هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
ماموريت كار آگاهي


مرگخواران که از دیدن بندری زدن
پا های آلبوس دامبلدور متعجب شده بودند، همچنان به آن خیره شدند.

-میگم شاید ماهم باید بندری بریم؟
-نه فک کنم داره می میره.
-خب بهتر از شرش خلاص می شیم.
-نه بابا این حالا حالا ها نمیمیره. قلبش مثل چی می زنه.
-من میگم یه آهنگ بذاریم برقصیم؟
-وینکی رقص دوست داشت.

لحظه ای بعد در حالی که صدای موزیک مرگخواران اتاق عمل را فرا گرفته بود، همه در انجا مشغول رقص و خوشگذرانی بودند.

مورگانا و هکتور دست یکدیگر را گرفته بودند و رقص اسپانیایی می کردند. آرسینوس هم کلاه وزارت را در آورده بود و می چرخاند و دلبری می کرد. وینکی هم با سایروسایل باقی مانده در بدن دامبل اعمال خاک برسری انجام میداد و لذت می برد. دیگران هم به نحو های دیگر مشغول این عمل بودند...

اتاق زایمان

رودولف که با قیافه فیس پوکر همچنان به زنی که در حال زایمان بود نگاه می کرد و نمی دانست باید چکار کند. در دل صد بار مرلین را شکر می کرد که مرد است و زن نیست تا چنین لحظاتی را در عمر تجربه کند.

پرستاران در سر و روی خود می زدند و نمی توانستند بچه را بگیرند و مرتب از رودولف تقاضای کمک می کردند که کاری بکند اما از او کاری ساخته نبود.

ساعتی بعد


در حالی که مرگخواران نمی دانستند باید چکار کنند، در گوشه و کنار اتاق عمل لمیده بودند و به رودولف که تازه به جمع آنان اضافه شده بود نگاه می کردند.

سر و پای رودولف پر از خون نوزادانی بود که برای اینکه آنان را به دنیا بیاورد با قمه شقه شقه کرده بود و دل و روده یشان رابه عنوان یادگار برای خود نگه داشته بود.

آلبوس دامبلدور که قلبش مانند قلب یک کودک تازه متولد شده همچنان می تپید بدن بی جانش را زنده نگه داشته بود. انگار می خواست به اجبار زنده بماند و دقایقی دیگر نیز زندگی کند.

بی حوصلگی سر و پای مرگخواران را فرا گرفته بود. نداشتن کاری که بتوانند انجام بدهند آنها را آشفته کرده بود.

-من میگم بیایم عمل قلب بازش بکنیم. چطوره؟


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۱۱:۴۷:۵۴
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۲۳:۰۴:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
خلاصه: به دنبال آسیب جزئی به هکتور دگورث گرنجر و ناتوانی گروهی مرگخواران در ترمیم درست و حسابی زخم های او، لرد ولدمورت مرگخواران رو از خونه ریدل بیرون میکنه و دستور میده برن سنت مانگو اصول شفا دهندگی رو یاد بگیرن. مرگخواران به ناچار در لباس پروفسور های شفادهنده با اسامی که خودشون هم نمیتونن تلفظ کنن، وارد سنت مانگو میشن. به تصادف وینکی رو با شفادهنده جراحی که لباسشو پوشیده اشتباه میگیرن و به همراه بقیه مرگخواران میبرن اتاق عمل برای یه عمل اضطراری. مرگخواران با هدایت اسنیپ بقیه شفادهنده های واقعی رو بیرون میکنن از اونجا و خودشون دست به عمل و تمرین های خون آلود و وحشیانه روی بیمار میزنن. از طرفی رودولف و آگوستوس هم به دستور اسنیپ رفتن به بخشی که آلبوس دامبلدور در اونجا بستری شده تا بخشی از اهداف شومشون رو پیاده کنن. اما وقتی به اتاق دامبلدور میرن، با منظره بهم ریخته مواجه میشن و دامبلدوری در کار نیست. یک پرستار در اونجا به رودولف و آگوستوس توضیح میده که ریش دامبلدور رو زدن و بردنش اتاق عمل و شلوغی اتاقش هم به علت جفتک اندازی هاش حین ریش تراشی بوده. رودولف و آگوستوس هم بلافاصله متوجه میشن بیماری که در اتاق عمل همون لحظه زیر دست بقیه مرگخوارانه، خود دامبلدوره و مرگخواران حاضر در اتاق عمل (مورگانا، اسنیپ، وینکی، کراب، آرسینوس، هکتور و ...) اینو نمیدونن هنوز.

ـــــــــــــــــــ

«چیه رودولف؟ چرا خودتو خیس کردی؟ ترسیدی؟ ایزی لایف بگیرم برات؟ سنی ازت گذشته خب... »

این سوال رو آگوستوس با چهره در هم و مشوش از رودولفی پرسید که همچنان چند دقیقه بعد از خروج پرستار به در زل زده بود و قطرات شبنم شلوار بگش رو در آغوش کشیده بود.

