هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
شرح امتیازات جلسه دوم معجون سازی:

قبل از اینکه امتیازات رو توضیح بدم لازمه مواردی رو ذکر کنم.
اول اینکه به دلیل اینکه این جلسه قرار نبود از خودتون چیز جدیدی بنویسید و فقط اصلاح پستی از خودتون بود بنابراین با سختگیری بسیار بیشتری نمره ها رو ارسال کردم.
دوم اینکه هر شخصی رو فقط با خودش مقایسه کردم، نه بقیه! بنابراین وقتی دارید نمره و شرحش رو میخونید نگید فلانی هم همین اشکال رو داشت چرا اون نمره، من این نمره!
مورد آخر هم اینکه من یادم نمیاد گفته باشم اجباری هست که خودتون بشینید پستتون رو نقد کنید! حتی این جمله رو هم ذکر کردم اگر نقد داشته باشه پستتون، بهتره.

این از توضیحات اولیه حالا بریم سر توضیحات.

هافلپاف:37

وندلین:30

همونی بود که میخواستم وندل! عالی بود!

رز:25

چند جای بازنویسیت غلط تایپی دیدم و یکی دو مورد اشکال دیگه! در کل پستت جای کار داشت!

لاکرتیا:25

در هر دو مورد لینک تاپیک رو دادی نه لینک پست رو الان بهت صفر بدم؟ با توجه به همین پستت بهت نمره دادم!

زاخاریاس:27

کارت خوب بود زاخاریاس ولی میتونست بهتر از اینا باشه!

اسلیترین:34

ریگولوس:27

میتونستی بهتر از اینا باشی! خودت هم اینو خوب میدونی!

آریانا:29

خوب بود آریانا. کارت درست بود، جز یکی دو مورد خیلی کوچیک!

گریفندور:36

آرسینوس:30

خوشم اومد آرسی! تکمیل بود! ولی میگم سیو صد امتیاز بابت توهین به استاد ازت کم کنه!

رون:26

ممکنه یه کمی سختگیرانه به نظر بیاد ولی جای تلاش بیشتری داشتی رون. خیلی بهتر از اینا میتونست باشه!

آملیا:27

خوب بود آملیا راضی بودم ولی خالی از اشکال نبود!

ریونکلا:41


فیلیوس:24

انتظار بیشتری ازت داشتم و معتقدم جای کار بیشتری داشتی. ایراد هایی گرفتی ولی تو اصلاحیه درستشون نکردی!

لینی:30

عالی بود لینی! دقیق و درست بود!

آلتیدا:25

مثل خیلی از دوستان دیگه فکر میکنم جای کار داشت!

روونا:23

قرار بود ایراد ها رو یا خودتون بگیرید یا لینک نقد برام بذارید. این نمره هم بیشتر از هر چیز به خاطر این ازت کم شده!

تراورز:25

خوب بود تراورز ولی خیلی بهتر از این میشد که باشه!

گلرت:23

در پستتون مواردی رو دیدم که تو نقد بهش اشار شده ولی درست نشده بود. ضمن اینکه میتونست خیلی بهتر از اینا باشه.

مایکل:20

من پای پست رول رو زمان امتیاز دهی خوندم. بارها گفتم که اگر سوالی دارید پخ بزنید چون من تا زمان امتیاز دهی بعیده پست ها رو بخونم. شما هم باید یا خودت ایراد ها رو میگرفتی یا لینک نقدی رو میدادی و بعدش پست رو اصلاح میکردی نه بازنویسی کامل! در واقع اگر واقع بین باشیم نباید بهتون نمره این رول رو میدادم چون تکلیف این نبود ولی نمره دهی انجام شد و بیشترین نمره هم به خاطر اینکه تکلیف به درستی انجام نشده بود ازتون کسر شد.


پ.ن: چیزی که تقریبا تو همه ی پست ها مشاهده کردم این بود که هنوز در پست ایراد دیده میشد. در مورد کسانی که تازه وارد به حساب میان نمیشه بهشون ایراد گرفت ولی برای ارشد ها چرا!
بابت تاخیر در گذاشتن این پست هم عذر میخوام!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور در دفترش نشسته بود و در حالی که با یک دست پاتیلی را هم میزد و با دست دیگرش مشغول ورق زدن آلبوم خاطراتش بود، ویبره زنان به تدریس جلسه ی بعد کلاسش فکر میکرد.

اندر تفکرات هکتور:

آزمایشگاهی پر از معجون های گوناگون و دود های رنگ و وارنگی که از پاتیل های در حال جوش برمیخاست فضا را مه آلود و تار کرده بود. در میانه های آزمایشگاه سایه روشن فردی که ویبره زنان در حال گشت و گذار بین پاتیل های جوشان بود و هر از گاهی یکی از معجون ها را هم میزد، دیده می شد.

- باید معجونش رو اختراع کنم! ارباب آخرین باری که پیششون بودم یعنی در واقع سی و هفت ثانیه و چهل و دو صدم ثانیه پیش، بهم توصیه کردن روی شخصیتم کار کنم. باید شخصیتم رو بپردازم! پرداختش کنم یعنی! حتما منظور ارباب اینه که معجون "شخصیت هکتور" بسازم!

هکتور در حالی که معجون دو رنگی را با ملاقه معجون سازیش هم می زد، به فکر فرو رفت:
- شاید هم منظور ارباب این بوده که شخصیت هکتور رو بپزم! چون ارباب بهم گفتن شخصیتم هنوز خامِ! خب چرا شخصیتم رو سرخ نکنم؟! نه اونطوری ممکنه خوب نشه! ارباب حتما یه چیزی میدونستن که گفتن بپزمش! هوم اصلا معجون همه رو درست میکنم تا ارباب تاییدش کنن!
هکتور در آزمایشگاه پس از گفتن این جمله بر ویبره اش افزود و با سرعت بیشتری مشغول هم زدن معجون ها شد.

اندر همون تفکرات هکتور- کمی بعد تر:

- اربااااااااااااااااااااب!
- دگورث گرنجر! اگر فقط یک بار دیگه اینطوری وارد اتاقمون بشی دستور میدیم معجون خودتو درست کنی.

هکتور که از قرار معلوم از ساخت یک سبد پر از انواع معجون های گوناگون بیش از حد به وجد آمده بود و تهدید لرد را نیز یک تعریف به حساب می آورد، گفت:
- ارباااااااااااااااب! من موفق شدم! بلاخره تونستم هر معجونی رو که ممکنه به پخته شدن شخصیت من کمک کنه تهیه کنم!
- من که گمون نمیکنم هکِ بی استعداد این بار هم تونسته باشه معجون درستی اختراع کنه! با این حال معجونت چیه هک؟

هکتور با حالتی که انگار در حال رو نمایی از مهم ترین دستاورد تاریخ بشری باشد معجونی را از سبد بیرون آورد. معجونی به رنگ سبز روشن که کله ی هکتور در ابعاد کوچک و به رنگ نقره ای- که حتی آن هم ویبره میزد- درون آن دیده میشد.
- ارباب شخصیتم رو پختم! ریختمش تو پاتیل و با مواد معجون سازی طی نیم ساعت و با حرارت ملایم بخارپزش کردم، اینم معجونش!

هکتور:
لرد:
هکتور نقره ای درون معجون:

پایان تفکرات هکتور- دفتر کارش:

چشمان هکتور برقی زد و بدنش آماده برای ویبره زنی عظیمی با ریشتر پایین شروع به لرزش کرد. بلاخره موضوع تدریس کلاسش را یافته بود.

چند روز بعد- کلاس معجون سازی پروفسور هکتور دگورث گرنجر:

دانش آموزان با ترس و لرز سرک میکشیدند تا ببینند هکتور این بار برایشان چه خوابی دیده! عدم حضور ریگولوس بلک سر کلاس که به دلایلی کاملا نا معلوم(!) از خیر بودن سر کلاس گذشته بود، به وضوح به چشم میخورد. بلاخره هکتور در حالی که پارچی پر از معجون در دست داشت به سمت دانش آموزان چرخید.

- میدونم که خیلی مشتاقید درس امروز رو شروع کنیم. من هم مثل شما اشتیاق زیادی دارم! امروز یکی از مهم ترین معجون های تاریخ زندگیتون رو بهتون یاد میدم. معجونی که مسیر زندگیتون رو عوض میکنه.معجون شخصیت شناسی! برای اینکه به طور کامل با این معجون آشنا بشید باید یک نفرتون این معجون رو بخوره. ظاهرا ریگولوس که همیشه برای این کار داوطلبه نیست، پس من... آملیا رو انتخاب میکنم! آملیا تو این افتحار رو داری تا اولین نفری باشی که معجون من رو میخوری!

آملیا در حالی که مشغول توسل به مرلین و مورگانا و هر گونه پیغمبر و خدایی بود که در طول کل ادوار هستی آدمیان شناخته بودند به ناچار جلو رفت.
- اممم... چیزه پروفسور... راستش من قبل کلاس یه کم آبمیوه خوردم میگم ممکنه با این واکنش بدی بدن و مرلین نکرده یه وقت اثر معجونتون خراب بشه میخواید یک نفر دیگه رو انتخاب کنید؟ :worry:

ناگهان صدای سرد و ترسناکی در کلاس پیچید.
- سرپیچی از گفتار یک استاد؟ هشتاد امتیاز از گریفندور کسر میشه!

