هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۳:۴۲ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
نمره ها رو بر حسب حروف الفبا میدیم.

اسلیترین!

دراکو مالفوی: 24

رول جالبی بود ولی ظاهر خوبی نداشت. دیالوگ هاش خیلی بیشتر توصیفاتش بود و ناموزونی ایجاد کرده بود. پستت گذشته از اون، دیالوگ های اضافه زیاد داشت. دیالوگ هایی که اگه گفته نمیشدن، چیزی از داستان کم یا به اون اضافه نمی شد...

مورگانا لی فای
: 28

آخه آزکابان؟! اونم به خاطر یه دعوای همینجوری؟! اونم قبل از محاکمه؟!
میگما، اون یارو حسابی تیغ ـت زدا... ننه ی اربابتون گردنبند سالازار رو به ده گالیون فروخت؛ اون وقت از تو به خاطر چارتا تیر و تخته، سیصد گالیون گرفتن؟!

از اونا که بگذریم، به عنوان یه پست جدی، اون توصیفات خیره کننده ای که باید داشته باشه رو کم داشت...

میانگین: 27
نمره ی گروه: 33


ریونکلاو!

لینی وارنر: 29
رول خوبی بود؛ ایراد خاصی نداشت ولی باید خنده دار تر می نوشتی ـش. اون یک نمره هم به خاطر سوژه کم شد.

تری بوت: 30
از اونجاییش که تری جعبه ی شکلات رو پودر کرد و اون قسمت که تحت تعقیب قرار گرفته بود، خوشم اومد.

گریک الیواندر: 26
این پست هم مثل پست دراکو دیالوگ های اضافه داشت ولی ظاهر پست خوب بود پس دو نمره بیشتر از اون دریافت کردی.

مایکل کرنر: 28
از سوژه ات خوشم اومد. از اتفاقاتی گرفته شده بود که خودمون احساسشون کرده بودیم. معمولا پست های طنز با سوژه های درون سایتی طرفدارای زیادی پیدا می کنن.
دریالوگ هات زیاد بود و توصیفات کم. بعضی جاها رو باید بیشتر توصیف می کردی. یه جاهایی رو باید طولانی تر می کردی. پست طنز، هدف اصلیش خندوندنه پس باید نوشتنش مثل تفرج توی یه باغ گل باشه؛ هیچ وقت یه رول طنز رو با عجله پیش نبر، همونجور که هیچ کس یه گل رو با عجله بو نمی کنه.
سوژه ات پتانسیلش رو داشت ولی ازش درست استفاده نکردی...

اوتو بگمن: 29
ظاهر پستت قشنگ بود و سوژه ی دوئل مایکل و اوتو سر فلور هم برام جالب بود. ولی شروع کار رو خراب کرد... شروع یک رول تک پستی با یه دیالوگ به اندازه ی کافی بد هست، اگه یه شکلک هم ته خط اول باشه، دیگه بدتر!

میانگین: 29
نمره ی گروه: 44


گریفندور!

کتی بل: 23
رول شما هم همون مشکلات دراکو رو داشت فقط سرعت پیشبرد داستانتون خیلی بیشتر از اون بود. به خاطر همین، یک امتیاز اضافه نسبت به دراکو از شما کم شد. برای تقویت رول نویسیتون، می تونید از مسئولین تالار خصوصیتون کمک بگیرید. با تشکر.

رونالد بیلیوس ویزلی: 30
پست خیلی خوبی بود و معلوم بود براش وقت گذاشتی.

میانگین: 27
نمره ی گروه: 33

هافلپاف!
زاخاریاس اسمیت: 30
پست طنز قشنگی بود با یه پایان سیاه کلاسیک. 30 حلالت!

میانگین: 30
نمره ی گروه: 33


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
جلسه ی دوم کلاس طلسمات و وردهای جادویی!


پروفسور پرودفوت این بار نیز کمی دیر وارد کلاس شده بود؛ گویی علاقه ی خاصی به انجام کارها در آخرین لحظه داشت. کلاسورش را بر روی میز گذاشت و پس از اینکه با دستانش مو های خود را مرتب کرد، شروع به تدریس نمود.

"امروز درس ما در مورد چیستی و ماهیت این درسه. میخوایم بگیم که چرا اصلا طلسمات و وردهای جادویی؟!
به صورت کلی، برای اجرای یک طلسم سه کار رو باید درست انجام بدیم. اول، حرکت صحیح چوبدستی؛ دوم، گفتن صحیح کلمات جادویی؛ سوم، قصد قلبی انجام اون طلسم. اگر جادوگر یا ساحره حرکت صحیح چوبدستی رو انجام نده، ورد صحیح رو نخونه و یا قصد قلبی انجام اون طلسم رو توی ذهنش نداشته باشه، طلسم موفقیت آمیز اجرا نخواهد شد و حتی ممکنه به سمت خود شخص برگرده."

پروفسور، در حالی که چوب دستی در دست نداشت، تنها با انگشت اشاره اش که به سمت تابلو گرفته بود، بر روی تابلو شروع به نوشتن کرد:

"طلسم ممکنه با یا بدون چوبدستی و یا ادای کلمات جادویی جادویی انجام بشه. جادوی بدون چوب دستی و جادوی بی کلام از همین طریق به وجود اومدن. اگرچه این گونه های جادو گونه های پیشرفته ای از جادوست و استاد شدن در آنها به ممارست نیاز داره، اما موارد استفاده ی زیادی دارند. برای مثال فراخواندن چوبدستی زمانی که چیزی در دست ندارید. اما باید توجه داشته باشید که قدرت طلسم های بدون چوبدستی از طلسم های با چوبدستی کمتره، چرا که چوبدستی به عنوان یک افزاینده ی قدرت جادو عمل می کنه."

گلرت انگشتش را برگرفت؛ لیوان آبی را در دستانش ظاهر کرد را آن را در هوا معلق نمود. شاگردان که برای اولین بار چنین مهارتی را در جادوی بدون چوب دستی به چشم می دیدند، به قدری در نگاه کردن به لیوان محو شده بودن که برای جلب توجه آنها، پروفسور پرودفوت مجبور شد چند صرفه ی کوتاه کند؛ سپس سخن گفتن را از سر گرفت.
"طلسم ها معمولا وقتی درست انجام بشن، نوری از خودشون ساطع می کنن ولی این موضوع برای همه ی طلسم ها صادق نیست. برای مثال طلسم های آکیو (طلسم فرا خواننده) و دیپالسو (طلسم دفع کننده) هیچ نور مرئی رو تولید نمی کنند ولی با توجه به اینکه نورهای مرئی تنها بازه ی کوچکی از طیف نورهاست، می تونیم اینجوری فرض کنیم که اون ها هم نور ساطع می کنن ولی نورهاشون برای ما قابل دیدن نیستن...
موضوع دیگه ای که در مورد طلسم ها وجود داره، اینه که اثر اونها اکثرا تا ابد دوام نداره."

پس از گفتن این حرف، پروفسور پرودفوت یک قدم با لیوان آب فاصله گرفت و سپس ادامه داد:"طلسم ها اکثرا بعد از گذشت مدت مشخص یا پس از مرگ جادوگری که اون‌ها رو ایجاد کرده، اثرشون از بین میره؛ اما همه اینجوری نیستن. برای مثال، طلسم هایی که در مقبره های مصری برای جلوگیری از سرقت ایجاد کرده بودند، هنوز هم پس از قرن ها گذشتن از مرگ جادوگرانی که ایجادشون کردن، فعال هستن!"

