نتیجه دوئل تراورز و مورگانا لی فای:امتیازهای داور اول:
تراورز: 25 امتیاز - مورگانا لی فای: 26 امتیاز
امتیازهای داور دوم:
تراورز:24 امتیاز - مورگانا لی فای: 25 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
تراورز:23 امتیاز - مورگانا لی فای: 22 امتیاز
امتیاز های نهایی:
تراورز:24 امتیاز - مورگانا لی فای:24/33 امتیاز
برنده دوئل:
مورگانا لی فای!_____________
-سرتو بلند کن!
-نمی شه!
-باید بلند کنی!
-به جان شما نمی شه خواهرم!
مورگانا آهی از سر خشم کشید. چوب دستی اش را که به طرف تراورز گرفته شده بود پایین آورد.
-خب...می شه بفرمایین چطوری قراره دوئل کنیم در حالی که از وقتی رسیدی نگاهتو دوختی به کفشات؟
تراورز تسبیحش را با دست راست و چوب دستی را با دست چپ گرفته بود...همین نشان می داد به کدامیک اهمیت بیشتری می دهد. تراورز چپ دست نبود!
-خب خواهر، همینجوری دوئل می کنیم. من که به خاطر یک دوئل نمی تونم به آرمان های حاجی پشت کنم. در چشمان ساحره ها آتشی از جهنم وجود دارد که اگر بنگریم در جا خواهیم سوخت! شما طلسمتو بفرست. به امید حاجی ما دفاع خواهیم کرد.
مورگانا در حالی که با حالتی عصبی به چپ و راست قدم می زد سرگرم بررسی موقعیت شد. این نوع دوئل عادلانه نبود. و پیامبران نماد عدالت بودند.
-خب...پس منم چشمامو می بندم. اینجوری شرایطمون یکسان می شه.
تراورز:ببند خواهرم...چشمانت را بر هر نامحرمی ببند و از آتش دوزخ در امان بمون.
مورگانا چشمانش را بست و شمارش معکوس شروع شد.
چند دقیقه بعد!-تو جیبم...حلقه ازدواجم هست...بدینش به ترزا...بهش بگین تا آخرین نفس بهش وفادار بودم. تو کل زندگیم بجز مادر مرحومم و ترزا چهره هیچ زنی رو ندیدم! الان کمی احساس پشیمونی می کنم البته...ولی بهش بگین به هر حال.
مورگانا کمی دستپاچه شده بود. جیب تراورز را گشت...ولی حلقه ای پیدا نکرد.
-تو مگه مجرد نبودی؟...ترزا کیه؟
تراورز صدای مورگانا را نمی شنید.
-یه عروسک خرسی برای دخترم تراورز بخرین. بهش قول داده بودم.
-دخترت هم اسم خودته؟
-نه بابا...خوب گوش نکردی...تراوِرز که نیست...تراو-رُزه! travrose! به حاجی هم پیغاممو برسونین. بهش بگین بره...من زخمی شدم. وقتو تلف نکن حاجی...منو همینجا بذار و برو...بهت می گم برو حاجی! نذار حرمتتو بشکنم و سرت داد بزنم.
صدای تراورز بلند و بلند تر می شد. مورگانا همچنان گیج بود.
-چی داری می گی؟! دختر چیه؟ تو اصلا ازدواج نکردی که دختر داشته باشی. حاجی کیه آخه؟
تراورز سرفه ای بسیار ساختگی کرد!
-تشنمه...کاش قبل از مردن یک قطره آب می نوشیدم...
مورگانا جامی پر از آب خنک ظاهر کرد.
-بیا...آب! بخور.
تراورز سرش به به سمت دیگری برگرداند.
-نه خواهر.. بکش کنار اونو. چرا نمی فهمی؟ من باید تشنه بمیرم! چرا صحنه رو خراب می کنی؟ یادت نره به حاجی بگی من تشنه مردم...بهش بگو بره...بگو من نمی خوام با این وضع سربارش باشم. منو بذاره و بره...صدای تانکا رو می شنوم. دارن نزدیک می شن. نامردا...از پشت حمله کردن.
مورگانا جام را به کناری گذاشت... تراورز چند سرفه ساختگی کرد و چشمانش را برای همیشه بست.
مورگانا به چند دقیقه گذشته که بسیار سریع سپری شده بود فکر کرد.
-من طلسم رو به طرفش فرستادم و در مقابل طلسم اون جاخالی دادم...خب...فرض کنیم طلسم من به اون خورد...چرا هیچ اثری روش نیست؟ چرا مردنش اینقدر طول کشید؟ برای چی سرفه می کرد؟! تاثیر طلسم من این نبود که...طلسمم باعث سکته قبلی و مغزی همزمان می شد.
با کمی جستجو رد سرخ رنگ طلسمش را روی تخته سنگی در آن نزدیکی یافت.
-خب...اینم از این! طلسم من به سنگ خورده...پس این جو گیر برای چی مرد آخه؟! حالا جواب زن نداشته شو چی بدم؟ حاجی رو از کجا پیدا کنم؟! تانکا از کدوم طرف دارن میان؟!