هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین

در خانه نشسته و مشغول خوردن قهوه بود. آرالیا، جغد سیاه رنگش با هوهویی بلند وارد خانه شد.
-سلام آرا، چه خبرا؟
-هوهو!

فیلیوس مشغول نوازش کردن آرالیا شد. ناگهان در با صدا وحشتناکی کوبیده شد. فیلیوس فورا به سمت در دویید. به قدری عجله داشت که فراموش کرد چوب دستیش را بردارد.
-هووووووی! در رو کندی!
-بدو بیا کارت دارم کوتوله!
-من کوتوله نیستم. :vay:

با باز شدن در چهره تری در مقابل در ظاهر شد. با قیافه ای عصبی و ناراحت به فیلیوس زل زده بود و زیر لب کلمات نامفهومی ادا میکرد. ناگهان خود را روی فیلیوس پرت کرد و با مشت های مکرر به صورت او کوبید.
-نکن، عه عه! دختره خنگ نکن!
-من خنگ نیستم، من راونیم، درست عین تو!

فیلیوس بالاخره تری را کنار کشید، درحالی که نفس نفس میزد به سمت میز رفت تا دستمالی بردارد و با آن خون هایش را پاک کند. آرام بود! سپس سمت تری برگشت و با تعجب از وی پرسید:
-چته دختر؟ چی شده؟
-تو بدی، تو...تو... !

تری در حالی که نفس نفس میزد دوباره به سمت فیلیوس حمله ور شد. فیلیوس خود را عقب کشید ولی تری دست بردار نبود.
-تو کوتوله هستی، تو خنگی، تو جدت جنه. کوتوله جد جنی خنگ!

این بار فیلیوس آرام ننشست، به سمت تری حمله کرد و با دستانی مشت کرده او را میزد، البته فقط میتوانست شکمش را بزند، قدش به صورتش نمیرسید!
-من کوتوله نیستم.

دوباره نفس نفس زد، با تمام قدرت مشت میزد.
-من خنگ نیستم. من جدم جنه و از این بابت خوشحالم.

تری نیز مشغول زدن فیلیوس شد، هر دو به قدری یکدیگر را زدند تا این که هر دو از نفس افتادند. هر کدام روی مبلی نشستند تا جانی دوباره بگیرند، پس از گذشت چند دقیقه فیلیوس با خشم به سمت تری حمله کرد و دوباره مشت های کوچکش را نثارش کرد!
-من کوتوله نیستم!
-باشه فیلیوس، کوتاه اومدم.
-ولی من کوتاه نمیام!

فیلیوس بار دیگر نشست و به تری چشم دوخت. ناگهان از جا پرید و به سمت آشپزخانه رفت. پس از مدتی با شکلاتی برگشت.
-اینو یادم رفته بود بهت بدم، بگیر.
-اوه ممنون فیلی!

هیچکدام کینه ای نبودند، به همین دلیل زود کار های چند دقیقه پیش را فراموش کردند. ولی فیلیوس از تری پرسید:
-چرا منو میزدی؟

تری درحالی که دهانش از شکلات پر شده بود لبخندی زد و گفت:
-قول شکلات داده بودی ولی عمل نکرده بودی! ببخشید فیلیوس!
-دختر صورتمو داغون کردی!
-همچنین!
_


Only Raven


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
ارشد اسلی مون!


تکلیف وینکی!
--------
همانا با گوشی نوشتن بسی سخت است. :|
----------

-وینکی جارو میکشه؛ تی میکشه؛ دستمال میکشه؛ گریه میکنه... اه! کی گفت وینکی گریه کرد؟ وینکی گریه نکرد. وینکی تا حالا تو عمرش گریه نکرد. وینکی جن خانگی گریه نکن بود.

طبق روال همیشه وینکی در حال انجام دادن چندین کار مختلف با هم بود! هم راهرو تمیز می کرد، هم آواز می خواند و هم خودش را دعوا می کرد! وینکی همیشه جن پر سر و صدایی بود.
-وینکی گریه نکرد. وینکی گریه نکرد. وینکی با مسلسل بر دهان گریه زد. وینکی گریه رو نابود کرد...

جن خانگی یکی از مسلسل هایش را از ناکجا بیرون کشید و بی هدف شروع به تیراندازی کرد. چه میشد کرد دیگر... وینکی دائم الخوددرگیر بود.

در این بگیر و ببند و سر و صدای تیراندازیِ بی وقفه، قطعا عده ای هم بودند که بخواهند یک چرت کوتاه در وسط روز بزنند.
یکی از آن عده که بر حسب قضا نامش گیبن گیبن زاده فرزند گایبن بود، از یکی از اتاق های راهرو بیرون پرید و گوریل وار بر سر و صورتش زد.
-میخورمتــــــــــون! دِ ساکت باشین دیگــه!

وینکی مسلسلش را به طرف منبع صدا برگرداند، که باعث شد هافلپافی خندان به سبک فیلم های کماندویی خودش را روی زمین بیندازد و سینه خیز به این طرف و آن طرف قل بخورد.
-اونو بگیر پایین جن بوداده ی کثیفِ بدبو!

وینکی مسلسل مذکور را پایین گرفت و سرش را با مسلسل دیگری خاراند.
-وینکی جن تمیز خوشبو بود. وینکی جن خوووب بود.
-نخیرم. جن بد!
-وینکی بد بود؟
-بود!

وینکی نابود شد. وینکی در هم شکست. وینکی بیچاره شد. وینکی ترکید و به هزاران تکه تبدیل شد. در طی این ترکیدن هم، مغزش به حالت depressed mode وارد شد. این گونه بود که وینکی سر به بیابان گذاشت و از سوژه خارج شد. مدت ها بعد خبر رسید که عده ای ترول دل و روده ی جن بیچاره را بیرون کشیده اند و او را کشته اند. روحش شاد و یادش گرامی!

-عه... قرار نبود اینطوری بشه! نویسنده.

...وینکی نابود شد. وینکی در هم شکست. وینکی بیچاره شد. وینکی ترکید و به هزاران تکه تبدیل شد. در طی این ترکیدن هم، مغزش به حالت revenge mode وارد شد. و این گونه شد که جن خانگی انتقامجو، ابرو در هم کشید و به بینی اش چین داد. دستانش را مشت کرد و عربده کشید که:
-وینکی جن خانگی خــــــــــوب بــــــــــود!

از آنطرف هم گیبن اخم کنان فریاد برآورده، زره رزم بر تن نمود و مشت در هم گره کرد. از آن گاه بپوشید یکی خفتان رزم... که آورنده بود یکی پای و یکی بزم!

