هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
#98

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
فرد عجیبی وارد کلاس شد که اگر عظمت یک غول را نداشت، به سختی می شد او را شناخت. یک پیشبند کثیف قهوه ای رنگ که بیشتر به پیش بند کفاش ها شبیه بود تا آشپز ها پوشیده بود و کلاهی به سر داشت که برای سرش کوچک بود و به قسمتی از موهای خشکش تکیه داده بود و مانند ساختمان های بساز و بفروشی ، هر لحظه امکان داشت از روی سر هاگرید واژگون شود.در دست یک باد بزن و یک کتاب آموزش کیک پزی با نام کدبانو داشت. بر خلاف جلسات قبل با دانش آموزان به طور تمام و کمال سلام و احوال پرسی کرد و بعد از حضور و غیاب، کلاس را شروع کرد.
- میدونین بچه ها؟ این کلاس سخف دار خیلی صفا نداره. باید فرهنگ سازی کنیم. بچه ها، آب هست ولی کم هست...

هاگرید برای چند لحظه سکوت کرد تا دانش آموزان به ارتباط سقف کلاس با فرهنگ و کمبود آب پی ببرند و سپس ادامه داد:
-حدس بزنید برناممون چیه! بگو ممد.
- میخوایم با گیلاس های بورکینافاسوییمون کیک درست کنیم؟
- میخوایم گیلاس پلو درست کنیم؟
- قراره یه...
-نع نع نع اشتباهه اشتباهه! ماشین لباس شویی رو خودت میشوری؟ میخوایم گیلاسا رو دور همی بخوریم. بعله! من زیاد سخت گیری نکردم و یه میوه ی دم دست گفتم تا دور همدیگه بخوریم. درضمن بچه ها، اولیای چند نفر زنگ زدن گفتن که گیلاس خیلی خرج رو دستشون گذاشته و درس ما ارزش این همه خرج کردن رو نداره. در پاسخ اونا هم باید گفت اشتباهه اشتباهه.

دانش آموزان زجر کشیده برای به دست آوردن گیلاس:

هاگرید ادامه داد:
-تاحالا به ضرب المثل آشپز که دوتا شد، آش یا شور میشه یا بی نمک توجه کردین؟ من که توجه نکردم! بیشینین توجه کنید و مشخاتونو هم بنویسین! البته قبلش گیلاساتونو بیارین من بخورم یه وخت مسموم نباشه اولیاتون پاشن بیان شکایت و ازون ور هم اسنیپ بی اعصاب امتیاز هامونو کم کنه!

1-خوب دوستان! برای این جلسه به گروه های دو یا چند نفره تقسیم بشین و یک کیک درست کنید. میتونید یک کیک خوب بسازید یا اینکه خرابکاری کنید و آخرش آش کیک یا خیلی شیرین شه یا خیلی بی شکر!(30 نمره)(به صورت رول) سعی کنید از قوه طنزتون استفاده کنید. هر هم گروهی ای که دوست داشتین رو انتخاب کنید. بدون محدودیت! هم گروهیتون میتونه ولدمورت باشه حتی ...


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۰ ۱۰:۱۳:۲۷

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#97

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
1- برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.(حداقل 20 خط) (25 نمره)


تد تانکس به سرعت به سمت دفتر مدریت مدرسه می رفت.برای تکلیف درس آشپزی باید گیلاس بورکینافسو را برای هاگرید می برد. او مدت ها دنبال این میوه می گشت اما آن را پیدا نمی کرد و اکنون چاره کار این بود تا از مدیر بخواهد او را با رمز تاز به بورکینافاسو بفرستد.

تد جلوی مجسمه نگهبان دفتر مدیر ایستاد و گفت:شاهزاده دورگه

مجسمه جان گرفت و راه پله را نمایان کرد،تد از پله ها بالا رفت وبه در اتاق مدیر رسید،ابتدا در زد وسپس وارد شد.

پروفسور اسنیپ؛روی صندلی نشسته بود و با دیدن تد گفت:
-حتما تو هم می خوای به بورکینوفاسو بری!

-بله پروفسور شما از کجا... ؟

-پسر جان حداقل پنجاه نفر قبل از تو اومدن اینجا.میشه پنجاه گالیون.

-پنجاه گالیون چه خبره مگه؟!

-بیست گالیون هزینه تبدیل شی ء به رمزتاز،بیست گالیون برای این که دارم این کار رو غیر قانونی انجام میدم،ده گالیون مالیات بر ارزش افزوده!

-مالیات بر ارزش افزوده؟!!مگه به رشوه هم مالیات بر ارزش افزوده تعلق میگیره؟!!

-به خاطر بلبل زبونیت 50 امتیاز از گریفندور کم میشه. حالا زود باش تصمیم بگیر!

تد کیف پولش را درآورد ؛پنجاه گالیون روی میز گذاشت و یک شانه پلاستیکی از اسنیپ گرفت .چند لحظه بعد ؛ تد درست وسط یکی از خیابان های بورکینافاسو ظاهر شد.

ابتدا نگاهی به دوربرش انداخت سپس به طرف اولین میوه فروشی رفت.

-ببخشید آقا شما گیلاس بورکیوفاسو دارین؟

-ای بابا ! خسته شدم این قدر به همه جواب دادم .بیرون شهر ، سه تا تپه هست که کنار همه.پشت این تپه ها کلبه دینگ پیره.اون تنها کسیه که این میوه رو داره.

-ممنونم

تد به سرعت به راه افتاد؛آرزو کرد کاش نیمبوس دو هزار و یک اش را می آورد.به سختی از تپه ها بالا رفت تا به کلبه دینگ پیر رسید.

چند بار در زد.ساحره ای بسیار پیر که شاید بیشتر از پنجاه قرن سن داشت در را باز کرد.

-می دونم چی می خوای . بیا تو .

تد به سرعت وارد کلبه شد.کلبه بسیار قدیمی بود . تنها نوری که کلبه رو روشن می کرد ، نور خورشید بود که از پنجره به درون اتاق می تابید.

روی یک کاناپه نشست و منتظر دینگ پیر ماند.
تقریبا پانزده دقیقه طول کشید تا دینگ پیر از در کلبه به کاناپه برسد!
حالا تد برای اولین بار معنای دقیق کلمه <<پیر>> را فهمید!

-خوب؟

-خوب چی؟!!

