هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴

BoogyMan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۱۵ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
هری بیرون رفت کنار کاترین ایستاد

"اوه هری تویی...گرسنتونه"

"نه...میخوام بدونم تو کی هستی"

"یعنی منو نمیشناسی...مگه البوم عکس پدر و مادرت رو نداری"
"چرا ولی دقیقا یادم نمیاد"

"خوب من یکی از بهترین دوستای لیلی بودم...شاید بخوای بدونی اینهمه مدت کجا بودم...حق داری...اون روز وقتی ولدمورت به خونه پدر و مادرت رفت من برگشتم ولی دیر شده بود خواستم تو رو پیش خودم ببرم ولی دامبلدور نذاشت...بعدش من رفتم مسافرت دیگه تو نیازی به من نداشتی دامبلدور بهتر از هر کسی میتونست مراقبت باشه...وقتی دامبلدور مرد برگشتم خواستم تو رو پیش خودم ببرم ولی نشد...برای همین میخوام ازت محافظت کنم کار رو که نتونستم برای لیلی و جیمز بکنم میخوام برای پسرش بکنم"

"تو از کجا برگشتی...مگه کجا رفته بودی"

کاترین سرشو با ناراحتی پایین انداخت قطره های اشک داشت از صورتش پایین میومد"هری من...من...یه مرگ خوار بودم...ولی نگران نباش من بعد از اون اتفاق دیگه حاضر نشدم مرگ خوار بشم...حالا هم اومدم اینجا تا بر علیهش کار کنم"هری نمیتونست باور کنه یکی از دوستای مادرش مرگ خوار بود چنین چیزی امکان نداشت قیافه کاترین چنان معصومیتی به خودش گرفته بود که هری دلش براش سوخت کاترین اشکای صورتشو پاک کرد

"خیله خوب هری بریم شام درست کنم"

"مگه اینجا اشپزخونه هم داره"

کاترین با تعجب به هری نگاه کرد"آره ندیدیش...بیا نشونت بدم"هری همراه کاترین به داخل خونه رفت رون وهرمیون روی صندلی نشسته بودن وهرمیون داشت صحبت میکرد هری دور تا دور اتاق رو خوب نگاه کرد چیزی مثل در ندید

"هری اینجاست"هری نگاهی به جلوش کرد کمد باز شده بود وارد کمد شد جلوتر رفت وارد راهروی باندی شد طرف چپ رو نگاه کرد اشپزخونه بود و کاترین داشت غذا رو اماده میکرد طرف راست رو نگاه کرد پلکانی بود از پله بالا رفت به بالای پله رسید چهار اتاق وجود داشت.هری رو در اولی دید نوشته اند"r" به اتاق بعدی رفت روش نوشته شده بود"h"درو باز کرد اتاق تمیز بود تختی در گوشه اتاق قرار داشت اینه ای هم در گوشه دیوار بود هری وسایلشو کنار تخت دید رفت روی تخت دراز کشید از خستگی تا چشماشو بست دیگه نتونست باز کند...

هری چشماشو باز کرد اتاقش پنجره داشت از پنجره به بیرون نگاهی کرد شب بود و چیزه زیادی نمیتونستببینه رفت پایین کسی نبود رفت تو اشپزخونه.اشپزخونه کوچک بود کاترین روی صندلی کنار میز نشسته بود خواب بود هری مقداری غذا برداشت و مشغول خوردن شد صدای در اومد هری چوبشو از تو جیبش دراورد

"چی شده هری"کاترین از خواب بیدار شده بود و به هری نگاه میکرد

"صدای در اومد"کاترینی چوبدستیشو دراورد

"هری تو همینجا بمون"هری خواست برود با نگاه خشم الود کاترین مواجه شد بعدش روی میز نشست ومنتظر شد چند دقیقه بعد فلامل وارد شد نگاهی به هری کرد سلام کرد هری جوابشو داد بعد روی صندلی روبه روش نشست وکاترین براش غذا گذاشت و اون هم مشغول خوردن شد

"اقای فلامل...فکر کنم قطار هاگوارتز یکم زودتر حرکت میکنه"

"نه...پاتر همون موقع حرکت میکنه"

"ولی به ما گقتند که..."

"نگران نباش اون سر وقت هم میره"فلامل سرشو پایین انداخت دوباره مشغول خوردن شد

"اقای فلامل اگه من شمشیرو بیارم چی میشه...مگه اوم شمشیر چیکار میتونه بکنه"

فلامل همونطوری که سرش پایین بود گفت"پاتر فقط همین یه بار به سوالت جواب میدم...تا وقتی شمشیرو نیوردی دیگه به هیچ کدوم جواب نمیدم"هری سرشو به علامت تایید تکون داد"شمشیر باعث میشه هواداران گودریگ گریفیندور همه یک جا جمع بشند و دوباره متحد بشند"

"اگه گودریگ گریفیندور هوادار داره یعنی ولدمورت هم ممکنه..."