آملیا با یاد آوری چهره آرسینوس زمانی که این را میشنید و برای پیشگیری از اینکه چهارصد امتیاز دیگر به امتیازات کسر شده از گروهش افزوده شود به ناچار پارچ را از هکتور گرفت و نیمی از آن را نوشید. لحظه ای به نظر رسید که اتفاق بدی رخ نخواهد داد ولی ثانیه ای بعد آملیا با پسِ کله زمین خورد.

روحش شاد و یادش گرامی!

تکلیف:

1- یکی از مهم ترین بخش های ایفای نقش شخصیت پردازیه! شما اگر بهترین نویسنده هم باشید ولی شخصیت پردازی مناسبی نداشته باشید ممکنه خیلی به چشم نیاید. مهمه که انقدر خوب شخصیتتون رو به بقیه نشون بدید که هر جا اسم شما برده میشه سوژه شخصیتتون به خاطر بقیه بیاد و دیگران بتونن در موردش بنویسن. این جلسه میخوام تا روی این بخش از ایفای نقشتون کار کنید. بنابراین یک رول بنویسید و در اون شخصیتتون رو به من معرفی کنید!

نکته مهم: من نمیخوام که مثل تاپیک معرفی شخصیت ویژگی های ظاهری شخصیتتون رو معرفی کنید. میخوام که ویژگی هایی از اخلاقش رو در قالب رول بیان کنید که من بعد از این کلاس به راحتی بتونم در مورد شخصیت شما بنویسم. تقربیا مثل رولی که خودم سر این کلاس زدم. الان شما با خوندن این رول میتونید متوجه بشید هکتور آدمی با اعتماد به نفس بالا و انتقاد ناپذیره. و اینکه کاری رو که اربابش بهش دستور بده باید انجام بده، به هر قیمتی که شده. یا شخصیت سوروس اسنیپ که هر اعتراضی رو با کسر نمره جواب میده. چیزی که من ازتون میخوام رولی شبیه اینه. همین دیگه سوالی هم بود مثل همیشه تو پخ بپرسید. (30نمره)


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
پرفکت هافلشون!

به دلیل فعالیت نه چندان زیادم خارج از تالار و هاگ، همه ی پستام رو چلوندم تا این از توشون در اومد! این پستم توی آموزشگاه مرگخواری رو انتخاب کردم.

-------------------------------------------------
نقد

نقل قول:
- پروفسور میشه در مورد این توضیح بدید...

- به اون دست نزن بچه....

ششیشششسسسسس....


متاسفانه در فرمت بندی متن استعداد چندانی ندارم! بهتر بود انتهای جمله ها رو با نقطه تموم کنم یا علامت مناسب،سه نقطه جز در مواردی که واقعا نیاز باشه، متن رو زشت می کنه.

افکت صوت رو هم بهتر بود بولد می کردم و توی پرانتز یه توضیح بامزه براش می نوشتم.

نقل قول:
رودلف در حالی که پیشانی اش را می مالید، در ذهنش سارا را همه جمع دانش آموزهایی که از صبح تا آن لحظه تحت نظرش مرده بودند اضافه کرد. بلاتریکس چندان خوشحال نمی شد ولی خب، بلاتریکس هیچ وقت چندان خوشحال نبود.


قسمتی که با بولد مشخص کردم،غلط داره! باید اصلاح بشه تا مفهوم پیدا کنه.جمله ی آخر رو هم میشد یه کم بهتر نوشت که توی قسمت اصلاح، تغییرش دادم.

نقل قول:
در همین لحظه ذهن رودلف به شدت درگیر شد و چندین فلش بک با جلوه های ویژه به سبک هالیوودی در ذهنش جرقه زد. ویزلی! یکی از دشمن های خونی ارباب، کسی که هورکراکس ارباب رو به شدت مورد عنایت قرار داده بود. کسی که به طرز مشکوکی مارزبونی رو با یک جلسه آموزش( اون هم نه به صورت مستقیم!) یاد گرفته بود و تالار اسرار رو باز کرده بود.حتما ارباب به خونش تشنه بود.


توی این پاراگراف، ثبات لحن وجود نداره. توی یه نوشته ی طنز ممکنه خیلی به چشم نیاد اما به هر حال درست نیست. اگه از عبارات کتابی استفاده شده، استفاده کردن از "رو" یا "مارزبونی" و ... چهره ی پست رو زشت می کنه.

از طرفی جملات آخر پاراگراف رو میشه به شکل بهتری نوشت.

چند قسمت دیگه از متن رو هم تغییر دادم تا پست یه کم بهتر بشه. بهشون اشاره ی مجزا نمی کنم چون به معنای دقیق کلمه غلط نیستن ولی میشه با عبارات بهتر جایگزینشون کرد!
یکی دو تا شکلک هم اضافه کردم که خب قابل شما رو نداره!

اصلاحیه:

- همون طور که می بینید امکانات آموزش مقر...چیز.. هاگوارتز خیلی کامله!

- پروفسور میشه در مورد این توضیح بدید؟

- به اون دست نزن بچه!

ششیشششسسسسس....(افکت فرو رفت آهن در گوشت ملت!)

نور سرخی برای چند لحظه همه جا را روشن کرد.

- خب... سارا هم برگشت خونشون! من میگم مراقب باشید، ولی دقتتون در حد صفره!

رودلف در حالی که پیشانی اش را می مالید، در ذهنش سارا را هم به جمع دانش آموزانی که از صبح تا به آن لحظه تحت نظرش مرده بودند، اضافه کرد. بلاتریکس از این موضوع چندان خوشحال نمی شد ولی خب، بلاتریکس هیچ وقت چندان خوشحال نبود!

رودلف برای چند لحظه تور آموزشی را متوقف کرد تا سرشماری کند.

-هوم... 5 تا اینجا... 5 تا هم اینجا... با تو یکی میشه...

در همین لحظه چیزی نظرش را به خود جلب کرد، یکی از سال اولی ها خیلی آشنا به نظر میرسید.

- هی پسر... آره با توئم اسمت چیه؟

پسری مونارنجی از میان جمع من من کنان جواب داد: هوگو هستم، پروفسور لستر!

- نه فامیلت رو میگم!

- ویزلی.

در همین لحظه ذهن رودلف به شدت درگیر شد و چندین فلش بک با جلوه های ویژه به سبک هالیوودی در ذهنش جرقه زد. ویزلی! یکی از دشمن های خونی ارباب، کسی که هورکراکس ارباب را به شدت مورد عنایت قرار داده بود. کسی که به طرز مشکوکی، در کمال بی استعدادی، مارزبانی را با یک بار شنیدن( آن هم وسط تالار اسرار!) یاد گرفته بود و تالار اسرار را باز کرده بود. از طرف مادری هم که هرمیون گرنجر جای خود داشت ولی توضیح در مورد او، از حوصله ی این فلش بک خارج بود!

- پروفسور...پروفسور!
- هان؟! چیه؟!
- پروفسور الان نزدیک به ده دقیقه است با این صورت به من خیره شدید!
- نه چیزی نیست!... اهم... من گاهی اوقات شاگردام رو اینجوری تست می کنم! پروفسور بلا! بلااااااا! بلاااااا!

به جای جواب، سیخونک محکمی از جانب بلا به رودلف رسید. بلا به آرامی در گوش رودلف زمزمه کرد: چته؟! خیر سرت باید مثل پروفسورا رفتار کنی! اگه نمی تونی دست کم مثل آدم رفتار کن!

- اون پسره رو می بینی اونجا؟! نه کناریش... می دونی کیه؟!

- یه پسر مونارنجی ابله؟!

- نه! پسر رون ویزلیه!

بلاتریکس که در ابتدا در ناباوری به سر می برد کم کم با دقیق شدن در قیافه ی پسر، مطمئن شد. پوزخند نمکینی زد و با خود فکر کرد: یه ویزلی مرگخوار! ارباب از این بهتر نمی تونه انتقام بگیره!

2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)

اثر منفی؟! کدوم اثر منفی؟! [شتـلـــق... باو وندل نزن خوب! رفتم درس استاد رو بخونم! باز بی اعصاب بازی در آوردی؟! اه! ] آها... خب اول از همه اثری که گذاشت همچین هم منفی نبودا! به جای اینکه مجبور شه با کلی بدبختی خودش رو نقد کنه، یه دهن آواز خوند. کاش روی ما هم همین اثر رو میذاشت! والا!

حالا چرا ریگولوس این واکنش رو نشون داد؟ چند حالت وجود داره. یا استاد هکتور معجون رو اشتباه درست کردن، که استغفرالمرلین! یا اینکه این بشر واقعا بی ایراد هست و بعد از خوردن معجون هیچ جوره نتونسته در خودش ایراد پیدا کنه! که خوب در جواب میگیم هه!

حالت سوم که به نظر من محتمل ترین حالته، اینه که ریگولوس آب بندی شده. از بس معجون به خوردش دادید، پوستش به شدت کلفت شده و معجون ایرادگیر که سهله، معجون مرکب پیچیده!( من اسم همین یه معجون رو بلدم ) هم روش کارساز نخواهد بود. کلا این بشر مقاومت پیدا کرده، واسه همینه که میگم بدون تجویز دکتر، آنتی بیو...چیز... معجون مصرف نکنید!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۱۱:۵۲:۰۴

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
من همون رولی رو انتخاب کردم که سر کلاس ریاضی نوشتم...ایناهاش.
اینم نقدش.

