تفاوت جانوران و گیاهان در « روش به دست آوردن غذا » میباشد . جانوران از گیاهان و سایر جانوران تغذیه میکنند .
گیاهان غذای خود را با استفاده از موادی که از راه ریشه و برگ ها به دست میاورند تهیه میکنند ، جانوران بر خلاف گیاهان قادر به جایجایی هستند .
2-دراکو مالفوی که هیچ علاقه ای برای شرکت در کلاس هایی که به هر طریقی به هری پاتر و گروهش منتهی می شد را نداشت، با عصبانیت به استاد مراقبت از موجودات جادویی نگاه کرد و زمانی که او را در حال چشمک زدن به پسر خوانده اش، دید بر عصبانیتش افزوده شد. به نزدیک ترین ابولهول اطرافش نگاه کرد. به نظرش موجودات کودن و بی ریختی می آمدند. اصلا نمی فهمید چرا باید چنین کار مسخره ای بکنند و آن ها را که وزارت هم خطر ناک می شمرد، را به گردش و تفریح ببرند.
-بسیار خوب وقت کلاس به پایان رسیده. حالا هرکدومتون یه ابولهول بگیرین و ببرین.موفق باشید بچه ها.
ملت دانش آموز، با این حرف استاد بلک، با ترس و لرز هرکدام یه ابولهول را به آرامی گرفنتند و راه افتادند.
مالفوی که اصلا از این کار خوشش نمی آمد، تنها در فکر این بود که چگونه از شر این مصیبت خلاص شود. اما هچه فکر کرد نتوانست راه حلی برای این مسئله پیدا کند گویی مجبور بود با این وضعیت بسازد.
کمی دور تر از مالفوی، هری که کنار سیریوس ایستاده بود، ملتی را که از آنها دور می شدند را نظاره می کرد.
سیریوس که وقتی از دور شدن دانش اموزانش اطمینان حاصل کرد، رو به هری کرد و گفت:
-برای روز اول چطور بود؟
-عااااااالی.
-واقعا؟
-واقعا.
سپس هردو خنده ای کردند و همچون همیشه، به بحث و گفتگو پرداخت.
سرانجام هنگامی که خورشید در پشت کوه ها در حال پنهان شدن بود، هری و سیریوس از یکدیگر جداشدند و هری همراه با ابولهولش، به سوی تالار گریفیندور راهی شدند.
زمانی که وارد تالار شد، با صحنه ای عجیب روبه رو شد. تعدادی ابولهول چفت در چفت یکدیگر، با نظامی خاص ایستاده بودند و صاحبان آنها نیز همگی در حال خوشگذرانی در وسط تالار، جمع شده بودند.
هری که از دیدن این صحنه خنده اش گرفته بود، به شعور گریفیندوری ها درودی فرستاد و خود نیز به جمع دوستانش پیوست و ابولهولش را رها کرد با به همزاد های خود بپیوندد.
ملت گریفیندور که صاحب ابولهول ها بودند، در آن بین نه تنها به خوشگذرانی بلکه به همفکری برای انجام دادن تکیف مراقبت از موجودات حادویی هم پرداخته بودند. هر کس نظری می داد اما نظرات ارائه شده منطقی و قابل اجرا نبودند.
تلاش و کوشش گریفیندوری ها برای یافتن راه حل، ساعت ها به طول انجامید اما در نهایت هوش گریفیندوری جواب داد و قرار بر این شد که با کمک فرد و جرج ملت گریفیندوری، از راه های مخفی از قلعه خارج شوند و ابولهول های خود را بچرخانند.
روز رفتن به لندنملت گریفیندور که همه با هم هماهنگ بودند و ابولهول های خود را با افسون سر خوردگی نا مرئی کرده بودند، آماده ی علامت فرد و جرج بودند تا بتوانند مخفیانه از قلعه خارج شوند.
درنهایت همگی با خوشحالی و شادی و بدون ایجاد مشکلی، از قلعه خارج شده و دقایقی بعد، ملت گریفیندور خود را در میان عده ای ماگل یافتند.
ملت که قرار بر این گذاشتند که همان جایی که از هم جدا شده اند، ساعتی بعد، زمانی که افسون سرخوردگی از بین می رود، به یکدیگر بپیوندند، در لندن پراکنده شدند.
رون و هری در حالی که هرکدام ابولهول خود را هم راهی می کردند، از جلوی مغازه های ماگلی می گذشتند و در همین حین، به ماگل ها می خندیدند.
