هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴

نجینیold1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
از قصر باشکوه ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
با عجله از داخل راهرو های پیچ در پیچ هاگوارتز عبور می کرد تا مکانی خلوت بیابد . در دستشویی دخترانه را باز کرد و خود را با شتاب به داخل انداخت.
در، با صدای بلندی بسته شد و اشک ها راهشان را از میان صورت رنگ پریده ی او باز کردند.
- نه، من نمیتونم ، نمی تونم این کارو بکنم ، اگه انجامش ندم چی ؟ ولی مادرم پیش اونه . اگه مادرم رو بکشه ....، مرلین بزرگ چیکار کنم ؟؟؟
و اشک ها با سرعت بیشتری از چشم های آبی رنگ پسر بیرون ریختند. چشم هایی که نشان دهنده ی مسءولیتی سنگین و غمی عظیم بود .
روحی که از پشت در یکی از دستشویی ها با تعجب شاهد این صحنه بود ، آرام از پشت در بیرون آمد و پرسید - درباره ی چی حرف می زنی ؟؟؟
حضور ناگهانی او تقریبا موفق شد پسر مو بلوند را از جای بپراند.
پسر فریاد زد - از این جا برو بیرون ، روح احمق ...
بر خلاف همیشه که میرتل بغض می کرد و با گریه فرار می کرد گفت :
- تا وقتی که نفهمیدم که تو برای چی گریه می کنی ، از این جا نمیرم !!!
او با جدی ترین حالتی که می توانست این را گفت و بر روی سکویی ، پایین تنها پنجره ی دستشویی نشست .
-چی رو می خوای بدونی ؟ این که من مجبورم برای نجات جون مادرم ، یک نفر دیگه رو بکشم ؟؟؟
پسر موبلوند این را گفت و رویش را از روح دخترک برگرداند.
- یا اینکه سه دانش آموز رو تا نزدیک مرگ بردم ؟؟؟
میرتل از لبه ی سکو پایین پرید و رو به روی دراکو ایستاد .
- شاید پرفسور دامبلدور بتونه کمکت کنه ؛ اون آدم خوبیه ، از این ها گذشته ، اون بزرگترین جادوگر قرنه ....
دراکو با صدایی که به زحمت شنیده میشد ، زمزمه کرد :
- حتی اگر بفهمه هم نمی تونه کمکم کنه ، چون کسی که من باید بکشمش ، خود اونه ....
قطره اشکی دیگر از چشمانش بر زمین چکید و لحظه ای بعد ، میرتل تنها درون دستشویی ایستاده بود و در ، با صدایی بلند ، جیر جیر میکرد......
........................................................................................................................
به مدیر این تاپیک
من می خوام ایفای نقش یک شخصیت خیالی به اسم دافنی دلنسی دامبلدور که مثلا تنها نوه ی آلبوس دامبلدور هست را بکنم .
در واقع برای این که بتونم فن فیکشنم رو بنویسم که دافنی یکی از شخصیت های اصلیش هست و مال بعد از شاهزاده ی دورگه هست .
آیا می تونم این نقش رو بازی کنم ؟
پی نوشت : من یکبار با یک شناسه ی دیگه این متن رو ارسال کرده بودم که بعد دوباره ثبت نام کردم آیا اشکالی داره ؟ البته یک جاهایی از متن رو تغییر دادم .

من الان خوب متوجه نشدم.یعنی این پست قبلا ارسال شده؟لطفا اگر ممکنه لینک اون پست و اکانت قبلی رو برای من پیام شخصی کنید.برای تایید شدن در این تاپیک نیازه که بدونم قبلا دسترسی ایفای نقش داشتین یا نه و اگر نداشتین و صرفا پست کارگاه زدین اگر قبلیه تایید شده دیگه نیازی نبود اینجا پست بزنید.با همون اکانت میتونستین معرفی شخصیت بزنید.

در مورد سوال اولتون هم شخصیت های غیر هری پاتری پذیرفته نمیشن.منظور شخصیت هایی هست که در کتاب ها اسمشون اورده شده باشه یا رولینگ وجود اون هارو تایید کرده باشه.

فعلا تا مشخص شدن این مطلب که قبلا دسترسی ایفایی داشتین و همینطور اطلاع از اکانت قبلیتون نمی تونم تاییدتون کنم.

ویرایش بعدی:با توجه به پیام خصوصی ارسال شده تایید شد.
حالا میتونید برای گروهبندی و سپس معرفی شخصیت اقدام کنید.اما متاسفانه همونطور که قبلا عرض کردم نمی تونین شخصیتی خارج از کتاب رو معرفی کنید ولی میتونین از داخل این لیست یک شخصیت انتخاب و در تاپیک معرفی شخصیت معرفی کنید.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۵ ۲۲:۲۷:۲۰
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۶ ۱۳:۲۶:۵۰

همه می خوان .........
دنیا رو تغییر بدن ،........
ولی ...........
نمی دونن .........
تنها چیزی که باید تغییر کنه ..........
افکارشونه ..........
اریکا جین ریدل


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

آلتیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
از سرزمین افسانه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
هوا مانند قیر سیاه و تاریک بود.تنها چیزی که در سیاهی شب دیده می‌شد عمارت اربابی باشکوه و زیبایی بود که رنگ سفید آن در تاریکی میدرخشید.