لیوان آب بر روی زمین افتاد و قطعه های شیشه بر روی زمین پخش شدند. شاگردان از این واقعه کمی شوکه شدند ولی پروفسور پس از اندکی مکث، بدون توجه به خرد شدن لیوان، به سخنانش ادامه داد.
- چندین گروه بندی برای جادو ها وجود داره. یکی از اون‌ها گروه بندی طلسم ها و وردها در برابر تغییر شکل ـه. تغییر شکل به اون جادوهایی گفته میشه که ماهیت یک چیز رو تغییر بده. برای مثال، یک الاغ رو تبدیل به یه اسب کنه یا چیزهایی از این قبیل که مطئنم در کلاس پروفسور جیگر در موردشون خواهید خوند. چیزی که ما اینجا آموزش می‌دیم، طلسمات و وردها، جادوهایی هستند که رفتار ماده رو تغییر میدن و یا به بیان بهتر، خصوصیت یا خصوصیات جدیدی به ماده اضافه میکنن. برای مثال:"

پروفسور چوبدستی اش را از جیب پالتو خارج کرد؛ آن را به سمت خرده های لیوان گرفت و با صدایی که شاگردان توانایی شنیدن آن را داشته باشند، "ریپارو" را ادا کرد. لیوان به شکل اولیه ی خود بازگشت! پروفسور پرودفوت چوبدستی اش را دوباره به سمت لیوان گرفت و این دفعه "تارونتالگرا" را ادا کرد. نور سبز رنگی از چوب دستی خارج شد و در میان شگفتی همگان، لیوان شروع به رقصیدن بر روی کف خیس کلاس کرد!

در حالی که لیوان به صورت وحشیانه ای مشغول رقصیدن بود، پروفسور پرودفوت به سمت تخته رفت و پس از پاک کردن آن، با گچ برخی وردها و کارکرد آنها را نوشت.
نقل قول:
آکیو: فرا خواندن موجودات کوچک یا اشیا. برای این کار، اگر تصویر چیزی را که می خواهید احظار کنید را به صورت واضح در ذهنتان داشته باشید، بدون توجه به این که چقدر دور از شما قرار دارند، به سوی شما خواهند آمد.
پ.ن: طلسمی وجود دارد که از فراخوانده شدن اجسام توسط هر کس جز صاحب آن شی جلوگیری می کند.

دیپالسو: طلسم طرد کننده، هر چیز را که در برابر نوک چوب‌دستی شما باشد را به سمت عقب پرتاب می کند.

فینیته: از بین بردن تاثیر بقیه ی طلسم ها و وردها.

گلرت چوبش را یه سمت لیوان گرفت و "فینیته" را ادا کرد. سپس مشق های این جلسه را بر روی تخته نوشت:

نقل قول:
رولی بنویسید که خاصیت های ذکر شده برای طلسم ها را هرچه بیشتر نشان دهد. استفاده از طلسم های جدید اجباری نیست!

سپس لیوان و کلاسورش را به سوی خود فراخواند و از کلاس خارج شد.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۵ ۲۳:۳۸:۵۰

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

هری پاتر جوان که ششمین سال خود را در هاگوارتز می گذراند، بار دیگر خسته از سفرهایی که با آلبوس دامبلدور، مدیر هاگوارتز می رفت، به خوابگاه پسران تالار گریفیندور بازگشت و بدن خسته ی خود را بر روی تختش انداخت. همچون همیشه، لبریز از احساس خستگی بود اما با این حال چشمانش همچون چشمان یک جغد، هوشیار بودند.

کتاب معجون سازی ای را که به تازگی به دست آورده بود که گویا متعلق به شاهزاده ی دورگه بود و سرشار از مطالب مهم و عجیبی بود، از کنار تختش برداشت و شروع به ورق زدن صفحات آن کرد و با هرورق نوشته های اطراف هر صفحه را از نظر می گذراند.

به دنبال صفحه ای بود که قبل از سفر، توجهش را جلب کرده بود. صفحه های کتاب را دانه به دانه به امید پیدا کردن آن صفحه، از نظر گذراند و بالاخره آن را در صفحات پایانی یافت.

صفحه مملو از نوشته هایی بود که با خط بدی نوشته شده بودند و برای خواندن آن ها باید انرژی زیادی مصرف می شد اما هری که خط های شبیه به خط خودش را خوب می توانست بخواند، بدون دقت خاصی، به آسانی آنها را خواند.

گویا نوشته ها تنها چند ورد کوتاه و آسان بودند و هری فکر کرد که حتما آن ورد ها برای سرگرمی و بازیگوشی شاهزاده مورد استفاده قرار می گرفته اند و استفاده ای جز آن ندارد. زیرا توضیح زیادی درباره ی وردها داده نشده بود.

وقتی چند بار از روی آنها خواند و مطمئن شد که می تواند آنها را بدون نگاه کردن به کتاب، تلفظ کند، کتاب را کنار گذاشت و از روی میز کنار تختش، چوبدستی اش را بر داشت و به اطرافش نگاه کرد. اما هیچ چیز یا کسی که مناسب انجام ازمایشش باشد را نیافت. ناچار از جا برخاست و از پنجره ی کنار تختش به بیرون خیره شد.

خورشید آرام آرام از پشت کوه ها سر بر می آورد و به جهانیان سلام می کرد و با پرتوهای زیبایش آغاز روز جدیدی را به مردم خبر می داد و آنها را آرام آرام، با خشنودی از جای بلند می کرد تا روز زیبای دیگری را آغاز کنند.

هری، زمانی که خورشید را در افق در حال طلوع دید از تختش پایین پرید و بدون اینکه کسی را از خواب شیرین بیدار کند با آرامی از خوابگاه خارج شد و به سوی حیاط هاگوارتز رهسپار شد.

چمن های هاگوارتز، همچون همیشه در مقابل قدم هایش تعظیم می کردند و گلهای زیبایی که چندی پیش، هاگرید انها را کاشته بود، زیبایی خود را به رخ دیگران می کشیدند.

کلبه ی هاگرید از دور نمایان بود. هری می دانست که صبح به آن زودی، هاگرید مطمئنا در رختخواب مشغول خر و پف است، بنابراین مسیر خود را به ان سمت پیش نگرفت و به سوی دریاچه رفت.

آب دریاچه زلالی و شفافیت همیشگی را داشت و همچون همیشه سرما ی آن پشت هری را می لرزاند.

هری ساعت ها در کنار دریاچه ماند و همچنان به آن خیره شده بر روی چمن ها ماند تا گرمای طاقت فرسای خورشید او را به خود آورد. از جای خود برخاست و به سمت تالار گریفیندور رهسپار شد.

آرام تر از همیشه، وارد تالار گریفیندور شد زیرا گمان می کرد که همه در خواب به سر می برند اما وقتی همه را بیدار و سرحال در تالار دید، تعجب کرد.