مردم ماگل، که با دیدن حرکات هری و رون که در حال جلو گیری از برخورد ابولهول های خود به هم بودند، تعجب می کردند، در حالی که آنها را دیوانه می شمردند، از کنار آن ها می گذشتند.
-هری بیا بریم تو یکی از این مغازه ها به من بگو چی چیه؟
-اونوقت ابولهولا رو چیکار کنیم؟
-میبریمشون تو خب.
-تو اون مغازه ی فسقلی جا میشن خب؟
-نه اینجوری گفتم ببینم تو می فهمی یا نه؟ خب میذاریمشون بیرون و به جایی می بندیمشون.
-باشه بیابریم.
هری و رون، ابولهول های خود را به نزدیک ترین ستون چراغ، بستند و به داخل مغازه هجوم آورند.
رون که از دیدن آن همه وسایل ماگلی، در پوست خود نمی گنجید با دقت به هری که در حال معرفی وسایل بود، گوش سپرده بود.
مغازه آن طوری که از بیرون، خود را نشان می داد نبود. مغازه ای بزرگ، به طوری که از ته ان، سرش ناپیدا بود.
دقایقی بعد، وقتی هری کشان کشان رون را از داخل مغازه به بیرون می کشید با صحنه ی عجیبی روبه رو شدند.
ستون چراغی که، در قبل ابولهول ها را به آن ها بسته بودند، اکنون در جای خود نبود و ابولهول ها هو نبودند.
-هری، ابولهول من نیست.
-مال منم نیست.
هری و رون با هم به وسط خیابان پریدند و خیابان ماگلی را به امید یافتن ابولهول هایشان نگاه کردند.
-نیست.
-نیست.
-چیکار کنیم؟
-نمی دونم.
جیـــــــــــــــــــــــــــــــــغهری و رون که با چشمانی خیس به یکدیگر نگاه می کردند، با صدای جیغ مردم از جا پریدندو به سوی منبع صدا، شروع به دویدن کردند.
یکی از مغازه های ماگلی، که هری و رون قبلا از مقابل آن گذشته بودند، به صورت فجیهی رو به خرابی بود. وسایل مغازه که هر ثانه به بیرون پرتاب می شدند، خیابان را نیز به آشوب کشیده بود.
هری و رون که علت این آشوب را حدس می زدند، با شتاب عزم رفتن به داخل مغازه را کردند که ناگهان، ماگلی که گویا صاحب مغازه بود، از پنجره به سوی رون و هری پرتاب شد و روی آن دو افتاد.
مغازه دار، که تلاش می کرد از روی زمین بلند شوند، فهش های رکیکی به زمین و زمان داد و با خشم به هری و رون نگاه می کرد.
هری جرئت کرد و پرسید:
-چه خبره؟
-نمی دونم. همه چی انگار بال در اوردن. یه چیزای نامرئی دارن مغازمو خراب میکنن. حس می کنم دیوانه شدم...
هری و رون که همین حد برایشان کافی بود، تا بدانند چه اتفاقی افتاده، شروع به دویدن به سوی مغازه کردند و سخن مغازه دار را ناتمام گذاشتند و وارد مغازه شدند.
مغازه در سکوتی عمیق فرو رفته بود و دو ابولهولی که شورش به پا کرده بودند، بیهوش در حالتی که زمان افسون سرخوردگی تمام شده بود، بر روی زمین افتاده بودند.
رون و هری که از این سکوت متعجب شده شده بودند، اطراف را به جستجوی دلیل این اتفاق نگاه کردند و تنها فردی شنل پوش را دیدند که با حالت عجیبی در مغازه نشسته بود.
-تو کی هستی؟ چهرهتو به ما نشون بده.
-چهره ی منو میخوای؟
سپس شنل را از روی خود کشید و باعث شد که هری و رون بسیار بشتر از قبل جا بخورند.
سیریوس بلک استاد مراقبت از موجوات جادویی در مقابلشان ایستاده بود و به آنها لبخند می زد.
-بهتون نگفتم مواظبشون باشین؟ اینجوری تکالیفتونو انجام میدین؟ بهتون نگفتم که گمشون نکنین؟
شاید سیریوس این را با خنده می گفت اما هری و رون میخواستند که سر آنها داد بزند اما آنگونه مهربان رفتار نکند.