هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۵:۰۴ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*

تکلیف جلسه بعدتون اینه که قسمتی از زندگی یکی از این فاتحان رو بنویسید(اون قسمت میتونه زمان تولد،مرگ،نوجوانی،دوران مدرسه،جنگ ها،شکست ها،پیروزی ها و هرچیز دیگه ای باشه...)(30 نمره)

دالاهوف آرام وارد خوابگاه پسران راونکلاو شد. خوابگاه توسط نور کم سوی آبی رنگی که در همه جای تالار راونکلاو دیده میشد، روشن نگه داشته بود و از این سو و آن سو، صدای خُر و پُف نیز به گوش میرسید. آرام کیفش را روی تخت شماره پنجم گذاشت، پرده های دور تخت را کشید، چوبدستیش را کنارش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: "لوموس" و در زیر نور کم سوی چوبدستی، قلم پر و کاغذش را از کیف خارج کرد تا تکلیف آخرین جلسه کلاس "ماگل شناسی" پرفسور لاکرتیا بلک در این ترم هاگوارتز را انجام دهد. طبیعتا در مورد قسمتی از زندگی یکی از دو شخص اشاره شده مینوشت که بیشتر در مورد آن خوانده بود و در فیلم ها دیده بود...


در مخفیگاه و در اتاق مخصوصش به تنهایی نشسته بود. سیگارش را روشن کرد و اتفاقات کودکی تا به حالش را، در قدح اندیشه ذهنش مرور میکرد. گاهی رشته افکارش در اثر اصابت گلوله توپ و خمپاره به نزدیکی مخفیگاه از هم گسسته میشد. چه فکرهایی داشت. چه آرزوهای سیاهی. چه بلند پروازی های گستاخانه ای که تا به حال هیچکس جرات فکر کردن به آن ها و قدرت عملی کردن آن ها را نداشت.

او دنیای آینده و هزاره سوم میلادی را دنیایی در تصاحب یک نژاد برتر و تسلط آن نژاد بر سایر نژادها میدید. اصولش کلا با اصول و آرزوهایی که قدرت های فعلی مسلط بر جهان آن را تبلیغ میکنند یعنی "آزادی"، مغایر بود. او معتقد به مشت آهنین و اشغال کشورها از راه نظامی و دیکتاتوری بود نه ادغام فرهنگ ها، نژادها، دین ها، رنگ پوست ها و...

راهش را با هدف نابودی یهودیان آغاز کرده بود و با آرزوی فتح روسیه به پایان برده بود. هیچکدام از اهدافش در نهایت عملی نشد. نه یهودیان از بین رفتند و نه روسیه فتح شد و نه لندن نابود شد. عده ای میگفتند او جنگ را به ژنرال زمستان، باخته بود. شاید علت آخرین اشتباه استراتژیک او این بود که یک مشنگ بود نه یک جادوگر. زیرا اگر یک جادوگر بود و شعار مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز را شنیده بود حتما به متحدش یعنی ژاپن توصیه میکرد که اژدهای خفته آمریکا را قلقلک ندهد و علنا وارد کارزار جنگ جهانی دوم نکند. باز کردن همزمان چندین جبهه در جنگ در نهایت به شکست او انجامید.

خودش نیز آن را میدانست. برلین سقوط کرده بود و تنها جای باقیمانده برای او و افسران SS وفادار به او، همان مخفیگاه بود. البته خودش خبر نداشت ولی گویا بعضی از ژنرال هایش مخفیانه، مذاکراتی با آمریکا را برای دوران بعد از سقوط برلین آغاز کرده بودند.

سیگارش را نزدیک لب هایش کرد و سیگار کمی به سبیل های خاص و کوتاهش کشیده شد، خواست پُکی دیگر به سیگار بزند که صدای در آمد. آرام گفت:
_ بیا تو!

سربازی که لباس سیاه رنگ SS را پوشیده بود و آرم آن روی شانه اش به وضوح مشخص بود، با تشریفات نظامی وارد اتاق شد، دست راستش را دراز کرد و گفت:
_ درود بر پیشوا!
_ چی شده هانریش؟
_ قربان، ژنرال ها میخوان با شما دیدار کنن.
_ در مورد چی؟
_ اون ها معتقدند شما باید مخفیگاه رو ترک کنید.
_ این به خودم مربوطه. برو بیرون.
_ بله پیشوا.

بعد از رفتن افسر گارد مخصوص، هیتلر از جایش برخاست، دستانش را پشتش حلقه کرد و با حالتی متفکرانه از اتاق خارج شد. در راهرو هر سربازی متوجه حضور او میشد، احترام نظامی خاص نازی ها را ادا میکرد. هیتلر لباس نظامیش را به تن کرد، کلاهش را بر سر گذاشت و از مخفیگاه خارج شد. کمی اطراف را نگریست و مشامش ناامیدی پراکنده شده در هوای آلوده و جنگ زده برلین را استشمام کرد. در بیرون مخفیگاه چند کودک ایستاده بودند که میگفتند آن ها در راه دفاع از برلین با آر پی جی، چند تانک روس ها را منفجر کرده اند. به زور به آن ها لبخند زد، بر شانه هایشان کوبید و بعد از دادن مدال افتخار به آن ها دوباره به درون مخفیگاه بازگشت.

حالت صورتش طوری بود که هیچکس جرات صحبت کردن با او را نداشت. گویی فکر میکرد آلمان و مردمش به او خیانت کرده اند و تا آخرین نفس نجنگیده اند. دوباره به اتاق مخصوصش رفت، زن مورد علاقه اش را به اتاق فراخواند و دقایقی بعد صدای شلیک دو گلوله در اتاق پیچید و این پایان امپراطوری رایش سوم بود.

هیتلر به وضوح شخصیتی سیاه در تاریخ مشنگ ها است ولی این دلیل نمیشود که همه تصمیمات یک دیکتاتور اشتباه باشد. کسانی که عاقبت ناپلئون را دیده بودند و صدام را دیدند، متوجه شدند که تصمیم هیتلر به خودکشی احتمالا اشتباه نبوده است. چون مانند ناپلئون اسیر نشد و مانند صدام خوار نشد. اگر دست متفقین چه آمریکایی ها چه روس ها و چه انگلیس ها به او میرسید، بخاطر ویرانی های بی شمار و کشتن میلیون ها نفر کاری با او میکردند که احتمالا قابل توصیف نبود.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
تد...داستان خوبی بود ولی غلط املایی داشت و همینطور اصول نگارشی رعایت نشده بود...یسری نکته هم بود که اگه یجور دیگه مینوشتی بهتر میشد:
نقل قول:
یک ضربه. دو ضربه.سه ضربه و همینطور تا ده ضربه ادامه داد

میتونستی اینجوری بنویسی:یک ضربه...دو ضربه...سه ضربه...حرکات سنگین ساطور،تا ده ضربه ادامه داشت.

با یکم دقت مطمئنا خیلی بهتر میشه...24

وینکی...فقط میتونم بگم عالی بود...30 حلالت!


فلیت ویک...در کل خوب بود ولی بازهم یسری جاها یکم ناهماهنگی بین رولت به وجود میاد.
نقل قول:
به سمت تری حمله کرد و با دستانی مشت کرده او را میزد،

اگه مینوشتی "با دستانی مشت کرده او را زد" بهتر بود!28

رز زلر...باید انتقام میگرفتی و اینکارو نکردی...اما بخاطر این که یکم زخمیش کردی و فضاسازی و بیان احساسات خوبی داشتی،بخاطرش زیاد نمره کم نمیکنم...27

گیبن
...اخی چه انتقام بامزه ای...فکر میکردم باید خشن تر باشی...29


ورنی....خوب بود !نمیشد ازش اشکال گرفت!30!

فنگ...الان که رولتو خوندم فهمیدم که شما باید خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی قدیمی باشی...سوژه خوبی بود...شکست عشقی...30!

آنتونین...تنها عیبی که تونستم ازش بگیرم این بود:
نقل قول:

آنتونین آدم خیلی یه دنده و سفت و سختی بود.

اینجا یک دنده بهتر بود...اما واقعا رول خیلی خوبی بود،همه چیزهایی که گفته بودم رو داشت...30!

