رو پیگیری کردی!

حالا باز رفتیم خونه هی گیر ندی به مامان بش بگی الگو خانوم الگو خانوم، مرد باش، بپذیر!



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
جلسه دوم


- درود بر نوگلانِ باغِ ... عه! چرا کسی نیست؟
- ما این پایینیم استاد.

هری نگاهی به زمین انداخت، نوگلان باغ دانش که به تازگی از صحرا برگشته بودند، روی زمین ولو شدند. پسر برگزیده که رو جارو نشسته بود زیر لب نچ نچی کرد و به این موضوع فکر کرد که واقعا نوگل هم ان قدر پژمرده؟

- با یه کوییدیچ تو صحرا از پا افتادین؟ ان قدر سخت بود؟
- اگه سخت نیست خودت بیا بازی کن.
- خیله خب. پاشین دفتر کتاباتونو در بیارین، تئوری درس میدم.

دانش آموزان یک لحظه تعجب کردند، واقعا استاد می خواست این جلسه را با چند تا سوال و جواب تمام کند؟ زهی خیال باطل! هری به آرامی ارتفاعش را با زمین کم کرد و روی زمین نشست. جارویش را روی زمین گذاشت و خودش هم چهار زانو روی زمین نشست. نوگلان هم کمی جلو تر آمدند تا حرف های او را بشنوند.

- خب یکی بود یکی نبود، به جز مرلین کسی نبود. اون قدیم مدیما که برای اولین بار کوییدیچ برگزار شد، خب... اینطوری که ما میشناسیم نبود. توپ ها یکم تغییر داشتن، پست بازیکنا کمتر بود. توپ ها بزرگ تر یا کوچک تر از الان بودن. مثلا اسنیچ بزرگ تر بود یا بلاجر ها کوچک تر بود. البته بزرگی اسنیچ یا کوچکی بلاجر ها هر کدوم مشکلاتی داشت که باعث شد امروزه این شکلی بشن.
- الکی میگه!

شترق! قورت!

هری با یک حرکت کوتاه، جاروی تمرینی مدرسه را از پهنا داخل حلق یکی از شاگردان کرد تا دیگر مانع صحبت وی نشود. هری بعد از آنکه دانش آموز را پیش مادام پامفری فرستاد، بار دیگر میان دانش آموزان نشست و ادامه داد:
- داشتم میگفتم. همون طور که گفتم پست های کوییدیچی هم کم تر بود. مثلا مدافع هم بلاجر هارو میزد و هم اسنیچو میگرفت که کار سنگینی بود. هرکس هم تو یه پست تخصص داره. مثلا من که که میدونین تو گرفتن اسنیچ تخصص دارم، یعنی جستجوگر.

دانش آموزان با خمیازه حرف او را تایید کردند. هری از جا بلند شد و جارویش را برداشت و سوار آن شد. بعد از آنکه کمی در هوا چرخید رویش را به طرف دانش آموزان برگرداند و گفت:
- خب از اونجایی که کاپیتان های گروه های چهارگانه میخوان ترکیب بچینن به بازیکن های خوب نیاز دارن، پس بیاین تو یه دست کوییدیچ نشون بدین تو چه پستی تخصص دارین. شاید تو تیم کوییدیچ گروهتون رفتین.
- استاد گفتین تئوری درس میدین که.
- تو هم هوس جارو کردی؟

با این حرف، همه ی دانش آموزان از جا پریدند و سوار جارو هایشان شدند و به پرواز در آمدند.

تکالیف:

1. تو یه رول کویدیچی، تو هر پستی که دوست دارین، بازی کنین. (20 نمره )
توضیح: مثلا منه هری پاتر، جستجوگری رو دوست دارم، تو رولم مینویسم دارم تو نقش جستجوگر بازی میکنم.

2. یه دلیل که باعث شد اسنیچ بزرگ و بلاجر کوچک، به این شکلی که ما امروز میشناسیم در بیان رو بنویسید ( 5 نمره )
توضیح: مثلا چون بلاجر میرفت تو حلق بازیکن اندازش تغییر کرد و اسنیچم چون کار چستجوگر سخت بشه کوچک شد. هرچی خلاقیتتون میگه لازم نیست دلیلتون منطقی باشه.

3. بهترین بازیکن رو تو پست مورده علاقتون بنویسید، دلیلشم بگین. ( 5 نمره )
توضیح: با سوال اول رابطه مستقیم داره، مثلا منه هری پاتر که از جستجوگری خوشم میاد، توحید ظفر پور رو دوست دارم چون خفن و گولاخه! اینم هرچی خلاقیتتون میگه خودتونو به شخصیت ها محدود نکنین.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۳:۵۴
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
کلاس پرواز و کوئیدیچ:

کوئیدیچی اندر صحرا:

- دنگ چرا این قدر کند شده ای؟! سریعتر راه بیا.

حشره کوچک در حالی که یک کیف دستی بزرگی را که درونش جاروی پروازی صاحبش بود حمل می کرد، وزوزی کرد و در صحرای طلایی به دنبال صاحبش رفت. همه جا خاک بود و باد بود و از این گیاهان خشکیده و بی طراوت بود و کلا هیچ چیز نبود. اما چرا، در دورترین نقطه ای که حشره و صاحبش می توانستند ببینند یک توپ کوچک برنزی روی زمین قرار داشت. صاحب با دیدن برق توپ از خود بی خود شد و جیغ کشان و لگد زنان به سمت توپ دوید.

چون صاحب، که لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی نام داشت، به توپ رسید. رنگ و لعاب آن توپ چنان مستش کرد که دامنش از دست به رفت..

از پشت صحنه اشاره می کنند که " لادیس دامن ندارد، خودش خبر ندارد". اوا؟! پس این دیگر کیست که با دامن چین دار اومده، از رو ابرا اومده، با یه مشت گل اومده؟

او کسی نبود جز دلوروس آمبریج که زوپس نشینی را رها کرده و راه در مسیر زهد و پرهیزگاری نهاده. اما چون به قول خودش این ها همه سوسول بازی است، آن را هم ول کرده و اکنون در حیطه « زیر خاکی» فعالیت می کند و اکنون مشغول صادرات مخفیانه زیر شلواری های مرلین به کشور های بسیار دور است.

دلوروس ناگهان از غیب چون عقاب بر سر توپ مشنگی برنزی فرود آمده و چون لادیسلاو زاموژسلی کلاه بر سر را در آن حوالی یافته بود، ترس از این داشت که مردک در پی زیر خاکی او آید، پس حرکتی کرد که توصیفش نکنیم خوب تر است.

لادیسلاو که این حرکت از وی بدید، لب گزید و اندکی رنگ به رنگ شد و دلوروس نیز که حال زیرخاکی مورد نظرش را یافته و از این بابت احساس خرسندی می کرد، دستش را دراز کرد و توپ برنزی را بیرون کشید و خواندن را آغاز کرد و در حالی که حرکاتی دلوروسانه از خود نشان می داد، به آواز گفت:

- دنیا دیگه دلوروس نداره! نداره نه می تونه بیاره! آرررررررررره!