داخل عمارت به زیبایی بیرون آن بود،فرش‌های نفیس بیشتر کف مرمری سالن را پوشانده بودند،تابلوهای زیبا و گران‌قیمت بسیاری از دیوار صدفی رنگ آویزان بودند،مبلمان و وسایل زینتی داخل سالن،چشمان هر بیننده‌ای را مجذوب میکرد.روی یکی از مبل‌ها،مردی با موهای بور و بلند نشسته بود.نگرانی در چهره‌ی رنگ پریده‌اش موج میزد.

کمی بعد، از سر جایش بلند شد و با قدم‌هایی آهسته به سمت پله‌ها رفت،یکی یکی‌ آنها را طی کرد و سرانجام جلوی دری سفید رنگ با حاشیه‌هایی سبز رنگ ایستاد.لوسیوس مالفوی انگشت اشاره‌اش را بلند کرد و به در کوفت.صدایی از داخل گفت:

-بله؟
-دراکو،پسرم،میتونم باهات صحبت کنم؟

در باز شد و پسری در چارچوب در نمایان شد.موهایش کوتاه و مانند موهای پدرش بور بود و چهره‌ی رنگ پریده‌ی پدرش را داشت.

-بله پدر؟کاری باهام داشتی؟

-بله،در اصل یکی دیگه باهات کار داره و من فقط باید تو رو پیش اون ببرم.

-چه کسی باهام کار داره پدر؟

-لرد سیاه!

با شنیدن این اسم،دراکو رنگ‌پریده‌تر از پیش شد.با خود فکر کرد: (لرد سیاه چه کاری میتونه با یه پسر شانزده ساله داشته باشه؟! یعنی می‌خواد کاری رو به من محول کنه؟!)با این فکر،علاوه بر اینکه اندکی ترس وجودش را فرا گرفت اما احساس غرور نیز کرد.هرچه باشد،او لرد سیاه بود.قدرتمنترین و شرورترین جادوگر عصر حاضر،که حتی بردن نامش لرزه بر تن هر جادوگری می‌انداخت،و خدمت کردن به او مایه‌ی افتخار و سرور بود.

یک هفته بعد
دستشویی متروکه‌ و روح‌زده‌ی مدرسه‌ی جادوگری هاگوارتز، کثیف و چرک‌آلود بود.تعداد زیادی از کاشی‌های دیوار و کف دستشویی شکسته بودند و شیرهای آب زنگ زده و خراب بود.صدای گریه‌ی دختری،سکوت حاکم بر فضای دستشویی را میشکست.

صدای گریه بیشتر شبیه ناله‌ی گوشخراش و ترسناک یک روح بود که باید هم همینطور می‌بودچون صدا متعلق به مارتل گریان بود.روح سرگردانی که سالها پیش یکی از دانش‌آموزان هاگوارتز بود.مارتل روی یکی از توالت‌ها کز کرده بود و به سرنوشت غم‌انگیزش فکر میکرد و زار میزد.

ناگهان در دستشویی به شدت باز شد و کسی وارد شد.مارتل ساکت شد و گوش کرد.غریبه‌ای که وارد دستشویی شده بود شروع به گریه کرد.مارتل از صدای گریه‌اش متوجه شد که او پسر است.آرام آرام از توالت بیرون رفت و به پسرکی که با ناامیدی گریه می‌کرد نگاه کرد.

موهای پسر بور و صاف بود و پوست سفید و رنگ‌پریده‌ای داشت.جلوی آینه‌ی آویزان بر روی دیوار ایستاده بود و گریه میکرد.از روی ناراحتی و یا شاید هم خشم، چوبدستی‌اش را در مشتش می‌فشرد. پسر ناگهان متوجه حضور مارتل شد و سرش را برگرداند و به او نگاه کرد و گفت:

-تو دیگه کی هستی؟ چرا داری نگام می‌کنی؟ از اینجا برو بیرون

مارتل گفت:
-ببخشیدها، فکر کنم تو بی‌اجازه وارد دستشویی من شدی،حالا میخوای که من برم بیرون؟

-دستشویی تو؟چقدر مزخرف! از حالا به بعد اینجا دستشویی منه روحِ مسخره!

-حق نداری با من اینجوری صحبت کنی.مثل اینکه منو نمی‌شناسی.من مارتل گریانم.پلیدترین و ترسناکترین روح مدرسه.

-بیشتر که شبیه یه روحِ خنگ هستی تا یه روحِ پلید!

-تو پسر خیلی بی ادبی هستی.من می‌خواستم کمکت کنم ولی مثل اینکه احتیاجی به کمک نداری.
و خواست که از دیوار دستشویی رد شود که پسر گفت:
-مارتل!یه لحظه وایسا!

مارتل برگشت.
-تو گفتی که می‌تونی کمکم کنی؟

-اگه میخوای کمکت کنم دیگه نباید مسخره‌م کنی.

-باشه!قول میدم مسخره‌ت نکنم

-خب، پس اول بگو اسمت چیه؟

-دراکو.دراکو مالفوی.

-خب دراکو،مشکلت چیه؟

-لرد سیاه ازم خواسته تا چیزی رو براش تعمیر کنم ولی نمیتونم.اگه اینکارو نکنم خونوادم رو میکشه.
-واااای!این خیلی بده.لرد سیاه خیلی شرور و پلیده.اون باعث مرگ من شد!

