صداى" جيرجير" طناب که مرد را اسير کرده بود به گوش مى رسيد و سکوت را مى شکست. مرگخوارها پشت ميز طويل نشسته و گه گاهى زيرچشمى زندانى را نگاه مى کردند. ولدمورت روي صندليش دور تر از بقيه نشسته بود و مار بزرگش را نوازش مى کرد. مار فيس فيس کنان به طعمه اش زل زده بود. صداى بلند ولدمورت نفس ها را در سينه حبس کرد.
- خب پيتر! نجينى گشنه ست بايد زودتر مراسم اعدام خيانتکارى مثل تو رو شروع کنيم..به عنوان آخرین درخواست..چى مى خواى؟
پيتر آب دهانش را قورت داد. سعى کرد بيهوش نشود. سرش را بالا گرفت و گفت:
- س..سوزان رو..
فلاش بک- دوران جوانى پيتر
- هي پيت كجا داري مي ري؟
پيتر برگشت و به دوست ماگلي اش نگاه كرد. الكس در حالي كه يك پايش روي زمين بود و پاي ديگري روي پدال دوچرخه ي قرمز رنگي بود اين سوْال را از او پرسيد.
پيتر مي خواست بدون حرف زدن به راهش ادامه دهد ولي با فكري سر جايش ايستاد ...
- پدرم تازگى ها به مرگخوارا ملحق شده، احتمالا منم بايد همین کار رو انجام بدم..اون وقت تکليف سوزان چى مى شه؟ مى دونى که اون ماگله و من جادوگر. اون نمى دونه من جادوگرم. نمى تونم جون اون رو به خطر بندازم. پس بيا بريم الکس.
الکس در حالى که چشمانش از شيطنت برق مى زد گفت:
- چرا بايد بذاريم ولدمورت از اين موضوع با خبر بشه؟ يا سوزان چرا بايد بفهمه تو جادوگرى؟
- یعنی چی الکس؟تو خودت خوب می دونی که ولدمورت وقتی کسی را به عنوان مرگخوار می پذیره تمام اطرافیان اون هم باید تابع ولدمورت باشن در غیر این صورت جزاش...
در چشمانش اشک جمع شد و ادامه داد.
-مرگه.
وسرش را پایین انداخت تا الکس اشکهای جاری اش را نبیند. الکس چيزى نگفت. او هم ماگل بود و نمى توانست بفهمد اينکه جادوگرى عاشق ماگل بشود يعنى چه! آن هم يک جادوگر سياه. با پيتر خداحافظى کرد، مي دانست مى رود پيش سوزان.
پيتر نمي توانست لحظه اي از فكر سوزان بيرون بيايد ...مي دانست كه به نزد سوزان مي رود اما...
هنوز بر سر دو راهي اي ايستاده بود و خيره به راه هاي مقابلش نگاه مي كرد كدام راه را بايد انتخاب مي كرد؟
بايد به سوزان مي گفت كه جادوگر است؟
خودش هم نمي دانست. وقتی به خود آمد که در خانه سوزان به رویش باز شده بود نمیدانست چطوری به اینجا رسیده و در زده است. سوزان در مقابل ایستاده بود. با دو دلی گفت :
- س... س... سلام سوزان
- اوه سلام پیتر خوبی؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
- ا.. اه چیزی نیست خوبم.
پیتر کلمه کلمه حرف میزد میخواست قبل از زدن حرفی تمام حرفایش را مزه مزه کند.
- خب میتونم بیام تو سوزان؟
- اوه بله البته. بابا خونه نیست و فقط مامانه پس میتونی بیای تو. میدونی که بابا زیاد از تو خوشش نمیاد.
پیتر وارد خانه ثروتمند ترین مرد ماگلی شهر شد...
------
اين داستان ها به صورت کوتاه يعنى خيلى کوتاه تر از يک پست کامل ادامه داده مى شن؛ در حد دو خط و حداكثر يک پاراگراف. نيازى نيست کل داستان رو کپى بگيريد و بعد در ادامه ش بنويسيد فقط به صورت كوتاه داستان رو ادامه بديد چون خودم در انتها همه رو تو يه پست جمع مى کنم. لطفا زبان محاوره هم ننويسيد.
راحت بنويسيد و از نوشتن لذت ببريد. نگران خراب شدن سوژه نباشيد که آريانا اينجا است.
موفق باشيد.