هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
رولی بنویسید و در اون تبدیل به یک جانور نما یا گرگینه و یا دگرگون نما بشید. سوژه کاملا آزاده... شما باید کارهایی که به عنوان یکی از این سه مورد انجام میدید رو توضیح بدید، توصیفات زیبا و واقع گرایانه نمره بیشتری میگیرن. خلاقیت هم به شدت مهمه. حتما ازش استفاده کنید. (30 نمره)


سوزان از اینکه رضایت نامه برای رفتن به هاگزمید رو نداشت خیلی ناراحت بود . دوست داشت مثل بقیه به اونجا بره و خوش بگذرونه ولی افسوس که نمی شد
پس حالا که نمیشه به شکل سوزان بونز ، دانش آموز هافلپاف ، به اونجا بره بهتره به یه شکل دیگه به اونجا بره
اون دگرگون نما شدن رو از مادرش به ارث برده بود ولی تا امروز به کارش نیومده بود و اینکه فقط یک بار اونم با کمک مادرش اینکارو انجام داده بود پس تصمیم گرفت اول به شکل یه جغد از مدرسه بیرون بره و بعد به شکل یکی از مردم عادی و نه یک دانش آموز، اونجا بره و خوش بگذرونه ( همونطور که فهمیدید ایشون هم جانور نما بودن و هم دگرگون نما . بعله )
پس پیش به سوی جغد دونی . برای اینکه کسی بهش مشکوک نشه باید اونجا به جغد تبدیل میشد . وقتی رسید شروع کرد : اول دستاش داشت تبدیل به بال میشد . بعد درحالیکه صورتش به شکل صورت جغد در میومد اندازه اش کوچیک شد و کمکم به شکل یه جغد کامل در اومد .

در هاگزمید

نمیدونست چرا مردم اونطوری بهش نگاه میکنن ، مگه تا حالا آدم ندیدن
سعی کرد نگاه مردم اونجا رو نادیده بگیره و به راه خودش ادامه بده . همینطور که میرفت رز رو دید که وارد هاگزهد میشه تصمیم گرفت چون زیاد به هاگزمید آشنایی نداره بیشتر از این ریسک نکنه و هر جا رز میره دنبالش بره .
وارد شد رز رو دید که پشت یه میز نشسته و داره نوشیدنی کره ای میخوره و از اونجایی که حواسش نبود دیگه سوزان نیست رفت و پیشش نشست
سو زان : خسته شدم ، چرا مردم هاگزمید اینطوری به آدم نگاه میکنن ؟؟؟ همیشه اینجورین ؟؟
رز :
سوزان : چیه چرا تو هم اونطوری به من نگاه میکنی ؟؟؟ نکنه مریضیه جدیده ؟؟
رز : ببخشید ما هم دیگه رو میشناسیم ؟؟
سوزان : حالت خوبه رز ؟؟؟ منم سوزان . نکنه سرت به جایی خورده ؟؟
رز : سوزان ؟؟ سوزان که ... ، صبر کن ببینم اگه تو سوزانی باید بدونی من از چه گلی خوشم میاد . میدونی ؟
سوزان : پ ن پ . معلومه گل رز
رز : چرا این شکلی شدی ؟؟ این دیگه چه وضعیه ؟؟
سوزان : چی چه وضعیه ؟؟؟
رز درحالیکه آینه ای از تو جیبش در آورد و روبروی سوزان گرفت گفت :
این وضع . گرفتی ؟؟
سوزان به خودش نگاه کرد با کمال تعجب دختری رو دید که با موهای کوتاه و به رنگ سبز ، چشمای نارنجی و ابرو های شیطونی بهش نگاه میکنه .




ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۴ ۱۱:۳۶:۲۷
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۴ ۱۳:۲۵:۰۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۰:۱۱ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۱ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
رولی بنویسید و در اون تبدیل به یک جانور نما یا گرگینه و یا دگرگون نما بشید. سوژه کاملا آزاده... شما باید کارهایی که به عنوان یکی از این سه مورد انجام میدید رو توضیح بدید، توصیفات زیبا و واقع گرایانه نمره بیشتری میگیرن. خلاقیت هم به شدت مهمه. حتما ازش استفاده کنید. (30 نمره)

