هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۳:۵۰ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
1- رولی تک پسته ای طنز بنویسید (طولش مهم نیست،هرچقد تونستین بنویسین)درباره اینکه چه کسی اولین بار به وسیله اتش اژدهای شاخدار رومانیایی جزغاله شد؟(15 نمره)
- روونا تکالیفت کو؟
بانوی آبی مقابل میز "آیلین پرینس" ایستاده بود و سعی میکرد تحقیر های ساحره ای که سنی کمتر از یک دهم سن او داشت را تحمل کند.

-پرسیدم تکالیفت کو؟

روونا اخم کرد. این نحوه صحبت کردن با یک باهوش مملکت بود؟
-زامبی!

-ننه سیریوس بی ادب بی نزاکت برو بشین سر جات

چهره روونا از عصبانیت به بنفش میزد. به آرامی و درحالی که از شدت عصبانیت می لرزید به سمت میز خود حرکت، و در ذهن اتفاق های روز قبل را تکرار کرد. احمقانه بود که با این همه تجربه و سن در کلاس های هاگوارتز شرکت میکرد، اما چاره ای نبود.
با توجه به اتفاق هایی که افتاده بود، تنها راه حفاظت از دانش آموزان سکوت بود..!

صندلی کنار فلورا دلاکورا را برگزید. نشست و رو به چهره کنجکاو فلور لبخند بی حواسی زد. سعی میکرد آشفتگی ذهنیش را به فلورا هم نشان دهد اما تنها چیزی که فلورا پرسید این بود:
-چرا شکل بادمجون شدی غوونا؟

با حرص زیر لب زمزمه کرد
-زامبی!
-چی؟
-زامبی
و صدای جیغ ممتد یک پسر میز اولی!
-اوناروووووووووووو!

و ناگهان کل مدرسه به هم ریخت. آشوب و غوغا..
-زامبیااا! کمک..!
- زامبی خودتی ننه سیریوس تسترال زاده!

روونا نگاه تندی به فلورا کرد:
-زامبیا!
-زامبی خودتی غوونا! هی هیچی نمیگم هی تکغاغ میکنه!
-نه فلور! واقعا زامبیا!
-زامبی خودتی غوونا! هی هیچی نمیگم هی تکغاغ میکنه!
-فلور جدیم.
-زامبی خودتی غوونا! هی هیچی نمیگم هی تکغاغ میکنه!
-

آیلین پرنس جیغ کشان و بر سرزنان به سمت دفتر مدیریت میدوید:
-اسنیپ مادر! زامبی!

______( به علت خستگی نویسنده و اینکه بابا ساعت چهار صبحه میریم سکانس بعدی )_____

روونا با آرامش و وقار همیشگیش از اینور صحنه به آنور صحنه میرفت. نمای دوربین که کمی باز تر شد، می شد جسد زامبی های مفلوک را گوشه و کنار هاگوارتز دید.

- اگر روونا میدانست که مثلا "نبرد آخری" قرار است وجود داشته باشد و هزار بار زبانش لال ارباب بمیرد و کله زخمی پیروز شود و کلی ملت بمیرند و این ها، می شد صحنه را به نبرد شب آخر تشبیه کرد.-

فلورا دوان دوان خودش را به روونا رساند:
-غوونا؟
-بله؟
-آیلین..
-آیلین؟
-فیلم هندیش نکن غوونا. آیلین زامبی شده.

روونا به سرعت و بدون توجه به آرامش و وقاری که ازش بوق زدیم به سمت آیلین دوید.
-غوونا.. حالا چی کار کنیم؟ مث بقیه زامبیا..؟ خیلی خطغناکه که یه زامبی داغه تو غلعه جولون میده!
-فلورا.. این فقط یه راه داره! آتش اژدهای رومانیایی شاخدار میتونه اونو از حالت زامبی در بیاره!
-چی؟
-سه نکن تکلیفه. چاره ای ندارم.
-باشه غوونا!

____(به علت خستگی نویسنده و این که ساعت چهار و ده دقیقه صبحه و اینا رول تکلیف را در همینجا به پایان میبرم و شما به من اعتماد کنید که آیلین پرینس اولین کسی بود که توسط اژدهای رومانیایی شاخدار، به قیمت سی گرفتن تکلیف روونا به کپه ای خاکستر تبدیل شد. )____


2- از پوست سبز وفلس دار این نوع اژدها چه استفاده هایی میشود؟غیر رول(3 نمره)

1- دوختن کیف و کفش و لباس و پالتو که کار زشتیه و واقعا که!
2-استفاده به عنوان سفره( به شرطی که وسواسی نباشید.)
3-استفاده به عنوان فرش و تابلوی تزئینی( مث این پوست بزا که میکوبن به دیوار) که کار بدیه و واقعا که!
4-استفاده مقداری از این پوست به صورت لوله شده به جای پستونک و سقز حتی.
5- با افزودن جوهر لیمو و نمک(هیچوقت یاد نگرفتم کودومش لوزه رو در میاره) به پوست، استفاده به عنوان لواشک برای دختر خانومایی که هرگز از لواشک سیر نمیشن.
6- و هزاران جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر.


3- گزارشی تک پسته تهیه کنید از مکان نگه داری این نوع اژدها و طرز تغذیه و مکان نگهداری انها.(فرض کنید شما یه خبر نگارید)(12 نمره)

با درود و سلام به روان پاک همه انبیاء، اولیاء، شهداء، صدیقان و صالحین، درود بی پایان و بیکران به روان پاک و روح پرفتوح حضرت امام (ره)، سلام به محضر رهبر معظم انقلاب و آرزوی توفیقات روزافزون برای همه خدمتگزاران.
امروز به محل نگهداری اون اژدهایی که اسمش سخته و همکارانم زیر نویس کردن واستون اومدیم تا ببینیم چطور نگه داری میشن! با ما همراه باشید!
روونا لبخندی به دوربین زد و قدمی به سمت "اصطبل" برداشت. البته اصطبل واژه ساخت خود روونا بود؛ چون هیچکس دیگری به آن مکان بزرگ که حداقل ده برابر اصطبل های معمولی بود نمیگفت"اصطبل"

چند قدم دیگر به سمت اصطبل برداشت تا اینکه صداش شیهه مانند بلندی را شنید.

برگشت و لبخند گرمی به سوی دوربین زد:
-اوه.. نترسید.. این صدای همون اژدها اسم سخته ست! رام کردن این اژدها کاری نداره و ما داریم میریم که ببینیم در این ابر اصطبل ها چطور این اژدهاها رام میشَـ ...

هنوز صحبت روونا تمام نشده بود که یکی از رام کننده های اژدها جیغ زنان از ابراصطبل بیرون پرید.

روونا به سمت دوربین برگشت و دوباره لبخند دندان نمایی زد:
-خب، البته بعضی از این رام کننده ها هم - همونطور که دیدید- آماتور یا به زبان خودمون ناشی هستند، به هر حال مشکل زیادی به وجود نمیــ..
-اژدها رم کــــــــــــــــــــــرده! فرار کنیـــــــــــــــــــــــــــد!

روونا همانطور که میدوید به سمت دوربین بازگشت:
-نظرتون چیه از این راه پر خطر چشم پوشی کنیم و من به شما بگم که از نظر تئوریک قرار بوده چیا رو ببینید؟

روونا به حالتی که یک انسان راس ساعت4:45 دقیقه بامداد میتواند داشته باشد به دوربین زل زده بود و منتظر جواب بیننده ها بود که ناگهان توسط پای اژدها له شد و مرد. از سرنوشت فیلم بردار و دیگر عوامل صحنه هم اطلاعاتی در دست نیست. این بود تکلیف من.




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
1-

ظهر بود. آفتاب بر فرق سر ملت می تابید و پس کله ی آن ها را جزغاله می کرد. دامبلدور ها -به دلیل گرمازدگی و از کار افتادگی مغز- تصمیم گرفته بودند تا رومانی پیاده روی کنند و از مناطق گردشگری آنجا دیدن کنند.
منظره ی جالبی نبود. پرسیوال دامبلدور با شلوار ارتشی خاکی-سبز کوتاه که پاچه ی کشی داشت و تا وسط ساقش می رسید، مضحک تر از همیشه به نظر می رسید. بلوزی آستین کوتاه به رنگ پوست جن های خانگی پوشیده بود و روی آن جلیقه ای شیری رنگ داشت. ریشش را بافته و جمع کرده بود و کلاه نقاب دار قهوه ای رنگش را روی مو های بازش گذاشته بود. بر خلاف پرسیوال، بقیه خانواده مانند جادوگران و ساحره های متمدن لباس پوشیده بودند؛ انگار نه انگار که دامبلدور هستند!
آریانا بالا و پایین می پرید، سنگ ها را بالا می انداخت و با ماهیتابه به آنها ضربه می زد و به دور ترین جای ممکن پرتشان می کرد. سنگ هایی با رنگ های متفاوت و زیبا پیدا می کرد، فیروزه ای، بنفش، سبزآبی و قرمز. چیزی تا رسیدن به قصر معروف کنت دراکولا نمانده بود که آریانا یک سنگ بنفش، درست اندازه ی اسنیچ پیدا کرد. قسمت هایی از آن سوخته بودند. آن را به سمت قصر انداخت تا در راه باز هم آن را ببیند؛ اما سنگ در راه تغییر مسیر داد و به سمت غرب رفت. آریانا هم به دنبال سنگ دوید.
آبرفورث که رفتن آریانا را دید، وحشت کرد و با صدایی لرزان و با لکنت به آلبوس، که با بی خیالی دست به موهایش می کشید، گفت:
- آ... آ... آلبوس! آریانا!
- چی؟ آریانا چی؟
- از اون طرف رفت!

آلبوس با بی خیالی جواب داد:
- خب بره! ماهیتابه ش جهت یاب داره. خودش بعدا بر می گرده.
- اوا! راس میگیا!