-خب حالا می‌تونی کمکم کنی؟

-فکر کنم باید بری اتاق ضروریات.اونجا شاید یه راهی واسه تعمیر اون چیزی که میخوای پیدا کنی.محل دقیق اتاق رو نمیدونم. فقط میدونم که اگه به چیزی احتیاج داشته باشی و از جلوی اون اتاق رد بشی،درش ظاهر میشه.

-ممنونم مارتل!حرفمو پس می‌گیرم.تو خنگ و مسخره نیستی!

و با عجله از دستشویی بیرون رفت.

تایید شد.

ابتدا گروهبندی کنید و بعد از اون شخصیت خودتون رو معرفی کنید.




ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۲۰:۲۱:۳۹

تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
از خونه بلک ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
بوی نا ان گستره ی تنگ و تاریک را دربر گرفته بود.صدای شرشر اب به سان ضربات چکشی، خفتگی بی مانند فضا را به بازی گرفته بود. با همراهی لابه ای عجز الود که با صدای سنگین سکون جو و شرشر اب درامیخته بود؛ اپرایی رقت انگیز روی پرده بود.
ایستاده در میان سن؛ پسرکی رنگ پریده با موهایی بور به روشویی سنگی تکیه داده بود. دست های لرزانش تکیه گاهش شده بود؛ با این پیام: تو نمی توانی سقوط کنی... من نمیگذارم.
اما پاهای سست و بی جانش بی حرکت مانده بود؛ با این فریاد: نمی توانم بی حرکت بمانم؛ نمی توانم از اینجا بروم.
در این هزارتوی ترحمی که ساخته بود عجزش خریداری نداشت.باید کاری می کرد ان هم وقتی که هیچ کاری از او ساخته نبود.ابر مصیبت بر سرش سایه اکنده بود و او ایستاده بود؛بدون هیچ چتری، و انتظاری عذاب اور را ذره ذره میچشید.
در این میان، شبح خاکستری دخترکی تنها ناظر پنهانی این پرده بود.دستپاچه از این ناله های دردالود با خود در مجادله ی سختی به سر می برد؛ که ایا قدم پیش گذارم؟ایا او با من ارام خواهد گرفت؟که ایا او در کنار من خواهد ماند؟و ایا...

اگر قبلا عضو ایفای نقش بودین نیاز نیست دوباره تو کارگاه شرکت کنید.اول بلیت بزنید از اینجا و درخواست بستن این شناسه رو بکنید.بعدش اکانت جدید بسازید و با اون تو تاپیک معرفی شخصیت، شخصیت جدیدتون رو معرفی کنید.گروهوشو هم میتونین به دلخواه عوض کنید اگر مایل باشین ولی لینک این شناسه رو حتما قرار بدین.

موفق باشین.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلکold در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۱۵:۲۷:۱۲
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۱۵:۴۱:۵۶

وارد نشوید

بدون کسب اجازه صریحی ازطرف
ریگولوس ارکتوروس بلک


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۰ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
از اردوگاه تیم کلاغ زاغی منتروز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
-اون متوجه نیست نمیفهمه این کار غیر ممکنه...
-فکر کنم روحیاتمون عین همه.
این حرف را دختر شفاف با شیشه های ته استکانی که روی لبه پنجره نشسته بود خطاب به پسری که مو های بور داشت و آرام گریه میکرد و زیر لب حرف هایی میزد،گفت.
پسر زیرچشمی به میرتل گریان نگاه و باز به آینه خیره شد و با سکسکه گفت:
-تو نمیفهمی اون گفته اگه نتونم این کار رو بکنم مارو میکشه..
میرتل با دهان باز به دراکو مالفوی خیره شد و گفت:
-کی؟!!کی کی رو میکشه؟!!
دیگه حالا پسرک به میترل گریان خیره شده بود گفت:
-نمیتونم بگم نباید بگم ولی اگه درسش نکنم...
دوباره با صدای آرام تر از قبل شروع به گریه کرد.
-چی رو درسش نکنی؟از دامبلدور کمک گرفتی؟اون همه چی رو میتونه درس کنه.
دراکو با چشمان گرد شده میرتل رو نگاه کرد و از جا پرید
-نه اون نه شده از اون پسره...
او حرفش را قطع کرد انگار یاد خاطره افتاده بود.اگه به هری میگفت او قطعا به دامبلدور میگفت و فرقی نمیکرد.
میرتل با شک و تردید به دراکو نگاه کرد و گفت:
-کدوم پسره؟؟
-هیچی فراموشش کن! فقط بهم بگو جای دیگه نمیشه چیزهای خراب رو درس کرد یا مثلا تعمیرگاهی؟
-فکر نکنم یا حداقل نمیدونم.
باز پسرک سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.دوباره شروع کرد به آرام حرف زدن با خودش:
-اگه بخوام این شکلی پیش برم تمام مدرسه رو مسموم می کنم یا حتی میکشم.
-چی گفتی؟؟!
-ای بابا!تو چی کار داری؟میشه از اینجا بری؟
-نه نمیرم!!
میرتل با قاطعیت این را گفت و به طور عجیبی لبخند رضایتمندانه ای بر لبش نشست.
دراکو لحظه ای مکث کرد، اصلا حوصله جر و بحث نداشت، گفت:
-باشه پس من از اینجا میرم.
سپس وقتی اشک هایش را با آستین ردایش پاک میکرد با قدم های شتابان از آنجا دور شد و در را پشت سرش کوبید.