ارگوس پس از از دست دادن خانم نوریس ،به شدت احساس تنهایی می کرد و مدام با خودش کلنجار میرفت بلاخره دلش را به دریا زد و پیش هاگرید رفت تا از او درخواست کمک کند.وقتی هاگرید فلیچ را دید یکه خورد،او اصلا انتضار دیدن فلیچ را نداشت و گفت:
-سلام چی شده فلیچ دست از تنبیه دانش اموزان برداشته؟
-س...سلام هاگرید من میخوام یه کاری برام بکنی
-هر چی که باشه.
-تو خوب میدونی که من به گربم خیلی وابسته بودم ولی حالا او نیست.
-خب حالا من باید چی کار کنم؟
-هیچی..من فقط می خواهم یه گربه دیگه داشته باشم
-تو میدونی من اصلا ازگربه ها خوشم نمی یاد ولی می تونم یک گرگ به تو بدم.فکر کنم بهترم باشه چون اینجوری کسی دیگه به فکر اذیت کردن اون نمی افتده.
-باشه
-پس برو ردا بیا
فلیچ با گام های بلند و خشک از کلبه به سمت قلعه رفت.
فلیچ که ارام و قرار نداشت صبح سراسیمه به سمت کلبه رفت افتاب تازه در امده بود و تعداد بسیار انکی دانش اموز در سرسرا ها بودند
فلیچ وقتی در زد صدایی نیامد پس از چند دقیقه انتضار بلا خره هاگرید در را باز کرد او سر حال نبود موهایش ژولیده بود و احتمالا برای این بود که تازه از خواب بیدار شده بود.
فلیچ بدون احوال پرسی گفت:
چی شد گرگ رو اوردی؟
هاکرید در حالی که خمیازه میکشید گفت.
-چه خبرته صبح به این زودی .اره اوردمش ولی خواب یه چند روزی طول می کشه تا به تو عادت کنه برای همین بهتره او تو قفس نگه داری.
گرگ بزرگ نبود به اندازه یک سگ معمولی بود با رنگ سیاه و پشم های کوتاه چشمان زردی داشت رست مثل چشمان خانم نوریس.
فلیچ بعد از این که گرگ را گرفت با عجله به سمت قلعه رفت و می توانست صدای بسته شدن در را بشنود که هاگرید ان را محکم بسته بود.
یک شب که فلیچ کنارگرگ در اتاقش که پر از قفسه و پرونده نشسته بود و به او نگاه می کرد احساس عجیبی به او دست داد او حس میکرد که گرگ می خواهد با او حرف بزند گرگ که با حالت ملتمسانه ای فلیچ را نگاه می کرد ناگهان دهان باز کرد و با همان حالت ملتمسانه گفت :
مرا بیرون بیاور!
فلیچ در حالی که از تعجب دهان باز مانده بود و مات و مبهوت گرگ را نگاه می کرد گرگ دوباره تکرار کرد:
مرا برون بیاور .
فلیچ اینبار از جایش بلند شد و به سمت قفس رفت تا خواست ئر را باز کند گرگ دست او را گاز گرفت .او سوزشی را در دستش احساس کرد ولی توجهی نکرد گوی او را هیپنوتیزم کرده باشند.او در را باز کرد و بلافاصله شروع کرد به دویدن ولی قبل از این که از در بیرون برود گفت:
ممنونم و سپس خارج شد.
فلیچ که معنی این حرف را نفهمید همان طور ات و مبهوت سرجایش خشکش زده بود او می خواست به دنبال او بود ولی پاهایش او را یاری نمی کردند.
او پس از چند دقیقه سوزشی را در دستش حس کرد و وقتی به دستش نگاه کرد مو هایی در دستش رشد کرده بودند و رنگ انها درست هم رنگ مو های گرگ بو د ولی نرم .
او در چند روز اول ان ها را می تراشید ولی چندی بعد رشد مو ها بیشتر شده بود و کل دستش را گرفته بود او می خواست به بیمارستان قلعه برود ولیبا خود فکر کرد، چند روز دیگر صبر می کنم اگه خوب نشد به بیمارستان میروم.چند روز بعد رشد مو ها به طرز عجیبی سریع شده بود به طوری که همه ی بدن او به جز صورتش موهای زبر و سیاه گرفته بود.
او این بار با ترس به بیمارستان رفت. بیمارستان طویل بود و با دو ردیف تخت پر شده بود.روی همه ان ها ملحفه سفید بود و برخلاف دیگر روز ها کسی روی تخت ها نبود.او خود را به خانم لوسی پرستار جدید نشان داد .خانو لوسی زنه چاق و فربه ای بود با گردن کوتاه و مو های بلند و قرمز و فرفری رنگ که تا کمرش میرسید.او از که بسیار ترسیده بود رفت و مشکل را با دیگر استاد ها در میان گذاشت ان ها با مشاهده فلیچ تعجب می کردن و از درمان او عاجز بودند ان ها با بیمارستان ها و دکتر های دیگر نیز مکاتبه ای داشتند ولی ان ها هم نتوانستند کا کنند سرانجام با تصمیم دامبلدور فلیچ را از مدرسه بیرون کردند این در حالی بود که اندکی بعد ای دیگر کاملا تبدیل به گرگ شده بود.
چند روزی گذشت و در مدرسه اتفاق عجیبی افتاد که هیچ کس توضیحی برای ان نداشت فلیچ دوباره سرحال و قبراق برگشت و باعث خوشحالی دامبلدور و عصبانیت و ناراحتی دانش اموزان شد انگار خوش حالی دانش اموزان چندان پایدار نبود.
ولی هیچ کس نمی دانست اصل داستان چیست به جز گرگ و فلیچ.داستان از این قرار بود که گرگ ازاد شده در طول مدتی که فلیچ تبدیل به گرگ می شد تبدیل به انسان میشد در واقع تبدیل به فلیچ.
حال بشنویم از فلیچ که به علت تبدیل شدن به گرگ بسیار خطرناک و خشمگین بود.
او حالا فقط به یک چیز فکر میکرد کشتن و خون ریختن از همه بیشتر دوست داشت خون هاگرید را بریزد.
ای گرگ زشت حالا بسیار عصبانی بود عصبانی تر از وقتی که در قلعه بود