و هر دو به راه خود ادامه دادند و در راه، علف کندند و علف خوردند و تا توانستند، همه جا را ویران کردند. در حال پرت کردن جرقه های قرمز به یک کلابرت بخت برگشت بودند و برای هردویشان این سوال به وجود آمده بود:
چرا این میمونه که شبیه قورباغه س هی فلشر قرمز میزنه؟
که ناگهان آریانا را دیدند که در حال ورود به یک غار بود. برای آریانا عجیب بود. داخل غار، یک اژدها خوابیده بود. اژدها فلس سبز تیره و شاخ های بلند، درخشان و طلایی داشت. به نظر می رسید بلند شاخ رومانیایی باشد. قبل از آن که وارد غار شود، آلبوس که سعی کرده بود آپارات کند، به صورت چپه در غار ظاهر شد و سرش به تخته سنگ بزرگی برخورد کرد و به صورت بغض کرده همان جا ولو شد؛ و ناظر این بود که آریانا به اژدها نزدیک می شود. آریانا کنار سر اژدها ایستاد و گردن او را قلقلک داد و ... .
آلبوس به همان صورت اما جزغاله شده به تخته سنگ تکیه داده بود، و این جمله، برای اولین بار گفته شد:
دراکو دورمی ینس نان کوآم تی تی لاندوس. :vay:

2-

برای تزیین شنل اسلیترینی ها استفاده شده، می شود و خواهد شد. گفته می شود سالازار اسلیترین هم از فلس این اژدها در لباس های خود استفاده می کرده.

3-

- با سلام خدمت بینندگان جادوگر تی وی، ما اومدیم که گزارشی درباره ی محل زندگی بلند شاخ های رومانیایی برای شما گزارشی تهیه کنیم. همون طور که می بینید این جا وضعیت مناسبی نداره و این گونه اژدها با پوزه پهن سوئدی و شاخدم مجارستانی در یک محل نگهداری میشن و همدیگه رو به آتیش می کشن. جالبه که بدونید مساحت مکانی که 20 اژدهای بالغ رو در خودش جا داده از کلبه هاگرید هم کوچیک تره.
- فیلم نگیر آقا! نگیر! :vay:
- ببخشید، شما به اینا غذا چی می دین؟
- اینا خودشونو کباب می کنن بعدم میخورن دیگه نیازی نیس ما بهشون چیزی بدیم. حالا هم برو بیرون! :vay:
- نمیرم. چرا یه جای بزرگتر بهشون اختصاص نمی دین؟
- رئیس قبلی می گف خرجشون زیاده بخوایم این همه اژدها رو غذا بدیم، کردشون تو این دخمه، حالا روزی سه تاشون کباب می شن، بقیه میخورنشون.
- واقعا که! ملاحظه می کنین واقعا اوضاع خوبی نیست و اژدها ها دارن توی شرایط سختی زندگی می کنن. :worry:
- از سرشون هم زیاده.
- وایسید من ریتا رو صدا کنم یه گزارش ازتون بگیره که قدر منو بدونید.
- برو هر غلطی دلت میخواد بکن.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
شونصد هزار سال قبل از میلاد!

همه بدبختی های انسان از آن ابتدای خلقت از حسی به نام فضولی سرچشمه میگیرد.البته این فضولی برای بعضی ها در حدی زیاد است که روی فضول سنج را هم کم میکند.مکس استون هم جزو همان دسته فرا فضولی محسوب میشد که حتی از شام،دوشنبه،هفته بعد اهالی محل هم خبر داشت.
پسرک در دل تاریکی شب برای تعقیب یکی از همسایه ها و سردآوردن از کارش، از خانه بیرون زد و در تاریکی مشغول تعقیب و گریز شد،در حین همین کارهایش پای چپش لغزید و به درون سراشیبی عمیقی سقوط کرد. شب همان جا کپه مرگش را گذاشت و تا صبح بعد خوابید.خورشید آرام آرام از پس کوه بیرون آمد و زمین را روشن کرد. مکس چشمانش را مالید و به بالای سرش خیره شد...اگر فقط کمی بیشتر قل میخورد، به درون پرتگاه عمیقی می افتاد که پایانش سنگلاخ های برنده بود.مغز مکس از این منظره سوت کشید و فریاد زد:
-ای خدایان بزرگ!ای خدای آتش و آب!مرا حفظ بفرمایید...قول میدهم که دیگر درکار مردم دخالت نکنم....قول!

حالا از این که آیا در آن زمان آتش کشف شده بود یا نه که بگذریم، خدایان با بی اعتنایی به او نگاهی انداختند و با خودشان فکر کردند که قول مکس بدرد خودش و عمه گرامیش میخورد.
درهمین حین چیزی در پشت سرش خزید و از آن بدتر چیزی از پشت سرش بیرون آمد.شاید اگر آن زمان شونصد هزار سال بعد میلاد بود، مکس میفهمید که آن موجود یک اژدهای شاخدار رومانیایی است، اما مکس فقط زمزمه کرد:
-این آدم نیست!

دیوار های با صدای خش خش، فریاد "خسته نباشی پهلوان" سر دادند.فلس های سبز رنگ اژدها به شدت میدرخشید و شاخ طلایی رنگش کور کننده بود.مکس پس از دودلی بسیار چند قدمی جلو رفت .متاسفانه قریزه فضولی اش بر قریزه ترسش برتری داشت.مکس بدون مکث (!)به سمت دم اژدها رفت و شروع کرد به دست کشیدن و بررسی آن.اژدها هم که گویی منتظر چنین فرصتی بود، پسرک را با شاخ شمشیری اش از هم درید و بعد بوی کباب سوخته در دماغش پیچید...شام آماده بود!

2.
1.استفاده برای دوخت پالتو پوست،کیف پوست و کفش پوست.
2.تکه ای از پوست اژدها رو روی دیوار میذارن و یه تفنگ اینور و یه تفنگ اونورش میذارن که بگن ماهم ازینکارا بلدیم!
3.باهاش روکش صندلی ماشین درست میکنن، بعد به همسایه میگن"دلتون بسوزه...صندلی ماشین ما از چرم اژدهاس "

3.
لاکرتیا افتان و خیزان و لرزان و ترسان، خودش را از صخره بالا کشید و دوربین هوشمندش را که مانند کلید صندوقچه اسرار،همه جا در گردنش آویزان بود، روشن کرد.هیبت بزرگ و دهشتناک اژدها با کوه برابری میکرد و شباهتش به انسان به اندازه شباهت فیل و فنجان بود.
-همونطوری که از اسمش معلومه در رومانی زندگی میکنه و گوشت کباب شده میخوره...البته نیازی به نگهداری نداره!دیگه مردی شده و باید رو پای خودش وایسه...خدافظ!:worry:

کارگردان:کات آقا!کات!این چه وعظشه؟!خسته نباشی واقعا،این همه پول میگیری که اینجوری برنامه اجرا کنی؟!از اول!

لاکرتیا بدبخت بود.لاکرتیا خیلی بدبخت بود.اصلا اورا چه به گزارشگری حیات وحش؟!انسان های اطرافش به تنهایی خصوصیات یک باغ وحش را داشتند و او نمیدانست که این حیات وحش را دیگر باید کجای دلش بگذارد.لاکرتیا درحالی که اشک میریخت و جیب های خالیش از سنگینی حقوق های عقب افتاده پر بود،دوباره شروع کرد:
-اژدهای شاخدار رومانیایی،جانداریست بزرگ و خطرناک...برخلاف ظاهر آرام و فریبنده اش خوی بسیار وحشی ای در شکار حیوانات دارد...

در همان لحظه گوسفند بخت برگشته ای که از آن نزدیکی ها میگذشت،توسط شاخ اژدها به صد و هشتاد قسمت مساوی و مخصوص کباب کردن،تبدیل شد.
لاکرتیا:

لاکی،چشمانش را بست و در دل از خدا طلب آمرزش کرد و ادامه داد:
-شاخ های طلایی رنگ او مرگ آورترین سلاح قبل از آتش سوزاننده دهانش است...این موجود در مناطق تحت حفاظت رومانی و در مناطق پست و سرسبز جای جای دنیا زندگی میکند و به مراقبت های زیادی احتیاج دارد، چون یک گونه در خطر انقراض و آسیب پذیراست...لازم به ذکراست که مثل همه اژدرها گوشت تازه میخورد ولی قبل از خوردن غذا گوشت را تکه تکه کرده و بعد میخورد...تمام!

لاکرتیا این بار منتظر غر غرهای کارگردان نماند و ازخیر حقوقش گذشت و فلنگ را به سمت لندن بست.