-مگه نگفتین که میدونیین من چی می خوام؟

-اوه.بله.بله . ببخشید من تازگیا حواس پرتی گرفتم!گمونم یک کمی سنم بالا رفته! پنجاه نفر قبل از تو اومدن و اون گیلاس رو از من گرفتن .
فکر می کنم هنوز چند تا دیگه توی انبارم داشته باشم.الان برات میارم.

-بله ازتون ممنون میشم.

-ممنون؟ممنون یعنی چی؟!!!

تد با وحشت به پیرزن نگاه کرد و گفت:

-خوب یعنی ازتون تشکر می کنم.

-اوه..درسته پسرم منو ببخش اینگلیسیم اصلا خوب نیست آخه زمانی که جوان بودم هنوز این زبان اختراع نشده بود! :lol2:

تد:

تد وحشت زده بود مگر این پیرزن چند ساله بود؟!بیست دقیقه طول کشید تا دینگ پیر از خانه بیرون رفت.تد نگاهی به ساعت انداخت یک بعد از ظهر بود.سپس با دهانی باز خوابش برد.




پنج ساعت بعد!


-بیدار شو پسرم گیلاس بورکینو فاسو رو برات آوردم.

تد با شنیدن صدای پیرزن از جا برخاست.گیلاس را از او گرفت و پس از تشکر از او خداحافظی کرد.چون در زمان جوانی دینگ پیر؛انگلیسی هنوز اختراع نشده بود،تد مجبور شد معنای خداحافظی را به او بفهماند!
سپس از کلبه بیرون آمد.شانه پلاستیکی را از جیبش بیرون آورد؛نوری آبی رنگ درخشید و چند لحظه بعد تد در دفتر مدریت هاگوارتز ظاهر شد.
هیچ کس آنجا نبود. تد شانه را روی میز مدیر قرار داد سپس به از اتاق خارج شد وبه سمت خوابگاه گریفندور رفت.




. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)


لرد ولدمورت؛پیش بند سفید آشپزی را روی ردای سیاهش بسته بود.کلاه آشپزی سفیدی،دقیقا همرنگ پوستش بر سر داشت اگر کسی او را نمیشناخت؛گمان می کرد کلاه به سرش چسبیده است. در دستی که همیشه چوبدستی بلندش را نگه می داشت،اکنون ملاقه ی آشپزی بود.ولدمورت رو به جمعیت گفت:

-خوب مرگخواران عزیز،پس از وارد کردن جسم و گوشت یک خادم وفادار،برای مرحله آخر معجون؛خون یک دشمن قسم خورده لازمه.... .





پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#96

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
1- برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.(حداقل 20 خط) (25 نمره)

زردپوشان رو به روی تابلو اعلان ها ی تالار خوصوصی جمع شده بودند و به برنامه ی کلاس ها نگاه می کردند و تصمیم گیری می کردند چه کسی سر چه کلاسی برود.

وندلین آخرین نگاهش را به اعلامیه کرد و بو به روی تابلو کنار رفت تا نوگلان باغ دانش جایش را بگیرند و در همان حال گفت:
- من تغییر شکل و دینی رو شرکت می کنم!
فنگ رو دو پا بلند شد و دو پای ( دست؟) جلویش را به دیوار تکیه داد و پارس کرد:
- وااف!
که به احتمال زیادمعنی "من ماگل شناسی و معجون سازی می رم" یا "هافلپاف کدام طرفه؟ " می داد.

زاخار بعد از استخاره کردن کلاس هایی رو که می خواست را انتخاب کرده بود ولی قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، لاک پیش دستی کرد و اعلام کرد:
- دفاع در برابر جادوی سیاه و مراقبت از حیوانات جادویی مال من!
زاخار بلافاصله بعد از لاک گفت:
- تاریخ جادوگری با...اِ لاک من می خواستم برم دفاع!

لاک با فرمت " به من ربطی نداره" رفت و کنار وندلین نشست و زاخار برگشت به سمت تابلوی اعلان تا کلاس دیگری اتنخاب کند.
- ولی شما که همه ی کلاس های سیاه رو برداشتید...یعنی من برم سر کلاس یه محفلی؟...ننگ اش از روی دامن پاک نمی شه...من می خواستم برم دفاع...

لاک با همان فرمت به زاخاریاس نگاه می کرد و زاخار که دید امکان ندارد برود سر کلاس دفاع مجبور شد کلاس دیگری را انتخاب کند. بقیه ی هافلی ها هم کلاس های مورد نظرشان را انتخاب کرده بودند و فقط کلاسی به نام آشپزی مرلینی مانده بود و کسی هم نبود تا آن را انتخاب کند.

- من می رم... من می رم آشپزی می کنم...من کلاسام رو شرکت کردم...من بیکارم...

گوینده پس از گفتن این دیالوگ، ویبره زنان به سمت کلاس مورد نظر شتافت ولی تا به کلاس رسید از کرده ی خود پشیمان شد ولی از قدیم گفتند خود کرده را تدبیر نیست و زلزله با عزم راسخ هافلی شال و کلاه کرد و رفت تا مایه ی افتخار ننه هلگا باشد.

زلزله که دید هوا زیادی گرم است و با شال و کلاه تبخیر می شود، شال و کلاه را دور انداخت و با عینک آفتابی و کلاه حصیری به جست و جوی گیلاس بورکینافاسویی در سواحل زیبای بورکینافاسویی واقع در آنالینای ترکیه رفت.

بورکینافاسویی

زلزله روی صندلی رو به روی دریا خوابیده بود و از آفتاب دل انگیز لذت می برد و اصلا هم به یاد لندن و هاگوارتز و گیلاس بورکینافاسویی نبود بلکه در فکرش این بود که حالا می خواهد برود دریا چی بپوشد!

گارسون ساحلی که با یک سینی شربت سرخ رنگ بین ساحل می گشت و دائما می پرسید کی شربت بورکینافاسویی می خواهد، از کنار زلزله رد شد. زلزله با شنیدن نام بورکینافاسویی یاد کلاس آشپزی و بلافاصله بعد از آن یاد وندلین آتش افزار افتاد و با یک محاسبه ی ریونی سریع در یافت که اگر تا عصر یعنی دقیقا دو ساعت دیگر با گیلاس به هاگ برنگردد، فردا سر تیتر پیام امروز " دختری که در آتش سوخت" می شود.