ببخشید کمی طولانی بود
از شما می خوهم که بر روی رول من را یک تحلیلی بکنید.با تشکر



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

اسپلمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
از محفل ریدل های ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
اسپلمن برای نوشتن کتاب جدیدش به نام(ایده های جادوگران روستایی)باید به یک روستای تقریبا ناشناخته سفر میکرد.
کتاب جدیدی که میخواست بنویسد بیشتر شبیه یک گزارش بود.او از جادوگران روستایی نظرسنجی هایی میکرد و بعد آنها را نقد میکرد.تا به حال از خیلیا سوال پرسیده بود و حالا میخواست به یک روستا برود،به اسم روستای ارواح.که البته معلوم نبود چرا اسمش روستای ارواحست.به نظر خیلی ها اسم مسخره ای بود.
قرار بود که اسپلمن به همراه آدام لی،ناشر کتاب و دوستش به روستای ارواح بروند.
اسپلمن پس از آماده کردن وسایل سفر به خانه آدام لی میرود و در را میکوبد.
-تق تق تق تق تق
ناگهان صدای آدام لی از آیفون بر میخیزد:آهای مگه کوری؟زنگ و آیفون رو نمیبینی؟
-آها.ببخشید.خب الان در رو باز کن.
-اول دکمه زنگ رو بزن تا در رو باز کنم
-عجب
اسپلمن زنگ را میزند و آدام در را میبازد...نه ببخشید باز میکند.
اسپلمن وارد خانه میشود،به طرف حال میرود و روی مبل مینشیند.
آدام:خب چی میخوری بیارم اسپی؟
-چی؟!آماده شو بریم.مگه تو هنوز آماده نشدی؟
-نه بابا.حالا وقت برای آماده شدن زیاد هست.
چی؟ ما قرار داشتیم که الان راه بیفتیم بریم.
-بیشی بینیم با.راستی نگفتی واس چی باید پیاده بریم؟
-خب چون ممکنه در راه با کسانی برخورد کنیم و بخوایم از از اونا هم سوالاتی بپرسیم.
-خب اینارو وللش.پایه ای یه دست شطرنج بزنیم؟
-جانم؟شطرنج؟ نه انگار که تو واقا حالیت نیست.خیلی خب...باشه...خودم تنها میرم.
-اه.یه دقه صبر کن.الان آماده میشم.
یک دقیقه آدام تبدیل میشود به یک ساعت.پس از یک ساعت آدام با پنج چمدان بزرگ و سنگین وارد حال میشود.
اسپلمن:اینا برای چیته!!!!!؟؟؟مگه تو ماگلی؟بعدشم ما که نمیخوایم جای دوری بریم.
-من همیشه مجهز میام و همیشه هم به چمدون علاقه خواصی داشتم.
- :vay:
آن دو از خانه آدام خارج میشوند و سپس شهر را ترک میکنند.
از جایی سرسبز با درخت هایی به قامت دیوار و از جنگل انبوهی که پر از میوه های خوشمزه بود و دریاچه های کوچک زیبایی داشت گذشتند.نور خورشید بر صورت آنان میتابید.هوا واقا سوزان و گرم بود.
رفتند و رفتند که بالاخره به تابلویی برخوردند که روی آن نوشته شده بود:
به روستای ارواح،خوش آمدید.
آن دو وارد روستا شدند،مردمی با صورت های در اخم کشیده دم در خانه هایشان نشسته بودند.و بعضی ها برعکس با صورت هایی مسرور.
آدام و اسپلمن برای رفع خستگی وارد یک قهوه خانه شدند.آنجا مکانی تاریک و کمی شلخته بود.آدام و اسپلمن بر روی دوتا از چهار صندلی شکسته ای که دور میزی گرد شده بودند نشستند.مردی،با کلاهی شبیه کلانتر ها و با چهره ای خشمگین روی یکی دیگر از آن چهار صندلی نشسته بود.فردی بالای سر آنها آمد و گفت:
-چی میخورید؟
مرد خشمگین:همیشگی
اسپلمن:ممنون چیزی نمیخورم.
آدام:خب چی دارین حالا؟لیست میستی،فهرستی چیزی ندارین ببینم.
- چرا داریم.
-خب لیست رو بده به من بخونم
آدام لیست را میگیرد و میخواند:
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قه......بزار ببینم این که همش نوشته قهوه!
-آره چون به غیر از قهوه چیزی نداریم.زودتر انتخاب کن
-هومممم. نمیدونم......خب من این شماره سه رو میخوام.
آدام لیست را تحویل میدهد.ناگهان اسپلمن از آن مرد خشمگین میپرسد:
-ببخشید آقا میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-نوچ
-باشه
پس از اینکه آدام قهوه اش را مینوشد،قهوه خانه را ترک میکنند.سریعا پشت سر آنها آن مرد خشمگین هم بلند میشود!
-اه.حالم بهم خورد.قهوشون مزه لجن فاسد شده میداد.
آن ها پیش یکی از افراد مهربانی که دم در خانه اش نشسته بود میروند.
-سلام آقا.من اسپلمن هستم.میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-او بله!حتما!بفرمایید داخل.
وقتی که به داخل خانه میروند،اسپلمن شروع میکند به حرف زدن:
-ببخشید من میتونم اسم شما رو بپرسم؟
-من باب جکسون هستم.باب صدام میکنن
-خیلی خب باب.من اسپلمن هستم.نویسنده کتاب مشهور اوراد و طلسم ها.نمیدونم من رو میشناسی یا نه.من و دوستم آدام لی امروز اومدیم به این روستا که یک نظر سنجی تهیه کنیم برای کتاب جدیدم.سوالمونم اینه که شما چه ایده هایی به صورت کلی برای روستاهای کوچیک مثل همینجا دارید؟
باب شروع میکند به حرف زدن و حدود دو ساعت سرشان به حرف زدن گرم میشود.آسمان کم کم داشت تاریک میشد.ناگهان سوالی که ذهن اسپلمن را درگیر خودش کرده بود به یاد می آورد.
-باب تو نمیدونی چرا اسم روستاتون،روستای ارواحست؟
-آها این.خیلیا این سوال رو میکنن.یه اسم الکیه بابا.
آنها آنقدر گرم بحث کردن شده بودند که اصلا یادشان نمی آمد که شب نزدیک است و شب نمیتوانند برگردند.
باب:او دوستان.هوا دیگه تاریک شده.میتونین شب رو اینجا بمونید و فردا صبح حرکت کنید.
-اشکالی که نداره؟
-نه بابا.خونه خودتونه
اسپلمن و آدام شب را در اتاق خانه باب مهربان میمانند.
-واقا اینجا جای تمیزیه ها.نه اسپی؟
-آره واقا جای خوبیه.بابم خیلی آدم مهربونیه.
آدام که خیلی خیلی خسته بود قبل از اینکه شامش را بخورد میخوابد.کمی بعد باب با غذاهایی خوشمزه به اتاقی که اسپلمن در آن بود میرود.
-وای نه.چرا آدام خوابید؟تازه شام اورده بودم.
-نمیدونم.فکر کنم خیلی خسته بود.منم که عمرا بتونم از خواب بیدارش کنم.
-حیف شد که
وقتی که باب از اتاق خارج میشود،اسپلمن شروع میکند به خوردن غذا و بعد از خوردن راحت و آسوده میخوابد.
از خواب بلند میشود.پنجره بیرون را نگاه میکند.انگار که هنوز شب بود.و انگار که به وزنش دویست کیلو اضافه شده بود و حس و حال خودش را نداشت.نگاهی به دور و برش انداخت،آدام در اتاق نبود و همه چیز به هم ریخته شده بود.ناگهان دست هایش را میبیند که پشمالو شده و ناخون های سیاه و درازی داره.آینه ای بر میدارد و خود را در آن نگاه میکند و ناگهان غش میکند و در وسط اتاق پهن میشود.
در همین حال در یک جا که معلوم نبود کجاست آدام به یک درخت بزرگ با بند بسته شده بود و دهان آن هم نیز با چسب بسته بود.
اسپلمن که دیگر اسپلمن نبود و یک جانور وحشتناک بود، به هوش می آید و مردی بالای سرش ضاهر میشود:
-خیلی خب اسپلمن.حالا دیگه تو خودت نیستی و یک حیوونی.از این به بعد من به تو دستور میدم و تو به اونها عمل میکنی.
آن مرد کسی نبود جز باب!
اسپلمن که دیگر اختیارش دست خودش نبود به همراه باب به طرف جایی میرود که آدام با بند به درخت بسته شده بود.
باب:خیلی خب اسپلمن.بزار امتحان کنم که آیا به دستورات من عمل میکنی یا نه.اون رو میبینی که به درخت بسته شده؟بکشش!
جانور غرشی میکشد و میخواهد به آدام حمله کند.آدام هم هی تکان تکان میخورد و میخواهد فریاد بزند اما نمیتواند کاری کند.
ناگهان فردی از پشت سر ورد استوپی فای را به طرف باب پرتاب و اورا پهن زمین میکند.سپس خیلی سریع به طرف اسپلمن میدود و معجونی را به سختی در دهان او فرو میکند.و آدام را نجات میدهد.
بعد از ده دقیقه اسپلمن به حالت طبیعی خودش بر میگردد.
آدام و اسپلمن به خانه آن مردی که نجاتشان داد میروند.هر دو تعجب کرده بودند.آن مرد همان فرد خشمگین بود که در قهوه خانه کنارشان نشسته بود.
آدام:واقا ممنونم که مارو نجات دادی.واااقا ممنونم.
اسپلمن:منم همینطور.میشه بگید چی شد که مارو نجات دادی؟
-خواهش میکنم دوستان.من کلانتر اینجام.این باب مدت ها بود که به نظر من مشکوک میومد و همیشه اون رو در نظر داشتم اما جدیدا رفتار خاصی ازش نمیدیدم.تا اینکه شما دوتا امروز به خونه اون رفتین.من شما رو از قهوه خونه تعقیب کردم.بعدم که اینجوری شد.....راستی تو اسپلمن اگه بیشتر از چهار ساعت اونجوری میموندی دیگه راه برگشتی نداشتی.فکر کنم توی غذایی که به تو داده اینجوری شدی.
-پس آدام شانس گرفت که شب خوابش برد و چیزی نخورد. وایسا ببینم تو منو میشناسی؟
-آره هم تو و هم لی.بخاطر کتاباتونو...اینا
-راستی چرا اسم این روستا،روستای ارواحست؟
-در اصل اسم این روستا،روستای ارواح بدجنسه که دیگه اون بدجنسش رو حذف کردن.دلیلشم اینه که اینجا از آدمایی مثل باب زیاد پیدا میشه.منم امیدوارم که باب آخرین فرد بدجنس اینجا باشه.تا حالا خیلیا رو دستگیر کردیم.