خب در حقیقت من گیج شدم.کاترین کیه؟فلامل این وسط چه نقشی داره؟اصلا از همه اینا که بگذریم باید بر اساس آخرین عکس داستان بنویسید.اگر چند صفحه تو همین تاپیک برگردین به عقب عکس رو خوهید یافت که در مورد دارکو و میرتل گریانه.پس متاسفانه فعلا....

تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۲۲:۱۴:۴۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
نقل قول:

سیگنس بلک نوشته:
ببخشید من قبلا هم گروه بندی شدم هم عضو ایفای نقش هستم میخوام شخصیتمو تغییر بدم باید دوباره داستان بگم.

خیر دیگه نیازی به این کار نیست.برای برداشتن یه شناسه جدید قبلی باید اول بسته شه.برای بستنش از اینجا یک بلیت برای مدیریت ارسال کنید و بعد یه اکانت جدید بسازید و با اون تو همین تاپیک شخصیت جدیدتون رو معرفی کنید.لینک این شناسه رو هم قرار بدین تا بدونم شما هستین.قرار دادن لینک این شناسه الزامیه.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

سیگنس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
ببخشید من قبلا هم گروه بندی شدم هم عضو ایفای نقش هستم میخوام شخصیتمو تغییر بدم باید دوباره داستان بگم.


عمو نوروز نیا اینجا که این خونه عزا داره
پدر خرج یه سال قبل شب عید و بدهکار
چشای مادر از سرخی مثل ماهی هفت سینن
که ازبس تر شدن دائم دیگه کم کم نمیبینن
برادر گم پشت سرنگ های فراموشی
تن خواهر شده پرپر تو بازار هم آغوششی
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کول بارت نیست
عمو نوروز نیا اینجا بهار از یاد ما رفته
روی سفره نه هفت سین نه نون نه ___
عمو نوروز تو این خونه تموم سااال زمستونه
گل وبلبل یه افسانه است فقط جغد که میخونه
بهارو شادی عید و یکی از اینجا دزدی
یکی خاکستر ماتم رو تقویم ما پاشیده
عمو نوروز نیا اینجا
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
توهم مثل من مسخره ات میکنن که گریه میکنی؟
این صدای میرتل گریان بود که نظر خودشو در مورد گریه پسرک رو به روش میگفت...
دراکو درحالی که روی شیر خم شده بود و گریه میکرد با شنیدن صدا برگشت، نگاهی به میرتل کرد و به کمک دستهاش اشکهای رو گونه اش رو پاک کرد و با صدای دورگه ایی گفت:
چی؟ گریه؟ من؟ یک اصیل زاده هیچوقت گریه نمیکنه ....
و با همان غرور و تکبر همیشگی به میرتل نگاه میکرد سپس ادامه داد : اسمت چیه؟
میرتل که حالا کنجکاو شده بود بی توجه به سوال مالفوی به سمت دراکو پرواز کرد سپس گفت اگه گریه نمیکردی چرا چشمات قرمز شده من میفهمم میرتل همیشه میدونه که کی گریه میکنه و کی گریه نمیکنه سپس جیغی کشید و به سمت پنجره دوباره برگشت و ادامه داد همیشه منو مسخره میکردن منم اینجا می اومدم و گریه میکردم معلومه که تو هم ممسخره میشی سپس با یک شیطنت خاص ادامه داد و.... میمیری.
دراکو حالا که دیگه صورتش از اشکها پاک شده بود گفت : خفه شو گند زاده هیچکس نمیتونه دراکو مالفوی ارشد گروه اسلیترین رو مسخره کنه
میرتل خندید و گفت پس تو دراکو مالفوی هستی همون پسره که هری پاتر همیشه شکستش میده
دراکو با عصبانیت گفت تو به چه جراتی این حرف رو میزنی. و چوبدستی خودشو سمت میرتل گرفت
میرتل با تعجب نگاهی به او انداخت : تو نمیتونی منو جادو کنی من یک روح هستم و یه بار مُردم. بهتره بری بیرون از اینجا تو هم مثل بقیه به من احترام نمیزاری و به مرگ من اهمیتی نمیدی. برو بیییرون....... بیییرون.
دراکو که جا خورده بود چوبدستیشو تو رداش مخفی کرد و به سمت در روانه شد در همین حال گفت: من باید یک ماموریتی رو انجام بدم وگرنه خونواده ام کشته میشن
میرتل با سرعت به سمت دراکو پرواز کرد و از بدن اون رد شد مالفوی یه حس دل پیچه در خودش احساس کرد و انگار اب سردی روی سرش ریختن اما میرتل توجهی نکرد فقط عینکش رو کمی بالاتر اورد و گفت : چه ماموریتی....؟!
مالفوی با ترس به چشماش نگاهی انداخت و گفت : کشتن پاتر....
میرتل جیغی زد و از دستشویی با سر و صدا فرار کرد مالفوی هم به دنبال او راه افتاد؛ در افکارش غوطه ور بود و میگفت خوب شد الان همه فکر میکنن قصد من کشتن پاتره دروغ خوبی بود و به راه خود در سمت تالار اصلی اسلیترین ادامه داد...