نقل قول:
-ولدمورت بزرگ، من رو به عنوان یک مرگخوار بپذیره تا بتونم حساب همه ماگل هارو برسم!

اول این که ولدمورت نه و لرد سیاه..پس بهتره اینجوری شه:
-لرد سیاه،من رو به عنوان یک مرگخوار بپذیره،تا بتونم انتقام بگیرم!

نقل قول:

و سپس قلب سنگی اش لرزید...نه بخاطر آرزوی وحشیانه اش و حتی نه بخاطر سرمای بُرنده شهر بلکه فقط بخاطر عشقش به لرد سیاه.

عشقش به لرد سیاه؟!

-و سپس قلب سنگی اش لرزید...نه بخاطر آرزوی وحشیانه اش و حتی نه بخاطر سرمای بُرنده شهر بلکه فقط بخاطر خدمت به لرد سیاه.

نقل قول:

وقتی چرخ سرنوشت مانند گیوتین از روی بدن عزیزترینش رد شد لاکریتا هم مرد...هر طور که فکرش را بکنی آن پسر واقعا "جانش" بود.

خوبه اما میشه یه بخش دیگه ای هم برای زیباتر شدنش اضافه کرد.مثلا:
-وقتی چرخ سرنوشت مانند گیوتین از روی بدن عزیزترینش رد شد، چرخ های آسیاب روزگار نیز خط های عمیق سختی را بر پیشانیش شیار زد...هر طور که فکرش را بکنی آن پسر واقعا "جانانش" بود.

نقل قول:
گونه های ترش را با پشت دستانش پاک کرد

تُرش یا تَرش؟

نقل قول:

وقتی که پا از روشنایی لامپ ها بیرون گذاشت و در تاریکی شب پیدا شد به آینده لذت بخشش سلام کرد!


لذت بخش زیاد واژه خوبی نیست...میشه اینجوری نوشت:
-زمانی که پایش را از روشنایی لامپ ها بیرون گذاشت و در تاریکی شب پیدا شد،به آینده سلام کرد....به آینده ای متفاوت!

اصلاح شده:
ستاره ای درخشید و بعد خاموش شد...همیشه جان رافائل به او میگفت"اگه یه شب یه ستاره رو دیدی که عمرش تموم شد سریع یه آرزو بکن".چشمانش را بست و سریع آرزو کرد:
-لرد سیاه،من رو به عنوان یک مرگخوار بپذیره،تا بتونم انتقام بگیرم!

و سپس قلب سنگی اش لرزید...نه بخاطر آرزوی وحشیانه اش و حتی نه بخاطر سرمای بُرنده شهر بلکه فقط بخاطر خدمت به لرد سیاه. اشک هایش به آرامی روی گونه های سرخش جاری شد،از این عکس العمل سخت حیرت کرد.از آخرین باری که گریه کرده بود بیش از دوسال میگذشت،بله خیلی عجیب بود!افکارش از همه مانع ها گذشت و به سوی شهر لندن پرواز کرد...همان کوچه ی تاریک و غرق در خون...جان عزیزش روی زمین افتاده بود و جان میداد.وقتی چرخ سرنوشت مانند گیوتین از روی بدن عزیزترینش رد شد، چرخ های آسیاب روزگار نیز خط های عمیق سختی را بر پیشانیش شیار زد...هر طور که فکرش را بکنی آن پسر واقعا "جانانش" بود.
گونه های تَرش را با پشت دستانش پاک کرد و به خودش لعنت فرستاد.چه دلیلی داشت که برای گذشته و یک ماگل بی ارزش که حال در زیر خروارها خاک خوابیده بود گریه کند؟!ماگل ها ارزش ذره ای ناراحتی را هم نداشتند،مگر همان ماگل ها زندگی و ارزوهایش را برباد نداده بودند؟! لاکرتیا به خوبی میدانست که یا باید لرد سیاه را انتخاب کند و یا آن احساسات مسخره و مضحکش را.
بدون هیچ مکثی بلند شد.راهش را پیدا کرده بود...خانه ریدل ها!وقتی به سمت آن خانه میرفت دیگر از آن دخترک ساده و احساساتی درونش فاصله میگرفت و او را برای همیشه پشت سر میگذاشت.صدایی در دلش زمزمه وار به او میگفت:
-به آینده سیاهت خوش اومدی.

و لاکرتیا در جواب فقط لبخند زد ...آینده ای نه چندان دور را میدید و صدای خنده های بیرحمانه اش را میشنید...مطمئن بود که آینه نفاق انگیز هم به او همین هارا نشان میدهد.زمانی که پایش را از روشنایی لامپ ها بیرون گذاشت و در تاریکی شب پیدا شد،به آینده سلام کرد....به آینده ای متفاوت!


2.
میخواید حقیقت رو بشنوید یا دروغی از سر احتیاط؟!...ا؟...جدا؟...آره خوب حرف حقیقت تلخه!
راستش...راستش این مادرزاد همین مشکلو داشت....هی از این بیمارستان،به اون بیمارستان،ازین داروخونه به اون داروخونه،ازین درمونگاه به اون درمونگاه...وقتی میخواست غذا بخوره قاشقو میکرد تو چشش...میخواست بخنده،گریه میکرد...میخواست بیاد،میرفت...کلا اختلال داشت..بچم مادرزاد برعکس بود.



ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۹ ۱۱:۳۱:۱۸
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۱۰:۰۰:۳۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۹:۰۸ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
1- معجون ایرادگیری بخورید و ایرادگیر خود باشید!
حالا اینی که گفتم یعنی چی! یکی از مهم ترین اشکالات ملت از جمله خود من اینه که گاهی به ایراد های پست های قبلیمون نگاه نمیکنیم و بی توجه هی پست میزنیم و درخواست نقد میکنیم. حالا سری بعدی که میخوایم پست بزنیم کاملا یادمون رفته تو نقد قبلی بهمون چه چیزایی گفته شده. این کار باعث میشه با سرعت کمتری پیشرفت کنیم.
تکلیف این دفعه من در رابطه با این موضوع انتخاب شده. یکی از پست هاتون در سطح ایفای نقش عمومی رو انتخاب کنید، (اگر پستی باشه که روش نقد انجام شده بهتره، ولی اجباری در این مورد نیست.) و اون رو باز نویسی کنید. ایرادهای پستتون رو بگیرید و به شکل جدیدی اون رو بنویسید. موقع زدن پست تکلیف یادتون باشه علاوه بر پست بازنویسی که اینجا میذاریدش، لینک پست اصلی رو هم برای من بذارید. (25 نمره)


خانه ی سالمندان
طبق این نقد از تدی لوپین!

***

ایرادات:

نقل قول:

کمی بعد لارا چیز مهمی کشف کرد! به گفته ی پروفسور تریلانی لارا در زندگی بعد به عنوان بلا لسترلنج و در زندگی بعد آن به عنوان لرد ولدمورت زندگی خواهد کرد؛ در حقیقت این فرد آینده ی او بود


ایرادی که به این قسمت وارده این است که صحبتی از پیشگویی تریلانی نبوده و این قسمت ابهام دارد.

نقل قول:

حالا لارا مطمئن نبود که برای مرگ آماده باشد دوست نداشت که تبدیل به دیوانه ی نیمه گریف نیمه اسلی تبدیل شود.


صحبتی از مرگ لارا نشده بود و تا جایی که فهمیدم لارا جوان بوده حالا اینکه چه طوری افرادی که حالا پیر شده بودند را می شناسه برای خودم هم مجهوله! شاید هم لارا پیر بوده ولی دیوانه نشده بوده؟!
به هرحال فکر می کنم صحبت از مرگ لارا کمی بی جا بوده.

***
متن اصلاح شده:

انگار همه ی افراد خانه ی سالمندان عقل شان را از دست داده بودند، لارا در تعجب بود که چگونه مسئولین خانه ی سالمندان عقل شان را از دست ندادند!
لارا این بار به علامت روی در نگاه کرد نمی خواست بدون اینکه بداند اتاق یک محفلی یا مرگ خوار است، با فرد دیوانه ی دیگری روبه رو شود.


روی در خبری از ققنوس محفل و یا جمجمه ای که مار از آن بیرون زده _ علامت مرگ خواران_ نبود به جای آن علامت صاعقه روی در بود که به احتمال نود و نه درصد و نه صدم(!) علامت هری پاتر بود.

لارا مطمئن بود هری پاتر در آن اتاق است ولی در را که باز کرد فکر کرد خودش هم در اثر هم نشینی با بقیه پیر و دیوانه شده چون به جای هری پاتر، لرد ولدمورت با ردای قرمزی که نشان اسلیترین روی آن بود، چوب دستی پرققنوس اش را به سمت آیینه ی نیمه شکسته ی رو به رویش گرفته بود و فریاد می زد:

- کروشیو ! من از تو نمی ترسم ولدمورت! ببین دارم اسمت رو می گم و مثل همه از شنیدن اسمت از ترس خودم رو خیس نمی کنم! ببین...!

لارا سری به نشانه ی تاسف نشان داد. بلاخره هری پاتر توانسته بود کار نیمه تمام دامبلدور را تمام کند و مردم را قانع کند که ترسیدن از اسم مسخرـس! حالا همه به جای گفتن لرد سیاه از اسم لرد ولدمورت استفاده می کردند. این یکی کمی از زمان عقب بود!