رون در حالی که به بدن خود کش و قوس میداد،جلو آمد و رو به هری گفت:
-بیدار شدم نبودی. کجا رفته بودی؟
-رفته بودم قدم بزنم.
-فکر کردم خسته ای میگیری می خوابی.
-خوابم نمیومد.

سپس باری دیگر به اطراف تالار نگاه کرد و یوالی را که ذهنش را قلقلک می داد را بر زبان آورد و گفت:
-چرا همه انقدر هیجان زده اند؟
-خب معلومه. می خوام بریم هاگزمید...

سفر های هری با دامبلدور باعث شده بود که او کمتر با بقیه حرف بزند و گاهی نیز باعث فراموشی مکرر هری می شد.

-خوش بگذره...
-مگه تو نمیای؟
-نه.
سپس با حالتی بی تفاوت، از کنار رون گذشت و به خوابگاه سوت و کور پسران پناه برد. بار دیگر خود را بر روی تختش انداخت و نقشه ی هاگوارتز را برداشت و همچون همیشه در آن به دنبال دراکو مالفوی، فردی که به تازگی رفتاری مشکوکانه داشت، گشت و زمانی که او را در تالار اسلیترین دید، آسوده آن را به گوشه ای پرت کرد و به فکر فرو رفت.

بعد از مرگ سیریوس، هری خود را منزوی احساس می کرد. با این حال تلاشی برای رهایی از آن حس نمی کرد. گویی این حس تنهایی را دوست می داشتو همین احساس نیز بود که هری را از رفتن به هاگزمید باز می داشت زیرا علاقه ای برای خوشگذرانی کردن را در هاگزمید نداشت.

ساعت ها بعد، زمانی که تالار تهی از ملت گریفیندوری که به هاگزمید رفته بودند، شد. هری از تالار گریفیندور بیرون آمد و فرصت را برای دیدار با هاگرید غنیمت شمارد.

آرام آرام از پله های هاگوارتز پایین آمد و در راه فردی را دید که وجودش در آن زمان در قلعه،دور از انتظار و تعجب آور بود.

«دراکو مالفوی» که بدون صدا و دزدانه به سمت محوطه ی باز می رفت، باعث افزایش حس کنجکاوی هری شد و باعث و بانی آن شد که هری از رفتن به نزد هاگرید باز ماند. هری که آهسته آهسته او را دنبال می کرد و پای خود را درست بر روی مکان هایی می گذاشت که زمانی قدم های مالفوی بر روی آن ها جا داشت.

هری لحظه به لحظه مالفوی ر زیر نظر داشت اما بعد از مدتی مالفوی همچون شبح غیب شده و هری را در سرگردانی قرار داد. هری که به امید پیدا کردن مالفوی اطراف محوطه را نگاه می کرد صدایی او را بر جای خود خشک کرد.

-دنبال من می گردی پاتر؟

هری چرخید و منبع صدا را از پشت سرش یافت. مالفوی که چوبدستی اش را به سمت هری نشانه رفته بود با صدایی تهدید آمیز گفت:
-چرا منو دنبال می کنی پاتر؟ فکر می کنی چون تونستی پدرمو به پشت میله های زندان بیندازی منو هم می تونی گیر بندازی؟
-یه جورایی تو همین فکر بودم اخه پسر به پدر احمق میره...غیر از اون به کی میره؟
-خفه شو پاتر. توی دورگه نمی تونی به خانواده ی اصیل من توهین کنی...

هری که می دید مالفوی دارد لحظه به لحظه قرمز تر می شود، فرصت را مناسب دید و دستش را آرام در جیب شلوارش کرد و چوبدستی اش را به سرعت در آورد و روبه مالفوی گرفت و با صدای بلند فریاد زد:
-لوریکورپوس!

ناگهان مالفوی از پا به هوا آویزان شد و چوبدستی اش بر روی زمین افتاد. هری که از این اتفاق متعجب اما خوشنود بود به خاطر آورد که پدرش نیز در زمانی دانش آموز هاگوارتز بوده، از این ورد استفاده کرده است و به همین خاطر خشنودی اش بیشتر و بشتر شد. به نظرش مالفوی بهترین گزینه برای امتحان آن ورد های عجیب و غریب کتاب شاهزاده بود. بنابراین به مالفوی که بر عکس شده بود و گویی از طنابی آویزان بود و مشغول فریاد زدن و کمک خواستن بود، نشانه رفت و بار دیگر فریاد زد:
-پتریفیکوس توتالوس!

مالفوی بر جای خود خشکید و دیگر حتی چشمانش را هم تکان نمی داد و گویی همچون مجسمه ای جاندار بر جای خود خشک شده بود اما هنوز در چشمان بی تحرکش، باز هم خشم دیده میشد.

هری که از کار خود بسیار لذت می برد، ابتدا به اطرافش نگاه کرد و زمانی که فهمید کسی در آن اطراف نیست، به کار خود ادامه داد و لحظه به لحظه بر خوشحالی خود می افزود.

-خفاش-مف!

و مالفوی لحظه ای چهره اش همچون گوجه فرنگی های پوسیده سرخ شد و بعد از مدتی نه چندان طولانی، خفاش هایی از بینی اش به بیرون پرتاب شدند.

هری که از دیدن او در این وضعیت، به یاد رون که چند سال پیش حلزون از دهانش خارج می شد افتاد و حق را به حانب خود داد.

-کی اونجاست؟


صدای هاگرید از دور دست ها باعث شد که هری به خود بیاید. هری مالفوی را که در شرایط خوبی قرار نداشت رو همچون سوسک بد تیپی به پشت درخت بزرگی پرت کرد و به استقبال هاگرید رفت.

-هاگرید، منم، چطوری؟
-تویی هری؟ فکرکردم رفتی هاگزمید.
-نه می دونی خسته بودم حوصله هم نداشتم.
-پس بیا با هم بریم کلبه ی من.
-باشه بعدا میام هاگر فعلا می خوام یکم خستگی در کنم، میرم بخوابم.
-پس بعدا بیا، خوشحال میشم ببینمت، خدافظ.
-خدافظ هاگرید.
هری که منتظر بود هاگرید دور شود وقتی او را دید که وارد کلبه اش شد باخیال آسوده به سراغ دراکو مالفوی رفت که وضعیتی بهتر از سابق داشت رفت. اکنون تنها هرچند وقت یکبار خفاشی از بینی او خارج میشد و بعد از مدتی نیز همان یکی نیز انگار به زور از بینی ماالفوی خارج می شد. هری که می دانست مالفوی همین که به شرایط عادی خود برسد به سراغ اسنیپ می رود بنابراین زود تر اقدام کرد و رو به او گفت:
-میدونم اولین جایی که بعد از اینجا میری سراغ اسنیپه. با این حال میخوام بهت یه پیشنهاد بکنم و اونم اینه که یا برو سراغ اسنیپ و منم از جیغ جیغات و ترسو بازی هات حرف میزنم و پیش بچه های هاگوارتز ابروتو می برم یا هم که نه، تو به اسنیپ هیچی نمی گی منم هیچی از ترسو بازی هات و اینا چیزی نمی گم. حالا انتخاب با خودته.. هرچند که هیچ علاقه ای برای معامله با تو رو ندارم و از اسنیپ هم نمی ترسم ولی دارم بهت فرصت میدم چون فکر میکنم گناه داری.