بعد از انجام محاسبه جیغ کشید:
- گــــارســـون!
گارسون که از صبح توی آفتاب صد درجه مشغول خدمت سربازی بود با بی حوصلگی جواب داد:
- بله خانم!
- من گیلاس بورکینافاسویی می خوام!

گارسون کله اش را خواراند و کمی فکر کرد و گفت:
- بورکینافاسویی؟ گیلاس؟ آها! این شربت رو می گی؟
- پّ نّ پّ! عمه ی تو رو می گم.
- من عمه ندارم.
-
-
- حالا این گیلاس رو از کجا می خری؟
- من نمی خرم برامون میارن!
- خو از کجا میارن؟ :vay:
- از لندن!
رز:
***

برین دیگه دنبال چی هستین؟ بدبختی زلزله؟ بعله زلزله برگشت لندن و از مغازه ی سر کوچه شان گیلاس بور نمی دونم چی چی سویی خرید و رفت سر کلاس! بعله زلزله مایه ی افتخار هلگا ـه!

- یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

دالاهوف، دزد دریایی مخفیانه نیمه شب در آشپزخانه نشسته بودو غذا میل می کرد و این در وضعی بود که پیش بند سفید روی لباس آبی پوشیده بود و کلاهی که بر سر داشت مخلوتی از کلاه دزد دریایی و آشپزباشی بود، یک کلاه سفید مثل آشپزهای معروف فرانسوی با لبه ی بلند کلاه دزد دریایی.
این دزد دریایی با همه ی دزدان فرق می کند!
***
این شخصیت انتخابی هیچ ربطی به شخصیت اصلی دالاهوف یا مسئله ی تغییر گروهش ندارد صرفا یک ایده در ساعت 5 دقیقه ی صبح بود.




پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#95

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
1.
در خانه نشسته و مشغول خواندن روزنامه بود، ناگهان آرالیا، جغد مشکی و پر سر و صدایش، با هوهویی بلند وارد خانه شد. سرش را بالا اورد و آرالیا را نوازش کرد. آرالیا پایش را برای باز کردن نامه جلو برد. فیلیوس با لبخدی نامه را باز کرد و وقتی متوجه فرستنده آن شد کم مانده بود فریاد بزند!

فورا نامه را باز کرد، نامه از طرف مسابقات "دیدارادام" بود. یک بار نامه را خواند، دو بار نامه را خواند، سه بار تامه را خواند ولی باز از خواندن آن سیر نشد!
نقل قول:

جناب آقای فیلیوس فلیت ویک، همان طور که متوجه شدین این نامه از طرف مسابقات جهانی جادوگران خاص یعنی دیدارادام هست. شما مسابقه هوشی را به بهترین شکل حل کردین و اکنون نفر اولید.  باید با چهار نفر دیگر مبارزه کنید. شرح مبارزه در زیر آمده است.

باید گیلاس بورکینافاسویی را تا یک هفته دیگر در سوپ قارچ خود بریزید سوپ باید سالم باشد و گیلاس سمی نباشد و آن را به نفر پنجم مسابقه بدین تا بخورد و او باید بیمار شود!


خندید! به نظرش مسابقه مسخره ای بود. فورا لباس هایش را پوشید و به میوه فروشی رفت.

-سلام.
-سلام، گیلاس بورکینافاسویی میخواستم.
-مارو مسخره کردی؟ این چجور گیلاسیه؟ آخه الان فصل گیلاسه؟ برو بیرون آقا!

فیلیوس به خاطر آورد که فصل گیلاس نیست! پس نه آنجا و نه در خود بورکینافاسو گیلاسی پیدا نمیشود.

وقتی به خانه برگشت چند ساعتی فکر کرد. به فکرش رسید که به جای گیلاس بورکینافاسویی آلبالو در سوپش بریزد!

روز مسابقه رسید، سوپش را درست کرد و آلبالوهارا در سوپش ریخت برای این که طرف مقابلش بیمار شود مقدار خیلی زیادی فلفل ریخت و به محل برگزاری مسابقه رفت.

وقتی نوبت او رسید سوپش که در آن به جای گیلاس بورکینافاسویی، آلبالو بود را برای برسی داد. پس از برسی های زیاد همه داوران به این نتیجه رسیدند که تنها کسی که توانسته این گیلاس نادر را پیدا کند او است پس گفتند باید به عنوان پیروز این مرحله خودش سوپش را بخورد.

فیلیوس تعجب کرد و تا حدودی ترسید، سوپ پر از فلفل را سر کشید، چشمانش سرخ شد، دود از گوش هایش بیرون آمد. از حال رفت. ولی در نهایت پیروز مسابقه شد.


2.
فیلیوس را در لباس آشپزی تصور کن! فرض کنین یه کلاه سفید از اون بلندا سرش گذاشته و همزن دستشه و داره کیک درست میکنه! پیشبند بلندی پوشیده... خب قدش کوتاهه و هر چی بپوشه بازم براش بلنده! برای این که دستش برسه مجبوره رو چارپایه وایسه!

کلاه رو موهاشه و پیشبندش ستاره های صورتی داره... با همزن کیک درست میکنه و همزمان داره آواز میخونه!


Only Raven


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#94

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*

1- برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.(حداقل 20 خط) (25 نمره)

باز هم چراغ شب تاب آسمان رفت، بالاخره ماه رفت و خورشید آمد. خورشید جهان تاب. زرد، طلایی، زندگی بخش و زیبا. همراه خورشید روز آمد و دلاهوف جغد دانی و پاکت نامه هایش را نگاه کرد تا دریابد ماموریت امروز چیست.

او علاقه ای به خریدن گیلاس بورکینافاسویی از میوه فروشی سر کوچه نداشت، بنابراین به ساحل اقیانوس و جایی که کشتی بزرگش پهلو گرفته بود رفت، داخل کشتی شد و تیریپ کاپیتان های خشمگین فریاد زد:
_ بادبان ها را بکشید! میریم بورکینافاسو!

دزدان دریایی هم که از خدا خواسته و عاشق ماجراجویی و دزدی، در عرض دو سوت بادبان ها را کشیدند و کشتی به سمت بورکینافاسو حرکت کرد. اما، اصلا بورکینافاسو کجاست؟ و مشخصاتش چیست؟

نقل قول:
بورکینافاسو کشوری است در غرب آفریقا که پایتخت آن اوآگادوگو است. زبان رسمی آن فرانسوی و واحد پولش فرانک است. طبق آخرین سرشماری سیزده میلیون نفر جمعیت مشنگی دارد.