از قضا کارگردان هم دست به افکتش خوب بود. پس دستش را روی دکمه ی اینتر گذاشت و منتظر شد.
در بالای سر وینکی انتقامجو و دِ گرین گیبن، رعد و برقی غرید و کلمه ی mario bros: level first در هوا ظاهر شد.

وینکی:
گیبن:
محیط:

تصویر کوچک شده


کارگردان اول به قارچ هایی نگاه کرد که در گوشه و کنار صحنه سبز می شدند. بعد هم به یک عمویی نگاه کرد که در وسط کادر با شور و هیجان می دوید و کله اش را به آجر ها می کوبید.
کارگردان مذکور با خجالت یکبار دیگر بر روی دکمه ی اینتر کوبید. افکت قبلی ناپدید شد و ناگهان صحنه تاریک و تاریک تر شد. علامت یک اژدها در هوا درخشید و بعد از آن صدایی محکم و کلفت در فضا پیچید.
-راند وان! فایت!

و این طور شد که وینکی و گیبن به سمت همدیگر شیرجه زدند و به شیوه ی کاملا مشنگی به جان هم افتادند.
-دیفشس! دروفشس! شتلخت! هوآآآ نمتگ!


وینکی از زیر لگد هافلپافی خندان جاخالی داد و روی پاشنه ی پا چرخید. دستانش را به سبک ناروتویی و ضربدری روی هم گذاشت و داد زد:
-کانتانوتو نو جوتسو!

نوری از میان دستان جن خانگی به گیبن برخورد کرد. دنده های گیبن شکست. بعد هم کتفش از جای درآمد و توسط عموهای مسئول صحنه به پشت کادر منتقل شد.

دوباره صدای محکم و کلفت در فضا پیچید.
-فینیش هیم!

جن در حالی که مسلسلش را بالا می برد لبخندی شیطانی زد. لحظاتی بعد صدای محکم و کلفت در فضا طنین انداز شد که می گفت:
-فیتالیتی! وینکی وینز!

-----------
عمه لاکی؟


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۱:۱۰:۳۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
1-در قالب یک رول از یک شخص انتقام ماگلی بگیرید

آفتاب در حال غروب کردن بود و تد به سرعت از کلاس ماگل شناسی بیرون آمد .
ترس در وجودش رخنه کرده بود به سرعت به سمت سالن عمومی گریفندور رفت و خداخدا میکرد با آن دو غول اسلیترینی(کراب و گویل)روبرو نشود.

از زمان مرگ دامبلدور و انتصاب اسنیپ به مدیریت هاگوارتز اگر کسی (مخصوصا گریفندوری ها) از بچه های اسلیترین شکایت می کرد سر و کارش با کرو ها بود.

در حالی که عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود از پیچ راهرو گذشت وناگهان آن دو را دید.

-چطوری گند زاده؟
-ولم کنین میخوام رد شم.
-اوه. بی ادب شدی چطوره ادبت کنیم تا معنی احترامو یاد بگیری؟ موافقی گویل؟
-من انجامش می دم کراب ......کروشیو!

تد کف زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید سعی کرد جیغ نکشد فکر انتقام از آنها بهش نیرو می داد.

-کافیه فکر کنم ادب شد.
-موافقم خداحافظ گند زاده.

تد در حالی که رفتن آنها را تماشا میکرد نفرت در وجودش موج می زد می خواست انتقام بگیرد صدای ساییدن دندان هایش به گوش اش رسید.
-هی تد حالت خوبه؟
او را از صدایش شناخت نویل لانگ باتم بود دوستش در گریفندور.
-اون تخته سنگ های احمق دوباره طلسم شکنجه گر رو انجام دادن؟
-آره ولی از کارشون پشیمون میشن قسم میخورم انتقام بگیرم.
-احمق نشو تد تو می دونی اگه اونارو طلسم کنی . کرو ها از روی جادوی قبلی پیش می فهمن اون نفرین از چوبدستی تو خارج شده.
-آره راست میگی.............ولی اگه انتقام از روش مشنگی باشه چی؟
تد قسمت دوم حرفش را در ذهنش کامل کرد.

هر دو به تابلوی ورودی سالن عمومی رسیدند وپس از گفتن رمز عبور وارد سالن شدند آرامش خاصی بین بچه ها موج میزد.

-تد می دونم چقدر ناراحتی اما بهش فکر نکن یک روز هری بالاخره میاد من مطمئنم.
-آره هری پاتر بالاخره میاد.ببخشید نویل میشه برم بخوابم لحظه سختی رو گذروندم. -باشه رفیق برو. تا وقتی که هری میاد قوی باش

تد برای او دست تکان داد واز پلکان مارپیچی خوابگاه بالا رفت با خود فکر میکرد نویل زیادی به هری دل بسته و به اون امیدواره.
روی تختش دراز کشید و به نقشه اش فکر کرد قطعا نمی توانست از مسلسل وینکی استفاده کند اما یک ساطور خوب بود چطور یک ساطور به دست می آورد؟ بیاد روزی افتاد که در یک جلسه از الف دال یک جن خانگی به نام دابی به هری کمک کرده بود. نمی دانست نقشه اش جواب می دهد یا نه رو به سمت تاریکی گفت:دابی . ازت دمی خوام بیای اینجا.
صدای ترق مانندی سکوت شب را شکست و چند لحظه بعد دابی ظاهر شد.
-من در خدمت بود قربان
-دابی من می دونم اربابت نیستم ولی...
-دابی جن خانگی آزاد قربان اون تونست به هرکی خواست کمک کنه قربان شما جادوگر اصیل دابی شما رو در الف دال با هری پاتر دید
-ممنون دابی ازت می خوام یک ساطور بزرگ ویک شنل کلاه دار برام بیاری بعد بهت میگم چی کار کنی.

دابی تعظیم کرد وبا صدای ترق مانندی غیب شد وبعد از چند لحظه برگشت.

-بفرمایین قربان.
-ممنون دابی حالا دنبالم بیا.
هردو بی سر و صدا از حفره تالار خارج شدند و به سمت سالن عمومی اسلیترین رفتند تد پشت یک ستون پنهان شد وگفت :خوب دابی حالا سعی کن گویل بدون اینکه بیدار شه ببری دستشویی که توی طبقه چهارمه

دابی سری تکان داد و غیب شد .

تد مقداری طناب از انبار برداشت سپس قسمتی از شنل را پاره کرد ودر جیبش گذاشت و بعد شنل را پوشید و کلاه آن را روی سرش انداخت سپس دوان دوان به طبقه چهارم رفت و وارد دستشویی شد دابی در دستشویی ایستاد بود وپیکر خرس مانند گویل روی زمین افتاده بود.