سپس به قیافه ی مالفوی که قرمز شده بود، کمی به حالت اولش برگشته بود اما باز هم سخنی نمی گفت.

-حالا انتخاب کن...یک یا دو؟

مالفوی که با چشمان قرمزش به هری نگاه می کرد، با دستش شماره ی دو رو نشون داد و این نمادی بود که هری بگذارد او همچون موشی بگریزد هرچند که هرگز به مالفوی اطمینان نداشت اما می دانست که ایندفعه برای حفظ آبرو ی خودش هم که شده حرفی نمی زند.

ساعت ها بعد، وقتی دانش آموزان هاگوارتز از هاگزمید برگشتند و برای خوردن ناهار در سرسرا جمع شدند، هری که بعد از مدتها منزوی بودن حالا احساس خوبی داشت، با اشتیاق خاصی به سوی دوستانش رفت و در بین آنها نشست و به میز اسلیترینی ها چشم دوخت.

مالفوی با قیافه ای که بسیار سرخ شده بود، دست به سینه بر روی صندلی خود نشسته بود و با هیچکس کوچکترین حرفی نمی زد و هری که این حال و روز مالفوی را می دید خوشحال تر از قبل شد.

-هری؟ اتفاقی افتاده؟ خوشحال به نظر می رسی!
-نه چیزی نیست.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۷:۴۸ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
از اردوگاه تیم کلاغ زاغی منتروز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
کتی داشت توی حیاط هاگوارتز راه میرفت البته دقیقا راه نمیرفت بلکه داشت دنبال دوستش لین میگشت.
-پشت این دیوار.............نه نیست.
-پتریفیکیوس توتالوس
کتی با سرعت دیوانه واری چرخید و فریاد زد:
-ایمپندیمنتا......هاها لین به آسونی ها نمیشه
سپس زیر لب چیزی گفت و لین ده متر اونور تر افتاد.
صدای تماشاجیانی که تازه اومده بودند بلند شد.
اما لین دست بردار نبود از همون جا به طور خوابیده چوبدستیش رو بالا آورد و داد زد:
-لوی کورپوس
اما طلسمش به کتی نرسید و بین راه افتاد. تماشاجیان زدند زیر خنده
-بابا لین به خودت فشار نیار می افتی میمری ها بعد من با یه جنازه مثل تو چیکار کنم.
باز تماشاجیان از خنده ریسه رفتند.
کتی صبر کرد تا لین از روی زمین بلند شه اما فایده نداشت. بعد با قدم های آروم به سمت لین رفت. وقتی به بالای سر لین رسید. گفت:
-لوی کورپوس
لحظه ای بعد لین در حالی که دستانی نامرئی اون رو از مچ پا در هوا آویزون نگه داشته بودند رو به کتی گفت:
-کتی بیارم پایین. زود باش. اگه تا پنج ثانیه دیگه نیاریم پایین به پروفسور مک گونگال میگم
-تو اول بیا پایین که بتونی بری پیش مک گونگال، بعد منو تهدید کن
لین که کم کم تمام خونش در صورتش جمع میشد گفت:
-کتی
-جانم. کاری داشتی؟
-بیارم پایین!
-یه شرط داره.
-چی؟
-تا یک هفته به تمام حرف هام گوش بدی!
-بله؟!
-پس قبول دیگه؟
-باشه.
کتی با حالت پیروز مندانه رو به جمعیت گفت:
-همه دیدین گفت باشه؟
همه سرشون رو به نشانه تایید تکون دادند.
کتی چوبدستیش رو به لین گرفت و گفت:
-لیبرا کورپوس
لین اومد پایین و بلافاصه بلند شد و دوید به سمت قلعه.
کتی:
چند دقیقه بعد لین با پروفسور مک گونگال اومد.
پروفسور مک گونگال که به کتی خیره شده بود گفت:
-کتی از تو بعید بود.
-پروفسور لین شروع کرد داشتم قدم میزدم یه طلسم به سمتم پرتاب کرد بعدم فرار کرد منم برای طلافی یه طلسم پرتاب کردم. البته اونم قبلش طلسم شلیک میکرد منم دفاع میکردم.
-آهان پس کسر ده امتیاز از هافلپاف و گریفیندور راستی اگه تکرار شه شما دوتا میدونین و جناب مدیر.
کتی :
آخر این ماجرا به قهر یک ماه کتی و لین ختم شد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۸:۰۳:۳۸

تصویر کوچک شده

امضا کتی بل


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
ارشد اسلیترین

مورگانا سعی داشت در آن سلول دو متر در دومتر به درستی راه برود. اما همینکه دو قدم راه می رفت ، به انتهای سلول می رسید. زیر لب غرغر می کرد.
- آخه چند نفر رو به جرم دوئل کردن بازداشت کردن؟ اصن مگه دوئل کردن جرمه؟ یکی نیست به من بفهمونه چرا اینجام؟

صدای قدم هایش در سلول کثیف می پیچید. با این حال می توانست شاد باشد که در بازداشتگاه موقت وزارت سحر و جادو، دمنتوری وجود ندارد. هرگز علت ترس مجنون وارش از این موجودات را درک نکرده بود. با این حال به خوبی حس میکرد که سلول سرد است. با خودش و سرمای سلول کلنجار می رفت که صدای در به غرولند هایش پایان داد.
- مورگانا با من بیا!

مورگانا بهت زده به گوینده این جمله نگاه کرد.
- لونا؟
- بله من! بیا جلو. باید چشماتو ببندم.

مورگانا با تعجب فکر کرد. " مگه دارن قاتل می برن؟" با این حال جلو رفت و اجازه داد لونا چشم هایش را ببندد. راحت ترین حالت برایش این بود که طنابی از رز درست کند و با کمک آن راه برود. اما دست هایش را بسته بودند. با تعجب گفت:
- منو کجا می بری لاوگود؟ چرا این شکلی؟
- خب بازپرست ریتا اسکیتره. خواسته اینجوری ببرمت.
مورگانا به فکر فرو رفت. منطقی به نظر می رسید. او با یک محفلی کارش به دوئل کشیده بود. پس صبر کرد تا عاقبتش معلوم شود. چند دقیقه بعد به نظر می رسید لونا او را نشانده باشد. یک نفر چشم هایش را باز کرد. ریتا جلویش ایستاده و مورگانا در اتاقی بود که شباهتی به اتاق کار نداشت.

- چرا با مایکل دوئل کردی؟
- به ارباب توهین کرده بود.
- همین؟
- خوب به خواهرم هم!
- همین؟
- مگه چیز کمیه؟ ارباب قانون ماست. صاحب زندگی ماست.
- خیلی خب عصبانی نشو. میشه برام توضیح بدی. چطور دوئل کردین؟

مورگانا به دفتر ریتا اشاره کرد.
- تا وقتی اون قلم لوس رو کنار نذاری حرف نمیزنم.