- من تمام جان پیچ هایت رو ناود کردم حتی دستم هم مانند اول دامبلدور پیر از کار نیافتاد! کروشیو !

عجیب تر از آن این(!) بود که ولدمورت خودش را هری می دید کسی که مدت ها ازش نفرت داشت و حالا جای همان شخص برای خودش رجز می خواند! ولی کمی هم جای امیدواری داشت هنوز هم به دامبلدور حساس بود!

- من دو برابر تو قدرت دارم من آدم ها رو برای تفریح می کشم تو که چیزی نیستی! کروشیو !

دوگانگی شخصیت به شدت در رفتار های ولدمورت دیده می شد، برای لحظه ای او اسلی بود و برای لحظه ی دیگر گریفی!

- آواکادارا ! برای گودریک!...نه نه... برای سالازار!...نه همون گودریک....نه سالازار....

لارا ناباورانه به ولدمورت_پاتر خیره شده بود.
به قدری متعب بود که یادش رفت شاخه گلی که به همه ی دوستانش داده بود را به ولدمورت بدهد و با همون شاخه از در بیرون آمد.
او نگران فرد بعدی ای بود که می خواست ملاقات کند، مقل اینکه هرچه جلوتر می رفت افراد دیوانه تر می شدند!

لارا امیدواربود که در پایان این ملاقات ها خودش دیوانه نشود!


2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)


مثل اینکه در همان زمانی که معجون داشته اثر می کرده، مدیران در حال کار روی قالب سایت و ایجاد و ویرایش شکلک های چت باکس بودند.
زمانی که کد های قدمی و کهن زوپس وشکلک های خوانندگی و معجون باهم در حال کار بودند، برخی از خواص خود را از دست دادند و خواص جدید اضافه کردند و یک آلیاژ ریگولوس ساختند!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
نقل قول:
تکلیف این دفعه من در رابطه با این موضوع انتخاب شده. یکی از پست هاتون در سطح ایفای نقش عمومی رو انتخاب کنید، (اگر پستی باشه که روش نقد انجام شده بهتره، ولی اجباری در این مورد نیست.) و اون رو باز نویسی کنید. ایرادهای پستتون رو بگیرید و به شکل جدیدی اون رو بنویسید. موقع زدن پست تکلیف یادتون باشه علاوه بر پست بازنویسی که اینجا میذاریدش، لینک پست اصلی رو هم برای من بذارید. (25 نمره)


[خب در این مورد من چندان فعالیت خارج از تالار خصوصی نداشتم... فی الواقع فعالیت اصلیم تو هاگ بوده. این پست هم مال هاگزمیده. نقدشم توسط رودولف لسترنج انجام شده. رول اصلی، نقد رول]

تالار اسرار
به محض اینکه اسنیپ به هوش آمد، دستی به موهای براق و مشکی اش کشید. همچنان مرتب بودند. روغن موی اصل ایتالیایی، کار خودش را کرده بود. از جایش بلند شد و دستی به کمرش کشید. صدای گریه ی باسیلیسک جونیور، در تالار اسکی می رفت.
-شونصد هزار امتیاز از گریفیندور کم می شه، هفتصدهزارتا هم به صورت روزانه ای هافلپاف، شونصدهزارتا هم از ریونکلا! مادرسیریوس ها منو می اندازن پایین!

موهایش را چلاند تا خشک شوند و متوجه شد که نقشش هیچ تفاوتی با درخت ندارد. بنابراین از کارگردان و فیلمنامه نویس امتیاز کم کرد و همه زورش را زد تا جایی در فیلمنامه داشته باشد. در هر حال، اسنیپ بود و حالا حالاها قصد محو شدن در افق را نداشت!


هاگوارتز
کف صحن جامع هاگوارتز، خاصیت سفت بودنش را از دست داده بود. لودو بگمن آنقدر روی آسفالت حیاط راه رفت که آسفالت به حالتی نیمه مایع در آمده بود. لودو نعره زد:
-پس این هاگرید کجاس؟ تو!

لودو با انگشت به چشم کسی کوبید. ادامه داد:
-بهت میاد ویزلی باشی، ها؟
-در حال حاضر عضو تک چشم ویزلی ها هستم.

لودو انگشتش را از چشم ویزلی در آورد و گفت:
-بگرد هاگرید رو برام پیدا کن. نیومده سر قرار. :sharti:
-قرار؟

پچ پچ های شدت گرفتند. ویزلی تک چشم با همان فرمت گفت:
-شما هم تمایلات دامبلانه؟

لودو پایش را در حلق ممد ویزلی فرو کرد.


کلبه ی هاگرید
-اگه یه روز بری سفر، بری ز پیشم بی خبر، اسیر معجونا می شم، تو چنگ باد رها می شم... به فنگ می گم پیشم بمونه، به ممد می گم تا صبح بخونه، بخونه از دیار یاری... که توش برام گیتار میاری...

هاگرید با مشت به تارهای گیتار می کوبید و سعی می کرد بخواند. از نبود ماکسیم و حتی هری پاتر و رفقای شارلاتانش و غم جانسوز تنهایی، می نالید و نعره می زد.


لس آنجلس
مشنگی به نام فرامرز اصلانی در حال نوشیدن مقدار آب شنگولی بود که حس کرد هویتش زیر سوال رفته است. بنابراین مقدار زیادی مرگ موش در حلقش ریخت و خودش را با این فرمت دار زد تا درس عبرتی باشد برای جهانیان و ملت زرت و زرت نروند خواننده شوند.



نقل قول:
2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)


طبق چیزهایی که از ریگولوس بلک مشاهده شده، ایشون یه دور دیگه هم این آواز رو خونده بودن، منتها به جای پاتیل از لفظ دیگه ای استفاده کرده و به دلیل خوردن دوباره ی معجون های شما، صداشون از صدای مردونه ی ریگولوس بلک یه صدای دخترونه شده بود! احتمالاً رفع ایراد انجام شده دیگه... اثر منفی چیه اصن؟ همین که زنده اس خودش نشون دهنده ی سالم بودن معجونه دیگه



پ.ن: الان یه نگاه انداختم به بقیه تکالیف... اون بازنویسی من درسته با باید بشینم همون رول رو همونجوری بنویسم با یه سری تغییر کوچیک؟ بازنویسی من کلی بوده اصن رول رو یه جور دیگه نوشتم. اگر مورد داره بگین پس.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱:۱۳ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
ارشد ریونکلاو

تکلیف این دفعه من در رابطه با این موضوع انتخاب شده. یکی از پست هاتون در سطح ایفای نقش عمومی رو انتخاب کنید، (اگر پستی باشه که روش نقد انجام شده بهتره، ولی اجباری در این مورد نیست.) و اون رو باز نویسی کنید. ایرادهای پستتون رو بگیرید و به شکل جدیدی اون رو بنویسید. موقع زدن پست تکلیف یادتون باشه علاوه بر پست بازنویسی که اینجا میذاریدش، لینک پست اصلی رو هم برای من بذارید. (25 نمره)

این رول به عنوان یه رول ایفای نقشی زده شده و هدف اصلیش، شناسوندن شخصیت و توانایی های گلرت پرودفوت بود اما برخی فقط به اتفاقات افتاده به صورت کلی نگاه کردن و به همین دلیل این رول رو به شکل ژانگولری دیدن. توی این رول، گلرت تنها از سرعت طلسم کردنش استفاده می کنه و بجز طلسم ایمپریوس، طلسم های استفاده شده رو در ابتدای تحصیل در هاگوارتز به شاگردان آموزش میدن.
این هم نقد لرد ولدمورت.


گروهی چوب دستی به دست در کناری گرد هم آمده بودند. هیچ سخنی رد و بدل نمیشد. همه بی حرکت، چشم هایشان را به تاریکی اطراف دوخته بودند. تنها یک نفر از آنها چشمانش را از سیاهی بر گرفته بود و به درون آسمان می نگریست؛ گویی در میان نوری که از پرنده ی آبی رنگ بالای سرشان ساطع میشد، به دنبال حقیقتی می گشت. او از اربابش آموخته بود که طلسم های مختلف با کمی تغییر میتوانند به گونه ی دیگری به کار بروند. او و افرادش حالا در مکانی غیر قابل آپارات در محاصره ی آرورها بودند. اگرچه آرورها هنوز تعدادشان کمتر بود ولی آن چهار آرور راه را بر او و افرادش بسته بودند و شکست سختی را به آنها تحمیل کرده بودند؛ و حالا پرنده ی آبی در حال نشان دادن محل مرگخواران به مامورین وزارتخوانه بود؛ مانند یک سگ شکاری برای شکارچی!

دهکده ی هاگزمید تا به حال هیچگاه برای آن پنج مرگخوار تا آن اندازه ترسناک نبود! یک گروه دوازده نفره برای حمله به این دهکده ی کوچک، گروه بزرگی به نظر می رسید؛ و آنها تنها باید از پس ِچهار آرور بر می آمدند؛ جان داولیش، فرانتس سَوِج، نیمفادورا تانکس و گلرت پرودفوت! همه ی آن دوازده نفر در قتل، غارت و تجاوز تجربه ی بالایی داشتند و این ماموریت مانند یک گردش مسرت بخش در هاگزمید می نمود؛ اما همه چیز همیشه آنگونه می نماید که نیست!

