هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۳:۲۷ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*


* یک رول بنویسید و سعی کنین از قوه ی تخیل خودتون استفاده کنین و ایده های نابی بدین و شروع به نوشتن کنین!
منظور اینه که موضوع رول آزاده! اما به صورتی باید به فلسفه ربط بدین سوژه ی انتخابیتون رو! قطعا خلاق ترین نویسنده ها اینجا خودشون رو مشخص میکنن و با ایده هاشون این کلاس رو تزیین میکنن!




دو سال قبل از "نوزده سال قبل"

زنـدان آزکـابـان

امروز نوبت دیوانه سازی به نام "شرور" بود که از سلول ها بازدید کند و آن ها را بمکد!
شرور با شنل بلند و سیاهش در حالی که روی هوا معلق بود، از سلول شماره یک شروع کرد و با صبر و حوصله بی مانند، امیدهای زندانی ها را میمکید و به جلو می آمد و هر لحظظه قویتر میشد و بر شور و شعفش افزوده میشد تا اینکه به سلول شماره بیست و دوم رسید.

درون سلول، مردی روی زمین و در تاریکی نشسته بود و ساکت بود ولی با دیدن "شرور" بر خلاف زندانی های دیگر که به زیر تخت سلول پناه میبردند، با گستاخی تمام به چشمان "شرور" نگریست. خنده از لب های "شرور" محو شد و با تُن صدایی که شبیه صدای جن ها و موجودات وحشتناک در فیلم های جن گیری مشنگی بود، گفت:
_ خب خب خب...باز هم آنتونین دالاهوف. باز هم همون نگاه گستاخانه. هنوز از رو نرفتی. صبر کن ببینم امروز کدوم امیدتو میتونم ازت بگیرم. بالاخره درستت میکنم!

دیوانه سازها طبیعتا در ریاضی قوی نبودند. "شرور" به انگشتانش نگاه کرد و در حالی که میشمرد، ادامه داد:
_ بازی کوییدیچت خیلی خوب بود ولی اونو ازت گرفتم و نذاشتم توی آزکابان ادامه ش بدی. توی مکاتبات با هاگوارتز هم داشتی خیلی خوب پیشرفت میکردی ولی توی اونم بهت ضد حال زدم و نامه نگاریت با هاگوارتز هم قطع کردم. همه اعتقاداتتم وارونه کردم. مجبورت کردم توی بند مشنگ ها زندانی باشی و ببینی که نود و نه درصد حرف هاشون شعاره و همه چیز وارونه س. حتی خانواده ت و اعتقادت به نزدیکترین اشخاص خانواده تم ازت گرفتم، دیدی که جواب هیچکدوم از نامه هایی که براشون فرستادم رو ندادن. حتی حاضر نشدن بیان اینجا تا ببیننت. توی سخت ترین شرایط خودت بودی و خودت...

وقتی "شرور" به مورد بعدی رسید، چشمانش برق زد و خنده روی لب هایش آمد:
_ خوب یادمه که،"عشق و علاقه تم" در کمال بیرحمی ازت گرفتم و یادمه که محکومت کردم که سخت ترین کار رو برای پول درآوردن توی آزکابان انجام بدی و مجبورت کردم با مشنگ ها سر و کله بزنی و مشکلات اون ها توی زندان رو برطرف کنی تا چند گالیون پول به دست بیاری. با مشنگ هایی سر و کله بزنی که واقعا در مقابل بعضیاشون گردن ادب خم میکنم چون خیلی بهتر از من میتونن جادوگران رو دیوانه کنن...
... و البته مجبور بودی هنوز به نامه نگاری با هاگوارتز ادامه بدی تا درس نیمه تمومتو تموم کنی. حتی مجبورت کردم سلولتم عوض کنی و محکوم بودی همه این ها رو با هم انجام بدی و تحمل کنی. حتی زهر تلخ دو رویی نزدیکترین آشنایانت هم بهت چشوندم. البته موارد دیگه ای مثل تحقیر و تبعیض و فساد هم بود. طعم این ها هم با پوست و استخون لمس کردی. البته بعضی جاها واقعا به خودم افتخار میکردم. چقدر قشنگ تونستم باهات بازی کنم وقتی کار جدیدی توی زندان پیدا میکردی و فکر میکردی اینجا بهشت موعودته ولی میفهمیدی که در هر صورت اینجا آزکابانه و هر جاش بری آسمون یه رنگه.

"شرور" در حالی که لبخند میزد، ادامه داد:
_ چقدر من بیرحم بودم! به خودم افتخار میکنم! هیچ دیوانه سازی در تاریخ مثل من نبوده! ولی...

"شرور" به اینجا که رسید خنده اش تبدیل به خشم تلخی شد. با دستان لزج و ناخن های بلند و کثیفش، میله های سلول آنتونین را گرفت و فریاد زد:
_ ولی تو زنده موندی. ولی اون یک درصد امید توی دلت از بین نرفت! نتونستم همه امیدتو از بین ببرم و بهت لب بزنم و روحتو بکشم بیرون چون توی لامصب هنوز یک درصد امید داشتی و اگه بهت لب میزدم اون امید میکشت منو. بازم ادامه دادی. تو خیلی بچه پررویی. خیلی پوست کلفتی. تونستی همه اون ها رو پشت سر بگذاری و اینقدر بچه پررو بشی که درخواست عفو دادی ولی کور خوندی. هیچکس تا قبل از اینکه من بتونم کامل بشکنم و خردش کنم نتونسته از آزکابان بره بیرون. اینجا سرزمین نفرین شده ست...
...حیف که نمیدونم دیگه چی رو باید ازت بگیرم و چطوری امیدتو بمکم. حیف که همه چیزهارو ازت گرفتم و دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه ولی بالاخره یه روزی اون یه درصد امیدتم ازت میگیرم.

"شرور" کمی خودش را کنترل کرد. از میله های سلول آنتونین فاصله گرفت و ادامه داد:
_ بیا یه بار عین بچه آدم با هم حرف بزنیم. نمیخوام جلوی من زانو بزنی و التماس کنی. میدونم اینقدر بچه پررویی که اینکارو نمیکنی. بیا عین یه جادوگر جلوی من وایسو و بگو چطور تونستی همه این هارو تحمل کنی؟

دالاهوف در حالی که یک تکه چوب کوچک لای لب هایش بود از زمین برخاست، از تاریکی به قسمت روشن سلول آمد و درست پشت میله ها قرار گرفت و به "شرور" گفت:
_ نمیدونم. شاید همون یه درصد امیدی که خودت گفتی.

"شرور" زیر لب غر و لندی کرد و ادامه داد:
_ جدیدا شنیدم که سفارش کتاب های فلسفی از هاگوارتز میدی. واقعا دوست ندارم قبول کنم که قویترین دشمنم تا به امروز، به مزخرفات فلسفی و بچگانه علاقه داره و داره با اینا سر خودشو شیره میماله.
_ نه خب واقعا به فلسفه اعتقاد ندارم ولی حقیقتش اینه که همیشه خوب درکش میکردم و میکنم و البته بهم امید میده. فلسفه به درد کسانی مثل یک معتاد که تازه ترک کرده یا شخصی که تازه ورشکست شده یا شخصی که شکست عشقی خورده یا شخصی که همه امیدش را از دست داده یا شخصی مثل من میخوره. همونطور که خودت بهتر میدونی صد در صد زندانیان آزکابان به لطف دیوانه سازهایی شبیه تو کاملا ناامید و بی روح هستند و فقط در زندگی سرشونو با چیزهای موقتی گرم میکنن تا زمان مرگشون برسه و راحت شن.

