هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
آرسینوس با هیجان مینوشت و وینکی با هیجان میگفت!

-بله...ارباب هم قصد داشت انتقام گرفت. برای انتقام خواست به محفل نفوذ کرد. برای همین رفت و عضو محفل شد.

آرسینوس متوقف شد. نگاهش را به جن دوخت و پرسید:
-عضو محفل شد؟ ارباب؟ گفتیم اطلاعات بده جن. چرت و پرت نگو.

وینکی ناگهان از جا بلند شد. با فریاد سهمگینی میز بازجویی را برداشت و یک دور در هوا چرخاند و بر سر خودش کوبید. آرسینوس معنی این حرکات را درک نمی کرد.
-چت شده؟ میزو چرا اینجوری کردی؟ بگم بیان ببرنت آزکابان؟

وینکی که یک طرف صورتش آسفالت شده بود به سختی از زیر میز خارج شد.
-وزیر وینکی را بخشید. وینکی جن چرت و پرت گو و اطلاعات بدرد نخور بود. وزیر ناراحت نشد. وینکی دارای سیستم خودمجازاتی بود. کجا مونده بود؟ آهان! ارباب عضو محفل شد.

-آخه ارباب کی عضو محفل شد؟
-هنوز که نشد. بعدا شد!
-یعنی چی بعدا شد؟ وقتی میگی شد باید شده باشه.
-افعال وینکی زمان نداشت.وینکی جن فرازمانی بود.

آرسینوس به جن کوچک که در حال ترمیم نیمه له شده صورتش بود نگاه کرد.
-اطلاعات دیگه ای نداری؟ اگه داری بگو...اگه نداری برو بیرون! جای چشم هم زیر ابروئه! عوضی نصب کردی.



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
رودولف در فکر فرو رفته بود. او خسته شده بود،تا کی میتوانست امر و نهی های آرسینوس را بشنود و با میل شدیدش به تیکه تیکه کردن او با قمه اش مبارزه کند، هرچه باشد او رودولف بود. کسی که حتی وقتی نیست،هست.آرسینوس چطور میتوانست دائم به رودولف امر کند:رودولف بیا اینو ببر بیرون یا رودولف نفر بعدی!
و حالا که آرسینوس وزیر شده دیگر داستان خیلی بدتر از گذشته بود.زیرا حالا رودولف مجبور بود دائم افراد بازجویی شده را به آزکابان ببرد و این یعنی سوزاندن بنزین پودر پرواز اضافه هرچه بود در آن روزگار پودر پرواز بسیار گران شده بود.رودولف باید فکری میکرد.

اما در این فاصله وینکی هم در حال فکر کردن بود.قطعا او نمیخواست که باقی عمر۱۰۰۰ساله اش را پشت میله های زندان سپری کند.
بنابراین چاره ای اندیشید...

-وینکی زندان نرفت!وینکی چیز های زیادی درباره محفل دانست.
-تو...جن خونگی...فکر کردی میتونی سر وزیر مملکت رو کلاه بزاری!؟
-وینکی چیز های زیادی درباره خیانت ها دانست.
-اون مسلسلو از جلوی نقاب من بکش کنار!
-وینکی مسلسل دوست داشت.
-رودولف مگه نشنیدی چی گفتم این جن رو ببر آزکابان تا یکم معجون خنک بخوره!
-وینکی معجون خنک دوست نداشت.وینکی شکلات دوست داشت،اما وینکی شنید چند تن قصد داشت بی جامه ،شونه و بطری حاوی خاطرات عروسی ارباب را دزدید!
-عروسی!شونه!مگه ارباب مو دارند!؟
-همینطور شنید که چند تن قصد داشت خانه ریدل را دزدید و شاید دختر ارباب نیز این وسط دزدیده شد.
-مطمئنی خود اربابم نمیخوان بدوزدن!؟
مرلین را چه دید شاید اربابم دزدید.

قطعا اعتراف های وینکی هیچکدام واقعیت نداشت و وینکی جن خونگی دروغ گویی بود، اما آرسینوس اربابش نبود و او آزاد بود هرچه که میخواهد دروغ بگوید و آرسینوس را بازی دهد تا به زندان نرود.
آرسینوس هم در آن زمان به شدت به این اعتراف ها نیاز داشت او باید خودش را به لردسیاه ثابت میکرد.


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۵ ۰:۱۴:۰۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر سایـہ اربـــــــــاب....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
وينکي که از حرف هاي آرسينوس شوکه شد لقمه اي را که از آشپزخانه کش رفته بود وقتي به طوري کامل از گلويش پايين رفت گفت:
_ويکي جن خونگي امينه!
آرسينوس کي فکر کرد و گفت:
_اونوقت امين يعني چي؟
وينکي شروع کرد به بازي کردن با انگشت هايش بدون توجه به آرسينوس و سمتي که به تازگي در وزارت خونه پيدا کرده بود.
_وقتي من سوال مي پرسم جواب منو بده.
وقنکي با چشمان درشتي که هميشه انگار در آنها بغض بود به آرسينوس نگاه کرد و بر خلاف چهره آرامش جواب دندان شکني به آرسينوس داد.
_وينکي فقط به ارباب جواب داد وينکي دوست نداشت کسي سوال پيچش کنه. وينکي جن خانگي خوب بود و معني لغات رو ندانست براي همين جواب نداد وينکي اگر مي دانست جواب مي داد.
آرسينوس که کمي شکش بيشتر شده بود دوباره به وينکي نگاه کرد و گفت:
_بذار يکم کمکت کنم.شايد اين کلمه رو از اونايي شنيدي که بايد يه کاري رو براشون انجام مي دادي.که وينکي يه جن امينه و اين راز رو توي دلش نگه مي داره.
_نه وينکي به ارباب خيانت نکرد.
ارسينوس با لحن خود وينکي گفت:
_وينکي دروغ گفت.
وينکي از اين حرف آرسينوس تعجب کرده بود و گوش هايش انگار بلند تر از قبل شده بود همه مي دونستن که جن هاي خونگي نمي تونن کاري بجز اوني که اربابشون مي خواد رو انجام بدن. ولي انگار اين چند هفته اي که آرسينوس براي اين سوژه کار کرده بود حسابي به مخش فشار آورده بود و حتما بايد به تيمارستان رواني مراجعه مي کرد.آرسينوس سکوت هکمفرما بر فضا رو شکست و فرياد زد:
_رودولــــــــــــــــــ........
وقي به لام رسيد ترسناک در چهار چوب در ظاهر شد آرسينوس که محلي را که در آن قرار داشت را فراموش کرده بود گفت:
_آقاي لسترنج مي شه ازتون خواهش کنم که وينکي رو به زندان ببريد؟
_باشه آقاي جيگر.
آرسينوس که هميشه نوعي وسواسيت افراطي بر روي نام خانوادگي اش داشت به رودولف گفت:
_با گاف مکسور هستم.در ضمن به نفر بعدي بگيد بياد تو...