لادیسلاو که این حرکت مدیر زوپس نشین را دیده بود، عرق ولرم بر پیشانیش نشست و گفت:

- دلو می گن مدیری، می گن که خیلی پیری، اگه یه وقت بمیری؟ خدا عذابت می کنه، سرخ و کبابت می کنه، اون وقت می شی رفوزه، با کله می ری تو کوزه!

دلوروس آمبریج که از این سخن مرد کلاه دار زاموژسلی نام سخت متاثر گشته بود، اشک در چشمانش جمع شده و می خواست از گناهان کرده و نکرده خویش توبه کند که ناگهان غرشی عظیم زمین را به لرزه در آورد.

در آن بیابان اتفاقی در حال رخ دادن بود. سه حلقه بزرگ برنزی در این سو، و سه حلقه بزرگ دیگر در آن سوی از از زمین سر در آوردند و در حالی که شن ها از طرفین آن ها جاری می شدند. در میان زمین هوا قرار گرفتند و معلق ماندن. در همان حین نیز چندین ردیف از استخوان های درشت و بزرگ از زمین سر بر آوردند و چند اتفاق دیگر نیز افتاد که نویسنده حوصله توصیفشان را ندارد و در آخر یک ورزشگاه کوییدیچ که به طور خالص از استخوان ساخته شده بود از زیر زمین بیرون آمد.

دلو، دنگ و لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ که جادوگر بودند و این چیز ها برایشان عادی بود، قیافه هایی گرفتند و به در و پیکر ورزشگاه نگاهی انداختند و شروع به انتقاد کردند.

- این جا چرا VIP نداره واسه مدیرا؟!

- این جای از چه رو پاپ کرن فروشی ندارد؟!

- ویز ایزیز ویز؟!

- دنگ! شرم کن و جلوی زوپس نشینان از این حرف ها نزن!

دلوروس کمی به عقرب کوچک و موروثی و بالدار نویسنده غضبناکید اما لحظه ای بعد با شنیدن صدای نتراشیده و نخراشیده ای که از کف دستش می آمد به زوپس گاه پناه برد.

- من خیلی میلیون سال و هشتاد و شصت و صد و یک ساله که اینجام. دلم پوووووووکیده! کوییییییدیچ می خوام!

و سپس توپی که در دست دلوروس بود چرخی زد و نمایان شد!

:ball:

دلوروس که با دیدن آن چهره به وجد آمده بود، دستش را در هوا تابی داد و چکشی را از غیب ظاهر کرده و همرزنان و جیغ کشان بر سر و روی توپک بی نوا کوفت. اما لحظه ای پیش از همری شدن، توپک جستی زد واندکی آن طرف تر افتاد و ناگهان توپک به شکلی توپک وار بزرگ شده و حال او بود که همرزنان و جیغ کشان به دنبال دلوروس می رفت و فریاد می زد:

- کو! کو! کویدیچ! کو! کو! کوییدیچ!

در حالی که دلوروس و توپک مشغول همر کوبی و جیغ کشی بودند، هزاران توپک که لادیسلاو خیلی هایشان را پیش از این دیده بود، از در و دیوار سرازیر شدند. این ها :hungry1: در بالای ورزشگاه قرار گرفته و شروع کردند به نواختند، این ها مدام بی خودی به هم لبخند می زدند. این ها در طول ورزشگاه راه می رفتند و مدام به این ها :

:fan: :chomagh: drool: :pretty:

تذکر می داد و به این تنها یک نگاه چپ می انداختند و در نهایت با همان حالت چماق در دستشان یک آه از روی تاسف می کشیدند و می رفتند. با وجود این همگی آنان با تمام وجود فریاد می کشیدند و کوییدیچ طلب می کردند. در میان این همه شور اشتیاق این جمعیت گردالو، یک موجود کوچک به آرامی راهش را از میان جمعیت به سوی مرد کلاه دار اسم دراز، باز می کرد.

- آهای! این پایین رو نیگا. :ant:

لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی سرش را پایین آورد و آن موجود گردالو را دید که با آن چشمانش به او خیره شده بود.

- از ما چه می خواهی ای موجود گردالوی دست مال بر دست این چنینی :ant: .

- چرا من رو هیشکی توی رولاش نمی زاره؟ :ant:

- و من رو!

و خیلی زود جماعتی از این دسته: :sibyll: و این دسته :aros: :tab: و این ها :fishing: :oops: :pint: :angel: و حتی اینان :no: :yclown: :brush: :mail: اوا این ها هم که هستند؟! :joke: این چند نفر و :bat: :poser: :proctor: این ها :phone: و همینطور هم: :ant: دور لادیسلاو را گرفته و فریاد برآوردند که چرا از آنان استفاده نمی شود. اصلا مگر آن ها چه هیزم تری به ملت جادوگر فروخته اند که باید این چنین ترد شوند!

لادیسلاو که با دیدن آنان اشک در چشمانش جمع شده بود. دستمال اسکاور را از دست یکی از توپ قلقلی ها گرفت، اشکانش را پاک کرده و فریاد زد:

- من .. آخ! یعنی ما، من و دنگ حقتان را از این جادوگر ها می گیریم! رولی خواهیم نوشت و همه شما را در آن خواهیم چپاند! نه فقط آن همر به دست ها را! نه فقط آن هایی که به خیال دیگران کوول هستند و در هر رول خیلی از آن ها می گذراند! می جنگیم تا آخرین نفس! برای این توپ قل قلک های بی چاره.

و در آن لحظه چون جو جماعت اسمایل را گرفت، ناگهان همه آنان در هر حالتی که بودند یک همر ظاهر کرده و مشغول کوبیدن در سر و .. کل هیکلشان همان کله است که؟! در همان سر یکدیگر می کوفیدند و در عین حال فریاد می زدند:

- جنگ نه! کوییدیچ! کو کو کوییدیچ!

لادیسلاو یک نگاهی به آن جماعت اسمایل کرد، یک نگاهی به دنگ کرد، یک نگاهی به ورزشکده انداخت.

- ما کوییدیچ بلد نیستیم.

اما ظاهرا صدای او در میان غریو جمعیت گم شده بود. پس او چوبدستی اش را رو به گلویش گرفت و بار دیگر گفت:

- ما کوییدیچ بلد نیستیم.

و پس از لحظه ای درنگ کل ورزشکده این جوری و پس از اندکی تمامی توپ قل قلی ها به این شکل در آمدند. لادیسلاو آهسته در گوش دنگ گفت:

- این ها چرا این قدر بی شرمانه به ما می خندند؟

و وقتی به روی شانه اش نگاه کرد دید که دنگ! آن ناجوان مرد! آن اسکورپیون بی خاصیت موروثی، بی شرمانه تر از هر توپ قل قلویی قهقه می زند. اما در طرف دیگر دلوروس سرانجام توانسته بود در همر کوبی روی توپ قل قلی اعظم را که چرخ زنان تنها دو همر می تاباند را کم کرده و در حالی که چهار همر را به چهار جهت می کوبید، دو تا را هم در هوا تاب می داد و تازه خنده شیطانی نیز می کرد.

