هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#91

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
نیستی...

خیلی وقته که نیستی. الان که خوب فکر میکنم از وقتی خودمو شناختم نبودی.
هیچوقت فکر کردی که نبودنت چه ضربه ی سهمگینی به روح و روان من وارد میکنه؟ اصلا میتونی فکر کنی؟چون مغزت پیش منه.اگه نتونی هم کسی نمیتونه ایرادی ازت بگیره.

صورت عزیزم

بدون تو کسی اهمیتی به من نمیده. کسی منو آدم حساب نمیکنه.البته مطمئن نیستم اگه تو بودی حساب میشدم یا نه.چون نمیدونم چه شکلی هستی.ولی حداقل اون موقع مطمئن میشدم اشکال از شخصیت و اخلاقمه و تلاش پیوسته ای برای بهتر شدن انجام میدادم. الان نمیدونم ایراد از صورت نداشته مه یا اخلاق مزخرفم!

ساحره ها...آه این ساحره ها...عقلشون به چشمشونه. به هر کدوم پیشنهاد ازدواج میدم میگن آخه من با کی ازدواج کنم؟ تو کلا معلوم نیست هستی یا نیستی.

من هستم! من سالهاست توی این شنلم ولی کسی منو نمیبینه. تو حتی موهای منم ور داشتی با خودت بردی. اصلا مویی دارم؟ یا تا الان همشون ریختن؟ چون رگاتم پیش منه و خونی در تو جریان نداره.

دیروز فلیت ویک به من گفت جادوگر دو رویی هستم. کدوم رو؟ من حتی یک رو رو هم ندارم. چه برسه به دومی! برگرد تا با هم جواب این همه ظلم و نامردی رو بدیم.

اصلا از مشکلات من خبر داری؟

باورت میشه دیروز دماغم می خارید؟ دماغ تو هم خارید؟
دو ماه پیش تولدم بود.هکتور و آرسینوس پولاشونو جمع کرده بودن و برای من یک جفت گوشواره ی طلا خریده بودن. آخه من گوشواره رو به کجا بزنم؟ گذشته از این که آخه مگه من کرابم که برام گوشواره ی نگین دار میخرن؟ صبر کن ببینم...اینا خواستن منو مسخره کنن؟ الان شدیدا بهم برخورد!

تو یکی از سوژه ها صورت فلیت ویک رو دزدیدم.ولی خودت قضاوت کن. صورت فلیت ویک! این زشت ترین چهره ایه که یه جادوگر میتونه داشته باشه و من به همین هم قانعم.
کسی لبخند منو ندیده و همینطور اخم منو. هیچوقت به کسی چپ چپ نگاه نکردم.
دیروز تو ایستگاه تسترال یه ساحره رو پسندیدم. دو ساعت تموم زل زدم بهش...ولی اون نفهمید که زل زدم. پاشد و رفت.
برگرد. برات بهترین کرم ها رو می خرم. هر روز بهت ضد آفتاب می زنم. مهم نیست اگه خیلی جذاب نیستی. رودولف هم جذاب نیست ولی پرروئه!

من بیکارم. میدونی دلیلش چیه؟ هرجا برای استخدام رفتم سه عکس سه در چهار از من خواستن. ولی من چطوری می تونم عکسی بهشون بدم؟ من حتی یه عکس یک در دو هم از خودم ندارم. من هیچ عکسی ندارم!

در پایان ازت خواهش میکنم اگه قرار نیست برگردی حداقل عکسی از خودت/خودم برام بفرست که بدونم چه شکلی هستم! من حتی نمیدونم که شبیه مامانمم یا بابام. حتی ممکنه سرراهی باشم.

امضا...بقیه ی تو...بانز!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#90

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین

تصویر کوچک شده



برسد به دست:

برادر روبیوس هگرید
ساکن منزل مادام ماکسیم - پلاک منهای هفت - کوچه پشتی (بهشت موعود ریتا و مایکل) - خیابان کلونل ناموس پرست - هری آباد چپول






----------



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#89

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
لی لی نفس عمیقی کشید و با کاغذ پوستی بلند سفید و قلم پر جادویی که در دست می فشرد وارد اتاق زیر شیروانی مقابل به دریاچه شد.

پشت میز قهوه ای رنگ نشست و با لبخندی که درخشان تر از همیشه بود در مرکب جادویی را باز کرد و بدون توجه به صدای موسیقی که بلند تر از همیشه در اتاق طنین انداز شده بود شروع به نوشتن کرد :

فرستنده: لی لی لونا پاتر...یا همون لیلز تو!
گیرنده: همون دوست باهوش همیشگی با موهای قهوه ای بلندش!

بی اختیار لبخند دیگری تحویل کاغذ داد و بی پروا شروع به نوشتن کرد :

آس...ساده مینویسم که بفهمی!

"هی!!!"

نفس عمیقی کشید و در حالی که خنده اش گرفته بود نجوا کنان پرسید :خب بعد؟!

و دوباره به نوشتن ادامه داد:

خبر های خیلی جالب و جدیدی تو راهه. اصلا نمیدونم باید از کجا برات بنویسم اما ..خب میدونی ... تازه دارم پی میبرم که تو راست میگفتی !