تصویر کوچک شده


امتیازات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
بادرود!
ازاینکه توی پست قبلی نمرات رو نداشتم عذر میخوام واقعا.
حالا نمرات:

هلنا ریونکلا(ریونکلا):
رولی که نوشتی عالی بود هلنا.نکات دستوری و سبک نوشتاری توش کاملا رعایت شده بود و در کل داستان استاندارد و همینطور بامزه ای بود که باعث شد کلی بخندم
فقط...یه مشکل کوچولو داشت.
ایکاش درباره پنج پاها بیشتر توضیح میدادی.توضیحاتت در این باره خیلی کم بود.
به همین خاطر به شما این نمره تعلق میگیرد:
نقل قول:
29

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وینکی(اسلیترین):
عالی بود وینکی!
همه نکات از جمله دستوری و نوشتاری کاملا رعایت شده بود.
و همینطور طبق تکلیف پروفسور بلک و بااستفاده از خلاقیتتون تونستین حالت مستند وار ودر عین حال طنزی به رول بدید.
توضیحاتتون هم درباره پنج پاها خیلی جالب بود و همینطور به اندازه کافی.
و همینطور من خلاقیتتون رو در زمینه(کاربر مهمان)خیلی دوست داشتم.
بنابراین،این نمره به شما تعلق میگیرد:
نقل قول:
30

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مایکل کرنر(ریونکلا):
خیلی باحال نوشتی مایکل.
نکات دستوری هم که رعایت شده بود.
توضیحت هم درباره 5 پاها کافی بود.
حالت طنز رول هم خیلی خفن بود!مخصوصا خلاقیتت در خصوص اسامی بلند بالای بامزه.
اما تنها یه مشکل میمونه...
اون هم درباره لرد ولدمورته که تو در اخر بدون مقدمه و کاملا یهویی اوردیش تو صحنه!
و از طرف دیگر این رفتار لرد که بخواد(تکون بده) غیر معموله.میشه باشخصیت لرد سیاه شوخی کرد اما نه تااین حد.
بنابراین نمره شما:
نقل قول:
28

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[size=SIZE]لاکتریا بلک(هافلپاف)
[/size]:
خیلی زیبا وخلاقانه بود لاکتریا.
در زمینه نکات دستوری یک مقداری غلط املایی داشتی که البته اون حساب نمیشه.
درباره پنج پاها هم به خوبی توصیف کردی.درواقع طوری نوشتی که بشه از همه جنبه های فیزیکی و ذهنی اونو مجسم کرد.
تنها مشکل این بود که اصلا از شکلک ها استفاده نکردی در حالی که استفاده از شکلک ها میتونست حالت زنده تری به رول بده و با مزه ترش کنه.
ولی فکر نمیکنم اشکال زیادی به وجود بیاره.چون تو اصل موضوع رو اوردی.
پس نمره شما:
نقل قول:
30

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رون ویزلی(گریفیندور):
جنبه طنز نداشت اما خیلی جالب بود.در واقع توصیفات معنا دار و عاطفی به رول زیبایی خاصی بخشیده بود.
به نظر میرسه شجاعت گریفیندوریتو خوب نشون دادی رون ویزلی!
اما توضیحاتت درباره پنج پاها کم بود.اگه یه کم بیشتر خلاقیت به خرج میدادی میتونستی بهتر بنویسی.
نمره شما:
نقل قول:
29

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ورونیکا اسمتلی(اسلایترین):

واااااااااااااااااااااااااااااااااو!
تو نابغه ای ورونیکا.
به طور خلاصه بگم:همه چیز فوق عالی بود!
نمره شما:
نقل قول:
30!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
املیا سوزان بونز(گریفیندور)
خوب بود،در کل جالب بود.
ولی مثل اینکه شما علاقه زیادی به مانیکورها داری!
لازم بود درباره پنج پاها بیشتر توصیف کنی.چون در اصل بحث ما دراین مورد بود.
نمره شما:
نقل قول:
29

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گلرت پد فوت:
جالب بود.
نقل قول:
امتیاز:25

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالا نمرات گروه ها:
هافلپاف: 33

لاکرتیا بلک: 30

گریفیندور: 35

رون ویزلی: 29
آملیا سوزان بونز: 29

اسلیترین: 36

وینکی: 30
ورونیکا اسمتلی: 30
راونکلا:35
مایکل کرنر:28
گلرت پد فوت:25
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالا بهتره تکلیف هارو دوباره گوشزد کنم:
خب...
تکلیف جدید:
1- رولی تک پسته ای طنز بنویسید (طولش مهم نیست،هرچقد تونستین بنویسین)درباره اینکه چه کسی اولین بار به وسیله اتش اژدهای شاخدار رومانیایی جزغاله شد؟(15 نمره)
2- از پوست سبز وفلس دار این نوع اژدها چه استفاده هایی میشود؟غیر رول(3 نمره)
3- گزارشی تک پسته تهیه کنید از مکان نگه داری این نوع اژدها و طرز تغذیه و مکان نگهداری انها.(فرض کنید شما یه خبر نگارید)(12 نمره)


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۹:۳۰:۲۷
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۹:۴۷:۴۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۹:۵۰:۵۷
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۲۳:۲۲:۵۲
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱۵:۴۶:۵۷

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۶:۵۷ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
ارشد ریونکلاو!


مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)

هفتم اکتبر سال 2015، من و پنجه ی توفان (هیپوگریفم)، به همراه پروفسور بلک، مادام پامفری و بقیه ی دانش آموزا از کشتی شخصی سیریوس بلک که اون رو توی یک شرط بندی از پروفسور کارکاروف، مدیر مدرسه ی دورمسترانگ برده بود، پیاده شدیم. اولین کار، رسیدن به مکان پیشبینی شده توسط سیریوس بلک برای چادرها بود. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که به محل مورد نظر رسیدیم؛ اما بعد از رسیدن، اونقدرها راضی نبودیم...

بعد از رسیدن، پروفسور بلک تازه مفهوم دایره هایی که توی نقشه، تفاوت ارتفاع سطوح رو نشون میداد، متوجه شد. مکان چادرها دقیقا در وسط یک دره قرار داشت و دره ی مورد نظر، با تپه هایی احاطه شده بود که درختهای سوزنی برگ به صورت متراکم روی اونها روییده بودند. این مکان بدون شک یکی از بدترین مکان های ممکن برای چادر زدن بود. از همه جهت دیده میشد و هیچ جهتی را به خوبی نمیشد پایید. البته این تنها مشکل نبود...
زمین گِل بود و هوا نمور. حشرات هم مشغول جولون دادن بودن. میشد گفت هیچکدوم از شاگردها چیز خوبی در مورد این مکان نمیدید؛ اما پروفسور بلک روی انتخابش اصرار داشت!

بعد از چادر زدن، پروفسور بلک از ما خواست که به گروه های دو نفره تقسیم بشیم. شش نفر از شاگردهای ریونکلاو توی این کلاس شرکت کرده بودن. از این شش نفر، ویولت و کلاوس بودلر با هم، تیم تشکیل دادند؛ هلنا ریونکلاو و مایکل کرنر با همدیگه؛ و من به همراه آماندا بروکلهرست.

وقتی تیم ها تشکیل شدند، پروفسوربلک به هر گروه یک کوله پشتی، یک نقشه، یک دوربین عکاسی جادویی و یک بطری از معجون های پروفسور گرنجر داد. البته قانون نانوشته ای بین شاگردها وجود داشت که میگفت این معجون ها رو باید برای مک بون ها استفاده کنیم، نه خودمون!

بعد از خوردن صبحانه، کوله پشتی رو پشت پنجه ی طوفان بستم و معجون رو هم توی کیف دستیم گذاشتم. مندی که چماق ضربه زنی کوییدیچش رو کنار دریاچه فرا خونده بود، برای اینکه هر دو دستش آزاد باشه، دوربین رو هم به من سپرد. تو یک دست چوبدستی قرار داشت و دست دیگه خالی بود. چماق کوییدیچ رو هم توی غلاف روی پاش گذاشته بود که اگر اتفاقی افتاد، هرچه سریعتر ازش استفاده کنه.

تا ظهر توی جنگل مشغول جست و جو بودیم و چیزی نصیبمون نشده بود. از ما سه نفر، تنها کسی که داشت خوش می گذروند، پنجه بود که بعد از مدتها جایی غیر از جنگل ممنوعه ی هاگوارتز رو داشت تجربه میکرد.

ساعتم نه و پنجاه دقیقه رو نشون میداد که به گروه ورونیکا و آیلین برخوردیم. به نظر میرسید در حال تشریح یک سنجاب یا چیزی مثل اون باشن. با توجه به این که آدم های خیلی موجهی نبودند، با کمال احتیاط از کنارشون رد شدیم.

سه ساعت دیگه هم گذشت و چیزی پیدا نکردیم. مجبور شدیم روی نقشه دنبال مکان خالی از درختی بگردیم که نهار رو اونجا بخوریم. نزدیکترین جا، حدود یک ساعت با ما فاصله داشت اما لازم نبود آن همه رو از وسط جنگل پیاده بریم... مندی ابتدا کمی از پرواز با پنجه میترسید اما بلاخره راضی شد و بیست دقیقه بعد، رسیده بودیم.

برای نهار، پنجه چندتا پرنده شکار کرده بود که اونها رو با ما نصف کرد. بعد از نهار، برای حدود یک ساعت استراحت کردیم و دوباره به راه افتادیم. هنوز نیم ساعت از حرکت دوبارمون نگذشته بود که صدای موجوداتی رو از کمی دورتر شنیدیم و بعد از اون صدای جیغ و فریاد!

با سرعت خودمون رو به اونجا رسوندیم وآماده ی کمک شدیم.
اول از همه، ویولت رو دیدیم که چماق به دست، خونین و مالین جلوی چهارتا گرگ عصبانی ایستاده. بعد از اون بدن بدون حرکت دو گرگ که جلوی پای ویولت بر روی زمین افتاده بودند و مغزهاشون متلاشی شده بود. در انتها، کلاوس رو دیدیم که پشت سر ویولت، بیهوش روی زمین افتاده بود!

سریع برای کمک به ویولت رفتیم. من با چوبدستیم اولین گرگی رو که به سمت ویولت حجوم برد رو طناب پیچ کردم و مدافع تیم کیو سی ارزشی، با یک ضربه ی جانانه، گرگ رو به زمین دوخت! پنجه و مندی هم در کثری از ثانیه به مبارزه اضافه شدند.

گرگها به هیچ وجه حریف گروه خشنی مثل ما نبودند و وقتی گرگ بعدی توسط مندی و چماقش ناک اوت شد، دو گرگ باقی مانده جونشون رو برداشتن و فرار کردن.

کلاوس بی هوش روی زمین افتاده بود و ویولت هم خون زیادی از دست داده بود. دیگه ادامه ی ماموریت اکتشافی ممکن نبود... بعد از کمی مداوای ابتدایی، کلاوس و ویولت رو سوار پنجه کردیم و از ویولت خواستیم که مراقب برادرش باشه. حدودا یک ساعت زودتر از موعد مقرر به محل چادرها برگشتیم.