آدام و اسپلمن از کلانتر تشکر فراوانی میکنند و صبح به شهر خودشان باز میگردند.
-من که دیگه عمرا با تو جایی بیام اسپلمن.
آره منم همینطور


casper


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

سیگنس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
سیگنس دراز کشیده بود و به کاری که فردا به احتمال زیاد تموم میشد فکر میکرد اگه موفق میشد از فردا دیگه می تونست از فردا تو آسمون ها پرواز میکرد.
سیگنس بلک تصمیم گرفته بود که به یک جانورنما تبدیل بشه به یک عقاب.سیگنس همیشه ذهنش درگیر آزادی بود از فردا میتونست تو آسمون ها پرواز کنه و برای همیشه هر وقت خواست پرواز کنه و باد به سر و صورتش بخوره هر فکری تو سرش رو که هست از تو سرش بپرونه.
فردا صبح ساعت هشت
مادر سیگنس:سیگنس سیگنس بلند شو تکلیف های مدرسه تو انجام بده سه روز دیگه باید برگردی هاگوارتز.
سیگنس:باشه باشه بلند شدم.امروز قرار بود که کارو نموم کنه رفت پایین که یه چیزی بخوره و بعدش بره که یواشکی کارشو انجام بده.وسایل درسشو جمع کرد و رفت که آرزوشو کامل کنه که یک دفعه مادرش گفت:کجا.
سیگنس:دارم میرم رو پشت بوم که درسامو بنویسم.مادر سیگنس با شک بهش نگاه کرد سابقه نداشت که واسه تکلیف انجام دادن با سیگنس جرو بحث نکنه.
سیگنس تازه هفده ساله شده بود و توی چند سال گذشته تو کتابخونه ی مدرسه بیشتر وقتشو صرف مطالعه برای جانور نما شدن کرده بود.وامروز فقط یک طلسم مونده بود که انجام بده.بعد از چند بار که امتحان کرد سر انجام موفق شد که طلسم و درست انجام بده که ناگهان احساس عجیبی کرد چشماشو بست و به تغییر شکلش فکر می کرد که وقتی چشماشو باز کرد خودشو توی یک عقاب دید دیگه نمیتونست فکر کنه بال زدو بلافاصله از زمین کنده شد ورفت نزدیکیه جایی که یک عقاب همیشه وقتی شکار می کرد شکارشو به اونجا می برد و بعد از مدتی لانه ی عقاب و پیدا کرد ولی ناگهان خشکش زد ای کاش لونه شو نو پیدا نمی رد عقابه مرده بود جای تیر رو بدنش بود و بچه هاش از گشنگی داشتن له له میزدن نباید همین طوره وایمیستاد باید می رفت که براشون غذا بیاره پرواز کرد از پنجره ی آشپز خانه وارد خونهشون شد و یه کم گوشت رو با خودش آورد تو راه با خودش میگفت باید به پدر بگم که دیگه عقلب شکار کنه ووقتی به اوجا رسید گوشت و جلوی بچه عقاب ها گذاشت و رفت که با پدرش صحبت کنه جوجه عقاب ها جوری نگاش می کردن.
رو زمین پدر سیگنس
آها تو تیر رسمه الانه که شکارش کنم.
رو هوا خود سیگنس
پدر کجایی. که ناگهان دردی جان گداز رو بال چپش احساس کرد وقتی نگاش کرد ازش خون میومد با خودش گفت پدر چی کار کردی ودومین تیر کار سیگنس بلاک و تموم کرد و مثل کوافل با سرعت به طرف زمین حرکت کرد.


عمو نوروز نیا اینجا که این خونه عزا داره
پدر خرج یه سال قبل شب عید و بدهکار
چشای مادر از سرخی مثل ماهی هفت سینن
که ازبس تر شدن دائم دیگه کم کم نمیبینن
برادر گم پشت سرنگ های فراموشی
تن خواهر شده پرپر تو بازار هم آغوششی
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کول بارت نیست
عمو نوروز نیا اینجا بهار از یاد ما رفته
روی سفره نه هفت سین نه نون نه ___
عمو نوروز تو این خونه تموم سااال زمستونه
گل وبلبل یه افسانه است فقط جغد که میخونه
بهارو شادی عید و یکی از اینجا دزدی
یکی خاکستر ماتم رو تقویم ما پاشیده
عمو نوروز نیا اینجا
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
ارشد راونکلاو

تری در حالی که دستانش را باز کرده و قهقهه میزد، بر روی چمن ها دوید. باد از بین موهای لَختش حرکت می کرد. حس عجیبی پیدا کرده بود. دلش میخواست به هر سو جست و خیز کند و از هوای آزاد لذت ببرد.

جستی زد و خود را روی چمن ها انداخت. چشمانش را به آسمان دوخت. می دانست که امشب ماه کامل می شود و برای دیدن ماه کامل لحظه شماری می کرد. آنقدر به آسمان چشم دوخت و فکر کرد، که کم کم چشمانش بسته شد و خواب او را در بر گرفت.

ماه بالای سرش کامل شده بود و زیبایی مسحور کننده ی خود را به رخ می کشید. صدای زوزه هایی از دور به گوش می رسید. تری غلتی زد. درد را در جای جایِ بدنش حس می کرد اما تمایلی برای باز کردن چشمانش نداشت. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود. عضلاتش منقبض شده بود.

چشمانش را باز کرد. حس عجیبی پیدا کرده بود که برایش تازگی داشت. می خواست از این حس رهایی پیدا کند اما چیزی در درونش او را از این درد و حالت ها خشنود می کرد.

دست ها و پاهایش در هوا به طور غیر ارادی تکان میخوردند. نمی دانست چه اتفاقی دارد می افتد. نفس نفس میزد. کمی که گذشت، دست و پایش از جرکت ایستادند. نگاهی به دستانش انداخت، پر از مو و کمی بزرگتر از حد معمول شده بود. پاهایش هم همینطور.

تری ایستاد. متوجه هیکل بزرگ و تنومند خود شد. لباس هایش برایش کوچک شده بود و بدنش را اذیت می کرد. میخواست از شر آن ها خلاص شود. ناله ی زوزه مانندی از خود در آورد و با ناخن های تیزش لباس ها را پاره کرد.

به ماه نگاه کرد، از وجودش در آسمان لذت می برد. می توانست ساعت ها بنشیند و آن را تماشا کند، اما برای دویدن و شکار میل بیشتری داشت. چشمان تیزبینش حیوانی را چند متر آن طرف تر دید. زوزه ی بلند و زیبایی سر داد و به دنبال شکار رفت.

چند ساعت بعد، که ماه رفته و هوا روشن شده بود، تری با بدن عریان روی چمن ها دیده می شد. دخترک غلتی زد و از خواب بیدار شد. او چیزی از شبی که پشت سر گذاشته بود به یاد نمی آورد.