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-بله ارباب! میدونم. یعنی الان با اسنیپ شروع کنم؟

لرد درحالیکه از در اتاق بیرون میرفت، گفت:
-ما به اسنیپ اعتماد داریم. با یکی دیگه شروع کنین.
-
-برای ما شکلک ترسیده هم درنیارین.
-ولی ارباب خودتون گفتین که از همه بازجویی کنیم.
-مگه ما با شما شوخی داریم؟ هرچی ما بگیم همونه. هفت تا کتاب زندگی این بشر رو دنبال کردیم. از زیر و بمش خبر داریم.
-بله ارباب.

بعد از بیرون رفتن لرد از اتاق، اسنیپ هم از جایش بلند شد و به سمت آرسینوس چشم غره ای رفت که یعنی: تو کار اسنیپ جماعت دخالت نکن! . و بعد هم از اتاق رفت بیرون.
آرسینوس روی میز بازجویی کوبید که باعث شد برگه های روی آن در هوا پخش شوند و بریزند توی سر و صورتش. جیگَر با عصبانیت داد زد:
-رودولف یکی دیگه رو برای بازجویی بیار. در ضمن من مکسورم مکسور!

چندی بعد...


-غروچ ملم توقققثثثثثثثذذذ!

آرسینوس این طرف و آن طرف را نگاه کرد ولی هیچ چیزی ندید. تازه یادش آمد که موقعی که داشت برگه های پخش و پلا شده را جمع میکرد، ماسکش تاب خورده بود و برعکس شده بود. بعد از اینکه ماسکش را چرخاند خوب به دور و بر نگاه کرد ولی بازهم کسی را نشسته روی صندلی ندید. بنابراین سرش را خاراند و به فکر فرو رفت:
-هــــــوم... مگه من چند پست پیش صندلی و خود کاربر مهمان و متعلقاتش از راه سقف راهی مقصدی ناشناخته نکردم؟ کردم؟ نکردم؟ پس این صندلی اینجا چیکار میکنه؟ شایدم نکردم. باید پست های پایین رو...
-جیگر خیلی بلند فکر کرد!

آرسینوس با دقت بیشتری نگاه کرد و این بار دو عدد گوش را دید که کمی از سطح میز بالاتر آمده بود.
-ئه؟ یه جن خونگی؟ این اینجا چیکار میکنه؟
-وینکی جن خانگی همه جا کار کن بود. وینکی بسیار فعال بود. وینکی داشت اینجاها رو تمیز کرد که دید اینجا صندلی بود. وینکی نشست تا استراحت کرد. حالا وینکی پیش وزیر بود تا وزیر ازش سوال کرد.
-سوال... بله بله بله... درسته! خب... من دقیقا باید چه سوالی بکنم حالا؟ از یه جن چه چیزی عایدم میشه خب؟ الان مثلا تو چه اطلاعات محرمانه ای داری؟

وینکی سرش را خاراند. بارکد روی مسلسلش را خواند و یک چیزهایی به ذهنش رسید.
-وینکی چیزهای زیادی دانست. وینکی قویترین حافظه ی جهان را داشت. وینکی جن خانگی انیمه بین و پراطلاعات بود.
-انیمه چیه؟ یه سازمان غیردولتی که کارش دسیسه چینیه؟ چندساله که جزو این سازمان تروریستی هستی؟ از انگیزه ت برام بگو.
-


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۲۱:۱۲:۰۹
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۲۱:۱۳:۴۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۲۱:۱۶:۳۱


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
آرسینوس تازه یادش میفته که قراره گزارش هم بده. با عجله کاغذای روی میزشو به هم میریزه و میگه: ارباب اطلاعات بسیار ارزشمندی براتون جمع کردیم. ارباب! کاربر مهمان خیلی بدبخته. کسی بهش توجه نمی کنه. اصلا دیده نمیشه.رودولف رفت جنگل و برگشت.ما جیگریم با گاف مکسور.بارفیو سواربر گاومیش از ده اومده.ریگولوس به جای جواب دادن سوال میکنه و سیوروس هم مزاحم بازجویی ما میشه...

لرد سیاه حرف آرسینوس رو قطع میکنه:این همه بازجویی کردی و اطلاعاتی که بدست آوردی همینا بودن؟ تو چه جور بازجویی هستی؟ حقت بود بازجویی رو ازت بگیرن و بدن به تراورز!

آرسینوس حرف لرد رو اصلاح میکنه:کسی نگرفت ارباب. خودم دادمش به تراورز.