در اینجا "شرور" لبخند شریرانه ای زد و گفت:
_ خب؟
_ فلسفه به امثال ماها قدرت میده. وقتی میشنوی که یک مشنگ مانند "نیچه" گفته که "هر چیزی که تو رو نکشه قویترت میکنه"، کلی روحیه میگیری. درسته که من میدونم با این چیزها ما میخواهیم خودمونو توجیه کنیم و حسرت گذشته رو نخوریم ولی بازم بهم روحیه میده. البته تو خودت میدونی من اینقدر بچه پرروام که هیچوقت تصمیماتی که در گذشته گرفته م هم نمیگم اشتباه بوده چون در اون شرایط مجبور بودم اون تصمیمو بگیرم. عوامل انسانی و محیطی مجبورم کرده بودن...
... بنابراین هیچوقت به گذشته نگاه نمیکنم و افسوس نمیخورم که چرا بهترین سال های عمرم پای چیزهایی مسخره تلف شدن. خب تو فرصت پیشرفتو از من گرفته بودی. از کوییدیچ و درس توی هاگوارتز گرفته تا تشکیل زندگی و کار مناسب و غیره و البته فقط وقتی قبول میکردی که همه شرایطم درست شه که منم یکی مثل شما دیوانه سازها و بقیه زندان بان ها بشم و تو سیستم ادغام بشم ولی میدونی من پررو تر از این حرفا هستم که اینطوری بشم.

"شرور" با خشم گفت:
_ میدونم این روزا چی بهت امید میده. اینکه فکر میکنی بالاخره یه روزی از آزکابان فرار میکنی ولی کور خوندی. آزکابان فقط ورودی داره. خروجی نداره!
_ مطمئن نباش خیلی. شنیدی که لرد ولدمورت دوباره داره قدرت میگیره؟
_ آره خب شنیدم!
_ و حتما شنیدی که همه مرگخوراشم داره دور خودش جمع میکنه؟
_ آره اونم شنیدم!
_ پس مطمئن باش اگه تو و امثال تو نذارن من از اینجا برم به ضرر خودتونه چون ولدمورت آزکابان رو روی سرتون خراب میکنه تا من و امثال من دوباره بهش بپیوندن.
_ تو نمیتونی منو بترسونی بچه پررو! تو حق نداری منو تهدید کنی! زندگی تو فقط لنگ یه انگشت اشاره منه! میتونم بگم همینجا دارت بزنن!
_ تا حالا که هر کاری کردی دیدی نتیجه ش برعکس شده! امیدوارم توی ادامه ش موفق باشی!
_ تو پررو تر از این حرفایی که بشه این بحثارو باهات ادامه داد. فقط دوست دارم بازم از فلسفه برام بگی. پس فکر میکنی که بهت قدرت میده!
_ موقت خب. فلسفه مثل یه قایق نجاته. توی زمان هایی میتونه نجاتت بده ولی هدف نهایی نیست. فلسفه من فقط فلسفه عملیه! مثلا هیچوقت قبول ندارم این دکترهای روانشناسی که میگن صبح تا شب به خودتون تلقین کنید که قوی هستید و حتما در زندگی قوی میشید یا هر کاری بخواین میتونید بکنید. این مسخره س. کسی که کوییدیچ و پرواز با جارو رو درست بلد نیست تا توی مسابقاتش شرکت نکنه و وقت برای یادگرفتن جارو سواری نذاره اونو یاد نمیگیره حتی اگه سال ها بشینه تو خونه و به خودش تلقین کنه! باید عملی یاد بگیره...
... فلسفه فقط یه قسمت از راهه نه مقصد نهایی. کسی که کار و زندگی شخصی و محیط و اجتماع و همه و همه ش سیاهه، صبح تا شبم به خودش تلقین کنه بازم افسرده میمونه چون اگه جایی باشه که اینا درست باشن خودبخود سر زنده میشه. فلسفه و روانشناسی در نهایت توی عمل بازنده ن. چون وقتی همه شرایط افتضاح باشه نمیشه ازش یه روحیه خوب کشید بیرون. اینجا حتی خود فلاسفه و روان شناس ها هم روانی هستن. وقتی پیله یه کرم رو کاملا سیاه کنی نمیتونی انتظار داشته باشی ازش پروانه بیرون بیاد. فقط میتونی امیدوار باشی و دعا کنی که کرمه هیولا نشه.
_ و تو ممکنه هیولا بشی؟
_ اگه اینجا بمونم، وقتی ولدمورت بیاد، صد در صد.
_ الان داری منو تهدید میکنی؟
_ هم تهدیده هم واقعیته. میدونم که شامه ت خیلی قویه و اون روی منو حس کردی و میدونی اگه همچین اتفاقی بیفته هیچ هیولایی در تاریخ به گرد پای من هم نمیرسه! کاری با تو و امثال تو میکنم که خدایان هم باورشون نشه همچین موجود بیرحمی خلق شده.
_ اجازه نمیدم منو تهدید کنی! حتی با وجود این تهدیدات، اجازه نمیدم از آزکابان بری بیرون.
_ پس بچرخ تا بچرخیم.
_ بالاخره میشکنمت.
_ ببینیم و تعریف کنیم.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
* یک رول بنویسید و سعی کنین از قوه ی تخیل خودتون استفاده کنین و ایده های نابی بدین و شروع به نوشتن کنین!
منظور اینه که موضوع رول آزاده! اما به صورتی باید به فلسفه ربط بدین سوژه ی انتخابیتون رو! قطعا خلاق ترین نویسنده ها اینجا خودشون رو مشخص میکنن و با ایده هاشون این کلاس رو تزیین میکنن!


فلسفه ی کاربران!

رز که دلش می خواست بداند تدریس کردن چه شکلی است و چه طمعی دارد، تصمیم گرفت تا قبل از اینکه اعضای هافل از کلاس هایشان بر گردند کلاس خودش را به راه اندازد.

در کسری از ثانیه تالار هافل از بین رفت و کلاس مدرسه جایگزین آن شد. صندلی های راحتی تالار را به صندلی های دانشجویی تبدیل شد و به جای تابلوی اعلان ها، تخته سیاهی بزرگ با گچ های رنگی قرار گرفت.

پروفسور زلر رو به یک سری کور ممد و نور ممدِ بیکار که روی صندلی ها نشسته بودند و منتظر تدریس پروفسور شان بودند، گفت:
- خوشحالم که می توانم دانشم را به نوگلان باغ دانش یاد بدهم!

صدای دست زدن کورممد ها به رز اعتماد به نفس می داد. او موهای فرش را از جلوی صورتش کنار زد و با لبخند دلنشینی کلاس را شروع کرد:
- نوگلان عزیز درس این بار درباره ی کاربران است...

نورممدی دستش را بالا برد و پرسید:
- اجازه؟...کاربر چه ربطی به فلسفه داره؟
- به شما یاد ندادن وسط حرف استاد تون نپرین؟
جمعیت به تابلو های هنری ای که روی دیوار بود زل زدند.

رز سرش را تکان داد و ادامه ی تدریسش را کرد:
- کاربرن دسته های مختلفی دارند و این جلسه می خواهیم راجب فلسفه ی وجودشان صحبت کنیم. دسته ی اول کاربران، کابران فعال هستند.

رز به اطراف نگاه کرد و چونکه دید کسی سوالی ندارد، ادامه داد:
- کاربران فعال به کسانی گفته می شود که فعال هستند و در ایفای نقش شرکت می کنند...مثل من!

او به چشمان تک تک دانش آموزانش زل زد و منتظر شد تا کسی با او مخالفت کند تا نوگل را از کلاس بیرون کند ولی از آنجایی که کسی مخالفتی نداشت ناچار شد درسش را از سر بگیرد:
- دستهی دوم کاربران غیر فعال هستند که در زمانی فعال بودند ولی حالا فعال نیستند...مثل...مثل...اهم....بریم سر دسته ی بعد که کاربران مهمان نام دارند. کاربران مهمان دسته ای هستند که عضو سایت نیستند ولی از خدمات هتل پنج ستاره ی ما استفاده می کنند و یا عضو هستند ولی رمزشان را به یاد ندارند که وارد شوند.

در وسط تدریس رز، فردی بلند شد و از کلاس بیرون رفت. رز به تابلوی افراد حاضر در سایت نگاهی کرد و دید که یک نفر از جمع کابران مهمان کم شد.