-دابی ماموریت رو انجام داد قربان.
-ممنونم دابی حالا برو اتاق ضروریات بعد بقیه دستورات لازم رو بهت میدم

دابی با صدای ترق مانندی غیب شد .
لذت انتقام در وجود تد موج میزد حس می کرد آدرنالین خونش به شدت بالا رفته است سپس طناب رادر آورد و از گردن گویل شروع به بستن کرد و تا کمرش پیش رفت فقط پاهایش را آزاد گذاشت .
قسمتی از شنل را که بریده بود در دهان گویل چپاند و او همچنان خواب بود.
کلاه شنل را روی سرش کشید سپس ساطور را بالا آورد یک ضربه. دو ضربه.سه ضربه و همینطور تا ده ضربه ادامه داد فقط ران و ساق پای او را هدف قرار داده بود زیرا نمی خواست او رابکشد . خون کف دستشویی را گرفته بود.
گویل بیدار شده بود و فریاد می زد اما بخاطر پارچه صدایش به جایی نمی رسید او تد را نشتاخته بود .

تد به سرعت از دستشویی بیرون آمد و در حالی که هم هیجان زده بود و هم ترسیده بود به سمت اتاق ضروریات رفت دابی منتظرش ایستاده بود او شنل و ساطور را بدست دابی داد.

-اینارو یک جا قایم کن دابی باشه؟جایی که هیچ کس نتونه پیداشون کنه قبلش می تونی من به خواب گاهم ببری؟
دابی دست تد را گرفت و هر دو در خوابگاه سالن گریفندور ظاهر شدند.


-دابی این موضوع را به هیچ کس نگو باشه ؟ هیچ کس نباید بفهمه خوب؟
-حتما قربان دابی افتخار کرد که به دوست هری پاتر کمک کرد مطمئن باشین دابی به هیچکس حرفی نزد.
-ممنونم دابی حالا می تونی بری .
دابی تعظیم بلندی کرد سپس با صدای ترق مانندی غیب شد.

تد روی تختش دراز کشید واز حاصل کاری که کرده بود لبخندی بر روی لبانش نقش بست . هیچ مدرکی برای اثبات گناه او وجود نداشت گویل صورت او را ندیده بود وکسی متوجه خروج او از برج گریفندور نشده بود.
تد پتو را روی صورتش کشید وبا خیال آسوده به خواب رفت.




ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۰:۵۹:۵۴
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۱:۰۷:۰۱

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
دانش اموز جدید !
------------

شیوه ی ماگلی : خرابکاری !

گیبن در سرسرا آرام قدم میزد و سعی داشت رابطه ای بین موارد تدریس شده و تمرینات را کشف کرده و جلسه ی بعد ادامسی روی صندلی استاد بچسباند که وینکی سوار بر مسلسل (:|) به سرعت از کنارش گذشت و کتاب ها و جزوات گیبن بر زمین ریخت !

-هووووی چته ؟
-با من بود ؟
-نه با عمت بود ! :vay:
- خوب شد با من نبود وگرنه وینکی گیبن را مسلسل کرد !

وینکی این را گفت و سوار بر مسلسل خود تیر زنان گیبن را تنها گذاشت !
گیبن که از خشم به عرش رسیده بود به فکر انتقامی سخت از وینکی افتاد:
- باید حساب این وینکی رو برسم !

که ناگهان دو ساحره ی زیبا و ریز به رنگ های قرمز و سفید روی شانه هایش ظاهر شدند!
ساحره ی قرمز : اره باید همینکارو بکنی ! به سخت ترین شیوه انتقام بگیر !
ساحره ی سفید : اما اگه اینکارو بکنی ارباب نابودت میکنه یادت نرفته که وینکی جن بوداده ی محبوب اربابه !
ساحره ی قرمز : این که کاری نداره میتونی به شیوه ی ماگلی این کارو بکنی اینجوری هیچکس متوجه نمیشه کی اینکارو انجام داده !
گیبن هنوز جمله ی اره همین کارو میکنم را نگفته بود که ساحره ی قرمز زبانی برای ساحره ی سفید تکان داد و هردو غیب شدند !

گیبن دوباره تنها در فکر اینکه چه طور وینکی را عذاب دهد به راه افتاد ، همین طور که قدم میزد که یکهو فکری به ذهنش خطور کرد :
-فهمیدم ، باید چیزی رو که بیشتر از همه دوست داره نابود کنم ، مسلسلش .!
پس به سمت خانه ی وینکی به راه افتاد ! (در واقیعت وینکی در زیر پله ی خانه ی ریدل زندگی میکند ، اما در این سوژه مجبوریم کمی تغییرات بدهیم)
خانه ای یک طبقه با رنگ زرد و مشکی گیبن حتی فکرشم نمیکرد که وینکی در چنین خانه ای زندگی کند در حالی که خودش تخت خواب وزارت خانه را با ارسینوس شریکی استفاده میکرد !

درب خانه باز بود، گیبن بعد از چند ثانیه فکر کردن با سنگی که در حیاط بود شیشه ی پنجره را شکست و وارد شد !!!
در خانه ی وینکی چیزی جز یک البوم خاطرات ، صندلی، میز و تندیسی از خود وینکی در حال شلیک به محفلیون چیز دیگری نبود !
گیبن با کمی جست و جو در اتاق ها به طور غیر منتظره انبار مهمات وینکی را پیدا کرد و با چسب و رنگی که با خود اورده بود مهمات را به گند کشیده و سلاح ها را فرسوده کرد !

با اتمام کار ، گیبن در فکر این بود که هر چه سریع تر محل را ترک کند پس لیوانی که روی میز بود را برداشت و شیشه پنجره ی دیگری را شکست و از ان خارج شد !



هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
هافل:
فیلیدا:خوب بود.عین داستان های شب ترسناکِ پندآموز بود...اما لحن داستانت همش تغییر میکرد.11،12

آریانا:بوقی حتما برای ناسزا گویی نیست...من برای ناز دادن هم ازش استفاده میکنم...فقط میتونم بگم ععالی بود بوقی!15 و 15

ون:داستان جدید بی نوایان...ایده جالبی بود..ضرب المثلت هم حرف نداشت!15 و 15

رز زلر:خیلی شبیه زندگی نامه بود برای همین یکم خسته کننده میشد...ضرب المثل هم یکم یهویی بود ولی درکل خوب بود.13 و 14

زاخی:بنظر من تد هم مشکوک بود!نبود؟چقد این ماگلا لوسن..در ضمن ایده من برای ضرب المثل خیلی بهتر بود....آفرین!14 و 15

اسلی:

ورونیکا:
کلش یه طرف اشاره به هیجده کودک موجود در هفته،روبه روی قلعه یه طرف.اما دفعه بعد با یه تیر دو نشون نزن.28