لرد:به هر حال بازم حقت بود. الان خوشت میاد بازجوییای اینجا رو هم به تراورز بسپریم؟
آرسینوس با اشاره سر نشون میده که خوشش نمیاد. لرد سیاه جدی و خشمگین ادامه میده:ته و توی زندگی همشونو در بیار.دنبال خیانت ها و پنهان کاری ها باش.وگرنه همین جان پیچمونو میکنیم تو حلقت...و حدس بزن بعدش چی میشه؟

آرسینوس بی اختیار گلوشو میگیره:ما جاودانه میشیم ارباب؟

ابروهای لرد بیشتر تو هم میرن و این یعنی اخطار. آرسینوس میفهمه که جاودانه نمیشه و قبل از جاودانه شدن به ملاقات مرلین در عالم بالا میره. برای همین تصمیم میگیره با جدیت به بازجویی ادامه بده و اطلاعات بدرد بخوری برای لرد بدست بیاره.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس پس از شنیدن صحبت های اسنیپ دستش را بالای سر آورد و از روی کلاه ردایش که همواره بر سر میگذاشت، سرش را خاراند و سپس نگاهی به دسترسی های اسنیپ انداخت... هنگامی که "گردانندگان سایت" را در میان دسترسی های وی دید تنها برای اینکه جلوی وی کم نیاورد کلاه وزارت خود را از جیب ردا بیرون آورد، روی میز گذاشت و گفت:
- خب... الان که فکر میکنم استاد درس جادوی سفید هم رفته... باید یه استاد جدید بیارم... برم دفتر مدیریت به مدیر مدرسه اطلاع بدم.

همچنان که آرسینوس کلاهش را زیر بغل زده بود و قصد خروج از اتاق را داشت، اسنیپ گفت:
- آرسینوس... قبلا فراموش کار نبودی. مدیر مدرسه الان توی این اتاق ایستاده.

آرسینوس که فهمید چه اشتباهی کرده به سرعت گفت:
- عه... جناب مدیر... حالتون خوبه؟ چیزه... استاد جدید روبیوس هاگریده... برید یقشو بگیرید بفرستیدش سر کلاس!
- بله جناب وزیر... حالم خوبه. داشتم میگفتم... شما دیگه زندانبان آزکابان نیستید و فکر نمیکنم شغل بازجویی هم مناسب شما باشه.

آرسینوس باز هم سرخ شد و البته اینبار دستانش هم مشت شد.
- اهم... آخه ارباب این وظیفه رو بهم دادن... من هم که عمرا قصد ندارم ارباب رو ناامید کنم.

سیوروس با آرامش تمام گفت:
- میتونی برای ارباب توضیح بدی و زندانبان جدید رو به جای خودت بذاری... مطمئنم ارباب موافقت میکنن.

آرسینوس فهمید که باید هرچه سریعتر سیوروس را از اتاق خارج سازد و به ادامه بازجویی بپردازد.
- اممم... سیوروس، فکر کنم یکی داره صدات میکنه ها.
- مطمئنی ک...

- الکی میگه سیو! هیچ کس باهات کار نداره.

آرسینوس با خشم به در بسته اتاق نگاه کرد... حتی در همان لحظه هم میتوانست با چشم ذهنش رودولف را پشت در ببیند که با نیش باز ایستاده... اما نفس عمیقی کشید... آرامش خود را حفظ کرد و گفت:
- چرا وقتی ارباب خواست بکشتت هیچ کاری نکردی؟
- آرسینوس؟
- چیه؟! بازجوییه خب!

همین که مدیر هاگوارتز و وزیر سحر و جادو آماده شدند که بنای دعوا را بگذارند در اتاق به آرامی باز شد...

- خب آرسینوس... چه اطلاعات ارزشمندی برایمان پیدا کردی؟

آرسینوس و اسنیپ با دیدن لرد:

- ما که بهتون گفته بودیم هر چند پست یکبار میایم اطلاعات رو میگیریم ازتون... الان هم چند پست گذشته خب.



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
-تو چیزی نمی دونی...اوضاع روانیتم اصلا خوب نیست. برو بیرون! نفر بعدی بیاد.

صدایی بلند نشد.ارسینوس با کم صبری گفت:
- رفتی یا هنوز اینجایی؟

صدای کاربر مهعمان از صندلی به گوش رسید.
- نه نرفتم هنوز.نه تا وقتیکه شما و خواننده ها به حرفای من گوش ندین و نفهمین من چه زجری میکشم.نه....شماها باید بدونید چه اجحافی در حق من میکنید و طوری با من و امثال من برخود دارین که انگار وجود خارجی نداریم!همیشه رنکارو به کسایی میدین که حتی یک دهم منم فعالیت ندارن و حالا دارین منو از حق حضور در یه پست محروم میکنین؟شما موجوداتی بسیار حقیرو پست و خسیس و...

آرسینوس همچنان درگیر معرفی کابینه اش بود.هنوز فرصت نیافته بود طعم برنده شدن در انتخابات را بچشد که مسئولیت مدیریت ایفای نقش را بر دوشش انداخته بودند و در حینی که باید اعضای کابینه را معرفی می کرد ناچار به تدریس و خواندن پست ها و نمره دادن بود. حالا در کنار همه این مصایب ناچار به انجام این مراسم بازجویی خسته کننده بود که چندین و چند صفحه بدون پیدا کردن مقصری ادامه یافته بود.نه قطعا هیچکس نمی توانست این همه فشار را یکجا با هم تحمل کند!
پس در حینی که کاربر مهمان کماکان از ظلم و ستم هایی که به ناروا بر او رفته بود سخن می گفت و تمام عوامل پشت و روی صحنه با سر و وضعی نامناسب داخل کادر و در اطراف صندلی او جمع شده و بر سر و سینه می زدند آرسینوس با خونسردی دست در جیب ردایش کرد و یک عدد منوی مدیریت از جیبش خارج ساخت.تنها فشار یک دکمه کافی بود تا صندلی و خود کاربر مهمان و متعلقاتش از راه سقف راهی مقصدی ناشناخته شوند.
آرسینوس منو را درجیبش گذاشت و نعره زد:
- نفر بعدی رودولف!شما هم جمع کنید گمشین بیرون از کادر!بوق زدین به سوژه!