- دسته ی بعدی کاربران غیر مهمان هستند که عضو می شوند ولی فعالیت نمی کنند یعنی حس اش رو ندارند که فعالیت کنند. این کاربران غیر مهمان سالی یک بار به سایت سر می زنند و بعد از دوقیقه خواندن عنوان ها آفلاین می شوند. این دسته پس از مرگشان به ذرات ریز تشکیل دهنده ی جام آتش تبدیل می شوند...

نورممدی پرسید:
- از کجا می فهمیم که جام آتش هستند چرا جام یخ نیستند؟
رز جواب داد:
- به سوالی خوبی اشاره کردی! جام آتش هم سالی یک بار روشن می شود و از این می فهمیم که جام آتش از باقی مانده ی کابران غیر مهمان تشکیل می شود!

رز نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عقربه ی هافلی ها که روی تالار می آمد، جیغ کشید:
- کلاس تعطیله!

بعد شروع به برگرداندن تالار به وضع اول کرد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۱۳:۲۸:۴۷



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
اورلا کوییرک: 5 + 22
یکم کوتاه بود! البته من به کمیت اهمیت نمیدم ولی کیفیت در اون حدی نبوده که بخواد کوتاهی رول رو پوشش بده!
طنز کمی استفاده کردین.. برای نمونه میتونین پست تدریسم برای این جلسه رو بخونین.. یه طنزوجد کامل :)

رون ویزلی : 25 + 5
شما هم مثل اورلا از کمبود طنز رنج میبرین! رول جلسه ی چهارم رو به عنوان نمونه ای که در حد توانم بود در نظر بگیرین!

گلرت پرودفوت: 25 + 5
خب، عالی بود گلرت! البته ازت انتظار میرفت که همچین رولی بنویسی! طنز کاملن به جا.. یه مورد هم بگم که سعی کن بیشتر توی طنزوجد با استفاده از کلمات، حالات رو بیان کنی و نه با استفاده از شکلک. البته مشکلی هم نبود توی این مورد :)

ورونیکا اسمتلی: 25 + 5
خب، تو هم عالی نوشتی ورنی! دقیقا صبت هایی که با گلرت داشتم رو با تو هم دارم! نوشته ام برای گلرت رو بخون.. تو هم زیاد با شکلک مهربون بودی! یکم بیشتر توصیفاتت رو توی طنزوجد به شکلک اختصاص نده و سعی کن با متن این حالات رو بیان کنی..

هاپوی خودم: 25 + 5
واقعا ایرادی نمیبینم توی پستت! گر چه شکلک زیاد استفاده کردی ولی خیلی منو خندوند! خیلی خیلی عالی بود. بهترین رول کلاس فلسفه و حکمت در این ترم تا به حال :)

آنتونین جونم: 25 + 5
دقیقا همون حرفی که به ورنی و گلرت زدم! :)
باز هم بگم که قشنگ بود..

اوتو بگمن: 24 + 5
یکم رولت کوتاه بود. مشکلی که حتی توی کلاس های دیگه هم چند باری ازت دیدم! سعی کن بیشتر و طولانی تر بنویسی! البته به این معنا نیست که کیفیت رو در نظر نگیری.. کیفیت + کمیت = یه نتیجه ی مطلوب

رز زلر زلزله، محبوب هر چی دله: 25 + 5
یه رول خوب و عادی! نمونه ی یک طنزوجد معمولی که خیلی هم زیبا بود!
دلایلت هم عالی بودن.. مخصوصن دلیل اول.. :)

وینکی: 25 + 5
در یک جمله: بسیار خوب و دوست داشتنی بود!

فیلیوس فلینت ویک: 23 + 3
در واقع 2 نمره ای که ندادم به خاطر این بود که توی سوال دوم یه مورد رو اشاره کرده بودی.. و خب، توی رولت هم با اینکه ایده بسیار قشنگ و زیبا بود و خلاقانه بود، ولی به نظرم بهتر میتونستی از آب درش بیاری!


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
جلسه چهارم فلسفه و حکمت

ریتامبیز


- هنوز یه ساعت تا کلاسم وقت دارم!

ریتا اسکیتر، این را گفت و به سمت کلبه ی هاگرید حرکت کرد. البته مقصد اصلی خانه ی هاگرید نبود. هاگرید را چه به کوچه پشتی ها با ریتا!

هاگرید هم در حال آواز خواندن بر سر زمینش بود:
- تو مذرعه مشقول کار و شخمم! اگه که مهسول نمیده به فنگم! عه.. خانم استیکر، کجا تشریف میبرین؟

- اسکیتر هستم. دارم میرم دریاچه هاگرید!

- هالا حمون که شوما میگین... چه عاشغانه! برین خوش باشین.

دریاچه ی هاگوارتز مثل همیشه بود. دریاچه یِ همیشگی چرا انقدر برای ریتا جذاب بود؟ دریاچه ای که هر روز یه رنگ و یک شکل است اما ریتا را به فکر وا میدارد. برایش سوال بوده.. در اصل، برای نشستن زیر درخت و دیدن این دریاچه پا به هاگوارتز گذاشته بود. اما حالا هدف اصلی اش شده بود آموزش! آموزش به یک سری دانش آموز که فلسفه را فقط پاس میکنند تا نمره بگیرند!

- هنوز وقت دارم.. نمیدونم باید چی تدریس کنم!

رو به دریا این حرف ها را میزد. اما مگر دریا حرف میفهمد؟ هر از گاهی موجی میزند و آب را بالا می آورد. اما این برای ریتا استیکرِ پیرِ جوان نما مانند یک جواب عاشقانه بود!
ریتا دیگر پیر شده بود. آنتونین هم که فسیلی بود و مایکل هم بیش از حد جوان و به درد ریتا نمیخورد. دیگر ریتا خسته شده بود. آنتنِ کودتا کنِ اعتراضی خسته شده بود! این هم از محالات است که حالا دارد تبدیل می شود به یک حقیقت.

- هنوز وقت هست! باید وقتی باشه... فکر کن ریتا استیکرِ احمق!

موج ها آرام بر روی پاهایش فرود می آمدند. ریتا هم بدون هیچ عکس العملی فکر میکرد. فکر کردن به آنچه چه تدریس کند تا بدون هاشیه باشد!

- سگ و وزغ؟ نه نه!

- عاستاکبار جهانی و تاثیر آن بر جامعه؟ این خوب نیست!

- هیپوگریف ها و عشق و ضد و نغیض؟ اینم زیاد جالب نیست!

- ریش چطوره؟ نه بابا! بعدن مجبوریم به آلبوس توی کوچه پشتی جواب پس بدیم..

ریتا واقعا پیر شده! گرچه هنوز ظاهرش به شدت فریبنده و دل رباست اما ذهنش پیر شده. فکرش دیگر کار نمیکند.
دریا هم خودش را در پس زمینه ی این داستان جر داد و خودش را پاره کرد که بگوید: « هی یو! دِلت را به دریا بسپار.. جمله ی معروف خودت را یادت رفته؟ همان را به کار بگیر! »

بالاخره ریتا ذهنش بر اثر کمبود وقت برای نوشتن این رول کار کرد و یادش آمد که موضوع تدریس خود را چه بنویسد و که مشق هایی بدهد تا هم فالی باشد و هم تماشا..