رودولف: «نه آگو ! خیس نکردم. این عرق تفکره دارم میریزم. غدد تعریق بالا تنه ام کار نمیکنه میزنه به پر و پاچه ام. »

آگو: «حالا به چی فکر میکنی؟ ساحره یا دامبول؟»
رودولف: «به این که الان نویسنده این رول نمیدونه با من و تو چیکار کنه و الکی مارو توی این اتاق کاشته. شیطونه میگه باز باید به شیر متوسل بشم این وسط !»

آگو کمی به فکر فرو رفت و دید که حق با رودولف است و بقیه مرگخواران خودشون دارن ترتیب دامبلدور رو میدن در اتاق عمل و دیگه لازم نیست اونا به خودشون زحمت بدن که یکهوع بلندگوی بیمارستان به صدا در اومد:

«خانم پروفسور شفادهنده بچه نواز به بخش زایمان ! خانم پروفسور شفادهنده بچه نواز به بخش زایمان !»

آگوستوس چند قدمی به سمت رودولف برداشت و پس از رویت نام مدرج روی بچ نصب شده بر روپوش سفید رودی متوجه شده که شفادهنده مورد نظر خود رودولف است.

«رودی ! خودتی. دارن پیجت میکنن. روپوش مال این خانومه دکتره ست که گویا فقط هر روز از خونه تا مطب میپوشیده و تا میرسیده مطب میذاشته توی کمد چون اصن دکتر نبوده و مستخدم مطب بوده. »

رودولف نگاهی به بچ نصب شده رو سینه اش میکنه و بعدش با چهره ای درهم و پرفشار مانند اوقات ملکوتی در تالار اندیشه میگه:

«چرت نگو. گفت پروفسور. خب ! این که خانومه. من که عاقام. کجا برم خب؟ نمیشه باو. نرو توی جلدم... گولم نزن ! بیا بریم بخش اسهالیجات میخوام کارناوال رگباری راه بندازم با بیماران ! »

آگوستوس فرصت چانه زنی بیشتر به رودولف نداد و کشان کشان او را به سمت بخش زایمان برد و دروازه بخش را به اتفاق گشودند و با منظره شوت شدن انواع و اقسام بچه تازه متولد شده معلق در هوا به این سو و آن سوی بخش مواجه شدند.

«اوه ! خانم دکتر ! چه خوب شد اومدین ! یه ترول میخواد هفت قلو بزائه. »
رودولف: «»
«اواه ! خانم دکتر ! چقدر پوستتون برنزه شده. فقط یه کم سی بیل در آوردین روی لب بوتاکسی تون ! بهتون میاد !»
رودولف: «»
«خام دک طوو ... یه مرغه توله سگ زاییده... بچه نخبه هرکول در اومده داره با بند ناف طناب میزنه... اتاق عملو ریخته بهم. بیاین روی هوش بچه مقاله بدیم.»

رودولف: «»

«خانم دکتر بچه نواز... احوال شما؟ بی زحمت این مرخصی ساعتی منو امضا کنید.. دخترم تک آورده... باید برم هاگوارتز.»


در اتاق عمل مرکزی

«چرا پاس نمیدی مورگانا؟ بوق زدی به همه موقعیت هامون. هکتور ! قیچی رو پرت کن سمت وینکی. کوافل دستشه.»

پرفسور اسنیپ با جدیت تمام به جن خانگی مچاله و کوتاه قامتی اشاره کرد که معده لیمویی رنگ دامبلدور را به عنوان کوافل زیر بغل گرفته بود و سوار بر خاک انداز به سمت دیگر اتاق عمل پرواز میکرد. وینکی پس از پشت سر گذاشتن افراد تیم مقابل، بلاخره موفق شد خود را مقابل سطل آشغال کوچکی در گوشه ای از اتاق عمل برساند.

وینکی: «اینطوری نشد. وینکی نتوانست کوافل را از درون سطل گذاشت. کوافل خیلی بزرگ بود. وینکی معده را قاچ قاچ کرد. »

به محض تکه تکه شدن معده دامبلدور و ریختن قطعات آن داخل سطل، ضمن بیرون پاشیدن مقادیر شکول موکول برتی بات با طعم لپ مادر سیریوس، داور سوت زد و ده امتیاز به نفع تیم الف گرفت.

اسنیپ با عصبانیت گوشی طبابتش را از دور گردن در آورد، در هوا مثل کابوی چرخاند و به سمت وینکی پرتاب کرد و گفت:

«زدی کوافل رو تیکه تیکه کردی. الان با چی بازی کنیم؟ روده هاشم که به عنوان ماکارونی قالب کردی به سرپرستار ! جیگرشو دادی جیگر خورد ! با کیسه صفراشم که موهیتو درست کردی. کلیه هارو هم که بعنوان لوبیا دادی به بچه های ایفای نقش جک و لوبیای سحر و آمیز ! ده امتیاز کم میشه. صفر صفر برابریم هنوز !»