تری که خود را عریان و بدون لباس دید، فریادی زد، بلند شد و نشست. دستش را دراز کرد تا خودش را بپوشانَد، که ناخن هایش توجهش را جلب کرد. زیر آن ها کثیف، و خون خشک شده بود.

با بهت و ناباوری به انگشتانش خیره شد. به یاد دوست گرگینه اش افتاد که ماه قبل او را گاز گرفته بود. نمی خواست او هم به سرنوشت دوستش دچار شده باشد. نمی توانست باور کند کسی را کشته است. در ذهنش تصویری از خودش ساخته بود که تبدیل به حیوانی عظیم الجثه شده و در حال تکه کردن انسانی بی گناه است.

سرش را تکان داد تا این افکار از سرش بیرون برودند. نمی توانست این موضوع را با پدر و مادرش در میان بگذارد. با نگرانی از جا برخاست، تکه ای از پارچه ی لباس پاره اش را به دور خود بست و با ترس و ناباوری به سمت خانه ی دوستش دوید.






Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۹:۵۳ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
خورشید به نرمی میتابید.تابستان گرم و خسته کننده ای بود و هیچ کاری بجز ولگردی خوشحالش نمیکرد.خیابان ها برخلاف همیشه خلوت بودند و فقط چند کودک که به قول خودش فقط ونگ میزدند، مشغول بازی بودند.گربه سیاه رنگ از روی جوب عریضی پرید و خوش خوشک روی جدول،شروع به راه رفتن کرد.دمش را بالا برده بود و طرز راه رفتنش به شدت مغرورانه جلوه میکرد.
-میو!

چشمانش را تنگ کرد و با حالتی تهدید گرانه برای دختر بچه ای زیر لب خرخر کرد.دخترک ترسو،جیغ بلندی کشید و به سرعت فرار کرد.
-اوه اوه!

دسته سگ های ولگرد لندن از روبه رویش می آمدند.گربه سیاه رنگ نیشخندی زد و بدون هیچ ترسی به راهش ادامه داد...همیشه سربه سرشان میگذاشت.
-کجا میری؟!اونا خطرناکن!

گربه نمای مغرور بدون این که به خودش زحمت بدهد و پشت سرش را نگاه کند، پرسید:
-یه گربه ترسو؟!
-چشمای قشنگی داری...میتونی باهاشون نگاه کنی!

گربه سیاه رنگ خندید و به سمت صاحب صدا برگشت.صاحب صدا گربه متوسط، سیاه و پشمالویی بود که بجای چشم دو دکمه روی صورتش خودنمایی میکردند.گربه کمی عجیب بود، با این حال دوست داشتنی به نظر میرسید.گربه غریبه با لحنی دوستانه پرسید:
-ما میتونیم دوست باشیم؟
-ما میتونیم گونه کمیابی از گربه های پرنده و آبی رنگ آفریقا باشیم، اما نیستیم...

سپس لحظه ای ایستاد و به تندی ادامه داد:
-دست کم من نیستم!
-خوب گوش بده...اسم من چشم دکمه ایه چون...
-منم لاکرتیام...چراییش اهمیتی نداره!

گربه غریبه که چشم دکمه ای نام داشت متوجه شد که گربه دیگر به گونه ای آزار دهنده مغرور و پر افاده است.برای همین فقط به دنبال گربه راه افتاد و دیگر چیزی نگفت.

چند دقیقه بعد

گربه مغرور از دم سگی آویزان شد و بعد گوش دیگری را گاز گرفت و صورت دیگری را چنگ زد.لاکرتیا،بسیار فرز و چابک بود،به طوری که سگ ها حتی به گرد پایش هم نمی رسیدند. با این وجود همیشه اشتباه هم میکرد.گربه نمای مغرور درحال دویدن و فرار کردن از دست سگ ها بود، که با ضربه دست سگی قهوه ای رنگ و کثیف روی زمین افتاد و دیگر چیزی ندید.سگ ها با خوشحالی به سمت گربه حمله ور شدند تا عصرانه شان را کامل کنند، اما مطمئنا گربه کوچکی مثل او برایشان کافی نبود و به همین دلیل میانشان دعوا شد.چشم دکمه ای که از دور آن هارا زیر نظر داشت،با وجود این که از دست لاکرتیا دلخور شده بود از فرصت استفاده کرد و یواشکی اورا از معرکه خارج کرد.

چندساعت بعد
چشمانش را باز کرد و چادر شب را دید که بر آسمان پهن شده بود.سعی کرد بایستد اما سرش از ضربه دردناک سگ هنوز هم گیج میرفت.در میان تاریک و روشن چراغ ها گربه چشم دکمه ای را دید که بالای سر او ایستاده و با مهربانی به او نگاه میکند.
-بالاخره کار دست خودت دادی!
-هیچوقت اینجوری نمیشد...اتفاقی بود!
-اگه من نبودم یه لقمه چپت کرده بودن.

گربه چشم دکمه ای با افتخار این حرف را زد و منتظر یک تشکر از جانب گربه دیگر شد.لاکرتیا،با وجود این که عادت به تشکر کردن نداشت نگاهی به او انداخت و با بی میلی گفت:
-ممنونم!
-نوکرتم!

لاکرتیا چشمانش را بست و لبخند زد با خودش فکر کرد که فردا میتواند با دوست جدید و مهربانش به سراغ سگ ها برود و حقشان را کف دستشان بگذارد،چون همیشه کارش همین بود.
-فردا میریم گوششونو میذاریم کف دستشون!

چشم دکمه ای شروع کرد به خندیدن...چشم دکمه ای بی شک دوست خوبی بود...دوست خوبی که حتی حاضر بود بجای لاکرتیا قاتل هم باشد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ساعت سه ی نصفه شب بود ولی دراکو اصلا خوابش نمیبرد.از روی تخت بلند شد و تالار اسلیترین را ترک کرد.

نیم ساعت بعد تالار هافلپاف

دراکو به دیوار راهرو تکیه داده بود و به گیبنی که در هر دقیقه 20 بار خمیازه میکشید نگاه میکرد.
گیبن خمیازه ای کشید گفت:
-دراکو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

دراکو با بی خیالی کمی به گیبن نزدیک تر شد.
-خوابم نمیبرد.موافقی بریم یه کم قدم بزنیم؟

گیبن:
-گیبن خوابیدی؟پاشو تنبل!میگم پاشو!کروشییییو!

گیبن در حالی که از شدت درد به خود میپیچید گفت:
-خب چرا کروشیو میزنی؟باشه بابا بیا بریم!

دراکو که از شکنجه شدن گیبن حسابی لذت برده بود جلوتر از گیبن به طرف راهروی طبقه ی سوم حرکت کرد.

راهروی طبقه ی سوم

راهروی طبقه ی سوم بسیار متروکه و خاک گرفته بود.در همه جای تالار تار عنکبوت دیده میشد.
-دراکو میشه بگی ما این جا چیکار میکنیم؟
-نمیدونم تا حالا این جا نیومده بودم.