با اینکه اصل داستان موضوع جدیدی برای گفتن نداشت ولی به خوبی نوشته شده بود.فقط یک سری ایرادات از قبیل حذف بی دلیل افعال و جملات طولانی و....در پست دیده میشن.وقتی میخواین جمله ای رو به کار ببرید که از قضا طولانی از کار قراره در بیاد سعی کنید اونو به جمله های کوچکتری تبدیل کنید.جمله وقتی طولانی باشه احتمال این رو که خواننده در بین راه اصل موضوعشو از یاد ببره زیاد میکنه.ممکنه ارتباط مفهومی اون جمله از بین بره و این برای خواننده قشنگ نیست.با این همه تایید شد.

گروهبندی و بعد از اون معرفی شخصیت.



ویرایش شده توسط Fleura.W در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۵:۰۹:۰۶
ویرایش شده توسط Fleura.W در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۵:۱۱:۱۳
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۱۶:۴۹:۲۳

تصویر کوچک شده

امضا کتی بل


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۲۳ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
ديگه نمي دونم بايد چي كار كنم!من نمي تونم كاري رو كه بهم واگذار شده رو انجام بدم.
كم كم دارم مي بينم اشكم در اومد،بايد يه جا رو پيدا كنم كه هر چه قدر مي خوام اون جا گريه كنم.
فهميدم دستشويي متروكه اي كه اونجاس خوبه،البته فكر كنم كه اون دختره ي لوس اونجا باشه ولي مهم نيست اون كه هيچ ارزشي نداره!
شروع كردم به گريه كه اون دختره اومد پرسيد:

-چرا گريه مي كني؟

اصلاً دوست نداشتم كه مزاحمم شه!
گفتم:

-چي كار داري؟؟
-هيچي فقط مي خوام بدونم دليل ناراحتيت چيه؟

معلوم بود كه فضوليش گل كرده!
اما يه چيز تو لحن اون دختر بود كه نمي دونم چي بود به هر حال كمي تسكين داده شدم.

-نمي تونم بهت اعتماد كنم.
-اما مي توني دليل ناراحتيت رو بگي به حرفم گوش كن اين خيلي كمكت مي كنه!

چيزي كه تو لحن اون دختر بود كار خودش رو كرد!:

-كاري كه من بايد انجام بدم شايد باعث بشه سال بعد ديگه كسي وارد
هاگوارتز نشه!
-اگه اين كارو نكني چي ميشه؟!
-نمي تونم!!!!
-ناراحت نباش اگه با من درميون بزاري حله!.حالت بهتر مي شه.
-پاي مرگ و زندگي در ميونه!من توانايي انجام اين كار رو ندارم.
-خب سعي كن از راه ديگه اون مشكل رو حل كني!
-نمي شه هيچ راهي نيست!اگه نمي توني مشكلم رو حل كني بد ترش نكن!!!

دويدم و از اونجا بيرون رفتم،هيچ كس نبود كه همراهم باشه يا كمكم كنه؛
من تنها بودم،
تنها

هوم...خب بعد از کش و قوس های فراوان اومدیم سراغ پست شما.
پست شما از دهان اول شخص روایت شده و کار خوبی کردین براش شکلک نذاشتین.وقتی داستان به صورت خاطره یا از دهان اول شخص داستان روایت بشه قشنگ نیست از شکلک توش استفاده بشه که شما این مورد رو رعایت کردین.با این همه پست بیشتر از دیالوگ تشکیل شده و یه مواردی پرش از روی سوژه دیده میشه.خاطرتون باشه وقتی قلم دست شماست این وظیفه شماست که اون چیزی رو که در ذهن دارین به خواننده انتقال بدین به شکلی که بتونه اونو تصور کنه.با این همه ورود به ایفای نقش میتونه بیشتر کمک کننده باشه.پس...

تایید شد.

ابتدا گروهبندی رو انجام بدین و بعد از اینکه گروهتون مشخص شد شخصیت خودتون رو با توجه به گروهتون معرفی کنید.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۲۳:۵۹:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

آدریان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
از این شناسه تا اون شناسه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 81
آفلاین
ابتدا نوشت: شناسه و ایفای نقش دارم منتها متمایلم به تغییر دادنش در نتیجه مجددا دارم روی این تاپیک می نویسم. اگه مقدوره دسترسیم از گروه اسلیترین گرفته بشه و بتونم اسم دیگه ای انتخاب کنم. دور قبل به انتخاب شخصی اسلیترین رفته بودم و امیدوارم کلاه گروه بندیتون باز نندازتم تو اسلیترین:دی چون صرفا برای تنوع دارم این کارو میکنم. پیشاپیش ممنون.

پی نوشتِ ابتدا نوشت: دلیل اینکه پیام خصوصی نزدم این بود که نمی دونستم دقیقا کی رو باید برای این جریان مورد خطاب قرار بدم.

پی نوشتی که خودم امیدوارم آخریش باشه: تصویری که انتخاب کردید واقعا وحشتناکه. مغزم اصن کار نمی کنه که چی بنویسم.

***


صدای همهمه ای گنگ در فضای تاریک به گوش می رسید که با روشن شدن فضایی خاص در انتهای سالن، کم کم به سکوت تبدیل شد. روشنایی آنچنان ملایم بود که گویی تنها از مهتاب آنسوی پنجره های عظیم اطرافش نشات می گرفت. در مرکز روشنایی پسری با یونیفورم نامرتب و غبارآلود مدرسه، آنچنان سر افکنده ایستاده بود که گویی هیچ شادیی در جهان وجود نداشت. کسی نمی دانست که آیا موهای آشفته اش به علت خاکی بودن اینچنین بی روح و بور به نظر می رسد یا رنگ طبیعی آن است. با یکی از دست هایش آرنج دست دیگرش را گرفته بود و به زمین نگاه می کرد. دامنه ی روشنایی بیشتر شد. در کنار او بنایی شش گوش که گویی روشویی مرمری و عظیم بود به چشم می خورد.