و پرچم آن به شکل زیر است:
تصویر کوچک شده


یکی از دزدان دریایی گفت:
_ آنتو، نریم اونجا دوباره فکر کنن تو پادشاهشونی!
_ بیخــــود! ببند اون دَهَنِته! ... اووووم شایدم راس بگی. بهتره تغییر قیافه بدم.

و اینطور شد که دالاهوف تغییر شکل داد و پس از رسیدن به اقیانوس اطلس و طی مسیر تا بورکینافاسو در همان هیبت تغییر شکل یافته به کشور مقصد پا گذاشت و از اولین دست فروش پرسید:
_ ببخشید، شما گیلاس بورکینافاسویی دارید؟
_ بله!

دالاهوف با خوشحالی کیسه گالیونش را از جیبش درآورد و گفت:
_ خب قیمتش چنده؟ من به جای فرانک بهت طلا میدم. اونم گالیون.
_ خیلی گرونه!
_ چقدر مثلا؟
_ آخرین بار یکیشو با یه کشتی بزرگ معامله کردم!
_ جــــان؟ چرا اینقدر گرون؟
_ چون کمیاب ترین میوه روی کره زمینه. هر ده سال فقط یه دونه میده.
_ چند لحظه صبر کن لطفا!

دالاهوف وارد شور با دزدان دریایی شد و گفت:
_ کشتی؟ من عمرا کشتیمو بدم. اووووم تازه منم راضی شم چطوری برگردیم لندن؟ نظر بدید. چیکار کنیم؟
_ کایپتان! کاری نداره خب. آپارات میکنیم.
_ ... چرا همینو تو لندن نگفتی خب؟
_ چون سفر مزه نداشت اونوقت!
_ راس میگی! حالا هم دیگه خیلی روی حرف کاپیتان حرف نزن! بریم معامله کنیم!

و اینچنین شد که دالاهوف کشتیش را با یکدانه گیلاس بورکینافاسویی معامله کرد و بعد از آپارات کردن به لندن آن را به پرفسور هاگرید داد و البته در دلش گفت:
_ کوفتت بشه! بچسبه به لوزالمعده ت خفه ت کنه!


2- یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

ردای جادوگری سبز درخشانش که منقش به افعی هایی پیچیده در هم و فوق العاده گرانقیمت بود جایش را به لباس و پیش بند سفید آشپز باشی ها داده بود. چوبدستی چوب سرخس با مغز قلب اژدها، جایش را به ملاقه بلند و نقره ای آشپز باشی ها داده بود. کاریکاتور وقتی کامل شد که کلاه مخصوص سرآشپزها که بسیار بلند و حجیم بود هم روی سرش گذاشته شد و در آن لحظه "سالازار اسلایترین" صورتی پیدا کرده بود که بعید بود هیچ مشنگ، جادوگر، غول، هیولا، جن و خون آشامی جرات کند مستقیم در چشمان پر از خون او بنگرد!



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۵:۰۴ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#93

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۳ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۳۵ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

در آشپز خانه خانه پاتر ها جینی ویزلی با قیافه درهم ودر حالی که یک پیشبند گلی گلی به تن داشت غر غر کنان دنبال ملاقه میگشت زیر لب با خشم غرید:

- پس این ملاقه لعنتیو کجا گذاشتم؟
صدای ماهیتابه ای که خودش دنگ دنگ داشت در ظرفشویی شسته میشد بیشتر اعصابش را خورد میکرد. جینی همانطور که دورش خودش میچرخید داشت به این فکر میکرد که امروز باید به کلبه هاگرید بروند. هاگرید گفته بود که میخواهد واسه آنها یک کیک گیلاسی خوشمزه بپزد و جیمز با لحن کودکانه اش به هاگرید گفته بود:

- ولی بابا گفته بود وقتی با دایی رونالد و خاله هرمیون میومدن کلبت کیکاتو میخوردن عینه سنگ بوده...
هری هم دستپاچه شده بود و تته پته کنان گفته بود:

- نه به خدا هاگرید کیکات خیلی هم خوشمزه ان بچه س دیگه ی چی واسه خودش میگهه.
با سعی و زور فراوان بلاخره جیمز را که سعی میکرد حرف خود را ثابت کند ساکت کردند و سعی کردند هاگرید را که گرفته و ناراحت بود از آن حال هوا خارج کنند هرچند خیلی موفق نشدند چون هنگام خداحافظی همچنان چهره اش گرفته بود.
جینی پیش خود گفت:

-راستی یادمه هاگرید موقعه بدرقه یه چی گفت چی گفت؟؟ ....... اها آره گفت براش گیلاس بور کی چی... چی بود؟؟
جینی همچنان در فکر بود که یکدفعه... صدای جلز ولزی بلند شد و جینی از افکارش بیرون آمد و سریع خود را بالای قابلمه رساند تمام سسش چنان سوخته بود که بی شباهت به قیر سیاه نبود . جینی دیگر کاسه صبرش لبریز شد و با صدای بلند گفت:
-واییییییییییییییییییییی! چه شانس گندی! بیا اینم از این که عینه مونگولا شیش ساعته دارم دور خودم میچرخم که یه ملاقه کوفتیو پیدا کنم اینم از این غذام که به درد ساخت اسفالت خیابونا میخوره!
جینی موهای سرخ آتشینش را با خوشونت تابی داد و با دست محکم خود را باد زد باید هری را صدا میکرد چون باید به کلبه هاگرید میرفتند. جینی دوباره فکر کرد

- اون گیلاسه چی بود؟ ای بابا..

بعد با صدای بلند هری را صدا کرد:
-هریی!
جینی دید که از هری خبری نشد عصبانی تر شد و جیغ زد:
-هری هرییییییییییییییییی!

و بعد صدای پای هری که با شتاب به سمت آشپزخانه میامد طنین انداز شد و بعد چهره هراسان هری در درگاه آشپزخانه نمایان شد:

- چیه چی شده ؟؟؟
- 6 ساعته دارم صدات میکنم هیچ معلومه کجاییی؟

هری لحظه ای به جینی ویزلی مو آتشی نگاه کرد و با چهره ای که معترضانه شده بود گفت:
- داشتم قفس هدویگو تمیز میکردم!
-الان وقت اون کارهههههه؟؟؟!

