ارشد هافلپاف!1. فلسفه ی شیر و ویزن از نظر شما چیست؟ 10 نمرهداستانی هست بسیار پندآموز، در گذشته ی دور یا شاید هم نزدیک، در دنیایی که شاید خیالی بود یا واقعی، پادشاهی زندگی می کرد. روزی چند خیاط اومدن پیش پادشاه و بهش وعده ی یه لباس خیلی خاص دادن. لباسی که آدمای احمق از دیدنش عاجزن.پادشاه که خیلی تو خط مد روز و فشن بود و روز شبش رو با خوندن مجله های مزون های روز دنیا می گذروند، بودجه ی هنگفتی در اختیار خیاطا گذاشت. داستان اینقدر معروفه که گفتن بقیه اش لازم نیست. خلاصه بگم که خیاطا خواستن سر پادشاه رو با این توجیه که فقط احمقا لباس رو نمی بینن شیره بمالن!
ربطش به قضیه ی شیر چی بود؟ تا حدی معلومه! چجوری می تونیم به یکی توهین کنیم ولی قسر در بریم؟ بهترین کار اینه که یه چیزی بهش بگیم که اگه خواست یه چیزی بگه، بتونیم متهمش کنیم به منحرف بودن! یه چیزی بگیم و بعدش هم توجیه کنیم که اگه شما برداشت بدی می کنید، منحرفید! تازه یه چیزی هم طلب داشته باشیم! پرفکت کرایم!!
ولی خب مردم به سادگی داستانی که پاراگراف بالا تعریف کردم، تسترال نمیشن! سوال اینه که شیر چیست؟ کسی درست نمی دونه ولی ظاهرا اینقدر بامزه و مهم هست که می تونه تکلیف یه کلاس هاگوارتز رو تشکیل بده!
ویزن چیست؟ ویزن دشمن شماره یک و فرضی ملت جادوگران است که برای خالی کردن عقده های درونی و احساسات آزادی طلبانه ای که در دنیای واقعی امکان تخلیه شان وجود ندارد اختراع شد! آیا می خواهید نقش روزنامه نگار مبارزی که خطر مرگ را به جان می خرد را بازی کنید ولی حال ندارید واقعا خطری به جان بخرید؟! به جادوگران بیایید و با ویزن مبارزه کنید! آیا می خواهید شوروشی و انقلابی درونتان را به پرواز دربیاورید ولی حسش فقط یه کم میاد؟ ویزن!
2. رولی درباره ی آینده جادوگران بنویسید. البته با درنظر گرفتن درگیری هایی که وجود دارد آینده را تصور کنید! چه کسانی هستند؟ چه کسانی نیستند؟ 15 نمرهسال 2500 پس از میلاد عله، سرزمین جادوگرانعضو تازه وارد مهتاب شیطون در حالی که شالش رو محکم دور صورتش پیچیده بود در طوفان شنی که دیدن را برایش سخت کرده بود حرکت می کرد. بعد از چند دقیقه پیاده روی بالاخره به دروازه ی سیاه رنگی رسید.
- من اومدم معرفی شخصیت!
مسئول تایید از بالای دروازه داد زد: خوب بگو!
- ولدمورت پاتر، گریفندور!
- ولدمورت پاتر دیگه چه کوفتیه؟!
- آها... شخصیت اصلی فنمه، آخه من فن می نویسم.
داستانش اینجوریه که ولدمورت عاشق هری میشه و با هم ازدواج می کنن بعد ولدمورت پاتر بچشونه!
-
! ما شخصیت ساختگی قبول نمی کنیم اینجا!
- یعنی چی؟! من میرم از اینجا!
مسئول تایید که با شنیدن این حرف مشخصا مضطرب شده بود به سرفه افتاد ولی سریعا خودش را جمع کرد و گفت: باشه باشه! آخه ولدمورت لقبه! کسی لقبش رو نمیذاره رو بچش که! تام پاتری ، هری ریدلی چیزی درخواست بده تایید میشه!
-نه "ولدمـــــــــــورت پااااتر"
- جهنم! تایید شد! به ایفا خودش اومدی!
دوازه های ایفای نقش با صدای غیژ غیژ گوشخراشی باز شدند و تازه وارد، وارد شد.
افکت های فراوانی نظیر صدای جیرجیرک و حرکت بوته ی خار روی زمین و صدای زوزه ی باد در فضا پخش بود!خلاصه پرنده پر نمی کشید. تازه وارد شالش را روی صورتش کشید و پیاده روی را آغاز کرد. پس از 6 شبانه روز گذر از مناطق خطرناک برفی و باطلاقی و بیابانی و ... و استفاده از انواع تکنیک های سروایوال ! بالاخره از دور آتشی دید و با عجله خود را به محل آتش رساند.