- خب حالا کسی به ما نمی گوید کوییدیچ را چگونه باید بازی کرد؟

توپ قل قلی های زرد که به حالت های اولیه شان برگشته بودند، یک لحظه همگی به این شکل در آمده و دوباره حالتی آن چنان گرفتند و باز هم فریاد هایی این چنین زدند « بلد نیستم، بلد نیستیم، اصلا کوییدیچ چی هست؟ »

به هر حال توپ قل قلی هستند و کاری شان هم نمی شود کرد. خودتان چه طورید استاد؟

- آقا اجازه! :ant:

- وسط صحبت ما و استاد پاتر نپر! گفتیم برایت یک رول جور می کنیم!

- آقا مهمه! :ant:

- بگو.

- آقا ما هم نمی دونیم کوییدیچ چیه. :ant:




تکلیف دوم:

این واتسون را ما نمی شناسیم. ما فقط یک واتسون می شناسیم و او هم فقط با شرلوکشان می گردد. اما این واتسونی که شما گفتید به گمان ما مجبور بوده است! آخر شما نمی دانید که این مجبور بودن یعنی چه! مجبور!!!

پایان تکالیف لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.

ما رو هم یادتون نره!:

:sibyll: :aros: :tab: :fishing: :oops: :pint: :angel: :no: :yclown: :brush: :mail: :joke: :bat: :poser: :proctor: :phone: :ant:


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۵:۵۰ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
به نام کسی که شیر را بد موقع به کار برد!
ارشد ریونکلاو
ریتامبیز اعظم


1. در یک رول، تو صحرا کوییدیچ بازی کنین ( 25 نمره )

- یک دو سه.. سه دو یک! چهار شیش پنج، ده بیست چهل.. عِه! چخه، پِخه، تخه!

لی جردن در حالی که سعی بر جدا کردن میکروفون از دهان هیپوگریف خوش قد و بالایی را داشت به گوشه های اتاق نگاه کرد.

- هووی ممدویزلی! بیا کمک... این هیپوگریف بوقی رو ببریم بیرون تا من بشینم گزارش کنم! ملت منتظرن..

- چی؟ من؟ مگه نمیبینی دستم بنده؟ برو به یکی دیگه بگو

و ویزلی مذکور از نوع ممدـشون دوان دوان و سوت زنان از کادر خارج شد!

- ای بابا! هی تو.. ممدپاتر، ویزلی که پیچوند، تو بیا کمک این لامصبی رو بِکَنیم از این میکروفون! نصفش رو خورد!

- با منی؟ مگه خبر نداری؟

- چیو دقیقا؟

- اینکه استاد این درسه فامیل مائه!

- خب که چی؟

- خب من فامیل استادم دیه! فامیل استاد هم که باید همیشه قیافه بیاد.. مگه داریم نیاد؟ مگه میشه نیاد؟ :اسمایلی نقی معمولی:


- ای به خشکی شیر شانس! دیگه بیخیال.. باید هی ما تکون بدیم و خودمون رو نشون بدیم به ملت غیور جادوگر در هر شرایطی!

پس اینگونه شد که لی جردن، شروع به گزارش کرد:

- با سلام خدمت معلم عزیزم. حالا که این مخش را می نویسم، یَک عدد هیپوگریفی صحرایی افتاده است به جان میکروفون و نصفش را بلعیده و نصف دیگر را دارد می بلعد این ننه سیریوسی! دوستان هم پشت ما را خالی کرده ودست تنها گزارش می نمایم.. استاد من، اینجا محلی بد است! هیپوگریف صحرایی دارد در حد لیگ کوییدیچ اسپانیا به نام کوییدیچگا.. اگر مرلین کمک کند این هیپوگریف میکروفون کوفتی را ول کند و بیخیال این بشود و شیری چیزی خوشمزه تر گیر بیاورد، ممنون میشوم..

ناگهان در این بین یک عدد توحید ظفرپور با لباسی گل گلی وارد کادر شده، هیپوگریف مذکور را به خاک و خون کشیده، جسد بیچاره را به خارج کادر هدایت کرده و خود نیز از کادر خارج شده!

لی جردن با تعجب ادامه داد:
- کاش چیز بهتری می خواستم از مرلین اهم اهم.. باور کنید که این خود شخص توحید ظفرپور بود! اسطوره ی مقاومت.. ایثار.. فداکاری و شجاعت. توحید، مچکریم!

و اینگونه بود که اتوبانی را در شهری به نام تهران که مشنگ ها در آن زیاد رفت و آمد دارند را به نام وی، یعنی توحید نام گذاری کردند..

- داشتم میگفتم معلم عزیزم.. کوییدیچ بازان ما که شیر شیر شُر شُر عرق می ریزند وارد زمین خاکیِ ده هزار نفری « آفریقا، پلاک دو » می شوند.. همه یک عدد بطری آب در دستشان گرفته اند و روزه های جادویی خود را شکانده و آب می خورند! آیا این رواست که استاد بیاید و در ماه رمضان جادویی، ملت را ایستگاه کند و بفرستد به صحرا؟ چه کسی می خواهد تاوان این روزه خواری ها را پس بدهد؟ وای بر شما..

کات

گلرت: هووی ریتا! شنیدم طرف نمره 30 نمیده.. تو هم هی بیا بگو « وای بر تو »
ریتا: مگه چیه؟ من حق ظالم رو از مظلوم میگیرم..
گلرت:
حق مظلوم از ظالم منظورمه.. پوکر نشو واس من! برو به درس خودت برس، من بلدم چه کنم!

کات ایز فینیش

- داشتم میگفتم استاد.. ممدپاتر ها که حس و حال ضربه زدن به بلاجر ها را ندارند.. کوافل هم روی زمین برای خودش با دافنه قِل میخورد.. اسنیچ هم کنار دست جست و جوگر ها نشسته، چای می نوشد!

ملت:
استاد:

- بیشتر از این سرت را درد نیاورم استاد.. در کل، صحرا جایی کوییدیچ نیست! شاید هم باشد، اما نیست! پس اگر جای مناسبی نباشد و نبود امکانات باشد، بازی لغو شده و گزارشی هم نخواهیم داشت!



2. تو یه مقاله کوتاه بگین چطوری جرج واتسون تونست خودشو با همه نوع آب و هوا وفق بده و بهترین بازیکن تو این امر بشه. ( 5 نمره )


تحقیقات نشان داده که جرج واتسون، از ترکیب ژن های جرج واشنگتون و اما واتسون به وجود آمده! اما چگونه خودش را برای این شرایط وقف داده سوالی است که برای ما پیش می آید.
در اصل جرج واشنگتون یک زمانی نقش « وزیر دیگر » را داشت! روزی روزگاری وزیر با اما واتسون که فرزند مادری غیور به نام دابسون بود - دابسون غیور، هفت شکم زاییده و این هشتمی را در کوچه ول کرده و دامبل هم آمد این را برد به خانه و وقتی رفت لباس عوض کرد دید که ای بابا.. این که دختره! ( ) و بعد او را به هاگوارتز فرستاد و آنجا شد رفیق فاب استاد.. - به خانه جرج واشنگتون میروند وب عد علاقه و این شِر و ور ها.. بعد که اعمالی صورت میگیرد و فرزند اول متولد میشود، نامش را جرج و فامیلی آن را واتسون گذاشته تا عدالت برقرار شود. این جرج کوچولو هم که خیلی به کوییدیچ علافه مند بود میره زمین خاکی اون دوران کوییدیچ بازی کنه و اینگونه میشه جرج قهرمان..
جرج به دلیل اینکه از پایه، ژن این کار رو داشت شد جرج واتسون! وگرنه هیچ بوقی نبود!