- پس کی انجامش بدم؟؟؟!

جینی عصبانی تر شد و به شدت فریاد کشید:
-یعنی چیییییی؟؟؟! من اینجا دست تنها موندم! غذام شده مث قیر! یه ملاقه کوفتی رو 10 ساعته نمیتونم پیدا کنم! امروز قراره بریم کلبه هاگرید خیر سرمون! نه غذا داریم نه هیچی ! اصلا باید تو و اون آقا زادت جیمز گشنه بمونید تا قدرمو بدونید! هاگریدم ی چی میخواست که هرچی فکر میکنم یادم نمیاد توام که بی خیال و دل گنده واسه خودت میگردی!

هری به همسر آشفته اش نزدیک شد و با لحن نرمی گفت:
- خوب عزیزم قربون اون موهای سرخت بشم اولا که به جای گشتن دنبال یه ملاقه از چوب دستیت استفاده میکردی. دوما میتونی یه غذایی که خیلی هم سخت نیس درست کنی. سوما اون چیزی هاگرید میخواست گیلاس بورکینافاسویی بود.
جینی که آروم تر شده بود گفت:
- آره همون. برو از اونا بگیر و بیار

هری با تعجب بسیار گفت:
-بی خیال جینی تو واقعا باور کردی؟؟

- نکنه میخوای مثل قبل ناراحت شه؟؟ برو دیگه دیر میشه..

هری لحظه بهت زده به جینی که با ورد ملاقه را به سمت خود فرا خوانده بود و حالا داشت سراغ سیب زمینی ها میرفت نگاه کرد.. حالا از کجا باید گیلاس بورکینافاسویی گیر میاورد؟؟؟ که با صدای پر تشر جینی که به او توپیده بود سریع از خانه بیرون رفت.
هری درحالی که در خیابان ها سرگردان بود با خود گفت:

- ای خدا این جینی هم زده به سرش ها ! الان من از کجا این گیلاسه رو گیر بیارم ای تو روحت هاگرید...
با صدای کینگزلی به خود آمد:
-سلامممم هریییی! از این طرفا!

هری از دیدن کینگزلی شکلبوت آنجا کمی جا خورد اما بعد با لحنی غمگین گفت:
-سلام کینگزلی خوبی؟

-چیه دمغی؟
-ای بابا جینی ازم میخواد برم گیلاس بورکینافاسویی بخرم از کجا بیارم آخه؟؟

کینگزلی با صدای بم خودش که همیشه ارامشی در آن موج میزد گفت:
-بیا بریم پاتیل درزدار

-اونجا چیکار داریم؟؟
-بیا تا بهت بگم.

هر دو آپارات کردند و در کافه پاتیل درزدار ظاهر شدند. هری و کینگزلی پشت یک میزی نشستند.طبق معمول تام صاحب کافه مشغول تمیز کاری بود. هری کمی اطراف را نگاه کرد وگفت:
-خب؟؟
- اون پیرزنه رو میبینی اونجاس؟؟
هری به سمتی که کیگنزلی اشاره کرد نگاهی انداخت و بعد گفت:
-خب؟؟
- اون داره از گیلاسی که میخوای هر چی بخوای داره. پول خوبی هم از این راه درمیاره. فقط یه ذره حقه بازه مراقب باش.
هری سری تکان داد و بعد بلند شد و پیش پیرزن نشست:

-سلام ...ببخشید گیلاس بورکینافاسویی میخواستم . دارید؟؟؟
پیرزن که موهای درهم گوریده ای داشت و در حالی که یک زگیل گنده روی دماغش خود نمایی میکرد خلطش را به بیرون تف کرد و گفت :
- خب؟؟
هری که چندشش شده بود به خو لرزید و چهره اش را با انزجار درهم کشید و گفت:
-یه کیسه بدید لطفا!

- اول مایه.
-چی؟؟
-پول سکه بچه سوسول رد کن بیاد.

- چه قد میخوای؟
-50 گالیون!
-چیییییی؟؟؟؟؟؟ مگه سر گردنه س؟؟
-همینه که هس. مایه در ازای گیلاسی که میخوای!
هری بین دو راهیی بدی مانده بود نمیدانست که به آن پیرزن خرفت اعتماد کند یا نه. اما به کینگزلی اعتماد داشت و به ان گیلاس ها هم نیاز داشت چون قدرت مقابله با خشم یک ویزلی با موهای سرخ و آتشین را نداشت. حوصله کل کل هم نداشت و گرنه کلی چانه میزد. آهی گشید و 50 گالیون را تقریبا جلوی پیرزن روی میز کوبید:
-بیا
-آهان حالاشد!

پیرزن با انگشتان دراز و ناخون های بسیار بلند و چرک خودبشکنی زد ویک کیسه پر از گیلاس بورکینافاسویی جلوی هری ظاهر شد. هری سریع آن را قاپید و به سمت کینگزلی رفت که داشت روزنامه پیام امروز را با آرامش میخواند. گفت:
-من دیگه برم خونه خیلی ممنونم ازت! هر چند که خیلی لات و خرفت بود این پیرزنه!

کینگزلی آرام خندید وگفت:
عوضش کارتو راه انداخت. بهت گفتم که. راستی من امروز هاگریدو دیدم گفت اگه هریو دیدی بهش بگو واسم چنگال پرنده هم بیاره!
- ای بابااااااا ! یعنی چی؟؟؟ احتمالا اینم واسه تزیین کیکش میخواد.!
کینگزلی دست در جیب کرد و یک چنگال پرنده جلوی هری گذاشت و گفت:
-بیا این مال تو.من از اینا زیاد دارم.
و هری در کمال آسودگی کامل از کینگزلی تشکر کرد وبه خانه آپارات کرد.

2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

املاین پیشبندرا هی زیرو روکرد و زیر لب غرید:
- اخه این چیه دیگه میپوشه هاگرید؟؟

یک پیشبند با نقش گل های صورتی و گل آفتاب گردان بود هاگرید به او گفته بود بپوشد. املاین نمیدانست آن را په جوری بپوشد. برای همین هاگرید را صدا کرد. هاگرید به او نزدیک شد و کمی با خوشنت پیشبند را به او بست. سپس یه کلاه قیفی را کاملا بر عکس بر سر او گذاشت ویک ملاقه به دست او داد و گفت تا برمیگردد باید غذا آماده باشد سپس از کلبه بیرون رفت. املاین در حالی که از شدت عصابنیت داشت منفجر میشد زیر لب گفت:

- آره دیگه من اینجا آشپزیتو کنم توام به اون حلزون های بی صدفت برسی که الحق لایقت همون موجودات زشت و هم قدو قواره خودتن ایشالله که همونا بخورنت! و با خشم فراوان و غر غر کنان شروع به هم زدن پاتیل روی آتش کرد.


ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۵:۰۹:۳۵
ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۳:۵۵:۲۴


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#92

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
به دلیل گذشتن زمان ویرایش پست قبلی و نداشتن شکلک این رو تکلیف حساب کنید و اون یکی پست رو پاک کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

- هوی! دختره ی مفت خور! پاشو برو به اندازه ده گالیون گیلاس بورکینافاسویی بخر.

خانم سارنک سرپرست اورلا از توی آشپزخانه فریاد میزد و دختر بیچاره را از توی اتاقش فرا میخواند. اورلا روی تختش نشسته بود و کتابی مربوط به طلسم ها را مطالعه میکرد. او پس از امتحان طلسمی از پله ها پایین رفت و زیرلب هرچی می توانست به خانم سارنک گفت.

خانم سارنک با شنیدن قدم ها اورلا برمیگردد و منتظر می ماند تا اورلا در چشمانش زل بزند.
- میدونی چندوقته من صدات کردم؟

اورلا که به این رفتار ها عادت داشت با غرور پیرزن را ورانداز کرد. برایش مهم نبود اگر خانم سارنک او را از خانه بیرون کند یا شاید این آرزویش بود.
- خوب که چی؟
- ای دختره قدر نشناس! هیجده ساله که داری تو خونه من زندگی میکنی بدون یه تشکر. الانم برو برام گیلاس بورکینافاسویی بیار. میخوام ببرم برا هاگرید.
- گیلاس چی چی؟ هاگرید؟
- آره برو! ده گالیون هم ببر.

اورلا دوید از پله ها بالا رفت. دیگر به بَرده بودن عادت کرده بود. ده گالیون برداشت و از پله ها پایین آمد. جلوی آشپزخانه که رسید از عمد طوری که خانم سارنک بشنود گفت:
- پیرزن خرفت!

خانم سارنک فقط پوزخند زد. اورلا ناامید از این که بالاخره از این خانه برود بیرون رفت.

ده دقیقه گذشت. اورلا از گرما نمیدانست کجا برود ناخداگاه با دیدن میوه فروشی مشنگی به طرف فروشنده رفت.
- ببخشید آقا. گیلاس بورکینافاسویی دارین؟

اورلا بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شد. "آخه کدوم مشنگی از این گیلاس فروخته که این آقا دومیش باشه؟"

به طور عجیبی فروشنده با لبخند برگشت و رو به اورلا گفت:
- حیف شد. شما دیر رسیدین، من آخرین کیلو شو چند ساعت پیش فروخته ام.

اورلا نمیدانست چه اتفاقی افتاده. او با چشمانی از حدقه در آمده به فروشنده نگاه کرد.
- شما از کجا... یعنی آخه خیلی کم یابه؟
- یه آقا کوتاه بهم با قیمت خوبی فروخت.

اورلا ماجرا را تجذیه و تحلیل کرد. مرد کوتاه قامت کسی نمیتوانست باشد جز ماندانگاس فلچر. اورلا با عجله درحالی که میدوید گفت:
- ممنون!

چند ساعت بعد در کوچه دیاگون

- دست فروش ها کجان؟
- مستقیم، دست راست.

اورلا سرگردان در کوچه دیاگون به دنبال ماندانگاس میگشت تا بالاخره او را در حال خرید و فروش یافت. اورلا صبر کرد تا معامله ماندانگاس تمام شد بعد جلو رفت.
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟ :worry:
- تموم شد.

اورلا لحظه ای خواست چک کند ببیند وسیله ای نحسی همراه دارد یا نه. با قیافه ای ناامید به ماندانگاس نگاه کرد.
- تو از کجا آورده بودی؟
- باغ لردولدمورت!

اورلا دیگر برایش مهم نبود. او خوش را غیب و جلوی باغ ظاهر کرد.

اورلا در زد. ولدمورت در را باز کرد.
- بله؟
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- آره.
- یه ذره میدی؟
- آره. صبر کن برم بیارم.

چند دقیقه بعد

ولدمورت با کیسه ای پر از گیلاس بورکینافاسویی جلو آمد و آن را به دست اورلا داد.
- بیا.
- مرسی. چقدر میشه؟
- قابل نداره. پنج گالیون.

اورلا پس از شمردن گالیون ها، آن ها را به دست ولدمورت داد.
- من دیگه برم.
- بیا تو یه چایی بخوریم. مرگخوار ها هم هستن.
- نه دیگه مزاحم نمیشم.

اورلا با خوشحالی غیب شد.

خانه

- بیا اینم گیلاس بورکینافاسویی!

اورلا کیسه را جلوی خانم سارنک انداخت و از پله ها بالا رفت.


2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)


دامبلدور بیش بندی سفید را روی لباسی سفید پوشیده بود. کلاه آشپزیی بر سر داشت. با مو و ریش سفیدش تقریبا به جز پوستش تماما سفید بود. ساطوری در دست داشت. از پشت عینک نیم گردش به سبزی های روی میز نگاه کرد. رضایت در چشمانش موج میزد. با مهارت سبزی ها را خرد کرد و در قابلمه ریخت.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#91

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
1.

بورکینافاسو گرم و فاقد هر گونه چوبدستی بود و گریک اصلا از این موضوع خوشش نمی آمد. او در مکان هایی که چوبدستی وجود نداشته باشد بساط می کرد، اما حالا چوبدستی هایش همراهش نبودند و خیلی عصبانی بود که چنین فرصت خوبی را از دست داده است.
کت و شلوارش، سبز یشمی و مخمل کبریتی بود و به همراه آن پاپیون سفید و پیراهن سبز روشنش را پوشیده بود؛ برای همین گرما خیلی به او فشار می آورد. بالاخره رسید:

میوه فروشی برادران ویزلی بجز ممد ویزلی (شعبه بورکینافاسو)

از همین الان معلوم شد با چه کسانی طرف است. وارد مغازه شد. تعریفی نداشت. با میل گرد های کلفت اسکلت چادر و با گونی برنج سقف و بدنه چادر را ساخته بودند. میز کانتر سبز و فلزی بود و در قسمت هایی رنگ هایش ریخته و زنگ زده بودند.
فروشنده پیرمردی حدودا 200 ساله و سیاه پوست بود؛ با سوراخ های بینی بزرگ، لب های پهن و لباس های پاره پشت کانتر ایستاده بود و به جز لباس هایش هیچ شباهتی به ویزلی ها نداشت.
- میوه میخوای؟
- جان؟

رشته افکارش پاره شد و به پیرمرد نگاه کرد. چهره فروشنده حالا به نظرش بی حوصله تر می آمد. با قیافه ای هنگ کرده به پیرمرد زل زده بود.