آن ها همین طور جلو رفتند تا به دری کهنه رسیدند.دراکو که آثار کنجکاوی در چهره اش موج میزد گفت:
-به نظرت این تو چه خبره؟

گیبن که معلوم بود کمی از آن جا ترسیده گفت:
-نمیدونم.این جا رو نگاه کن.یه تابلو کنار دره.روش چی نوشته؟

دراکو خاک روی تابلو با ردایش پاک کرد تا بتواند نوشته اش را بخواند.
-نوشته انبار شخصی پروفسور اسنیپ!این جا انبار قدیمی پدرمه گیبن!بیا بریم توش!

با این که گیبن اصلا از دیدن انبار شخصی اسنیپ ذوق نکرده بود دنبال دراکو به داخل اتاق رفت.
اتاق به قدری خاک گرفته بود که هر دو به سرفه افتاند.همه جای اتاق پر از شیشه های معجون و کتاب های معجون سازی بود.
گیبن به سمت یکی از شیشه های معجون رفت!معجون را برداشت و آن را نگاه کرد.
-به نظرت این چه معجونیه دراکو؟
-نمیدونم.اگه خیلی مشتاقی بدونی میتونی بخوریش ببینی چه اثری داره!

گیبن که به این حالت به دراکو نگاه میکرد گفت:
-متاسفم دراکو.خیلی مشتاقم بدونم چه معجونیه ولی تا تو هستی چرا خودم بخورمش؟

دراکو میخواست حرفی بزند ولی گیبن خیلی سریع چوب دستی اش را در آورد و بدن دراکو را قفل کرد.
دراکو وحشت زده به گیبن خیره شد و گفت:
-معلومه داری چیکار میکنی؟

گیبن به دراکو اهمیتی نداد جلو رفت و به زور معجون را در دهان دراکو ریخت و بعد طلسمش را باطل کرد.
ظاهرا معجون تاثیر خاصی نداشت.گیبن کم کم داشت نا امید میشد که یک دفعه اتفاق وحشتناکی افتاد.
استخوان های بدن دراکو تغییر کرد.مثل یک حیوان پوزه درآورد استخوان های بدنش بلند تر و زمخت شدند و لباش را پاره کردند و موهایی خاکستری در سراسر بدنش رشد کرد.دراکو از درد فریاد میکشید.
گیبن چشمانش را بست و یک دقیقه بعد که چشمانش را باز کرد گرگی با چشمانی قرمز که هیچ نشانی از انسانیت در آن ها دیده نمیشد به او زل زده بود.
در همین لحظه گرگ یا همان دراکو به گیبن حمله ور شد اما گیبن از زیر دستش فرار کرد و به سمت بیرون اتاق دوید و در را با وردی قفل کرد تا از خروج دراکو جلوگیری کند.دراکو به در میکوبید.ظاهرا مشتهای دراکو خیلی قدرتمند شده بود چون در خرد شد.گیبن از ترس به سمت طبقه ی پایین دوید تا کمک بخواهد و دراکو هم دنبال او میدوید!


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۲۰:۱۳:۳۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
رولی بنویسید و در اون تبدیل به یک جانور نما یا گرگینه و یا دگرگون نما بشید. سوژه کاملا آزاده... شما باید کارهایی که به عنوان یکی از این سه مورد انجام میدید رو توضیح بدید، توصیفات زیبا و واقع گرایانه نمره بیشتری میگیرن. خلاقیت هم به شدت مهمه. حتما ازش استفاده کنید. (30 نمره)

دختر هشت ساله غلتی زد. فایده ای نداشت، با وجود خستگی بیش از حدش، خوابش نمی برد. چشمانش را باز کرد و همان جور که رو به پنجره دراز کشیده بود به قرص ماه کامل در وسط آسمانِ تیره خیره شد.

از وقتی یادش می آمد دوست داشت به ماه خیره شود ولی ماه کامل فرق می کرد. ماه کامل احساس عجیبی را در او بیدار می کرد، احساسی که تا کنون درباره اش با کسی حرف نزده بود.

هر بارماه کامل می شد احساس قدرت می کرد ولی از طرف دیگر به طو ر عجیبی ضعیف به نظر می رسید. از بودن ماه کامل احساس خشنودی می کرد ولی در عین حال از ماه کامل وحشت داشت. دلش می خواست همیشه ماه کامل باشد ولی ماه کامل را برای همیشه دوست نداشت. احساساتش ضد و نقیض بودند.

ولی آن شب با همیشه فرق می کرد، آن شب همه ی احساساتش تشدید شده بود و بیقرار بود.
زنگ ساعت کلیسای کنار خانه یشان نشان می داد که ساعت از دوازده گذشته و روز جدید آغاز شده. ماه در بالاترین جای آسمان قرار داشت و مانند همیشه نورانی بود.
رز از روی تخت بلند شد و به کنار پنجره رفت و به ماه خیره شد.

همان موقع بود که احساس کرد دارد عوض می شود، بزرگتر می شود، قوی تر می شود. به آیینه ی اتاقش نگاه کرد، قدش بلند شده بود و هیکلش بزرگ شده بود کم کم اتفاق های دیگری هم می افتاد. انگشتان ظریفش ناپدید می شدند و جای آن ها را پنجه های زمخت و زشت می گرفت.

رز وحشت زده به تصویرش در آیینه خیره شد. موهای بلند روی دستش بالا تر می آمدند. ترسان دست پرموی را بلند کرد و بازویش را سفت گرفت آنقدری که ناخن های تیز و برنده اش وارد گوشتی شد و خون از بازویش جاری شد. وحشت زده تر از قبل به تصویرش خیره شده بود ولی دستش را ول نمی کرد، می خواست از پیشروی موها جلوگیری کند ولی موها باز هم بالاتر می رفتند.

اصلا نمی فهمید چه اتفاقی دارد می افتد، گیج و متعجب بود، ترسیده و هیجان زده بود. وحشت سرتا پایش را فرا گرفته بود و قدرت تکلم و حرکت را ازش گرفته بود. تنها می توانست به آیینه نگاه کند و شاهد تغییرش از انسان به حیوان باشد.

آنقدر به آیینه نگاه کرد تا به حیوان تبدیل شد. احساساتش ابتدایی شد. انسانیت برایش بی معنی شد و هرچه قبلا برایش مهم بود،یادش رفت. خوی حیوانی وجودش را تصرف کرده بود. احساس قدرت می کرد، میل به کشتن داشت.

از پنجره اتاق پرید پایین و رفت تا به غریزه اش عمل کند، حتما فردا صبح پاسبانان جسد فردی نگون بخت را پیدا می کردند، چون رز می رفت تا انسان بکشد و خودش را فراموش کند.
از آن شب به بعد حیوانی در آن منطقه وجود داشت، حیوانی غیر قابل کنترل!




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۹:۳۵ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نیم ساعت پیش از شروع کلاس تغییر شکل، دفتر استاتید:

آرسینوس در کمال آرامش نشسته بود و به خاطرات و اتفاقات در طول ترم فکر میکرد... همچنان که فکرد میکرد چقدر زود ترم به اتمام رسید و جلسه نهایی از راه رسید، به ساعت نگاهی انداخت... یک ربع تا شروع کلاس باقی مانده بود، پس لبخندی زد و از جا بلند شد... قصد داشت حتی یکبار هم که شده زود به سر کلاس برود!