ریتا اخمی کرد. اما در هر صورت، مورگانا چه زندانی و چه ازاد، هنوز به عنوان یک پیغمبره حرمت داشت. ریتا قلم را کنار گذاشت.
- خیلی خب بگو

مورگانا نفس عمیقی کشید.
- در واقع اصلا کاریش نداشتم. داشت متلک می گفت. من جامو عوض کردم. ولی همچنان ادامه داد. فک کنم نیم ساعت داشت حرف میزد. خب... منم تا یه جایی تحمل میکنم.
- پس اول تو شروع کردی؟

مورگانا گوشه موهایش را فر داد
- اره! با یه "ریداکتو"، به طرف صندلی اش. وقتی صندلی اش پودر شد مجبور شد بایسته. در واقع دوئل نبود. یه جنگ یه طرفه بود.

ریتا کنجکاو شد.
- چرا؟

مورگانا من من کرد.
- چون... چون وقتی ایستاد، غیر لفظی طلسمش کردم... "لوی کورپوس"! می دونی که....

ریتا سرش را تکان داد.
- می دونم. بعد چکار کردی؟
مورگانا لبخند ملایمی زد.

- وقتی اومد روی زمین نوبت اون بود. اول سعی کرد خلع سلاحم کنه. نتونست... نبایدم می تونست. من مرگخوارم. این شوخی نیست. زیر سایه ارباب باشی و خلع سلاح شی، اونم اون شکلی؟
- خب بعدش؟
- خوب طلسماش کم کم داشت خطرناک میشد. خطرناک تر از سطح یه سفید. متوقفش کردم. ایمپدیمنتا! ساده بود. طلسم هام خیلی ساده بود. حتی شکنجه اش نکردم. نخواستم.... دستگیر شدم چون جان نثار اربابم. چون هر جا هر اتفاقی بیافته، توی وزارت سفید، یه مرگخوار مقصره! خب ریتا! چقدر برام می برن؟

ساحره خبرنگار لبخند دندان نمایی زد.
- 300 گالیون خسارت رستوران دار.

لبخند مورگانا جان گرفت.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۹:۵۸ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
- چرا داری ردای دوئلت رو می پوشی؟

این سوالی بود که گویل از دراکو که درحال پوشیدن ردای دوئلش بود پرسید.
-نابغه!اصولا ردای دوئل رو میپوشن که دوئل کنن.
-اسنیپ امتیاز کم میکنه ها!حالا با کی؟
-خب کم کنه بهتر از اینه که جلوی پاتر و دوستاش ضعیف به نظر بیام.
-با پاتر؟مگه نمیدونی...
-گویل نمیخواد افتخارات اونو برای من شرح بدی!من میدونم دارم چیکار میکنم!
-باشه.منم برای تشویقت میام.
-نه!فقط لاکهارت به عنوان داور حق داره دوئل رو ببینه!
-لاکهارت؟یعنی دیگه هیچ کس نبود؟لاکهارت مخش تاب داره خودت که بهتر میدونی!
-استاد دیگه ای سراغ داری که بدون کم کردن تمام امتیازای گروهمون اجازه بده ما دوئل کنیم؟
-حالا اصلا چرا میخواید دوئل کنید؟
-اه چه قدر سوال میپرسی!هیچی بابا.به اون دختره هرماینی گفتم خون لجنی , پاترم منو به دوئل دعوت کرد!قرار شد هر کی باخت از اون یکی معذرت خواهی کنه.

بعد نگاهی به ساعتش کرد.
-نگاه کن ساعت چنده!من باید برم.

دراکو دوان دوان به سمت طبقه ی سوم رفت.لاکهارت به آن ها گفته بود که یک تالار خالی و بزرگ آنجا هست که بدون اینکه کسی متوجه شود،میتوانند در آن راحت باهم دوئل کنند.
لاکهارت درست گفته بود!وقتی دراکو به طبقه ی سوم رسید تالار بزرگی را دید که هیچ چیز در آن نبود و این بسیار عجیب بود!
او کمی دورتر از خودش هری پاتر را دید که با چوب دستی اش ور میرفت و به فاصله ی نیم متری او نیز لاکهارت مشغول تحویل یکی از لبخند های حال به هم زنش به آینه بود!

پاتر رو به لاکهارت کرد و گفت:
-بالاخره اومد.

لاکهارت نگاهی به دراکو کرد و بر خلاف همیشه بدون این که چیزی بگوید بین دراکو و هری قرار گرفت.
-با شماره ی سه دوئل رو شروع میکنید....یک...دو...سه!

پاتر اولین طلسم را فرستاد.
-پتریفیکوس توتالوس!

اما دراکو هم کم نیاورد و طلسم او را متوقف کرد.
-ایمپدیمنتا

دراکو فرصت حرکت دیگری را به هری نداد و طلسمی به سمت او پرتاب کرد.
-لوی کورپوس

و هری سر و ته آویزان ماند.لاکهارت نیز داد زد:
-دوئل به نفع دراکو مالفوی خاتمه یافت.

لاکهارت دوباره در اینه نگاهی به خودش کرد و موهایش را مرتب کرد و به طرف دفترش در طبقه ی پایین رفت.
-زود باش از من معذرت خواهی کن پاتر.
هری مجبور بود این کار را بکند و گرنه تا سال آخر توسط دوستانش مسخره میشد.
از طرفی اگر این کار را میکرد بازهم به خاطر این که از یک اسلیترینی معذرت خواهی کرده بود مسخره میشد.
اما معذرت خواهی کردن خیلی بهتر از سر و ته آویزان ماندن بود.
-باشه بابا.من تسلیمم.
-عذرخواهی کن به خاطر همه رفتارهایی که با من داشتی.
-من هری پاتر از دراکو مالفوی به خاطر تمام رفتار های بدم عذر...

در همین حین بود که با ورود ناگهانی مک گونگال جمله هری پاتر ناقص ماند.اما بدبختی تنها همین نبود چون اسنیپ هم همراه مک گونگال بود.
-این جا چه خبره؟چرا پاتر رو سر و ته اویزون کردی مالفوی؟بیارش پایین.
-اما پروفسور مک گونگال...
-بهت گفتم بیارش پایین.

بلاخره دراکو هری را روی زمین گذاشت.
-حالا هر دوتون توضیح بدید همین حالا!
صدای اسنیپ به قدری خشمگین بود که آن ها حتی جرئت نکردند به اسنیپ نگاه کنند!
-هر دوتون میرین پیش جناب مدیر تا ایشون تکلیفتون رو مشخص کنن.
-ببخشید پروفسور ما که نمیتونیم بریم دفترشون.
-چرا؟
-چون رمز اتاقشون رو نمیدونیم.
-یه گله مشنگ.
-بله؟
-رمز دفتر مدیر یه گله مشنگه!حالا سریع برین.

دراکو و هری که دیگر نمیتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند به سمت دفتر مدیر رفتند.
-یادت نره پاتر از من عذرخواهی نکردی.
-باشه اگه زنده بیرون بیایم ازت عذرخواهی میکنم.حالا بیا بریم.
-باشه.
و جلوتر رفتند تا رمز دفتر را بگویند و داخل شوند.
البته دامبلدور آن ها را تنبیه نکرد فقط مجبورشان کرد یک روز کامل به حرف ها و پند و اندرز هایش گوش کنند.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۱ ۱۰:۰۸:۱۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
- هوی دلقک، بلند شو برو سر کوچه بربری بگیر! :vay:

مایکل که خواب بغل کردن لونا و دیگر ساحره ها را می دید، غلتی زد و با چشمانی نیمه باز و خسته، گفت:
- نمه نمه بیا بغلم... بیا بغلم... بیا بغلم...!
- الان میام!