پسرک سرش را بلند کرد. صورتش از اشک خیس بود. لب هایش به آرامی حرکت می کرد اما با وجود سکوت رخوت انگیز سالن کلمه ای به گوش نمی رسید. ناگهان با شدت سرش را پایین انداخت گویی خود از چیزی که زمزمه می کرد به وحشت افتاده بود. دامنه ی روشنایی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه پیکره ی نقره و شفاف روح مانندی در پشت سر پسرک نمایان گشت. با روشن تر شدن فضا دخترک رنگ پریده و وحشت زده ای که چند سانتی متر بالا تر از سطح زمین معلق بود مشخص تر شد. موهایی دم موشی داشت و مانند پسرک یونیفورم مدرسه به تن کرده بود. او از پشت سر به پسرک خیره شده و هر لحظه بیش از پیش درماندگی بر صورت قلبی شکلش سایه می افکند. مستاصل به نظر می رسید چرا که درست هایش را به هم فشار می داد و صورتش را جمع کرده بود.

- رومئو؟

پسرک با شنیدن این صدا از جا پرید و وحشت زده به پشت سرش نگاه کرد.

- تو... تو... اینجا... من... نه ... نه... حتما خواب می بینم. از اینجا برو جولیت! من... دیگر مرد رویاهای تو نیستم!
دخترک جیغ خفه ای کشید و با دست دهانش را پوشاند. رومئو اما تلوتلو خوران به عقب رفت و از پشت به روشویی برخورد کرد. گویی زانوهایش دیگر توانایی تحمل جسم نحیفش را نداشت چرا که به سرعت چرخید و با دو دست کناره های روشویی را گرفت. با اینکه پشتش به جولیت بود اما شانه های لرزانش نشان از هق هقی عاجزانه داشت. دخترک دست هایش را پایین آورد. قطرات اشک از پشت شیشه های گرد عینک سرخورد و روی گونه هایش که قطعا زمانی گلگون بودند لغزید.
هر لحظه لرزش شانه های پسرک بیشتر میشد. جولیت به آرامی به سویش حرکت کرد.

- رومئو... گریه نکن. من تورا می بخشم... من...

پسرک با خشونت به سمت او رو کرد و با صدایی لرزان فریاد کشید:

- می بخشی؟ تو نباید مرا ببخشی. من... قربانی... تو...
و گریه امانش نداد. با دست صورتش را پوشانده بود و صدای هق هق عاجزانه اش پنجره های سالن را به ارتعاش در آورد.
جولیت که با وجود واکنش تند رومئو مجددا عقب رفته بود، هق هق کنان به او نزدیک شد و سعی داشت با لحنی ملایم او را آرام کند.

- آری من تورا می بخشم رومئو. تو عشق جاویدان من هستی. من تورا درک می کنم.

و در حال بیان این کلمات آنقدر به پسرک نزدیک شد که حال دست های سرد و بی وزنش را روی شانه های او گذاشته بود.
رومئو سرش را با ناباوری بالا گرفت. جولیت با گونه های خیس به او لبخند می زد.

- اما... اما چطور؟ من... تو باید می دانستی که من روی کارت های قورباغه ای ام حساس هستم... تو... نباید از آنها برای باز کردن قفل در استفاده می کردی! گوشه ی تصویر مرلین تا خورده بود... من... من ... من فقط کنترلم را از دست دادم... من نمی دانستم که اگر سر تورا در حوض نگه دارم این اتفاق رخ می دهد... من... نمی خواستم...

و مجددا شدت گریه توان صحبت را از او گرفت. جولیت اندکی بیشتر از زمین فاصله گرفت و سرپسرک را در آغوش کشید و با مهربانی گفت:

- می دانم عشق من. می دانم. من اشتباه کردم و در ازای آن برایت آنقدر شکلات قورباغه ای می خرم تا باز یک کارت مرلین سالم پیدا کنیم.

پسرک دست از هق هق کشید و با چشم های اشک آلود به صورت جولیت که اکنون بالاتر از او قرار گرفته بود نگاه کرد.

- اما... اما چطور؟ ما که دیگر پولی نداریم.

جولیت لبخند زد و با ملایمت به مرتب کردن موهای او پرداخت.
- چرا داریم. من می دانم که پدرم پول هایش را در رخت خواب خویش پنهان می کند. به همین دلیل آن کارت مرلین را برای باز کردن قفل در اتاق او نیاز داشتم. حالا که روح هستم می روم و تمام آن پول ها را بر می دارم و با هم به جزایر قناری می گریزیم و از طریق اینترنت، شکلات قورباغه ای سفارش می دهیم.

رومئو با ناباوری در چشم های دخترک نگاه می کرد. آنگاه که مطمئن شد این سخنان حقیقت دارد گویی گل از گل او شکفت. آن دو یکدیگر را بغل کردند.