همه انسان ها خاص هستن دوست من...میتونم اینجا برات بنویسم یک هیچ به نفع تو!

من اشتباه میکردم آس...انسان های عادی هیچوقت وجود ندارن...انسان های عادی نیستن تا افراد خاص بدرخشن...بلکه همونطور که تو اشاره کرده بودی انسان های عادی افرادی هستن که خودشون رو هنوز کشف نکردن!

لی لی برای لحظه ای از پنجره مقابلش که همچون یک بوم نقاشی ،مرگ آفتاب را نقاشی کرده بود ،به بیرون خیره شد و سپس دوباره قلم پر را به رقص روی کاغذ پوستی دعوت کرد:

میدونی آس...دارم فکر میکنم چی میشه اگر خلاف جهت آب شنا کنم؟! به جای نگاه کردن به زمین به آسمون چشم بدوزم...! و به جای اینکه فداکاری کنم به خاطر خودم زندگی کنم؟! چی میشه اگه دیگه هیچ اهمیتی ندم؟!

دارم عوض میشم آس...خیلی ها از این تغییر ناراحتن ولی خب...همینه که هست!

خودخواه شدم نه؟! همینه که هست! :))

در پایان آس عزیزم...باید بگویم که ...

خانه جایی است که با بودن در آن قلب انسان به آرامش میرسد...

خانه جایی است که اعضای درون آن "خانواده" نامیده میشوند...

خانه جایی است که باید آن را با قلب یافت...نه با عقل!

دوستدار تو...

لی لیز



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#88

جروشا مون old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
يکشنبه
دوازده جولاي

باباي عزيزتر از جانم!

بابا، سوالي که مدتي است ذهن من را مشغول کرده اين است که بهشت هم به اندازه‌ي اينجا شگفت‌انگيز است؟ من که باورم نمي‌شود! يعني ممکن است آنجا هم انتخابات وزارت سحر و جادو، کلاس‌هاي هاگوارتز و مسابقات جام آتش وجود داشته باشد؟! خداي من! اينجا محشر است بابا، محشر! از کجا شروع کنم؟ خودتان بگوييد که از کجا شروع کنم، چون واقعا گيج شده‌ام! نوشتن اين نامه به تاخير افتاده و اخبار آن قدر زياد شده که حد ندارد. بخاطر همين اخبار را تيتربندي کرده‌ام تا شما هم مثل من گيج نشويد. بفرماييد، اين هم خبرهاي اين مدت!

1- ناکامي در هاگوارتز:
اگر اشتباه نکنم برايتان نوشته بودم که دلم مي‌خواهد بهترين دانش‌آموز هاگوارتز شوم، درست است؟
خب، فعلا که نمي‌ شوم. از تمام کلاس‌ها فقط توانستم در دو تايشان شرکت کنم. نه اينکه مشکل زماني داشته باشم ها، نه!... فقط ذهنم از هر ايده‌اي براي نوشتن تکاليف خالي شده. تا الان فقط در دو کلاس شرکت کرده‌ام که اميد چنداني هم به گرفتن نمره‌ي کامل در آنها ندارم. چه تاسف‌ بار!

2- انتخابات وزارت سحر و جادو:
جودي کوچولوي خجالتي شما براي اولين بار پاي صندوق هاي راي رفت! اينجا آن قدر هيجان انتخاباتي وجود داشت که غير قابل وصف است! البته بابا، اينکه آدم به چه کسي راي بدهد خيلي هم تصميم گيري آساني نيست. مثلا خود من مجبور بودم بين راي دادن به روبيوس هاگريد محفلي و راي دادن به آرسينوس جيگر که آن همه به من کمک کرده بود يکي را انتخاب کنم. سخت نيست؟

انتخابات، فرآيند محشري بود! يک عالمه هيجان داشت، جايتان خالي!

3- جودي و محفل ققنوس: محفل ققنوس، آن قدر محشر و فوق العاده است که بتوان از فعاليت کَمَش در انجمن عمومي صرف نظر کرد! البته آن هم که دارد زياد مي‌شود.

آشپزخانه‌ي گريمولد محشرترين قسمت ماجراست! همانطور است که انتظارش را داريد، هم جايي‌است براي شوخي و خوش گذراني محفلي‌ها و هم جايي براي بحث‌هاي کاملا جدي! يک انبار جاروها هم داريم که اجازه دهيد خيلي درباره‌اش توضيح ندهم، شايد محرمانه باشد.

خلاصه اینکه محفل هم بي‌ نظير است؛ اگر روزي به اينجا آمديد گول فعاليت کم آن را در انجمن عمومي‌اش نخوريد و بدون درنگ بیایید و عضو محفل شوید. بخش بي نظيرش را فقط سفيدها مي‌بينند! (البته اين را هم بگويم که خيلي در گريمولد نمي‌مانم. اتاقم در هاگزميد را ترجيح مي‌دهم... دستتان درد نکند بابا جان!)