چهارده دقیقه بعد، کلاس تغییر شکل:

همچنان که دانش آموزان میخواستند از تاخیر همیشگی آرسینوس بر سر کلاس لذت ببرند و کلاس را تبدیل به میدان جنگ کنند، درب کلاس باز شد و آرسینوس وارد شد.

ملت دانش آموز:

همچنان که بقیه متعجب بودند و هنوز از شوک این قضیه (!) بیرون نیامده بودند ریگولوس بلک دست خود را بالا برد و پیش از اینکه آرسینوس اجازه صحبت بدهد، شروع کرد به صحبت کردن:
- اممم... استاد... یک چیزی... مشکلی پیش اومده که انقدر زود اومدید سر کلاس؟
- بله آقای بلک... مشکلی پیش اومده!
- آقای بلک؟ انقدر زود بمب کود حیوانی هارو یادت رفت یعنی؟

آرسینوس تلاش کرد که ریگولوس را با یک افسون به شکل میمون در نیاورد. و در همان حال که میکوشید خشم زیاد در صدایش مشخص نباشد، گفت:
- خب... یکی به من بگه تا اینجا چی درس دادیم... میخوام دوره کنم.
- دوره؟!
- کلمه دیگه ای گفتم؟! میخوام درس های گذشته رو یادآوری کنم خب!
- استاد من بگم؟
- لازم نکرده... خودم میگم! تا به اینجا ما تغییر شکل به وسیله طلسم ها، تغییر شکل به وسیله معجون ها و گیاهان و همینطور تغییر شکل به وسیله انرژی ها که امروز میخوام بهتون درس بدمش.
- تغییر شکل به وسیله انرژی ها؟
- بله... تغییر شکل جانور نماها، دگرگون نماها و همینطور گرگینه ها.

آرسینوس پس از آن روی صندلی اش نشست و در حالی که چهره دانش آموزان را از مقابل چشمانش میگذراند درس را ادامه داد.
- اول از همه جانور نماها رو باید بگم... جانور نماها در واقع باید مدت ها تمرکز و تلاش کنن، اولش با استفاده از چوبدستی... منظورم اینه که در ابتدای جانورنما شدنشون خیلی راحت تبدیل بشن و حتما باید چوبدستی به دست بگیرن، زمانی که کاملا حرفه ای شدن میتونن بدون استفاده از چوبدستی تبدیل بشن... ضمن اینکه یک جانور نما در حالت حیوان کاملا قدرت تفکر داره و میتونه فکر کنه. حالا برسیم سر بحث جالب دگرگون نماها... دگرگون نماها به صورت مادرزادی این قدرت رو دارن... حتی ممکنه بعضی هاشون پدر و مادرشون هم چنین قدرتی رو نداشته باشن! به هر حال... اونا میتونن خیلی راحت حالت چهره و رنگ و مدل موهاشون رو تغییر بدن... به همین دلیل وزارت خونه به شدت روشون حساسیت به خرج میده.

- چرا وزارت خونه روی جانور نماها و دگرگون نماها انقدر وسواس به خرج میده؟

- به خاطر اینکه یک جانور نمای ناشناس میتونه خیلی راحت به شکل یک حیوون کوچیک در بیاد بره جاسوسی کنه یا حتی مرتکب قتل بشه، در مورد دگرگون نماها هم همینطوره. با این تفاوت که اونها صورتشون رو میتونن تغییر بدن. سوال دیگه ای نیست؟

آرسینوس چند ثانیه سکوت کرد و زمانی که دیگر کسی چیز دیگری نگفت، به ادامه صحبت پرداخت.
- در مورد گرگینه ها... در مورد اینکه چطور اولین گرگینه ها به وجود اومدن باید از معلم تاریخ جادوگریتون بپرسید چون اصلا ارتباطی به بحث درس ما نداره! حالا... گرگینه ها انسان هایی هستند که توسط یک گرگینه دیگه گاز گرفته بشن... در واقع تغییر میکنن... شب هایی که ماه کامله کاملا از نظر بدنی و رفتاری تغییر میکنن... بدنشون از یک گرگ واقعی بزرگتره و البته روی دو پا راه میرن... در مورد رفتارشون هم باید بگم که کاملا مثل گرگ ها میشن... حتی نزدیک ترین عزیزانشون رو هم تشخیص نمیدن دیگه! حالا تنها بحثی که میمونه امتحاناته!

- ا...ا... امتحان؟!
- امتحان داریم مگه؟!
- منابع امتحانی چیا هستن؟
- پروفسور... نه و نیم رو ده میدید؟

- هیس... سکوت کنید... منابع که خب همین چیزاییه که سر کلاس درس دادم... تکلیفتون رو یادداشت کنید حالا.

آرسینوس با چوبدستی اش به سمت تخته اشاره کرد و کلمات بدون هیچ کمکی روی تخته شکل گرفت.

رولی بنویسید و در اون تبدیل به یک جانور نما یا گرگینه و یا دگرگون نما بشید. سوژه کاملا آزاده... شما باید کارهایی که به عنوان یکی از این سه مورد انجام میدید رو توضیح بدید، توصیفات زیبا و واقع گرایانه نمره بیشتری میگیرن. خلاقیت هم به شدت مهمه. حتما ازش استفاده کنید. (30 نمره)



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴

لیلی اونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۵ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۵ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۸
از "همون جایی که همه هستن"
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
همراه با آقاي فليچ، نگهبان مدرسه به طرف جنگل ممنوعه به راه افتادند. همونطور كه انتظارشو داشتند وحشناك بود، از هر قسمتي انگار صدايي مي آمد. قدم به قدم پر بود از درخت هايي كه بلنديشان ده ها برابر آنها بود. باد به ترسشان افزوده بود. يكي زانوانش به لرزه در آمد و ديگري از ترس انگار لال شده بود.

آقاي فليچ نيشخندي به آنها زد وگفت:
_ اميدوارم شب خوبي داشته باشيد بچه ها!

آنها بعد از چند ثانيه نگاهشان را از دور شدنش گرفتند و هم زمان با صدا آب دهانشان را قورت دادند. مه كاملا ديدشان را كور كرده بود، هر چقدر سعي در غلبه بر ترسشان داشتند، صداي بلند زوزه گرگ ها كه چندان هم دور به نظر نميرسيد، مانع آن ميشد.

"فلش بك"

_ اه... لعنتي... جا به جا شو ديگه.
_ اينكار فايده نداره... پله ها خودشون جا به جا ميشن.