لیلی اوانز
...چرا با لحن کتابی نمینویسی؟بهتر اینه که فضا سازی و توضیحات با لحن کتابی باشه و دیالوگ ها عامیانه...این رو رعایت کنی خیلی بهتر میتونی بنویسی...26

کرلی دوک....چند تا غلط تایپی داشتی و داستانت یکم مبهم بود...من دقیقا نفهمیدم انتقام تو کدوم قسمت گرفته شد...24

رون،به دلیل ارسال تکلیف بعد از تدریس جلسه چهارم متاسفانه نمیتونم نمره بدم.



ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۱۳:۵۰:۱۳
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۷ ۱۱:۳۴:۲۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

1-در قالب یک رول از یک شخص انتقام ماگلی بگیرید.


شب بود و تمام گریفیندوری ها در خواب عمیق بودند. همه به جز رون که آن شب، شب خوابش نبود و طبق عادت شب را پشت پنجره ی خوابگاه می گذراند و منظره ی زیبای شب را تماشا می کرد، در خواب بودند. ستارگان زیبا که هر چند لحظه یکبار چشمکی می زدند، دل رون شب زنده دار را خوشحال کرده بودند و طراوت و نشاط را در ان نیمه شب به او هدیه می کردند.

خر و پف گریفیندوری ها سکوت شب را شکسته بود و صدایی جز صدای خر و پف گریفیندوری ها به گوش نمی رسید.گویا این صدا جایگزین سکوت زیبای شبانه شده بود و این برای رون اصلا لذت بخش نبود و بیشتر اعصاب او را از حد نرمال خارج می کرد.

خر و پف آرامش رون را ازش گرفته بود و تنها چیزی که برایش گذاشته بود، اعصاب خراب همیشگی اش بود. همین باعث شد که رون دست از نگاه کردن به بیرون بردارد و با قدم های آهسته راهی تالار شود تا بلکه آنجا از سکوت شبانگاهی لذت ببرد. بنابراین با قدم های آهسته به صورتی که کسی را از خواب بیدار نکند، از پله ها پایین رفت.

آن طور که رون فکر می کرد، تالار خالی از گریفیندوری ها نبود و هنوز دو نفر در تالار حضور داشتند و آن افراد هم کسانی جز فرد، جرج نمی توانستند باشند.

آن دو که از آمدن رون شکه شده بودند، وسایلشان را از دیدرس رون دور کردند تا او نتواند ببیند که آنها چیکار می کنند. برای آنها اهمیت خاصی داشت که نقشه هایشان را کسی نفهمد.

رون که از این کار انها فهمید فکری در ذهن دارند و مشغول نقشه کشیدن هستند، جلو رفت تا ببیند آنها چیکار می کنند. کنجکاوی اش او را به صورت غیر ارادی به سمت فرد و جرج می برد.

- چیه باز رون کوچولو خوابش نبرده اومده مزاحم ما بشه؟ بیام برات لالایی بخونم خوابت ببره؟
-اه خفه شو فرد.
-اوهوک رون کوچولو عصبانی شد.

خنده ی قاه قاه فرد و جرج در مغز رون می چرخید و هر لحظه او را عصبانی تر می کرد. او که دیگر از شدت عصبانیت سرخ شده بود، فریادی از روی خشم کشید و آن فریاد باعث شد خنده ی فرد، جرج بر روی لب هایشان بخشکد و با چهره های جدی و عاری از شوخی به رون نگاه کنند.
بعد از مدتی با حالت پوکر فیس نگاه کردن، سپس آرام آرام وسایلشان را جمع کردند و به سمت خوابگاه پیش رفتند تا بخوابند.

رون که دیگر تحمل این کوچک و بی اهمیت خوانده شدن را نداشت، همین که آنها از او دور شدند، خود را بر روی مبل کنار شومینه انداخت و به فکر انتقام فرو رفت. باید کاری می کرد که آنها دیگر او را کوچولو و نفهم خطاب نکنند. اما چه جور انتقامی؟

رگ های صورتش برجسته شده بودند و خون به سختی از ان ها عبور می کرد. چهره اش سرخ و عصبی اما متفکرانه به سمت شومینه بود و به آن خیره شده بود.

رون تا طلوع صبح به این موضوع بسیار فکر کرد و سرانجام با طلوع پرتو های خورشید، نوری نیز در ذهن او طلوع کرد. او که اکنون از نقشه ای که کشیده بود بسیار خوشحال بود، با سرعت تالار گریفیندور را ترک کرد تا نقشه اش را عملی سازد.

ملت گریفیندور آرام آرام از خواب عمیق بیرون می آمدند و خود را برای آغاز روز جدید همراه با درس و مدرسه آماده می کردند.

آن روز مطابق همه ی روز های دوشنبه، کلاس چهارمی ها که فرد و جرج هم جزو آن ها بودند، به سوی گلخانه ی قلعه به منظور شرکت در کلاس گیاه شناسی، رفتند و همین که وارد کلاس شدند، با کلاس بهم ریخته و گلدان های شکسته روبه رو شدند.

گلدان ها همگی شکسته بودند و گیاهان ارزشمند گلخانه با حالت فجیهی بر روی زمین افتاده بودند و بسیاری از انها جان داده یودند. گیاهانی که ارزش بالایی داشتند اکنون در میان شیشه های شکسته ی گلخانه جان داده بودند.

استاد گیاه شناسی کلاس چهارمی ها که آن سر و وضع گلخانه اش را دید، فورا به سمت ملت چهارمی بازگشت و بدون دلیل فرد و جرج را مقصر اعلام کرد و آنها را به سوی آقای فیلچ فرستاد.

فرد و جرج که باورشان نمی شد این چنین بی دلیل مجازات شوند، بدون اینکه فرار کنند مستقیم به سوی دفتر آقای فیلچ برده شدند تا مجازات شوند. زیرا استاد گیاه شناسی خود تدبیری در مورد تنبیه نداشت بنابراین تنبیه هایش را بر عهده ی آقای فیلچ می گذاشت و فلیچ هم که دیگر هیچ راه فراری برای مجازات شوندگان باقی نمی گذاشت.

فیلچ که از این موضوع بسیار خشنود بود، در مقابل فرد و جرج نشست و سخت ترین مجازات را که شستشوی توالت های کثیف مدرسه بود، برای ان ها در نظر گرفت.

فرد و جرج که نمی دانستند چیکار کنند، با قدم های خسته و بی حوصله پا به توالت ها گذاشتند.

رون که از دور شاهد آن دو بود، در دل خنده ای کرد و آرام آرام جلو رفت و رو به آنها کرد و گفت:
-اگر بخواین من به جاتون توالت ها رو می شورم اما در مقابل شما باید برای من کاری انجام بدین.
-چیکار؟
- در مقابل همه به من تعظیم کنید و من رو برادر بزرگ تر خودتون بنامید.

فرد و جرج قبول کردند. آن دو برای فرار از شستن توالت ها هر کاری انجام می داند. هرچند که شاید آن کار بی مغزی باشند اما بالاخره بهتر از شستن توالت های مدرسه بود.

و این گونه شد که رون بی احترامی های همیشگی برادرانش را بر روی آنها تلافی کرد و انتقام خود را گرفت. ازاآن به بعد فرد و جرج برای جلو گیری از لو رفتن نقشه هایشان همیشه به رون احترام می گذاشتند. هچند که شاید خیلی مسخره می بود. اما نقشه هایشان ارزشش را داشت.

رون شیوه ای را برای انتقام در نظر گرفته بود که تمام ماگل ها به جای سخن غلط کردم به کار می بردند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
دانش آموزان آرام نشسته بودند و آرزو می کردند که کاش موضوع این جلسه جالب تر باشد.لاکرتیا بلک هم این بار برای درس دادن آمده بود،نه برای تحریک کردن دانش آموزان بر علیه ماگل ها...مشکلاتش برای خودش بودند.
-فاتح،جهانگشا،جهانگیر...سه واژه ای که آدم رو یاد دونفر از قدرتمندان تاریخ ماگل ها میندازه...آدولف هیتلر و ناپلئون بناپارت...کسانی که کشور های آلمان و فرانسه رو گسترش دادند ولی بعد مرگشون،مثل پایان هر فاتح دیگه کشورهاشون آب رفت!