تروی:به عنوان یه تازه وارد داستان خوبی بود اما اشتباهات نگارشی زیادی داشت...اگه یکم بیشتر روش کار میکردی خیلی بهتر میشد،مثل تکلیف دومت.10 و13

راون:
فیلیت ویک:و این است عاقبت کودکان فضول...آدم یاد داستان های شب برای خوابوندن بچه های غرغرو میفته...رول خوبی بود اما چینش جمل هات یکم ناهماهنگه.12 و 14

مایک:
اما من خیلی وقت بود شنیده بودمش...این مثل درمورد روغن هسته انار هم صدق میکنه.تکلیف اول و دومت هردو خوب بودن اما تو تکلیف اول کاش یکم بیشتر به آشنایی اولین ماگل با جادو اشاره میکردی.13 و 15

ریتا:فیلان فیلانیوس؟!چه پسرک تسترال شانسی...چه سریع استعداد یابی شد!
بعدشم...جادوگران یه گربه داره...اونم منم!
15 و 14

گریفیندور:

رون:هووووم...زیبا بود...کاش یکم بیشتر رو توصیفاتش کار میکردی.15 و 13

ملت:تکلیف هاتون خوب بود و خیلی هاتون میتونستید نمره بیشتری بگیرید اما وقتی تکلیف ها باهم مقایسه میشن نمره ها کمتر میشه...گفتم که بعد نگید چرا کم شدیم.






ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۱۳:۰۴:۱۲
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۱۰:۵۰:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
جلسه سوم!


لاکرتیا بلک کمی برعکس بود.این تفاوت شامل وارونه بودن و کج ماوج راه رفتن نمیشد، بلکه اصلش را فقط یک چیز تشکیل میداد و این بود که لاکرتیا برخلاف همه استاد ها زود سر کلاس حاضر میشد.در باز شد و گربه سیاه و ریز نقشی با چشمانی مرموز به همراه صاحبش وارد شد.
-سلام دوشیزه بلک!
-سلام دوستان!

لاکرتیا نفس عمیقی کشید و مثل همیشه یک بند شروع کرد:
-درسته که انسان ها به دو دسته جادوگر و غیرجادوگر تقسیم میشوند و تفاوت های زیادی بینشون وجود داره اما هیچوقت در زمینه خون و خونریزی باهم تفاوت نداشتن...

و بعد گویی که خاطره ای را به یاد میاورد زمزمه کرد:
-هرچند که بعضی ها مستحق مرگن!

سپس دستش را درون کیسه ای زبر و نارنجی رنگ فرو برد و جسمی درخشان را بیرون آورد.
-کسی طرز استفاده از این رو بلده؟

قاتل میو میویی سر داد که مفهوم"اینا دماغشونم نمیتونن بکشن بالا!‍بعد انتظار داری بتونن چاقو کشی کنن؟"را میرساند.
لاکرتیا با این حرف که فقط برای خودش مفهوم بود خنده بلندی سر داد و به آریانا دامبلدور اشاره کرد و گفت:
-آرینا بیا پیش من!
آرینا با شنیدن نامش ورقه اسم فامیلش با کور پاتر را در جیبش چپاند و لرزان به لاکی خیره شد.
-از یک نفر مثل خواهر دامبلدور بعیده که انقدر ترسو باشه!

آریانا با شنیدن این حرف از جا جست و با شجاعتی دروغین پای تخته رفت.لاکرتیا دور خیزی کرد و مانند قهرمانان پرتاب دیسک،دشنه را به سمت آریانا پرت کرد.چاقو با فاصله نیم سانت از بیخ گوش دخترک گذشت.
دانش آموزان:
-خوب...چاقو جزو دسته سلاح های سرده و بسیار خطرناک و کشندست...هرکی به چاقو دس بزنه،قاتل چنگش میزنه!
بعد چرخی دور کلاس زد و به آریانا چشم دوخت.
-اما برای سلاح گرم...این شما و این هم وینکی!

وینکی با چهره ای مغرورانه که بی شک قصد قتل عام همکلاسیانش را داشت روی سکو حاضر شد.
-وینکی برامون هنرنمایی میکنی؟
-وینکی البته قبول کرد.

با شنیدن این حرف،دانش آموزان متوجه شدند که با چیزی خطرناک تر از بمب های اتمی روبه رو هستند و به این جهت به زیر میزها یورش بردند.
چند دقیقه بعد!

1.در قالب یک رول،از یک شخص به هر دلیلی(اشاره شود)انتقام ماگلی بگیرید.(تنها پیش برد سوژه مهم نیست.توصیف ها،خلق صحنه،شخصیت پردازی و بیان احساسات اشخاص مهمه!)
(30)
تکلیف روی تخته نقش بست.لاکرتیا قدم زنان به سمت در رفت و درحالی که آسیب های ناشی از مسلسل را بررسی میکرد،گفت:
-هیچوقت در محل حادثه نمونید...خطرناکه!

و بی توجه به جمعیت زخمی و مرده،از کلاس خارج شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
کهنه وارد هافلپاف!

1-در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد؟

-اه تو جادوگری؟! عخعخعخعخ( افکت مردن!)

این اولین برخورد یک ماگل با یک جادوگر بود که نتیجه ی خوشایندی برای ماگل بخت برگشته به دنبال نداشت!برای کسب اطلاعات بیشتر برخورد دوم را بررسی می کنیم.

- اه تو جادوگری؟!
-آره!
- عخعخعخعخع!

از پشت صحنه اشاره می کنند که با این وضعیت نمره نمی گیریم! پس فست فوروارد می کنیم به برخورد 543 ام که برای اولین بار یک ماگل از زیر دست جادوگرها زنده در رفت! :

تدی و آندرومیدا مدت مدیدی بود که با خوبی و خوشی و با رعایت موازین آسلامی! با هم دوست بودند! تد پسری جذاب، با کمالات و ساحره کش بود ولی در مقابل آندرومیدا لنگ می انداخت.

تدی در حالی که روی چمن ها دراز کشیده بود و به آسمان خیره شده بود لبخند ملیحی زد و گفت: آندو، هوای متبوعیه نه؟

آندرومیدا که تقریبا تمامی دیالوگ های تد را حفظ شده بود از سر بی حوصلگی آهی کشید و جواب داد: آره واقعا!

- من حس یه کفتر عاشق رو دارم آندو!

- چه لووووووووووس!

- خودت لوسی!

-تو لوسی!
.
.
.
.
حقیقت این بود که آندو و تدی هر دو به شدت لوس بودند! ادامه ی مکالمه ی ارزشی این زوج برای صرفه جویی در وقت، حذف شده است!

تدی دوباره به آسمان خیره شد و گفت: حالا از اینا که بگذریم، من خیلی خوشحالم که صاف و صادقیم! رازی بینمون نیست!