آموزش:
در واقع.. همین امروز که من این رول تدریس رو مینوشتم هیچ ایده ای نداشتم و مثل ریتا استیکر بالا برام سوال بود که چرا به حرف خودم که « مسخره ترین سوژه ها میتونن بهترین ایده ها باشن » اطمینان نداشتم. البته زود متوجه اشتباهم شدم و فهمیدم که باید به گفتار خودم اطمینان کنم و این شد نتیجه ی این کلاس.
میدونم خیلی هامون مشکل ایده نداشتن داریم. همه یا مشکلات به چند تا مورد خاص بر میگرده! یکی اینه که زیاد رول نمیزنیم، درست مثل منِ ریتا! وقتی رول نزنی، قوه ی تخیلت میره روی حالت استند بای و یک خواب عمیق! برای همینه که میمونی چی بنویسی و سبک خودت رو یادت میره..
مورد بعدی ممکنه این باشه که به خودت و نوشته ات اطمینان نداری! نباید برات مهم باشه که فلانی از متنت خوشش بیاد و فلانی نیاد. تو باید بنویسی و خودت با این سوژه ای که دادی و روند داستانی که طی کردی حال کنی :دی
یکی دیگه هم این می تونه باشه که میترسی! مثلن من ریتا اسکیتر میترسم سر کلاس مثلن معجون سازی پست بزنم چون کم نمره میگیرم :دی
برای همین میگم که توی این کلاس نوشتن آزاده و بنویسید و نمره بگیرین! من با توجه به سطح خودتون پست هاتون رو نقد میکنم و ممکنه نمرات زیاد پایینی ندم چون واقعا حق خیلی ها نمره ایه که داده شده!
برای اینکه این مشکل کمبود سوژه رو از بین ببرین میشه کار های زیادی کرد:
میتونین توی چت باکس فعال باشین و ایده هاتون رو از چت باکس بگیرین! مثلن من خیلی از ایده هام اینجوری به ذهنم رسیده و شروع کردم به نوشتن.
کار بعدی خوندنِ رول های خوب اخیره! همه ی ما نویسنده هایی رو میشناسیم که خیلی خوبن و لذت میبریم از چیزی که نوشتن.. سعی کنین بخونین رول ها رو و تا حد امکان از این نویسنده ها کمک بگیرین.
مورد بعدی استفاده از ایده پردازان گروه خودتونه! مثلن یه ممدی میاد یه جایی که جمع گروه های خصوصیه میگه من ایده ندارم و بیایین کمکم! اونجاست که دوستان ما به کمک میان و به ما ایده میدن.. اما سعی کنین همیشه از این ایده ها استفاده نکنین! این ایده ها رو به عنوان یه جرقه بدونین و خودتون برای خودتون ایده بسازین!
همون طور که همیشه گفتم: « مسخره ترین سوژه ها میتونن بهترین ایده ها باشن »

و آما تکلیف:

* یک رول بنویسید و سعی کنین از قوه ی تخیل خودتون استفاده کنین و ایده های نابی بدین و شروع به نوشتن کنین!
منظور اینه که موضوع رول آزاده! اما به صورتی باید به فلسفه ربط بدین سوژه ی انتخابیتون رو! قطعا خلاق ترین نویسنده ها اینجا خودشون رو مشخص میکنن و با ایده هاشون این کلاس رو تزیین میکنن!

سوالی بود در خدمتم
جلسه چهارم
ریتا استیکر


+ خود متن کلاس به صورت طنزوجد بوده و برای جلسه ی قبل نوشته شده :دی
+نمرات به زودی


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۷ ۲۳:۳۱:۵۱
دلیل ویرایش: غلط های املایی :دی

دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

هوگو ویزلی به شجره نامه روی دیوار خیره شده بود و فکر میکرد. رون کنار او ایستاد و دستش را دور گردن پسرش انداخت.
- چی شده پسرم؟
- ما چرا انقد زیادیم؟

رون که تازه حواسش دیوار رو به رویش جمع شده بود، بدون اینکه چشم از آن بردارد شروع به صحبت کرد.
- زمان جد من، کش مکش های زیادی برقرار بود. هر خاندانی دلش میخواست تا تعداد افراد خانواده اش زیاد باشه. خوب خاندان ویزلی هم از این قاعده مستثنی نبود...

ناگهان هوگو به صورت جفت پا وسط حرف پدرش پرید.
- شما هم انقد بچه تولید کردید که ترکیدید.

رون از اینن که پسرش وسط حرفش آمده بود، ناراحت بود ولی از ترس هرمیون چیزی نگفت و به حرفش ادامه داد:
- خوب نه دقیقا. ما بیشتر به خاطر رقابت با خانواده بلک شروع کردیم به توید به مثل. ما در اون سال تونستیم اونها رو شکست بدیم ولی خوب این کار عواقبی هم داشت. دیگه نتونستیم اون ثروت همیشگی رو به دست بیاریم.

هوگو مات و متحیر به داستان پدرش گوش میکرد تا اینکه سوالی در ذهنش به وجود آمد.
- پدر! خوب اگه همین طور ادامه بدیم که ما هم مثل بلک ها منقرض میشیم.

رون با حرف هوگو تکانی خورد و پس از محاسبات فراوان جواب پسرش را داد:
- بله. متاسفانه چون دیگه مادر ها بچه زیاد نمیارن همین اتفاق میوفته.

رون قسمت آخر حرفش را آرام گفت تا هرمیون نشنود ولی...
- رون ویزلی چی گفتی؟


2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دلیل اول:
چون که اغلب بیکارن، دلشون میخواد یه کاری رو انجام بدن. بعد هی بچه دار میشن تا برن دیدار بچه جدید و بیکار نمونن.

دلیل دوم:
میدونین چون کلا خیلی به رکورد زدن علاقه دارن، میخوان رکورد فقیر ترین خانواده دنیا رو هم کسب کنن.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

سیگنس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
شرمنده بازم اشتباه


عمو نوروز نیا اینجا که این خونه عزا داره
پدر خرج یه سال قبل شب عید و بدهکار
چشای مادر از سرخی مثل ماهی هفت سینن
که ازبس تر شدن دائم دیگه کم کم نمیبینن
برادر گم پشت سرنگ های فراموشی
تن خواهر شده پرپر تو بازار هم آغوششی
توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست
تا وقتی نون و خوش بختی میون کول بارت نیست
عمو نوروز نیا اینجا بهار از یاد ما رفته
روی سفره نه هفت سین نه نون نه ___
عمو نوروز تو این خونه تموم سااال زمستونه
گل وبلبل یه افسانه است فقط جغد که میخونه
بهارو شادی عید و یکی از اینجا دزدی
یکی خاکستر ماتم رو تقویم ما پاشیده
عمو نوروز نیا اینجا
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

دستش را بر روی بند کیفش فشار می داد تا شاید بتواند از این طریق اضطراب و ترس خود را تخلیه کند و کمی بتواند عاقلانه تر تصمیم بگیرد. همین چند لحظه پیش بود که پسری از او خواستگاری کرده بود. نمی دانست چه باید بگوید. چه باید بکند. فقط می دانست باید از آنجا برود. اما چگونه؟ پسر راهش را سد کرده بود و هیچ راه فرار دیگری هم به نظرش نمی رسید.

پسر که حدودا هفده سال داشت، با موهای قرمز چنان با اشتیاق، شور و شوق به مالی نگاه می کرد که گویی گنجی عظیم و دست نیافتنی به دست آورده بود و قصد نداشت به همین آسانی او را از دست بدهد. میخواست همانجا پاسخ سوال خود را بگیرد.

دقایق پشت سر هم و به سرعت می گذشت به طوری که هیچکس گذر آن را احساس نمی کرد و تلاشی هم برای احساس کردن سرعت بالا ی آن نداشت.

پسر که با اشتیاق به مالی نگاه می کرد، در چشم های مالی هیچ محبت و علاقه ای ندید بنابراین با قلبی شکسته و ناامید کنار رفت تا مالی بتواند به راحتی از کنار او بگذرد. قلبش شکسته بود چون هیچ کس را به جز مالی دوست نداشت. اما مالی او را نمی خواست و با نفرتی از درون به او نگاه میکرد.

مالی که از این کار پسر متعجب شده بود، زمانی که دید پسر که آرتور نام داشت کنار رفته است، به سرعت از کنار او گذشت و بدون هیچ فکری، راه خانه اش را به پیش گرفت. دوست نداشت بار دیگر با پسر رو به رو شود اما نسبت به پسر حس خاصی داشت. اما نمی دانست چه حسی!