مرگخوارِ زخمی چشمانش را از جغد آبی رنگ بر فراز سرش برگرفت؛ از جایش برخواست و چوبش را در دست خیس از عرقش فشرد. او آنقدرها از اربابش آموخته بود که حداقل بتواند یکی از آن آرورها را به جهنم ببرد. می دانست دقیقاً کدام آرور را باید به جهنم بفرستد؛ اگر پرودفوت می مرد، قطعاً حفاظ ضد آپاراتی که ساخته بود از بین می رفت و مرگخوارها می توانستند با جانشان فرار کنند؛ البته تا قبل از این که اربابشان آنها را بیابد و برای این شکست مجازات کند...

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. مرگخوارها مانند ملخ هایی که به محصول بزنند، بر سر سه آرور ریخته بودند؛ آرورها کاملا در حالت دفاعی فرو رفته بودند و به جز دفع انبوه طلسم هایی که به سویشان فرستاده می شد، کار دیگری از دستشان بر نمی آمد. تنها زمان می توانست گویای این باشد که آن سه دوئلیست آموزش دیده تا چه مدت می توانند در برابر این مرگخواران مقاومت کنند. نتیجه‌ی مبارزه به نفع مرگخواران تقریبا مشخص شده بود که آرور چهارم رسید... مرگخوارها بدون متوجه شدن از حضور او، به فرستادن طلسم های پی در پی خود ادامه داده بودند و این بی توجهی باعث تغییر وضعیت نبرد شد!

آرور چهارم که توجهی به او نشده بود، طلسمی به سوی یکی از مرگخوارها فرستاد و نیم تنه ی بالای مرگخوار را از نیم تنه ی پایین جدا کرد. صدای جیغ مرگخوار همه را شوکه کرد. خون از محل انفصال به بیرون فوران کرده، زمین و ردای دیگر مرگخواران را رنگین نمود. تا پیش از این که مرگخواران بتوانند به خود بیایند، این اتفاق برای دو نفر دیگر از آنها نیز افتاده بود و استخری از خون، برفهای زیر پایشان را آب کرد.

آن هایی که بیش ازبقیه ترسیده بودند، با عجله آپارات کردند. آپارات گزینه ی عاقلانه ای برای ساده‌لوح هایی که نمی فهمیدند پس از فرار، اربابشان قطعاً آنها را خواهد کشت، به نظر می آمد. اما آن سه که اقدام به این کار کردند، زیر شکنجه ی اربابشان به هلاکت نرسیدند؛ آنها خوش شانس بودند که بجای آن عاقبت دردناک، تنها قسمتی از جسمشان را در میدان مبارزه جا گذاشتند. در واقع تنها سر و گردن را..! البته پس از این شکست، مرگ برای مرگخواران بسیار خوشایند تر از بازگشت به سوی اربابشان بود و این را می‌شد به عنوان آخرین هدیه‌ الهی برای آن بندگان خطاکار تلقی کرد...

دوازده نفر، تنها شش نفر هنوز نفس می کشیدند و یکی از آنها نیز توسط جان داولیشی که از دفع طلسم های مرگخواران رهایی یافته بود، طناب پیچ شد و بر زمین افتاد. پنج نفر از آن دوازده نفر هنوز سر پا بودند. پنج مرگخوار زخمی با جانشان از دهکده متواری شده بودند... در برابرشان دریاچه ای مملو از موجودات خطرناک بود و در پسشان چهار مامور وزارتخوانه!

او به این راحتی ها تسلیم نمی شد! مسئول این حمله بود و باید به اربابش پاسخ می داد. چوبدستی‌اش را محکم در دست گرفت. همراهانش را صدا زد و آماده ی مبارزه ی نهایی شد. زمانی که درختان را به دنبال رقبایش می گشت، طلسمی از پشت سر به او برخورد کرده و او را بر زمین انداخت. طلسم دیگری او را خلع سلاح کرد و طلسم سوم او را بی پناه در میان آسمان و زمین معلق نمود. طلسم ها از پشت سرش، جایی که چندی پیش همراهانش در آنجا قرار داشتند، می آمد.

آیا همراهانش همه مرده بودند؟! آیا دشمنانشان مانند دفعه ی قبل غافل گیرشان کرده بودند و کار ناتمامشان را تقریباً تمام کرده بودند؟! این سوال ها دیری نپاییدند. زمانی که چهار مرد همراهش در برابرش ایستادند، سوال ها پایان گرفت و سوال تازه ای از خاکستر سوال های پیشین زاده شد. چرا؟! مهاجمین همان همراهانش بودند؛ اما چرا؟!

هنوز مشغول پرسش این سوال ها از خود بود که محکم بر روی زمین فرود آمد. سرش پس از برخورد با زمین کمی خونین شده بود. با تلاش بسیار، سرپا ایستاد. به همراهان سابقش نظر کرد. همه ی آنها در خلسه ای فرو رفته بودند. تازه متوجه شد چه اتفاقی افتاده... همه ی همراهانش تحت تاثیر یکی از نفرین های نا بخشودنی بودند؛ ولی توسط چه کسی؟!

این سوال نیز دیری نپایید که پاسخ داده شد. گلرت پرودفوت جوان در حالی که با دست چپش هیپوگریف دلبندش را نوازش می کرد، به سمت جمع کوچک آنها می آمد. در دست دیگرش یک چوب جادو به رنگ قرمز بود. مرگخوار چوب جادویی که در هاگزمید در دستان این هیولا بود را کاملا به یاد داشت؛ آن چوب اصلاً شباهتی با این چوب نداشت! مرد میان سال خواست حرفی بزند که یکی از همراهانش او را با طلسم شکنجه مورد اثابت قرار داد. مرگخوار بر روی زمین افتاد...

- تو گناهکاری! من تو رو می شناسم؛ گناهان تو هم مثل اربابت عمیق هستن... اون دنیا، تو جهنم، سلام من رو به بقیه ی دوستات برسون!

گلرت با آرامشی سخن می گفت، گویی در مورد یک عصر دل انگیز بحث می کند! در حالی که دست چپش هنوز مشغول نوازش هیپوگریف عزیزش بود، اورادی را زیر لب ادا کرده و با چوبش حرکاتی را انجام داد. پس از تکمیل اوراد، آرور جوان چوب دستی قرمز رنگ را در جیب داخل ردایش گذاشت؛ چوب جادوی دیگرش را در دست گرفت و به همراه پنجه ی توفان، در آنجا منتظر رسیدن بقیه ی افراد شد.

زمانی که جان داولیش و بقیه به آن محل رسیدند، جسد های تکه تکه شده ی پنج نفر را یافتند که به شکل عجیبی یکدیگر را سلاخی کرده بودند! داولیش که به گلرت اعتماد نداشت، چوب دستیِ پسرِ بیست و چهار ساله را مورد بررسی قرار داد اما طلسمی پس از خارج شدن پسرک از هاگزمید، از چوبدستی قهوه ای رنگ خارج نشده بود...
این اولین اتفاق عجیب ثبت شده در ماموریت های گلرت برای دفتر کاراگاهان بود، اما آخرینشان نبود!

2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)
با توجه به اینکه پروفسور گرنجر مقدار مواد اولیه مورد نیاز رو همیشه عادت داشتن با چشم تشخیص بدن، حالا پس از سال‌ها معجون سازی موفق، به دلیل کهولت سن و ضعف چشم، گاهی در مقدار مواد اولیه دچار مشکل می شن و همین باعث تاثیرات نامطلوب روئیت شده میشه...
این اثر منفی به دلیل زیاد بودن مقدار پودر گل گاو زبان نسبت به پودر گل زبان مادرشوهر در معجون فوق بود!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
1- معجون ایرادگیری بخورید و ایرادگیر خود باشید! (25 نمره)

اینم از رول من حاج هکتور. علاوه بر این ذکر کنم که توی این نقد کوتاهی که خودم از خودم قرار هست انجام بدم از نکات ارباب هم استفاده شده.

پست یکم برای سوژه جدید کوتاه هست امّا سعی شده به واضح ترین شکل ممکن نوشته باشه یعنی این کوتاهیش زیاد تو ذوق نمی‌زنه.

نقل قول:
چیزی سیاه رنگ در محیط بیرون مغازه حرکت کرده بود.


در این قسمت هم واژه ی چیز به درستی اون چیزی که الیواندر دیده رو توصیف نمی‌کنه و بهتر هست از واژه هایی مثل فردی، کسی، سایه‌ایو موجودی استفاده بشه.

نقل قول:
- آقای الیواندر حالتون خوبه؟


در این قسمت هم باید به جای یک اینتر، از دو اینتر استفاده می‌شد.

نقل قول:
- چرا کشتیش؟ از جون من چی می‌خوای؟ این بار اربابتون چی می‌خواد؟


باز هم در این قسمت ممکنه فرد دچار اشتباه بشه و کسی که این حرف رو زده اشتباه بگیره برای همین باید در این قسمت هم از دو اینتر استفاده می‌شد.

علاوه بر این ها از واژه ی الیواندر پیر زیاد استفاده شده بود.

***


الیواندر پیر زیر نور چراغ نفتی کم نورش بر پیشخوان خاک گرفته‌ تکیه کرده بود و به بیرون از مغازه نگاه می‌کرد. سنگ های کف زمین نور ماه را بازتاب می‌کردند و صدای چک چک قطرات باران به گوش می‌رسید. مدّتی بود حضور کسی را در اطراف خودش احساس می‌کرد و فضای اطرافش این حس را تقویت کرده بود.