پایان!


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
کوئيديچ بازی کنید:

دانش آموزان زير نور خورشید در حال سوختن بودند و هر کدام سعى مى کردند با دستشان سايبانى درست کنند. صداى گوینده ى راز بقا در صحرا طنین انداز شد.
- هم اکنون شاهد گونه اى از موجودات بدبخت به اسم دانش آموز هستيد، اين موجودات فلک زده و از همه جا رانده، مجبورند به تمامى حرف ها و گاه اراجیف اساتید گوش کنند..
دانش آموزان: اين قراره بازی رو گزارش کنه؟!

در سمت ديگر هرى پاتر سايبانى جادويى همراه داشت و با بادبزن دستى پلين خودش را باد مى زد. هري با ديدن بى تحرکى دانش آموزان فریاد زد" شروووووع!" و در سوت خودش دمید.

- هم اکنون شاهد شروع بازی از سمت موجودات بدبخت گروه اول يعنى اسليترينى ها و ريونکلاوى ها در مقابل هافلپاف و گريفيندور هستيد. اين موجودات بدبخت همچون گورخرها هيچ مقاومتى در برابر گرما ندارند..
دانش آموزان:

فلورانسو که جستجوگر تيم بود نااميدانه به رقيبش وندلين نگاه کرد که مقاوم در برابر گرما و فندك به دست به دنبال اسنيچ مى گشت. ديشب چيز بهش نرسيده و عملا خمارى بيش نبود. بايد کارى مى کرد. نگاهش را به دقت به اطراف دوخت.

- هم اکنون شاهد بازی يکنواخت و خسته کننده ى اين موجودات بدبخت هستيد. چون اسب هايى تشنه و خسته بى هدف به اين سو و آن سو تاخت مى کنند.. اما نگاه کنید فلورانسو مثل مارمولك مگس ديده به سمتى خيز برداشته..

فلورانسو که شى ء سياهى را بال زنان اطراف دروازه ى حريف ديده بود و فکر مى کرد چيز است، با سرعت به آن سو مى رفت. از طرف ديگر وندلين هم فريب خورده و به دنبالش بود اما با ديدن مگس سياه رنگ هر دو ايستاده و محکم به هم برخور کردند.
فلو: چيژ.
وندلين: چيژ؟ :vay:
مگس: چيژ.
ملت:

هرى در گوشه ى زمين آبميوه ى پر از يخش را مى خورد و زخمش را مالش مى داد.

- هم اكنون شاهد ادامه بازي از سوي اين موجودات مفلوك هستيد. در سمت سبز و آبي ها رودولف رو مي بينيد كه چون شيرى خشمگین با چاقوى پلاستيکى( به علت کمبود سن رودولف و قوانین هاگوارتز از بردن قمه معذور بوده) مقابل مهاجمان ايستاده است. لاکرتيا رو مشاهده مى کنید که مى خواهد از سد رودولف رد بشه اما قادر نيست. لاکرتيا که با لاک جيگريش هم کارى پيش نبرده با قيافه ى مشاهده مى شه. رودولف جلو ميره تا به لاکى کمک کنه.. اوه.. رودولف چون مگسى له شده زير مگس کش، زير توپ آرسينوس که به سمتش پرتاب شده له مى شه. لاکى با قيافه ى نگاهى به رودولف مياندازه و پيش ميره.

فلورانسو با شنیدن گزارش ها بيش از پيش ناامید شده و مى رفت که پس بيافته. لينى که قبل تر نقش جستجوگر را داشت اسنيچ را ديد.
- فلو اسنيچ!
- خمارم.
- بگيرش.
- دارم مى ميرم جون تو!
- فلو چيز!
-

با شنیدن کلمه چيز، فورانسو جان دوباره گرفت و به سمتى که لينى اشاره کرده بود رفت.

2- نمى شناسمش ولى من فکر مى کنم اين آقا( مرد بوده ديگه؟) خيلي بچه ى مامانى و حرف گوش کنى بوده. مامانم همیشه مى گفت: فلو! بخور نون و پنیر و سبزی تا بشوى تو قوى.
اين مرده هم فکر مى کنم زياد نون و پنیر و سبزی خورده و شده قوى. البته چون تو خارج و اگه بپرسين کجاى خارج جواب ميدم داخل خارج، نون و پنیر و سبزی نداشتن و شاید داشتن اما نمى خوردن پس جرج احتمالا مامانش بهش مى گفته: جرج بخور نون و اسپاگتی و گوشت تا بشوى تو قوى.
چون خارجى ها شاعرى شون خوب نيست شعر مامان اين قافیه نداشت. آره خلاصه جرج با حرف مامانش به اوج رسید.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۷ ۱۳:۱۶:۵۹

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
ارشد ریونکلاو


1.
لینی که تا آن لحظه لیستی از تمام کارهای بدی که انجام داده تهیه کرده بود، با مروری بر آن به این نتیجه می‌رسد که هرگز مستحق چنین مجازاتی نبوده است. با ناامیدی تکانی به سرش می‌دهد تا این افکار از سرش خارج شود و خودش را در میان شش ریونکلاوی دیگر می‌یابد. در مقابل آن‌ها نیز هفت بازیکن اسلیترینی سوار بر جارو منتظر ایستاده بودند.

- استاد اینجا بمون آبم می‌دین؟

لینی با شنیدن این حرف مشتاقانه برمی‌گردد و به پروفسور پاتر چشم می‌دوزد. البته دلیل این نگاه هیچ ربطی به زخم روی پیشانی هری پاتر یا پسر برگزیده بودنش نداشت، بلکه فقط برمی‌گشت به منافع شخصی و مسلما آب!

هری نگاهش را از چهره‌های سرتاسر امید دانش‌آموزان که همه بدون استثنا به او زل زده بودند برمی‌دارد و دست به سینه می‌ایستد.
- نخیر! از مهم‌ترین ویژگی‌های بیابون در کنار هوای گرم، همین کم شدن آب بدن و نیاز به آب داشتنه. اگه بخوام اینو حذف کنم دیگه چه سختی‌ای می‌مونه؟

صدای فریاد یکی از دانش‌آموزان از نقطه‌ای دور به هوا بلند می‌شود.
- گرما! نور شدید خورشید! منظره‌ی خشک و بی آب و علف!

هری بی‌توجه به دانش‌آموزی که این را گفته بود، در سوتش می‌دمد و بازیکنان ریونکلاو که هنوز حتی سوار بر جارو هم نشده بودند سراسیمه و همزمان با رها شدن توپ‌ها به آسمان می‌پیوندند. هرچه بالاتر می‌روند، بر سایز خورشید افزوده شده و گرمای هوا بیشتر می‌شود!