وینکی: «بیمار هنوز قلب داشت ! از قلب به عنوان کوافل شد کرد استفاده همی همانا !»

جن مضطرب به پیکر نحیف و خون آلود و تکه پاره شده ای اشاره کرد که در مرکز اتاق عمل روی تخت افتاده بود. اسنیپ کمی به فکر فرو رفت. در میان شیکم و سینه قاشق زده شده،‌ قلب تپنده بزرگ و 12 سیلندری قرار داشت که هنوز بیمار را زنده نگه داشته بود.

«هوومک ! مشکوکیوس ! سینوس. اون گوشیتو بده ببینم این قلبه چی میگه. انگار غیر از تاپ تاپ اصوات دیگه ای هم داره.»

آرسینوس از روی چراغ بالای اتاق عمل پایین آمد و گوشی طبابتش را دور گردن اسنیپ انداخت. اسنیپ با دقت خاصی گوشش را تسلیم گوشی کرد تا ضربان های قلب را بهتر بررسی کند.

«تاپ تاپ گلرت ! تاپ تاپ گریندل ! تاپ تاپ والد ! تاپ تاپ گلرت ! تاپ تاپ »

اسنیپ سریعا دوزاری اش افتاد اما نتوانست در میان خونی که راه انداخته بودند، هویت پیکر نحیف بیمار را به درستی تشخیص دهد. چشمانش سرتاسر اتاق عمل را ور انداز کرد تا بلاخره روی رخت آویز چوبی متصل به دیوار میخکوب شد. ریش دراز و سپیدی که از بیخ کنده شده بود، مانند چادر بی بی روی آن آویزان شده بود و انتظار صاحبش را می کشید.

«دامبله !»

«تاپ تاپ سیوروس ! تاپ تاپ لدفن ! تاپ تاپ سیوروس ! تاپ تاپ لدفن ! تاپ تاپ »

اسنیپ با ترس گوشی را از روی قلب تپنده بزرگترین جادوگر عالم کنار کشید و چند قدمی به عقب برداشت. مورگانا پس از نصب تعدادی الکترود به مغز دامبل، مشغول دریافت و تنظیم تصاویری برفکی و مبهم از خاطرات بیمار در داخل یک مانیتور شد.

«اوه ! خودشه.»

و با انگشت اشاره اش به صفحه مانیتور اشاره کرد که دو پسر جوان یعنی دامبول و گریندل رو به تصور می کشید. دو جوان ضمن لم دادن زیر سایه درختی در مزارع علف، از فاوکس ققنوس فقید نخست به عنوان فندک بهره می بردند و داشتند چپق هایشان را روشن می نمودند و بعد از هر پک با دود آن شکلک های قلب و لاو یو حواله چهره پر عطوفت یکدیگر می کردند.

آرسینوس: «اوه شت ! (با شین مفتوح !) من میرم کلاه وزارتمو پس بدم. ایفای نقش بو گرفت»
وینکی: «من باید افرادمو خبر کرد ! من باید اینجا رو پر کارآگاه کرد.»

اسنیپ که دچار حالت تحول تهوع شده بود با نفرت گفت:
«من باید برم اتاق فکر !»

هر کسی دنبال فرار از ابر بوق حاضر بود که ناگهان رفلکس اتوماتیک رویت شد و بندری زدن پاهای دامبلدور توجه مرگخواران حاضر در اتاق عمل رو جلب کرد.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۲۳:۴۰:۳۴
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۲۳:۵۶:۱۲
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۲۳:۵۸:۳۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۳ ۰:۰۳:۵۰

----------



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۳۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ماموریت کاراگاه برایان دامبلدور


بالاخره پس از گذشت چند دقیقه همگی موفق به یادگیری اسامی شدند.
سوروس اسنیپ گفت:
_رودلوف،اگستوس، شما برین پیش دامبلدور،بگین از طرف ارباب برای عیادت اومدین!مواظب باشین کاراگاهی یا یکی از محفلیا اون دور و بر نباشه.نگران چیزی هم نباشین آلبوس به همه اعتماد می کنه!

رودولف و اگستوس سری تکان دادند و از گروه خارج شدند و سایر ملت مرگخوار هم به دنبال اسنیپ به طرف اتاق عمل رفتند.اسنیپ در اتاق را باز کرد وهمگی وارد شدند.

اتاق مستطیل شکل بزرگی بود که تمام آن سفید بود.یک تخت وسط اتاق بود که پنج شفا دهنده دور آن ایستاده بودند.ظاهرا به موقع رسیدند زیرا هنوز هیچ اتفاقی برای بیمار نیفتاده بود. فریاد ناگهانی اسنیپ همه آن ها را از جا پراند:
_همگی بیرون و گرنه پنجاه امتیاز از کل سنت مانگو کم میشه!