- اهم...اهمم... آره! واقعا خیلی خوبه که رازی نداریم!
- تو مشکوک می زنی! رازی هست که به من نگفتی؟!
- نه به مرلین!
-مرلین کیه؟! من می دونستم داری به من خیانت می کنی!

و اینگونه بود که آندرومیدا ناچار شد برای ساکت کردن تدی، حقیقت را برایش تعریف کند. برای خوانندگانی که اگر از صد متری ریون رد شوند، با سنگ می زننشون، باید گفت که آندرومیدا ساحره بود!

-ععع! تو ساحره ای؟! من حتی فکرشم نمی کردم!
- خیلی هم دور از ذهن نبوده ها! فکر نکردی آخه کدوم ماگلی اسم بچشو میذاره آندرومیدا! ولی ببخشید که بهت نگفته بودم! نمی دونستم واکنشت چیه!

- هووم...جا خوردم ولی اشکالی نداره عزیزم من به این چیزا اهمیت نمیدم!

آندرومیدا با شنیدن جملات تدی، اشک در چشمانش حلقه زد و منقلب شد.

- اوه تدی من می دونستم تو از اوناش نیستی! حالا که فهمیدم منو واسه خودم دوست داری وقتشه این طلسم هایی که روی خودم اجرا کرده بودم رو هم بردارم!

- چی؟! صبر کن ببینم...

قبل از اینکه جمله ی تدی تمام شود، آندرومیدا چوبدستی بیرون آورد و به طرف صورتش گرفت و چند کلمه زیر لب زمزمه کرد. نور درخشنده ای تابید که باعث شد تدی چشمانش را ببندد، وقتی باز کرد با منظره ای روبرو شد که هوش از سر هر جنبنده ای می برد!

- یا سنت جاستین! کو آندو!؟
- من آندوئم! گفتم قیافه واقعیم رو ببینی

تدی که حالا واقعا شک داشت که آندو مخفف آندورانیک تیموریان است یا آندرومیدا! از وحشت چهره ای که میدید زبانش بند آمده بود و عقب عقب می رفت!

آندو جادوی دیگر کرد و شونصد کیلو اضافه وزنی که تا به آن لحظه با جادو پنهان کرده بود را آشکار کرد! تدی پس از دیدن این صحنه سعی کرد فرار کند ولی توسط آندو دستگیر و به شدت مجازات شد! تدی که از همان اول هم آدم سطحی نگری بود، بعد از دیدن چهره ی واقعی آندرومیدا حقیقتا قادر به ادامه ی رابطه نبود ولی آندرومیدا آنقدر به زور معجون عشق در حلقش ریخت که زیر پوستش رسوب داد! و به این ترتیب تدی دلباخته ی آندرومیدا باقی ماند!

حاصل آزدواج این دو، تانکس بود که بعدها به هاگوارتز رفت و در گروه عظیم الشان هافلپاف مأوا گزید! و بعد هم با لوپین ازدواج کرد و ... (نیاید هی برای تانکس واسه گروه های دیگه درخواست بدید، تانکس هافلیه خانم! یا آقا! )

2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)

مار که پیر بشه قورباغه سوارش میشه!

روزی روزگاری قورباغه ای در برکه ای زندگی می کرد و با قورقور هایش سعی می کرد جنس مخالف را جذب کند!( فصل 7 زیست پیش! ) اما در این امر موفق نبود و فقط جغد و مار و راکون! و خلاصه شکارچی های مختلف را جذب می کرد که مجبور میشد با هزار جور بدبختی از دستشان فرار کند. اما قورباغه ی قصه ی ما دست از تلاش نمی کشید و کلا هی سعی می کرد جنس مخالف را جذب کند!

بالاخره بعد از مدت ها قورقور کردن، گذار یک قورباغه ی مونث دلربا به برکه افتاد راستش همچین دلربا هم نبود،اصلا دلربا نبود! ولی قورباغه ی داستان ما از کمبود امکانات رنج می برد و به مثل کفش کهنه در بیابان نعمت است، اعتقاد راسخی پیدا کرده بود. به همین دلیل بی لحظه ای درنگ با چند جهش خودش را به هدف رساند و با جنتلمنانه ترین لحنی که سراغ داشت گفت: آه بانو!بالاخره به قورقورهای من پاسخ دادید! بیاید با هم زندگی تشکیل بدیم!

قورباغه خانم از گوشه ی چشم به صورت ایشش واری، به قورباغه ی مذکر( نویسنده از اینکه برای قورباغه ها اسم نگذاشته، سخت پشیمان است!) نگاهی انداخت و گفت: از وضع زندگیت برام بگو! خونه داری؟ ماشین؟

- خونه؟! ماشین؟! ولی من قورقور کردم، قاعدتا باید بر اساس کیفیت قورقور تایید صلاحیت شم دیگه! شوخی نکن

- باو اینا دیگه قدیمی شده! تو چه دوره ای زندگی می کنی تو! اصلا من میرم تو هم تا آخر عمر واسه خودت قور بزن اینجا! جونت در آد!

- نه غلط کردم! خونه که همین برکه هست برو واسه خودت بچرخ همش مال منه!

- ماشین؟!

و اینگونه بود که قورباغه ی داستان ما از برکه خارج شد تا به این در و آن در بزند و مرکبی جور کند. اما پس از مدت ها جستجو به هیچ جایی نرسید! در اوج ناامیدی بود که به گوشش رسید که مار پیر و دانایی در آن نزدیکی ها زندگی می کند که سرد و گرم زمانه را چشیده است و جواب هر سوالی را می داند. قورباغه با شوق و اشتیاق نزد مار رفت.

- ای مار دانا! محتاج مرکبی هستم به مقصود آزدواج! راهی نشانم بده!

مار دانا نگاهی به قورباغه انداخت و در فکر فرو رفت. سکوت همه جا را در برگرفته بود و مار دانا مشغول فکر بود. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه پس از 4 ساعت مراقبه به سخن آمد و گفت: قناعت!

قورباغه از آنچه می شنید منقلب شد. کلامی به غایت عمیق و آموزنده! اما قورباغه ی داستان ما، آموزنده و پند آموز حالیش نبود و ماشین می خواست! از این رو به خاطر وقتی که تلف شده بود به شدت عصبانی شد و زد همه زندگی مار را به بوق کشید! در حین نابود کردن زار و زندگی مار بود که فکری به ذهنش رسید. با جهشی بلند روی مار پرید و سوارش شد! مار هم که ابتدا به این صورت در آمده بود، خواست مقاومت کند ولی وقتی دید خانه و زندگی اش ویران شده با خودش فکر کرد حداقل اگر بگذارد قورباغه سوارش شود، جایی برای زندگی و نانی برای خوردن دارد!