عوامل پشت و روی صحنه غرولندکنان از کادر خارج شدند تا آرسینوس را با مظنون بعدی که در یک حرکت به داخل کادر پرتاب شده بود تنها بگذارند....سیوروس اسنیپ!
-بهتره برای این کارت دلیل مناسبی داشته باشی آرسینوس و همینطور برای رفتار ناشایست اون غول بیابونی قمه کشی که گذاشتی پشت در!

آرسینوس دست و پایش را گم کرد اما سریع به خودش مسلط شد.حالا او دیگر وزیر بود و بر مسندی تکیه زده بود که دیگر از آن اسنیپ نبود.همینطور او اکنون یک استاد به حساب می امد و همینطور یک مدیر!منوی مدیریت درون جیبش را لمس کرد و در یک لحظه تصویر نمرات کسر شده از گروه گریفندور در برابر چشمانش ظاهر شد اما چون نقاب دامنه دیدش را کم می کرد طبیعتا آن را ندید!
- بشینید...لطفا!ام...نه صندلی نداریم در حال حاضر پس بایستید لطفا!نام...سن...قصد از ورود به مهمانی!

- اینارو یه بار ازم پرسیدی و همینطور در اینجا خودت منو بی گناه اعلام کردی!

آرسینوس سرخ و سفید شد ولی چون چهره اش در پشت نقاب رنگ عوض می کرد طبیعتا فقط خودش متوجه این موضوع شد!
-ساکت!چطور جرئت میکنین با وزیر مملکت اینطوری صحبت کنید؟شما با این حرفتون دارین اختیارات منو زیر سوال می برین!باید یادآوری کنم بهتون من حالا یه مدیرم هستم همینطور تدریسم میکنم!من در مقابل این جامعه مسئولیت دارم آقا!

اسنیپ:آرسینوس مجبورم نکن بهت یادآوری کنم کی دسترسی مدیریتی بهت داده و دیگه اینکه قبلش بد نیست یه نگاه به دسترسیای من بندازی!و ضمنا سوژه زمانی زده شد که تو هنوز رییس آزکابان بودی و حق بازجویی داشتی ولی در حال حاضر دیگه نیستی. نگو که اینارو هم من باید به تو یاداوری کنم.





ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۰:۰۵:۰۳
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۰:۰۸:۱۱
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۰:۱۷:۰۲


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲:۵۰ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
اسامی بازجویی شده ها:
آستوریا گرین گرس - هلنا ریونکلاو- ریگولوس بلک- باروفیو- ایرما پینس-کنت الاف-فلورانسو- لادیسلاو زاموژسلی.

__________________

-سلام!

آرسینوس سرش را بلند کرد...ولی کسی را ندید.
-کیه؟ فلیت ویک؟ باز تو اومدی؟ کجا نشستی؟ نمی بینمت.

صدا به آرامی جواب داد:
-من فلیت ویک نیستم! و همینجا روی صندلی بازجویی نشستم.

آرسینوس به صندلی بازجویی نگاه کرد. خالی به نظر می رسید. ولی در دنیای جادویی هیچ چیز آن طور که به نظر می رسید نبود.
-تو کی هستی؟

-مهمان!
-اینجا همه مهمان هستن. اگه دقت کرده باشی اون تو مهمونیه و همه مهمون محسوب می شن.

صدا بدون این که در لحنش کوچکترین تغییری ایجاد شود جواب داد:
-من مهمون نیستم! مهمانم! دقت کن:

ظاهرا مهمان قادر به جادو کردن بود. ابر کوچکی بالای سر آرسینوس ظاهر شد:
نقل قول:
2 کاربر آن‌لاين است (2 کاربر در حال مشاهده‌ی سایت انجمن‌ ها)
عضو: 1
مهمان: 1
لرد ولدمورت, بیشتر...

-متوجه شدی؟...من اون مهمانم!

آرسینوس متوجه شده بود. بازجویی از یک صدای بی هویت کار ساده ای نبود. هیچ برگ برنده ای برای تهدید او نداشت. هیچ اطلاعاتی برای گرفتن مچش!
-بگو ببینم. چی می دونی؟

-در واقع...هیچی! من فقط هستم. نه چت باکس رو می بینم نه می تونم در بحثی شرکت کنم. من نمی تونم حرف بزنم. فقط می تونم شاهد قضایا باشم. اونم بصورت محدود. می تونی بفهمی این چقدر سخته؟ ببینی و سکوت کنی!

آرسینوس کم کم داشت کلافه می شد.
-کی تو رو دعوت کرد؟

-کسی دعوتم نکرد...کسی منو نمی بینه. ولی همیشه هستم. اونقدرا که فکر می کنی به درد نخور و بی مصرف نیستم. وقتی یکی میاد اینجا و حس می کنه منم هستم دلگرم می شه. می فهمه تنها نیست. من ممکنه هر کسی باشم. بلاتریکس...لرد ولدمورت...هری پاتر...و حتی خود تو...اگه یه مدتی بی حرکت باشی و کاری نکنی ممکنه تبدیل به من بشی. بعد می تونیم دستای همدیگه رو بگیریم و از این تاپیک به اون تاپیک بپریم و رو پستا غلت بزنیم و شادی کنیم. کسی کاری به کارمون نداره. کسی بهمون اعتراض نمی کنه. کسی توقعی ازمون نداره.