ساعتی بعد

-مالی دخترم. فردا عروسی داریم. باید خودت آماده کنی و لباس خوشگلتو بپوشی فهمیدی چی گفتم؟
-بله مامان. خیلی وقته عروسی نرفتیم . چقدر خوش بگذره اونجا.

مالی که این خبر را شنید، خوشحال و خندان، دلی دلی کنان به اتاقش در طبقه ی بالا رفت تا لباس هایش را برای جشن فردا آماده کند. او آن قدر خوشحال بود که پسری را که تنها ساعتی پیش او را ملاقات کرده بود را از خاطر برد و مشغول امتحان کردن لباس های ناچیزش شد تا بتواند لباسی مناسب و زیبا بپوشد و در مهمانی به چشم همگان زیبا بیاید. احساسی در قلبش بود اما نمی دانست این احساس چیست؟ گویی منتظر دیدار کسی بود!

فردای آن روز- عروسی

مهمان ها که اغلب همه مو های قرمز داشتند، با یکدیگر خوش و بش می کردند و منتظر بودند تا عروس و داماد مطابق رسم، دست در دست یکدیگر وارد شوند تا مراسم به صورت رسمی آغاز شود.

مالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، چند نفر که درخواست رقص را به او داده بودند را رد کرد و با خوشحالی درگوشه ای نشست و به سایرین که در حال رقص دست جمعی بودند، چشم دوخت.

به یکباره به یاد پسری که دیروز از او خواستگاری کرده بود، افتاد. احساس شرم به یکباره باعث شد چهره اش گل بیندازد. ای کاش با آن پسر به خوبی رفتار کرده بود.

-مالی دخترم؟

مالی صدای آشنای مادرش را شناخت و به سرعت سرش را به طرف مادرش چرخاند و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد.

مادرش در حالی که به او لبخند می زد، مالی را با پسری که در کنارش ایستاده بود، آشنا کرد و آنها را دعوت به رقص با یکدیگر کرد و طوری به مالی نگاه کرد که گویا به او می فهماند که حق رد کردن ندارد.

مالی به پسری که در کنار مادرش ایستاده بود، نگاه کرد و به سرعت او را شناخت. او همان پسری بود که روز گذشته از او خواستگاری کرده بود. این بار مالی به جای اخم کردن و کج و راست کردن خود، با نیرویی که انگار او را به سوی پسر می کشید، از جا بلند شد و به سوی او رفت و با او به رقصیدن پرداخت.

ساعت ها آن دو با یکدیگر رقصیدند و هردو از آن رقص لذت بردند. گویی احساسی را که آرتور نسبت به مالی داشت اکنون همان احساس را مالی نیز نسبت به آرتور داشت. حتی خود مالی هم نمی دانست چگونه آنقدر زود با آرتور گرم گرفته بود. احساسی را که دیروز داشت پررنگ تر شد. نمی دانست چرا. تنها می دانست احساسی در بینشان در جریان است که آن دو را به سمت یکدیگر و به آغوش یکدیگر می کشد.

پس از رقص دست جمعی، نوبت به رقص عروس و داماد رسید که به تازگی وارد سالن شده بودند. آن دو عاشقانه به یکدیگر نگاه می کردند و با هم می رقصیدند. گویی فقط دنیای آن ها بود و کسی در آنجا وجود نداشت و آن دو تنهای تنها بودند.

آن طرف تر مالی همراه با آرتور که در گوشه ای نشسته بودند، با یکدیگر حرف می زدند و به یکدیگر لبخند می زدند و با علاقه و اشتیاق به یکدیگر نگاه می کردند. گویی احساس بین آنها حس عشق و عاشقی بود! حسی که هیچ کدام نسبت به افراد دیگر نداشتند و هر دو نیز خوب فهمیده بودند، آن چه حسی است. آنها میدانستند که آن حسی است که آنها را وادار می کند در اتاقی بروند و در را پشت سر خود ببندند و...


سالها از آن ماجرا می گذشت و مالی و آرتور با یکدیگر ازدواج کرده بودند و همچنان مطابق عادتشان به اتاقی می رفتند و در را می بستند و...

اکنون مالی برای چهارمین بار باردار بود و انتظار فرزند چهارم خود را می کشید بدون اینکه بداند چهارمین فرزندانش دوقلو هستند. در زندگی یشان اکنون عشقی ناب و خالص در جریان بود و این عشق پاک از هر چیزی برایشان زیبا تر بود.

2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

1- همچون رولی که در بالا نوشتم ،نمی توانستند تمایلات دامبلدورانه ی خود را کنترل کنند
2- طبق رسم ویزلی ها تعداد فرزندان باید زیاد باشد تا نسل آنها به این زودی ها از بین نرود


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۸:۱۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
عقاب‌ خرس گنده!


1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

شب بود و ابرها جلوی ماه قرار داشتند. تنها چیزی که تاریکی محض منطقه را بر هم میزد، چراغ های سو سو زن یکی از ساختمان ها بود. ساختمان انگار قبلاً يك خوكداني بزرگ بوده كه در طول زمان بزرگ تر شده است. خانه چندين طبقه داشت و آن قدر كج بود كه فقط جادو مي توانست آن را نگه دارد. چهار يا پنج دودكش روي سقف قرمز آن قرار داشت و يك تابلو چوبي كه نام خانه، يعني "پناهگاه" بر روی آن كنده كاري شده بود، نزديك در ورودي آويزان بود.

درون یکی از اتاق های خانه، پیرمردی در بستر بیماری افتاده بود و جمع زیادی دور و برش را گرفته بودند. پیرمرد در حال کشیدن آخرین نفس های خود بود، پس رو به فرزندان خود کرد تا پیش از ترک گفتن زندگی، برای آخرین بار آنها را نصیحت کند اما پیش از شروع صحبت هایش، دخترش جینورا و نوه ها را پس از آوردن مقداری چوب، پی نخود سیاه فرستاد.

به جز پنج پسر خانواده، هری پاتر معروف نیز همچنان در اتاق قرار داشت که او نیز با پس گردنی، چّک و لگد، توسط پیرمرد رو به موت، به دنبال زنش فرستاده شد.
- بیل... پرسی... جرج... رون... من دیگه نفس های آخرمه... قبل از مرگ، ازتون میخوام به سنت و شعار خانواده ی باستانی ویزلی پایبند باشید... فرزند بیشتر، زندگی بهتر..! البته اگه دیدین هری هم خواست ویزلی بازی در بیاره و از شعار ما استفاده کنه، بعد از بچه ی چهارم، بدید به چارلی که خوراک اژدهاش کنه..! الان هری سه تا بچه داره، رون، با اینکه یکی مثل هرمیون رو داره، دوتا..! جرج با اون آنجلینا که نصف هاگوارتز تو کفِش بودن، دوتا..! پرسی که همش با وزیر وزرا دمخور شده و کلا رسم و رسومات حالیش نیس... دلش خوشه دوتا بچه درست کرده... چارلی هم که خاک تو سرش کنن... معلوم نیس توی رومانی با اژدها جماعت چکار میکنه که تا بهش میگیم زن بگیر، فلنگ رو میبنده، میره خارج..!

پیرمرد پس از ادای این سخن طولانی، برای چند دقیقه مشغول نفس گرفتن شد، و پس از آن، با یک پس گردنی به چارلی، به سخنان گهربارش ادامه داد.
- بیل... آخه تو دیگه چرا..؟! تو که پسر خلف خانواده بودی... الان هم که یه پریزاد گرفتیم واست... به جان مادرتون اگه من زنِ شماها رو داشتم، الان بیشتر از بیست تا برادر داشتین شماها..!

پیرمرد در حالی که پس از مقایسه ی مالی با فلور، هرمیون، آنجلینا، آودری و حتی نوربرتای چارلی اشک در چشمانش حلقه زده بود، به چوب ها دست برد و یکی از آنها را به رون داد که بشکند.