4- و آخري: جودي ترقي مي کند؟
بابا! يک حدس ديگر بزنيد! فکر مي‌کنيد ديگر چه اتفاق معرکه‌اي افتاده؟ من را به رياست "دفتر فرماندهي کاراگاهان" منصوب کرده‌اند. فکر مي‌کنيد از پس آن بر ميايم؟ باايده‌هايي که برايش دارم احتمالا بتوانم... فقط به شرطي که وقت کافي داشته باشم و مردم هم کمکم کنند. حتما برايم دعا مي‌کنيد که در کارم موفق شوم، مگر نه؟

واي بابا، من ديگر تحمل هيچ اتفاق هيجان انگيز ديگري را ندارم، وگرنه کارم به سنت مانگو خواهد کشيد!
خب، اخبار اين مدت هم که تقريبا تمام شدند. مي‌خواستم کمي هم با شما درد دل کنم اما فعلا نوشتنم نمي‌آيد. کاغذهايم هم تمام شده‌اند و اين صفحه، آخرين برگه‌ي من است. دلتان مي‌آيد براي خريدن چندتا برگه کاغذ، نصفِ شبي نيمي از هاگزميد را برم و برگردم؟!
ارادتــمــنــد شـمـا
دختر هيجان‌زده‌تان
جودي

پي نوشت: مسئول پستخانه از من پرسيد اين همه نامه را براي چه کسي مي‌نويسم و من جواب دادم:"بابا!". برگشت و گفت:"مگه تو يتيم نيستي جودي؟" يعني آدم نمي‌تواند به قيمِ قانوني و يتيم‌دوست و دوست داشتني‌اش را "بابا" بگويد؟ چه حرفا!

دوشنبه
اي بابا، انگار صبح شده! خوابم برد و من يادم رفت اين نامه را پست کنم. پس بگذاريد اين چند خط را هم اضافه کنم: بابا! نامه‌اي از هاگوارتز به دستم رسيد که مي‌گفت پروفسور لي‌فاي نمره‌ي کامل به من داده. دارم اميدوار مي‌شوم بابا! شايد لازم شود يکي از همين روزها به تالار گريفيندور هم سري بزنم.
ارادتــمــنــد شـمـا
دختر خواب‌آلودتان
جودي



"عمه ریتا پاره ی تن من است! دوستش بدارید! ... فقط باهاش مصاحبه نرین، خطرناکه! "

***

تصویر کوچک شده
رستاخیز ققنوس!

***

تصویر کوچک شده
کاراگاه ارشد
ریاست دایره‌ی کاراگاهان


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
#87

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
اولین روذ تابستان
برسد به دثت مادام ماکسیم

آدرس:شوما برو فرانسه بگو مادام ماکسیمو میخوام! راهنماییت می کنن.

خوب خوب خوب!برای شکاربان هاگزمید کلاوس خسوسی گزاشته اند و من نیض عامدم یادش بدعم. از فرست استفاده کرده و شروع می کنم به نامع نوشتن.

ای زیباترین ملکه، ای کسی که همچو کیصه زباله ای می مانی که اگر هر شب راءس ساعت نه به یادت نباشم، تا فردا ساعت نه از بوی گندت خفه می شوم.ای شتری که اگر نازت را نخرم، کینه ای میشی دهنم را آصفالتط می کنی! ای ذرافه رعنا! ای فیل خوش حیکل!صلام!
امروذ روذ اول تابستان عست و من بسیار خوشحال عستم.هاگوارتز بسیار خفن شده عست. بگزار از خودم بگوییم.
من این روذ ها در عاکادمی آشپزی صبت نام کرده ام و کیک های خوش مزه می پضم. همچنین با بزرگان همنشینی می کنم. برای مثال با ولدمورت میپرم و با هم در مورد انواع شیرینیجات و کیکیجات می حرفیم. برای مثال او همیشه به من یاد عاوری می کند که"روبیوس، سوهان روح" فک کنم دوست دارد حتما سوهان روح را بخورم ضیرا خوش مزه می باشد. ولی من به کلاس کامپوتر هم رفته ام و در اونترنت صرچ کردم و مشاهده دیدم که سوهان قم(آن هم از نوع عسلی با پسته) خیلی خوش مزه تر است از سوهان روح!

بگضریم، من همچنین در انتخابات کاندید شودم و با من مصاحبه نیض فرمودند. قرار است وضیر شوم و با حقوقش ، به وضیر رشوه بدهم تا به من خانه بدهد. و با آن خانه بیایم شوما را بگیرم. لطفا از روستاهای فرانسه عادم جمع کن بهشان قول رانی و تیتاب بده تا با اتوبوس رایگان بیایند اینجا به من رای بدهند. هرچند ته دلم میدانم تغلب می شود و از ترس به قدرط رسیدن من ، مرا رد صلاحیت می کنند.

از این نیذ بگضریم، من روزه هم میگیرم. شاید برایت سوال باشد که روزه چیست،عافرین به زهن کنجکاوت.باید بگویم برای خودم هم سوال بوت. تا اینکه پرسیدم. عاخر میدانی؟ پرسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. پرسیدم و به این نطیجه رسیدم که روزه آن است که فرد از ازان صبح تا مغرب، کیک مصرف نکند.
همین دیگر، منتظر جواپت هستم. دوبار موزاحم می رسم. برو به دانش آموزایت برس!