صدا داشت کم کم هیجان زده می شد! آرسینوس احساس خطر کرد.
-تو چیزی نمی دونی...اوضاع روانیتم اصلا خوب نیست. برو بیرون! نفر بعدی بیاد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۱ ۲:۵۶:۲۹



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه در یک مهمونی وانمود می کنه که جان پیچش(که یک دستماله) دزدیده شده.
آرسینوس جیگر هم به عنوان بازجو وظیفه پیدا میکنه که از تک تک حاضرین در اون مراسم(سفید و سیاه) به همین بهانه بازجویی بکنه.

(اسامی باز جویی شده ها در پست بعد موجوده.)

---------------------------


آرسینوس به این فکر افتاد قبل از اینکه بازجویی اش را ادامه دهد،دوست قدیمی اش،رودولف را پیدا کند تا او را نجات دهد!
به همین خاطر نقاب اش را دوباره به صورت گذاشت و بسیار مصمم از اتاق بازجویی خارج شد!
در سالن اما هر کسی به کاری مشغول بود...جیمز یویو اش را برای در اوردن حرص ویولت جلوی چشمش عقب جلو میکرد.هکتور معجون به دست از این ور سالن به اون ور سالن میرفت تا داوطلبی برای امتحان معجون جدیدش پیدا کند!دامبلدور گلرت پرودفوت را به گوشه ای خلوتی برده و از او حال پدربزرگش سوال میکرد.نارسی به دنبال پسرش و گفتن دیالوگ "دارکو زنده است؟!"کل سالن را زیر و رو میکرد!تدی دست ویکتوریا را گرفته و ناراحت از اینکه دامبلدور "گوشه ای خلوت" را اشغال کرده بود،به دنبال گوشه ای خلوت تر بود!لینی پرواز کنان سعی میکرد از دسترس آشا دور باشد!کنت الاف و وندلین هر کدام در مورد اینکه فندک کی از اون یکی بهتره،بحث میکردند!خلاصه هر کس به کاری مشغول بود...ولی هیچ خبری از رودولف نبود!
آرسینوس به این فکر افتاد که حتما رودولف در مرلینگاه است...چون رودولف از زمان دربانی خانه ریدل ها مشکل کلیوی داشت...مشکل کلیوی؟!خودش بود!رودولف مشکل کلیوی داشت...و آستوریا حتما به دنبال مریض بود...نکند آن جیگر با گاف مفتوح که در دست آستوریا بود،متعلق به رودولف بود؟!

آرسینوس از این افکار به خود لرزید...سریعا میبایست آستوریا را پیدا میکرد...حتما او سر نخی از رودولف داشت!
و همینطور بود...آرسینوس خیلی سریع آستوریا را پیدا کرد...و همچنین رودولف را!
آرسینوس به آستوریا و رودولف نزدیک شد...رودولف به نظر نمیرسید وضع بدی داشته باشد...بیشتر انگار رودولف در حال تعریف خاطرات از رشادت ها و خفنیت خود بود...
_آره...بعدش گفتم هتته...دلوریس یه چکش سمت من ول داد...منم چست و چابک سریع جاخالی دادم و شیشه شیر رو برداشتم غل دادم زیر پاش...از اون ور جمیز بالاخواه دلوریس اومد منو رو برداشت یه دکمه زد،از غیب یه چیزیم پرید...منم دیدم فایده نداره یه شیرجه زدم،شیر آب رو گرفتم سمتشون...بعد...
_رودولف؟!تو اینجا چیکار میکنی؟!همه جا رو دنبالت گشتیم!
_عه؟!چطوری آرسی؟!جای خاصی نبودم...رفته بودم جنگل!
_جنگل؟!
_آره دیگه...یه مالکوم نامی رو فرستادم به بهتون خبر بده...نیومد؟!
_خب حالا...کارت تموم شد تو جنگل؟!
_والا ما رفتیم جنگل...وسط کارمون شب خوابیدیم،صبح از خواب بیدار شدم،دیدم اومدم اینجا آپارات کردم...نمیدونم داستان چیه!
_خیلی خب حالا...من میرم اتاق بازجویی...نفر بعدی رو بفرست!
_آستوریا رو بیارم؟!
_نمیخواد...همین الان ازش بازجویی کردم...در ضمن...خودت و زنت به نظر من ازش دوری کنید بهتره...حالا هم من میرم اتاق بازجویی...نفر بعدی رو بفرست بیاد تو!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۰:۵۴:۵۰