این شد آنچه شد!



ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۱۲:۱۰
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۱۴:۱۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۴۱:۱۴
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۴۳:۳۵
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۴۶:۵۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۵۱:۲۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۳:۲۹:۵۱

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
ارشد راونکلاو
[center]ریتامبیز


1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)


- بدش به من!

پسر بچه با فرمتی که در بالا مشاهده کردین، به سمت دختر بچه ای که اسباب بازیِ سنگیِ مال زمان اولین انسان ها در دست داشت حمله ور شد تا آن اسباب بازی را به چنگ بیاورد.

- خودم پیداش کردم، برای منه!

- ولی من اونو اینجا گذاشته بودم تا برم داخل خونه یه اسباب بازی دیگه بیارم. بدش به من!

مشنگ ها همیشه فکر میکنند هر چیزی که پیدا میکنند مال خودشان است. این دخترک هم همین گونه بود. شاید والدینش به او یاد نداده بودند که هر چیزی که از زمین پیدا میکند برای او نیست و شاید صاحبی داشته باشد.

- نمیدمش! مــــــــــــــال منه! اگه میخوای اسباب بازی رو، بیا بگیرش!

پسر بچه دست بردار نبود و به هر شکلی سعی داشت تا اسباب بازی را به جمع اسباب بازی های خود برگرداند. مشنگ ها، موجودات طمع کاری هستند. هیچ هنگام دست از طمع بر نمیدارند.

اما در یک حرکتِ بسیار خود جوش، پسرک چوبی را از زمین برداشت و به سمت دختر نشانه رفت.

- فیلان فیلانیوس!

در اینجا بود که در اثر برخورد طلسم پسر، دخترک مشنگ به فیلان رفت و دار فانی را بالا رفته و خودش را وداع گفته! مراسم ختم آن مرحومه ی مغفوره ی فیلان شده، فردا در مسجد فیلان کران - که نسخه ی فیک جمکران است - واقع در خیابان فیلان زاده ی دیاگونی برگذار میشود.

پسرِ به ظاهر مشنگ نیز در شوک واقعه قرار گرفته بود و تکانی نمیخورد. اما میدید که مردی سفید پوش با ریشی بلند و عینکی هلالی شکل به سمتش قدم برمیدارد. پسرک که تا به حال لباس ندیده بود و تنها خودش را با برگی بزرگ می پوشاند، خیره به ردای سفیدِ مرد نگاه میکرد. مرد در چند قدمی پسرک ایستاد.

- تو کیستی پسرک؟

- تو کی هستی مردِ سفید پوشِ ریش درازِ عینک هلالی؟

- من اول پرسیدم.. تو جواب دادی، منم جواب میدم.

پسرک مردد بود. طرز رفتار مرد بسیار عجیب بود. در آن روز گرم تابستان که هیپوگریف هم در خیابان های فیلان آباد پر نمیزد، او بیرون آمده بود. همین مورد او را بسیار عجیب میکرد.

- من پسرکِ قصه ی ریتا هستم! به طور دقیق تر اولین پسرک که با یه چیزی به اسم جارو آشنا خواهد شد.

نویسنده خطاب به پسرک: پسر جون، بهت پول میدم نقشتو خوب ایفا کنی دیگه. جارو چیه؟ جادو!
پسرک پس از ویرایش جمله مذکور:

- من پسرکِ قصه ی ریتا هستم! به طور دقیق تر اولین پسرک که با یه چیزی به اسم جادو آشنا خواهد شد.

- خب، منم نقش مقابلتم پسرک! اولین جادوگر که میخواد بهت جادو یاد بده. من کار چند دقیقه پیشت رو دیدم. دیدم که چطور اون دخترک رو فیلان دادی. احسنت بر تو! من به تو آموزش جادو میدم. جادوی سفید

و اینگونه بود که « فیلانبوس دامبلدور » - که بر وزن آلبوس است و نام آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور را بعد ها از نام جدش که فیلانبوس میشود گرفته اند - به عنوان اولین جادوگر، تدریس جادو را بر عهده گرفت و پسرک را به تَرک بند جاروی خود بست و راهی غار های تاریک شد تا در آنجا به کار های خاک برسری و تمایلات دامبلانه خود آموزش جادو بپردازد.

پس شد آنچه باید میشد!

2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


میخوام راوی یک داستان آشنا بشم. چشم هاتون رو ببندین لطفا! میخوام توی خیالات ـتون سفری داشته باشیم به دنیایی به نام جادوگران
روزی روزگاری، در این جامعه عده ای از افراد دور هم جمع شدند. شنیده ها حاکی از آن است که در این جمع، بزرگان پندارانی نیز بوده اند که همیشه ادعای خفنیت میکردند. این دوستان با هم میگفتند و میخندیدند که ناگهان بزرگ پنداری گفت بیایید یک عدد مزاحم را که کمی زیاده روی کرده را از دور خارج کنیم! همه پرسیدند چه کسی را میگویی؟ وی که برای خود فتواها صادر میکند در جواب گفت:

موش


همه اندیشه ها را به کار گرفتند و به مرلینگاه های خود رفتند و فشار ها آوردند که دلیلی با منطق پیدا کنیم برای خارج کردن "موش " از جمع جامعه! از این بین همه چیزی نیافتند جز یک نفر.
وی گفت: من مدرک هایی دارم علیه موش مذکور. در دو - سه ماه قبل، ولی برای من یک سری شکلک های مشکل دار فرستاد. من هم خندیدم و چیزی نگفتم. به نظرتان این مدرک خوب است؟
بزرگ پندار هم تایید کرد و همه به سمت بلیطستان روانه شدند تا بلیط های خود را به گوش بالا دستی ها برسانند. بلیط ها فرستاده شد و گذشت و گذشت تا آنکه جواب از عالم بالا آمد:

- مدرک ارائه شده قبل از وضع قوانین جدید بوده و اعتباری ندارد. درخواست شما رد شد.

حال، همه پیش بزرگ پندار رفتند و داستان را شرح دادند. بزرگ پندار تفکری کرد و دستی بر ریش خود کشید. سپس گفت:

- عالم بالا موش دوست است و با موش ها دوستی میکند. عالم بالا را نیز عنایت بفرمایید

و اینگونه بود که جمعِ هم نشین با بزرگ پندار به سوی عنایت کردن موش و عالم موش دوست حمله برده و آبروی عالم بالا را زیر سوال بردند. عالم بالایی که اگر نبود، مشکلات هیچ هنگام حل نمیشدند.
عالم بالا هم راهی نداشت جز تنبیه افراد خاطی، کاری که خارج از میل همه ی آن ها بود.
فردی تنبیه شد که بسیار فرد مهمی بود و همه نیز دوستش دارند. اگر نگوییم همه، من یکی که دوستش میدارم و می داشتم. در این هنگام بود که جمله ای دهان به دهان میان افراد گشت و درون امضا ها گذاشته شد. جمله ای که خیلی ها حتی دلیلش را هم نمیدانند و تنها فکر میکنند سنبلی برای عده ای از افراد است. جمله ای که ممکن است یکی از موش ها را ناراحت کرده باشد ولی کسی به موش ها فکر نمی کند. برای کسی مهم نیست که یک موش از جمله ی هزاران گربه ناراحت شده باشد.
جامعه حالا خوشحال تر به نظر میرسد. نبود موش ها جامعه را خوشحال کرده ولی ممکن است در آینده از رفتار خود کمی شرمسار شوند.