دانش آموزان زیر زیرکی خندیدند.لاکرتیا با حرکت چوبدستی،نقشه این دوکشور را در قبل و بعد از ظهور آن ها روی تخته رسم کرد و ادامه داد:
-ناپلئون بناپارت در جزیره کوچکی متولد شد و پدرش رو در کودکی از دست داد و با برادرش مسئولیت خانواده رو به عهده گرفت و بعد از مدتی مشغول تحصیل در مدرسه نظامی شد...هیتلر در مسافرخانه ای در اتریش متولد شد و در 15 سالگی پدرش رو از دست داد و در یتیم خانه زندگی کرد،بعدها با ارثیه ای که پدرش بجا گذاشته بود مشغول تحصیل در مدرسه هنر شد...کسی نمیدونست که پسربچه ای با روحیه لطیف و هنرمندانه اش قراره که دنیا رو زیر و رو کنه!

روی نیمکت و در کنار یکی از دانش آموزان نشست و در فکر فرو رفت.بعد از دقیقه ای دوباره گفت:
-دنیارو در دست گرفتن اما هردو یه آرزوی بزرگ داشتن،فتح روسیه!....با وجود این که حتی تونستن بعضی از شهر های این کشور رو تصرف کنن ولی شکست خوردن و این آرزو رو با خودشون به گور بردن!

حرکت دیگری به چوبدستی داد و کلمات"سرنوشتشان چه شد؟"روی تخته نقش بست.لاکرتیا با لحنی متاسف ادامه داد:
-ناپلئون با شکست در جنگ واترلو خودش رو در مقابلل کشتی انگلیسی ها،با تصور این که میتونه تو لندن آبرومندانه زندگی کنه تسلیم کرد، ولی انگلیسی ها اون رو به جزیره سنت هلن تبعید کردن و بعد از 19 سال جسد اون درمیان استقبال با شکوه مردم،به فرانسه برگشت.

دوباره ایستاد و شروع کرد به قدم زدن در کلاس و با حالتی سرد و بی حال به دانش آموزان چشم دوخت.
-هیتلر هیچوقت از اشتباهات ناپلئون درس نگرفت....پایان اون کمی متفاوت بود..وقتی که متفقین برلین رو محاصره کرده بودن،هیتلر با همسرش در پناهگاه شخصیش سکونت داشت...میدونم که انتظار این حرف رو نداشتید ولی اون خودش رو به زندگی تسلیم کرد...کاری ماگلانه و احمقانه...خودکشی!
دنش آموزان با حیرت به اون چشم دوختند.

تکلیف جلسه بعدتون اینه که قسمتی از زندگی یکی از این فاتحان رو بنویسید(اون قسمت میتونه زمان تولد،مرگ،نوجوانی،دوران مدرسه،جنگ ها،شکست ها،پیروزی ها و هرچیز دیگه ای باشه...)(30 نمره)


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۴۴ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
* ارشد راونکلاو

در قالب یک رول،از یک شخص به هر دلیلی(اشاره شود)انتقام ماگلی بگیرید.(تنها پیش برد سوژه مهم نیست.توصیف ها،خلق صحنه،شخصیت پردازی و بیان احساسات اشخاص مهمه!)(30)

لاس وگاس - 2016

باران، نمایان میبارید و هر لحظه شدیدتر میشد. گویی درهای آسمان به روی زمین باز شده بود و نزدیک است که سیل زمین را درنوردد. آنتونی، در کافه همیشگی نشسته بود. سیگار از سیگارش نمیفتاد و البته همراه سیگار نوشیدنی کره ای.

خاطراتی محو و پیدا در ذهنش شکل میگرفت و لحظه ای بعد ناپدید میشد. دیگر هیچکس برایش نمانده بود. تنها یک شخص مانده بود. کسی که در گذشته همیشه بود و البته خودش خواسته بود که نماند. دیگر تشخیص کار درست و غلط برایش آسان نبود.

وقتی در شبی سراسر تاریک و ظلمانی، فقط یک بارقه نور از دور ببینی، حتی اگر کور باشی، ناخوداگاه به سوی آن میروی. آخر، آن، تنها امید باقیمانده است. آنتونی، گیلاسی دیگر از نوشیدنیش را نوشید، سیگارش را زیر پایش له کرد، یک اسکناس مچاله شده روی میز انداخت و از کافه بیرون زد.

از آن شب هایی بود که میگویند پرنده هم در خیابان پر نمیزد. گویی انسان و حیوان، همگی از ترس سیلاب و باران شدید به منزلگاه هایشان پناه برده اند. منتها آنتونی دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. بی اختیار به جلو قدم برمیداشت. بعد از کلی جستجو بالاخره توانسته بود آدرسش را بیابد. خیابان پنجم، کوچه دوم، پلاک هشتم. زنگ زد.

چند ثانیه بعد، زنی زیبا و خندان در را باز کرد و در حالی که بطری نوشیدنیش را با بی بیخیالی مینوشید، با خوشرویی گفت:
_ جانم؟
_ آنتونین...میخواستم با آنتونین صحبت کنم.
_ آقا لطفا بفرمایید داخل. بارون شدیده.
_ نه ... همینجا منتظرش میشم.
_ هر طور مایلید... آنتونیــــن؟
_ جانم عزیزم؟
_ بیا دم در. کارت دارن.

آنتونین با عجله آمد، دستش را دور گردن همسرش حلقه کرد و... خشکش زد!
چند ثانیه به آنتونی نگاه کرد، پیشانی همسرش را بوسید و از او خواست به داخل منزل برود و سپس باز هم به آنتونی نگاه کرد. آنتونی با پالتویی پاره، سیگاری روی لب و یک بطری کوچک نوشیدنی روبرویش ایستاده بود. آنتونی بیش از حد ضعیف، تکیده و نحیف شده بود. بعد از سی ثانیه، آنتونین بدون اینکه کوچکترین صحبتی بکند خواست در را ببندد که آنتونی پایش را جلوی در گذاشت، مانع شد و گفت:
_ لعنتی حداقل انتقامتو بگیر!

آنتونین باز هم چیزی نگفت، به زور پای آنتونی را از جلوی در کنار زد و در را محکم بست. طی بیست دقیقه مداوم که صدای در زدن آنتونی میامد باز هم آنتونین چیزی نگفت و فقط پشت در ایستاده بود. بالاخره آنتونی رفت و به سرنوشت نامعلومش پیوست. آنتونی نمیدانست که انتقام آنتونین اینگونه بود.
آنتونین، دیگر در حق کسی که قبلا او را آزموده بود نه لطفی میکرد نه ترحمی میکرد، حتی اگر او را در آن حال و در آن شب پریشان اینگونه میدید. آنتونین مانند آنتونی نبود. نمیخواست مانند او رفتار کند چون شبیه او میشد، فقط میخواست که آنتونی را پشت سر بگذارد. آنتونی برای او تمام شده بود. نحوه انتقام گرفتن آنتونین و جهان بینی او به این صورت بود.

آنتونین پیش همسرش برگشت و صدای آهنگی که گوش میکردند را زیادتر کرد:
بی تو هم میشه سفر کرد حتی تا آخر دنیا...
بی تو هم میشه رها شد مثل خورشید روی دریا...
باورش سخته میدونم...



فــلاش بـــک
سیاتل - 2011


با هم بزرگ شده بودند. شانه به شانه، دست در دست، خانه به خانه. همسایه و همسن بودند. حتی اسم هایشان شبیه هم بود، آنتونین و آنتونی. آنتونین همیشه سعی میکرد هوای آنتونی را داشته باشد. آنتونین از لحاظ جسمانی قوی تر بود و همیشه نسبت به آنتونی احساس مسئولیت میکرد. هر دو فرزند اول خانواده بودند و برادر دیگری نداشتند و برای هم مانند برادر بودند.

خانه هایشان چسبیده به هم بود و وقت و بی وقت با هم وقت میگذراندند. در مدرسه هم در یک کلاس بودند. از خون یکدیگر نبودند ولی از برادران خونی، نزدیکتر بودند. سال ها گذشت و آن ها بزرگتر شدند. بعد از فارغ التحصیلی، آنتونین طی مکاتبه ای که با یکی از معروف ترین دانشگاه های آمریکا کرده بود توانسته بود از آنجا پذیرش بگیرد ولی این مستلزم این بود که سیاتل را ترک کند و به لاس وگاس برود و البته مهم تر از آن، معنی این کار این میشد که باید با آنتونی خداحافظی میکرد.