جيمز با بستن چشمانش سعي ميكرد خودش را آرام كند، بايد سر از كار سوروس در مي آورد. نميخواست تلاش هايش براي راضي كردن سيريوس الكي به هدر برود. كمي از پله بالا و پايين رفت، بايد آن را حركت ميداد و خودش را به طبقه سوم ميرساند. سيريوس نگاهي به او انداخت و با تاسف سرش را تكان داد اما پله ها حركتي ناگهاني كردند، سيريوس كه غافل گير شده بود بر روي پله ها غلتيد. جيمز با لبخندي به درِ طبقه سوم خيره شد، نوري قرمز رنگ مانند آتش اطرافش را احاطه كرده بود.سيريوس به كنار جيمز رفت و گفت:
_ پشيمون شدي نه؟
_چـــي؟ فكر كردي اون همه حرص براي اينكه بفهمم اينجا چه خبره كه سوروس بخاطرش حاضره جونشو بده الكي خوردم؟
_ جيمز...
_ بزن بريم رفيق... نگران نباش اتفاقي نميوفته.

ليلي كه به شدت در كتابش غرق بود از تالار گريفيندور خارج شد. متوجه شد كه پله ها جا به جا شدند. نفسش را با عصبانيت بيرون فرستاد و به سرعت از پله ها به بالا رفت، در لحظه آخر ديد كه جيمز به طبقه سوم كه ورود به آن ممنوع است ميرود. راه رفته را بازگشت و به دنبال پروفسور دامبلدور رفت اما متاسفانه در مدرسه حضور نداشت. با نااميدي در راهرو قدم بر ميداشت و گوش به صداي قدم هايش كه سكوت را ميشكستند سپرده بود. ناگهان با گام هاي بلند خود را به پروفسور مك گونگال رساند و براي خنك شدن دلش ماجراي جيمز را براي پروفسور توضيح داد هر چند ميدانست كم شدن امتياز از گروهشان حتمي است. آنها بدون فوت وقت به انجا رفتند و با چهره متعجب آنها رو به رو شدند.

_ پاتر... بلك با من بيايد.

پروفسور از ليلي بخاطر گزارشش تشكر كرد و به او گفت آن ها را تنها بگذارد.
_ خب ميرسيم به شما...شما به چه حقي برخلاف قوانين رفتار كرديد؟ واقعا از شما انتظار نمي رفت آقاي بلك... اول اينكه نفري 10 امتياز از گروهتون كم ميشه... و دوم براي تنبيه، آقاي فليچ براتون برنامه اي داره! درس عبرته خوبي براي رعايت كردن قوانينه!

"پايان فلش بك"

كاملا گيج بودند، قدم هايي كوتاه برميداشتند و گاهي هم توقف، براي نظاره كردن اطرافشان! دستانشان كه چوبدستي ها در آن ها اسير بود از وحشت عرق كرده ودائما در حال ليز خوردن بود.

_ هي بهت گفتم بيخيال شو... حالا از اين خراب شده چه جوري بيرون بريم!
_ ميشه لطف كني و سركوفت نزني؟ به اندازه كافي روم فشار هست تو ديگه بدترش نكن... براي اون دختره اوانزم دارم فعلا!

تقربيا حواسشان به تيكه انداختن به يكديگر بود و حضور يك سانتور نزديكشان را حس نميكردند.
جيمز روي زمين نشست و نگاهي به مچ پايش انداخت. كمي خراشيده و خونِ كمي جمع شده بود، آهي كشيد و گفت:
_ لعنتي... الان وقت زخمي شدن بود؟... سيرويس!؟...هي با توام ها؟
جيمز كه ديد سيريوس توجهي به او ندارد رد نگاهش را دنبال كرد و به يك جانور غول پيكر رسيد، چشمانش از حدقه نزديك بود بيرون بزند. با زحمت از زمين بلند شد و دوباره نگاهي به جانور نصف انسان ونصف اسب نگاه كرد.

_ جيمــــز... اين... اين هيپوگريفه؟نــه؟
_ هيپوگريف چيه ديگه خنگه... اين سانتوره...آره ولي اين چرا از بقيه جدا شده... بدو بايد بريم.

جيمز تا اين را گفت خودش شروع به دويدن كرد اما سرعتش بخاطر مچ پايش كم بود تا اينكه پايش به سنگي گير كرد و با سر به زمين خورد. جيمز به خوبي ميدانست كه سانتور ها با انسان ها كلا دشمني دارند پس به شانس خودش دوباره لعنت گفت. صداي نفس هاي سانتور به گوششان ميرسيد، سيريوس چوبدستي به دست در حال فكر كردن بود، حق داشت اگر افسوني به ذهنش نرسد.

سانتور كه تا به حال داشت به جيمز نزديك ميشد تغيير مسير داد و با سرعت به طرف سيريوس رفت و صداي هاي عجيب و غريب در آورد. جيمز كه روي زمين افتاده بود به دنبال راهي براي نجات دوسش ميگشت. نگاهش خيرش به او بود كه داشت تند عقب عقب ميرفت اما ذهنش درگير افسون هايي بود كه از اساتیدش ياد گرفته بود.
_ اُبیِکتوم پریموم موماتو!

خودش هم فكرش را نميكرد كه افسوني به اين طويلي به يادش بيايد. با كمك درخت كنارش از جايش برخاست و با پاي زخميش رفت ببيند كه چه به روز دوستش آمد. از چيزي كه ديد نزديك بود پس بيوفتد، افسونش كار كرده بود وآن سانتور غول پيكر تبديل به يك خرگوش سفيد شده بود. سيريوس با دهان باز به خرگوش كه داشت دور ميشد نگاه كرد.

"يك ساعت بعد"

_ من ميدونم همش زير سر اين فليچ بود... چطور يه سانتور از بقيشون جدا ميشه اخه؟!... اگه ميمرديم چي؟؟
_ يه دقيقه ساكت باش لطفا... فعلا حوصله بحث ندارم.
به تالار گريفيندور رسيدند. سيريوس رمز عبور را به بانوي چاق گفت و داخل شد. جيمز هم نگاهش را از طبقه سوم گرفت و به داخل رفت. وقتي از پله ها بالا ميرفتند جيمز، ليلي را ديد كه روي مبل با نگراني نشسته است.

با عصبانيت پايين آمد، به او نزديك شد و سيلي محكمي به او زد و با فرياد گفت:
_ ميدوني با اين كارت چيكار كردي؟؟... سيرويس تا يك قدمي مرگ رفت... كي ميخواي بزرگ بشي؟... كي اين رفتار بچگانتو كنار ميزاري؟

چشمان ليلي ميدرخشيد، اشك در آن ها جمع شده بود. يك طرف صورتش مثل موهايش كاملا سرخ شده بود. سيرسوس جلوي جيمز را گرفت و گفت:
_چيكار ميكني؟؟ زورت رو ميخواي نشون بدي... تقصير خودمونه نبايد براي اينكه بفهميم اون بالا چيه قوانين رو زير پا ميذاشتيم.

ليلي با هق هق رو به سيريوس گفت:
_ من متاسفم سيريوس... من تو رو نديدم... معذرت ميخوام.

و پس از آن، با دو از پله هاي خوابگاه بالا رفت. جيمز با سستي بر روي مبل كنار شومينه نشست و گفت:
_ منم پشيمونم.



تصویر کوچک شده


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.