ظاهر از اعضای قدیمیه ایفا هستین.اعضای سابق ایفا نیازی ندارن دو مرتبه تو کارگاه پست بزنن.میتونید شخصیت جدیدتون رو تو تاپیک معرفی شخصیت معرفی کنید.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۲۱:۰۵:۱۳
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۵ ۲۱:۰۷:۱۳

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

portter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۵:۴۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
یک روز دیگر ، و یک شروعی دیگر ...
هر راهی را که به فکرش رسیده بود انجام داده بود ... ولی چه شد ؟... تنها با بن بستی دیگر رو به رو شده بود . چرا لرد سیاه او را انتخاب کرد ؟ چرا او ؟ یک پسر بچه‌‌ی 16 ساله چه کاری می‌توانست انجام دهد ؟ از او انتظار داشت که کاری را که خود نتوانسته بود در سال‌های طولانی انجام دهد را بکند ؟ مگه او چه داشت ؟ نه قدرتی استثنائی داشت و نه هوشی مورد توجه ... لرد سیاه در او چه دیده بود ؟ واقعا چه ؟ آخر چرا او ؟؟ آیا پدرش کار اشتباهی انجام داده بود ؟ اگه این طور بود چرا لرد او را مجازات می‌کرد ؟ چرا او ؟؟ چرا او ؟ چراااا ؟
ناگهان خود را در مکانی تاریک یافت ، به راحتی می‌توانست صدای چک چک قطرات آب را بشنود ، و .. و صدای ناله‌ای آرام .. در دلش گفت : مگر کسی در این دنیا پیدا می‌شود که بدبخت تر از من باشد ؟ مگر این ممکن است ؟ جوابش را می‌دانست .. بله .. از او بی‌چاره تر هم بود .. ولی نمی‌خواست این را قبول کند .. نه .. نمی‌خواست ...
ناله کنان جلو رفت ... کم کم اطرافش در دیدارش واضح شد ... این مکان را میشناخت ... و می‌دانست که نباید اینجا باشد ... ولی کجا از اینجا بهتر ؟.. به زانوان لرزانش دستور حرکت داد .. به سختی چند قدم به جلو برداشت ... به تصویر شخصی در آینه رو به رویش خیره شد ... از گروه اسلیترین بود و شباهت زیادی به او داشت ، مو های او نیز بلوند خیلی روشن بود .. ولی .. یک فرق خیلی بزرگ با او داشت ... شانه‌هایش افتاده بود انگار که وزن تمام دنیا را بر روی آنها گذاشته اند ، همین طور نیز ابروانش و اخمی که ایجاد کرده بودند نشان دهنده‌ی سختی‌هایی که می‌کشد بود و در آخر بزرگ ترین تفاوت در چشمانش بود ؛ چشمانی که بار سنگین بی‌چارگی را حمل می‌کردند ... آیا اون این بود ؟ چه بر سر دراکو مالفوی بی احساس آمده بود ؟ چه اتفاقی برای آن چشمان پر غرور و آن ابروانی که گاه به گاه به نشان تمسخر بالا و پایین می‌پریدند افتاده بود ؟ لرد سیاه او را اینگونه کرده بود ... آن عوضی ... قطرات اشک از چشمان پر دردش روان شدند ، سیل آب غم هایش را به پایین سراندند تا شاید دنیا روی خوشش را نشان دهد ... فقط شاید ...
- اینجا چی کار می‌کنی ؟
بقدری در دردها و رنجش هایش غرق شده بود که متوجه قطع شدن ناله‌ی آرام نشده بود . به سرعت برگشت ... آه نه ... خودش به اندازه‌ی کافی دردسر نداشت که یکی دیگر هم به آن ها اضافه شود ؟
مارتل گریان جیغ کشید : گفتم اینجا چی کار می‌کنی ؟
دراکو به سرعت پاسخ داد : به تو ربطی نداره ، روح کوچولوی جیغ جیغو
مارتل با جیغ دیگری گفت : به من ربطی نداره ؟ نه .. اینجا دستشویی منه و تو ، پسره‌ی بوگندو ، از اینجا برو بیرون .
و جیغی گوش خراش کشید .
دراکو ناگهان ، بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشد ، سیلاب اشکش دوباره شروع شد ... او چه قدر بدبخت بود ، به هر کجا که وارد می‌شد مردم او را بیرون می‌کردند .. چه بی اندازه احمق بود که فکر می‌کرد زندگی خوبی دارد ...
ناگهان مارتل گفت : چی شده ؟
دلش برای این پسر سوخته بود ، او را قبلا دیده بود ، و این رفتار آن دراکو مالفوی نبود .
دراکو با حالتی تهاجمی گفت : برای تو چه فرقی می‌کنه ؟ چه فرقی می‌کنه که لرد سیاه می‌خواد خانواده‌ی من رو بکشه ؟ ها ؟ چه فرقی می‌کنه ؟ برای هیچ کس فرقی نمی‌کنه ، حتی بقیه خیلی هم خوش حال می‌شوند که دراکو مالفوی عوضی بمیره ، خیلی هم خوش حال می‌شوند که خانواده‌ی مالفوی از صفحه‌ی روزگار محو شوند ... خیلی هم ... خیلی هم ...
ولی اشک‌هایش جلوی حرف زدنش را گرفت . به سرعت چرخید و از دستشویی بیرون دوید ؛ تا با سرنوشت تلخش رو به رو شود ، به هر حال فهمیده بود که سرنوشت را نمی‌شود تغییر داد ... اکنون دیگر همه چیز در دست سرنوشتش بود .