آنتونین این کار را نکرد، از خیر دانشگاه گذشت و همانجا ماند. آنتونی هنوز نتوانسته بود از دانشگاهی پذیرش بگیرد ولی آنتونین به او دلداری میداد و میگفت"مهم نیست با هم از یه دانشگاه پذیرش میگیریم." به همین منظور، آنتونین هم مانند آنتونی به دانشگاه های سطح پایینتر اکتفا کرد و با هر دانشگاهی که آنتونی با آن مکاتبه کرده بود، آنتونین هم مکاتبه کرد تا هر دو بتوانند در یک دانشگاه درس بخوانند.

اما روزی ناگهان آنتونی غیبش زد. آنتونین هر چه جستجو کرد و هر چه از خانواده آنتونی سراغ او را گرفت جواب هایی سر بالا شنید. بالاخره بعد از چندین روز که به مرز جنون رسیده بود، آنتونی جواب تلفن او را داد:

_ آنتونی؟ آنتونی خودتی؟
_ آره خودمم.
_ چرا جواب نمیدادی پسر؟ هزار بار بهت زنگ زدم، هزار بار پیامک دادم، هزار تا پیام دادم...
_ آره دیدمشون...
_ همین؟ دیدیشون؟
_ ببین آنتونین، من تونستم از یه دانشگاه خوب توی واشنگتن پذیرش بگیرم. باید میرفتم.
_ خب میگفتی منم با همون دانشگاه مکاتبه میکردم. حتما قبولم میکردن. با هم میرفتیم خب.
_ نه نمیخواستم!
_ چرا؟
_ چون نمیخواستم! عشقم نمیکشید! حتی اگه دانشگاه هم قبول میکرد من نمیخواستم با تو توی یه دانشگاه باشم!
_ آنتونی؟ چطور دلت میاد؟ ما برای هم مثل برادر بودیم. حتی از همه برادرها به هم نزدیکتر بودیم!
_ برادر نمیخوام! میخوام همینجا درس بخونم و ازدواج کنم و کار کنم.
_ خب منم میومدم همونجا، همونجا ازدواج میکردم همونجا کار میکردم، خونه های کنار هم میخریدیم و همیشه میتونستیم با هم رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم.
_ بیخیال آنتونین! برو دنبال زندگیت...

آنتونین آدم خیلی یه دنده و سفت و سختی بود. حتی مادرش یادش نمی آمد آخرین بار بعد از دو سالگی، چه زمانی گریه او را دیده است اما آنتونین شکست. اشک مانند بچه ها در چشمانش حلقه زد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و گفت:
_ آنتونی، خواهش میکنم. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. تو تنها دوست و بردار واقعی من تو زندگی بودی، خواهش میکنم...
_ بیخیال من شو! تو داری زندگی منو خراب میکنی! داری جلوی پیشرفت منو میگیری! آخرین بارت باشه به این شماره من زنگ میزنی. کدوم برادر؟ ما که از یه خانواده نبودیم...برو زندگی خودتو بکن برو تشکیل خانواده بده. برادر و این حرفا هم نون و آب نمیشه. همه ش کشک و دروغه...

فــلاش بـــک
واشنگتن - 2015


آنتونی آخرین ترم دانشگاه را میخواند و در آستانه فارغ التحصیلی بود که با دختری زیبا و پولدار و البته ترم اولی و تازه وارد به دانشگاه، آشنا شد. دخترک که حوصله محیط سخت و سنگین دانشگاه را نداشت انصراف داد و خواست به پیش خانواده اش برگردد. آنتونی بیش از حد به دخترک وابسته شده بود و نمیتوانست بدون او آن جا بماند ولی دخترک قبول نمیکرد که تنها یک ماه دیگر آنجا بماند تا درس آنتونی تمام شود و سپس با هم بروند.

دخترک به آنتونی گفت که "اگه میخوای دنبال من بیای باید بیخیال دانشگاه بشی. مهم هم نیست. میریم اونجا و توی کارخونه پدر من کار میکنی. میشی مدیر یکی از قسمت هاش. ده برابر پولی هم که بعد از فارغ التحصیلی در میاری هم اونجا بهت میدیم. با منم ازدواج میکنی."

بالاخره آنتونی این ریسک را کرد، با دخترک رفت و طبق گفته او در کارخانه پدر او کار کرد. چند ماه بعد یک نامه برای آنتونی آمد که به دلیل شرکت نکردن در دو ترم متوالی از دانشگاه اخراج شده. در همان روز، دخترک پیش آنتونی آمد و گفت:
"حقیقتش پدرم از تو خوشش نیومده و به من اجازه نمیده باهات ازدواج کنم. منم نمیتونم به آینده ای که با پول های پدرم میتونم داشته باشم پشت پا بزنم. بنابراین تو باید بری و همینجا باید خداحافظی کنیم."



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
زومبهِ هافل داف


فنگ یورتمه کنان و در حالی که دمش سیخ شده می پیچه توی کوچه ای تاریک و تنگ، دم در یه خونه وا میسته. یا آوریل میگه، رو دستاش به دیوار تکیه میزنه و زنگ درو با زبونش فشار میده. سگی پیر و پشمالو، ننه نام و با آرایش خالدار بعد چند ثانیه جلوی در ظاهر میشه. ننه جوری که انگار آتیشش زده باشن چند تا نیمچه پارس و عووو عــــــه میکنه و از ب بسم المرلین تا آخرشو گرفت و رفت...

- واق واق واق (چش سیفید بی حیا !) داگ داگ دگ (حرومت بشه شیرم !) پاف پاف پاف (تو غلظ اضافی کردی خاطر خوا گلی شدی ! ) هوف هوف هوف (تو بیجا کردی !) هاخ هاهاخ (خان داییت بفهمه جفتمونو میزنه سر علم تکیه ش، چهلم عاقا تو محل میگردونه !) خوف خوف خوف (گلی نانوشته مال کورنیلیوسه [ایجاد رول پلیینگ هری پاتری ]) عاف عاف عاف (دل من و تو نیست که، پدر سگ توله سگ)

فنگ در لابلای افکارش ابتدا به حضرت فلافی (مرلین سگ سانان) توسل میکنه و چنگ میزنه. پاسخی جز پدر سگ از آسمان دریافت نمیکنه. بنابراین یاد حوزه آبخیز علمیه قزوین و خطبه های برادر حمید میوفته. بلافاصه پارسشو میخوره (کظم غیظ)، ولی چون توله سگه، یکهوع شاکی میشه و از جلوی در خونه میزنه کنار و میره سمت خونه خان داییش. از قرار معلوم و به شهادت راقم این سطور، محل خونه خان دایی در مزرعه ای مشرف به مزرعه ویزلی ها بود. فنگ داگارات (بر وزن آپارات) میکنه و جایی در جلوی مزرعه بین مرغ های در حال فراغت از تحصیل! در میاد...

- غُد غُد ! غُد غُد غووودا غُد غُد... (اوا خاک به سرت ! عسل جوون ؟! فکر کنم این دفعه توله سگ زاییدی. از تو بعید نبود...)
- غُد؟ (چی شدع؟)
- غُده غود غُدی (پدر سگ شده...)
- غووووود ! غودی غودی (وااای ! حاجیه عسل یه سگ زاییده)

پچ پچ طولانی بین مرغ های داخل مرغ دونی شکل گرفت و همه در ابتدا به فنگ که زیر مرغی عسل نام قرار گرفته بود خیره شده بودند و بعد با چهره ای متاسف و حاوی پیام های مثل "خاک بر سرت، تخمت حرومت، حیف حاجی خروس و ..." به خود عسل نگاه می کردند. عسل با تعجب چند تا غد غد میکنه و به فنگ و بعدش به بقیه نگاه میکنه و میگه:

- غُد غُد غُدا ! (قبل از عروسی، جی اف زومبه بودم ! )

فنگ گیج میزنه ولی چون حوصله خاله بازی نداره از زیر مرغ میاد بیرون، فحشی سگی نثار داگارات ناقص خودش میکنه، چند تا پارس کرک ریز هم ضمیمه اش، بعدش با حالت هاری مرغ دونی رو تیکه پاره میکنه میزنه بیرون و جلوی مزرعه خان دایی در میاد. گلی رو توی مزرعه می بینه که به عنوان سگ گله داره گوسفند و گاو و میشا رو تفکیک جنسیتی میکنه که ببره برای چرا !