یکی از شفا دهندگان خطاب به اسنیپ گفت:
-پروفسور چیکاتینگ!درسته که شما رییس بیمارستان هستین اما تجربه و تخصص من از شما بیشتر... .

-ساکت!صد امتیاز از شخص تو.
سپس با دست به هکتور اشاره کرد و ادامه داد:
-به غیر از اون همگی بیرون!اینبار صد و پنجاه امتیاز کم میشه!

ملت شفادهنده با تعجب از اتاق خارج شدند و مرگخواران به سمت تخت بیمار هجوم بردند.بدن بیمار،روی تخت قرار داشت و صورتش با پارچه سبز رنگی پوشیده شده بود.
هکتور همچنان در حال ویبره زدن بود!

اسنیپ گفت:
-شانس آوردم که این روپوش مال رییس بیمارستان بود،مورگانا،میشه هکتور رو از کادر خارج کنی؟

مورگانا یقه هکتور را گرفت واز کادر خارج کرد.

-حالا باید چی کار کنیم؟

اسنیپ چوبدستی اش را به سمت شکم بیمار گرفت و گفت:
-باید به طور عملی شفادهندگی رو یاد بگیریم، سکتوم سمپرا!
خون از شکم بیمار به سر و صورت ملت مرگخوار پاشید.

_چرا سکتوم زدی؟!
_مگه برای یادگیری نباید درون بدن بیمارو نگاه کنیم؟نا سلامتی میخواایم شفا دهنده بشیما!

ملت مرگخوار سری تکان دادند و طولی نکشید که فریاد های سکتوم سمپرا و پاشیدن خون و باز کردن وجب به وجب بدن بیمار شروع شد!


اتاق آلبوس دامبلدور

اگستوس در حالی که تاج گل بزرگی در دست داشت که روی آن کارتی با نوشته از طرف ارباب،وجود داشت وارد اتاق شد.

اتاق کاملا بهم ریخته بود، تخت خواب دامبلدور از وسط نصف شده بود، بخشی از کاغذ دیواری سبزرنگ اتاق از دیوار جدا شده بود، شیشه های پنجره شکسته بودند،خون همه جا پاشیده بود اما اثری از دامبلدور نبود.
رودلوف از خداخواسته،ساحره را صدا زد تا ببیند چه اتفاقی افتاده.
ساحره وارد اتاق شد .

-بله؟
-ببخشید اینجا چه اتفاقی افتاده؟مگه دامبلدور محافظ نداشت؟ظاهرا اینجا درگیری پیش اومده.

با شنیدن نام محافظ ساحره لبخندی زد و گفت:
-محافظ؟! نه بابا...نه محافظی در کار بود و نه کاراگاهی!اون پیرمرده همش میگفت من به همه اعتماد دارم!با شفادهنده ها درگیر شد.

-چرا؟
-چون می خواستن ریششو بزنن! موفق شدن ولی به سختی!

-چرا می خواستن ریششو بزنن؟

-چون قرار بود بره اتاق عمل!ریشش زیاد تو دست و پابود!
-چی!؟یعنی مریضی که توی اتاق عمله، آلبوس دامبلدوره؟

ساحره در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
-بله.

اگستوس:

رودلوف به در بسته خیره شده بود!



ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۴۶:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۵۲:۴۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۱:۰۰:۳۴