زنگ بالای در به صدا در آمد و مردی با ردایی مندرس به رنگ قهوه‌ای وارد مغازه شد. ردای خیسش را در آورد و بر دوشش انداخت. الیواندر از این‌که در مغازه تنها نبود احساس بهتری داشت. با صدایی گرفته گفت:
-چی‌کار می‌تونم براتون بکنم قربان؟

مرد چوب دستی کوتاهی را روی پیشخوان گذاشت و با بد اخلاقی جواب داد:
- حس می‌کنم چوب دستیم مشکل پیدا کرده و بدقلق شده می‌خواستم بدونم که...

الیواندر نمی‌توانست به حرف های مرد گوش دهد. نمی‌دانست چیزی را که دیده بود باور کند یا نه، سایه‌ای سیاه رنگ در محیط بیرون مغازه حرکت کرده بود. حس بدی داشت، احساس می‌کرد تیغی سرد روی گلویش قرار دارد. آخرین باری که چنین چیزی را حس کرده بود زمانی بود که لرد ولدمورت به دیدنش آمده بود و او را گروگان گرفته بود.

- آقای الیواندر حالتون خوبه؟

به آینه‌‌ای که کنارش قرار داشت نگاه کرد. چهره‌اش مانند گچ سفید شده بود. قدرت تکلّم نداشت، نمی‌توانست جواب مشتری را بدهد. سایه به سرعت نزدیک می‌شد.

زنگ بالای در به صدا در آمد و همزمان نوری سبز رنگ فضای اتاق را روشن کرد و به مشتری‌ الیواندر برخورد کرد. جسد بی‌جان مرد بدون هیچ استقامتی بر زمین افتاد. فردی بلند قد با نقابی به شکل جمجمه به سمتش می‌آمد.

- چرا کشتیش؟ از جون من چی می‌خوای؟ این بار اربابتون چی می‌خواد؟

مرگخوار چوب دستی‌اش را به سمت الیواندر گرفت و گفت:
- چیزی می‌خوام که بتونم ولدمورت رو بکشم.



2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)


گوش دادن به آهنگ های غیر آسلامی! یعنی چی که همینطوری وست کلاس می‌گه تو یارم باشی؟ مگه خودش پاتیل ماتیل نداره به پاتیلای مردم چنین حرفایی می‌زنه؟!

استغفرالمرلین، برای ریشه کن شدن این آهنگ های مخرب صلواتی ختم کنید.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
1- معجون ایرادگیری بخورید و ایرادگیر خود باشید!


من این دوستمون رو انتخاب کردم^_^


- هی.. آقا پسر، میری کنار؟
دختر جوان نگاهی به "پسرِ عجیب و غریب ایستاده میان پیاده رو" انداخت. نگاه پسر به ساختمان قدیمی مقابلش، رنگ دلتنگی نداشت، رنگ خشم داشت! و اگر دخترک دقیق تر مینگریست، شاید می توانست رگه های پررنگ تردید را، در چشمان تامی که سعی در پنهان کردن آن داشت، ببیند.

حدس زد:
- احتمالا این پسر هم از همان هاییست که در این پرورشگاه بزرگ شده! از آن سر راهی ها..

و پوزخندی به " آن پسر سر راهی" زد و آمرانه تکرار کرد:
-هی.. برو کنار..!

نگاهی به جایگاه خود انداخت. درست میانِ پیاده رو ایستاده بود. اما این دلیل قانع کننده ای برای مزاحمِ تامِ جوان شدن نبود!

-میتونی از اون طرف بری!
انگشتان استخوانی و کشیده اش، حاشیه خیابان را نشان میدادند. حتی به خود، زحمت نگاه کردن به صاحب آن صدای زنانۀ ظریف را نداد، چه اهمیتی داشت؟

نگاهی به جایگاه خود انداخت. درست میانِ پیاده رو ایستاده بود. میانِ پیاده روی مقابلِ یتیم خانه. چشمانِ سبز رنگش، روی اسم یتیم خانه میلغزیدند. پرورشگاهِ " هپی لیوینگ" که سال ها کودکیش را در آن به سر برده بود. یک نفر از درونِ آن پرورشگاه. یکی از دوستان- یا شاید یکی از اطرافیانِ- سابقش! یک نفر، به اندازه کودکی هایِ خودش بدبخت و زخم خورده! از یاد آوری این مسئله به خود لرزید. از خشم، به خود لرزید!
- اما.. این سرنوشت کدومتونه؟

- آقا پسر.. میری کنار؟
عقب رفت، نه به خاطر درخواستِ کسی، تنها به خاطر اینکه خودش میخواست! دخترِ نوجوانی از مقابلش گذشت.

- کدومتون؟
چشمانش برق عجیبی زدند. برای قدرت، باید از دلبستگی ها جدا میشد. و این، او را تا ابد بی رحم نگه میداشت!
- من دلبستگی ندارم..
نفس عمیقی کشید: " تام مارولو ریدل، سعی کن با خودت روراست باشی!"

-
-تام.. تام مارولو ریدل!
خانم "جونز" این کلمات را تقریبا فریاد میزد.

تام لبخندِ خونسردی زد:
-کاری داشتید با من؟

-میدونی این چندمین باره که داره ازت شکایت میشه؟ فکر می کنی اینبار جرمت چیه؟

تام، پوزخند زنان پاسخ داد:
- کشتن سوسکای حمام؟

خانم "جونز" شروع به فریاد زدن کرد. هنگام ادا کردن بعضی از حروف آب دهانش با فشار به بیرون میپاشید.
-نخیر آقای ریدل! این بار به جرم باد کردن آشپز! چند بار باید بهت بگم که دست از این کارای مسخره بردار!

-باد کردن؟ بین انسان و بادکنک تفاوت های زیادیه!

-این یتیم خونه دیگه نمیتونه تورو نگه داره تام.. ت..

صحبت های خانم "جونز" با صدای در قطع شدند.
-بفرمایید تو!

در باز شد و دخترک شکننده ای از آن داخل آمد. پوستش رنگ پریده بود و موهای قرمز رنگش را روی شانه رها کرده بود. در چشمان سبز رنگش، خصم- و اگر به اندازه تام دقت می کردید- اندکی تردید دیده میشد.

-چی میخوای، خانم اسمیت؟

آستوریا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
-ک.. کار من بود!

تام، بهت زده دفعه های پیش را به خاطر آورد. بارها و بارها و بارها، این اتفاق تکرار شده بود!
لبخندی - که حداقل خودش فکر میکرد مهرآمیز است- به صورت آستوریای فداکار پاشید.

-

-من اینجا فقط یه دوست دارم!

دوست ها خوب نبودند..
-خوب نبودند؟

تام صدای وجدانش را نادیده گرفت و ادامه داد:
دوست ها، تنها از قدرتش استفاده می کردند و هیچ نیازی از او را برطرف نمی کردند.
-هیچ نیازی؟ هیچ فایده ای؟

..دوست ها احمق بودند، دوست ها جادو بلد نبودند! از مرگ یک خرگوش کوچولوی کثیف با نگاه تام، میترسیدند و تعجب می کردند. دوستها تنها برای " قربانی شدن" مناسب بودند..
-تنها؟

باز هم نادیده گرفت. ادامه داد:
دوست ها.. مانند زالو های کثیف، قدرتش را می مکیدند!


- .. من اینجا فقط یک دوست دارم.. و اون دوست، تا قبل از غروب آفتاب از بین میره..

لبخندِ بی روحی بر لبانش نقش بست:
- و تو.. از بین میری، آستوریا اسمیت!

2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)


ضمن عرض سلام و خسته نباشید و "خانواده خوبن و چیکار میکنید و به مرحمت شما" یه نظر من ریگولوس اینقدر مورد آزمایش قرار گرفته (فقط هم به همین دلیل!!!) تاثیر پذیریش رو از دست داده! البته میتونه اشکال از سیستم "ایراد گیر" ش هم باشه. باید بدیم دستگاه دیاگ بزنن واسش
و خب از یه طرفی.. نه که معجونای شما زیادی درستن و خوب و اینا.. به بدن هر کسی نمیسازه. :pashmak:



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
#کلاس معجون سازی
#تکلیف
#به موقع رسیدن
#دقیقه_نودی
#جبران
#استــــــــــــــــــــــــــــــــــــآد!
#

1- معجون ایرادگیری بخورید و ایرادگیر خود باشید!

استاد یک سوال برای من پیش اومد! اگه این معجون روی ریگول اون طوری اثر کرد...یعنی الان ما هم باید اهنگ بخوانیم؟ یا باید مثل بقیه ایرادهامونو بگیریم؟ فکر کنم هنوز اثر معجون قبلی روم مونده.

خوب این اولین پست من در خانه ریدل بود، که خود اربابم نقدش کردن.

پ.ن: انقدر اشکالات زیاد بود من خودم داشتم کم می آوردم! تازه اون موقع که اینو پست کرده بودم فکر می کردم چه قدرم خوبه.

نقل قول:
-"با اینکه عاشق حیوونام،ولی اعتراف میکنم شما خیلی آزار دهنده اید!"