اوتو چوبدستی اش را از زیر بالشش در آورد، به سمت مایکل گرفت و زیر لب وردی را زمزمه کرد. او که هنوز داشت شعرش را می خواند و معلوم بود یک قدم تا بغل کردن لونا فاصله ندارد، ناگهان از تختش کنده شد و دیوار خوابگاه را در آغوش کشید.
- لونا... نه... آخخخخخخخخ... کجا رفتی؟!
- بلند شو برو بربری بگیر وگرنه گشنه باید بریم ساحره بازیا!
- خو چرا تسمه تایم می بری؟!

و همچنان که داشت خوابش را مرور می کرد، لباسش را پوشید و رفت تا بربری بگیرد. اوتو هم شروع به صاف و صوف کردن سر و وضعش کرد.

نیم ساعت بعد، راهرو منتهی به تالار

اوتو که از دیر کردن مایکل کمی به او مشکوک شده بود، شروع به رفتن به سمت تالار کرده بود بلکه با او مواجه شود. میانه های راه بود که دهانش با دیدن صحنه ای به زمین خورد.
مایکل با فلور تنها کنار دیوار ایستاده بودند و داشتند با صدای بلندی می خندیدند. اوتو لحظه ای به صحنه خیره ماند ولی سپس خودش را جمع و جور کرد و با عصبانیت به سمت آن دو رفت.
- خیلی فشفشه ای، تسترال بی صاحب... مگه قرار نبود با هم بریم ساح...
- خوب فلور این دوست من اوتو هست. اوتو این فلوره، فلور این اوتو هست. دوست همیشه تسمه بریده من!

فلور خندید و دندان های مروارید مانندش، اوتو را یک دل که هیچ صد دل عاشق کرد. فلور با صدایی به لطافت یک گل پرسید:
- غوشبغتم، البته فک کنم خیلی امدیگرو دیدیم ولی نشده با هم به طور درست و حسابی آشنا شیم.
- خواهش می کنم، پرنسس تک ستاره قلب های...

مایکل که تازه متوجه شده بود اوتو در حال زدن مخ فلور هست، سریع کیان حرف های اوتو آمدو مقابل او ایستاد.
- حواستو جمع کن وگرنه...
- میری کنار و من و فلور رو تنها می زاری! در غیر اینصورت...
- دوئل می زنیم به رگ!

اوتو که کمی جا خورده بود، بعد از اندکی مکث، بی هیچ حالتی که چهره دختر کشش را خراب کند، گفت:
- باشه، پس تا ده می شمارم و بعد افسون ها رو پرتاب می کنیم. یک... دو...
- ده!...
و ورد بدن بند کامل را به زبان آورد. اوتو مثل بوق روی زمین افتاد و شروع به ول خوردن کرد. مایکل که بعد از تقلب خود در دوئل قهقه می زد، رو به فلور کرد و پرسید:
- خوب تک ستاره، افتخار یه اسپرسو به بنده حقیر خسته، بعد از یک دوئل ساحره کش را می دهید؟!

اما فلور که از کار او رنجیده بود، جواب داد:
- از این کارت خوشم نیومد.

و چوب دستی روبان پیچی شده اش را از جیبش در آورد و به سمت اوتو گرفت، ورد خنثی کننده بدن بند را زمزمه کرد و اوتو را از آن حالت اسکلت برقی شده اش بیرون آورد.

اوتو که حال فرصت را غنیمت شمرده بود، رو به مایکل کرد و اولین وردی را که به ذهنش رسید، فریاد زد. پرتو بنفشی از نوک چوبدستی اوتو بیرون جهید و مایکل را نشانه رفت.
- ایمپدیمنتا!

پرتو در جایش ماند و به مایکل بر خورد نکرد ولی بلافاصله اوتو ورد دیگری را بر زبان راند که مطمئنا این بار او انتظار چنین چیزی را نداشته است.
- لویکورپوس!

مایکل سر و ته شد و سرش محکم به سقف خورد. فلور از خنده ریسه رفت و اوتو که به علت تقلا در برابر طلسم بدن بند به نف زدن افتاده بود، خردمندانه شروع به حرف زدن کرد:
- مال مردم.. یعنی اوتو خوردن نداره!

و همچنان که دست در دستان فلور به سمت تالار می رفت صدای فوش ناسزا های مایکل تسمه بریده را به وضوح می شنید.


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۸ ۲۳:۴۶:۳۵

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
نقل قول:
رولی بنویسید و در آن سه طلسم از شش طلسمی که در طول درس توضیح داده شدند(لوی کورپوس، ایمپدیمنتا، خفاش-مف، طلسم پرتاب کننده، طلسم بدن بند کامل و طلسم پودر کننده) را استفاده کنید. (30 نمره)



-هیچی دیگه... تنها راهش اینه که دوئل کنیم.
-الان ینی تاریخ عوض نمی شه؟
-چرا خب؟
-الان خب شناسه بستی و اینا... بعد ممکنه بعد از دوئل ما تاریخ عوض شه و همه چی کن فیکون شه و اینا.

زنوفیلیوس لاوگود اندکی تفکر کرد و گفت:
-نه خب... اینا همش روله...
-بوقیا، تو رول که نمی گن رول و شناسه! ادامه بدین و الا گردنتون رو به پاهاتون پیوند می زنم!

صدای خشمگین ناظر ریونکلا، گلرت پرودفوت بلند شد. مایکل کرنر گفت:
-باشه بابا... بیا زنو. اول من می گم، بعد تو ادامه بده. اوکی؟
-اوکی دادا. غمت نباشه.
-صبر کن دیالوگ هام یادم بیاد...

مایکل چین به چهره انداخت و در بحر تفکر فرو رفت.
-آها... ینی چی زنوفیلیوس؟ من فقط می خواستم لونا رو بغل کنم... قصدم که راز و نیاز نبود!
-نه پس... بیا راز و نیاز هم بکن در ملأ عام! دادگاه رو هم که پیچوندی، اما نمی تونی از این دوئل فرار کنی! از این دوئل فقط یک نفر زنده خارج می شه!
-ناموساً؟

زنوفیلیوس به چهره ی مظلوم مایکل نگاهی انداخت و دلش سوخت. گفت:
-اوکی بابا... دو تایی زنده می ریم. یکی خوشحال، یکی ناراحت.

مایکل از همین الان ناراحت بود.



فلش بک
-حالا نمه نمه، بیا تو بغلم! لونا خانم، آره تویی تاج سرم!

مایکل همینطور که شعر می خواند، وارد تالار شد و با قِر به سمت لونا رفت. تالار ریون خلوت بود. ملت در کلاس ها بودند و مشق می نوشتند. فقط لونا در تالار بود. مایکل قدر لحظه ها را می دانست!

لونا لاوگود با چهره ای دلربا روی کاناپه ی آبی رنگ جلوی شومینه نشسته بود و مجله ی "چگونه ترشیده نشویم" را می خواند. مایکل روی کاناپه پرید و در حالی که سعی می کرد جیگر - با گاف مفتوح - به نظر بیاید، پرسید:
-خوبی شما؟ احیاناً سردت نیست؟ بغل نمی خوای؟ :pretty:
-خاک بر سرم... بابام بفهمه منو می کشه!
-نترس... نمی فهمه.
-می فهمم... می فهمم... می فهمم!