- میگم میوه میخوای؟
- آهان... بله. راستی مگه این جا مال ویزلی ها نیست؟ پس تو اینجا چیکار می کنی؟
- ویزلی ها پونصد ساله فروختن رفتن لندن! میوه چی میخوای؟
- گیلاس بورکینافاسویی.
- سیلاس مورگیناراسویی؟
- نه پدر جان! گیلاس... یه نوع میوه س که بومی اینجاس.
- پس چرا میگی سیلاس؟ وایسا برات بیارم.

پیرمرد رفت و با یک جفت میوه گرد و بنفش اندازه هندوانه برگشت. گریک تعجب کرده بود. اصلا حوصله نداشت گیج بازی های آن پیرمرد را تحمل کند؛ اما نمی خواست به آن پیرمرد بی احترامی کند.
- پدر جان من گفتم گیلاس! اینا بیشتر شبیه بلوبری ان! البته بزرگتر.
- مگه چه فرقی دارن؟

گریک نفس عمیقی کشید؛ به خود گفت باید آرامش خودش را حفظ کند و با ملایمت گفت:
- پدر من! گیلاس یه میوه کوچیک، گرد و قرمزه. به نظر نمیاد اینا گیلاس باشن.
- پس چرا میگی گیلاس؟ بگو گیلاس میخوام دیگه. اه.

گریک آنقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود منفجر شود. با بلند ترین صدای ممکن هوار زد:
- جمع کن چکشتو پیرمرد! مجبور نیستی تا این سن کار کنی! بیار میوه ها رو تا یه آوادا حرومت نکردم.
- به من رحم کن! من هفت سر عائله دارم! الان میرم برات میارم.

گریک خودش هم می دانست جرات و توانایی آوادا زدن را ندارد؛ اما برای پیش برد کار خود مجبور بود بلوف بزند. پیرمرد این بار رفت و با نیم کیلو گیلاس قرمز و درشت برگشت.

- چقد میشه؟
- هفت گالیون.
- هفت گالیون؟! سر گردنه س؟ من یه چوبدستیمو با جعبه ش میدم 7 گالیون!
- اینا کمیابن پسرم!
- بده... بده من برم خلاص شم.
- به شادی بخورین!
-

2.

دندان بر دندان می سایید و چشمان قهوه ای اش از شدت عصبانیت از حدقه در آمده بودند. رنگ صورتش مثل گچ شده بود. ابرو هایش را چنان بالا داده بود که نزدیک بود از کادر بیرون بزند. پیشبند سبز سیرش را پوشیده بود که روی آن تصاویر ارباب با لباس خواب به چشم می خورد؛ البته زیر پیشبند لباس شب مشکی، بلند و با ابهت همیشگی اش را پوشیده بود. موهای قهوه ای سوخته و فرفری اش مانند کسی بود که به تازگی از آمازون فرار کرده باشد و چند تار مو به پیشانی عرق کرده اش چسبیده بود. با یک دست با ملاقه پاتیلش را هم می زد و هر از چندی هم یک تار مو از سرش در پاتیل می افتاد و با یک دست با چوبدستی طلسم های رنگارنگی را به طرف وسایل بخت برگشته ی خانه می فرستاد و به رودولف ناسزا می گفت. (بلاتریکس لسترنج)


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۴:۳۹:۱۳

چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#90

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین!

گیبن مثل کلاس قبل و کلاس قبل تر از آن بسیار آرام و بی سر و صدا از کلاس بیرون آمد و به سمت خوابگاه رفت!

در خوابگاه هافلپاف

گیبن آرام روی تخت نشست و مشغول تمیز کردن پیچ سوم روده ی شرقی کوچکش شد !

-اهای گیبن

این صدای زاخار بود که به گوش می رسید !
- ببین چی میگم !همین الان میری دو کیلو گیلاس بورکینافاسوی میخری میاری !
-بورکیهفرانسوی؟
- بورکینافاسوی ! :vay: همونی که استاد هاگرید گفت ! تا نخریدی هم بر نمیگردی ها !فهمیدی ؟

گیبن سرش را به نشانه ی تایید به طاقچه کوبید و راهی مغازه میوه فروشی شد ! تصمیم گرفت برای اینکه اسم میوه از یادش نره در طول مسیر اون رو با خودش تکرار کنه !
-بورکینافاسوی! بورکیانافاسوی! بورکیفاسوی! بورسیفاباکوی! فارسوکومالفوی (!)

و سر انجام به میوه فروشی رسید! مغازه بر خلاف بقیه ی روز ها بسیار شلوغ بود!
اقا گیلاس فارسوکومالفوی دارید ؟
-گیلاس چی ؟
-فارسوکومالفوی !
فروشنده که خیال کرد گیبن به او ناسزا میگوید با پرتقال بر سر او کوبید و نتیجه کار او این شد که از فردا باید پسر میوه فروش به جای پدرش به مغازه بیاید !

گیبن ناامید از خرید گیلاس راهش را به سمت تالار کج کرد و به این فکر بود که جواب زاخاریاس را چه بدهد که به یاد دوست قدیمیش افتاد و تصمیم گرفت از اون کمک بگیرد.

- اره! همینه باید برم پیش ریگولوس اون حتما میتونه کمکم کنه !

ریگولوس رو در حالی که در خیابان دیاگون اجسام مسروقه میفروخت پیدا کرد !

- سلام ریگولو لولو
- صد دفعه گفتم منو اینجوری صدا نکن !
- باشه ‍! یه کاری میخوام ازت میتونی کمکم کنی ؟
-چیکار داری ؟اگه میخوای دوباره بریم وینکی رو بدزدیم من دیگه عمرا بیام همون یه بار ارباب با سر پرتم کرد تو شیشه ی مربا ! :hyp:
- نه فقط برای کلاس درسم نیاز به دو کیلو گیلاس فارسوکومالفوی دارم ؟
- چی ؟منظورت گیلاس بورکینافاسوییه ؟ شاید بتونم کمکت کنم. دنبالم بیا .