خوشبختانه کسی توی این جزیره کشته نشد اما تعداد زیادی از شاگردا در زمان اکتشاف صدمه دیدن. مجبور شدیم حدود یک هفته توی جزیره بمونیم تا حال شاگردها بهتر بشه و یک هفته زندگی توی اون محل، با یک هفته زندگی توی جهنم برابری میکرد!

در مورد معجونی که پروفسور گرنجر درست کرده بود، مایکل قسم می خورد که اون رو به خورد یکی از گرگها داده و گرگ بعد از خوردن معجون، تبدیل به گوسفند شده!
البته به حرف های مایکل نمیشه زیاد اعتماد کرد اما اکثر کسانی که این داستان رو شنیدند، ترجیح دادند به مایکل اعتماد کنند تا به معجون های پروفسور گرنجر. من هم همین طور!

پایان!


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۶ ۷:۱۶:۵۷

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


استاد جدید مراقبت از موجودات جادویی
پیام زده شده در: ۲:۴۹ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ـ ببخشید پروفسور اسنیپ،مطمئنید ماهنوزم باید واحد موجودات جادویی رو پاس کنیم؟
اسنیپ نگاه جدی اسنیپ واری به دانش اموزای اسلایترینی کرد و گفت:
نه پس!برین خونتون استراحت کنین تا من برم واستون بستنی میوه ای بخرم بیارم خدمتتون!
دانش اموزی که از همه جلو تر واستاده بود گفت:اخه قربان،پروفسور بلک...
ـ برای من بهانه نیار بچه!من خودم اندازه تو بودم نمره موجودات جادوییم از 30 کمتر نمیشد!
ـ عه؟جدا سیوروس؟مطمئنی نمره تو از 30 پایین تر نبود؟
اسنیپ با نگاهی شکاک جمعیت دانش اموزا رو ور انداز کرد تا ببینه کدوم فلوبری اونو بااسم کوچیک صدا کرده!!؟که یهو از پشت دستی به شونه اش میکوبیه و وقتی برمیگرده به پشتش نگاه میکنه مادر محترمشون رو میبینه که با نگاهی بهش زل زده.
ـ مامان جونم!شما کی...
که متوجه دانش اموزان میشه.
دانش اموزانِ بچه ادم:
دانش اموزانِ بچه غیر ادم(سوء استفاده گر):
سیوروس پس از لبخندی بسیار خونسرد دوباره صداشو صاف میکنه ومیگه:
ـ اهم...منظورم اینه که...شما کی تشریف اوردین مادر؟
ایلین: همین الان.
ـ حالا چرا تشریف اوردین؟
ایلین نگاه عاقل اندر سفیحی به سیوروس میکنه ومیگه:
ـ سیوروس؟
ـ بله مادر؟
ـ ایا داد کشیدن سر بچه ها کار خوبیس؟
ـ خب...
ایلین وسط حرف سیو پرید وبا همون نگاه عاقل اندر سفیح گفت: ببین سیوروس،انسان همیشه بایستی در هر مکانی و قضاوت میان هر انسانی همواره باعلت برخورد کند نه با معلول!
سیوروس: اینا الان دیالوگ خودتون بود مادر؟
ایلین با لحن معنا داری ادامه داد:
اما در برخی مواقع که اعصاب ادمو ... ،باید به این روش عمل کرد.
و بعد از لبخند شیطونی مخصوصش چوبدستی رو گرفت و به طرف دانش اموزا و...
ـ آوریس وُلو!
به محض اینکه ایلین این کلمه رو گفت یهویی گوش سمت راستی همه دانش اموزا به وسیله نیرویی نامرئی به سمت بالا کشیده شد و صدای فریاد ها بلند شد.
سیوروس در حالی که با تعجب وشگفت زدگی به دانش اموزایی که به وسیله گوششون ونیروی نامرئی حالا تو هوا معلق شده بودن نگاه میکرد:
اختراع جدیدته مادر؟
که یهو صدای فریاد اشنایی از بین دانش اموزای معلق به وضوح شنیده شد.
ـ منو بیارین پایین!اخه من چی کاره ام اینجا اخه؟
نگاه ایلین وسیو به جمعیت معلق جلب شد.که بین اونا یک عدد کله نصفه مو که به نظر می اومد موهاش تازه در اومده باشه مشخص بود.
ایلین: عه وا!دراکو،تویی؟شرمنده.
سپس با یه حرکت طلسم رو از دراکو برداشت و دراکو باسر به زمین خورد.
ایلین دوباره:عه وا! شرمنده.
دراکو بعد از کمی تلو تلو خوردن بلند شد وگفت:
بی زحمت پانسی هم بیارین پایین!
ـ پانسی هم مگه اینجاس مگه؟
ـ بین جمعیت نبود ولی داشت ازاین حوالی میگذشت.فکر کنم افسونتون یه کم زیادی قویه.
سیوروس باخودش: جی پی اسه یا افسون؟
ایلین در همان لحظه:
ـ بستگی داره با چه قدرتی اجراش کنی سیوروس.
ـ
و بلافاصله با یک حرکت چوبدستی ایلین،پرسی هم با سر به زمین خورد.
سیوروس:میگم مادر،ما هنوز گوش اینا رو لازم داریم،میگم بیاریمشون پایین،نه؟
ـ باشه.
و تو یک لحظه همه با سر به زمین خوردن.
دانش اموزا:
و بعد از چن دقیقه که تونستن تعادل خودشون رو حفظ کنن یکی از دانش اموزا گفت:
حالا ما باید چی کار کنیم پرفسور؟
ـ یعنی چی که چی کار کنیم؟زود باشین برین سر کلاستون!
ـ اخه ما استاد موجودات جادویی نداریم!فراموش کردین؟پروفسور بلک مدت زیادیه که ناپدید شده!
سیوروس تازه یادش اومد که سیریوس بلک مدت مدیدیه که ناپدید شده و فهمید چه اشتباهی کرده که افسون پیچوندن گوش رو زود تر از مادرش یاد نگرفته!((پس چی؟ فکر کردین سیوروس اسنیپ درمقابل دانش اموزان اشتباه میکنه؟هرگز!))
در این لحظه سیوروس به تصور این که مادرش حرفاشو شنیده یانه چشمش به ایلین میفته.اما برخلاف تصورش شاهزاده ایلین به شدت در اندیشه ای ژرف فرو رفته و لبخند معناداری هم رو لباشه.
ایلین بعد از اندکی تفکر بدون مقدمه میگه:
ـ سیوروس؟
ـ بله؟
ـ منو استاد جدید موجودات جادویی معرفی کن!
ـ جانم؟؟؟؟!!!!!
و سپس بسیار خونسرد در حالی که صحنهاونجا رو ترک میکنه رو به دانش اموزا میگه:
ـ فردا هرکی سر جلسه دیر کنه میدم سیوروس به جز اسلیترین از همه گروه ها 60 امتیاز کسر کنه!البته از گریفیندور 100 امتیاز!
و بعدش خیلی شیک ومجلسی در حالی که موهای لخت قهوه ایشو به پشت سرش هل میده از اونجا میره.
سیوروس:
ملت اسلیترین:
راونکلا:
هافلپاف:
گریفیندور:

همون موقع فرداییش،کلاس مراقبت از موجودات جادویی:
ـ برپا!
ایلین با ردا و کیف مخصوصی که برای اولین روز تدریسش اماده کرده به دست وارد کلاس میشه اما با شنیدن این کلمه یهو مکث میکنه و ایلین وار چشمشو به صورت افقی رو کلاس میچرخونه و یهو جوری میزنه به میز که پنجره ها میلرزه.
ـ کدوم دانش اموزی این حرف منحوسِ دانش اموزیِ مشنگی رو به زبون اورد؟
و در همین لحظه دانش اموزان ((بسیار صادق و راستگو))اسلایترینی کالین کریوی رو نشونه میرن.
ایلین:تو بودی اره؟
ـ من که چیزی نگفتم پروفسور. :worry:
ایلین میخواد دهنشو بازکنه و بگه 100 امتیاز از گریفیندور کم میشه که با خودش میگه بهتره روز اول تدریسش خون خودشو کثیف نکنه.
پس میگه:
ـ امروز شانس اوردی حالم خوبه و تو هم یک اصیل زاده هستی،به همین خاطر فقط وفقط 80 امتیاز از گریفیندور کم میشه.
برو بچ اسلی(باخودشون): استاد ینی این.
ایلین رو به اسلی ها:
از تعریفتون ممنونم بچه ها!50 امتیاز برای اسلیترین!
ملت اسلی پس از حالت باخودشون:
گریف(باخودشون):((بووووووووووق!))
ـ اولا که خودتونین!دوما به نظر من بهتره یه فکری به حال امتیازات گریفیندور بکنین.
ملت گریفیندور:
ـ همه تون خوب گوش کنین،در این مورد بین هیچ گروهی تفاوتی وجود نداره!بهتره از هرگونه فکر کردن یا حرف زدن های منفی پرهیز کنید چون من خیلی راحت متوجه میشم دارین چی میگین!
ایلین سپس پس از لبخندی ملیح به گریفیندوری هابه روش ایلینی میگه:
خب،بهتره دیگه درس رو شروع کنیم.
ـ درس امروز ما که جلسه اوله بسیار متفاوت خواهد بود.
بعد از جاش بلند میشه و بی مقدمه به طرف دیوار پشت سرش میره و به در پشتی کلاس نگاهی میندازه و میگه:
نچ!...فکر نمیکنم بتونه ازاین در رد بشه.
و دانش اموزان بعد از اینکه این حرفو میشنون: اوه مرلین!
دراین میان پانسی پارکینسون اجازه میگیره و میگه:
ببخشید استاد،ولی میشه بپرسم تدریس امروز چیه؟
ـ خودت میفهمی پانسی!
ایلین اینو میگه و چوبدستیشو به سمت دیوار میگیره و میگه:
ریدوکتو!
و دیوار با صدای مهیبی منفجر میشه.
ـ خب،حالا دیگه حله!
و چند ثانیه بعد شعله اتشی به داخل شعله میکشه.
دانش اموزان در حالی که خودشونو میچپونن زیر میز:یا مرلین!
ـ نچ نچ نچ!نگاه کنید میخوان مملکتو دست چه ادمای ترسویی بدن!
در این میان املیا سوزان بونز از گروه گریفیندور در حالی که سعی میکنه خودشو بیشتر ببره زیر میز میگه:
اخه استاد...این یه اژدهاست!
ـ خوب اژدهاست که هست!که چی؟اصن اژدها به این ملوسی کجاش ترس داره؟
دانش اموزا:
اژدهای شاخدار رومانیایی در حالی که شاخ طلایی روی سرش به زیبایی میدرخشید و فلس های سبز براقش ایلین رو به یاد اسلیترین می انداخت مرتب سعی میکرد زنجیر خودشو که با اون بسته شده بود پاره کنه.
ایلین بعد از اینکه از یه شعله اتیش که اژدها بهش تقدیم میکنه جا خالی میده میگه:
این یه اژدهای شاخدار رو مانیاییه،همونطور که میبینید بسیار هم زیباست و از اونجایی که سپر مدافع من به همین اژدها تعلق داره من تصمیم گرفتم اولین جلسه تدریسمو با این اژدها شروع کنم.
و ادامه میده:
همونطور که میبینید بلند شاخ فلس های سبز تیره وشاخ های بلند درخشانی داره.این نوع اژدها قبل از اینکه شکارشو کباب کنه اونو با شاخ از هم میدره.
ایلین یه نگاهی به دانش اموزا میکنه.ظاحرا کمی ترسشون ریخته اما به نظر ایلین هنوز حواسشون خوب جمع نیست ولی قیافه دانش اموزان بعد از شنیدن جمله((این نوع اژدها قبل از اینکه شکارشو کباب کنه اونو با شاخ از هم میدره))انگار کمی حواس جمع تر به نظر میاد.
ایلین ادامه میده:
شاخ پودر شده این اژدها از مواد ارزشمند در معجون سازیه وزادگاه این جانور مکان ارزشمندی در جهان محسوب میشه به طوری که همیشه به وسیله وزارت سحر وجادو رومانی مورد حفاظت قرار گرفته شده.
نسل این اژدها در سال های اخیر به وسیله نوعی برنامه فشرده رو به افزایشه زیرا به دلیل شکار بیش از حد این نوع اژدها نسل اونها در حال انقراض بود...
ایلین بیش از این نمیتونه حرفشو ادامه بده چون اژدها به نظر شدیدا گرسنه و عصبی میاد و با توجه به زنگ زدگی زنجیر نصب شده برروی گردن اژدها و قیافه دانش اموزا که بهتر از خودش نبودن میگه:
فکر میکنم توضیحات کافی باشه،حالا تا من برم فیلچو خبر کنم شما هم از هرچیزی که توضیح دادم سه بار بنویسین!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب...
بهتره بعد ازاولین پستم به عنوان پست تدریس،خودمو معرفی کنم.
با سلام
اینجانب پروفسور ایلین پرنس،جانشین پروفسور بلک،استاد جدید مراقبت ازموجودات جادویی هستم.
و مفتخرم که اولین تکلیفمو برای اولین تدریسم ارائه بدم.

تکلیف جدید:
1- رولی تک پسته ای طنز بنویسید (طولش مهم نیست،هرچقد تونستین بنویسین)درباره اینکه چه کسی اولین بار به وسیله اتش اژدهای شاخدار رومانیایی جزغاله شد؟(15 نمره)
2- از پوست سبز وفلس دار این نوع اژدها چه استفاده هایی میشود؟غیر رول(3 نمره)
3- گزارشی تک پسته تهیه کنید از مکان نگه داری این نوع اژدها و طرز تغذیه و مکان نگهداری انها.(فرض کنید شما یه خبر نگارید)(12 نمره)

موفق باشید***




eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
1.

-حیوون! حیوون پنج پا! حیوون گوگولی آدم خوار! حیوون کم یاب! حیوون خونگیـــــــــــــ جدید!

آملیا در حالی که ویبره کنان دور از بقیه دانش آموزان ایستاده بود با شوق و ذوق، مثل کودکانی که به مدرسه می روند –الکی مثلا – دوربین به دست به سمت جنگل می رفت. طوری از این سفر اکتشافی استقبال کرده بود گویا به بزرگترین ارزوی زندگی اش رسیده بود. ولی خب...این فقط راجب سوزان صدق می کرد، چون الباقی دانش آموزان همه از دم در حال کشیدن نقشه انتقام از استادشان بودند.

سیریوس در حالی که کرم ضد افتابش را از کیف خارج می کرد و آماده بود که بساط باریبیکیو را لب ساحل به راه بیاندازد، با سایه هایی که رویش افتاده بود سرش را بلند کرد. تمام دانش آموزان همچنان به او خیره شده بودند. سیریوس که دیگر داشت حوصله اش سر می رفت با صدای بلند گفت:
-چیه همتون اینجا جمع شدید؟ مگه نگفتم که یک همگروهی انتخاب کنید و برید به سفر اکتشافیتون؟ هان؟ مگه نگفتم؟ زودتر برید تا از گروهتون امتیاز کم نکردم! منم اینجا میخوام تحقیقاتمو بکنم برای تدریس جلسات بعدیم. برید دیگه. سریعــــــــــــ!

دانش آموزان نیم نگاهی به سیریوس کردند. سپس نیم نگاهی به مایوی در دستش کردند و در اخر هم نیم نگاهی به هم کردند. بهتر بود که استادشان را با تحقیقــــــــــــات جلسه بعدش تنها گذاشته و میرفتند پی پنج پایشان. هر کس برای خودش همگروهی پیدا کرد و راهی شد. تدی با جیمز، فرد و جورج باهم، رودولف و بلا در کنار هم –البته رودولف واقعا نمیخواست فقط یک همگروهی داشته باشد ولی بلا به زور متوسل شده او را با خود برده بود- و رون به اجبار با هرمیون!

در این میان زوجی بودند که هیچ به هم نمی ساختند و این خیلی عادی بود. دو پیامبر سیاه دنیا در حالی که دو متر باهم فاصله داشتند زیر لب چیزهایی را بلغور می کردند.
-پاتو نزار روی اون گل مرلین!
-من به عنوان مرلین کبیر هرکاری بخوام می کنم.
-و من هم به عنوان مورگانا لی فای...
-هیچ کاری نمی کنی.
-چرا می کنم! نفرینت می کنم.
-نمی تونی!
-چرا؟
-واضحه! قدرتت از من کمتره!
-من قدرتم از تو کمتره؟ کی همچین حرفی زده؟
-من! مرلین کبیر!
-نظر تو هیچ اهمیتی نداره. تو اصلا درست بشو نیستی!
-واقعا؟ پس اگه این طوریه چرا یک همگروهی دیگه پیدا نمی کنی؟ ما نیز با یکی از حوریانمان میرویم تحقیق.

مورگانا سرخ شد و در حالی که به سختی جلوی خود را می گرفت تا مشتی حواله ی صورت نچندان زیبای مرلین نکند از او دور شد. مرلین نیز حوری ظاهر و با هم در افق محو شدند. Happily ever after! ^_^

در سمتی دیگر، آملیا سوزان در حالی که دوربین به دستش بود صدای گزارشگران مستندات شبکه چهار را تقلید کرده، در حال ساخت راز بقا بود.

-هم اکنون این طوری که مشاهده می کنید، اینجا جنگلهای بیریخت یک جزیره است که استاد مادرسیریوسمان ما را به انجا اورده. و شاید برایتان سوال شود که ما چرا اینجا هستیم؟ خب...به احتمال نود و نه ممیز شصت و هفت صدم درصد ما به دنبال نخود سیاه های پنج پایی امده ایم و به احتمال صد در صد هم استاد سیریوسمان به دنبال اب تنی اش آمده است. بله حالا اینها را بیخیال. اینی که الان از کنارمان رد شد یک ری ام بود که خونشان قدرت خارق العاده ای دارد و چند سال یکبار هم کسی می بینتشان. اون چراغی هم که آنجا افتاده چراغ غول چراغ جادو است یحتمل و اینم یک عدد پیغمبره به شدت عصبانی است که احتمالا با شوهرش دعوایش شده...اعه اینکه موراست!

آملیا بعد از پایین اوردن دوربین به سمت پیغمبره رفت که تمام ردایش را لجن پوشانده بود. مورگانا لی فای، مورخ خانه ریدل، در حالی که داشت به مرلین و حوریان فحش می داد با عصبانیت جلو امده و هیچ متوجه دختر جوان نبود.

-مورا! این چه وضعیه؟ مد ساله؟ یا نکنه خواستی شبیه لیدی گاگا بشی؟
-هان؟ اعه آملیا تویی! هیچ کدوم. من یک پیغمبره ام یادته؟ دست گل اون مرلین فلان فلان شده است.
-اعه! حالا اشکال نداره، خوشگل شده ردات!
-درسته که نباید به عنوان یک پیغمبره به لباسهام اهمیت زیادی بدم، ولی ببین تو رو خودم ردام به چه وضعه در اومده! مشکل اینکه هر کاری می کنم نمی تونم تمیزش کنم. مرلین افسونش کرد بدون چوبدستی...البته...منم افسونش کردم! الان تمام بدنش پر خاره!
-
-خب آملیا این افسون در زمان از بین میره. تو اینجا چی کار می کنی؟
-هیچی من داشتم مستندمو تهیه می کردم.
-اهان.