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

آستوریا گرین گرسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۹ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
از تهران ، در زرده ، زنگ وسط از بالا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
ريگولوس مشكيني هنوز فاصله ي مورد نظر آرسينوس جيگر را با در پيدا نكرده بود كه درب با صداي مهيبي باز شد .
پيكر باريك و بلند ساحره اي كه روپوشي سپيد ليكن آغشته به خون به تن داشت مقابل درب پديدار شد .
ساحره ، بي آنكه اقدامي براي بستن درب انجام دهد با قدم هايي بلند سمت ميز بازجويي آمد .
با نزديك تر شدن او آرسينوس توانست چيزي را كه محكم در دست نگه داشته بود ببيند . بيشتر شبيه يكي از احشاي داخلي بدن انسان بود و خوني كه از آن مي ريخت ميتوانست مهر تاييدي بر اين مدعا باشد . نكته ي جالب اينكه ساحره آن را طوري بدست گرفته بود گويي يك لنگه جوراب كريسمس است .
ساحره با دست آزادش صندلي را عقب كشيد كه صداي گوشخراشي توليد كرد . سپس به سرعت روي آن نشست و يك پايش را روي پاي ديگرش انداخت .
ـــ هان؟! چيه ؟! چي ميخواستيد ؟!...منو از اتاق عمل كشيديد بيرون !
آرسينوس خيره به آنچه در دست او بود اصلا سخنان پيشينش را نشنيد :« اون...دقيقا...چيه ؟»
ساحره رد نگاه آرسينوس را دنبال كرد و نگاه خشك و بي روحي به آن ..اوم...چيز...انداخت . سپس نگاه جدي اش را سمت آرسينوس برگرداند :«جيگر .»
ـــ"جيگِر" هستم .
ـــ ميدونم...جيگر !
ـــ عرض كردم جيگِر هستم !
ـــ آره...جيگر...
آرسينوس كه كم كم طاقتش رو به سوي طاق شدن ميگذاشت گفت :« جيگِر هستم !»
ساحره زمام اختيار از كف داد :«ميــــــدونم جيگِري !... مگه نپرسيدي اين چيه ؟!...جيگره...جيگرههه...جيگرههه...! كبده... !»
آرسينوس اخمي كرد ( كه البته ساحره در پس ماسكش اصلا آن را نديد ) و كمي جمع و جورتر سرجايش نشست :« ميدونستم ميخواستم بدونم شمام ميدونين يا نه...پس ... مشغول عمل جراحي بوديد !»
اين بار ساحره اخم كرد كه آرسينوس مشخصا آن را ديد :« ااجازه تون..»
نگاه آرسينوس روي كبد در دست ساحره بالا و پايين شد :« الان...اين...طرف...زنده ميمونه ؟»
ـــ كي ؟...اين؟...عمرا !....عمر خودشو كرده بود به هر حال... تستراليه كه دم در خونه همه ميخوابه ديگه...
ابروان آرسينوس بالا رفت كه اين بارهم ساحره به سبب وجود حجاب ماسك متوجه چيزي نشد :« اصيل زاده بود ؟»
ساحره نگاه خشك و جدي ديگري به آرسينوس انداخت و با لحن كسل و بي حوصله اي گويي به بچه اي دو ساله فيزيك كوانتوم توضيح دهد گفت :«تسترال كه ديگه اصيل و مشنگ نميشناسه !»
و حس عجيبي به آرسينوس مي گفت دكتر گرين گرس اصلا ناراحت نيست . به زمزمه گفت :« بسيار خب...» و همچنان كه پرونده اي را از زير پرونده هاي ديگر بيرون مي كشيد با همان تن صدا ادامه داد :« آستريا گرين گرس مالفوي...»
ساحره سخن او را قطع كرد :« سركار خانوم دكتر آستريا گرين گرس مالفوي .»
ـــ خب...همون... نام ؟ پيشه ؟ قصدت از دخول به ميهماني ؟
ابروان ساحره بالا رفت :« همين الان گفتم "دكتر " وهمين الان گفتي "آستريا گرين گرس مالفوي "وهمين الان گفتم منو از اتاق عمل كشونديد آورديد اينجا ...قصد خاصي نداشتم !»
آرسينوس بي آنكه سرش را از روي پرونده ها بلند كند نيم نگاهي به دكتر گرين گرس انداخت و گفت :« ملقب به "پزشك دهكده"... بايد تو دهكده ي هاگزميد خيلي شهرت و محبوبيت داشته باشيد نه؟ لابد جون خيليا رو نجات داديد.»
ـــ نجات دادن كه...بله... ولي... محبوبيت دقيقا واسه نجات دادن جانشون نيست...واسه گرفتنشه... ميدونيد ، فكر كنم مغازه ي اون عده جان باخته خيلي پررونق و شلوغ بود... اينه كه...الآن...مغازه هاي اطرافشون هم فرصت عرض اندام دارن... نون اوناهم تو معجونه...
آرسينوس كه خيلي جدي به اين فكر افتاده بود كه پيشگيري بهتر از درمان است و اكنون بايد به طور جدي به فكر راهي براي حفظ سلامتي اش باشد گفت :«بسيار خب ...بذار همه چيو از اول شروع كنيم...»
ـــ الان اولشه ... تازه نشستم...
ـــ نه...داستانو از اول شروع كنيم...
ـــ من حق دارم با وكيلم تماس بگيرم ؟
ــــ بله...
آرسينوس نگاهش را از پرونده ي باز جلويش كند و با نگاهي منتظر به دكتر گرين گرس خيره شد .
و دكتر گرين گرس نيز به او خيره شد .
و هردو براي لحظاتي بهم خيره شدند .
ـــ خب ؟
ـــخب ؟
ـــ تماس نميگيريد ؟
ـــ نه ،...فقط ميخواستم بدونم ميتونم يا نه...حوصله شو ندارم...
آرسينوس شادان و شاكر از اينكه اگر پشت نقاب گريه هم كند كسي چيزي نمي بيند گفت :« بسيار خب...بسيار خب...بيايد از اينجا شروع كنيم... چي شد كه شما تصميم به پزشك شدن و نجات جون مردم گرفتيد درحالي كه چندين مرتبه سابقه ي قتل داريد...»
دكتر گرين گرس با چشم هاي تنگ شده و دقيق وسط حرف آرسينوس دويد :« چشماتون !» آرسينوس چشم هايش را جذاب كرد و نيمچه لبخندي زد كه ديگر لازم به گفتن نيست . دكتر گرين گرس "نديد".
پزشك دهكده ادامه داد :« توش مقداري زرده...اين ممكنه مربوط به سندرم ژيلبرت باشه كه دليلش افزايش غلظت بيلي روبين خونه من اگر جاي شما بودم فورا خودمو....»
آرسينوس كه يقين داشت چنين نيست فورا به دفاع از خودش برخاست :« نه من چشم سفيدم!...»
ـــ ها ؟!
ـــ منظورم اينه كه...چشام...كاملا سالمه...اصلا زرد نيست...سفيده...