ریگولوس و گیبن در یک بعد از ظهر سرد تابستانی [!]به سمت انبار مخفی به راه افتادند !

بعد از گذشت دو ساعت بالاخره ریگولوس از انبار بیرون اومد !
- بفرما اینم آلبالوی بورکینافاسویی .
- اما من که البالو نخواستم گیلاس میخوام !
- فرقی نداره که !گیلاس همون البالو ولی بیشتر رو درخت مونده کامل رسیده !بیا بگیر اینقدرم غر نزن ! :grin:

گیبن که به حرف های ریگولوس اعتماد کرده بود آلبالو را گرفت و به سمت خوابگاه به راه افتاد !

2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید !
مورگانا پیش بند بسته با کفش هایی کف تخت در اشپزخانه قدم میزد !دیدن یک پیغمبره درحالی که سعی میکند کلاهش نیوفتد و گل های رز را تکان بدهد صحنه ای نیست که هر روز بتونید ببینید ! مورگانا ارام ژس اشپزباشی را به خود میگرفت و با قاشق چنگالی که شبیه شن کش بود ماکارونی رو سرو میکرد!در حالی که استین های بلند و سیاهش در قابلمه ی سوپ اویزان بود !


هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#89

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
1. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

- هوی! دختره ی مفت خور! پاشو برو به اندازه ده گالیون گیلاس بورکینافاسویی بخر.

خانم سارنک سرپرست اورلا از توی آشپزخانه فریاد میزد و دختر بیچاره را از توی اتاقش فرا میخواند. اورلا روی تختش نشسته بود و کتابی مربوط به طلسم ها را مطالعه میکرد. او پس از امتحان طلسمی از پله ها پایین رفت و زیرلب هرچی می توانست به خانم سارنک گفت.

خانم سارنک با شنیدن قدم ها اورلا برمیگردد و منتظر می ماند تا اورلا در چشمانش زل بزند.
- میدونی چندوقته من صدات کردم؟

اورلا که به این رفتار ها عادت داشت با غرور پیرزن را ورانداز کرد. برایش مهم نبود اگر خانم سارنک او را از خانه بیرون کند یا شاید این آرزویش بود.
- خوب که چی؟
- ای دختره قدر نشناس! هیجده ساله که داری تو خونه من زندگی میکنی بدون یه تشکر. الانم برو برام گیلاس بورکینافاسویی بیار. میخوام ببرم برا هاگرید.
- گیلاس چی چی؟ هاگرید؟
- آره برو! ده گالیون هم ببر.

اورلا دوید از پله ها بالا رفت. دیگر به بَرده بودن عادت کرده بود. ده گالیون برداشت و از پله ها پایین آمد. جلوی آشپزخانه که رسید از عمد طوری که خانم سارنک بشنود گفت:
- پیرزن خرفت!

خانم سارنک فقط پوزخند زد. اورلا ناامید از این که بالاخره از این خانه برود بیرون رفت.

ده دقیقه گذشت. اورلا از گرما نمیدانست کجا برود ناخداگاه با دیدن میوه فروشی مشنگی به طرف فروشنده رفت.
- ببخشید آقا. گیلاس بورکینافاسویی دارین؟

اورلا بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شد. "آخه کدوم مشنگی از این گیلاس فروخته که این آقا دومیش باشه؟"

به طور عجیبی فروشنده با لبخند برگشت و رو به اورلا گفت:
- حیف شد. شما دیر رسیدین، من آخرین کیلو شو چند ساعت پیش فروخته ام.

اورلا نمیدانست چه اتفاقی افتاده. او با چشمانی از حدقه در آمده به فروشنده نگاه کرد.
- شما از کجا... یعنی آخه خیلی کم یابه؟
- یه آقاّ کوتاه بهم با قیمت خوبی فروخت.

اورلا ماجرا را تجذیه و تحلیل کرد. مرد کوتاه قامت کسی نمیتوانست باشد جز ماندانگاس فلچر. اورلا با عجله درحالی که میدوید گفت:
- ممنون!

چند ساعت بعد در کوچه دیاگون


- دست فروش ها کجان؟
- مستقیم، دست راست.

اورلا سرگردان در کوچه دیاگون به دنبال ماندانگاس میگشت تا بالاخره او را در حال خرید و فروش یافت. اورلا صبر کرد تا معامله ماندانگاس تمام شد بعد جلو رفت.
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- تموم شد.

اورلا لحظه ای خواست چک کند ببیند وسیله ای نحسی همراه دارد یا نه. با قیافه ای ناامید به ماندانگاس نگاه کرد.
- تو از کجا آورده بودی؟
- باغ لردولدمورت!

اورلا دیگر برایش مهم نبود. او خوش را غیب و جلوی باغ ظاهر کرد.

اورلا در زد. ولدمورت در را باز کرد.
- بله؟
- گیلاس بورکینافاسویی داری؟
- آره.
- یه ذره میدی؟
- آره. صبر کن برم بیارم.

چند دقیقه بعد


ولدمورت با کیسه ای پر از گیلاس بورکینافاسویی جلو آمد و آن را به دست اورلا داد.
- بیا.
- مرسی. چقدر میشه؟
- قابل نداره. پنج گالیون.

اورلا پس از شمردن گالیون ها، آن ها را به دست ولدمورت داد.
- من دیگه برم.
- بیا تو یه چایی بخوریم. مرگخوار ها هم هستن.
- نه دیگه مزاحم نمیشم.

اورلا با خوشحالی غیب شد.

خانه

- بیا اینم گیلاس بورکینافاسویی!

اورلا کیسه را جلوی خانم سارنک انداخت و از پله ها بالا رفت.


2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

دامبلدور بیش بندی سفید را روی لباسی سفید پوشیده بود. کلاه آشپزیی بر سر داشت. با مو و ریش سفیدش تقریبا به جز پوستش تماما سفید بود. ساطوری در دست داشت. از پشت عینک نیم گردش به سبزی های روی میز نگاه کرد. رضایت در چشمانش موج میزد. با مهارت سبزی ها را خرد کرد و در قابلمه ریخت.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.