بعد از چند دقیقه سکوت آملیا به ویبره افتاد و گفت:
-مورا یه چیزی!

مورگانا که سعی داشت آن لجن های کنه را از ردایش جدا کند با بی حوصلگی گفت:
-هوم؟
-میگم مورا من همگروهی ندارم! میای همگروه من بشی؟
-هان؟ همگروه تو؟
-اره!

مورگانا کمی فکر کرد...انتخاب بدی هم نبود. تنها درسی که آملیا در ان استعداد داشت مراقبت از موجودات جادویی بود و تنها شخصی که در مراقبت از موجودات جادویی استعداد داشت آملیا بود. پس شاید موراگانا می توانست با همگروهش تحقیقی بس بهتر از مال مرلین و آن حوری بهشتی کوفتی اش ارائه کند. پس لبخندی شیطانی زد و قبول کرد.

20 دقیقه و 56 ثانیه بعد

-...اینها یک مشت داکسی اند. همان طور که همه می دانند و یا باید بدانند داکسی ها از نظر سازمان و.س.ج قابل مهار توسط جادوگران کاردانی مثل من هستند. خب اونی هم که پشت اون درخته یک...دهه برو کنار داکسی مزاحم...گفتم گمشو اونور پخش زنده نیست ولی دارم فیلم می گیرم...آوداکداورا! خب حالا بهتر شد. بعضی وقتها این جانوران مزاحم را باید ادب که برای بقیه شان درس عبرتی شود. مورا نظر تو چیست؟

مورا یا همان مورگانا که در تمام راه زیر لب جمله "غلط کردم" را زمزمه می کرد نگاهی به سوزان کرد، که بالاخره سکوت کرده و منتظر پاسخی از طرف او بود. با خود فکر می کرد که مادر و پدر دخترک در زمان کودکی او را چگونه تحمل می کردند. همگروهی از این پرحرفتر پیدا نمی شد؟ و وقتی دید آملیا به خاطر اطلاعاتش هم که شده به درد می خورد، دستی به بالهایش - که از رز آبی بودند - کشید و به بقیه مستندسازی هم گروهی اش نگاه کرد.

-خب گویا مورا نظری نداره. ولی به نظر من مهمه. اینی که الان داشت برامون آواز می خواند یک مانتیکور کوچولو موچولو بود. سلام مانتیکور!^_^
-ام آملیا...میان کلامت...اینا همونایی نیستن که وقتی می خوان چیزی رو بخورن براشون آواز می خوانن؟
-چـــــــــرا! دقیقا. من عاشق این مانتیکورام. قربون اون نیش خطرناکت برم من! ^__^
-فکر کنم در زمان خلقت برای حس حیوان دوستی تو کمی زیاده روی شده.
-این مانتیکور خیلی موجودات جالبین مورا. انقدر پوستشون باحاله. هیچ طلسمی نمی تونه از پوستشون رد بشه، حتی طلسم مرگ! قربونش برم...ببیندگان عزیز مشاهده اش کنید بچه مو! داره دنبالمونم میاد. ^___^
-آملیا فکر...
-وای مورا می دونستی اینا نژادشون یونانیه؟^____^
-آملیـــا فکر کنم...
-اگه یک لحظه نیششو لمس کنی در جا میمیری! من همیشه دنبال نیش یکی از اینا بودم برای کلکسیونم. ^_____^
-آملیــــــــــــا یک دقیقه به من گوش کن!

سوزان با ناراحتی و دلخوری به سمت مورگانا برگشت. نمی فهمید چرا این پیغمبره سیاه عظمت زیبایی و شکوه مانتیکوری که داشت دنبالشان می آمد را درک نمی کرد. ولی گویا مورگانا برای چیز دیگری او را صدا کرده بود. پیغمبره در هوا معلق مانده بود و حرکت نمی کرد. وقتی نگاه پرسشگر آملیا را دید با انگشتش به پشت سر او اشاره کرد. سوزان در لحظه آخری که داشت بر می گشت مانتیکور را دید که سرجایش خشک شده و به پشت دخترک نگاه می کند. آملیا سوزان بونز برگشت و با چیزی رو به رو شد که...
-جـــــــــــــــــــــــــــــــــیغ! وااااااای. یک پنج پای پشمالو! قربونت بشــــــــــــم!

مورگانا کمی جلو آمد و با دقت به پنج پا نگاه کرد. سه متر و خرده ای بود. کمی ارتفاع گرفت و فکر کرد که کائنات چه موجوداتی را که خلق نکرده است. شاید بهتر بود این پنج پا را در یکی از آیاتش می اورد.

پنج پا غرشی کرد و خم شد تا آملیا را ببلعد ولی دخترک یک دستش را دور یکی از پاهای آن هیولای سه متری حلقه کرده بود و با دست دیگرش دوربین را به سمت خودش گرفته بود و بیخیال صدای گوینده های مستند با هیجان می گفت:
-واااااای بینندگان عزیز! اینجا رو. من یک پنج پای خوشگل گوگولی پیدا کردم. چه قد و بالایی داره. وای پاهاشو! چنگکهاشو. قربونت برم راسته که تو قبلا آدم بودی؟ وااااای مورا! اینو دیدی؟هوی مانتیکور بی ریخت به چی نگاه می کنی؟

مانتیکور نگاه عاقل اندر سفیهی به سوزان و سپس به پنج پا انداخت. پنج پا نیز با چرخان سرش به چپ و راست تائید کرد که دخترک عقلی در بساطش ندارد.

-بزنم به تخته! بچه خودش یک پا والیبالیسته. تو از موسوی هم بلند تری آره؟ میزاری یک عکس ازت بگیرم بزارم جغدگرام؟

و قبل از اینکه منتظر تائید پنج پا شود با هیبت کلاغ بر روی شاخه ای رفت. سپس به شکل اولش برگشت و لنز دوربین را تنظیم کرد.

-حالا بخند عزیزم! ماشالله! مورا تو هم با اون مانتیکور بی ریخت برید کنار تو کادرید! حالا بگو سیب. یک...دو...سه...سیبــــــــــــ! خوب شد. مورا بریم؟

مورگانا لی فای لبخندی به پنج پای متعجب زد و زمزمه کرد "اون واقعا دنبال یک آدمه تا بخورتش! نه یک آملیا!". سپس برگشت و با سر به دخترک که کله از پا نمی شناخت علامت داد که کارشان تمام شده.

آملیا نیشخندی زد و بار دیگری به شاهکار هنری اش نگاه کرد و از درخت پایین رفت.

15 دقیقه بعد در راه ساحل

-مورا میگم چه سفر اکتشافی جالبی بود! نه؟
-تقریبا بله. ولی در کل، آخرش نفهمیدیم که این پنج پائه واقعا انسان بوده یا نه.
-به ما چه! وزارتخونه قبلا خودش بررسی کرده!
-بررسی کرده؟
-اره بابا. تو کتاب درسیمون نوشته. توی صفحه پنجاه و هفت کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها.

و قبل از اینکه به پیغمبره فرصت حرف زدن دهد ادامه داد:
-این کاملا نا معلومه که اونا انسان بودن یا نه. یکسری سازمان ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی خواسته یکی شونو به دام بندازه و جادوی تغییرشکلو برشون انجام بده ولی اینا خودشون مقاومت کردن و نرفتن. وقتی وزارتخونه دیگه پیشو نگرفته من و تو بریم دنبالش؟ بیخیالش بابا. سیریوسم که لب آبه اهمیتی نمیده که افسانه اونا چی بوده!
-مطمئنا مدیر خوشحال می شه که از وضعیت سیریوس اطلاع پیدا کنه .اونو فراموش کن...ام...آملیا تو را این مانتیکور مطمئنی؟

و سپس برگشت و به مانتیکور زبان بسته ی بیچاره ای نگاه کرد که به وسیله طنابی که خودش از گلهای مریم ساخته بود و یکسرش دست آملیا بود، اسیر شده بود. آملیا که عکسی را که در دست داشت را نگاه می کرد با حواس پرتی گفت:
-اره. می خوام با خودم بیارمش هاگوارتز. مطمئنم گرگام ازش استقبال گرمی می کنن!

مورگانا پوفی کشید. به پشت سر نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-ولی من خیلی مطمئن نیستم.

و سپس به عکس آملیا نگاه کرد، که می خواست آن را با فیلمشان به سیریوس بدهد. مورخ خانه ریدل فکر کرد که هیچ وقت این سفر را جایی ثبت نکند...هیچـــ وقت!

و شاید تا به حال همه تان از کنجکاوی برای دیدن شاهکار تاریخی آملیا دق کرده باشید! خب من چون خیلی بیرحم نیستم آن را یواشکی از سطل آشغال دفتر اساتید برداشتم تا به شما نشان دهم. این شما و این...ام...شاهکار هنری :|

تصویر کوچک شده


چند ماه بعد ایه ای در مورانامه پیدا شد که این چنین بود:
و ما پنج پا را افریدیم تا ادمها از غیر ادمها را تشخیص دهد.(763)



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
تازه از اسلی گاه مشرف شدم خیدمتتون.

- بیاید بیرون مک ها! لینوکس ها! گاز زده شدگان بیایید که ورنی اره ای اومده!

دوربین روی ورنیکا که در بالای سخره ای فریاد می کشد زوم شده است. در این لحظه ورنیکا در حال انجام دادن یک سری حرکات عجیب و غریب است. حالا او از کادر خارج شده و به سمت پایین سخره می دود و ما هم به دنبال او می رویم.