- سلام! این صدای ریتا اسکیتر دروازه‌بان ریونکلاو و گزارشگر مسابقه‌س که گوش‌هاتون رو نوازش می‌کنه. همونطور که می‌بینین یا شاید نمیبینین چون نمی‌خواین ببینین، شایدم می‌خواین ببینین ولی امکانات عالی ورزشگاه(!) مانع می‌شه یا حتی می‌خواین ببینین ولی نور شدید خورشید مانع می‌شه...

لینی که می‌بیند ریتا بیش از حد چرت‌وپرت می‌گوید، دست‌ از گوش دادن به حرف‌های او برمی‌دارد و چشم‌هایش را تیز می‌کند بلکه اسنیچ را بیابد. ناگفته نماند که در این میان صدهزار مرتبه مرلین را شکر می‌گوید که مهاجم یا مدافع‌ِ همواره در حال تکاپو نیست تا هم انرژی بیشتری مصرف کند و هم سریع‌تر آب بدنش توسط عرق‌های بی‌وقفه خالی شود.
- عه!

لینی با چشم‌های گشاد شده به ریگولوسی چشم می‌دوزد که گویا حرف‌های ذهنش را شنیده بود و بر اثر کمبود آب سقوط کرده و بر روی زمین داغ بیابان ولو می‌شود.
- من چیزی نگفتم. به من چه.

لینی این را می‌گوید و به سمتی دیگر پرواز می‌کند. سعی می‌کند با اوج گرفتن و برخورد باد با بدنش، کمی خنک شود. اما حتی بادی که ایجاد می‌شد نیز گرم‌تر از آنی بود که فشفشه بگوید آواداکداورا! (برگرفته از کور بگه شفا! )

نیم ساعت به همین ترتیب می‌گذرد و لینی هربار با این خیال که اسنیچ را دیده است به سمتی هجوم می‌برد، اما تنها چیزی که دستگیرش می‌شد انعکاس نور خورشید بود که همه چیز را درخشان کرده بود. صدای گزارشگر بار دیگر به گوشش برخورد می‌کند.
- ایرما بعد از صاف کردن عینکش، کوافلو برای مورگانا می‌فرسته. مورگانا هنوز کوافلو نگرفته دوباره به ایرما برمی‌گردونه و این روند بده و بگیر همینطور ادامه پیدا می‌کنه و هر لحظه به دروازه ریون نزدیک‌تر می‌شن. یه ثانیه از حضورتون مرخص می‌شم تا جلوی گلی که الانه که بخوریمو بگیرم.

صدای ریتا یک ثانیه قطع می‌شود و بعد صدای بی‌روحش به هوا برمی‌خیزد:
- 80، 60 به نفع اسلیترین! مهم نیست که عقبیم، چیزی که زیاده وقته... رودولف که معلوم نیست چرا به جای چماق، قمه دستشه، بلاجری که مورگانارو نشونه گرفته بودو از وسط نصف می‌کنه و در این لحظه بلاجر مرحوم از دور مسابقات حذف می‌شن. یک دقیقه سکوت به احترامشون.

لینی بعد از اطلاع از نتیجه بازی دوباره گوشش را به روی حرف‌های ریتا می‌بندد. او که شدیدا احساس گرما و تشنگی و کلافگی می‌کرد، به خود قول می‌دهد که اگر جستجوگر تیم حریف سریع‌تر اسنیچ را دید هیچ سنگ‌اندازی‌ای نکند و بگذارد با گرفتن اسنیچ این بازی عذاب‌آور به اتمام برسد.
- اوپس! الان باید خوش‌حال باشم یا ناراحت؟

بار دیگر نویسنده به تخیلات لینی جواب مثبت می‌دهد! دیالوگ لینی زمانی از دهانش خارج می‌شود که فلورانسو جستجوگر اسلیترین را می‌بیند که با خوش‌حالی بر سرعتش افزوده بود و به هوا چنگ می‌زد.

لینی جارویش را کج کرده و به سمت او حرکت می‌کند. البته نه با این هدف که خودش زودتر اسنیچ را بگیرد، به هر حال آن بالا قولی داده بود، بلکه به این دلیل که... اممم... مهم نیست! در هر صورت لینی به آن سمت خیز برمی‌دارد! اما هنوز چند متر جلو نرفته بود که جارویش را متوقف می‌کند. زیرا پسری را که زیرپایشان ایستاده بود و با جادو سنگی را در آسمان هدایت می‌کرد تا فلورانسو به خیال اسنیچ به دنبالش برود را می‌بیند.

فلورانسو هم همان گولی را خورده بود که لینی در طی این نیم ساعت کذایی خورده بود. لینی با بدخلقی ارتفاعش را از زمین کم می‌کند و فریاد بلندی سر آن پسر تازه‌وارد بوقی می‌کشد.
- هوی ابله! اینطوری که بازی زودتر تموم نمی‌شه. اگه راست می‌گی اسنیچو پیدا کن و جادوش کن!

پسر تازه‌وارد با فریاد لینی سرجایش خشک شده و سنگی که هدایت می‌کرد به صورت یکهویی سقوط کرده و بر فرق سر مبارک پروفسور پاتر فرود می‌آید. مسلما حدس اینکه پروفسور پاتر بر اثر این ضربه بیهوش می‌شود سخت نیست. ضمن اینکه فلورانسو هم که به دنبال سنگ در حرکت بود، در تغییر جهتش در انتهای زمین ناموفق بوده و سرش درون ترکی بزرگ اندرون زمینِ بیابون فرو می‌رود.

صدای جیغ و داد و فریاد دانش‌آموزان به هوا برخاسته و همگی به سمت پروفسور پاتر شیرجه می‌روند تا او را به هوش بیاورند. در این میان چند دانش‌آموز زیر دست و پا، و عده‌ای دیگر بر اثر کمبود آب تلف می‌شوند و به خیل عظیم جنازه‌های روی زمین افزوده می‌شن. لینی که ذوب شدن خودش همراه تمامی آب باقی‌مانده در بدنش را دور نمی‌دید، از جارو پایین آمده و دست و پا زنان خودش را به کاکتوس کلفتی که بسیار دورتر از پروفسور پاتر و حلقه‌ی فداییِ دورش بود می‌رساند.
- خودشه... بگو که آب داری! (این شکلکه خودش مشکل داره فک نکنین من اشتباه تایپی دارم :| برای فهمیدنش یکبار امتحان کافیه!)

لینی با جادو کاکتوس را از جا کنده و با احتیاط ریشه‌ی آن را بیرون می‌کشد. چند قطره بیشتر نبود، ولی به هر حال آب بود که از ریشه‌اش می‌چکید! لینی همچون آب‌ندیده‌ها دهانش را جلو می‌برد تا آن را بنوشد اما صدایی که می‌شنود او را میخکوب می‌کند.
- بی ادب!

لینی چندین بار چشم‌هایش را باز و بسته می‌کند تا مطمئن شود آنچه را که می‌بیند درست است. چیزی شبیه به موش خرما و البته بسیار بزرگ‌تر از سوراخِ ایجاد شده زیرِ کاکتوس، سرش را بیرون آورده بود و این را بر زبان رانده بود. لینی نمی‌دانست این چه موجودی است و حدس می‌زد که کمبود آب و گرمای بیش از حد این توهم شنیداری و دیداری را بوجود آورده است، اما نویسنده خوب می‌داند که این موجود جروی است و از خالی شدن سقف بالای سرش عصبانی است.