زنوفیلیوس لاوگود در آستانه ی در ایستاده بود و با صورتی قرمز شده از خشم به بغل کننده و بغل شونده نگاه می کرد.


بازگشت به آینده... چیز، زمان حال
-پتریفی... نه صبر کن. الان یادم میاد... پتریفیکوس فیلانیوس؟
-نه.
-پتریفیکوس تسمه تایموس؟
-نه. بزار بنویسم برات.

زنوفیلیوس لاوگود دفترچه ای از جیبش در آورد و تلفظ ورد را روی کاغذ نوشت و به مایکل داد. مایکل به کاغذ نگاهی انداخت و با نگاهی قدر دان گفت:
-من نوکرتم داداش... فدایی داری.
-بیخیال، ملت منتظرن.
-پتریفیکوس توتالوس!

زنوفیلیوس لاوگود خشک شد. مایکل نیشخندی زد و گفت:
-حالا می بینی یه دوئل واقعی چطوریه!

و پری از نازبالش روی کاناپه کند و به سمت کف پای زنوفیلیوس هجوم برد.


لحظاتی بعد
-لویکورپوس!

مایکل کرنر به هوا رفت و از پایش آویزان شد. چند ثانیه معلق ماند و بعد با سر فرود آمد، اما خوشبختانه روی همان نازبالش افتاد و به کما نرفت، خانواده اش را نگران نکرد، کلیه هایش را اهدا نکرد و خانواده اش را به برنامه ی ماه عسل نفرستاد.

حالا دیگر ملت جمع شده بودند دورشان و همگی تشویق می کردند.
-لهش کن، لهش کن، لهش کن، لهش کن! :hungry1:

مخاطب این تشویق ها مشخص نبود، اما در هر حال مایکل جوگیر شد و طلسم آخر را به زبان آورد:
-ایمپدیمنتا!

و زنوفیلیوس لاوگود به هوا پرید و له شد و شناسه اش بسته شد و مایکل کرنر برنده شد.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
ارشد هافلپاف ( برای پی بردن به اینکه چرا تازه وارد محسوب نمیشم به کتاب اخلاق مرلینی، باب "فضائل بی موقع سخن نگفتن" مراجعه کنید!)

پرودفوت که بعد از تمام شدن کلاس، مشغول استراحت در اتاق خود بود با صدای در، از جا پرید.

تق تق تق .... تق تق تق ...

- الان ساعت ملاقاته؟! من وسط استرا... اهم، وسط مطالعات پژوهشی هستم!

صدای نازک و دخترانه ای از پشت در به گوش رسید: استاد یکی از بچه ها له شده! یکی از بچه ها توسط ویزنگاموت تحت تعقیبه! بعد کلاستون یه سری اتفاقا افتاد..

پرودفوت با چهره ای متفکر و در عین حال نگران در را باز کرد. چو چانگ ریونکلاوی همیشه در صحنه، پشت در ایستاده بود و سراسیمه به نظر می رسید.

پرودفوت در حالی که پالتوی خاکستری رنگش را به تن می کرد گفت: خوب شد که اومدی ... باطل کردن اون طلسما کار هر کسی نیست. بریم چو! تا دیر نشده اون طفل های معصوم رو نجات بدیم!

- امممم...نه پروفسور، راستش اومدم بهتون خبر بدم الان شما توی بلک لیست ویزنگاموتید! طلسم ممنوعه آموزش دادید و اینا... خلاصه الان دنبالتونن!

- چی؟!

پرودفوت هنوز جملات چو چانگ را هضم نکرده بود که دو نفر جادوگر گردن کلفت با سبیل های از بنا گوش در رفته وارد شدند و بدون هیچ گونه مقدمه چینی، یقه ی گلرت را گرفتند و بردند.

- نهههه... منو کجا می برید ؟! من فقط آشنایی دادم نهههه...رد صلاحیتم کردید، به خاک سیاه نشوندینم... ویزنگامووووت...

فلش بک

پرودفوت تکلیف را روی تابلو نوشت و از کلاس خارج شد. مثل همیشه، همهمه کلاس را فرا گرفت و خیل عظیمی از شاگردان که انگار تنها آرزویشان خروج از کلاس بود، به سمت در سرازیر شد. دو دانش آموز نسبتا تنومند به هم برخورد کردند و نقش زمین شدند.

- هوووی! نویل! حواست کجاست؟! نمی بینی من دارم رد میشم؟
- تو حواست کجاست؟ کراب خیلی رو باز کردیا! می زنم یه جوری لوی کورپوست می کنم له شیا!
- منو تهدید به لوی کورپوس می کنی؟! بزنم ریداکتیوت کنم؟! پودر شی در فضا به حالت تعلیق در بیای؟!
- هههه... همین دیگه! شوتی! استاد گفت ریداکتیو روی "اجسام بی جان" تاثیر داره! :grin:

بچه ها با شنیدن حرف نویل زیر خنده زدند، چرا که بر خلاف مدارس ماگلی که درس نخواندن نوعی افتخار محسوب می شد، در جو هاگوارتز اشتباهات درسی از بزرگترین حقارت ها به شمار می آمدند!

کراب در حالی که سرخ شده بود چوبدستی اش را به سمت نویل نشانه گرفت و فریاد زد: لوی کورپوس!

نور بنفش رنگی فضا را روشن کرد و نویل از پا در هوا آویزان شد. بقیه ی دانش آموزان که احساس خطر می کردند به سرعت پراکنده شدند.

نویل در ذهنش : اون طلسمه بدن بند چی بود؟! پترفیکوس توتالوس؟! خفاش-مف؟! اههه... من بین این دو تا شک دارم! اینقدر بدم میاد بین دو تا گزینه شک داشته باشم! همیشه غلط می زنم! ولی فکر کنم خفاش-مف بود!

نویل در حالی که همچنان آویزان بود چرخی زد و طی حرکت ژانگولری ، چوبدستی اش را به سمت کراب نشانه رفت: خفاااااش-مف!

برای چند لحظه سیاهی اتاق را پر کرد و صدای بال خفاش و متعاقبا ضجه های کراب به گوش رسید!

فوقع ما وقع!


کراب به شدت زخمی شد و تا مدت ها در سنت مانگو بستری بود و با وجود عمل های زیبایی پی در پی ، هیچ گاه زیبایی پیشین خود را باز نیافت!