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر سایـہ اربـــــــــاب....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
وینکی توسط پرستاران و تیم پزشکی کشیده می شد و منتظر بود هر لحظه بلای آسمانی نازل شودتا او از دست این جماعت راحت شود. دیدن این صحنه باعث شد که هلنا و هوش ریونی اش به کار بیفتد.
_هکتور دوست داری بری تو اتاق عمل؟
هکتور شروع کرد به ویبره زدن و گفت:
_آره، هلنا واقعا دوست دارم!
_خب ، می ری جلو و هر چی من بهت می گم رو پیش اون ماگلا می گی.
هکتور با سر نشانه تایید داد و به حرف های هلنا با جون و دل گوش می داد. وقتی حرف های هلنا تمام شد وینکی هنوز در حال جنگیدن با تیم پزشکی بود و موفق نشده بود که از دست آنها خلاصی پیدا کنه! هکتور به مت آنها حرکت کرد و گفت:
_ همکاران چیکار می کنید؟
تیم پزشکی با چهره های علامت سوال به هکتور نگاه می کردند. این کار هکتور را بی صبر می کرد و او باید طبق حرف های هلنا لباس را از وینکی می گرفت و با تیم پزشکی به اتاق عمل می رفت.
_ اِ این چقدر شبیه روپوش منه!
وینکی که نفهمید منظور هکتور چیه متوجه بالا و پایین پریدن مرگخواران شد که هر کدم به سبکی به وینکی می فهماندند لباس رو درار بده به هکتور، که طبق گفته های خود وینکی ، وینکی جن خانگی با هوش بود.
_بله،هکتور یعنی نه چیزه اقای دکتر ... اقای دکتر ...
همه می دانستند اسم نوشته شده روی لباس به حدی سخت هست که وینکی موتور بسوزونه پس مضطرب به وینکی چشم دوخته بودند. هکتور هم که هلنا فکر اینجایش را نکرده بود و نگفته بود که باید الان چیکار کنه ترجیح داد مثل بقیه فقط به وینکی نگاه کنه. که یکی از اعضای تیم پزشکی به داد هکتور رسید.
_آقای دکتر اوضاع مریض وخیمه اگر ممکنه زود تر داخل اتاق عمل شید بعداً روپوشتون رو پس می گیرید.
هکتور با تیم جراحی وارد اتاق عمل شد و مرگخواران منتظر بودند که خبر مرگ بیمار رو به خانواده اش بدهند.
هلنا که در فکر فرو رفته بود باید فکری می کرد تا زودد تر به خواسته شان برسند.
_فهمیدم! اول لطف کنید اسمتون رو حفظ کنید تا دیگه اینطوری خیط بالا نیاریم! وینکی زود اون روپوش رو درار برو ببین دامبلدور جدی جدی اینجا بستریه یا نه ، که اگه اینجاست بریم با معجون شِفا دهنده هکتور منفجرش کنیم.البته تا صاحاب لباسا نیومدن!
وینکی که فقط منتظر بود حرف های هلنا تمام شود تا حرفش رو بزنه چون همه می دونستند که هلنا از اینکه کسی وسط حرف بپره بدش می اد.
_وینکی فقط از ارباب دستور گرفت وینکی جن خانگی حرف گوش کن بود.:no:
هلنا که می دانست اصرارش فقط منجر به دعوا و بی احترامی می شه به بقیه نگاه کرد و گفت:
_ خب اسماتون رو حفظ کردین؟
سیوروس که عصبی بود لباسش رو در اورد و مچاله کرد و گفت:
_نه! آخه چه جوری ؟ این زنه!
و پشت سر این اعتراض اعتراض بقیه هم آغاز شد.




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۱:۵۸
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
صدای تودماغی یک ساحره در فضای بیمارستان طنین انداز شد.
-دکتر ناشینیلیان به اتاق عَدَل! دکتر ناشینیلیان به اتاق عَدَل! دِ دکتر پاشو بیا اتاق عَدَل درتیکه ی بوقی!

جمعیت مرگخواران که حالا شبیه یک جمع از پروفسورها شده بودند با ترس و لرز به یکدیگر نگاه کردند. رودولف که قمه هایش را با کلی زحمت در جیب های شلوارش جا داده بود، گفت:
-میگم نکنه این دکتره... ناشی پاشی یکی از همونایی بود که لباساشونو گرفتیم؟

آگوستوس جلوتر راه افتاد و بقیه را هم فراخواند.
-حالا هرچی... بیاین بریم شفادهندگی یاد بگیریم.
-میگم... خب ما که الان هرکدوم یه پا شفادهنده ی مدرک بالاییم. بعد بد نیست بریم بگیم به ما شفادهندگی یاد بدین؟
-پس با این لباسا ما الان هم یه پا شفادهنده شدیم؟ بیاین برگردیم و به ارباب مژده بدیم.

کراب لباسش را مرتب کرد. با آینه ای که در جیبش جاسازی کرده بود با کلی ناز و ادا به خودش نگاه کرد و یک ریملی هم به ابروهایش کشید. آرسینوس در تمام مدت به رفتار کراب نگاه کرد. بعد هم آه کشید و گفت:
-ما واقعا داریم به کدام سو میریم؟ نمیشه. باید شفادهنده ی واقعی شیم. شاید بتونیم عملی انجامش بدیم تا یاد بگیریم.

این گونه بود که جمع مرگخواران راه افتادند و رفتند به سمت اولین باجه ای که دیدند. سیو مشتش را محکم روی میز پیشخوان کوبید و گفت:
-ما میخوایم شفادهندگیِ عملی کار کنیم. زود ما رو بفرستین سر یه عمل وگرنه 50 امتیاز از کل هیکل این بیمارستان کم میشه.

ساحره ای که پشت میز نشسته بود آدامسش را باد کرده، آنرا ترکاند و با قیافه ی بیخیالی گفت:
-فعلا کاری نداریم. ولی چند ساعت دیگه یه کامیون پرِ مریض واسمون میرسه...

