میدانید استخوان لای زخم به چه میگویند؟ بدیهتاً، به جز "استخوانی که لای زخم مانده است"، مُراد از استخوان لای زخم میتواند یک درد دائمی از عضوی حساس از بدن باشد. به عنوان مثال، استخوان ِ لای ِ زخم ِ جیمز و تدی در طی سالیانی طولانی، اسمش ویولت بودلر بود. از معنی تحتاللفظیش که بگذریم، میشود: «یک درد دائمی در وجود آدم.» و مخترع ریونکلایی، درد ِ همیشگی ِ جیمز و تدی بود که معالأسف، در تمام این سالها موفق به درمان یا خلاصی از شرّش، نشده بودند.
با این حال، شاید افسانههای قدیمی را هم خوانده باشید. که در آن نمکی ِ نگونبختی برای این که خوابش نَبَرد و مواظب درهای بیشمار قلعهی بی در و پیکری باشد، مدام به زخمش نمک میزد. به عبارتی، استخوان لای زخم خودش میگذاشت. درست؟
ویولت بودلر گرچه استخوان لای زخم برادران ِ ناهمخون بود..
ولی..
استخوان ِ لای ِ زخم ِ مهمی بود!..
- براش یه دُم خوکی میذارم! همین که پیداش کنـ.. آخ!
جسم سنگینی به یکباره با شتاب جیمز را از روی نقشهی غارتگر به عقب پرتاب کرد و تدی، پیش از آن که حتی مهاجم را ببیند و بشناسد، با حرکت سریع چوبدستیش او را به دیوار کوبانده بود.
- جیمز!ولی فرصت نکرد سرش را به سمت عقب بچرخاند تا ببیند چه اتفاقی برای جیمز افتاده است، چرا که باید هردویشان را در برابر طلسمی که یکی از گریفندوریها به سمتشان فرستاده بود، حفظ میکرد.
تپش سریع قلبش با شنیدن صدای برادرش کمی آرام گرفت:
- اینجا چه خبره؟!
هفت یا هشت گریفندوری ِ رنگپریده، تمامشان مسلّح به چوبدستی، به آنها نزدیک میشدند و تدی، بدون برداشتن نگاهش از آنها، عقب عقب رفت تا در کنار برادرش بایستد. از دیدن خونی که پیشانی پاتر ارشد را رنگین کرده بود، گرگینهی درونش غرّید. ترس و حیرت در وجودش عقب نشست و جایش را خونسردی ِ یک گرگ ِ آمادهی حفاظت از خانوادهش گرفت. چشمان کهرباییش، آرام و مسلّط از یک همگروهیش، به دیگری میدوید و هر پنج حسّش، در بالاترین سطح هوشیاری قرار داشتند.
- شبیه رفقای اسلیترینیمون نیستن به نظر تو؟
هر دو به دیوار رسیدند و متوقف شدند. به نظر نمیرسید حالا حالاها بتوانند از وضعیت استخوان لای زخمشان خبردار شوند. چه برسد به این که بتوانند برایش دُم، خوکی یا غیر خوکی بکشند.
نه تا وقتی شرّ گریفندوریهای اصیل از سرشان کم نمیشد.
یا به عبارت ِ دقیقتر..
شرّ تمام ِ "تکگوهرها" از سر هر چهار گروه هاگوارتز!
خبر بد؟
تعداد کمی هستند که میراثی از هر چهار گروه در خود دارند.
خبر خوب؟
تعداد ِ آنهایی هم که مطلقاً و کاملاً به یک گروه تعلق دارند، چندان زیاد نیست!
***
از پنجره به بیرون مینگریست. "بیرون"ـی در حقیقت وجود نداشت، ولی عادتهای قدیمی سخت از میان میروند.
- چیکار میخوای بکنیم آلبوس؟
دلش میخواست بپرسد چه میتوان کرد؟! فقط.. در کمال تأسف به خاطر آورد او مدیر مدرسه است. تمام معایب ِ غمانگیز رهبر بودن..
- سوروس اون دو تا دانشآموز رو..
صحبتش را با ظرافت نیمهتمام گذاشت. معاونش، قاطعانه جملاتش را کامل کرد:
- برد داخل اتاق ضروریات و با توجه به رفتارهای خشن غیر طبیعیشون، ناچار شد دست و پاشون رو ببنده.
- باید دانشآموزا رو یک بار دیگه جمع کنیم مینروا. ما نه میدونیم چه اتفاقی برای اون دو نفر افتاده و نه میدونیم چند نفر دیگه ممکنه دچار این مشکل شده باشن. لوپین و پاتر..
مکگونگال صحبت مدیر مدرسه را قطع کرد:
- فرستادمشون به تالار گریفندور و جاشون امنه. ولی من منظورم بچههای مدرسه نبودن. تیم ِ کوییدیچ ریونکلا رو چیکار میخوای بکنیم؟ لوپین گفت اونها داخل جنگل ممنوعهن و مرلین میدونه..
این بار آلبوس دامبلدور صحبت معاونش را قطع کرد:
- به نظر تو هری پاتر حافظهی قدرتمندی داشت؟
مینروا گیج شد. آیا این یکی از آن سخنان "دامبلدورانه"ی مدیر مدرسه بود؟!
- من متوجه نمیشم آلبوس.
او در حال لبخند زدن بود:
- هوش بالا چطور؟
چهرهی مینروا مکگونگال به شکلی در آمد که گویی چیز تُرشی را مزه مزه کرده است.
- وقتی پای شیطنت میرسید وسط، البته.
چشمان آبی روشن آلبوس برق زدند. میشد امید را در آنها دید. امیدی که شاید مذبوحانه.. ولی.. وجود داشت!
- ما تا الان موفق نشدیم راه خروجی از مدرسه پیدا کنیم مینروا، ولی بیا امیدوار باشیم که یا کاراگاه پاتر هنوز مسیر شیون آوارگان به بید کتکزن رو یادش باشه، یا دوشیزه بودلر ریونکلایی ما به لطف دوستان گریفندوریش، از اون مسیر خبر داشته باشه.
نگفت دوست ِ گرگینهش. با این که میدانست مخاطبش با ساکن ِ شیون آوارگان در شبهای ماه کامل اطلاع آشناست.
- و امیدوار باشیم به فکرش برسه دوستانش رو از اون مسیر از مدرسه خارج کنه.
نفس عمیقی کشید و چرخید. به سمت در رفت.
- حالا که سوروس رفته تا دانشآموزای خودش رو چک کنه، چطوره تو و بقیهی رئیس گروهها هم همین کارو انجام بدید؟ محض اطمینان.
معاون مدرسه به دنبالش حرکت کرد:
- تو کجا میری؟
لبخندی روی لبهای آلبوس نبود و حالت چشمانش، متفکرانه به نظر میرسید:
- من میرم تا با یکی از معلمان مدرسه مشورتی داشته باشم.
در ِ دفتر دامبلدور بسته شد و تابلوهای به دام افتاده در مدرسه، نتوانستند ادامهی مکالمهی آن دو نفر را بشنوند. هرکدام، به مقصدی متفاوت رهسپار شدند.
یکی سوی تالار گریفندور.
و دیگری..
به دنبال فایرنز، سانتور ِ پیشگو!