فنگ ناگهانی میره جلو، پاچه گلی را با دندون نرمش میگیره میکشتش کنار و داد میزنه:

- وووواف هاف هاف ؟ (منو میخوای؟)

گلی که یک بولداگ 12 سیلندر بود و خیلی گولاخ، فقط زل میزنه توی چشای فنگ...

فنگ: واف واق واق؟ پوواف ! واق یا واف ! (منو میخوای؟ یه کلمه ! آره یا نه !)

گلی زبون آبدارشو بیرون میندازه. من و منی میکنه و میگه:

- ووییییوواف ( راستش... ئه... راستش من دیشب ... دیشب ... با سگ عاقوی پتی بل عقد کردم... )

فنگ چمباتمه سگی میزنه. سرشو میندازه پایین و بغض از ناکجا میاد حلقومشو فشار میده.

گلی:‌ پووو آآآٰف (حالا ناراحتی نکن پسر عمه)... گوووواااف (سگ عاقوی پتی بل پنجشنبه جمعه ها میره شکار)... واف (پنجشنبه رو به پاکوتاه، سگ حنا وقت دادم... ناهار دعوتش کردم توی سگ دونی... تو هم بیا... زومبه و اسکوبی دو و بشوگ هم میگم بیان. پاشو بیا. خیانت توی خون منه ! )

یه لحظه استخوون طلایی رنگ در بالای سر فنگ ظاهر میشه که به موجب اون مقدمات بندری زدن توله سگ فراهم میشه آآآآمـــا خیلی زود استخون داخل ابر تفکر جاشو به چهره اندوهگین برادر حمید میده و خبر از امر به منکر و نهی از معروف میده و انذار میده (هشدار ادبی: نویسنده فاقد قدرت استفاده از افعال گوناگون است و فقط به "میده" چنگ زده) که آسلام ممکنه در خطر بیوفته.

فنگ از گلی روی بر میگردونه، بدون هماهنگی با راوی رول، چند تا پارس بنفش میکنه، هاگرید از ناکجا با موتور سیریوس در اطراف مزرعه ظاهر میشه. فنگ بدو بدو می پره داخل جایگاه هری پاتر که متصله به کنار موتوره. بلافاصله هاگرید دور سریعی میزنه. فنگول شیشه حاوی محلول مجهول الهویه ای رو تو دهنش میگیره و حین آخرین چرخش موتور پرنده بر فراز مزرعه مذکور، شیشه رو خرد میکنه توی صورت گلی !

صفحه رول به منظور آغاز تیتراژ پایانی دو قسمت میشه. قسمت اول چهره شاد فنگول از انتقام رو در میان وزش خنک باد نشون میده که زبونشو بیرون انداخته و کلاه خلبانی به سر داره، و قسمت دوم صورت تخلیه شده و سوخته گلی رو به تصویر میکشه که رگ و نورون های سر و صورتش مثل ماکارانی آویزون شدند.

ای زن (ایضا ! ) در آخرین صحنه ضمن پخش ترانه forever young از Bob Dylan و همچنین نمایش اسامی دست ان در کاران این رول مخصوصا خانواده محترم حسینی و کلونل کفدر صدوق قره چک قرا داغی، مسیر میدون ونک تا تجریش دیده میشه که ساحره ها یکی پس از دیگری از ترس اسیدپاشی با ماسک و چفیه روی جاروهاشون پرواز میکنن. گروه های امدادی و آتشنشانی و آتشفشانی و ج.ف.م (جانم فدای مدیران) و غیره هم در حال گشت زنی و خدمت رسانی هستند.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱۱:۲۷:۵۸
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱۲:۰۹:۴۹

----------



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
تازه اسلیایی:

- جونِ تو این خوراکمه!
- نه بابا! خالی نبند، تو و این حرفا! اصلا مگه داریم؟!
- دِ دارم می گم جونِ تو! اصلا الان بریم خوبه؟

دو مشنگِ مو فَشَن در یک اتومبیل مشنگ سازِ بسیار گرانِ مشنگی نشسته و با هم پیرامون قلعه متروکی که در دوست ها وجود داشت بحث می کردند. به گوششان رسیده بود که در آن جا روح وجود دارد، اژدها و هیولا و هزاران چیز دیگر هم آن جا هست. اما راهب محلشان می گفت که این ها را برای بچه ها می گویند که شب جایشان را خیس کنند و شکمشان روان شود.

اما... اما امان از دست این جوانی و جنونش، وقتی جوانید دلتان می خواهد کشف کنید.فراتر از نباید ها بروید، آنچه را که کسی ندیده است ببینید.همه این ها جوانی است و جوانی همه این ها. یک سری نکات هم راجع به جوانان خواستم بگویم که اصلا ولش کنید ... رول به این خوبی دیگر چرا نصیحت و نکته؟!

خب و اما ماجرای آن دو مشنگِ فشنی که گفتیم. یکی شان اصغر بود و موهایش را از هر طرف به جناحین سیخ کرده و دیگری هم کیانوس نام داشت و اجازه دهید که تاکید کنم کیانوس! نه کیانوش! چون خود او هم خیلی بر این مسئله تاکید داشته و به همین خاطر موهایش را از هر طرف به یک طرفِ خاص سیخ کرده بود، البته خود نویسنده هم تا به این لحظه نمی داند که تفاوت کیانوس و کیانوش چه ربطی به سیخ کردن مو دارد، که حالا به یک طرفِ خاص باشد یا به چند طرف.

کیانوس پشت فرمان نشسته بود و یک دست روی فرمان و دست دیگر در دماغ ماشین خوشکل دَدی اش را می راند و فرمان را انگولک می کرد و اصغر هم هر دو دست تا آرنج در دماغ، هر جایی را که می توانست انگولک می کرد و راستی تا یادم نرفته است، بگویم که اصغر به رفقایش گفته بود او را هیبرانیزس خطاب کنند که در زمان کوروش متصدی بخش خدمات واحد ب-12 سرویس های بهداشتی قصر بوده است. به همین خاطر هم، دوستان و رفقا و بچه محل ها او را "هیبی انگولک" خطاب می کردند.

اکنون هم این دو نفر با سه برابر سرعت مجاز به سمت همان قلعه مذکوری که گفتم در دوردست ها قرار داشت می رفتند. آن ها در راه همینطور می رفتند که ناگهان دیدند یک چیز سرخ رنگی وسط جاده افتاده و تکان نمی خورد، پس در جا پایشان را روی ترمز فشار دادند و با صدای خفنی متوقف شدند. هیبی که همچنان دست هایش درون دماغش بود رو به کیا می گوید:
- این چیه کیا!
- من نمی دونم هیبی.
- عه! چه جالب منم نمی دونم.
- راست می گیا! خیلی جالبه! نه من می دونم چیه نه تو!
- چه اتفاق خفنزی! بیا سلفی از خودِ نادانمون بگیریم به اشتراک بذاریم.
- تو صفحه من یا صفحه تو؟
- صفحه من و تو نداره که! بگیر زود باش بگیـ... آها ، آها! گنشتمش! عااااخ!

هیبی این را گفت و دست راستش را از آن غار علی صدر بیرون کشید و با لبخند نگاهی به آن جسم آلوده که استخراج کرده بود انداخت و بعدش هم حرکتی کرد که نویسنده پس از دیدن آن تا مدت ها لب به آب و غذا نزد. کیا هم یکی دوتا عکس از این صحنه و بعد از صحنه نادانی مشترکشان گرفت و سپس به اشتراک گذاشت و در جا هم کلی شصت رو به بالا خورد. بعد هم که عکس هایشان را گرفتند، روشن کردند و رفتند به سمت همان قلعه مذکور که بی هوا رفتند روی یکی از این دست اندازهایی که دست بر قضا همان شی سرخ رنگ بود و در هوا سیصد و شصت و نه بار دور خودشان چرخیدند و از آن جایی که بسیار بسیار خرشانس تشریف داشتند، روی چهار چرخ به زمین برگشتند و در حالی که هوار می زدند «چه باحال! چه باحال!» دور شدند و از این که نفهمیدند چه شده و این ها سلفی ها گرفتند و به اشتراک گذاشتند...