داستان خوبی بود.فقط اینمه سه نفطه برای چی؟!
از سه نقطه برای ایجاد وقفه و حالت سکون و مکث استفاده میشه تا اون حسی که مدنظر نویسنده ست بهتر منتقل بشه.ولی در قسمت هایی از پست شما بی دیلیل استفاده شده.

کمی به اینتر مهر بورزید!

تایید شد.

شما که گروهبندی کردین میتونید مستقیما معرفی شخصیت کنید.فقط نکاتی رو که تو تاپیک دفتر ارتباط با ناظر خدمتتون گفتم رو فراموش نفرمایید.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۹:۱۵:۲۶

شرلوک هلمز ، کارآگاه معروف ، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند .
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست . بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟...
واتسون گفت : میلیون ها ستاره می بینم .
هلمز گفت : چه نتیجه ای می گیری ؟
واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم . از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست ، پس باید اوایل تابستان باشد . از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است ، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد .
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت : واتسون ! تو احمقی بیش نیستی ! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند !.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
- عهوع عهوه عهوه عهوهق !
صدای اکو دار هق هق های پسرک بور در دستشویی طنین می انداخت. جز او و عطر همیشه ماندگار تالار اندیشه، هیچ بویی از هیچ موجود دیگری در توالت پسرانه طبقه چهارم هاگوارتز به مشام نمی رسید همچنین به گواه ده ها نفر از اهل قبور و ارواح سرگردان، هیچ صدای مبهمی هم در آواز چیک چیک قطرات شیر آب مقابل پسر تداخل ایجاد نمی کرد؛ جز آقای کارگردان و فیلم بردار که مشغول نوشتن این نمایشنامه بود و غرق در عرق به نظر می رسید.

- کراب ! کجا موندی بشکه؟ بیا به داد من برس. روده ام رو حس نمیکنم دیگه
- {افکت صوت خوش و مشهور تالار اندیشه}

پسر بوری که مالفوی نام داشت با شنیدن صدای خوش طبیعت آنجا، ترجیح داد سکوت کند و ادامه دیالوگش را بلعید. پس از چند ثانیه صدای سیفون در محوطه پیچید و پسر توپول موپولی که کراب نام داشت دری از درهای دستشویی جنتلمن ها را گشود و لنگ لنگان با سر و صورت و دهانی خونین به سمت مالفوی قدم برداشت...

- احساس میکنم قلبمو دفع کردم. نه شاید هم نکردم...
کراب این را گفت و با قیافه ای حاکی از تلفیق حالت تهوع و ترس مشغول جستجوی تپش قلب خود روی قسمت های مختلف بدنش شد و بعد از دقیقه ای کلنجار رد آن را حوالی نشیمنگاه عریض و طویلش پیدا کرد.

مالفوی که نمی دانست از مشاهده چنین منظره ای باید بخندد یا گریه کند، با چشمانی اشک آلود به چهره در هم و رنگ پریده اش در آینه مقابل دستشویی خیره شد و با کمی مکث گفت:

- هیچ وقت... عهوق.. هیچ وقت فکر نمیکردم بار اول.. بار اول اینقدر سخت باشه.
- بار اولتونه لیدی ها؟ بنده خدا ها. طفلکی ها. اما اینجا توالت پسرونه ست. الان سر و کله پسرا پیدا میشه ها.

مالفوی و کراب با وحشت به سمت منبع صدا برگشتند و با حیرت به روح شفاف دختری خیره شدند که در جایی نزدیک به سقف توالت در کنار پنجره روی هوا شناور مانده بود...

- عهه ! شما که پسرین. چه پسرای خوبی ! اسم من میرتله. میرتل گریون. میاین آب بازی کنیم؟

روح دخترک شیطون منتظر پاسخ آنها نشد و به اشاره ای تمام شیرهای توالت با سرعتی خیره کننده و فشاری بی امان باز شدند و مشغول پاشیدن آب به در و دیوار دستشویی شدند. مالفوی و کراب که در میان فشار آب خیس شده بودند به زحمت دستشان را جلوی صورتشان گرفته بودند و در میان صدای آب به روح ناسزا می گفتند.

- بس کن ! از دستشویی پسرا برو بیرون. دختره احمق !
- اهع ! من اگه میدونستم خوردن ویسکی آتشین اینقدر دردسر داره، ترجیح میدادم همون قاقالی لی خودمونو بخورم.