این جا پایین سخره است. یک جاده آسفالته دیده می شود به همراه تعدادی ساختمان آسمان خراش. ورنیکا اسمتلی، کارگردان، مجری و همه کاره برنامه به سرعت جلو می رود و در برابر یکی از ساکنین جزیره می ایستد. ساکن جزیره کت و شلوار زیبایی به تن دارد و به دیوار تکیه داده است. اکنون مجری ما می خواهد تلاش کند که با این فرد ارتباط برقرار کند:
- مو مو عــــــــــــــــی، هیحکه هیحکو عواااا! عاااااااااااااا!
- از دیونه خونه فرار کردی؟

مجری ما لحظه ای با بهت و حیرت به مرد جزیره نشین خیره می شود. نشانه های انفجار در شمایل کارگردان ما ظاهر گشته. او اکنون مشغول جویدن لب اش است. اکنون فریاد می زند سه ... دو ... یک:
- من از کجا فرار کردم! از عروسی بابات فرار کردم بوقیه *****!

کات کات! ما برویم کارگردان را جمع کنیم تا اتفاق وخیمی نیافتاده است.

چند دقیقه بعد:

خوشبختانه مرد جزیره نشین پیش از آن که مورد اثابت چکش جنگی کارگردان قرار بگیرد متواری گشت. همان گونه که می بیند تلفن های عمومی سالم و رنگ شده در سرتاسر جزیره دیده می شوند. همه جا ساختمان های لوکس وجود دارد و این یعنی آن که این جزیره هنوز از شرایط طبیعی خود خارج نشده است.

ما در حال حاضر سعی کرده ایم که شبیه مردم جزیره نشین خودمون رو با برگ بپوشونیم، اما ظاهرا این هم برای مردم این جزیره عجیب است و آن ها چپ چپ به ما نگاه می کنند. هدف ما پیدا کردن موجود پنج پا می باشد. برای این که منابع غذایی سفرمان را تهیه کنیم هم کارگردان مصالمت آمیز با چند نفر از اعضای جزیره مذاکره کردند.

صبر کنید...صدای عجیبی از پشت سر ما می آید. ظاهرا که صدای ... پلیسه! بدوید! ببیندگان عزیز، اصلا مهم نیست!(دوربین به شدت تکان می خورد.) در... هر برنامه ای... از این...چیزها...پیش می آد. خوشبختانه پلیس رد مجری ما... و خود ما... رو گم کرد.یک نفس عمیق می کشیم و به سراغ پنج پا می رویم. ولی ظاهرا برای این کار باید تا تاریک شدن کامل هوا صبر کنیم، پس ما هم صبر می کنیم...

زمانی که هوا تاریک شده است:

ببینندگان عزیز همونطور که می بینید خیابان تاریک و بی سر و صدا است. چند گربه بالای دیوار محلی که موجود پنج پا در آن دیده شده، قرار داردند. یک جزیره نشین که سوار بر موتر هست دارد به سمت ما می آید. ما مجبوریم قایم شویم.الان دارد سوت را می گذارد در دهانش و سپس سوت می زند. خوب است! موتور سوار از ما دور می شود.حال ما دوربین را روی مجری، کارگردان و همه کاره اینجا یعنی دوشیزه اسمتلی زوم می کنیم. او ابتدا سمت راست را نگاه می کند که یک وقت ماشین نیاید، سپس تا وسط خیابان می رود و حالا دست چپ را نگاه می کند. یک دوچرخه سوار با سرعت سی متر بر سرعت نزدیک می شود.ورنیکا متوقف شده است و حرکت نمی کند تا دوچرخه رد شود. دوچرخه نزدیک می شود، نزدیک تر می شود، نزدیک تر تر می شود. دوچرخه و دوچرخه سوار سرنگون می شوند.

ورنیکا سرانجام به سمت دیگر خیابان می دود و ما هم به روی او زوم می کنیم. ورنیکا بالاخره به در می رسد و یک جست می زند. عجب پرشی می کند این شنل قرمزی! حالا دارد خودش را از در بالا می کشد، او می تواند موفق شود؟ ادامه این داستان را در قسمت بعد ببینید...

خب چون وقت تنگ است زود می رویم سراغ قسمت بعد. کارگردان به ما اشاره می کند که وضعیت امن است و ما می توانیم به آن طرف خیابان برویم. دوربین اول سمت راست خیابان را نشان می دهد که پرنده در آن پر نمی زند.جلو می رود، حالا ما به وسط خیابان رسیده ایم و دوربین باید سمت چپ را نشان بدهد.زرشک! پیرمردی دوچرخه سواری که روی زمین افتاده بود هنوز بلند نشده است، شاید اگر وقت داشتیم کمکش می کردیم، ولی وقت نداریم. پس ما می رویم پیش کارگردان، در آن سوی خیابان.

شما اکنون شاهد کلوس آپی از چهره شنل قرمزی معروف هستید که بالای در نشسته است. او لبخندی می زند و شصت هایش را به نشانه تایید بالا می آورد و سپس به داخل جستی می زند. ظاهرا اوضاع دوباره وخیم شده است؛ صدای پارس های سگ از حیاط خانه می آید و سرانجام پس از صدای روشن شدن اره ای، سر و صدا فروکش می کند.

جیرنگ


ورنیکا در امتداد در ایستاده و به ما اشاره می کند که داخل برویم. با عجله به سمت او می شتابیم و خود را به درون پرت می کنیم. یک نمای کلی از ظاهر مکانی که گفته شده می شود موجود پنج پا را در آن یافت داریم؛ خانه ای بزرگ با نمای سنتی، شیشه های رنگی و حیاطی پر از گل و گیاه و درخت. دوربین به سمت چپ می چرخد، اما کارگردان جلوی دوربین می ایستد، عرق کرده است و نفس نفس می زند:
- خیلی خب ببینندگان عزیز، دیدن این صحنه برای افراد زیر هجده سال و کسایی که بیماری قلبی دارند اصلا توصیه نمی شه.

سپس کنار می رود. سگ به شکل فجیعی مرده است. از طرفی ما می دانیم که بیماران قلبی و افراد زیر هجده سال نیز حرف گوش کن نیستند. پس صحنه را بیشتر از این توصیف نمی کنیم و می دانیم که خیلی از بینندگان ما در حال تناول کردن خوراکی های خوشمزه هستند و ممکن است که اشتهایشان کور شود.

به سرعت به سمت در ورودی می رویم. صدایی از درون خانه می آید. ورنیکا دوباره رو به دوربین می کند و انگشت اشاره اش را به نشانه سکوت جلوی لبانش می گیرد.حال یک چیزی از لای موهایش در می آورد و در سوراخ قفل فرو می کند. شنل قرمزی در آخرین لحظه پشتش را به دوربین می کند تا فوت کوزه گری اش را لو ندهد. ای کلک!

در باز می شود و ما به آرامی وارد می شویم. صدای عجیبی که راجع به آن صحبت می کردیم واضح تر شده و اکنون قابل تشخیص است.

امشب شب مهتــــــــــاب حبیبم رو می خوام. حبیبم اگر خوابـــــــــــــــــــ، طبیبم رو می خوام...


صدا از درون حمام می آید. ورنیکا آهسته به آن سو می خزد و از پشت در یک چشمی نگاه می کند. لبخندی می زند و سپس به ما اشاره می کند که برویم و فیلم بگیریم. درون دستشویی دختر جوانی که ظاهرا کمی بیشتر از کمی اضافه وزن دارد، با لباس خانه در مقابل آیینه ایستاده و هنگام خواندن آواز های برون مرزی که قبلا درون مرزی بودند، حرکات موزون و بعضا ناموزون از خود نشان می داد.چشم پدر و مادرش روشن! فیلمبردار نمی داند که چرا باید از این صحنه ها فیلم بگیرد؟ به کارگردان اشاره می کند. کارگردان نزدیک گوش فیلم بردار زمزمه می کند:
- بعد جداش می کنم، سر هاگزمید می فروشم. تو کاریت نباشه.

از آن جایی که فیلم بردار نمی تواند روی حرف کارگردان حرفی بزند، اطاعت می کند. مدتی به این منوال می گذرد و هنگامی که دخترک شروع به سرودن اشعار من در آوردی بی قافیه می کند، کارگردان به سمت گوشه دیگری می رود و ما را نیز به آن سو فرا می خواند. درون خوانه پر از اشیاء شکستنی و صدا دار است. ما باید مراقب تک تک قدم هایمان باشیم. اهل خانه ظاهرا زیاد به بهداشت علاقه نداشته و همه جا پر از خرده نان و انواع و اقسام خوراکی است. از راه پله بالا می آییم و به اتاقی که آخرین بار موجود پنج پا دیده شده می رویم.

اتاق تاریک است. روی دیوار یک تابلو نقاشی عتیقه دیده می شود.کلا این اتاق پر از اشیاء عتیقه است. ناگهان چیزی وارد کادر می شود! بزرگ است، به اندازه یک انسان بلند قامت، دستانش در هوا پیچ و تاب می خورند، به سمت یکی از مجسمه های برنزی می رود.آن را می گیرد و سعی می کند که بلندش کند. کارگردان در این شرایط به بازوی فیلم بردار زده و او را زهره ترک می کند. کارگردان می خواهد که از او و هیولا یک نمای کلی بگیریک. ورنیکا که همان کارگردان و نویسنده و همه کاره است اره اش را بالا می آورد و وردی می خواند. اشعه ی سفید رنگی بیرون زده و هیولا بر عکس می شود.

مجسمه برنزی، مقدار زیادی پارچه، یونولیت، چوب، مفاصل مصنوعی و مقدار زیادی چیز دیگر روی زمین می ریزد.در آن میان یک نفر در میان زمین و هوا با چهره ای پوکر فیس، سر و ته در هوا معلق است و به دوربین خیره شده. او همان ریگولوس بلک است! همان هیولای پنج دست افسانه ای...


be happy


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
ملت:

سیریوس که چهره ی آماده ی شاگردانش را دید، در دل خندید و به فکر اذیت کردن آنها افتاد. بنابراین با چهره ای جدی گفت:
-خوبه حد اقل قبل از مرگتون مثل سگ های مشنگی نمی ترسید.
-مگه قراره بمیریم؟ :worry:

ملت: :worry:

سیریوس که در دل خود قاه قاه می خندید، بدون اینکه به روی خود بیاورد با همان حالت جدی گفت:
-پس فکر میکنید دارید میرین تفریح؟ هیچکس تا به حال نتونسته از اون جانوران مستند بسازه چون اونا معمولا دوست ندارن آدمیزاد ها رو ببینند. اگر هم ببیننشون سریع قورتشون میدن.