پایان

پس این انتقامش کجاش بود؟
از پشت صحنه می گویند که انتقامش باشد برای جلسه بعد، اما از این طرف هم می گویند اگر انتقامش را ندهید عمرا اگر نمره بدهیم. اصلا شما چرا نویسنده را تهدید می کنید! مگر نمی دانید که نویسنده اعصاب درستی ندارد! یک هو دیدید که نویسنده با اره آمد نصفتان کرد ها! اصلا هبی و کیانوس بیایند این جا بایستاند. حالا یکی برود نویسنده را صدا کند که بیاید.

سپس نویسنده در حالی که جای چرخ ماشین روی شنل و صورتش مانده بود نعره زنان وارد کادر شد. بر خلاف همیشه این بار با یک اره دستی در دست وارد کادر شد و چهره اش هم نشان می داد که اصلا اعصاب ندارد! ورنیکا شنلش را در آورد و به سمت یکی از دستیاران پشت صحنه پرتاب کرد، قلنج گردنش را هم شکست و با گام هایی قیصرانه آرام به سمت هیبی و کیانوس حرکت کرد.
- به نظرت این می خواد چی کار کنه کیا؟
- نمی دونم.
- عه! چه جالب منم نمی دونم! بیا به اشتراک بزاریمش!
- باشه. حالا تو صفحه من یا تو؟
-بعبعبععععع ععععععع...

این آخرین سخن هیبی بود و او دیگر هرگز، هیچکس و هیچ چیز را انگولک نکرد. صحنه نادانی آن ها برای شصت و سه هزار و پانصد و نود وهشتمین بار، در حالت کنسرو شده، در صفحه شبکه اجتماعی شنل قرمزی به اشتراک گذاشته شد.

دیگه رِیلی رِیلی پایان!


be happy


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴

لیلی اونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۵ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۵ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۸
از "همون جایی که همه هستن"
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
نقل قول:
1.در قالب یک رول،از یک شخص به هر دلیلی(اشاره شود)انتقام ماگلی بگیرید.(تنها پیش برد سوژه مهم نیست.توصیف ها،خلق صحنه،شخصیت پردازی و بیان احساسات اشخاص مهمه!)



یه روز سرد برفی دیگه درحال شروع شدن بود، خورشیدی تو آسمون دیده نمیشد ، میتونستم از همین پشت پنجره سردی هوا رو حس کنم.نمیدونم چرا من برعکس همه آدما از هوای ابری بیشتر از هوای آفتابی خوشم میومد. دستامو زیر چونم گذاشتم و به دونه های کوچیک و بزرگ برف که آروم رو زمین می نشستند نگاه میکردم.

در یک لحظه دلم خواست بیرون برم، پس سریع کلاه و شال گردنم رو به همراه شنل برداشتم و از پله های خوابگاه سرازیر شدم.
روی پله آخری بودم که سیریوس رو دیدم، اما طبق معمول با جیمز پاتر!
شک داشتم برم یا نه ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم و به طرفشون راه افتادم، بدون توجه به جیمز رو به سیریوس گفتم:
-سلام، سیریوس میای بریم بیرون؟...هوا، امروز عالیه!

سیریوس که از قبل با اشاره جیمز متوجه حضورم بود، با لبخند گفت:
_اوه البته، چرا که نه؟ خودمم تو فکرش بودم، بریم.

و اینجا بود که جیمز دوباره بخاطر بی محلی ها ازما دور شد!

( چند دقیقه بعد)


در حین راه رفتن، صورتم رو، رو به آسمون کردم تا دونه های برف رو پوست صورتم بشینن؛ اما با صدای فریاد کسی جوری سرمو چرخوندم که گردنم، رگ به رگ شد.
من درحالی که گردنم رو از روی شال ماساژ می دادم، سیریوس چند قدم جلو رفت ولی سریع برگشت و گفت:
-بدو لیلی، فکر کنم باز جیمز دسته گل به آب داده!

با ترسی که تو وجودم رخنه کردم بود، دویدیم به طرف صدای فریاد و من تو دلم گفتم:
"باز دوباره"

( کلاس معجون سازی)

همه دانش اموزا مشغول نوشتن گفته های استاد بودن، اما من به شدت تو فکر بودم به قدری که متوجه استاد که مخاطب حرف هاش من بودم نشدم و با ضربه ای که سیوروس بهم زد! به خودم اومدم و گفتم:
-بله استاد؟
-خانم اوانز، مثله اینکه از کلاس استفاده مفید نمی برید؟!
-خیر استاد... یعنی... خب مشکلی پیش اومده و فکرم مشغوله... به هر حال عذر میخوام!

تا این جملات رو گفتم کاملا برگشتن سر سیریوس و جیمز رو حس کردم، خوب متوجه منظورم شدن!

-شما دانش اموز خوبی هستید خانم اوانز، اما این دلیل نمیشه که مشکلاتتون رو به سر کلاس بیارید... مفهومه؟
-بله... تکرار نمیشه.
-بسیار خب... این جلسه هم به اتمام رسید، تکالیفتون رو حتما انجام بدید!


استاد اینو گفت و از کلاس خارج شد.

(نیمه شب در خوابگاه )

دوباره پشت پنجره نشسته بودم و خیره به سیاهیه شب! فکر انتقام دست از سرم بر نمیداشت... انتقام از جیمز پاتر... کسی که همه رو تو مدرسه اذیت میکنه و امروزم با طلسم، گربه یکی از دانش اموز ها رو اذیت کرد، اون صدای فریاد هم برای صاحب گربه بود، مطمئن بودم هیچ وقت چشم های غرق در اشکش رو فراموش نمیکنم!


نمیدونم چه جوری شانس میاره که پروفسور دامبلدور، متوجه کار هاش نمیشه! به هر جهت من نمی تونستم به روش جادوگری انتقام تموم کسایی که ازش ضربه خوردن رو بگیرم... پس، میمونه روش های ماگلی؛ ولی چه جوری؟ دیگه داشتم به انفجار نزدیک میشدم که فکری به ذهنم رسید... جیمز یه حیوون داشت... خیلی بهش اهمیت میداد و دوسش داشت، يه جغد با پرهاي سفيد ابريشميِ بسيار نرم... خودشه !

بین تموم وسایل هایی که داشتم به دنبال یه وسیله به درد بخور گشتم... حالا زیاد خوبم نبود ولی کارم رو راه مینداخت. دعا میکردم همه خواب باشن چون ورود به خوابگاه های دیگه به جز خوابگاه خودمون ممنوع بود!
پاورچین پاورچین به داخل خوابگاه پسرا رفتم و شروع کردم به گشتن تخت خواب جیمز... غرق در خواب بود، آروم چسبی رو در اوردم و به طرف حیوونش رفتم، اونم خواب بود، تعجب كردم اخه جغد شب ميخوابه؟ بيخيال اين موضوع شدم اما همین که دهانش رو با چسب بستم بیدار شد.


نتونست سر و صدا کنه! منم به سرعت کارم اضافه کردم... وسیله اي داشتم که باهاش میتونستم پرهای حیوون طفلی رو بکنم، مثل يه جور قيچي، منتها وحشتناك تر و برنده تر، هر چند دلم نمی اومد ولی مجبور بودم، مجبور!
وقتی کار پرها تموم شد، با تموم سخت دلی با یک چاقوی نوک تیز زخمی بر روی بدن حیوون کاشتم! از درد ناله میکرد... نزدیک بود اشکم در بیاد برای همین سریع وسایل رو برداشتم اما تا اومدم بلند شم صدای پای کسی رو شنیدم!