شیرهای آب به اشاره ای از انگشتان روح همگی بسته شدند، در حرکتی غیر منتظره شلوار کراب از پشت به پایین هدایت شد و به موجب آن پسرک با وحشت تالار اندیشه را ترک کرد. روح کمی به پایین تر شناور شد و در جایی مقابل دراکو مالفوی رنگ پریده ظاهر گشت، دست محبت شفافش را روی گونه خیس دراکو کشید و با چهره ای غم زده گفت:

- عزیزم... پسر بور و جیگری مثل تو چرا باید ویسکی آتشین بخوره؟ تو مگه محصل نیستی پسر جان؟ مگه درس و مشق نداری؟ آخه چرا؟

دراکو مالفوی با اوغ عق های خونین قطعات انتهایی روده خود را بالا آورد و سپس جواب داد:
- دامبلدور پول آب مدرسه رو نداده، شهرداری قطع کرده آبو. فقط از این زهر ماری ها توی انبار پیدا میشه
- پس اینا چی بودن که از داخل لوله های اینجا میزنن بیرون؟ عرق بهاره؟
- نه این آب دریاچه ست. دامبلدور لوله رو یه راست کرده توی دریاچه. شن داره آبش. تازه سری پیش ماهی هم از داخلش افتاد بیرون. میگن هری پاتر هم سری پیش اومده شیر آبو باز کنه یهوع پری دریایی وسط کاسه توالت شیرجه میزنه جلوش... پاتر هم ترسید. بی تجربه بوده. فکر کرده زاییده. میبره پری رو پیش مادام پامفری میگه فارغ شدم

میرتل گریان سری به نشانه تاسف تکان داد. از ناکجا کارت پاسداری خود را ظاهر کرد و مقابل دراکو گرفت. فرصت اضافه ای باقی نماند تا دراکو محتویات کارت را به دقت بخواند. کشیده ای مستبدانه بر صورتش نواخته شد و بیهوش بر زمین افتاد.

چند دقیقه بعد کلنل فابستر به همراه بولداگ های عمه مارج و خر آژیردار خود و همچنین همراهی سلحشورانه بسیج مدرسه، مقابل دروازه هاگوارتز مشغول به تحویل گرفتن چندین دانش آموز اسلایترینی دست بند به دست و اسهال از جمله خود دراکو شد تا آنان را به سوی نیکی اعظم ارشاد نماید.

پست خوبی بود.طنزش هم به جا بود.

تایید شد.

گروهبندی ومعرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط inglorious در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۵:۲۳:۱۸
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۹:۱۰:۰۱
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۹:۱۹:۳۲