پ.ن1:عاوخ داشت یادم می رفت. اینجا ملت فوفوشاف بلدند و با آن عکص های ملت را تغییر میدهند.یکیشان هم عکص مرا تغییر داد و با آن ریش مرا پوکوند. ضمیمه میکنم. راسسی، ضمیمه رو تاذه یاد گرفته ام. گراوپ هم دارد یاد میگیرد.

پ.ن2: بالابالا خریدم و قلط املایی هایم بهتر می شود. به من فرست بده!
ضمیمه:


تصویر کوچک شده

من بدون ریش بسیار گوگولی می باشم.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#86

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
سلام

اين نامه با عجله، به وسیله ى يک تکه ذغال روى کاغذى که از آب گرفتم و روى آتش خشک کرده ام نوشته ام. اميدوارم کسى اين را پيدا کند.

خواننده ى عزیز شما تنها راه نجات ما هستيد. خواهش مى کنم نامه را دور نياندازيد.

داشتيم با کشتی تايتانيک به مسافرت مى رفتيم. کشتی خيلى خوب بود با بهترین خدمه ها و بهترین امکانات. استخر، سالن رقص، رستوران شيک. همه چى، همه چيز داشتيم. اما خوشى دوام نياورد و همان طور که در فيلم تايتانيک ديديد، کشتی سوراخ و غرق شد. همه فکر مى کردند کسى زنده نمانده است اما من زنده ماندم. مدتی با رابينسون کروزو در جزیره زندگی کردم سپس شنا کنان به جزیره ى ديگرى رفتم بلكه نجات پيدا کنم اما نشد.

ناچار به نوشتن نامه شده ام. تمام بدنم بو مى دهد و موهایم چرب شده و گره خورده است. از گشنگى به خوردن برگ درختان روى برده ام. چند تا هم دوست پيدا کرده ام. يک بوزینه که اسمش جک است و از فيلم دزدان دريايى کارائيب در اينجا مانده و يک اسب سياه به اسم تورنادو که مى گوید صاحبش زورو است.

بيشتر روز را مشغول گشت و گذارم تا راه نجاتى پيدا کنم. گویا اينجا نمى شود آپارات کرد. آخ چه خوب مى شد چشمانم را ببندم و روى تخت سفيدم ظاهر شوم. نمى دانم امروز چند شنبه است. نمى دانم چه ساعتى است. من اينجا بى خبر از دنیا هستم و آن سوى دنیا جنگ و کشتار است. مذاكره است. در محفل به علت حضور ويزلى ها غذا کم مى خورديم.. اما حداقل مى خوريم. دلم لک‌ زده براى ماکارانى. مخصوصا ماکارانى هاى خاله مالی که اصلا قابل خوردن نبود و مثل کمربند سفت. بعدش جر و بحث هاى جيمز و ويولت شروع مى شد. بزن بزن. جيغ جيغ. از همه آرام تر پرفسور دامبلدور بود. فقط لبخند مى زد مى گفت فرزندم! هرى هم که مدام دستش را مى گذاشت روى پيشانى اش مى گفت" داره مياد.. داره مياد" بدبخت هنوز در جو سال ها پيش است. فکر مى کند همه مى خواهند بکشنش.

هر چه بوديم.. هر مشکلى داشتيم ولى يک خانواده بوديم. دلتنگ خانواده هستم.

لطفا سریعا کمک خبر کنید.

دوستدار شما
فلورانسو


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
#85

جروشا مون old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
هجدهم ژوئن

باباي عزيزم!

راستش من با خودم قرار گذاشته بودم که تا پانزده جولاي چيزي برايتان نفرستم. چرا؟ معلوم است، چون اين سومين نامه است که از زمان رسيدنم به هاگزميد از اين پستخانه برايتان مي فرستم. اما اين نامه را نوشتم چون اينجا واقعا دارد شلوغ مي شود، نمي دانيد چه خبر است! من هم الان نمي گويم، بخوانيد تا بفهميد!

خبر اول: بابا، اينجا به زودي انتخابات برگزار مي شود. می بینید که در انگلستان هم دموکراسي حاکم است! وزير سحر و جادو را خودشان انتخاب مي کنند و اگر انتخاب درستي داشته باشم، مي توانم وزير آينده را در ستاد انتخاباتي اش ببينم! نمي دانيد چقدر منتظر روز راي گيري هستم. راستی مي دانستيد اين اولين باري است که قرار است پاي صندوق راي بروم؟ جودي کوچولويتان ديگر بزرگ شده است.

و اما جذاب تر از وزارت... هاگوارتز است بابا! اخباري به دستم رسيده که انگار قرار است مسابقات جام آتش برگزار کنند. واي! شما جاي من بوديد با اين همه اخبار شگفت انگيز ذوق مرگ نمي شديد؟ در تالار که هیچ تکاپویی دیده نمی شود. همه کم و بیش با هاگوارتز و جام آتش آشنا هستند و انگار فقط منم که از شدت بی قراری کم مانده است بلایی سر خودم بیاورم! بهترین تازه وارد که سهل است بابا، من بهترین شاگرد هاگوارتز خواهم بود! (خودتان صدای خنده ی شیطانی ام را تصور کنید!)