نویل لانگ باتوم توسط ویزنگاموت تحت تعقیب قرار گرفت، نتیجتا در جنگ هاگواتز حضور نداشت تا به طرزی حماسی سر نجینی را با شمشیر گریفندور قطع کند. بنابراین هری و ولدمورت با هم سخت جنگیدند و اکسپلیارموس و آواداکداورایشان به هم وصل شد و در نهایت طلسم لرد به خودش برگشت، ولی چون نجینی زنده بود و لرد یک جان اضافه داشت، از فرصت healing استفاده کرد و به بازی بازگشت و زد هری را له و لورده کرد. مرگخواران بر جامعه حاکم شدند و جبهه سفیدی شکست خورد! به یمن این پیروزی لردسیاه که قبلا کتاب هفت را خوانده بود و میدانست قرار بود است در هاگوارتز شکست بخورد گلرت را پس از سیزده سال که در آزکابان به سر برده بود آزاد کرد و به عنوان پاداش خدمتی که به جامعه کرده و سرنوشت ملت را عوض کرده او را به عنوان دست راست خود به جای سیوروس مرحوم منصوب نمود!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۸ ۱۸:۱۶:۰۴

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
آخه چطوری از این طلسما استفاده کنم؟ من با هر کی دوئل کنم میفرستتم پیش مادر مرحومم! من که دوئل بلد نیستم! اینا اصلا حد خودشونو نمیدونن! نمیدونن که باید به یه پیرمرد نحیف احترام بذارن که اگه اون نبود اینا هنوز داشتن از چوبدستی های بدقلق قدیمیشون استفاده میکردن . نیست... رفته... احترام به بزرگترو میگم... اونا قدر منو نمیدونن... نمیدونن که اگه من نبودم... وایسا ببینم... اون لاکهارت پر مدعا اونجا وایساده! هیچی هم که بلد نیست... چطوره... نه... بهتره به روی خودم نیارم. این چیزی جز دردسر برای من نداره... دفعه ی قبل به خاطر این که گاو نما شده بود تنبیه شدم. اونم به خاطر این که خودش نیت پلید داشت، وگرنه اون معجون کاملا بی نقص بود!

- خیلی وقته ندیدمت الیواندر!

من که امیدوار بودم توجه گیلدوری بهم جلب نشه، با شنیدن اسمم در دل "نـه"ی بلندی میگم و سعی میکنم چهره ناراضیمو پنهان کنم- البته مستحضرید که چهره من در هر حال زیباست.

- اوه! گیلدروی! سلام... اتفاقا میخواستم...
- تو هنوز یاد نگرفتی به من بگی جناب آقای لاکهارت؟

تمام زوری که زده بودم تا خودمو خونسرد نشون بدم با این حرف از بین میره و با عصبانیت میگم:

- تو هنوز یاد نگرفتی پابرهنه ندوی وسط حرف مردم؟ نکنه پول نداری کفش بخری اومدی به من آویزون شی؟ اگه فکر کردی با این کارا میتونی از من پول زور بگیری و منو با اون لبخند مسخره ت گول بزنی باید بگم که سخت در اشتباهید اقا! من از اون کسایی نیستم که با این چیزا گول بخورم. بله... چی فکر کردی؟ فکر کردی من با این چیزا گول می خورم؟

گیلدروی با قیافه ای حق به جانب دست به سینه وایمیسه و تهدیدکنان جواب میده:

- اینطوری کارمون به دوئل میکشه ها!
- خب بکشه ! تو منو از دوئل میترسونی؟ بیا دوئل کنیم. نکنه میترسی؟ باید حدس میزدم که همه ی شهرتت چیزی جز شهرت نیست. بله ... آه! من چقد ساده بودم که به تو اعتماد کردم.
- چی؟ تو کی به من اعتماد کردی؟
- واقعا که! تو معنای یک جمله ی ساده رو هم درک نمی کنی. یعنی شهرتت پوچ و بیهوده ست و هیچ پایه و اساسی نداره. باید میدونستم که تو یه متقلبی! باید...

ناگهان گیلدروی که نگرانی تو چشماش موج میزد وسط حرفم میپره و میگه:

- نه ... خب یعنی ... چیزه ... نه این که فکر کنی من میترسم از دوئل ها...
- اتفاقا همین فکرو می کنم. وگرنه چه دلیلی باعث میشه که از دوئل با من طفره بری؟ واقعا تو فکر میکنی من ابلهم؟ تو واقعا نمی تونی یه پیرمرد نحیف...

لاکهارت بدون توجه به حرف من ادامه داد:

- من فقط نمی خوام به دوست قدیمیم صدمه ای وارد بشه.
- نه بابا! این طوریه؟ اگه این طوریه که من بیشتر باید نگران تو باشم. تو لازم نیست نگران من باشی. اگه ناراحتی خودم شروع می کنم. لویکورپوس!

و لاکهارتو از پا تو هوا آویزون نگه داشتم. لاکهارت همینطور که تو هوا معلق بود مرتب دست و پاشو تکون میداد.

- نـــــه!! نـــــــه!! بزارم زمین!! چطور جرئت میکنی منو از مچ تو هوا نگه داری؟ میدونی اگه...

با بیخیالی جواب میدم:
- چه تسترالی میخوای هوا کنی مثلا؟

گیلدوری که خودشم میدونست کاری از دستش برنمیاد به سرعت از حرف خودش پشیمون میشه و میگه:

- هیچی بابا غلط کردم خوبه؟
- خیلی خوب بابا.
- حالا که اینجوره... ریداکتو!

مغزش در حد تستراله! این چه طلسمیه دیگه...

- ایمپیدیمنتا!

و جلوی طلسم لاکهارت رو گرفتم. جدا این چی بود آخه؟ اون منو چی فرض کرده؟

- شما منو چی فرض کردین آقا! هر چی فرض کردین اشتباه فرض کردین آقا! من از اون چوبدستی ساز و فروش هایی نیستم که طلسما رو نشناسم! بله! شاید در سرعت عمل ضعیف باشم ولی این دلیل نمی شه که طلسمو از طلسم تشخیص ندم و گول یک سری انسان های نالایق رو بخورم که استعداد جادوییشون از تسترالم کمتره. من از این مسئله به راحتی نمیگذرم. من از شما شکایت میکنم . بله ! چی فکر کردید؟ فکر کردید من از حق خودم میگذرم و میذارم به راحتی پایمال شه؟ نه خیر جانم... نه خیر... شما خیلی اشتباه فکر کردید که فکر کردید میتونید به این راحتی منو گول بزنید. من با شما صحبت دارم.

گیلدروی که حسابی اعصابش خورد شده بود میگه:

- خود درگیری داری گریک؟
- نه خیر! اون کسی که خود درگیری داره شمایید آقا! بعدم مگه خودتون نمی گید که شما رو آقای لاکهارت صدا کنم؟ پس چرا خودتون منو به اسم کوچیکم صدا می کنید؟ اصلا شما به چه حقی به من گفتید خوددرگیر؟ شما چه فکری کردین همچین طلسم پیش پا افتاده ای رو برای من فرستادید؟ من مطمئنم که شما قصدی غیر از بی احترامی به من نداشتید که این طلسمو فرستادید. این هم بخاطر این که فکر نکنید من از حقم میگذرم. بله! پتریفیکوس توتالوس!

و لاکهارت رو به همون صورت بدن قفل شده(!) به حال خودش رها کردم. من که میدونم شما سردرد نگرفتید! حرفای من اونقدر دل نشینه که مطمئنم کسی غیر از اون لاکهارت فکر نمی کنه که من خوددرگیری دارم! شما هم نگران نباشید. درسته به من برخورده ولی اون با این حرفش شخصیت خودشو نشون داد. اگه دیگه ازش توی رول هام نام بردم. اون نمی دونست چه سعادتی نصیبش شده. شما هم به خاطر من خودتونو ناراحت نکنید. پیش میاد. انسان های نالایق همه جا هستند متاسفانه.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.