----------



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

باسیلیسک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
از جنگل نفرین شده
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
مرتیل باز هم مثل روز های دیگه در دستشویی در حال گریه کردن بود که صدای شکستن چیزی به گوشش خورد یزره متعجب شد صدا رو دنبال کرد, یزره مه دستشویی رو گرفته وقتی رفت نزدیک دستشو ناهاد روی شونه ی اون فرد و صدای نازکشو بلند کرد و گفت ببخشید شما ؟ مالفوی به تازه متوجه ی مریتل شد یزره شوکه شد و گفت دستتو بردار روح روانی
مرتیل یزره عصبانی شد گفت ببخشید نشنیدم چی گفتی ؟ اومدی اینجا گریه میکنی چیزای اینجارو مشکونی سرمن هم داد میزنی ؟ بچه مغرور پر ادعا
مالفوی که اصلا به حرف های مرتیل اهمیت نمی داد نگاهش رو یک سنگ براق خیلی قشنگ جلب کرد سنگ تیره بود ولی برقی که توی سنگ رد و بدل میشد چشم های مالفوی رو به خودش جذب میکرد مالفوی به مرتیل گفت برواون ور
مرتیل که نمیفهمید این مالفوی توی چه عالمیه بیخیالش شد و رفت به جایی که اول نشسته بود .
مالفوی همینطور که داشت به طرف سنگ میرفت یک زره هم چشمش رو از سنگ بر نمیداشت .مالفوی به سنگ رسید سنگ توی دستشویی بود که درش نیمه باز بود حالا مالفوی بالای سنگ ایستاده بود خم شد و سنگ رو برداشت .سنگ یه حس خاصی به مالفوی میداد که یک دفعه چشش تار شد و افتاد .
مالفوی توی یک جنگل تاریک که با نور خورشید روشن شده بود بهوش اومد جنگل نه تاریک بود نه روشن ,درختاش نه خیلی بزرگ بودن نه خیلی کوچیک صدای زیادی به گوش نمیرسید فقط صدای زوزه ی گرگها بود اروم جلو رفت .یه مقدار که مالفوی جلو رفت با نور یک شمع مواجه شد سریع به دنبال نور رفت وقتی رسید یه میز شام دید که دوستاش نشستند ,مالفوی خوشحال شد که ادمی دیده تازه اون ادم ها دوست هاش بودن سلام کرد ولی جوابی نشنید جالب اینجا بود که دوستاش اصلا غذا نمیخوردند انگار منتظر کسی بودن چند لحظه بعد بود که هری اومد نشست مالفوی عصبانی بود سریع رفت که به هری تیکه بندازه و از دوستاش هری رو دور کنه وقتی رفت جلوی هری ایستاد هری بدون اینکه اونو ببینه راه رفت و از بدن مالفوی رد شد مالفوی تعجب کرد هرچقدر دستشو به هری و دوستاش میزد دستش از بدن اونا رد میشد سکوت همچنان پایدار بود که شروع کردند غذا خوردن و صحبت کردن صحبت درمورد مالفوی بود هرچی بد و بیراه بود به مالفوی میگفتند مالفوی طاقت نیاورد و از اونجا دور شد همینطور که رد شد به یک خونه رسید مالفوی خوشحال شد چون که خونه ی خودشون بود سریع به خونه خودشو رسوند با اشتیاق زیاد در زد مادرش اومد دم در, در رو باز کرد گفت شوهر عزیزم خوش اومدی مالفوی تعجب کرد چرا مادرش به مالفوی میگ شوهر در همین فکر بود که پدرش از بدنش رد شد و رفت داخل خونه البته مالفوی هم فرصت رو از دست نداد و رفت داخل روی صندلی داخل هال خانه نشست و یزره فکر کرد گفت یعنی چه اول اون سنگ عجیب بعدشم اون میز شام و هری و الان هم که اینجا نشستم و هیچی به ذهنم نمیرسه در همین افکاربود که مادرش میز شام رو چید پدرش اومد و نشست گفت مالفوی رو ندیدی مادر گفت نه پدر این مالفوی همیشه مایه ی ننگ بوده کاشکی یکی مثل هری پسر ما بود مادر با تکان سر حرف پدرش را تایید کرد مالفوی عصبانی بود که سنگینیه چیزی رو داخل جیبش احساس کرد دستشو داخل جیبش کرد بله چوب دستیش بود که به طور باور نکردنی یک دفعه وارد جیب مالفوی شده بود سریع از داخل جیبش چوب دستیشو در اورد تا اومد متحان کنه ببینه جادو اثری داره یا نه سریع زیر پاش خالی شد و افتاد پایین بلند شد دید همه جا تاریکه نمیفهمید چیکار کنه یکزره به جلو حرکت که کسی پشتش ظاهر شد اون کس هری بود
هری : تو مال دنیای ما نیستی مالفوی . تو رانده شده ای
مالفوی : حرف نزن هری
هری همینطور داشت میگفت رانده شده رانده شده رانده شده
که همینطور افراد زیادی ظاهر شدند بعد از چند دقیقه همه ی مدرسه داشتند جلوی مالفوی داد میزدند رانده شده
مالفوی داشت جیغ میکشید و گوش هاشو سفت گرفته بود که مبادا صدایی بشنوه ولی اون طوری که میخواست نبود همینطور داشت صداها بیشتر میشده که یک ان قطع شد و یک صدای نازکی گفت رانده شده درسته اون صدای مرتیل بود بعدش زمین لرزید و زمین ترک بداشت مالفوی داشت می افتاد که لبه ی زمین رو گرفته بود که هری اومد بالا ی سرش و گفت رانده شده و انگشت هاشو له کرد و مالفوی افتاد.
به شدت مالفوی به هوش اومد چش هاشو باز کرد اینبار توی دست شویی بود و همچی مثل اول بود ولی دیگه سنگی وجود نداشت سریع دوید و از دستشویی خارج شد
پایان

هوم...خلاقیت جالبی به خرج دادید ولی متن کمی مشکل داره از نظر محتوایی!از روی سوژه یه جاهایی پرش کردین که واقعا نیاز داشت بیشتر بهش پرداخته بشه.مثلا اینکه چرا مالفوی داشته تو دستشویی گریه می کرده؟و این سنگ مرموز لازم بود بیشتر به پرداخته بشه که چطور سر از اون دستشویی دراورده و جریان این صحنه های چی بود که مالفوی دید؟کابوس بود؟تاثیر سنگ بود؟واقعیت بود؟

جسارتا یک ذره نه یزره!متن شما لحنش ادبیه این اصالاحاتی که به کار بردین ضمن اینکه از نظر نگارشی غلطن به لحن داستان صدمه زدن.میشد به جاش از واژه کمی هم استفاده کرد و البته بحث تکرار مکررش در متن رو اینجا بهش اشاره نمیکنم.قبل از ارسال یک دور متنو بخونید.بین دیالوگ ها و بندها فاصله بذارید تا متن جذاب تر بشه. و البته تاثیر استفاده از علائم نگارشی رو از یاد نبرید.این علامت ها کوچکن ولی تاثیر زیادی روی متن میذارن. در متن شما خیلی کم ازشون استفاده شده و این ایراد بزرگیه.با اینهمه خلاقیتتون جالب بود و به شرط تداوم فعالیت در ایفای نقش و رول زدن میتونید به رفع این مشکلات کمک کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۲۳:۰۴:۱۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴

اسپلمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
از محفل ریدل های ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
یک روز معمولی در مدرسه هاگوارت بود.مالفوی پیش کراب و گویل رفت و چیزی در گوش اون ها زمزمه کرد.سپس باهم به دستشویی مریتل نالان رفتند تا اونو اذیت کنند.به دستشویی رفتند و حسابی مریتل رو مسخره کردند و حسابی روش خندیدند.مریتل خیلی ناراحت شده بود و خیلی خیلی گریه کرد.
یک ماه گذشت