جروی جلو می‌آید و با سر ضربه‌ای به دست لینی می‌زند. لینی از ترس، و نه از درد، ریشه‌ی آب‌داری که در دست داشت را می‌اندازد و سریعا جروی مذکور آن را قاپیده و به درون همان سوراخی که از آن بیرون آمده بود برمی‌گردد. بعد از چند ثانیه ریشه‌ی خالی شده از آب به بالا پرتاب می‌شود بلکه بتواند سقف جدیدی برای خانه‌ی خراب شده‌ی جروی باشد!

در همان لحظه لینی هم به دلیل آنچه دیده بود و هم به دلیل کمبود آب سرش گیجی ویجی می‌رود که با برخورد اسنیچ به فرق سرش همه چیز کامل شده و پخش زمین می‌شود. اسنیچ بی‌جان که بال‌هایش در حال ذوب شدن بود نیز همان‌جا آرام می‌گیرد...

2.
تصور! خیال! تلقین! انرژی مثبت!
کافیه اونقد قوی تصویرذهنی از برف و کولاک و سرمای قطب بسازی، اونوقته که سرما تو تک تک سلولای بدنت نفوذ می‌کنن و واقعا سردت می‌شه!
هر آب و هوایی که جلوش(!) می‌ذاشتی، ایشون خیلی راحت خلافش رو تصور می‌کرد و بعد از اینکه بدنش ایمن می‌شد پا تو زمین مسابقه می‌ذاشت و بازیشو می‌کرد. از اونجایی هم که جستجوگر تشریف داشت (کی گفته جستجوگر بوده؟ خودم! تحقیق کردم فهمیدم. شمام می‌کردین تا بفهمین. ) هروقت حس می‌کرد سپر ذهنی بدنش رو به زواله برای دقایقی توقف می‌کرد و خودشو بازسازی می‌کرد.
مطمئنا این یه ذره وقت تلف کردن در مقابل اون همه بازیکن بی‌جانی که به زور با شرایط کنار میومدن و جنازه‌های متحرکی بیش نبودن، مشکل بزرگی نیست!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۱۹:۵۳:۳۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۱۹:۵۵:۰۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۲۲:۵۲:۳۵

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۹:۴۰ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
ارشد اسلیترین


همینقدر متوجه شد که پایش از روی زمین کنده شده. به نظر می رسید در خلاء سرگردان شده اند. به اولین چیزی که جلوی دستش رسید چنگ زد و متوجه شد آزاریس را به دست گرفته. ولی خب شما این کار را در خانه امتحان نکنید. شاید اولین چیزی که بهش چنگ زدید دم تد ریموس لوپین یا ریش هاگرید بود. و من مطمئنم شما علاقه ای ندارید یک نیمه گرگینه گازتان بگیرد یا با شکاربان نیمه غول هاگواتز در بیفتید! و خوب علی رغم همه این ریسک ها، مورگانا علاقه داشت بفهمد کجاست.
مجبور شد پلک بزند چون نور شدیدی به چشم هایش می تابید. متوجه آرسینوس، غردولف و اگستوس شد که کنارش ایستاده بودند. و هر کس به نحوی غر می زد.

- اینجا کجاست؟
- آخه ما تو بیابون چکار میکنیم؟
- زخم سرش روی عقلشم تاثیر گذاشته؟

روونا به اطرافش نگاه کرد. هر کس جارویی به دست داشت. اما برای شناختن دکوراسیون زمین کوییدیچ، نیاز چندانی به هوش ریونی وجود نداشت. مورگانا جلوی یک تابلوی چوبی مکث کرد

" تنها زمانی به مدرسه باز می گردید که یک بار کوییدیچ بازی کرده باشید"

- داره شوخی میکنه؟ کوییدچ؟ ما قرار بود کلاس پرواز داشته باشیم. اصن چه تضمینی هست که ما بتونیم کوییدیچ بازی کنیم؟

مورگانا به فلورانسو چشم غره رفت.
- فلو ممکنه تو فامیلی نداشته باشی یا ندونی جد و آبادت کین ولی فکر میکنم اونقدر سن داشته باشی که کوییدیچ بلد باشی بدون اینکه لازم باشه آقای ترک خورده اینو برات توضیح داده باشه.

فلورانسو حرفی برای گفتن نداشت. در واقع حق با مورگانا بود. هرکسی که در این جمع حضور داشت، حداقل برای یک بار در عمرش، کوییدیچ بازی کرده بود.هکتور ویبره زنان خودش را وارد گفتگو کرد
- میخواین معجون کوییدیچ سریع بدم بهتون؟

شاگردان با اندیشیدن به اینکه، علی رغم همه عشقشان به کوییدیچ، هیچ کدام تصمیم نداشتند باقی عمرشان را به بازی مدام کوییدیچ بگذارنند، سریعا دو تیم تشکیل دادند. لاکریتا، رودولف، اگستوس، آرسینوس، تراورز و آملیا، فورا دور هم گرد آمدند. چند ویزلی و فلورانسو و هاگرید هم همینطور.

مورگانا چند لحظه ای سرگردان میان جمع ایستاده بود تا اینکه متوجه شد وسط جماعتی مانده که هر کدام به سمتی متمایلند. اهسته یک قدم عقب رفت و در جمع دوستان مرگخوارش قرار گرفت که دقیقا شش نفر بودند. لبخندی روی لبهایش شکل گرفت. خانواده برای همین بود. مرگخواران هرگز تنها نمی ماندند و هرگز یکدیگر را رها نمی کردند. ممکن است شما برای مدتی از خانه خود دور باشید ولی آنجا همیشه خانه شما خواهد ماند.مورگانا با آرامش به میان خانواده عقب کشید. تیمشان کامل شده بود. و از آنجا که هیچکس، خود را به لونا لاوگود نیازمند ندیده بود، لونا با لبخند موقری خود را روی جارویش صاف کرد.
- خوب من داورم.

نگاه دانش آموزان می گفت که بیش از کوییدیچ بازی کردن در صحرا، به گریختن علاقه دارند. شاید گریختن تا نقطه ای که لونا موفق به یافتن آنها نشود.
مورگانا وقتی وارد زمین شد به این فکر کرد که شاید بهتر بود می گریختند. چون ظاهرا بلوجرها علاقه خاصی به شکستن دماغ جستجوگر تیم مرگخواران داشتند. و این چیزی نبود که مورگانا بخواهد.