این بود تکلیف دوم با ضرب المثل:
وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
نقل قول:
1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)


در دوران باستان، اولین جادوگرها پدید آمدند. آن ها جادوگرهای خفنی بودند که چوبدستی هایشان اندازه ی هیکلشان بود و جز یک لُنگ، چیز دیگری برای پوشش نداشتند. ریش هایشان هم از خودشان بلندتر بود و ظاهری ترسناک و خوفناک داشتند.

جادوگران می دانستند که ماگل ها بسیار بی جنبه اند و ممکن است با یافتن جادو، کار دست خودشان بدهند. برای همین، با همان ظاهر آشفته سر به بیابان و کوه و جنگل نهادند و نعره ها زدند و روی صورتشان زیگیل گذاشتند تا خوفناک به نظر برسند. ملت به آنها جادوگر می گفتند، اما واقعاً نمی دانستند جادو چیست... پس یواش یواش به آن ها گفتند "فیری تیل" و در قصه های شبانه از آن ها استفاده کردند.

روزی، جادوگری متولد شد که پدر و مادرش وی را ممد نامیدند. ممد از ابتدا خیلی باهوش بود. در پنج ماهگی خودش با جادو شیشه شیرش را پر می کرد و پوشکش را عوض می کرد. با استفاده از جادو، "بسته ی آموزشی بیبی اینشتین" را برای خودش دست و پا کرده بود و هوشش را افزایش می داد.

ممد را از خوش قیافه ترین جادوگر های تمام اعصار دانسته اند، چون برخلاف اجدادش، مثل گوریلی پرمو نبود و زیگیل نداشت و همینطور، تمامی دندان هایش سالم و سفید بودند. چشم هایش سگ و گرگ و گوریل داشتند و صدایش شبیه آلن دلون بود. او را مخترع باشگاه بدنسازی نیز می دانند، چون هر روز صبح دو سنگ بزرگ را بلند می کرد و به دلیل همین ورزش ها، شکمی لاغر و سینه ای پهن داشت. موهایش هم بلوند بود و کلاً آدم خفنی به نظر می رسید. دل هر کسی با دیدنش می رفت (می گویند افکار دامبلانه هم از همین زمان و با دیدن ممد خلق شدند ).

ممد که بیست و پنج ساله شد، بر طبق رسومات آن روزگار، پدرش او را با لگد از خانه بیرون انداخت و گفت که برود دنبال سرنوشتش. ممد با این فرمت از کوه بیرون رفت و به شهر رسید. از قضا، او در کوه های یونان بود. در یونان، به ممد را هراکلس تلفظ می کنند.

او را فرزند خدای بی ناموس، زئوس دانستند و ارج و قربش نهادند. ممد با جادو مردم را گول می زد و خودش را قوی نشان می داد. مهارتش در ساختن کاردستی ستودنی بود. هر روز می رفت در غاری، کاردستی سگ سه سر، مار نه سر و این ها را می ساخت. بعد گوسفندی را کباب می کرد و به نیش می کشید. خون گوسفند بدبخت را هم روی کاردستی ها می ریخت و به شهر بر می گشت و به مردم می گفت که خودش آن ها را کشته است.

در یکی از روز های گرم تابستان، ممد به غار رفت. از فروشنده ای که قاطری آبی رنگ به اسم نیسان داشت، هندوانه ای خریده بود. در غار نشست و هندوانه را با کله اش ترکاند. بعد شروع کرد به خوردن هندوانه... آن قدر هم با ولع خورد که دل نویسنده را آب کرد.

در همان اوضاع، سانتوری به نام نسوس به غار آمد تا... خب، دستشویی کند. سانتورها که هیچوقت به لباس اعتقادی نداشتند، همیشه با همان سر و وضع بی ناموسی می چرخیدند. سانتور ممد را که دید، عصبانی شد و فحش های رکیکی نثار وی کرد. ممد هم اعصابش له شد و وردی کتلت ساز زمزمه کرد.

سانتور کتلت شد و به زور خودش را بیرون از غار کشاند. سرنوشت، موجود شوخ طبعی است، چون همان لحظه زن ممد، دیانیرا، به دلیل شک به همسرش، به غار آمده بود. در بیرون غار، کتلتی را دید که زمانی سانتور بود. کتلت به حالت التماس به او گفت:
-ببین... من یه زمانی خفن بودم، ولی شوهرت من رو کتلت کرد... این شوهرت خطرناکه. ممکنه سرت هَوو بیاره... من رو بزار تو یخچال... هر وقت دیدی شوهرت بهت بی علاقه شد، من رو گرم کن بده بهش بخوره... اونوقت باز بهت علاقه مند می شه.

کتلت که زمانی سانتور بود، این را گفت و جان به ماهیتابه آفرین تسلیم کرد. زن ممد هم پی گیر قضیه نشد و سانتور را در یخچال گذاشت.

همان شب، پسر بزرگ ممد از باشگاه به خانه آمد. با دوستانش در باشگاه چیز زده بودند و چیز هم باعث گشنگی می شود. برای همین، به یخچال هجوم برد. در یخچال چیزی جز دوغ و کلپچ نبود، و البته کتلت... پسر ممد کتلت را در حلقش چپاند و درجا سقط شد. بله... سانتورها موجودات بی شعوری هستند، آن سانتور ملعون هم دروغ گفته بود تا ممد او را بخورد و بمیرد.

ممد بعد از این قضایا نتوانست به خوبی و خوشی زندگی کند و سر به کوه و بیابان گذاشت، اما این مورد، اولین مورد مواجهه ی جادو با ماگل بود... البته به طور غیرمستقیم. بعدها، ممد که پیر و فرزانه شده بود، یا حداقل اینطور وانمود می کرد، از کوه پایین آمد و نوه اش را که ماگل احمقی بیش نبود، آموزش داد تا جادوگر شود. و بعد از آن، جادوگرهای بسیاری بین ماگل ها پدید آمدند و تبعیض ها هم به طبع، همراهشان وارد این عرصه شدند.