رودولف جلو پرید و گفت:
-گفته بودم به ساحره های آدامس خور علاقه ی خاص دارم؟
-
-

ساحره همینطور که با قیافه ی ترسناکی به رودولف زل زده بود، نگاهش چرخید و متوجه یک فرد بسیار قد کوتاه و گوش بلند در جمع مرگخواران شد. بعد از اینکه برچسب اسم روی لباس فرد مزبور را خواند، چانه اش را خاراند و بعد با تعجب گفت:
-ئه... دکتر ناشینیلیان؟ شما باید الان تو اتاق عمل باشید که! اینجا چیکار میکنین؟ خانمِ بلندگو پور... دکتر ناشینیلیان رو پیدا کردم.

مرگخواران با ترس و لرز به وینکی نگریستند که میخواست داد بزند که: وینکی جن خانگی مونث بود. وینکی دکتر نبود!

---------------------------------
مُردم تا ارسال بشه. :|


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۲۱:۰۶:۳۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین


مرگخواران همچنان داشتن به اخرین جمله ریگولوس فکر میکردن... عه! البته غیر از اون وسطیه. خب احتمالا خودتون میتونین حدس بزنین کیه دیگه؟

- هورا! سنت مانگو! بالاخره میرم اونجا.
- هگتور، چرا اینقدر خوشحالی؟

هکتور که حالا شروع به دویدن در خیابان کرده بود و هر لحظه صداش ضعیف تر می شد فریاد زد:
- معجون سیو! معجون جدید!



حالا مرگخواران یکدست تر شده بودند و به دورنمای خیابان زل زده بودند.
- خب؟ بریم حالا؟

سیوروس اه بلندی کشید و گفت:
- اره بریم، اونا هم می پرسن چه خدمتی از ما برمیاد، ماهم میگیم اومدیم شفا دهنده بشیم. حتما بعدش کمیته شفای مرگخواران رو تشکیل میدن. خیلی عالیه.

- جدی؟ پس بریم!
-

رودولف در حال خاراندن چانه اش گفت:
- همچینم بد نیستا. جدای از ساحره هایی که اونجا هستن، ما میتونیم یه کارایی هم بکنیم.
- مثلا؟
- خب من شنیدم که... که... البته فقط شایعه هستا، ولی شنیدم دامبلدور مریض شده.
مرگخواران سخت در حال تفکر درباره ی منظور رودولف بودند ولی چون بعد از دقایقی به نتیجه ای نرسیدند تصمیم گرفتن دوباره به رودولف مراجعه کنند.
- خب؟

رودولف دیگه کم کم داشت از مرگخواران نا امید میشد، لرد چه طوری این همه سال این مرگخواران رو تحمل کرده بود؟

- خب بعد میتونیم بریم شفا دهنده بشیم و دامبلدور رو شفا بدیم، البته شَفا!
- اره حتما ما میریم اونجا اون ها هم میگن چه خدمتی از ما برمیاد...
- سیوروس میدونم میدونم، ولی راه حلش ساده است.

دقایقی چند مرگخواران به رودولف زل زده بودند تا جواب را دریابند.

- تغییر قیافه میدیم خب.



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
سوژه جدید

- آخ! نمی تونی یواش تر انجامش بدی ریگولوس؟
- نخیر نمیشه! من دزدم شفادهنده که نیستم. اینقدر هم وول نخور هکتور! یکی بیاد اینو نگه داره! نمیتونم زخمشو ببندم.

مورگانا اخمی کرد.
- خب چون اینجوری نمیشه بست. تو نمی تونی چسب رو بپیچی دور زخم!

ریگولوس به او چشم غره رفت.
- خب اگه خودت بلدی چرا خودت نمی بندی؟

مورگانا جلو رفت و سعی کرد همین کار را بکند. اما خب نمیشد کسی مثل هکتور را واقعا بی حرکت نگه داشت. اگر کسی با دقت به آنها نگاه می کرد، به نظر می رسید مجبور به اجرای نوعی رقص اجباری شده باشند. به خاطر گرد و خاکی که مرگخواران نمی فهمیدند از کجا به آنجا راه پیدا کرده، کسی قادر نبود هکتور و مورگانا را ببیند. ولی وقتی متوقف شدند، صحنه پیش روی بقیه، چیزی نبود که مورگانا دلش بخواهد در تاریخ ثبت کند. نه وقتی تمام باندها از فرق سر تا نوک پایش را پوشانده اند!

ریگولوس:
مورگانا:

- نمی تونید از معجون های خودش به خوردش بدید؟

ملت مرگخوار از دیدن اربابشان شوکه شدند. مورگانا تقلا کنان جلو آمد
- ارب... ارباب اصن... کسی نمی تونه به.. این ویب....ویبروشیب نزدیک بشه!
- خب پس یه شفادهنده خبر کنید.

جوری این را گفت انگار می خواست بگوید امروز سه شنبه است و فردا چهار شنبه.و شما هم وظیفه داشتید این را بدانید. آرسینوس یک قدم جلو آمد
- اما ارباب شفا دهنده ها از اینجا می ترسن. هیچکدوم حاضر نیستن پاشون رو توی خونه ریدل بذارن.