بابا، پس فردا تولد جیگر است. همانی که در نامه ی قبلی نوشته بودم، همانی که گافش مکسور است! راستش اینجا بچه ها تدراک خاصی برای غافلگیر کردن گروهی ندیده اند، غافلگیر هم نمی شود! چون می داند که می دانیم. اما مطمئنا هرکس به نوبه ی خودش تبریک می گوید. اینجا در تالارمان جایی داریم که چنین چیزهایی را جشن می گیریم. به نظرتان من چه باید بکنم؟

بابا! از هاگزمید برایتان بگویم. دوک های عسلی جای محشری است! اگر چند پوند وزن اضافه نکرده باشم خوب است. نمی دانید چقدر آبنبات و شکلات خورده ام! فکر کنم تا آخر این ماه رکورد جمع آوری کارت های شکالتی (ای وای. صفحه ی سوم است، قبول کنید که نمی توانم از اول شروع کنم!) -شکلاتی را بزنم، هر روز یک عالمه می خورم! جودی پرخور! جودی بد! تاسف نمی خورید که چرا پولتان را خرج این دختر کرده اید؟

اگر از سه دسته جارو می پرسید چندان جالب نیست. مثل اینکه تا وقتی که مادام رزمارتا نامی مدیریتش را برعهده داشته جای معرکه ای بوده و می شد از آن نوشیدنی های کره ای فوق العاده تهییه کرد. اما الان مدیریت جدیدش رویکرد قهوه خانه ای داشته و جایی شده برای قلیان کشیدن و خرید و فروش قمه! (اینجا هم خودتان سوت زدن و خود را به آن راه زدن مرا تصور کنید!) و ورود افراد زیر هجده سال و افراد مجرد هم ممنوع است!

بابا، این هم یک نامه ی حسابی. دیگر خسته شده اید، می دانم. اما متاسفانه یا خوشبختانه، همانطور که گفتم اینجا خبرهای زیادی در راه است و مجبورم به زودی نامه های بیشتری برایتان بفرستم.
ارادتــمـنــد شـمــا
دختر ذوق زدة تان
جودی

پی نوشت: روش گروهبندی را عوض کرده اند. چه خوب که من خودم را به زور در گریفیندور انداختم وگرنه الان دیگر از این خبرها نیست!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۷ ۱۴:۵۱:۳۵

"عمه ریتا پاره ی تن من است! دوستش بدارید! ... فقط باهاش مصاحبه نرین، خطرناکه! "

***

تصویر کوچک شده
رستاخیز ققنوس!

***

تصویر کوچک شده
کاراگاه ارشد
ریاست دایره‌ی کاراگاهان


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
#84

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
موهای سرخش اطرافش را مانند یک پرده بلند و آتشین گرفتند..نفس عمیقی کشید..چه چیزی رو باید بیان میکرد؟!
دختر جوان هیچگاه در بیان افکارش خوب نبود...نه...تنها برای او مینوشت...تنها به او میگفت..تنها با او میخندید...

درک نمیکرد..از کجا به کجا رسیده بودند؟!

اشک در چشمانش حلقه زد ...نفس عمیق دیگری کشید و جایی در درون سینه اش به طرز عذاب آوری تیر کشید...
او محکم بود...مگر نه؟! طاقت می آورد...اینطور نبود؟! و بالاخره موفق میشد...(!)

قلم پر را درون جوهر فرو برد...و بعد بالای سر دست سفید مقابلش آن را نگه داشت..

و بعد شروع کرد..با همان خط تحریری خاص خودش که بی شباهت به رقص پیچک های سیاه در آن زمینه سپید کاغذ نبود...

آرام نوشت :
با نام مرلین آغاز نمیکنم...بلکه با کلماتی شروع میکنم که مانند زنجیر بهم متصلند..و تو..آنها را به خوبی میشناسی...

قسم...
قسم به تمام روزهایی که با یکدیگر غروبش را ساختیم...
قسم به ملودی هایی که با هم ساختیم...
قسم به زمان هایی که با یکدیگر گریستیم و خندیدیم...

به زمان هایی که زیر نور ماه ،به دور از تمام تعصبات چه آسوده به دنیا خندیدیم...
آری...
قسم...قسم به تمامشان که قلم از نوشتنشان ناتوان است...
نمینویسد...میدانی...نمیتواند...!

میشکند...مگر چقدر میتواند احساسم را حس کند؟! منتقل کند؟! و یا تو را وادار کند تا لمسشان کنی؟!
قطره ای اشک وسط نامه چکید ... و آن را مانند موج های دریا خروشان ساخت...لی لی لبخند زد و قطره اشکش را با انگشتش به آرامی پاک کرد...

چه تابلوی نقاشی زیبایی شده بود...پیچک های سیاهش...بوم سفیدش...و حالا هم امواجی که آتش گرفته بودند و وسط صفحه کاغذ می رقصیدند..
دیگر چیزی برای اتمام نامه نمانده بود...