رون با تمام توان برای شکستن چوب تلاش کرد و پوزیشن های مختلف را مورد بررسی قرار داد اما اتفاقی نیفتاد..! آرتور ویزلی که دید پیام اخلاقیش دارد به بوق میرود، پس از یک پس گردنی، چوب را از رون گرفت و به چارلی داد و چارلی آن را به راحتی شکست.

آرتور ویزلی لبخند رضایتی زد و پس از آن دسته ای از چوبها را به چارلی داد که آنها نیز به راحتی شکسته شدند..!

پیام اخلاقی در حال به بوق رفتن بود... پیرمرد طی یک حرکت مذبوحانه، تمام چوب ها را در دستان چارلی گذاشت اما آنها نیز در برابر زور بازوی مربی اژدها راهی جز شکسته شدن نداشتند...

پیرمرد که تلاش میکرد به فرزندانش به صورت عملی بفهماند که هرچه فرزندان بیشتری داشته باشند، قوای نظامی خانواده ی آنها بیشتر خواهد بود و رمز پیروزی محفل ققنوس در برابر لرد ولدمورت همین برتری تعدادی ویزلی‌ها بوده، ناموفق، با سکته ای عمیق از دنیا رفت و این سنت حسنه‌ی ویزلی ها با او که آخرین ویزلی حقیقی بود، دفن شد!

2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

دلیل اول،
به خاطر اینکه خانواده های اصیل جادوگری میونه ی زیاد خوبی با ویزلی ها ندارن، اون‌ها با به وجود آوردن فرزندان بیشتر، تلاش میکنن خودشون رو از نظر تعداد اعضا با خانواده های مخالف خود برابر کنند. یعنی به ازای هر مالفوی، لسترنج، بلک، و... یک ویزلی وجود داشته باشد که در تعداد، از دشمنان بالقوه ی خود عقب نمانند.

دلیل دوم،
به دلیل وضع مالی نچندان خوب ویزلی ها، با زیاد بودن تعداد فرزندان، دیگر نیازی به خرید اسباب بازی ندارند و کودکان بزرگتر، از کودکان کوچکتر به عنوان اسباب بازی استفاده می کنند و با میل کردن تعداد این کودکان به سمت بی نهایت، این دنباله تا ابد ادامه خواهد داشت..!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
تازه وارد اسلیترین:

در روزگاران جدید، در حوالی لندن کلیسایی وجود داشت. این کلیسا بسیار از مد افتاده. ترمیم نشده و بسیار هم پر رونق بود. زمین کلیسا حدودا پانصد متری می شد و جان می داد برای کوبیدن و ساختن قلعه و عمارت. از طرفی هم ناگفته نماند که خود شخص نویسنده هم چشمش به دنبال این یک تکه زمین اوقافی بود و تنها انتظار می کشید که کارش با آن تمام شود و برود و زمین را بخورد.

اما قضیه این بود که این نویسنده همه چیزخوار که هم زمین می خورد، هم مرگ می خورد و هم ارّه می خورد، چه کاری باید با یک کلیسای فکستنی داشته باشد؟! خب جواب سوال این است که ریش نداشته اش گیر است! خب اگر این کلیسا نباشد سوژه باید از کجا آغاز شود؟! ملت باید از کدامین سو به همان سو بروند؟! چرا ملت را در آمپاس قرار می دهند؟! چرا بوق؟! چرا دوغ؟! چرا بستنی قیفی وانیلی میهن؟! من لیوانی دوست دارم! عاااااااااااااا!

اما از طرفی هم می شود به این موضوع اشاره کرد که آن کلیسا مکانی بود که مردم برای زدن غر هایشان به آن جا می رفتند. هر روز و هر وقت که به آن جا مراجعه می کردید عده زیادی را می دید که جلوی کلیسا صف کشیده و منتظر نوبت ایستاده اند. آن ها می خواستند غر بزنند! این حق آنان است! سهم آنان است! ملت اگر غر نزنند که دیگر ملت نیستند! بوق هستند! اصلا در جوامع امروزی انسان سالم می بایستی سه الی ششصد و نود و دو بار در روز غر بزند! اصلا غر، مال زدن است! غر که قر نیست که بدهند و انفاقش کنند! باید بزنندش! عاااااااااااااااااا!

در میان صف شکایت کنندگان یک زوج جوان و مو قرمز ایستاده و درانتظار نوبتشان می باشند. البته باید گفت که آن زوج مو قرمز آرتور ویزلی و همسرش، مالی لرزونک ...
نیستند! هر کله قرمزی که ویزلی نیست! چرا اینقدر متوهم تشریف دارید ای ملت! بوق گاری دستی بر شما باد! آن زوج لوسیوس مالفوی و همسرش نارسیسا هستند که برای سرشان حنا گذاشته بودند. دمپایی های حمام گرانقیمتی به پا کرده و درون صف با ژست مانکن ها می انتظاریدند! عاااااااااااا!

- بعدی! آرتور و مالی ویزلی.

آن زوج از حالت ژست گرفته شان بیرون آمده و به سمت در به راه افتادند.

نویسنده:

خب این چه وضع اوضاعی است! چرا نمی گویید که این دو نفر برای تغییر قیافه و جعل هویت خودشان را به این ریخت و قیافه در آورده اند! نویسنده حتما باید دست به اره شود؟! عاااااااااا!

خب. و اما دلیل تغییر قیافه لوسی و نارسی این بود که آنان از اقشار بی درد جامعه بوده و بدان جهت هم سهمیه غر زدن به آنان تعلق نمی گرفت. پس آمده بودند تا به جای مالی و آرتور غر بزنند که یک وقت نوبت آنان نسوزد و خدایی نکرده اسمشان را خط نزنند.

لوسیوس و نارسیسا آرام وارد غرگاه شدند و روی صندلی های مخصوص غریدن نشستند و ناگهان صدایی از آن پشت مشت ها بلند شد:
- سلوووووووم! هر غری که دارید بزنید! این جا اگه غر نزنید، کجا بزنی مو قشنگ. یو هی هو هو هوهوهو!
- خب ما که غر زیاد داریم جناب غر شنونده. از کجاشون بزنیم؟

چند لحظه سکوت و سپس:
- از هر کجا که دلت می خواد مو قشنگ!
- بعد این زنمم از هر جا که دلش خواست می تونه غر بزنه؟
- منو می گه! من زنشم!

غر شنونده از همان پشت مشت ها نگاهی به چهره نارسیا می اندازد و سپس رو به لوسیوس می گوید:
- آره مو قشنگ!

لوسیوس اندکی از بابت مو قشنگ خطاب شدن آزرده شد اما به روی خودش نیاورد. بعدش هم گفت:
- من یک انسان پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار هستم. این زنم هم که می بینید هم یک پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار است!
- به قیافه اش نمی آدا مو قشنگ.

اندکی سکوت سپس لوسیوس ادامه داد:
- ما در خانه مان برای هر کاری یک جوبدستی داریم. برای دست و رو شستن یک چوبدستی. برای دمپایی پاک کردن، کوتاه کردن مو، برای غذا خوردن، برای مو شانه کردن و حتی برای دستشویی رفتن هم یک چوبدستی جداگانه داریم! تازه یک چندتایی هم داریم که همینجور بی استفاده روی زمین...
- اینایی که می گی مطمئنی غره موقشنگ؟!
- بله! مطمئنم! خلاصه داشتم می گفتم که ما همه این ها را داریم ولی طفلی نداریم که از این همه چیز استفاده کند! ما چه کنیم ای شنونده غرها؟

غر شنونده اندکی من و من کرد سپس دوباره از همان پشت مشت ها گفت:
- چاره کارت دست منه مو قشنگ! برو خیالت راحت.

مدتی بعد، جایی بلاتر از عالم بالا:

- یه پیام از غرگاه رسیده! متن پیام به این شرحه:

برای آرتور ویزلی و همسرش مالی لرزونک به تعداد زیادی ویزلی نیاز داریم. آن ها بسیار همه چی دار هستند و نمی دانند که با همه چیزشان چه کنند.