- خب ظاهرا بلوجرها به پیغمبره و بازی اش علاقه خاصی دارن. درست مثل رودولف که داره اطراف فلورانسو سواری میکنه و هیچ معلوم هست که کی توی دروازه اس؟

مورگانا بهت زده به زمین خیره شد. یا لااقل به جایی در نزدیکی زمین. به نیمچه کوهی که سیریوس بلک روی آن، زیر یک چتر آفتابی لم داده و این بازی کذایی را گزارش میکرد.
چتر؟
چتــــر؟
چتــــــــــر؟
در کمتر از دو دقیقه چتری از گل های رز سیاه رنگ بالای سر مورگانا تشکیل شد. سیاه را انتخاب کرده بود تا رنگ گوی را تشخیص دهد. لایه زیرین چتر هم یک ردیف رز سفید بود تا گرما را دفع کند.مایکل با فریاد به لونا اعتراض کرد.
- چرا ما نمیتونیم چتر داشته باشیم؟

مورگانا خودش پاسخ داد
-چون من بدون چوبدستی این کارو کردم و چون تو نمیتونی مانع فرو رفتن لبه های تیز چترت به چشم بقیه شی. و هی... به من نزدیک نشو. من تو رو بغل نمی کنم.

صدای خنده بازیکنان آسمان را پر کرد.

- خب من روند این بازی رو درک نمیکنم. ما بهتر از داور آمار گل های بازی رو می دونیم،و من نمیدونم اونا چین بالای سر لونا لاوگود. هی.... رودولف اونی که پشت سرشی نارسیسا نیست...لوسیوسه. اوه من شما رو دعوت میکنم جنگ جستجوگرها رو تماشا کنید. من نمیدونم ازاریس از چی ساخته شده اما با سرعت عجیبی خودشو به نیمبوس فلورانسو می رسونه. عجب رقابتی! مورگانا حتی چترشو محو کرده. دست هاشونو ببینید....

مورگانا باقی حرف های او را نشنید چون حس عجیب اپارات او را در بر گرفته بود.
وقتی در محوطه هاگوارتز ظاهر شدند، مورگانا بابت اینکه روی آزاریس نشسته، از خودش سپاسگدار بود.




سوال دوم: خب من میتونم احتمالات زیادی رو در نظر بگیرم اما به نظرم قوی ترین تصور اینه که اون یه جانورنمای خونسرد داشته و از اون تر قوی تر اینکه معجون تطابق دما داشته بوده می خورده (ادبیات نابود شد. دی:)


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۱۰:۱۲:۳۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۱۳:۲۷:۰۲
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۱۳:۳۵:۱۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۲۳:۳۳:۲۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
تکلیف:

1. در یک رول، تو صحرا کوییدیچ بازی کنین ( 25 نمره )
توضیح: همون طور که میدونین صحرا شرایط خاص خودشه داره، هوای گرم، گیاهای جادویی گرمسیری، حیوانات جادویی گرمسیری، تو یه صحرا کلی اتفاق میتونه بیفته، از خلاقیتتون استفاده کنین.


ای به روح این پاتر و خاندانش بوووووق !! آخه صحرا ؟ تو دمای 70 درجه بالای صفر مشنگا ؟ اصن اینا به کنار ... کدوم بوق زاده تسترال خورده ای جرئت می کنه چنین بلایی سر فرزند پیغمبره مملکت و آشپز لردسیاه بیاره ؟
حالا اشکال نداره ... بعدا به حساب این گستاخ با یه ساطور میرسم . الان بزرگترین مشکل ، دووم آوردن تو این گرمای خرما پزون بود . نه فقط من ... بلکه خیلی از دانش آموزای دیگه هم در حال انجام عرق گیری [!] بودند . راونکلایی ها بیشترین سهم رو گالن های پر از عرق داشتند .
گریفی ها هم گوشه ای با هافلپافی ها سرگرم مقایسه جاروها بودند . این وسط ما اسلیترینی ها فقط مونده بودیم و فکر اینکه با این صحرا و جاروهای آخرین سیستممون ، چه جوری کوییدیچ بازی کنیم . ریگول رو از اول حضورمون ندیدم تا اینکه بالاخره با یه بغل از انواع غنیمت جنگی هاش برگشت .
_ بوقی تسترال تو روحت !! آخه الان وقت دزدیه ؟ اصن آذرخشتو یکی ببره ... فک می کنی من جوابگو ام آقای جستجوگر ؟
ریگولوس در جواب فقط لبخند می زد . واقعا از این رفتارش حرصم می گرفت . آخه دزد هم اینقدر ریلکس ؟ اوووووف !!!!
ساطور هامو رو در آوردم و محکم به هم زدم .صدایی بس دحشتناک و بلند تولید شد و خوشبختانه توجه همه جلب .
- جنتل زنان و جنتل منان !!! من دیگه حوصله موندن تو این صحرا رو ندارم ! پاتر مارو انداخته اینجی کوییدیچ بازی کنیم ، پس ما هم بازی میکنیم . دقیقا 24 نفر ... ( یه لحظه شک کردم به عددم ! دوباره شمردم و ... اممممم ... شک کردم . دوباره شمردم ... و ... ا ... درسته دیگه !!!! )
اره .. دقیقا 24 نفریم . میشیم چهار تا تیم !
روی آذرخشم نشستم و بسرعت رفتم بالا . کمی با خوردن باد به صورتم ، حالم جا اومد . از اون بالا داد زدم :
- یالا بیاین بالا و برید تو تیم هاتون ! بازی اول ما و این پیشی کوچولو ها !
عاشق این بودم که گریفی هارو پیشی کوچولو خطاب کنم . بازی ها ، لیگی نبود . برنده بازی ما با بازی هافل و ریون بازی می کرد و دو تیم بازنده هم با هم !
رفتم تو حلقه هایی از جنس کاکتوس ایستادم . ریگولوس بالاتر از همه روی جاروش ، به موهاش ور می رفت و سعی می کرد مرتبشون کنه .
سوتی از ناکجا آباد نواخته شد . سرخگونی از جنس خز و خاشاک بیابون توی آسمون ول داده شد و از اون طرف ، برقی بسرعت از جلوی جستجوگر گریف و ریگولوس غیب شد .
از همه جالبتر بلاجر ها بود . دوتا حیوون نمیدونم چی چی که خودشونو تو هوا جمع کردن و پوستشون مثل زره بود .
بازی ، بازی عجیب غریبی بود . نیم ساعت گذشته بود ، کف دستم بخاطر تیزی های سرخگون ، خونریزی کرده بود . هر بار که مدافعا به بلاجر زنده مون ضربه میزن ، صدای ناله ای ای در صحرا می پیچید و ریگولوس ، دیوانه وار به دنبال گوی زرین بود .
اسلیترین به مانند همیشه پیش بود اما گرمای وحشتناک ، طوفان های شن گه هر از چند دقیقه ای ، گند میزد به بازی و شیرجه های هر از چند دقیقه ای من برای دور کردن سرخگون و برخوردم با حلقه های کاکتوسی ، عملا میدان جنگی رو ایجاد کرده بود .
در اون یکی زمین هم بازی جریان داشت ، اما هیچ ایده ای نداشتم که کی جلوتره ...
کم کم از حال داشتم می رفتم . روزه هم بشدت فشار می آورد . دیگه چشمم سیاهی رفت که صدای سوت شنیدم . حتما یکی گوی زرین رو گرفته بود ولی نمنیدونستم کی !!!پ

نمیدونم چقد گذشته بود . ولی وقتی چشمام رو از کردم ، توی درمانگاه هاگوارتز بودم . مورا ، ریگول و چندتا از بچه های اسلیترینی دورم نشسته بودن .
اولین کلمه ای که به ذهنم رسید رو از جمع پرسیدم .
- کی بازیارو برد ؟
ریگولوس خم شد و مستقیم تو صورتم زل زد .
- به توانایی های من شک داری سنگ و چوب ؟



2. تو یه مقاله کوتاه بگین چطوری جرج واتسون تونست خودشو با همه نوع آب و هوا وفق بده و بهترین بازیکن تو این امر بشه. ( 5 نمره )
توضیح: هر دلیلی میتونه داشته باشه، لباسه همه کاره، استفاده از گیاهان، حتی چک زدن به خودش برای گرم شدن. هر چی خلاقیتتون میگه.