درحالی که آب دهانم رو با صدا قورت می دادم، تغییر رنگ صورتمو به وضوح احساس کردم. تنها جایی که تو اون لحظه میتونستم مخفی بشم زیر تخت جیمز بود. پس به سرعت به زیر تخت خزیدم. صدای پا نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه حس کردم جلوی تخت ایستاد، نفسم رو تو ریه هام حبس کردم. اون شخص کمی این ور و اون ور رفت و آخرشم از اونجا دور شد... نفس آسوده ای کشیدم و با احتیاط از زیر تخت بیرون اومدم!

( ظهر روز بعد، سرسرای بزرگ هاگوارتز)

میتونستم به مرلین قسم بخورم که تا صبح خوابم نبرد، کار من اوج بی رحمی بود، اما سعی در متقاعد کردن خودم داشتم و همش تو دلم میگفتم "لازم بود".
سیریوس و جیمز دقیقا رو به روی من نشستند و سیریوس گفت:
-نگران نباش جیمز،بافي رو بردمش به درمانگاه خانم پامفری، زود خوب میشه.

جيمز درحالي كه از شدت ناراحتي صورتشو با دست هاش پوشونده بود، گفت:
-نگران؟ هستم، ولی متوجه نمیشم، اخه کار کی بوده؟ خیلی بی رحمی به خرج داده، من بافي رو خیلی دوست دارم.
-نمیخوام بهت بی احترامی کنم جیمز، اما کار های تو هم دستِ کمی نداره، نمونش همین دیروز. در ضمن، احتمالا کار یکی از دانش اموز هاست، انتقام کار هاتو ازت گرفته... ازت خواهش میکنم دست از این کارهات بردار، فکر میکنم این فقط یه اخطار بود!

با این حرف سیریوس، جیمز به فکر فرو رفت و تا اخر دیگه حرفی نزدند! امیدوار بودم که درس عبرتی باشه براش!




ویرایش شده توسط لیلی اونز در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۲۰:۵۶:۳۴

تصویر کوچک شده


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
1.در قالب یک رول،از یک شخص به هر دلیلی(اشاره شود)انتقام ماگلی بگیرید.(تنها پیش برد سوژه مهم نیست.توصیف ها،خلق صحنه،شخصیت پردازی و بیان احساسات اشخاص مهمه!)

فلش بک خردسالی رز


- بدش به من!
گوینده ی این دیالوگ دختر بچه ای 5 ساله با موهای فرفری بود. دختر روی صندلی کوچک مهد کودک نشسته بود و پاهای عروسکی را گرفته بود و می کشید.
رو به روی او دختری دیگری نشسته بود و دست های عروسک را می کشید و می گفت:

- نوموخوام! عروسک منه!
- بدش من!
- نچ نومو دَم! مال خودِ خودمه!
- بدش به مـــــــن!
-نو مو گیری! خو من اول پیداش کردم.
- بدش به من!

در بین درگیری دو دختر و کشیدن عروسک به چپ و راست عروسک بی چاره طاقت نیاورد و دست و پایش کنده شد.
- اهــه اهــه اهــه... مـــامـــان!

ماری، سرپرست کودکان پنچ ساله با بی میلی بافتنی اش را کنار گذاشت و به سمت دو دختر آمدو پرسید:
- باز چی شده کیتی؟
دختر مو صاف عروسک را بالا گرفت و هق هق کنان جواب داد:
- عروسکم رو خراب کرد...اهــه اهــه اهــه!
- رز!

فینیشت فلش بک؛ استارت فلش بک کودکی

کیتی دفتر تازه اش را روی میز گذاشت و به بغل دستی اش گفت:
- دفترم رو ببین چه نو ـه!
بغل دستی اش جواب داد:
- خو روز اول مدرسه می خوای کهنه باشه؟
- آخه مال تو کهنه س...نکنه مال خواهرته؟

رز دستان مشت کرده اش را روی میز گذاشت و نفس عمیق کشید و گفت:
- من از وسایل خواهرم استفاده نمی کنم دفترم هم نو ـه! تازه دیروز خریدم. از مال تو هم نو تره!
- نه مال من نو تره!
- من زودتر خریدم!
- مال...من...نو...تره!

معلم کلاس اول عینکش را از چشمش برداشت و گفت:
- کیتی چرا جیغ می زنی؟
- خانم اسنیت رز می گه من وسایلم رو از داداشم گرفتم می گه کهنه س!
- رز!

پایان فلش بک کودکی رز؛ شروع فلش بک نوجوانی رز


کیتی به جغدی که به سمت خانه ی رز می آمد اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو!
- وای جغده! مطمئنم از هاگوارتزه!
- از کجا؟
- هیچی ولش کن...نگاه کن چه رنگ قشنگی داره!
- آره رنگش قشنگه ولی تو یه چیزی راجب اینکه از کجا اومده گفتی!
- نه..نه من چیزی نگفتم.

قبل از اینکه کیتی بتواند جوابی دهد، جغد به خانه رسید. رز هیجان زده پنجره را باز کرد و جغد وارد شد. کیتی جغد را گرفت و رز نامه را از پایش باز کرد.
- بخون ببینیم چیه رز!
ولی رز که از روی آرم هاگوارتز فهمیده بود نامه درباره ی چیست و مصمم بود نگذارد کیتی نامه را بخواند.

- نه کیتی نامه مال منه نمی شه بخونی.
- ولی تو که همیشه می گذاشتی SMSهایت رو بخونم!
- این فرق می کنه
- تو از کجا می دونی نامه مال توـه؟

اگر رز اسمش را به او نشان می داد او آرم هاگوارتز را می دید پس گفت:
- من می دونم.
- ولی... خــــــالـــــــه! یه نامه اومده رز نمی ذاره ببینم مال کیه!
- رز!
- ولی مامان نامه از مدرسمه!

الآخر فلش بک نوجوانی رز


رز با یاد آوری آن روز لبخند زد.آن روز اولین باری بود که همه به جای اینکه او را مقصر بدانند کیتی را مقصر می دانستند! کیتی مهرمار داشت همه دوستش داشتند و همیشه حرفش را قبول داشتند با اینکه اکثر اوقات حرف هایش واقعیت نداشت.

حالا برای باری دیگر پس از گذشت پنج سال سال داشت به محل سوکنت قبلی یشان بر می گشت...جایی که همکنون کیتی زندگی می کرد و می خواست انتقام بگیرد. انتقام همه ی دعواها و سر زنش هایی که از کودکی تا بزرگ سالی به خاطر دروغ های او شنیده بود را بگیرد.

ساعت دوی نصفه شب بود و کوچه در تاریکی مطلق قرار داشت حتی چراغ های سر چهار راه ها هم خاموش بود. در این وقت شب پرنده هم پر نمی زد. تنها صدایی که شنیده می شد صدای دعوای دو گربه بر سر غذا بود.

رز آرام آرام از سر کوچه به سمت خانه ی قدیمی در آخر کوچه نزدیک می شد . با هر قدمی که برمی داشت یاد روز های کودکی اش می افتاد که هم خاطرات خوب بود و هم بد. اینجا بود که به دنیا آمده بود و اینجا بود که برای اولین بار دختر همسایه ی کناریشان کیتی را دیده بود و همین جا بود که بهترین و بد ترین روز های زندگی اش را گذرانده بود.

از برگشتن به اینجا خوشحال بود حس آشنایی که کوچه داشت به او آرامش می داد. دیدن درختانی که قبلا نهالی کوچک بودند ولی حالا قد کشیده بودند و بزرگ شده بودند، دیدن خانه های همسایه ها، دین اینها حس خوبی را به رز می داد.

کم کم به خانه ی قدیمیِ انتهای کوچه رسید. خانه همان گونه بود که به یاد داشت؛ نمای کلی خانه سفید بود ولی به خاطر اینکه سالیان یال بود که تمیز نشده بود بیشتر به خاکستری می خورد.برخی از آجر های خانه از جا کنده شده بود و این قدمت خانه را نشان می داد. در قهوه ای رنگ خانه هنوز هم پوسیده بود. هیچ چیز تغییر نکرده بود. با ورد در خانه را باز کرد. پاورچین پاورچین از پله های سنگی و نیمه ریخته ی خانه بالا رفت.

مانند بچگی اش، اتاق کیتی اولین اتاق از سمت راست بود. دستش را روی دستگیره گذاشت و به پایین فشار داد و در با صدای تق آرامی باز شد. کیتی بی خبر از همه چیز روی تخت به خواب عمیقی فرو رفته بود. رز روی صندلی کنار تخت نشست و در خاطرات کودکی غرق شد.