تماس فرط!


چند روز بعد:

لوسیوس مالفوی با حسرت روی پلکان قصرش نشسته و به آسمان چشم دوخته بود. چندین روز بود که از آسمان توله ویزلی می بارید و در این مدت حتی یک توله مالفوی هم در حیاط قصر او نیافتاده بود.این غر زدن هم عجب کار بی خودی بود...

تکلیف دوم:


1. به راحتی در جیب می روند و به راحتی هم خارج می شوند!
2. دارای ایزو 9001 می باشند.


be happy


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
زومبهِ گورکن !


سوال یک

خیلی سال پیش، داخل یه کلیسا

- دوشیزه مکرمه، مالی پریوت ! آیا وکیلم شما رو با مهریه ی یک دستگاه لباسشویی و قول صدها توله فرزند به عقد دائم عاقوی آرتور ویزلی در بیاورم؟
- عروس رفته مرلینگاه !
- دوشیزه مکرمه، مالی پریوت ! برای بار چهارصدم عرض میکنم...آیا وکیلم شما رو با مهریه ی یک دستگاه لباس بشور ماگلی و قول صدها توله فرزند به عقد دائم عاقوی آرتور ویزلی در بیاورم؟! :vay:
- عروس داره ظرف میشوره!

عاقد که چهره ای مشابه با قیافه ولدمورت در لباس پاپ ژان پل داره به دوربین زل میزنه و خشتک به خشتک آفرین تسلیم میکنه و نقش بر زمین کلیسا میشه و به عنوان نخستین شهید محراب دنیای هری پاتر به تن خاک میره. عاروس و دوماد هم به شادی بدون خطبه زندگی شون رو شروع میکنن و ملت حاضر هم "لی لی لی لی" سر می دهند.


چند سال بعد...
تهران، قلهک، مرکز فوق‌تخصصی درمان ناباروری و ناباوری و ناب آوری و سقط مکرر ابن‌سینا

- عاقوی دکتر ! جونم براتون بگه که آرع ! ما خیلی جاها در دنیا رفتیم. ما به هاروارد ها و هاگوارتز ها و جان هاپکینزها سفر کردیم اما هیچ نتیجه ای نگرفتیم. همه گفتند فقط دکتر پشمک قره خرچنگ در کلینیک ابن سینا تکنولوژی درمون ما دو تا رو داره...

- قلمچ خرررییت قلیم ملچ خریییت ! (افکت خوردن چیپس)

مالی ویزلی در حالی که درون دستمال گردن پدرخوانده فین فین می کرد، با بغضی نترکیده و چشمانی پر از اشک تمساح به شکل ملتمسانه به دکتری زل میزد که کوه گوشت بود، گردن نداشت، شکمش از زیر چونه اش شروع میشد و عینک پروفسوری هم به چشم داشت. دکتر بی توجه به داستان های مالی مشغول لمبوندن چیپس پرینگرز (چیپس قورباغه شکلاتی بود به جون عربابان ایفای پاتر !) بود.

- بله دکتر ! می گفتم. خلاصه به هر دری زدیم دیدیم نشد اینه که اومدیم بزنیم در شخص شما بلکه فرجی بشه.

آرتور با آرنجش به پهلوی مالی زد و زیر لب گفت:

- زن ! پشمای سرت همه معلومه. روسریتو درست کن اینجا بلاد آسلامه.

و مالی بلافاصله با رعب و وحشت از کماندوهای فاطی نام که هر لحظه می تونستند ظاهر بشوند، خودشو جمع و جور کرد و ادامه داد:‌

- خب عاقای دکتر ! ما سر و پا گوشیم. مارو ارشاد بفرمایید.

دکتر پشمک قره خرچنگ لوله حاوی چیپس رو میذاره داخل کشوی میزش و شروع میکنه به حرف زدن:

- برع برع ! همیطوره که خدمت شما بگفتنتنتنتنده دند ! ما ایجا تنکولوجی کلون خمیری داریم خعلی زیات مثل شوکولات ! شما زن و شوعر الان سوا سوا کوو یک تا دونه تف بندازین داخل این ظرفه !

و یک پتری دیش به سمت آرتور گرفت. مالی و آرتور به شکل خلط داری داخل پتری دیش تف کردند و آن را به دست دکتر دادند. دکتر دیش را گرفت و از پشت میزش بلند شد. زنگ زد آژانس پایین یه خر با آسانسور فرستادن بالا، دکتر سوار خر شد، خر از وزن دکتر به امام زاده آرشام تمسک جست و تقریبا نشست. یاد عاشورا و علم افتاد، ذکر گفت و به سختی و تلوتلو خوران به سمت در اتاقی رفت که چهار متر با میز دکتر فاصله داشت و حدود بیست دقیقه بعد به آنجا رسیدند.

در اتاق حرارت عجیبی حاکم بود و منشا این حرارت رو به وضوح می شد تشخیص داد، یک کوره نانوایی ! چندین و چند اوس و موس با اسامی مختلفی اعم از نورممد، کورممد، غول ممد و شورممد با لباس هایی سپید به سان غو با طرح های زیبا و زرد رنگ پراکنده از عسل دماغ روی آنها، سخت مشغول ریختن عرق و حماسه آفرینی بودند...

دکتر: شورممد ! کو بیا اینجه پسر !

جوانی شورممد نام با شلوار کردی و روپوش سفید نونوایی سریعا جلوی دکتر و آقا و خانم ویزلی ظاهر شد...

- امر بفرمیو دکتر !
- پسر ! این پتری دیشو بگیر کو ! خــآ ! حالا خوب گوشتو بده من. از این تف ها یه هفت تا بزن ! فقط دقت بکن خشخاشی بزنی. اینا خانواده تن کک و مک دارن هاااع !


یک ربع بعد...

مالی و آرتور ویزلی با استرس بیرون روی صندلی انتظار نشسته بودند و منتظر خروج دکتر و بچه هایش از اتاق بودند. بلاخره در اتاق باز میشه و یه خانوم پرستداف به همراه دو تا کیسه میاد بیرون...

- خب. خانوم گریزلی ! ویزلی ! هر چی... این دو تا کیسه بچه های شما هستن. خوب ازشون مراقبت بفرمایید. الان تا منزل که تشریف می برید لای پارچه و بغچه ای چیزی بپیچین که خمیر و بیات نشن توی راه چون تازه از تنور در اومدن. رسیدین منزل، بلافاصله بذارین داخل فریزر بچه ها رو برای یه روز ! از روز دوم شروع کنید بهشون غذا دادن. اگه یهوع مچاله شدن، از اسپری سیخ کن استفاده کنید تا راست واستن براتون ! دقت کنید در این مرحله ما به انواع اشکال مختلف اونها رو کلون کردیم براتون ! یکی بربری، اون یکی تافتون، یکی دیگه فرانسوی، این یکی سنگک و همینطور که می بینید متنوع هستن. اینا باید بزرگ بشن تا شکل بگیرن. الان ریخت و قیافه درست ندارن.

مالی و آرتور با شعفی وصف ناپذیر و خانمان سوز بدون توجه به توصیه های بهداشتی خانم پرستداف، سریعا دو کیسه حاوی نون رو میگیرن و به مقصد خانه همیشه گرمشان آپارات می کنند.


در منزل ویزلی ها

آرتور و مالی با دقت دارن نون های مختلف که بچه های اونها هستن رو از داخل کیسه در میارن و روی میز ناهار خوری می چینن.

مالی: خب اسم اینو بذاریم بیل ! چون شبیه دسته بیله و اتفاقا فرانسوی هم هست و خیلی خیلی اتفاقا میخواد با فلور ازدواج کنه

و با ظرافت تمام نون دراز فرانسوی رو از داخل کیسه بیرون میکشه و بعد از گذاشتن داخل مشما، به داخل فریزر هدایتش میکنه. به محض اینکه روشو برمیگردونه متوجه میشه شوعرش آرتور داره یه تیکه نون سنگک رو گاز میزنه...