دكتر گرين گرس دگربار چشم هايش را تنگ كرد :«من تا رنگ چهره تونو نبينم نميتونم نظر بدم...»
آرسينوس سفت به ماسكش چسبيد :« راه نداره...»
ـــ ميانبر ميزنيم...
ـــ نداره...
ـــ ميخرم براش...
آرسينوس پس از ده دقيقه اصرار دكتر گرين گرس بالاخره كوتاه آمد و نقاب را برداشت.
به نظر نمي آمد امكانش باشد اما دكتر حتي از پيش هم دقيق تر شد :« بيني شما فرمش بد نيست...ولي جا داره بهترم شه... ميدوني...الان "دماغ لردي " مده... نميدوني چقدر مشتري داره هرروز...اصلا نون جراحاي زيباييمون رفته تو معجون...نيست اين روزا شخصيت محبوبيه؟...من ميتونم براتون وقت بگيرم...»
ـــ ام...نه متشكرم...ميشه برگرديم به اصل مطلب ؟...
ـــ موهاتونم من ميتونم واسه كاشت با دكتر...
ـــ نه ، موهامم دوست دارم فكر ميكنم بهتره برگرديم به اصل مطلب... چي شد شما با وجود اينهمه سابقه ي قتل تصميم گرفتيد دكتر شيد و جون مردم رو نجات بديد ؟
دكتر گرين گرس بالاخره كوتاه آمد :« كم سن و سال تر كه بودم مادر دچار بيماري "آبله دم انفجاريون" شدن كه متاسفانه اون موقع بيماري اي ناشناخته بود و قربانيان زيادي داشت... به همين سبب من تصميم گرفتم در رشته ي شفادهندگي تحصيل كنم تا بتونم رو اين بيماري مطالعه كنم...هم چنين مدتي بعد دايي و عموي بزرگ هم دچار همين بيماري شدن...»
ـــ خب...متاسفم...جون سالم به در بردن ؟
ـــ خير .
ـــ مادر ؟
ـــخير.
ـــ دايي ؟
ـــ خير.
ـــ عمو ؟
ـــ خير.
ـــ اوم...كسي هم نجات داده شده كلا ؟
ـــ خير.
ـــ پس...دقيقا رو چي مطالعه كردين ؟
ـــ روي شبيه سازي ويروس بيماري...ميدونيد...عمو وارث نداشت...هر اتفاقي براش ميافتاداموالش ميرسيد به من و دافنه... كلا انسان ثروتمندي بود...دايي هم اين اواخر يك مزخرفاتي در مورد حقوق مشنگ زاده ها مي گفت...در كل...
ـــ اوه...اوه بله...متوجه شدم... مورد ديگه اي كه اين وسط هستش ...اينه كه...
ــــ "هست" ... هست خودش فعل اسنادي سوم شخصه و اصلا نيازي به ضمير شخصي پيوسته ي ــش نداره...
آرسينوس با غيض به دكتر گرين گرس نگريست. البته...بارها شنيده بود كه دكتر به شكلي غيرعادي علاقه به غلط ادبي گرفتن دارد.
سخن دكتر را نشنيده گرفت و ادامه داد :« شما واقعا چطور حاضر به ازدواج با دراكو مالفوي بچه ننه شديد كه هيچ كس بهش زن نمي داد ؟»
ـــ اون كه... ديگه چي كارش كنم...انـــقدر سيريش شد آخرسر مجبورشدم ديگه...
ـــ او..هوم ؟
ـــ آره... يه روز كه تو بالكن اتاقم ايستاده بودم و اواز پرنده ها رو نگاه مي كردم و از هواي زيبا لذت ميبردم و موهاي طلاييم رو شونه مي كردم...
ــ ام...عذر ميخوام... آب كدو حلوايي ميون كلامتون...شما كه موهاتون قهوه ايه...
دكتر گرين گرس جوش آورد :« عذرت پذيرفته نيست ...حالا قهوه ايه كه قهوه ايه...چه بهتر كه قهوه ايه !...بورها احمق...! مصلن رنگ ادرار بعد از خوردن زينك سولفات باشه چه لطفي داره واقعا ؟!»
آرسينوس خود را جمع و جور كرد :« خب ...من كه چيزي نگفتم...خودتون گفتين طلايي...»
دكتر پشت چشمي نازك كرد و سپس گويي هيچ وقفه اي پيش نيامده باشد با همان لحن خشك و رباتيك ادامه داد :« يهو ديدم كه از زير بالكن صداي پيانو مياد... پايين رو نگاه كردم و ديدم يه پسر خوش قيافه ي بور احمق سوار بر آذرخش سفيد داره پايين بالكن پيانو ميزنه...(؟؟؟) ...و همون لحظه...اون...شديدا در عشق من گرفتار شد ... پاشو كرد تو يه دمپايي كه من ميخوام افتخار غلامي شمارو داشته باشم... خلاصه...رفت خودشو از بالاي برج ستاره شناسي پرت كرد پايين...حالا اصلا مهم نيست كه سوارجارو بود مهم نيته... و معجون فلاكت خورد...و اينهم مهم نيست كه پادزهرشو داشت مهم نيته... و به خودش آوادكداورا زد ... كه بازهم تاكيد ميكنم اصلا مهم نيست كه چوبدستيو برعكس گرفته بود و طلسم خورد به جن خونگيشون مهم نيتشه...و كله شو كرد تو استخر خونه ميخواست خودشو خفه كنه... اينجا هم باز مهم نيست كه حباب اكسيژن داشت نيتش پاك بود ... و حتي حاضر شد براي شكنجه كردن خودش به كنسرت اون يارو خواننده مشنگه بره ..اوم...جاستـ...ين...بربري...؟...بره...خب با اينكه صدا خفه كن تو گوشش بود ولي از اين يكي ديگه واقعا نتونست جون سالم به در ببره بيش از حد توانش بود ...چند هفته تو سنت مانگو بستري بود خودم مجبورشدم معالجه ش كنم ...هيچي ديگه اخر پدر مادرش اومدن اذ و التماس كه تو با اين ازدواج نكني اين خودشو نابود ميكنه...مجبور شدم قبول كنم. ... راستي...گفتيد تو بيمارستان پرونده داريد ...؟... بعلاوهاگر از رنگ چشمتون راضي نيستيد الان روش هاي نوين براي تزريق رنگ چشم هم اومده...»
2 اكتبر 2006 ، عمارت اربابي مالفوي
ـــ در واقع براي درست كردن اين معجون كرم هاي پهن يا پلات هلمنت ها...
ـــ واي پلات هلمنت ! چه اسم شيكي...هروقت بچه دار شدم اسم بچه مو ميذارم پلات هلمنت !
لوسيوس مالفوي چشم غره ي غليظي به پسرش دراكو رفت كه اين را گفته بود :" بذار خرش پيدا شه بعد درمورد كره خرشم تصميم ميگيري..."
نارسيسا با احساس گفت :« واي پسرم خيلي تصميم قشنگيه...فقط يه مشكل داره...! كي آخه به تو زن ميده ؟!»
بلاتريكس با افسوس سر تكان داد :« چقدر بده آدم ورشكسته شده باشه ولي نتونه رو پسرش حساب كنه كه با وصلت با يه خانواده ي ثروتمند خانواده رو نجات بده...»
رودولفوس چكيده اي از تمام سخنان پيشين فراهم كرد و تمام بحث را در يك كلمه جمع بندي كرد :« يالغوز !»