نمی دونم فازم چی بوده، ولی با این حال دیالوگهامو بین "" میذاشتم و تازه علامت تعجب و خط فاصله هم سرجای درستشون نیستن! و واقعیتش فکر کنم اصلا نیازی به علامت تعجب نبود.

نقل قول:
صدای خشکی و خالی


صدای خشک و خالی... حتی فکر کنم خشک تنها بس باشه.

نقل قول:
برگشت و شنلش را چنگ زد.گلدن - سگش - را نوازش کرد و خود را از پنجره به پایین پرتاب کرد.
-"هی تو!کجا میری؟"
تعجب کرد!معمولا کسی او را در شکل کلاغ سیاهی که با احتیاط پر و بال میزد نمیشناخت!وقتی با دو دست - نه دو بال - لباسش را صاف میکرد برگشت و با پنجره بازی در طبقه اخر خانه ریدل رو به رو شد که کسی پشت آن به پشت ایستاده بود.


خوب اینجا هم که اینتر بین پاگراف ها رو نزدم. و در کنارش این دیالوگ برای شخص لرد مناسب نبود. می تونست باشه:
-هی تویی که خود را به شکل کلاغ در آوردی و فکر کردی ما نمی فهمیم! آگاه باش که هیچ چیز از چشمان لرد سیاهی مخفی نمی ماند.

البته خوب یکم زیاد شد!

نقل قول:
-"تو در خودت چی میبینی که لرد کبیر را مسخره میکنی؟"


شکلک مناسب شخصیت لرد نبود. دیالوگ هم میتونست بهتر باشه. به نظرم خشم و در کنارش ارامش لرد رو به اندازه کافی نرسوند.

نقل قول:
لرد اصلا به روی مبارک بی دماغ خودش نیاورد


اصلا نمی خوام راجبش حرف بزنم. (می دونم بهتره یک شکلک زد ولی اینجا اصلا یک شکلک کفایت نمی کرد!)
بریم بعدی.

نقل قول:
5 دقیقه بعد:


اینترها رو که کلا رعایت نمی کردم. بچگی و خامی و اینا. وللش!
ولی این باید بولد می شد و اینکه نیازی به دو نقطه نداشت. باید پنج رو به حروف هم می نوشتم.

نقل قول:
اگر همه چیز اینگونه پیش میرفت خودش نیز به زودی به آنها میپیوست و تنها چیزی که میدانست این بود که این را نمیخواست.چه کسی میخواست؟خوب معلوم بود!احمق هایی که هنوز میخواستند مرگخوار بشوند.پس یعنی خودش هم میخواست!ولی او که نمیخواست!


اینجا دیگه تقصیر من نبود. این یک اشکال ایفایی بود.
چون من هنوز مرگخوار نشده بودم (نه اینکه الان هستم) فکر می کردم باید در رول هم به این موضوع توجه داشته باشم که البته ارباب بعدا خودشونم گفتن که نیازی نیست.

نقل قول:
نسیم ملایمی که حس خوشایندی را منتقل نمیکرد از میان درختان کاج وزید و علف های هرزی که توسط مرگخواران لگد نشده بودند را وادار به موج ریدلی رفتن کرد.


علامت های نگارشی درست رعایت نشدن و اینکه نباید وسط همچین تشبیهی میگفتن موج ریدلی. نمی شه آدم هم طنزو رو بخواد، هم جدی بودن رو که. (ضرب المثل خدا و خرما به فنا رفت!)

نقل قول:
مطمئنا نمیخواست توسط یک حیوان گوگولی کوچولوی ناز به مرگ محکوم شود.

اینجا هم دقیقا مشکل بالا وجود داره.

نقل قول:
-"افرین پسر خوب!خب حالا تو برای من چی داری؟"


خیلی بی هوا از اعتماد سوزان به گرگ گفتم. باید توضیح می دادم که سوزان مثلا حس کرد که گرگ می تونه بهش کمک کنه. یا بهتر بود جوری می گفتم انگار گرگ از آملیا می خواد که دنبالش بره و آملیا برای اعتمادش به حیوونها این کارو می کنه.

نقل قول:
در کمی آن طرف تر خرگوشی سفید چشم قرمز گوگولی نازی صدای گرومپی که حاصل از افتادن شیئی بزرگ بود را با گوشهای بلندش شنید.


پست کاملا جدی و شاید در اوجش بود. نباید خرگوشو این طوری توصیف می کردم. و اینکه باید بیشتر راجب مرگ می گفتم. سوزان جانورنماش کلاغ بود و می توانست پرواز و فرار کنه. باید همه درزهای احتمالی رو می گرفتم. باید بیشتر راجب احساسات و تصورات و دلایل می نوشتم. اشتباه بزرگم این بود زیاد عجله کردم.

یسری مواردم بود مثل اینکه اینترها یا فاصله کلمات با علامت های نگارشی که اونم به خاطر تازه وارد بودنم اصلا بلد نبودم! پس بهتره زیاد بهم خرده نگیرید. و اینکه من رول خودمو به صورت مستقل نوشته بودم و کاری به پست قبلی نداشتم. باید کوچکترین اشاره ای هم به مرگ سیبل می کردم که خوب نکردم! پس پست جدید ممکنه یکم زیاد متفاوت باشه.

در هر صورت من بازم به خودم افتخار می کنم...! مهم اینکه الان تونستم این هزاران غلط بی شمارو کشف کنم! :|

ورژن امروزی:

-با اینکه عاشق حیوونام، ولی اعتراف میکنم شما خیلی آزار دهنده اید.

صدای خشکی این را به پشه ای گفت که سرسختانه سعی میکرد با صدای بالهایش او را دیوانه کند.

نور سبز رنگی که اتاق را روشن کرد باعث شد صورت دختر دیده شود.چیزی که بعد از آن چشمان تیره به چشم می آمد پوزخند نصفه ی تلخیش بود. زیر لب زمزمه کرد:
-نمیتونم بیشتر از این، این وضع رو تحمل کنم. حتی پیشگومون هم مرگ تک تکمون رو دید و بعدش مرد! باید یک کاری بکنم.

برگشت و شنلش را چنگ زد. گلدن - سگش - را نوازش کرد و خود را از پنجره به پایین پرتاب کرد.

-هی تویی که خود را به شکل کلاغ در آوردی و فکر کردی ما نمی فهمیم! آگاه باش که هیچ چیز از چشمانمان مخفی نمی ماند. کجا می روی؟

تعجب کرد! معمولا کسی او را در شکل کلاغ سیاهی که با احتیاط پر و بال میزد نمی شناخت. وقتی با دو دست لباسش را صاف میکرد برگشت و با پنجره بازی در طبقه اخر خانه ریدل رو به رو شد که کسی پشت آن به پشت ایستاده بود.

سوزان تا کمر خم شد و در همان حال با صدای بلند جواب لرد سیاه را داد:
-قبرستان ارباب.

لرد همان طور که به پشت ایستاده بود با صدای ارامی جوابش را داد.
-چه گفتی بونز؟
-گفتم...گفتم...اهم...قبرستان ارباب.
-که این طور...پس می خواهی بروی قبرستان، اره؟ ما خودمان توی بی نزاکت را که جرئت می کند به ما توهین کند را به قبرستان می فرستیم...

سوزان به سرعت بلند شد و لرد را دید که با حرکتی سریع چوبدستی را کشیده و اماده ی گفتن طلسم مرگ است. با صدای لرزانی گفت:
- ارباب جسارته ولی شما که نمی خواهید خودتون من یکی رو هم بکشید؟

لرد سیاه کمی به چوبدستی نگاه کرد. و کمی به یکی از معدود مرگخوران باقی مانده اش نگاه کرد. و بعدش کمی به قبرستان ریدلها که حالا دارای قبرهای دو طبقه بود، نگاه کرد. فهمید که بونز راجب چه حرف می زند. بالاخره تصمیمش را گرفت.

-ما هر وقت هر کاری بخواهیم می کنیم. این را یادت باشد که لرد کبیر به هیچکس رحم نمی کند. لرد خشن و مخوف است. لرد سنگدل و تاریک است. لرد پایدار و ابدی است. ولی ما می توانیم کمی هم بخشنده باشد. برو قبرستان و کمی آن سنگ قبرها را بشور. منظره خانه مان را خراب کرده اند.

و بعد از گفتن این سخنان از کنار پنجره رفت. دخترک که خطر را رفع شده می دید، برگشت و دوباره نور خورشید بر روی بالهای براق کلاغ منعکس شد.

پنج دقیقه بعد

بر روی سنگ قبر ریگولوس بلک فرود آمد. همین حالا هم می توانست غرغرهایش را بشنود!

-چرا سنگ قبر من؟
-مردی هم نمی خوای دست از سر این پوکر بیچاره برداری؟
-

دهن کجی به استخوان های ناپیدا ریگولوس کرد و نظاره گر بقیه قبرها شد. مرگخوارانی که یکی پس از دیگری مرده بودند...دوستانش...!

خب البته مطمئن نبود که بتواند آنها را دوست بنماد. آنها تا جای ممکن سعی می کردند هم دیگر را اذیت کنند. حتی یادش می آید شب اول به خاطر تهدید رودولف برای کشتن گربه اش، خوابش نبرده بود! و یا یادش می آمد مورگانا به خاطر اینکه خرگوشش یکی از گلهایش را خورده بود حیوان زبان بسته را نفرینی کرده بود که تا دو هفته ترب از گوشهایش بیرون زده بود! و یا هکتور که می خواست از پرهای جغدش در معجون سازی استفاده کند. یا آرسینوس که...