بار دیگر قلم تیز را درون مرکب سیاه فرو برد و نوشت :
میدانی...گاهی اوقات پایان بهترین آغاز است...
تمامش می کنم..به امید آنکه روزی دوباره آغاز شود...اما حالا...
تنها یک چیز دیگر را میخواهم به تو بگویم...بهترینم...

"نقطهـ سر خط"

لی لی لونا پاتر

قطره ای دیگر از چشمش فرو چکید ولی بغضش نشکست.محکم بود.
گردنبند باشکوه را از دور گردنش باز کرد...و لحظه ای بعد از پشت پنجره ی چوبی آبنوس به اوج گرفتن جغد سفید خیره شد که بالا و بالاتر رفت...و در نهایت در بی نهایت آسمان از نظر ها ناپدید شد.

نقطه...ولی سر خط...

یک آغاز قدرتمند تر...و یک طلوع درخشان تر در پیش بود...



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
#83

جروشا مون old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
دهم ژوئن
بابای خسته از نامه های متوالی جودی!

قول می دهم نامه ی بعدی را قبل از پانزدهم جولای نفرستم، قول!
اما حرف زیاد بود و نتوانستم همه اش را در نامه ی قبلی بنویسم. خب حالا از کجا شروع کنم؟!

از دیروز خیلی خرابکاری نکرده ام... پس کسانی که دیدمشان را معرفی می کنم. اولیش آرسی است، آرسینوس جیگر. نخیر بابا! گافش مکسور است، خیالتان راحت! آرسی یک نمونه مرگخوار نصفه و نیمه است. می دانید منظورم چیست؟ به هیچ وجه فاکتورهای یک مرگخوار را ندارد. واقعا مهربان است و با توضیحات مبسوط و مفصلی که راجع به رول نویسی داد باعث شد بتوانم اولین رولم را خیلی قشنگ از آب در بیاورم. (درباره ی اولین رولم هم توضیح خواهم داد.) خلاصه خیلی به من کمک کرد و در فکر این هستم که چطور می توانم لطف هایش را جبران کنم؟

دومی ریگولوس بلک است. دزد است، اما یک دزد خوب و مهربان! انگار اینجا همه چیز برعکس است، با این وضعیت نگرانم که اعضای محفل ققنوس و آدم خوب های سایت آدمکش و خونریز باشند!تصویر کوچک شده
ریگولوس اینجا خیلی مظلوم واقع شده است، هی نصفش می کنند و دوباره سرهمش می کنند! البته تقصیر خودش هم هست، آدم که نباید اموال دزدی را قورت بدهد! مگر نه بابا؟

سومین کس، مایکل کرنر است. آدم بدی به نظر نمی رسد و بیشتر شبیه یک مرد آرام است که گوسفند های جهش یافته تربیت می کند! مدام هم دو نقطه خط (از همین ها:تصویر کوچک شده
) می شود. اما کمی که اورا بشناسی می فهمی بیچاره آقای شهردار! این جانور دست آقای لسترنج را از پشت بسته است! مدام راست راست در چشم های من نگاه می کند و حرف های ناجور می زند، کسی هم کاری به کارش ندارد. مجبور شدم بروم و یک "اسپری خیارک غده دار" بگیرم... یک چیزی است در مایه های اسپری فلفل های مشنگی. لازم می شود!

بس است، مگر نه؟ بابا! اهالی این ناحیه خیلی عجیب اند، می دانید چرا؟ فلسفه ای دارند که مضمونش این است: " تازه واردی که خوب بنویسد مشکوک است!"

لابد فهمیده اید منظور از تازه واردی که خوب بنویسد چیست! باور کنید قصد تعریف از خودم را ندارم، شما که دیگر مرا خوب می شناسید... تا حالا دیده اید خودشیفته باشم؟ اما خب، بهم گفتند اولین رولی که نوشتم نسبت به سطح یک تازه وارد واقعا عالی بوده.
تا اینجایش که خوب است... اما بخش آزار دهنده اش اینجا است که اول می گویند:"خوب نوشتی!" و بعد می گویند: "قبلا کی بودی شیطون؟!" یا "راستش رو بگو چند تا شناسه داری؟!". خب آدم ناراحت می شود، شما بودید ناراحت نمی شدید؟ خیلی بد است که همه به من با چشم تردید نگاه می کنند.

اصلا می دانید قضیه چیست؟ هر تازه واردی مثل من از وجود دوتا دوست خوب (آرسی و آن دوست ناشناسم!) بهره مند باشد و برود و موزه ی رولها و خیلی جاهای دیگر را هزار دور بخواند... کمی روال کار دستش می آید. اینطور نیست بابا جان؟

اه! اصلا بس است! برویم سر بحث دیگر، دیگر نمی خواهم راجع به این موضوع حرفی بزنم!
بابا، شما سیاه هستید یا سفید؟ این سوالی است که من اینجا زیاد می شنوم. دلم نمی خواهد سیاه سفید باشم، جودی باید برای همیشه در جبهه ی بنفش خودش بماند! اما... اینجا نمی شود که رنگی بمانی، می گویند یا سفید را انتخاب کن یا سیاه. انتخاب سخت نیست؟
فعلا موضع گیری نمی کنم؛ چون مرگخوار زیاد دیده ام اما هنوز محفلی ندیده ام. نمی شود یکطرفه قضاوت کرد. باید ببینم آیا محفلی ها هم مثل مرگخوارها سرخوش و مهربان هستند یا نه بعد تصمیم بگیرم.