- اوا ! خاک بر سرت آرتور ! برای چی بچه رو گاز زدی؟ بده به من ببینم !

و با خشم نون سنگک رو از بین دستان آرتور قاپید و آنرا به آغوش کشید.

آرتور: ای بابا سخت نگیر مالی ! خودم میدونم کار خودمو دیگه ! این نون قراره پرسی بشه. نمی بینی قیافه اش شبیه مثلثه؟ گفتم یه گازی بزنم از داخل مغزش چون طبق قوانین رولینگ این بچه باید خر مغز از آب در بیاد !

مالی سریعا در لابلای نون های بیات داخل خونه دنبال یه تیکه مشتی خشک گشت و برش داشت و اون رو با نخ و سوزن به ناحیه ای از نون سنگک که گمان می رفت مغز پرسی باشد، پیوند زد.


یک روز بعد...

آرتور در حالیکه که از پله های خانه پایین می آمد تا برای صبحانه برود، متوجه بوی عجیب قارچی شد.

- مالی ؟ دلبندم ! این بوی چیه؟ کپکه؟
- نـــــــــــــــــــه !

آرتور با شنیدن صدای فریاد مالی بدو بدو به سمت آشپزخانه دوید و مادر فرزدانش رو دید که جلوی فریز نشسته و کودکان کپک زده خودشو در آغوش کشیده و هق هق میزنه !

- عارتورررر ! عارتور ! بچه هامون... نی نی هامون گندیدن !

آرتور دهنش دو متر باز میشه و به فریزری زل میزنه که سیمش به برق نیست و یادش می افته که این منطقه هنوز توافق نشده و ماگل ها هنوز برای جادوگرا برق شهری نکشیدن.


ساعاتی بعد – انستیتوی ژنتیکی دیاگون

دکتر گلگومات در حالیکه داره فشار خون و ضربان قلب نون های کپک زده رو بررسی میکنه، رو به آرتور و مالی میکنه و میگه:

- بچه هاتون خمیری تون زنده می مونن ! اما همه شون کم و بیش دچار تریزومی 21 جادوگری میشن.

مالی با شنیدن این جمله اشک آبشاری چشمش تغییر حالت میده و به فرم فواره ای مطب دکتر رو مورد عنایت قرار میده. دکتر ادامه داد:

- البته این تافتونه کپک نزده و این پشمایی که می بینید در اومده قارچ نیستن. بچه دختره و داره مو در میاره. این یه مورد رو شانس آوردین که سلامت عقلیش در آینده اوکی خواهد بود و یه پا دافی میشه برا خودش و لب و لوچه ها می قاپه از قهرمان کله زخمی داستان ما ! بهش توجه کنید، آینده داره این طفلی!

آرتور: دکتر هیچ راهی نیست کمک بکنید بچه هامون خر مغز نشن؟
دکتر: تقصیر خودته مرد ! فرزند کمتر زندگی بهتر. چه خبره هفت تا !
آرتور: عاخه عاقای دکتر ! ما نخواستیم هفت تا. ما گفتیم یکی، یارو دکتره گفت من تنورو برای یه توله داغ نمیکنم صرف نمیکنه برام. هفت تا حداقله. منم چاره ای نداشتم دیگه.
دکتر: اگه نظر منو میخوای، دو تاشو نگه دار، بقیه رو تا هنوز نون هستن ببر بده مرغاتون بخورن !

مالی به شکل سیار و انتحاری ماهیتابه ای از داخل دامنش بیرون میکشه و می کوبه توی سر دکتر گلگومات که به موجب اون دکتر از حرفش پشیمون میشه و میگه:

- بله بله ! فرزند بیشتر اصلا نفوذ و قدرت خانواده شمارو افزایش میده. مبارکا باشه. فقط یه مرحله ای بوده که ظاهرا دکتر ایرانیه بهتون نگفته. این مرحله داخل فر انجام میشه. همونطور که می بینید، بچه هاتون نازک هستن، پس باید کمی پُف کنن. در نتیجه من اینا رو میذارم داخل فر الان تا پُف کنن.

مالی: دکتر ! اون نون دخترم که سالمه رو هنری پف بدین. هرچی باشه دختره ! حوصله کن دکتر !

دکتر: به روی چشم. در مرحله بعد مقادیری ژن های معرف شعور هم به همشون باید تزریق کنم.

آرتور: قربان دستت دکی ! فقط مال پرسی رو شعور تزریق نکن. رولینگ گفته باید بی شعور باشه و تو روی منم واسته ! اگه اینجوری نشه رولینگ دیگه سوژه نداره تا توی روی بابا واستادن رو به تصویر بکشه !

کمی بعد آرتور و مالی بچه های خمیری شون رو تحویل گرفتند و بزرگشون کردن و هیچکی هم راز تولید انبوهشون رو نفهمید.


سوال دو

* واف هاف هاف ( وجود امکانات رشد و بالندگی ربانی ! )
هاپ هاپ هاپ واف هووواف واق واق واق (توجه دارید که وقتی امکانات هست چرا تعداد رو کم نگه داریم. خونه به اون بزرگی میخوای دو سه تا بچه داشته باشن؟ نه واقعا چه انتظاری داری استاد؟ تو اصن موفهمی ناموس چیه استاد؟ چه سوالیه میکنی استاد. اصلا روی سگی من رو بالا میاری ها. استاد بانو ! تو نگاه بکن اون همه ثروت و ملک و زمین رو میخوان چیکار ویزلی ها؟ نگاه نکن لباس های پاره و داغون می پوشن. این حرکت از زهد و عرفان اوناست میخوان ریا نشه و انگشت نما در نیان. خب خونه به اون بزرگی رو میخوان به چیش ببالن؟ مگر آنکه کمی به خودشون بمالن ! نمیشه به رسم امروزی برن خونه رو پر کنن از توله سگ و پدر سگ و گربه و غیره که ! انسون باید با انسون زندگی بکنه. من اگه جاشون بودم- دقت کنید، جاشون بودم، نه اونجاشون، الکی تهمت بی ناموسی نزنید، خلاصه من اگه جاشون بودم به ازای هر سه متر از اون خونه یه توله به ارث میذاشتم. پول مفته دولت دموکراتیک جادوگریه دیگه. به ازای هر توله تا سن هیجده وقتی خدا گالیون حقوق تکامل کودک میدن، دیگه غم آدم و سگ چیه. یه لایک به دولت بدید، بسازید و رشد دهید تا رستگار شوید. زمین خدا بزرگه. فوقش اگه جا نبود، میریم زیر زمین که تاریک تره. )

* هاپ واق هاپ (سعادت اخروی و محشور شدن با اولیای قزوین)
خوووووواف واف واف واف واف واف هاپ هاپ (همچنان که در جریان هستید، ویزلی ها به مدد چنین استراتژی هوشمندانه ضمن بهره از تسهیلات متنوع دنیوی، به دلیل خدمات فردی جداگانه هرکدوم از اونها به نظام کار جامعه، از سعادت اخروی برخوردار میشن و این فرصت رو پیدا میکنن تا با اولیای قزوین همانند برادر حمید، آ سِد قرچه قروک و بی بی آوریل محشور بشن و تا اندش مثل پشم کلاغ از آسمون براشون حوری (برای جینی) و غلمان (برای بقیه پسرا) میباره چون اونجا دیگه احکام آسلام لغو میشه و وقت مصاحبت اجناس موافق سر میرسه. در نتیجه تا ویرانه ایدئولوژی ها میخورند و می آشامند و می بارند و می مالند و لایک ها حواله کافکاها و فرویدیان و مارکسیان و غیره می نمایند و به این سبک از زندگی با شکوه و شلوغ و گندزیستی (گُل زیستی) خودشون ادامه میدن. )

هاف واف، فنگ ! (دست لیس شما، فنگ ! )


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۲۸:۲۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۳۷:۰۶
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۴۰:۳۶
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۷:۱۷:۱۷

----------








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.