حالا که به اینجا آمده بود شکی در وجودش افتاده بود آیا رفتار های بد کیتی به حدی بود که باعث کشتش شود؟ وجدانش با احساسش در تناقض بود. احساسش مرگ کیتی را می خواست و وجدانش طلب بخشش می کرد. در آخرین لحظه ها دچار دوگانگی شده بود مرگ یا بخشش؟ انتخاب سختی بود.

با شدت سرش را به طرفین تکان داد و تصمیمش را گرفت مرگ یه بار شیون یه بار. چاقویی که تازه تیز کرده بود را از جیبش در آورد و به گلوی کیتی نزدیک کرد با یک فشار شدید به زندگی ای پایان داده می شد...ولی آیا قدرت گرفتن زندگی ای را داشت؟ کارد را بیشتر روی گلوی کیتی فشار داد و باعث شد رد خونی از گلویش شود.

با دیدن خون دست از کارش کشید...نه او نمی توانست باعث مرگ شخصی شود حتی اگر در کودکی رفتار نامناسبی با او داشت همه چیز بر خلاف نقشه پیش می رفت ولی هر لحظه که می گذشت بیشتر مطمئن می شد که کشتن کیتی درست نیست. کشتن کسی که هیچ دفاعی نداشت و خواب بود کار پستی بود.

شاید الان نه بعدا در مبارزه ای رو در رو انتقامش را می گرفت. آخرین نگاهش را به کیتی کرد و برگشت و از خانه بیرون آمد. به سرعت کوچه را رد کرد نمی خواست لحظه ای دیگر در آنجا باشد این آخرین باری بود که به این منطقه می آمد.





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴

کرلی دوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۳:۴۵ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
فضایی را تصور کنید که بسیار خفن است.بسیار دارک است و تاریک و فلان بیسار.چندین اسکت انسان و غول غار نشین و پوست مار و سر چند تسترال خشک شده به دیوار زده شده. ملتی بر روی صندلی نشسته اند و چند تا دمنتور از پشت دیوار پاترونوم خیلی حریصانه جمعیت پچ پچ کن را می پایند. سه چار تا سیاهچالم گذاشتیم خیلی تاریک شه.

کارگردان: کرلی جون قربون زلف کجت خلی تاریکه دوربین نمیگیره.اون دیمنتورام جم کن سر جدت.سیم میما پیچیده پاهاشون.

در آن لحظه چند دیمنتور تعادل خود را از دست داده بر روی هم میافتند.
کارگردان: کات! نگیرین این بیناموسیا رو دیگه جواز کارگردانی نمیدن بم.:worry:

کرلی خیلی خفن مابانه اخم نموده،سیاهچاله ها را از نقض قوانین ترمودینامیک معاف کرده تا دنبال کار خود بروند و دیمنتور ها را با سپر مدافعش – که موجودی خفن است- بیرون میکند.

اما جمعیت در این فضای خفن در چه مورد حرف میزنند؟آیا خفنی فضا آنها را نگرفته است؟

به مکالمه دو تن ساحره گوش میسپاریم:
-خاهران عجیب؟خز شدن دیگه.انرو تو اینستای ..گوشتو بیار جلو...آره همون.دیدم تو کنسرتشون عکس گرفته بود.من به خزو خیلا گوش نمیدم دیگه.
+اره بابا.پچفورکم به آلبوم اخرشون 0.8 از ده داده بود. پس تو واس چی اومدی؟
-میگفتن قراره ساندیس کره ای بده با کیک پاتیلی.

گروه خواهران عجیب سالهاست آلبوم نداده و سوسک سرگین غلطان خود را می سابند.جمعیت حاظر گروهی ساحره و جادوگر مرتبط یا شاید هم بی ربط با موسیقی در مورد خزیت موسیقی این گروه،ردای جدید جاری شان و جاروی جدید همسایه بغلی حرف میزنند.

-موزیکیوس دراماتیکیوس!

بلافاصله قطعه ای از موسیقی متن ارباب حلقه ها در ضمینه پخش میشود.همون که خیلی خفنه.

اون نه بقلیش،آره همون.

در با صدای بلندی باز شده و از لولا اویزان میشود.باد شدیدی می آید که کلاه گیس و آرایش و موی ملت را به هم میریزد،صدای نخراشیده ای در دور دست هار هار میخندد. شخص شنل پوشی در آستانه در پدیدار میشود.

پیکر شنل پوش تو میاید و از میان صندلی ها میگذرد.با هر قدمی که برمیدارد زمین ترک خورده،ساحره ای از میان جمعیت بی هوش میشود به حالت اسلوموشن با دهان باز و آه کشان روی زمین میافتد.پس از بر جای گذاشتن خسارات و تلفات فراوان کرلی بر روی تختی مسلط به جماعت در حال جذب خفنی در حال تراوش از او می نشیند.

-ملت!شما اینجا جمع شدید برای معرفی آهنگ جدید مون.از همین الان اعلام میکنم که موندن در این مکان ممکنه عوارضی مثل ترکیدن مغزتون و پاچیده شدنش به بیرون از گوشا و دماغتون،بروز جوش های چرکی در اقصی نقاط بدنتون،رشد قارچ در گلو و ریه هاتون و همچنین از دست دادن بسته های بیبی انیشتن تون باشه.هر چند تا اونجا که من میدونم انیشتین وقتی بچه بود فک میکردن خنگه

ملت همچنان در صحنه مانده ،برو بر کرلی را مینگرند که شرح مبسوطی در باره انیشتن می دهد:

-...خلاصه وقتی انیشتین مقالش رو توی 1907 این حدودا در مورد اثر فتوالکتریک بیرون داد میلیکان داغ کرد و گف مگه میشه بابا.چرت نگو..

میزان خفن ـیته موجود در محیط به سرعت کاهش می یابد و ملت به فعالیت های مفرحی می پردازند که دانشمندان آینده این سرزمین در دانشگاه انجام میدهند.فعالیت هایی نظیر چرت زدن،چک کردن اینستاگرام و یا زدن مخ ساحره بغلی و قص الهذا.

کرلی که ناگهان متوجه کاهش خفن ـیته محیط شده،دست در جیب کرده ، چوبدستی اش را بیرون آورده، جادوگر بخت برگشته ای را نشانه گرفته و زمزمه میکند:خفن ـو کداورا!
جادوگر مورد بحث به هوا پرتاب شده،دو سه دور میچرخد و بر روی زمین املت می گردد.در این حین ریف گیتار تندی در زمینه پخش میشود.
-خوب ملت!بریم سر اصل مطلب.
در های سالن بسته شده و یک گرامافون ظاهر میشود.کرلی که به طور رمز الودی به حالت است دستش را بر روی گوش هایش میگذارد.گرامافون روشن شده و نخستین نت های اهنگ پخش میشود.ملت هراسان یکدیگر را نگاه کرده،به شکل تابلوی جیغ در می ایند.
-جاستین بیبر!برامون جاستین بیبر گذاشته!
جادوگری نعره زنان این جمله را میگوید.دراین حین تخم چشم هایش باد کرده از حفره بیرون میپرند.ملت جیغ کشان روی یک دیگر پریده، جوش های چرکی زده و ذرات مخ دیگران را از روی صورت خود پاک مینمایند.بسته های بیبی انیشتن بسیاری منفجر شده،کارت ها و سی دی ها در چشم و چال ملت فرو میرود.
- بیــــبی بــیــــــــبی بیــــــبی اوووووههههههههههههه

خون و ذرات مغز همه جا پاچیده و اجساد سلاخی شده روی زمین افتاده است.بازماندگان زیر اجساد پناه گرفته اند و جهت پایان آهنگ مرلین را دعا نموده،و هیپوگریفی برای او نذر مینمایند.
در این حین درب دوباره گشوده شده،کرلی از در بیرون میرود.در همین حین نتیجه گیری رول را اعلام میکند:
-آیا چنین پنداشته اید که ما از خزو خیلالیانیم؟ و همانا که خیلی بیخود کرده اید و ما همواررره از گروه خفنانیم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.