نقل قول:
1.در قالب یک رول،از یک شخص به هر دلیلی(اشاره شود)انتقام ماگلی بگیرید.(تنها پیش برد سوژه مهم نیست.توصیف ها،خلق صحنه،شخصیت پردازی و بیان احساسات اشخاص مهمه!)
یه روز سرد برفی دیگه درحال شروع شدن بود، خورشیدی تو آسمون دیده نمیشد ، میتونستم از همین پشت پنجره سردی هوا رو حس کنم.نمیدونم چرا من برعکس همه آدما از هوای ابری بیشتر از هوای آفتابی خوشم میومد. دستامو زیر چونم گذاشتم و به دونه های کوچیک و بزرگ برف که آروم رو زمین می نشستند نگاه میکردم.
در یک لحظه دلم خواست بیرون برم، پس سریع کلاه و شال گردنم رو به همراه شنل برداشتم و از پله های خوابگاه سرازیر شدم.
روی پله آخری بودم که سیریوس رو دیدم، اما طبق معمول با جیمز پاتر!
شک داشتم برم یا نه ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم و به طرفشون راه افتادم، بدون توجه به جیمز رو به سیریوس گفتم:
-سلام، سیریوس میای بریم بیرون؟...هوا، امروز عالیه!
سیریوس که از قبل با اشاره جیمز متوجه حضورم بود، با لبخند گفت:
_اوه البته، چرا که نه؟ خودمم تو فکرش بودم، بریم.
و اینجا بود که جیمز دوباره بخاطر بی محلی ها ازما دور شد!
( چند دقیقه بعد)در حین راه رفتن، صورتم رو، رو به آسمون کردم تا دونه های برف رو پوست صورتم بشینن؛ اما با صدای فریاد کسی جوری سرمو چرخوندم که گردنم، رگ به رگ شد.
من درحالی که گردنم رو از روی شال ماساژ می دادم، سیریوس چند قدم جلو رفت ولی سریع برگشت و گفت:
-بدو لیلی، فکر کنم باز جیمز دسته گل به آب داده!
با ترسی که تو وجودم رخنه کردم بود، دویدیم به طرف صدای فریاد و من تو دلم گفتم:
"باز دوباره"
( کلاس معجون سازی)همه دانش اموزا مشغول نوشتن گفته های استاد بودن، اما من به شدت تو فکر بودم به قدری که متوجه استاد که مخاطب حرف هاش من بودم نشدم و با ضربه ای که سیوروس بهم زد! به خودم اومدم و گفتم:
-بله استاد؟
-خانم اوانز، مثله اینکه از کلاس استفاده مفید نمی برید؟!
-خیر استاد... یعنی... خب مشکلی پیش اومده و فکرم مشغوله... به هر حال عذر میخوام!
تا این جملات رو گفتم کاملا برگشتن سر سیریوس و جیمز رو حس کردم، خوب متوجه منظورم شدن!
-شما دانش اموز خوبی هستید خانم اوانز، اما این دلیل نمیشه که مشکلاتتون رو به سر کلاس بیارید... مفهومه؟
-بله... تکرار نمیشه.
-بسیار خب... این جلسه هم به اتمام رسید، تکالیفتون رو حتما انجام بدید!
استاد اینو گفت و از کلاس خارج شد.
(نیمه شب در خوابگاه )دوباره پشت پنجره نشسته بودم و خیره به سیاهیه شب! فکر انتقام دست از سرم بر نمیداشت... انتقام از جیمز پاتر... کسی که همه رو تو مدرسه اذیت میکنه و امروزم با طلسم، گربه یکی از دانش اموز ها رو اذیت کرد، اون صدای فریاد هم برای صاحب گربه بود، مطمئن بودم هیچ وقت چشم های غرق در اشکش رو فراموش نمیکنم!
نمیدونم چه جوری شانس میاره که پروفسور دامبلدور، متوجه کار هاش نمیشه! به هر جهت من نمی تونستم به روش جادوگری انتقام تموم کسایی که ازش ضربه خوردن رو بگیرم... پس، میمونه روش های ماگلی؛ ولی چه جوری؟ دیگه داشتم به انفجار نزدیک میشدم که فکری به ذهنم رسید... جیمز یه حیوون داشت... خیلی بهش اهمیت میداد و دوسش داشت، يه جغد با پرهاي سفيد ابريشميِ بسيار نرم... خودشه !
بین تموم وسایل هایی که داشتم به دنبال یه وسیله به درد بخور گشتم... حالا زیاد خوبم نبود ولی کارم رو راه مینداخت. دعا میکردم همه خواب باشن چون ورود به خوابگاه های دیگه به جز خوابگاه خودمون ممنوع بود!
پاورچین پاورچین به داخل خوابگاه پسرا رفتم و شروع کردم به گشتن تخت خواب جیمز... غرق در خواب بود، آروم چسبی رو در اوردم و به طرف حیوونش رفتم، اونم خواب بود، تعجب كردم اخه جغد شب ميخوابه؟ بيخيال اين موضوع شدم اما همین که دهانش رو با چسب بستم بیدار شد.
نتونست سر و صدا کنه! منم به سرعت کارم اضافه کردم... وسیله اي داشتم که باهاش میتونستم پرهای حیوون طفلی رو بکنم، مثل يه جور قيچي، منتها وحشتناك تر و برنده تر، هر چند دلم نمی اومد ولی مجبور بودم، مجبور!
وقتی کار پرها تموم شد، با تموم سخت دلی با یک چاقوی نوک تیز زخمی بر روی بدن حیوون کاشتم! از درد ناله میکرد... نزدیک بود اشکم در بیاد برای همین سریع وسایل رو برداشتم اما تا اومدم بلند شم صدای پای کسی رو شنیدم!
درحالی که آب دهانم رو با صدا قورت می دادم، تغییر رنگ صورتمو به وضوح احساس کردم. تنها جایی که تو اون لحظه میتونستم مخفی بشم زیر تخت جیمز بود. پس به سرعت به زیر تخت خزیدم. صدای پا نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه حس کردم جلوی تخت ایستاد، نفسم رو تو ریه هام حبس کردم. اون شخص کمی این ور و اون ور رفت و آخرشم از اونجا دور شد... نفس آسوده ای کشیدم و با احتیاط از زیر تخت بیرون اومدم!
( ظهر روز بعد، سرسرای بزرگ هاگوارتز)میتونستم به مرلین قسم بخورم که تا صبح خوابم نبرد، کار من اوج بی رحمی بود، اما سعی در متقاعد کردن خودم داشتم و همش تو دلم میگفتم "لازم بود".
سیریوس و جیمز دقیقا رو به روی من نشستند و سیریوس گفت:
-نگران نباش جیمز،بافي رو بردمش به درمانگاه خانم پامفری، زود خوب میشه.
جيمز درحالي كه از شدت ناراحتي صورتشو با دست هاش پوشونده بود، گفت:
-نگران؟ هستم، ولی متوجه نمیشم، اخه کار کی بوده؟ خیلی بی رحمی به خرج داده، من بافي رو خیلی دوست دارم.
-نمیخوام بهت بی احترامی کنم جیمز، اما کار های تو هم دستِ کمی نداره، نمونش همین دیروز. در ضمن، احتمالا کار یکی از دانش اموز هاست، انتقام کار هاتو ازت گرفته... ازت خواهش میکنم دست از این کارهات بردار، فکر میکنم این فقط یه اخطار بود!
با این حرف سیریوس، جیمز به فکر فرو رفت و تا اخر دیگه حرفی نزدند! امیدوار بودم که درس عبرتی باشه براش!