مریتل طبق معمول داشت گریه میکرد و افسوس میخورد.صدای گریشم خیلی بلند و البته میشد گفت گوش خراش بود.ناگه صدایی به گوشش خورد.یه صدای گریه نازک.دنبال صدا رفت و دراکو مالفوی رو دید که داره گریه میکنه.مریتل کمی متعجب شد و بعد گفت:
اییششش.چته داری گریه میکنی؟چقدر زشت و بی خود گریه میکنی؟از نظر من گریه کردن باید خیلی مدرن و باحال باشه جوری که گوش شنونده رو نوازش بده نه مثل تو که انگار داری قور قور میکنی
-خفه شو دختره جیغ جیغو احمق.
-خب به من چه که ناله تو مثل ناله کردن من جذاب و دل انگیز نیست.
-برو گورتو گم کن.مالفوی اینو گفت و بعد ضربه خیلی محکمی به شیر آب زد و البته دست خودش درد اومد.
-خب تو که عصبی هستی چیکار به شیر بدبخت داری بعدشم کسیم که باید از اینجا بره تویی نه من.خب حالا واس چی داری گریه میکنی؟
-به تو هیچ ربطیی نداره دختره دیوونه.
-زود باش برو بیرون تا با اردنگی بیرونت نکردم.برو یه جا دیگه قدقد کن.
مالفوی که دیگه خیلی خیلی اعصبانی شده بود چوبش رو در اورد به دنبال مریتل دوید.مریتل هم خیلی سریع فرار کرد و مخفی شد.تا حالا اینقدر کیف نکرده بود.تلافی اون روز رو در اورده بود.همینطور که فرار میکرد گفت:تا تو باشی دیگه سر به سر من نزاری.
-مالفوی هم همینطور که داشت میدویید یه دفعه لیز خورد و افتاد...
مریتل حسابی دلش خنک شد.

هوم...خب تصمیم گرفتن سر پست شما یه مقداری سخته!
پرش از روی سوژه به ویژه در قسمت نخست پستتون مشاهده میشه.قسمت اول پستتون زیاد شبیه داستان نیست بیشتز شبیه بازگوییه یه خاطره ست.
استفاده از شکل هاتون زیاد مناسب نبودن.در جملات غیردیالوگی نیازی به استفاده از شکل ها نیست مگر در موراد خیلی استثنائی که در پست شما نیازی بهشون نبود دز انتهای اون جملات.زدن یه شکلک هم اون حس رو که مدنظرتونه منتقل میکنه و نیاز نیست دوبار تکرار بشه.با این همه تصور میکنم ایفای نقش بتونه کمک کنه این ایراداتو رفع کنید.ایده تون جالب بود هرچند اخرش مشخص نشد دراکو برای چی اومده بود گریه کنه و تمام وقتش رو با دادن ناسزا به میرتل(املای صحیح!نه مریتل!) گذروند.فقط این ایرادات زمانی رفع میشن که به خاطر بسپرید فعالیت در ایفا نیاز به مداومت داره.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.





ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۱۸:۵۸:۲۵
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۱ ۱۸:۵۹:۱۹