لرد ولدمورت سر نجینی را که دور صندلی اش پیچیده بود نوازش کرد.
- راه حلش ساده اس آرسینوس. شما برید اونجا!

رودولف نیشخندی زد
- من موافقم. من حاضرم باهاش به عنوان همراه برم من علاقه خاصی به ساحره های درمانگر دارم.

لرد

- خوب میاریمشون اینجا ارباب؟

لرد

- هکتور رو می بریم؟

لرد

- محفلی ها ها رو می یاریم خب!

لرد

- بهشون معجون می دیم.

لرد

- نه مرگخواران من! شما می رین به بیمارستان. و شفادهندگی یاد می گیرین.

ملت مرگخوار :

- ما ارباب؟
- ارباب آخه ما؟
- مطمئنید که میتونیم؟
- خب باید بتونید وگرنه نمیتونید برگردید به خانه ریدل!

مرگخواران هنوز به درستی جمله آخر را درک نکرده بودند، که متوجه شدند بیرون درب خانه ریدل قرار دارند. کنار دکه دربانی قدیمی رودولف.

اگستوس: خوب ما الان باید چکار کنیم؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۶ ۱۶:۳۵:۱۱

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

همانطور که هکتور پیش بینی کرده بود، درست سه ثانیه بعد صدای "تالاپ و تولوپ" سقوط مرگخواران به گوش رسید.
هکتور ملاقه ای ظاهر کرد و کمی از معجونی که داخلش بود چشید... بسیار بدمزه بود!
هنوز صدای سقوط مرگخواران قطع نشده بود. هکتور ممکن بود بدمزه باشد...ولی خنگ نبود! می دانست که به زودی خواهند رسید و یقه اش را خواهند گرفت.
معجون را با شدت بیشتری هم زد و پاتیل به آرامی از روی زمین بلند شد...

-آخ!
-اوخ!
-هوی! من چرا اینجوری افتادم! قسمت تحتانی من گیر کرده تو این بوته خار. یکی بیاد منو بکشه بیرون!
-مگه دستم به این هکتور نرسه.
-آخ!
-اوخ!
-اینا رو که قبلا گفته بودیم!

ولی این یکی فرق می کرد! سرو صدا ها ناشی از سقوط نبود. مرگخواران ساعد دست چپشان را گرفته بودند. لرد سیاه آنها را احضار کرده بود و این فقط یک معنی داشت. حال لرد خوب شده بود!
مرگخواران موقتا دامبلدور را فراموش و به سمت خانه ریدل آپارات کردند.
لرد سیاه سالم و سرحال روی تخت سلطنتش نشسته بود و در کنارش پاتیلی روشن و هکتوری داخل پاتیل.
مرگخواران بعد از تعظیم به لرد شروع به چشم غره رفتن و خط و نشان کشیدن برای هکتور کردند که با صدای خشمگین لرد به خود آمدند!
-ندیدیم به جناب گرینجر تعظیم کرده باشین! اون نگاه هاتونم درست کنین. چطور جرات می کنین اینجوری به بزرگترین معجون ساز قرن خیره بشین؟

مرگخواران متعجب شدند! هکتور؟! بزرگترین معجون ساز؟!مورگانا به آرامی به هکتور نزدیک شد.
-ارباب حافظه شونو از دست دادن؟

هکتور کمی نمک و زرد چوبه به پاتیلش اضافه کرد.
-خب...نه!...ولی قبل از رسیدن شما اصلاحاتی درقسمت مربوط به هکتور مغزشون انجام دادم.فقط نمی دونم چرا هر کاری کردم یادشون نرفت من باید بجوشم! حالا زود باشین. به من تعظیم کنین.وگرنه دیرتر می پزم!

دامبلدور می توانست سکته کند...می توانست بمیرد! فعلا مشکل بزرگتری داشتند. لردی که هکتور را شدیدا قبول داشت و بی چون و چرا دستوراتش را اجرا می کرد. مرگخواران مطمئن بودند که لرد به زودی متوجه قضاوت اشتباهش در مورد هکتور خواهد شد...ولی هکتور هرگزبرای خرابکاری به زمان زیادی احتیاج نداشت.

پایان




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۴:۱۵
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
پیش از آنکه دوباره بحثی در مورد اینکه کدامیک از مرگخواران در را باز کند میان جماعت مرگخوار در بگیرد، در با یک ویبره بی مقدمه و ناگهانی هکتور که در اثر یادآوری ناگهانی نام لرد در ذهنش بود، از جا در آمد.