سالن مجددا در تاریکی فرو رفت. جمعیت با دست و سوت شروع به تشویق کردند تا آنکه سرسرا کاملا روشن شد. عده ای صورت هایشان از اشک خیس شده بود اما اکنون مانند سایرین می خندیدند. دو بازیگر هم در انتهای سالن با لبخند مشغول تعظیم به حاضران سرسرا بودند. حتی در میز اساتید هم لبخند بر لب های همه نشسته بود و بازیگران جوان انتهای سالن را تشویق می کردند.

هری سوت بلندی زد تا توجه دراکو به را به خود جلب کند و سپس مجددا همراه با سایرین به تشویق آنها پرداخت. دراکو خنده ی پهنی کرد و سرش را به نشان تعظیم رو به او فرود آورد. هری با خود می اندیشید که شاید بهترین جشن پایان ترم مدرسه نبوده باشد اما این نقش آفرینی باشکوه برای او بهترترین اتفاق ماه های اخیر بود چرا که می دانست نمایش تا چه اندازه برای دراکو مهم بوده است. و چه چیز در این دنیا برای او دوست داشتنی تر از لبخند و شادمانی دراکو بود؟


برای شما که قبلا یکبار وارد ایفای نقش شدین نیاز به شرکت در کارگاه نیست.بلیت بزنین با همین شناسه تا شناسه تون بسته شه.بعد با اکانت جدید میتونید شخصیت جدیدتون رو تو تاپیک معرفی شخصیت معرفی کنید.همونجا گروهتون هم عوض میشه.فقط لینک شناسه قبلی رو هم قرار بدین.

موفق باشین.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۰ ۱۴:۴۱:۰۱

تفاوت را احساس کنید:
این ----» :-| مثالی مناسب از همه ی انسان هاست.
این -----» : | لرد سیاه است.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

ابوالهولold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۹:۵۲ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
میرتل طبق عادت روزانه اش در حال گریه کردن بود که متوجه شد صدای گریه اش تغییر کرده. گریه را تمام کرد، این صدای گریه میرتل نبود که عوض شده بود بلکه یک صدای گریه دیگر با صدای گریه میرتل همراه شده بود،میرتل از دستشویی بیرون امد تا ببیند صدای گریه از کجاست؟
بعذ از کمی دقت پسری لوس، افاده ای ونازپرورده را می دید که گریه می کند.
جلو رفت و شروع به صحبت با پسرک کرد. وقتی با هم آشنا شدند میرتل از پسرک پرسید که چرا گریه می کند؟
پسرک به گفته خودش اسمش دراکو بود گفت:به من کاری دادن که اگه نتونم انجام بدم مادرم ارو میکشن.
میرتل:چه کاری؟
دراکو: فقط یه چیز می تونم بهت بگم اونم اینه که باید یه وسیله بزرگ رو براشون تعمیر کنم تا بتونن از طریق اون وارد هاگوارتز شن.
میرتل: کیا؟ کیا میخوان بیان تو هاگوارتز؟
دراکو: نمیتونم بهت بگم.
میرتل: میتونی بهم اعتماد ...
دراکو: وسط حرفش پرید:دیگه ادامه نه نمیتونم بهت بگم
میرتل: حالا مشکلت چیه؟بلد نیستی چه جوری تعمیرش کنی؟
دراکو: نه. اون وسیله خیلی بزرگه، من جایی وسط تعمیر اون وسیله ندارم.
میرتل: خوب راستش من از روح های دیگه ی قصر یه چیزایی درباره یه اتاق تو طبقه هفتم شنیدم که بهش میگن اتاق ضروریات. اونجا هرچی گه بخوای اماده می شه. فقط کافیه سه بار از جلوی اون رد بشی وبه اون اتاق و وسایلی که میخوای توش باشه فکر کنی.
دراکو با خوشحالی به اون گفت: واقعا ازت ممنونم میرتل. از این به بعد من و تو دوستای خوبی میشیم.
میرتل: قابلی نداشت.
دراکو از میرتل خداحافظش کرد و رفت.

*****************************************

چند ماه بعد

میرتل دوباره دراکو را در دستشویی دید ولی این دفعه دیگه گریه نمی کرد بلکه خوشحال بود و می خندید.
دراکو :تونستم، بالاخره تونستم .امشب مرگخوارها وارد هاگوارتز میشن.
میرتل:چی؟ منظورت همون دار و دسته اسمشو نبره ؟اون کثافت پست؟اون باعث مرگ من شد. اسمش تام ریدل بود.
دراکو: درباره ارباب من درست صحبت کن.
میرتل: من نباید به تو کمک می کردممن الان میرم و همه چی رو به دامبلدور میگم.اون جلوتو میگیره.
دراکو: متاسفم یادم رفت بهت بگم که اون پیرمرد خرفت با اون پسره پاتر رفتن بیرون مدرسه.
میرتل که فهمید چی کارکرده دوباره رفت تو دستشویی و شروع کرد به گریه.
و دراکو با لبخندی پیروزمندانه از اونجا رفت.
***************************************************

فردا

میرتل از دستشوی بیرون امد تا ببیند دیشب چه اتفاقی افتاده.داخل راهرو به یکی از دانش اموز ها برخورد و پرسید:دیشب چی شد؟ واسه کسی از بچه ها اتفاقی نیافتاد؟
دانش اموز: نه هیچکس چیزیش نشد بجز ... بجز...
نتوانست حرفش را ادامه دهد و با گریه از انجا دور شد.
و میرتل با تعجب به او نگاه می کرد.
میرتل به حیاط مدرسه رفت . کسانی که در حیاط بودند را غمی بزرگ فرا گرفته بود و داشتند کسی را دفن می کردند.میرتل کمی جلو تر رفت با دیدن چهره جسد انگار که دنیا را روی سرش خراب کردند.
ان شخص کسی نبود جز البوس دامبلدور.
میرتل فهمید چه اشتباه بزرگی انجام داده است.ایا او مسبب این اتفاقات بود؟؟؟؟؟؟؟؟

داستان جالبی بود.خلاقیت قشنگی به خرج دادین.با این همه یک سری ایرادات جزئی در پست شما دیده میشه مثل دوست نبودن با اینتر!البته من فکر میکنم که با ورود به ایفای نقش میتونن رفع شن.پس...