دستانش را مشت کرد. نه! مطمئنا نمی توانست آنها را دوستانش بنماد. ولی حتی اگر دوستانش هم نبودند، آنها هم رزم هایش بودند. آملیا از مرگ تک تک آنها ناراحت شده بود. درست بود که اشک نریخته بود ولی بغض کرده بود.

و حالا می خواست دلیل مرگ آنها را کشف کند. سوزان حالا می خواست بقیه را از مرگ نجات دهد. اگر همه چیز اینگونه پیش می رفت خودش نیز به زودی به آنها می پیوست و تنها چیزی که می دانست این بود که این را نمی خواست.

انگشتان بلند و استخوانی اش خود به خود روی قبر بلک ضرب گرفت. باید فکری به حال این اتفاقات می کرد. اولین چیز این بود که دلیل آنها را ...

نسیم ملایمی که حس خوشایندی را منتقل نمی کرد، از میان درختان کاج وزید و علف های هرزی که توسط مرگخواران لگد نشده بودند را وادار به حرکت کرد. آنجا نه فقط علف های هرز و درختان کاج بلکه بوته های بسیاری بود. بوته هایی قالبا دارای تمشک. کسی چه می داند، شاید راک وود بی نوا از آنها برای سیر کردن شکم کسانی استفاده کرده بود که حالا زیر خاک بودند و خودشان شکم کرم ها را سیر می کردند.

در بوته ها فقط تمشک نبود. لا به لای آنها خرگوش هم زیاد پیدا می شد. معمولا سفید رنگشان. همان هایی که چشمان قرمزی داشتنند. ولی در حال حاضر خرگوشی آنجا نبود و آن به خاطر موجودی بود که داشت به شنل پوش نگاه می کرد.

سوزان چشمان سیاهش را تنگ کرد و به چشمان سیاهتری نگاه کرد که لای بوته ها بودند. هرچه که بود حرکت نمی کرد. ساکت و آرام بود. و در چشمانش این آرامش به صورت وحشتناکی زیاد بود. هر چه بود کمی جلوتر آمد و تازه سوزان متوجه شد!

گرگ! گرگی جدا از گرگهای خود سوزان! انقدر تمرکز کرده بود که چینی به پیشانی اش افتاد. چند دقیقه گذشت و حیوان از زمانی که کمی خود را در معرض دید قرار داده بود دیگر هیچ حرکتی نکرده بود. آملیا این را به این معنا تلقی که او، خودش باید جلو برود.

کمی به دستانش فشار آورد و بلند شد و با دست چپش چوبدستی اش را لمس کرد. مطمئنا نمی خواست آن را بکشد ولی در کنارش هم نمی خواست توسط یک حیوان به مرگ محکوم شود.

دختر قد بلند که شنلش تا زیر زانوهایش بود ایستاد. با صورتی مصمم ولی کمی ترسیده، که البته سعی می شد ترسش نشان داده نشود، در میان قبرهایی که پراکنده کنده شده بودند ایستاده بود و به گرگ سیاهی نگاه می کرد که در میان بوته ها بدون هیچ حرکتی ایستاده بود. هر دو غرق در سکوت به هم نگاه کمی کردند. گویا نفس هم نمی کشیدند. با این حال از شکل پاهای گرگ هر انسانی می توانست بفهمد که حیوان آماده حمله است؛ و برای این حمله فقط منتظر یک خطا از طرف طعمه است!

آملیا با چاپکی قبرهای قربانیان مرگخوار را یکی پس از دیگری رد کرد و در چند قدمی گرگ متوقف شد. با اینکه شومی بیداد می کرد و ترسی هولناک خانه ی ریدل را در آغوش نچندان مادرانه گرفته بود، آملیا بونز شجاعت این را کسب کرد که دستش را بلند کند تا پوزه ی گرگ را نوازش کند. این حس اعتمادش به حیوانات بیشتر از آن بود که چند مرگ پشت هم از بینش ببرد. قلبش به شدت می تپید. گرگ به دستش نگاه نمی کرد. همچنان به چشمانش زل زده بود، گویا می توانست روحش را نظاره کند. چند لحظه آخر کسی مثل سوزان هم که خود سه گرگ داشت چشمانش را بست و رویش را برگرداند. هر ثانیه آماده بود خون از دستانش بیرون بزند. ولی وقتی موهای کوتاه گرگ را لمس کرد نفسش را با شدت بیرون داد و چشمانش را باز کرد.

گرگ همچنان ترسناک به نظر می رسید. سوزان احساس کرد حیوان قدمی به عقب بر می دارد. بالاخره چشمانش را از چشمان تاریک آملیا گرفته و به دل جنگل نگاه کرد. سوزان نیز همین کار را کرد. هرچه بود همان جا بود. او به حیوانات اعتماد داشت و این حیوان او را نا امید نمی کرد...یعنی او امیدوار بود!

گرگ به سرعت به پشت بوته پرید و شروع به دویدن کرد.سوزان که حالا دیگر دختری نبود که موهایش را بالای سرش جمع کرده باشد و شنلی کلاه دار تنش کرده باشد به تعقیب گرگ برخواست.

بعد از گذشتن چند دقیقه کوتاه و گذراندن یک رودخانه بر روی شاخه ای در ارتفاع بسیار کم از زمین با همان شکل و شمایل فرود امد. گرگ برگشت و به چشمانش نگاه کرد. نگاه کرد و فقط نگاه کرد. گویا خشک شده بود! حتی بی حرکت تر از زمانی که در قبرستان بودند. این سری واقعا نفس هم نمی کشید و فقط به کلاغی در فاصله کمی از خودش نگاه می کرد.

سوزان ترسیده بود و این قابل انکار نبود. نه برای اینکه از خانه ریدل دور شده بود، نه حتی برای اینکه جان یک حیوان در خطر بود، بلکه بیشتر برای اینکه آنجا، آن محیط کم درخت پر نور، نه فقط خاموش و شبیه صحنه ای از فیلمی پاز شده بود، در عین حال در دلش هیاهویی بود. هیاهویی که از بی قراری آن منطقه و هم چیز درونش خبر میداد. بی قراری علف های روی زمین، بی قراری درختانش، و حتی بی قراری نسیمی که در آنجا در جریان بود. و بیشتر از همه از بی قراری گرگ. گرگی که حالا با چشمانش که بیشتر شیطانی بودند بی حرکت به او زل زده بود. گویا همه چیز از علف و گل و درخت و شاخه های روی زمین و همه و همه چشم شده و به سوزان خیره بودند.

صدایی در دلش می گفت همه به تو نه، به چیزی پشت سر تو نگاه می کنند. و صدایی بلند تر از صدای قبلی می گفت که این پایان کار است.

به شکل اصلی اش در آمد. آنقدر سبک بود که شاخه تحمل وزنش را داشته باشد. مو بر تنش سیخ شده بود و تمام لباسهایش از شدت عرق به دخترک چسبیده بودند. یک دستش به چوبدستی بود و یک دست به شاخه. چشمانش را درختان و گلها و علفها و شاخه ها و گرگ گرفت و به ارامی چرخید...و این بزرگترین اشتباه او بود...و آخرین اشتباهش!


در کمی آن طرف خرگوشی سفید با چشمانی قرمز صدای تیکه شدن گوشتی به وسیله دندان را می شنید...آملیا سوزان بونز به وسیله چیزی مرده بود که خودش سالها به آن عشق می ورزید...به وسیله یک حیوان...به وسیله یک گرگ!

2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.

پروفسور خودمونیم...کسی نیست دیگه همه خودین...ما هرسری باید دلیل اثرات منفی معجونهای شما رو روی ریگول توضیح بدیم؟

خوب پس بیاید یهویی از ریشه بررسی کنیم که هر سری سر این سوال همونو بنویسیم.

چندتا گزینه می تونه وجود داشته باشه.

1 ) معجون مشکل داره.
2 ) ریگول مشکل داره.
3 ) معجون ها هیچ وقت نمی تونن درست عمل کنن. چون همون طور که هزارجای کتاب زیست سال اول دبیرستان نوشته شده، هر ویروسی یک پادتن خاص می خواد یا هر واکنشی نیاز به یک آنزیم خاص داره، هر انسان هم نیاز به یک معجون خاص داره. پس در نتیجه معجون ها بر روی ریگول اثر نامناسب دارن.

خوب گزینه اول که خود به خود حذفه! دلیلم نمی خواد. هرکسی هم دلیل خواست بره عنوان تاپیکو بخوانه حل میشه مشکلش.

گزینه دومم که خب واقعیتش من یک ساعت خریدم تازگی ها خیلی هم بابت خرج کردم و اینا...اصلا دلم نمی خواد دست بکنم تو جیبم و ببینم نیست...پس گزینه دومم حذفه.

گزینه سومم که برای این درستش کردم که بگم درسته دیگه. واضح تر از این؟! گزینه سه جواب صحیح ما می باشد. تازه از روی گزینه سه می شه گفت که برای همینه که معجون های شما هیچ وقت روی بقیه اثر مطلوب ندارن، چون اونا فقط برای خودتونن!

میگم پروفسور...با توجه به گزینه سوم...چه طوره از این به بعد سر کلاس معجون ها رو روی خودتون آزمایش کنید؟


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.