جماعت مرگخوار نمیدانستند از باز شدن ناگهانی در تعجب کنند یا از دیدن صحنه ای که پیش رویشان بود، شوکه شوند. پیش روی مرگخواران یک نفر همچون اورانگوتانی از سقف اتاق آویزان شده بود. دیگری جورابی را به سرش کرده بود و در حالی که به سرش روغن میزد، میگفت:
-من وزیر جادو هستم. دویست امتیاز از اون اورانگوتان چسبیده به سقف کم میکنم.
سوروس در حالی که میکوشید متانت همیشگی اش را حفظ کند، گفت:
-به نظرم بهتره هر چه زودتر یه فکری به حال اینا بکنیم. ظاهرا وضعشون خیلی خرابه!

همان لحظه یک نفر دیگر که چهار دست و پا به دیوار چسبیده بود، در حالی که لب هایش را به فرمت سوسک غنچه کرده بود، با صدای بلندی فریاد زد:
-من مارمولکم. من آفتاب پرستم.
آشا با دیدن این صحنه فورا حرف سوروس را مورد تایید قرار داد:
-باهات موافقم داداش! به نظر من که باید همه اشونو بکشیم.
وینکی گفت:
-به وینکی اجازه داد از مسلسل استفاده کرد؟ وینکی تونست همه رو با یک رگباری به دیار مرلین فرستاد.

پیش از آنکه کسی فرصت جواب دادن به وینکی یا تصمیم گیری درباره نحوه قتل عام دیوانگان حاضر را پیدا کند، این صدای هکتور بود که بلند شد:
-ای افراد ساکن در این مکان! به من گوش کنید.
به شکلی غیر قابل باور و ناگهانی همه دیوانگان ساکت شده و توجهشان به سمت هکتور جلب شده بود. هکتور هم که خوشش آمده بود، ادامه داد:
-همه شما رویای پرواز در سر دارید، درسته؟
ملت دیوانه:
-درسته، درسته!
-پس همگی پس از نوشیدن این معجون میتونید پرواز کنید. یک پرواز دسته جمعی. به سمت هر کجا که اراده کنید.
و بعد پاتیل بزرگی را که معلوم نبود از کدام نا کجا آبادی ظاهر کرده وسط سالن گذاشت.

دو دقیقه بعد-اتاق دیوانگان

-همه آماده پرواز هستین؟
-بله.
-پس با شماره سه... یک... دو...
هکتور هنوز به شماره سه نرسیده بود که ملت دیوانه ویبره زنان یکی پس از دیگری از پنجره به بیرون پریدند.
هکتور به سمت مرگخواران چرخید:
-یادم رفت بهشون بگم تو معجون آب ریختم خاصیتش فقط برای سه ثانیه است!
ملت مرگخوار:
هکتور با همان چهره اشک آلود و در حالی که درون پاتیل مینشست و زیرش را روشن میکرد گفت:
-دستور ارباب... کشتن دامبلدور!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۳

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
دقايقي طول كشيد تا مرگخواران غيرتي لباس هاي شفادهندگان را بپوشند
-خب آقايون و خانم ها
توجه همگي به آشا جمع شد كه دوباره به بالاي منبر رفته بود
-ما چي هستيم؟
جمعيت نعره سر دادند:
-مرگخواااار
-چي ميخوايم؟
-دامبللللل
-كي ميخوايم؟
-همين حالاااا
-پس پيش به سوي اتاق دامبللل
-مرگخواااار
ناگهان همه به مرگخواري بس داغان(داغون) كه به تازگي از معجون هاي شگفت انگيز هكتور ميل كرده بود نگاه كردند و پس از كمي كروشيو بازي با مرگخوار مورد نظر راه اتاق دامبل را پيش گرفتند...

-هي شما
-سسيسس گوش ندين فقط بدويين
-با شمام
-بدوين بدويين
-وايسيد بينم شفادهنده ارشد صحبت ميكنه
-همش خرافاته بدويين
-ايستتتت
-خوب دوستان زمان ايستادنه
-چرا گله اي حركت ميكنيد؟ به اندازه كافي سرمون شلوغ هست. همه گي برين به بخش مراقبت از جادو هاي غير قابل درمان. اونجا چن تا بيمار نياز به كمك دارن
-نه حالا چيكار كنيم؟
-سريع ميريم كارو راه ميندازيم بعد ميريم سراغ دامبل

همه گي نادم و پشيمان به سمت بخش مراقبت از جادوهاي غير قابل درمان رفتند
-درو باز كن لودو
-من مي ترسم در داره ميلرزه اون تو همه ديوونه ان
-يكي اون در لعنتيو باز كنه
-خودت باز كن بلا
-ميدونين كه من واسه اربابم هر كاري رو ميكنم اما فعلا خستم
-يكي درو باز كنهههه
-آواداكاواراااااا
-كراب:|
-بله ؟
-چه عملي انجام دادي؟
-هيچي اومدم بگم آلوهومورا زبونم نچرخيد
- :|
- :|
- به جاش در ديگه تكون نميخوره اوني كه پشتش بود ديگه زجر نميكشه .
-بريم تو كه كلي عقب مونديم.




تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.