تایید شد.

گروهبندی.

پیوست:



jpg  ذدز.jpg (10.08 KB)
36952_55a0bd0cec6af.jpg 191X264 px


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۰ ۱۴:۳۷:۵۱

دلت به حال مرده ها نسوزه دلت به حال زنده ها بسوزه مخصوصا اونایی که بدون عشق زندگی کردن


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۵۲ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

فیلیدا اسپورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۳ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
(از زبان میرتل)

یه روز که مثل همیشه تو یکی از لوله ها کز کرده بودم و داشتم به قبل و بعد مرگم فکر میکردم صدای باز شدن در رو شنیدم ، وقتی از توالت اومدم بیرون یه پسره رو دیدم با موی بلوند که پشتش به من بود،
خواستم با اردنگی بندازمش بیرون که زد زیر گریه:
اصلا بهش نمیخورد اینطوری زود گریه اش بگیره آخه بیشتر شبیه از این افاده ای ها بود به خاطر همین گریه اش خنده دار بود ،منم نتونستم جلو خودمو بگیرم و ..

فکر کنم یه بیست سالی بود اینطوری نخندیده بودم. وقتی من میخندیدم اون پسره منو هاج و واج نگاه میکرد، معلوم بود اصلا انتظار نداشته کسی اون جا باشه.
یه دفعه اخم کرد و داد زد : تو کی هستی دختره ی احمق؟؟ تا حالا ندیدمت. تو کدوم گروهی؟؟
من که از این تغییر حالت یه دفعه ای تعجب کرده بودم فقط تونستم بگم: "ریونکا"
_حالا چرا تو این دستشویی فالگوش من وایستاده بودی رنگ پریده؟؟
_تو اومدی تو دستشویی من !!!
_دستشویی تو؟؟ تو صاحب اینجایی؟؟
این دفعه نوبت اون بود که بخنده
گفتم: اره اینجا مال منه مشکلی داری؟؟
_میشه بپرسم شما کی باشین جناب مالک دستشویی؟؟
_من میرتلم که البته بهم میگن.....
_میرتل گریان!! پانسی درموردت باهام حرف زده بود؛ پس تو همون زر زروی دستشویی ای؟؟
یاد پسرایی افتادم که وقتی زنده بودم منو این طوری صدا میزدن، عصبانیت همه ی وجودمو پر کرد
_تو حق نداری به من بگی زر زرو!!!
با عصبانیت چند بار ازش رد شدم، میدونستم این بهترین راه برای آزار دادنشه .
یه دفعه حالت صورتش عوض شد. معلوم بود که همون حالت بدی رو داره که وقتی یه شبح از ادم رد میشه بهت دست میده ، همون طور که داشت میدویید بیرون تا تونست فحش داد و یه طلسم هم به سمتم پرتاب کرد اما من جاخالی دادم با کرکر خنده برگشتم تو توالت.

پست جالبی بود.قلم ساده و رونی دارید و به نظر من اگر بیشتر روش کار بشه مطمئنا می تونید یکی از طنز نویس های خوب باشید.ایرادات جزئی در پستتون دیده میشه از جمله استفاده افراطی از شکلک ها.از شکلک ها باید با دقت استفاده بشه و جاشون هم اغلب در پایان دیالوگ هاست.استفاده از اون ها در پایان جملات غیر دیالوگی بسیار به ندرت صورت میگیره.از یه شکلک هم یکبار برای نشون دادن حالت یه کاراکتر استفاده کنید منظورو می رسونه و بیشتر از اون حالت ناخوشایندی پیدا میکنه.
با این همه تصور میکنم شرکت در ایفای نقش بتونه بهتون در رفع این مشکلات کمک کنه پس...

تایید شد.

گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۸ ۱۳:۲۱:۲۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۱ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

aliband


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۹ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱:۰۰ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
ی روز مالفوی به خاطر طلسمی که روی یکی از گریفیندوری ها خونده بود ناراحت بود و به دستشویی که مارتل گریان بود رفت و گریه می کرد تا اینکه مارتل گریان آمد ولی از مالفوی خوشش نمی یومد همین طور که گریه های مالفوی رو نگاه می کرد با خودش می گفت کاش باهاش صحبت کنم ساعت ها گذاشت تا اینکه شب شده بود مالفوی دست از گریه نکشید و ادامه می داد که شاید هری پاتر بفهمد و ناراحت بود که شاید دیگه خوب نشود مارتل آخر پیش مالفوی رفت و نصیحتش کرد بعد یهو هری آمد و با جادوی قوی آن را زخمی کرد تا اینکه اسنیک آمد و مالفوی رو خوب کرد

اسنیک؟!
نکنه منظورتون اسنکه؟اسنک ها جدیدا راه میرن؟! دلداری هم میدن؟چقدر پیشرفته!