بابا! اینجا یک رای گیری در جریان است... دارند رای می گیرند تا ببینند که چه کسی بهترین نویسنده است. (و چند مورد دیگر.) فکر می کنید ممکن است روزی جودی کوچولو هم بهترین نویسنده شود؟ مطمئن باشید اگر الان آینه ی نفاق انگیز جلویم سبز بشود خودم را می بینم با نشان بهترین نویسنده بالای سرم! البته الان هم می توانم برای نشان بهترین عضو تازه وارد دندان تیز کنم، منتظر بمانید!

در نامه ی بعدی که تا یک ماه بعد به دستتان خواهد رسید درباره ی انجمن های سایت می نویسم. یادم می آید در نامه ی پیشین نوشته بودم که درباره ی تالار گریفیندور خواهم نوشت، اما خبر خاصی برای گفتن نیست.

راستی بابا! ممکن است هاگزمید را ترک کنم و به لندن یا لیتل هنگلتون بروم. لندن برای رفتن به خانه ی گریمالد یا لیتل هنگلتون برای رفتن به خانه ی ریدل. ناراحت که نمی شوید؟ اگر رفتم حتما به منشی تان آقای گریگز می گویم تا بفهمد کجا سراغم بیاید.

همین!
ارادتــمــنــد شــمــا
دختر بلند پروازتان
جودی
پی نوشت: بابا جان، یک مورد مرا خیلی سردرگم کرده! به نظرتان معنی این شکل چه می تواند باشد؟ نمی فهمم!
تصویر کوچک شده

****

10-2015-ژوئن
تلگراف از طرف آقای المر اچ. گریگز
دوشیزه جروشا مون، "آقا" تمایل دارند تا اطلاع ثانوی در هاگزمید بمانید. لطفا بدون دستور وی که توسط من اعلام خواهد شد هاگزمید را به هیچ مقصدی ترک نکنید. از تابستان پیش رو لذت ببرید!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۰ ۱۰:۲۸:۴۱
ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۰ ۱۰:۲۹:۰۷

"عمه ریتا پاره ی تن من است! دوستش بدارید! ... فقط باهاش مصاحبه نرین، خطرناکه! "

***

تصویر کوچک شده
رستاخیز ققنوس!

***

تصویر کوچک شده
کاراگاه ارشد
ریاست دایره‌ی کاراگاهان


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۹:۰۶ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴
#82

جروشا مون old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
نهم ژوئن

بابای عزیز!

حالتان خوب است؟ از اینکه به من اجازه دادید تا ایام پس از امتحانات دانشکده را در دهکده ی هاگزمید بگذرانم واقعا متشکرم! بابا! برای دختری که یازده سال را در پرورشگاه بگذراند و هفت سال هاگوارتز را باحسرت به کسانی که به هاگزمید می روند نگاه کند - چون قیم قانونی نداشته که رضایت نامه اش را امضا کند - اینجا کمتر از بهشت نیست! مطمئن باشید فرشته ی کوچک روی شانه ی راستتان پاداش بزرگی برایتان نوشته است، پاداش محبت به این کودک یتیم بی نوا.

مطمئنا متوجه سلام نکردن من در آغاز نامه شده اید. بابای عزیز، شما که جودی را خوب می شناسید؛ قانون مدار است! من تازه فهمیدم که اینجا سلام کردن ممنوع است و این هم از آثار آن است. بابا، البته من قبل از اینکه کاملا با قوانین آشنا شوم مرتکب اشتباه بزرگی شده ام که اگر بین خودمان می ماند برایتان می گویم... راستش من نمی دانستم اینجا همه فقط باید یک اسم در "چت باکس" داشته باشند.
این شد که تصمیم گرفتم برای عروسک کوچولو هم یکی باز کنم. عصبانیت مدیر دیدنی بود! فکر کنم کم مانده بود درسته قورتم بدهد!

یکی از چیز هایی که...


وای باباجان! به خاطر آن قطره ی جوهر معذرت می خواهم. لطفا این قلم مسخره را به خاطر من ببخشید! این اطراف قلمی بهتر از این پیدا نکردم!

داشتم می گفتم. یکی از چیز هایی که حتما تا الان متوجه شده اید عوض شدن یکباره ی لحن نگارشم است. خیلی بهتر شده، خودم می دانم! همه اش به خاطر این است که تا اعماق اینجا نفوذ کرده ام! نفهمیدید منظورم چیست؟ من در همین یکی دو روز، شاید چهارصد پانصد تا پست، از رول و غیر رول خوانده ام. یکی یکی سبک و لحن نگارش اعضای را بررسی کرده ام و همین باعث پیشرفت نگارشم شده است. هرچند که هنوز می ترسم چیزی بنویسم!

اصلا بگذارید از اول برایتان تعریف کنم قضیه از چه قرار است و من چطور به هاگزمید رسیدم!
اول:

ایستگاه کینگزکراس
در ایستگاه که پیاده شدم، وحشت مرا فرا گرفت! یک لحظه این یتیم بی نوا که تا بحال تنها جایی نرفته بود را در ایستگاه شلوغ لندن، در یک شهر غریب تصور کنید! خدای من!