چند آدم خمود و خسته دور آتش لم داده بودند و هر از گاهی با تکه چوبی که دستشان بود به زغال ها سیخونک می زدند. با دیدن عضو تازه وارد از جا پریدند. یکی سریعا بلند شد و به سمت تازه وارد آمد.
- سلاااام! ایول به جادوگران خوش اومدی! بیا پیشاپیش این رنک بهترین عضو تازه وارد رو داشته باش!
- سلام! ممنون از خوش آمدگوییت! ولی رنک رو که من همینجوری نمی تونم بگیرم، رایگیری باید بشه...
- تازه وارد فقط تو هستی و جاسم ویزلی! جاسم دست تکون بده!
موجودی بین انسان و میمون که مشخصا رگه هایی از عقب افتادگی ذهنی داشت برای عضو تازه وارد دست تکان داد!
- آها اوکی! باشه من رنک رو می گیرم
تازه وارد به همراه فرد خوش آمدگو رفتند و کنار آتش لمیدند.
15 دقیقه بعد تازه وارد که به جز چند تا "سلام "و "ایول خوش اومدی"، چیز دیگری از جادوگران ندیده بود برای اینکه سر صحبت را باز کند گفت: خب رنک تازه واردی رو که گرفتم می خوام تلاش کنم بهترین نویسنده ایفا بشم!
ملت: نویسنده!
-چیه؟!
- ما هیچ کدوم اینجا سوات موات نداریم که! نویسندگی و این سوسول بازیا چیه؟!
تازه وارد:
! پس ایفا چی میشه؟
ملت که به نظر میرسید خنده شان تقریبا تمام شده نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به تازه وارد انداختند.
- ولدمورت پاتر جون! ایفا که نویسندگی نمی خواد! اینجایی که ما نشستیم اسمش چت باکسه! ببین یه تیکه ایفای میریم، لذت ببر!
و ایفا آغاز شد.
یکی داد زد: بچه ها جیگرتونو!
- ASL PLZ!
- بیایید بغلم همگییی!
_ حالا جعفریاش!
- محدثه چن وقت بود نمیومدی سایت! چطوریایی؟
تازه وارد که با وحشت به ایفای نقش ملت جادوگران نگاه می کرد از گوشه ی چشم دود سیاهی دید که از کوه کناریشان خارج میشد. صدای غرش و لرزیدن زمین تا آسمان رفت.
- یا عله ی مقدس! آتشفشان زوپس فوران کرده! ملت فرار کنید!
ولی قبل از اینکه ملت همیشه در صحنه، از صحنه خارج شوند توسط گدازه های آتشفشانی مورد اصابت قرار گرفتند و به طرز فجیعی یک به یک جان باختند. عده ای برای نجات جان خود به جزایر تلگرام و وایبر گریختند اما خشم علیوس نیلیوس، خدای زوپس آنها را رها نکرد. از تمدن باستانی جادوگران، جز ویرانه ای باقی نماند و به تدریج به افسانه ها پیوست!
پایان!
3. نظر شما درباره ی من و تدریس چیست؟ ریتا را در چه حدی می بینید؟ صادق باشید.. دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت! 5 نمرهاستاد اجازه! ما جلسه ی اول با خانواده رفته بودیم زیارت امام زاده جاستین، نظرمون رو فقط در مورد جلسه ی دوم میدیم!
ما تو تالار در به در دنبال کسی بودیم که بیاد تکلیف شما رو انجام بده، به هر کسی نشون می دادیم چنان عدم تمایل ازش ساطع میشد که کور میشدیم!
آخر سر گذاشتیمش جلوی گربه لاکی، اونم رد کرد.گربه الان دو روزه فرار کرده، این دختر معصوم کل هاگوارتز رو داره دنبال گربش زیر و رو میکنه!
استاد چون خواستید دروغ نگیم، راستش رو میگم! هدف هاگوارتز اینه که اولا فعالیت بیشتر بشه، ثانیا سال اولی ها یه کم چیز یادبگیرن. با توجه به این اهداف، منطق حکم می کنه تکلیف ها جوری باشن که دانش آموزا رو به شرکت ترغیب کنن. تکلیف شما، بخصوص بخش اولش دقیقا نقطه ی مقابل همچین چیزیه!
چون خیلیا مایل نیستن این بحث رو کش بدن، یکی هم که مثلا هفته ای یه بار آن میشه، اصلا در جریان موضوع نیست! خلاصه کنم، ریتا رو در حد پایینی نمی بینم ولی تدریسش رو چرا!
نقل قول:
+ نگران بالاک هم نباشید، عواقب پای منِ استاد است! :)
همانا یک حس بدی به من میگه توقعات استاد رو برآورده نکردم! :دی زاخاریاس در حال حاضر بیشتر از اونکه نگران بالاک باشه، نگران خود استاده!