خب حقیقت اینه پست شما شبیه یه داستان نیست.حتی شبیه خاطره هم نیست بیشتر شبیه یه جور گزارشه که از زبان سوم شخص نقل قول شده.وقتی گفته میشه داستان بنویسید توش باید به جزئیات و حالات شخصیت ها و فضاسازی تا حدی پرداخت بشه که خواننده بتونه اون رو تصور کنهضمنا شخصیت پردازی نکته بسیار مهمیه.در همین پست شما برای خواننده ملموس نیست مالفوی که دشمن درجه یک گریفندوری هاست از خوندن ورد و طلسم علیه شون اینجوری ناراحت بشه.در واقع چیزی که ما از این پسرک مغرور می دونیم اینه که به این کارش به شدت افتخار هم خواهد کرد!.در نتیجه من فکر میکنم بهتره برگردین و بیشتر روی داستانتون کار کنید.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۸ ۱۳:۱۵:۰۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
مدتی می شد که خودش را در دستشویی متروکه حبس کرده بود. آرام و بی صدا به در زنگ زده تکیه داده و به درون و عمق سیاهی چاه خیره شده بود. احساس می کرد که از خودش بدش می آید. از تمام تصمیماتی که تا به آن روز گرفته بود. از راهی که طی کرده و راهی که در پیش روی خودش قرار داده بود. همه آن ها را چونان کابوسی بی پایان تصور می کرد که جداره های قلبش را می خراشیدند. دنیایش را تیره و تار می کردند و او را در زندان تنهاییش حبس می نمودند.

طوفان این تصورات سرانجام بغض او را ترکاند و اولین قطره اشک سرد و شور از گوشه چشمش سرازیر شد. لرزش ضعیف بدنش را احساس می کرد. صورتش در هم رفته و سرخ شده بود. نفسش بالا نمی آمد. روی سنگ سفید دستشویی که بر اثر جرم گرفتگی به رنگ زرد تیره ای درآمده بود خم شد. گلوله های اشک از روی صورتش به عمق لوله ها می افتادند و صدای تالاپ ضعیفی می دادند. تالاپ تالاپ تالاپ.

چندین متر پایین تر، جایی در میان لوله که این صدا می پیچید، شبح سرگردانی که سال های زیادی از دوران زنده بودنش نمی گذاشت این صدای ضعیف را شنید. لبخندی از روی شیطنت زد و به سمت اقامتگاه ابدیش به راه افتاد.

دراکو مالفوی هنوز درون دستشویی بود و داشت خودش را برای رفتن به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حاضر می کرد. دلش نمی خواست که اسنیپ متوجه شود که او گریه کرده است. خصوصا در این شرایط که او فقط به دنبال یک بهانه بود. آستینش را بالا آورد تا با آن صورت خیسش را خشک کند. اما ناگهان سرمای عجیبی را درون سینه اش احساس کرد.

- هری مهربون من برگشته؟

میرتل گریان، شبح سرگردان دستشویی طبقه دوم، این را با لحن کشداری گفته بود و دراکو را خشمگین کرده بود. خشم دراکو برای خزیدن بی اجازه به درون خلوتش نبود، بلکه به خاطر نام منحوس پاتر بود! همه جا پاتر! سردر نمی آورد که چرا این قدر پاتر را گنده می کنند؟ کسی که مدام سر کلاس ها قش می کرد و احتمالا برای دامبلدور ادای بچه یتیم های پاک و معصوم تنها را بازی می کند تا بتواند زیر ردای آن پیرمرد خرفت قایم شود.

- گم شو شبح بدبخت زشت!

نمی دانست این کلمات چه گونه به زبانش آمدند اما از به زبان آوردنشان چندان پشیمان نبود. اما از طرفی هم دوباره جمع شدن اشک را در چشم های خودش احساس می کرد. در مقابل او چشمان خیره و بی رنگ میرتل با بهت و ناراحتی به او خیره شده بود.

- تو لوسیوس مالفویی؟

لوسیوس مالفوی؟ پدرش در آن لحظه در آزکابان و به دور از خانواده، در سرمای آن جزیره با دمنتور ها سر و کله می زد. این مسئله کمی قلبش را به درد آورد. آستینش را بالا آورد و دوباره صورتش را پاک کرد.

- من پسرشم.دراکو.

چشمان شبح از تعجب گرد شد. اما لحظه ای بعد با ناراحتی رو به پسر گفت:

- خب معلومه من زیادی این جا بودم. زمانی که من سال اولی بودم، پدر بزرگ تو یکی از ارشدا بود و اون هم .. همون اون .. سال بالایی ما بود. باورم نمی شه که یه زمانی ازش خوشم می اومد.

در آن لحظه مالفوی می توانست تغییر رنگ صورت شبح را ببیند.شرط می بست که اگر زنده بود، مثل لبو سرخ می شد.

- خب البته این فقط من نبودم.وای! نمی خوام دیگه راجع به اون حرفی بزنم! حتی حرف زدن راجع به اون آدم هارو می ترسونه. تو هم از اون می ترسی؟

مالفوی بی صدا به شبح چشم دوخت. نمی دانست چه باید بگوید. با صورتی که حالا آرامش بیشتری در آن دیده می شد رو به شبح گفت:

- منم ازش می ترسم.

تایید شد.
گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۷ ۲۱:۴۱:۲۷

be happy







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.