این جرج واتسون بعید نیس جانورنما بوده باشه ها !!!! مثلا کاکتوسی ، مارمولکی .. چیزی ! کاکتوس ولی بیشتر بهش میخوره . هرکی میومده طرفش ... کاکتوس میشده ... بنده خدا سوراخ سوراخ میرفته پی کارش ! بعدم که کاکتوس عمرا تو هیچ آب و هوایی آخ بگه !
اها .. شتر هم میتونسته بشه ! دیگه از شتر مقاوم تر ؟ جلو توفان وایمیسته ، آب که کم نیاز داره ... قوی و اینا هم گه هست ....




آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
1-

خب. هری گفت صحرا ضد آپارات است و بچه های مردم را از حیاط ضد آپارات هاگوارتز آپارات کرد به یک صحرای ضد آپارات. حالا اگر ضد آپارات نبود، آیا کسی در بین سال اولی ها آپارات بلد بود؟ خیر! آیا کسی به سن قانونی آپارات رسیده بود؟ خیر! آیا بیرون مدرسه جادو کردن مجاز است؟ خیــــــــــــر! حالا این مساله را که هری توضیح داد، کلی ضد و نقیض در آمد. اینکه کوییدیچ بازی کردن چطور قرار بود آنها را از این صحرا نجات بدهد را که دیگر توضیح هم نداده بود...!

علی ای حال، ارشد ها شروع کردند به یار کشیدن. ارشد ها از نسل آدم هایی بودند که معلمشان بهشان میگفت توی خانه شان دوربین کار گذاشته و بدبخت ها تا وقتی بروند به دانشگاه با ترس و لرز به دریچه کولر-محتمل ترین مکان برای تعبیه دوربین!- نگاه می کردند. ارشد ها دهه هفتادی بودند. ارشد ها گناه داشتند که فکر می کردند حرف معلم آیه منزل الهی است. آخ!

وندلین به عنوان ارشد هافلپاف، در مسابقات گردو-شکستم از آرسینوس که ارشد گریفندور بود شکست خورد و در نتیجه با بازنده رقابت بین رودولف لسترنج و گلرت پرودفوت که همانا ارشد اسلیترین بود رو در رو شد. لاکرتیا به عنوان جستجوگر، زاخاریاس و پاپاتونده به عنوان مدافع، برایان دامبلدور و جیم مک گافین به عنوان دو مهاجم دیگر هافلپاف غیر از خودش، و پیوز به عنوان دروازه بان هافلپاف، کسی که سالها بود این پست را در اختیار داشت، مقابل تیم اسلیترین صف کشیدند. رودولف بعد از مدت زیادی تفکر، ایرما پینس، آشا، مورگانا لی فای، فلورانسو، بلاتریکس لسترنج و ریگولوس بلک را انتخاب کرد. انتخاب ریگولوس در کنار پنج ساحره، یا رد گم کنی بود، یا نشان از تمایلات دامبلدورانه رودی داشت، یا اینکه...استغفار!

توپ ها را به هوا انداختند و مسابقه شروع شد.

همین؟
هه! نه!

در واقع، اصل ماجرا اینطور اتفاق افتاد. توپ ها را به هوا انداختند. لاکرتیا در حالی که دو دستی قاتل، گربه محبوبش را بغل کرده بود، در هوا اوج گرفت. چطور می خواست گوی زرین را بگیرد، معلوم نبود. برایان تلاش تحسین بر انگیزی از خودش نشان داد تا پرواز کند، ولی ریش بلندش جلوی دست و پا بود. تیم تمام ساحره اسلیترین به هوا برخاست، اما کاپیتان روی زمین مانده و این شکلی به اعضای تیمش خیره مانده بود! پیوز گیر یک گردنبند ضد روح زنگ زده افتاده بود که به گردن یک اسکلت نگون بخت از مسافر بیچاره ای بود که احتمالا بر اثر تمام شدن ذخیره آبش مرده بود، و ریگولوس بلک...هیچ معلوم نبود کجاست!

در غیاب جستجوگر و دروازه بان اسلیترین، کار تیم هافلپاف چندان سخت نبود. بعد از پاپیون کردن ریش برایان دور دسته جارویش، هرچند کسی نتوانست پیوز را نجات بدهد، اما سه مهاجم هافلپاف به راحتی گل ها را یکی پس از دیگری به ثمر می رساندند. بلاتریکس حتی اگر مدافع نبود هم ترسناک بود، و مورگانا حتی اگر چماق به دستش نمی دادند هم بوته های رز خاردار مخوفی داشت! فلورانسو با عینک بزرگش سرخگون را به راحتی پیدا می کرد و ایرما که میدانست سرخگون از آثار باستانی هاگوارتز است، چشم از این توپ وصله خورده بر نمی داشت! اما تیمی که کاپیتان ندارد مثل دسته مورچه ای است که فرمیک اسید ندارد، پخش و پلا می شود و دست آخر به مقصدش نمی رسد...!

جدا از مدافعین و مهاجمین که سخت با هم درگیر بودند، لاکرتیا بلک که تنها جستجوگر حاضر در زمین بازی بود، باید کار راحتی می داشت...اما اینطور نبود. شن های طلایی صحرا زیر نور آفتاب تیرماه می درخشیدند، گویی زمین با گوی زرین فرش شده باشد! عرق قطره قطره از پیشانی اش پایین می آمد و چشم هایش را می سوزاند. قاتل میو میوی اعتراض آمیزی سر داده بود، انگار فکر می کرد پرواز کردن باعث شده به خورشید نزدیک تر شود و بیشتر بسوزد! پس این گوی زرین لعنتی کجا بود؟

دو ساعت بعد، 300 به 20، هافلپاف به پیش می تاخت. اما حتی اگر لاکرتیا تا هفته بعد زمین مسابقه را می گشت، و حتی اگر برایان هزار گل دیگر به ثمر می رساند، آنها هرگز بازی را تمام نمی کردند. ریگولوس بلک همان اول مسابقه گوی زرین را ربوده و با افسون سرخوردگی از آنجا گریخته بود.

2-
-اگه سر حالم...اگه شادم واسه اینه که، پشتم گرمه! راحت تو بازی، اگه بردم واسه اینه که، پشتم گرمه! کیفم کوکه و سرما رفته از یادم، پشتم گرمه! یه پا ورزشکارم و از پا نیفتادم، پشتم گرمه!

همونطور که مشاهده کردید، جرج واتسون پشتش گرم بود. پکیج دیواری ایران رادیاتور، همه جا همراه شما!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.