casper


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

the half blood phonix


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۴ پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۸ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴
از یه جایی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
توالت دخترانه ی خراب واقع در طبقه اول، مکان دلگیر و وا افتاده ای بود که دانش آموزان با نام دستشویی میرتل گریان می شناختند. در یک روز عادی این مکان خالی بود و صدای ناله های میرتل گریان و چک چک شیر خراب درش منعکس می شد.آن روز یک روز عادی نبود.
نور بی رمق آفتاب از میان پنجره مشبک کثیف و کبره بسته می گذشت و نمای سنگ مرمر و گرانیت ترک خورده و فرسوده را روشن می کرد.آینه ترک خورده و کثیفی که جیوه پشت آن این جا و آن جا ریخته بود پیکر دو پسر را در حال بگو مگو منعکس می کرد:
- ما نمی تونیم تا ابد صبر کنیم مالفوی.اگه نقشه های احمقانت به نتیجه نمیرسه ما رو مجبور نکن دائم از اون معجون مرکب مسخره بخوریم.اگه بتونیم یه رمزتاز درست کنیم....
صدای نعره دراکو حرفش را نا تمام گذاشت : نه احمق ، تا وقتی درکش اینقدر برات ثقیله لیاقت انجام کاری بهتر از پوشیدن لباس دخترا رو نداری . تو کله پوکت فرو نمیره که به محض ایجاد رمز تاز وزارت خونه و دامبلدور میفهمن و به ثانیه نمیکشه که کل وزارت خونه و محفل میریزن اینجا ؟ حالا گورتو گم کن تا وقتی میتونم قیافه کریهت رو تحمل کنم!
گویل غرولندی کرد و برگشت تا برود.در با صدای بلندی بهم کوبیده شد و دراکو به خود لرزید.روز های متوالی بی خوابی و فشار افکار و احساسات او را در هم کوبیده بود : صورتش لاغر و بی رنگ تر از هر زمان دیگری بود؛ چشمانش بی نور و غمدیده بودند و بدنش تحلیل رفته و ناتوان شده بود.
آنها منتظر بودند؛ منتظر نا کامی او تا پدر و مادرش را مجازات کنند و تمام دارایی شان را به تاراج ببرند. لرد سیاه میدانست که او توانایی انجام آن کار را ندارد؛مثل طلسم شکنجه گری که آرام آرام او و خانواده اش را در خود فرو ببرد و درد شان را مزمزه کند.
دراکو رو به انعکاس تصویر خود در آینه ترک خورده فریاد زد:آخه چرا؟مگه من چی کار کردم که لیاقت اینو داشته باشم؟
اشک های داغ روی گونه های سردش روان شدند.دراکو بر روی دستشویی افتاد و صدای هق هق خشکش در توالت طنین انداز شد.
پیکر شفافی از دیوار بیرون آمد و با تعجب به دراکو خیره شد.
-کی...چی تو رو اینجوری کرده؟من تو رو قبلا دیدم.تو..اینجوری نبودی...
دراکو سرش را بلند کرد.درمانده تر از آن بود که بخواهد سر میرتل داد و فریاد کند.نیازش به یک هم صحبت،کسی که او را درک کند و حرف هایش را بشنود بر همه افکارش غلبه کرد:اونا..میخوان تحقیرم کنن،میخوان آزارم بدن، میخوان درد کشیدنمو مز مزه کنن،میخوان...تو که نمیفهمی..
میرتل در هوا شناور شد و کنار پنجره نشست : من میفهمم.خیلی خوب میدونم چه مزه ای داره که تحقیرت کنن ، که تماشات کنن وقتی داری از هم میپاشی.ولی...تو نباید اجازه بدی لذت ببرن.میفهمی چی میگم؟تو باید کاری کنی که اونا تحقیر بشن و زجر بکشن.من این کارو کردم و میدونم چه لذتی داره.
دراکو سرش را بلند کرد و به تصویرش در اینه نگاه کرد.البته که انها سزاوار تحقیر بودند.سزاوار نقشه های پلیدی که برای او و خانواده اش میکشیدند.و چه لذت بخش بود اگر انها را میدید که دوای خود را میچشیدند.چه خواستنی بود...

کمی با اینتر مهربان باشین!
متن خوبی بود.تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.






ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۱۹:۱۷:۱۸

ترجیح میدهم که با کفش هایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا انکه در مسجد باشم و به کفش هایم فکر کنم.
دکتر علی شریعتی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۲ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴

اسکورپیوس مالفویold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
میرتل تنها در دستشویی اش نشسته بود وبه مرگ فکر می کرد و از تنهایی اش لذت می برد.

صدای باز و بسته شدن در دستشویی و هق هق گریه سکوت شب رامی شکست میرتل به محض دیدن او را شناخت دراکو مالفوی دانش اموز سال هفتم اسلیترین.
میرتل از گریه او متعجب شد با احتیاط از او پرسید:
چیزی شده؟ من می تونم کمکت کنم؟

-نه من باید یک کار شیطانی انجام بدم.
برخلاف انتظار میرتل لحن دراکو آرام بود


-ولی آخه چه جور کاری؟

-من باید یک جان پیچ درست کنم این دستور لرد سیاهه چون نتونستم دامبلدور رو بکشم

- میشه بیشتر توضیح بدی؟
-من باید با استفاده از بزرگترین کار شیطان با مرتکب شدن قتل در رو حم شکاف ایجاد کنم باید در این راه از آسیب زدن استفاده کنم بعد روحمو تو یک وسیله پنهان کنم....
-پنهان کنی آخه جه جوری؟
-خوب یک طلسم هست که...

هق هق مالفوی بیشتر شد وادامه داد:
-اونقدر ترسناکه که نمی تونم بگم


میرتل که هم وحشت کرده بود و هم ناراحت با ناراحتی برای او سری تکان داد وسپس او را با افکارش تنها گذاشت

میرتل غم بزرگی در سینه اش حس می کرد برای اولین بار کسی را می دید که ار خودش غمگین تر بود.

خب می رسیم به پست شما.
در پست شما برخلاف پست دوست قبلیمون استفاده بی رویه از اینتر مشاهده میشه!بعد از هر بند دوتا اینتر و وقتی به دیالوگ می رسین یه انتز کفایت میکنه.استفاده بیش از حد از اینتر هم نوشته رو غیرعادی جلوه میده.غیر از این مورد در داستان شما پرش از روی سوژه دیده میشه.وقتی میرتل از دراکو سوال می پرسه قابل قبول نیست که اون به همین راحتی موضوعی مثل اینو در اختیار یه روح قرار بده.ضمن اینکه میرتل شما زیاد شبیه اون دختر جیغ ویغی نیست که می شناسیم!با این همه ورود به ایفا میتونه به رفع این مشکلات کمک کنه به شرط ادامه فعالیت در ایفا و پست زدن و خوندن پست های دیگران وگرنه صرف ورود به ایفا هیچ فایده ای نداره.

تایید شد.

گام اول:گروهبندی.
گام دوم:معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۹ ۹:۲۰:۳۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.