اولش باید یک تکه متن می نوشتیم و منتظر می شدیم مسئول باجه مهر تایید بر آن بزند. عکسی داده بودند راجع به دراکو مالفوی و میرتل گریان. قطعه ی کوتاهی نوشتم. حافظک روی شانه ام بود و می خندید اما من فکر نمی کردم خیلی بد باشد. صرفا گمان می کردم "کمی سطح پایین" نوشته باشم...
وای، خدایا! الان که "موزه ی رولها" را صد دور خوانده ام حتی از نگاه کردن به آنچه که در "کارگاه نمایش نامه نویسی" نوشته بودم وحشت می کنم. خدا کند کسی آن را نخوانده باشد، خدا کند!

بابا! حالا فکر نکنید کارگاه تنها گندی بود که زده ام! (البته که همچین فکری نمی کنید چون قضیه ی چت باکس را برایتان نوشته ام!)



ای وای، یک قطره ی دیگر! مطمئن باشید در اولین فرصت این قلم را دور می اندازم و یکی دیگر تهییه می کنم، اما متاسفانه الان نمی توانم. کجا بودیم؟ آهان. دومین خرابکاری در زیر "کلاه گروه بندی" بود. تا روی سرم گذاشتند شروع کردم به التماس که "مرا در گروه گریفیندور قرار بده! گریفیندور! گریفیندور!" و کلاه بیچاره حتی پیامی برایم فرستاد که چه خبرت است؟ فکر نمی کنی همه می آیند و یاد می گیرند؟ کلاه بیچاره حق داشت، زیادی گریفیندور گریفیندور کرده بودم.

حالا شاید بپرسید چرا گریفیندور؟! چون فکر می کردم لئونورا که اینجا را به من معرفی کرده بود گریفیندوری است. البته درست فکر می کردم، اما انگار چند روز قبل از اینکه من برسم خیلی ناگهانی از اینجا رفته بود.

و اما خرابکاری آخر!
جودی، آن جودی اندکی خجالتی که خیلی سر به سر غریبه ها نمی گذاشت... دیشب کار های خوبی انجام نداد! با ساحره ای خوش صدا و دوست داشتنی به نام واربک (که شاید صدایش را در رادیو وزارت شنیده باشید) سر اینکه حافظک کوچولوی من خوش صداتر است یا او بحث کردم و او را "حسود" خطاب کردم. خیلی بد شد! نمی دانم با چه زبانی معذرت خواهی کنم؟!

بعد هم که به مردی به اسم "رودولف لسترنج" (بین خودمان بماند، او خوش قیافه است!) گفتم: "شما تمایلات خاکبرسری دارید!"
وای خدای من! این چه حرفی بود؟! آخر یک دختر یتیم چطور می تواند ظرف کمتر از بیست و چهار ساعت این قدر خرابکاری کند؟ به سرم می زند از اینجا فرار کنم! البته دروغ نمی گفتم. همه می گفتند که او چپ چپ به ساحره ها نگاه می کند و همه اش چشمانش به دنبال دخترهای جوان است. بی ناموسی می نویسد... خب من بیچاره هم همه ی این ها را همان "تمایلات خاکبرسری" برداشت کردم. وای که عجب کار بدی کردم!

اوه، مثل اینکه پنج صفحه نوشته ام. دیگر بس است. متاسفانه وقت نشد خیلی چیزها را بنویسم. از جمله وقایع تالار گریفیندور، کسانی که اینجا دیدم و خیلی چیز های دیگر.
من با شما قرار یک نامه در هر ماه دارم، اما چون حرف های زیادی مانده احتمالا خیلی زودتر نامه ای دیگر هم برایتان بفرستم.

اراتـمـنـد شــمــا
دختر خرابکارتان
جودی

پی نوشت: حدس بزنید متوجه چه چیز عجیبی شده ام. لسترنج شهردار هاگزمید است!



**نامه ی دوم**


نهم ژوئن

بابای مهربان و دوستدار یتیم ها!

راستش کمی دیر به این نتیجه رسیدم که در نامه ی قبلی ام تجدید نظر کنم. مسئولان پستخانه گفتند نمی شود جغدها را برگرداند... به همین دلیل مجبورم این چند جمله را با این یکی جغد بفرستم:
" بابا! با خواندن نامه ی قبلی فکر نکنید من افسرده شده ام، غمگینم و ممکن است از اینجا فرار کنم! من هنوز همان جودی شاد و خوشحال شما هستم."

ارادتــمــنــد شــمــا
دختر خندان و شادتان
جودی


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۹ ۱۰:۴۹:۴۸
ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۹ ۱۰:۵۰:۴۵

"عمه ریتا پاره ی تن من است! دوستش بدارید! ... فقط باهاش مصاحبه نرین، خطرناکه! "

***

تصویر کوچک شده
رستاخیز ققنوس!

***

تصویر کوچک شده
کاراگاه ارشد
ریاست دایره‌ی کاراگاهان







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.