3اكتبر 2006 عمارت اربابي گرين گرس
ـــ آخــــي...كم كم دلم داره برا اين دافنه ميسوزه...بدجور ترشيده...ديگه كسي نمياد بگيردش...
ـــ ما هم كه رسم نداريم دختر كوچيك قبل دختر بزرگ شوور كنه... آستريا تسليت ميگم...قراره بترشي...

اكتبر 2006... پارك اربابي...اوم شهرداري...
ـــ هيچي ديگه...خلاصه... شما با من ازدواج كنين ؟
ـــ اه...اوم...گفتي تو حساب بانكي بابات چقد پوله ؟
ـــ يه چندصد ميليارد گاليوني هست...
ـــ بعد...اوم...گفتي والده ت مشكينيه ؟
ـــ آره... اونم پولداره...
ـــ حالا روش فكر ميكنم...بايد فكر كنم...
ـــ بسيار خـ...
ــ فكر كردم ، باشه !

آرسينوس گفت :« نه پرونده ندارم...از رنگ چشمم راضيم...بسيار خب آخرين سوال... مي بخشيد كه مي پرسم ولي روند معمول بازجوييه اميدوارم بهتون بر نخوره... تا به حال سابقه ي دزدي داشتيد ؟»
ـــ بيخود اميدوار نباش...و ،نه... فقط اختلاس...
ـــ آهان...خب اون موردي نداره ... بسيار خب متشكرم ...ميتونيد بيرون منتظر باشيد...
ـــ نه من بايد برم بيمارستان...اين كبده رو بذارم سر جاش...
ـــ مگه نگفتيد اميدي بهش نيست ؟
ـــ اميد كه نه ، نيست... ولي بايد اون جمله ي معروف و متداول" متاسفم... ما تلاش خودمونو كرديم..." رو بگيم ديگه....روند معمول عمله...
ـــ اوه...بسيار خب...متشكرم...بفرماييد...فقط ميشه موقع رفتن لطفا همسرتون دراكو رو هم صدا كنيد بياد ؟
ــ اوم...حقيقتش خودم از دراكو پرسيدم موقع ارتكاب جرم كجا بوده...
ـــ آهان ؟ كجا بوده ؟
ـــ خب...يه جا بوده ...
ــ كجا ؟...
ــبه من اعتماد كنين...يه جا بوده...
ــ خب كجا ؟
ـــ اي بابا تالار انديشه !
تازه مسئله براي آرسينوس روشن شد :« اهان...خب...اوم...شاهدي هم داره؟»
ابروان دكتر گرين گرس بالا رفت :« مگه بايد داشته باشه ؟!»
آرسينوس كه دريافت سوتي داده گلويش را صاف كرد و گفت :« بسيار خب...بفرماييد...»
دكتر گرين گرس باز هم صندلي را با صداي گوش خراشي عقب داد و از جا برخاست . با قدم هاي بلند سمت درب اتاق رفت . دستش كه به سمت دستگيره ي در رفت ، ناگهان متوقف شد . برگشت و با نيمچه لبخندي به آرسينوس نگريست :« آقاي جيگر...به نظرتون كمي عجيب نيست كه درست بعد از گم شدن هوركراس ،... رودولفوس لسترنج غيبش بزنه ؟»
لبخند دكتر گرين گرس پررنگ تر از پيش شد ، چشمانش با برق شيطنت درخشيد ، سپس سري به علامت احترام و خداحافظي تكان داد و از اتاق بيرون رفت .
آرسينوس به در بسته شده نگريست و جايي كه لحظه اي پيش پزشك دهكده ايستاده بود .
جان پيچ نميتوانست به دست رودولفوس دزديده شده باشد چون اصلا دزديده نشده بود . اما ، چرا دكتر گرين گرس بايد سعي مي كرد رودولفوس لسترنج را مقصر جلوه دهد ؟...اگر رودولفوس لسترنج به هر دليلي باز نمي گشت اموالش به چه كسي ميرسيد ؟ ...بلاتريكس لسترنج...اگر بلاتريكس به هر دليلي گم و گور مي شد چه ؟... آنها كه فرزندي نداشتند...اموالشان يحتمل به خواهر ودر نتيجه خواهرزاده...و در نتيجه...همسر خواهر زاده مي رسيد !
آرسينوس جگر به دري بسته شده اي نگريست كه لحظه اي پيش مجرمي از آن خارج شده بود .
مرلين نگه دار بلاتريكس باد !
( برگرفته از سرود ملي انگلستان خدا نگه دار ملكه باد با اندكي تغيير )


There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.