ملت: :worry:

سیریوس که چهره های نگران ملت را دید، با حالت مصمم و جدی گفت:
-خودتونو جم کنین. آماده شین که باید بریم. زود.

ملت که هیجانشان اکنون تبدیل به نگرانی و اضطراب شده بود، زمانی که دیدند راهی برای فرار از دست سیریوس ندارند، سرانجام به راه افتادند تا همراه سیریوس به جزیره بروند.

ساعتی بعد

ملت که به دنبال سیریوس، وارد جزیره شده بودند، از ترس اینکه مبادا اسیر جانوران جزیره مملو از درخت، شوند، چنان به یکدیگر چسپیده بودند که انسان را به یاد ملاتی سفت و سرسخت، که در ساخت خانه های ماگلی ها به کار می رفت، می انداخت.

هری که در کنار پدر خوانده اش، سیریوس، قدم بر می داشت و رون هم در پشت سر آنها بود، به ملت پشت سرش که آن چنان ترسیده بودند که رنگ به چهره یشان نمانده بود، خندید و آنها را مورد تمسخر قرار داد و همچنان با سیریوس همراه شد و رون را نیز با دست به خود نزدیک تر کرد تا بینشان جدایی نیفتد.

بعد از مدتی راه رفتن، سیریوس ایستاد و پشت سر او هم، ملت هاگوارتز که از خستگی جانی برایشان باقی نمانده بود بر روی زمین ولو شدند و شروع به نفس نفس زدن و رد و بدل کردن بطری های آب کردند.

سیریوس که خستگی ملت را دید، به آنها لبخندی زد و دندان های نه چندان سفیدش را به رخ همه کشید. سپس، بر روی نزدیک ترین تکه سنگ نشت و کوله اش را از پشتش به زمین، در مقابل پاهایش گذاشت و درآن را باز کرد و شروع به خروج وسایل درون آن کرد.

ملت که گمان می کردند سیریوس چیزی آورده که آنها بخورند، مشتاق دور او جمع شدند. اما با دیدن وسایل عجیب و غریبی که او از کوله ی خود در آورد، آرزو هایشان بر باد فنا رفت.

سیریوس که دوربین های فیلم برداری را آرام و با مهربانی از درون کوله اش خارج می کرد، به آخرین دوربین که رسید دستی مهربان بر روی آن کشید و بر خلاف بقیه ی دوربین ها که بر روی زمین گذاشته بود، آن را با احتیاط بر روی پاهایش قرار داد.

ملت که نمی دانستند چه خبر است، با چشمانی از حدقه بیرون آمده به سیریوس نگاه میکردند تا اینکه بالاخره یکی از ریونکلاوی ها به حرف آمد و پرسید:

-استاد اینا چین؟
-دوربین.
-دووووووووووووربین؟
-بله.

سیریوس مکث کرد. سپس با صدای بلند که همه ی دانش آموزان خسته اش بفهمند، گفت:
-اینا دوربینن و کار شما اینه که به گروه های دو نفری تقسیم بشین و برین موجودی رو که توضیحشو بهتون دادم رو پیدا کنین و با استفاده از این دوربین ها ازشون مستند درست کنید. خب گروهاتون رو مشخص کنید. زود باشین.

ملت که با این حرف سیریوس قطرات اشک در چشمانشان، همچون موج های دریای کاسپین، موج می زد با التماس به سیریوس نگاه کردند تا شاید آن ها را رها کرده و از این کار چندش آور و خطرناک خلاص شوند.

سیریوس که قیافه ی گریان ملت را دید، با صدای بلندی که آنها را از سرپیچی منع کند، گفت:
-برین سر کارتون. زود. نبینمتون این اطراف ها. زود باشین.

دانش آموزان با همان قیافه های گرفته ی خود، به دسته های دوتایی تقسیم شدند و هرکدام دوربینی قدیمی برداشتند و با دلخوری از سیریوس دور شدند به جز رون و هری که همچنان در کنار سیریوس ایستاده بودند.

-چرا اینجا واستادین؟
-دوربین نیست. بنابراین نمی تونیم مستند بسازیم.
-اگه فکر کردی می تونی از دست تکالیف من در بری باید بگم اشتب فکر کردی.
-اهم .خب با چی مستند بسازیم؟

سیریوس دوربینی را که روی پاهایش بود را برداشت و روبه هری گرفت و گفت:
-این مال پدرت بوده. خیلی برام ارزشمنده اما خب مال پدرته پس باید به تو برسه. بیا بگیرش.

هری دوربین را گرفت و برای لحظات طولانی به آن نگاه کرد و خاطرات پدر و مادرش را برای خود زنده کرد. سپس رو به رون کرد و گفت:
-بیا بریم.

رون که می دانست چرا هری به یکباره اخلاقش اینگونه افسرده شده است، سوالی در این باره نکرد. زیرا مطمئن بود که هری اینگونه راحت تر است و پرسش ها ی او تنها ناراحتی هری را چند برابر می کند. بنابراین سکوت اختیار کرد و به دنبال هری، از سیریوس دور شد.

بعد از مدتی طولانی راه رفتن، رون رو به هری کرد و با صدایی ترسیده گفت:
-هری؟
-ها؟
-حالا مجبوریم بریم؟
-منظورت چیه؟
-عنکبوته آخه.
-اها از اون لحاظ؟ اره رون چون اگه حرف سیریوس رو گوش نکنیم اونوقت باید انتظار داشته باشیم مالفوی گوش کنه؟
--می دونم ولی...
-رون ولی نداره. بعدشم باید یه فرصتی باشه که تو بتونی ترستو بذاری کنار و الان بهترین زمانه.

رون دیگر سخنی نگفت و به دنبال هری راه را ادامه داد. سعی می کرد خودش را شجاع جلوه دهد اما در دلش همان ترس کودکی اش وجود داشت و گویی نابود شدنی نبود.
-هری اینجا خیلی وحشتناکه. بیا برگردیم. من میترسم. صدا های بدی میاد اینجا.
-بیا رون بچه بازی رو بذار کنار.
- آخه می ترسم من بابا.

هری که در دل به رون می خندید و او را مسخره می کرد، برایش شکلکی در آورد تا به او بفهماند حرف هایش برایش اهمیت ندارد و چه بخواهد یا نه، باید دنبالش برود.

رون هر چند لحظه یک بار سرش را به اطراف می چرخاند تا ببیند کسی یا چیزی آن اطراف هست یا نه؟ بنابراین همیشه چند گام از هری عقب تر بود.

خورشید کم کم با پرتو های زیبایش در پشت کوه ها پنهان می شد و به نظر می رسید که رون و هری آنقدر از سیریوس و دوستانشان دور شده بودند که دیگر نمی توانستند باز گردند. بنابراین ناچار در شکاف بزرگی که در داخل درخت بزرگی بود، پنهان شدند تا کمی استراحت کند.

صدای خش خش پاهای موجود عظیم الجثه باعث شد که قلب دو مسافر به جایگاه حلقشان بیاید و از ترس جایشان را خیس کنند.

صدایی وحشتناک از قدم های یک موجود پنج پا!

رون که از ترس چهره اش به رنگ موهایش شده بود، در دور ترین فاصله خود را به تنه ی درخت چسپانده بود، و از ترس نزدیک بود خودش را خیس کند.

هری که او هم مثل رون ترسیده بود، دستش را به سمت دوربین آویزان از گردنش برد و از تنها فرصت موجود استفاده کرد.

آن دو نمی دانستند که لحظه ای بعد، با تمام سرعت در حال فرار کردن هستند تا جان خود را نجات دهند. نمی دانستند که تا لحظه ای دیگر رون از درد زخم پایش، که پنج پا آن را به وجود آورده بود، به خود می پیچد.

بالاخره بعد از فرار از دست پنج پا، کشان کشان خود را به محلی که قرار بود همگی در آنجا جمع شوند، رساندند اما دیگر جانی در تن نداشتند.

اکنون که به چند قدمی محل اجتماع همگان رسیده بودند، خود را رها کردند تا آخرین قطرات انرژی نیز به خاک منتقل شود.

آنها در چند قدمی سیریوس، از هوش رفتند.


چند روز بعد

هری و رون که تازه به هوش آمده بودند، بر روی تخت های خود نشسته و به سخنان سیریوس گوش میدادند و به خود افتخار می کردند. زیرا آنها توانسته بودند به عنوان اولین افراد، از عنکبوت مستند بسازند و این از هر چیز دیگری مهم تر بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

سیگنس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
ببخشید اشتباه شد


عمو نوروز نیا اینجا که این خونه عزا داره
پدر خرج یه سال قبل شب عید و بدهکار
چشای مادر از سرخی مثل ماهی هفت سینن
که ازبس تر شدن دائم دیگه کم کم نمیبینن
برادر گم پشت سرنگ های فراموشی
تن خواهر شده پرپر تو بازار هم آغوششی
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کول بارت نیست
عمو نوروز نیا اینجا بهار از یاد ما رفته
روی سفره نه هفت سین نه نون نه ___
عمو نوروز تو این خونه تموم سااال زمستونه
گل وبلبل یه افسانه است فقط جغد که میخونه
بهارو شادی عید و یکی از اینجا دزدی
یکی خاکستر ماتم رو تقویم ما پاشیده
عمو نوروز نیا اینجا
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.