نقل قول:
2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)


ضرب المثل انتخابی: مورچه چیه، کله پاچه اش چی باشه! (خودمم تازه اینو شنیدم )

می گویند صدها سال پیش، در شهری گرسنگی و قحطی پیش آمد. البته در خیلی از شهرها این بساط بوده، اما ماجرا در همان شهر می گذرد. مردم خیلی بدبخت شده بودند. اول همه ی غذاها را خوردند، بعد موش و سوسک را. اوضاع به شدت زاقارت بود و ملت به مرده خوری افتاده بودند.

در آن شهر، ممد دیگری زندگی می کرد (در کل ما ممدهای زیادی در تاریخ داشتیم). این ممد، از علاف های شهر بود که پول زیادی به ارث برده و زندگی خوب و خوشی را می گذراند. منتها از زمان قحطی، زندگی اش مزخرف شده بود. دیگر نمی شد با پول کاری کرد. هر کسی غذا داشت، ثروتمند بود. ممد بسیاری از شب ها را با شکم گشنه می خوابید و صبح دهانش بوی بدی می گرفت. هر روز بدتر از دیروز... انرژی اش ته کشیده بود و موقعی که Skill Point گرفته بود، Energy و Stamina را تقویت نکرده بود و بیشتر به Defend رسیدگی می کرد.

در هر حال، روزی نشسته بود و دیوار را می لیسید که ناگهان چیزی را روی زبانش حس کرد. فوراً دست بر زبان برد و آن موجود را مشاهده کرد؛ مورچه بود. خوشحال از اینکه چیزی برای خوردن گیر آورده، مورچه را در دهانش انداخت و قورتش داد، اما دید چندان سیر نشده. مثل دیوانه ها دنبال لانه شان گشت، اما چیزی پیدا نکرد.

غمگین و افسرده (و البته گرسنه)، روی زمین نشست و گریه ها و مویه ها سر داد. مدتی به همین وضع گذشت که چیزی را روی دستش حس کرد... باز هم یک مورچه. برای اولین بار در عمرش، قبل از هر حرکتی، فکر کرد. خام خام خوردن مورچه، کمک چندانی به سیر شدنش نمی کرد. به کتابخانه رفت و کتاب آشپزی مادربزرگش را پیدا کرد. طرز پخت کله پاچه را یافت و شروع کرد به پختن کله پاچه.

(به دلیل حال به هم زن بودن دستور پخت، این بخش رول سانسور می شود )

ممد نیشخندی زد و انگشتش را در کاسه ی ماست خوری فرو برد. کاسه ی کوچکی بود در ابعاد یک نعلبکی... و به نظر می آمد فقط یک مقدار آب کدر در آن است و بس. کله پاچه ی مورچه، همین بود.

ممد اندکی در همان حالت ماند و بعد، نیشخند روی صورتش ماسید. کله پاچه ی مورچه را سر کشید، پوکرفیس شد و زمزمه کرد:
-مورچه چیه، کله پاچش چی باشه!

و بعد تصمیم گرفت به سمت لانه ی مورچه ها برود و همانجا دلی از عزا در بیاورد.


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۱۸:۴۷:۵۲

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴

تروی کینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۲ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
از شهر سالوادور ایران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
(تکلیف اول)


روزی در سال 1400سال قبل از میلاد مسیح
دو فرشته به نام تاروت.ماروت
که در زمان حضرت سلیمان بودند به زمین امدند
شب بود و هوا هم گرگ و میش این دو فرشته به سمت خانه پیرمردی رفتند اما پیرمرد فقیر بود
اما چون قلب مهربانی داشت ان ها را به خانه اش دعوت کرد
ان دو فرشته که به شکل دو مرد شدند نشستند و به خانه پیرمرد که سقفش سوراخ بود خیره شدند
پیرمرد برای ان ها دو دانه خرما اورد و یکی را به تاروت و دیگری را به ماروت داد
اما تاروت و ماروت فرشته بودند و نمیتوانستند چیزی بخورند .چس ان ها رو به پیرمرد کردند و گفتند ای پیرمرد تو چرا نمیخوری؟
پیرمرد گفت من این 2خرما را در خانه داشتم و برای مهمانانم اوردنم تا با روی خوش فردا صبح به سوی راهی که میخواهند بروند.
تاروت و ماروت با دیدن همپین محبتی که از سوی پیرمرد بود شگفت زده شدند و به پیر مرد رو کردند و گفتند ما فرشته هستیم و از سوی خداوندیم
ما برای محبت تو میخواهیم به تو چیزی را یاد دهیم که تا امروز کسی ندیده!!!!!
ما به تو می خواهیمجادو و سحر را یاد دهیم و همان موقع برای او از نزدیک ترین درخت چوب دستی درست کردند و به او دادند و هنر های جادوگری را به او اموختند اما وقتی به اسمان رفتند خداوند از دست ان ها خشمگین بود بخاطر این عمل و خداوند ان دو فرشته را 3000سال در چاه اویزان کرد تا عبرت بگیرند.
و اما ان پیرمرد که منشا تمام جادوگران بود و اولین جادوگر دنیا به شمار می امد!!!

(تکلیف دوم)


این مثل در موردی گفته می‌شود كه یك نفر دیگران را از خوردن چیزی یا كردن كاری منع كند ولی خود در اولین فرصت آن منع‌ كردن‌ها را ندیده بگیرد و آن چیز یا كار را برای خود جایز بداند. این نكته هم گفتنی است كه در افسانه‌های آذربایجان گرگ و روباه دو دشمن آشتی‌ناپذیرند.

روباهی گرسنه به باغی رسید. دید دنبه بزرگی در تله گذاشته‌اند. روباه خوب می‌دانست كه اگر پوزه یا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و این‌ور و آن‌ور می‌رفت كه از دور گرگی پیدا شد. روباه پیش رفت و سلام داد و گفت: "آ گرگ! چه عجب از این طرف‌ها؟..." گرگ گفت: "گرسنه‌ام دنبال شكاری می‌كردم". روباه گفت: "اینجا دنبه خوب و چربی هست بفرما بخور!" و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزدیك تله رفتند. گرگ گفت: "چرا تو نمی‌خوری؟" روباه جواب داد: از بدبختی روزه هستم. گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدایی كرد و دنبه بیرون پرید اما دست گرگ لای تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهی به آسمان كرد و صلواتی فرستاد و به خوردن مشغول شد. گرگ گفت: "آقا روباه پس تو روزه نبودی!" روباه گفت: "روزه بودم اما ماه و دیدم!"


زندگی
یک جادوگر است از دونوع
بد و خوب
مهم دیدن زندگی است که ایا ما
خوب ببینیم یا بد
گریفندور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.