هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۱ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
دراکو مالفوی بسیار ناراحت است انقدر ناراحت که گریه می کند.گریه شاید از نظر مردم معمولی اتفای ساده باشد ولی برای دراکو خیر.در طول سال های تحصیلش کسی گریه او را ندیده.او برای اینکه کسی کریه او را نبیند نیاز به یک جای خلوت و ساکت دارد . جایی که تنها باشد.و چه جایی بهتر از دست شویی دخترانه ای محل استقرار روح همیشه گریان میرتل . دست شویی سرد و ساکت بود ولی یذهن دراکو چنان مشغول بود که به این چیز ها توجهی نمی کرد و فقط صدای چکه کردن اب می امد حتی صدای گریه مرتیل هم به گوش نمیرسید .سرورش به او دستوری داده که او را بر سر دو راهی قرار داده.او که حال عضو گروه لرد ولدمورت و مرید اوست مجبور به اطاعت دستورات اوست وگرنه جانش به خطر می افتد . ولدمورت گفته ماباید هری را ضعیف کنیم و چه راهی بهتر از اسیب رساندن به روح او به اطرافیانش.ولدمورت گفته باید هرمیون را بکشی وگرنه جان پدرس لوسیس به خطر خواهد افتاد.حال دراکو نمیداند چه باید بکند.او از طرفی قاتل نیست و از طرفی عاقش هرمیون و کسی از این موضوع با خبر نیست حتی هرمیون و از طرفی او نمیتواند با وجدانش کنار بیاید. ناگهان صدایی امد و مالفوی بلافاصله اشک هایش را پاک کرد و گوش هایش را تیز کرد به نظر نمی امد صدای پا باشد وقتی برگشت میرتل را دید که بحت زده او را نگاه می کرد و به نظر مرتیل هم نارحت بود و او را درک می کرد زیرا او معنی گریه را بهتر از هر کسی می دانست .

خب پست شما شبیه یه داستان نیست.بلکه شبیه گزارش یه واقعه ست.وقتی گفته میشه یه داستان بنویسید داستان شما باید در حد قابل قبولی شامل توصیف وفضاسازی صحنه باشه.اگر دیالوگی هم بین اعضا رد و بدل بشه که نوشته شما رو زنده تر میکنه.ولی در پست شما چنین چیزهایی به چشم نمیخوره.ضمنا روایت داستان به زبان حال چندان مرسوم نیست.این سبک بیشتر در مورد راوی اول شخص استفاده میشه و در مورد سوم شخص چندان رایج نیست.
در نهایت من فکر میکنم شما میتونید بهتر از این بنویسید.برای نمونه میتونید به پستای قبلی که تایید شدن و همینطور توضیحات من رجوع کنید.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۸:۵۴:۱۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
دراکو در حالیکه با چهره ای که هیچکس تابحال از او ندیده بود ، به دستشویی دخترانه ای که سال ها از آن استفاده نمیشد ، وارد شد و مقابل آینه قرار گرفت . باور نمیکرد که این خود اوست که در آینه به او نگاه میکند .
دیگر از آن چهره ی جوان و شاداب خبری نبود . نسبت به آخرین باری که خود را در آینه مشاهده کرده بود شکسته تر شده بود ولی در آن لحظه این چیزها برایش اهمیتی نداشت ، باید کاری را که لرد سیاه بر عهده اش گذاشته بود را به اتمام میرساند ، در ازای زنده ماندن پدرش .
بی اختیار شروع به گریه کردن کرد . اشکهایش همچون ابر بهاری بر روی صورتش سرازیر میشد . ولی اگر نمیتوانست چه ؟
دستهایش را مشت کرد . نه این اتفاق نمی افتاد . او موفق میشد . بله . او یک اصیل زاده ی باهوش بود . او پسر لوسیوس مالفوی بود . امید پدر و مادرش به او بود .
در افکارش غوطه ور بود که صدایی شنید . بلافاصله چوبدستی اش را در آورد و به اطراف نگاه کرد . ناگهان میرتل ، روح همیشه گریان آنجا ظاهر شد و شروع به خندیدن کرد و گفت :
- چی شده آقای دراکو مالفوی ؟ نکنه نتونستی به دستور اربابت عمل کنی ؟؟
دراکو وحشت زده شد . او چگونه از مشکلش با خبر بود؟؟
- نکنه تعجب کردی که من از این موضوع خبر دارم ؟؟ هاهاهاها . بایدم تعجب کنی چون نمیدونی ما روح ها میتونیم فکر افراد رو بخونیم .هاهاهاها
- چییی؟؟؟؟؟یعنی تو میدونی ؟؟؟؟
- معلومه که میدونم . من داشتم به گذشته ی وحشتناکم فکر میکردم و وقتی دیدم مالفوی از خود راضی اومده اینجا و داره گریه میکنه خب راستش یه خورده کنجکاو شدم . برای همین فکرتو .....
- خفه شو . من وقت حرف زدن با یه روح اونم از نوع خون فاسدشو ندارم .
- بهتره مراقب حرف زدنت باشی دراکو وگرنه طولی نمیکشه که همه ی مدرسه از مشکل کوچولو موچولوت باخبر میشن .
- باشه حرفت رو بزنو برو لطفا چون من باید به بدبختیم فکر کنم .
- داشتم میگفتم ، فکرتو خوندم و مشکلتو فهمیدم و باید بگم کسی رو میشناسم که اگه تا الان زنده مونده باشه که احتمالشم زیاده میتونه اون کمد رو تعمیر کنه . البته به یک شرط .
- چه شرطی ؟؟
- اینکه یه چیزیو برام پیدا کنی .
- چی ؟؟
- یک شیء که نشانی از گروه منو روش داره .
- با اینکه خیلی گرفتارم ، قبوله ، قول میدم ، البته بعد از اینکه ماموریتم تموم شد .
- باشه . خونه ی اون شخص در نزدیکیه جنگل ممنوعه و اسمش سندی لایته . اگه زنده بود و تونستی ملاقاتش کنی سلام منو بهش برسون .
- باشه .
- و به محض اینکه کارت تموم شد به اینجا بیا تا بهت بگم اون شیء چه شکلیه و دنبال اون بگردی .
- قبوله .
- حالا دیگه برو و مزاحم افکار من نشو و یادت نره که به من قولی دادی .
- باشه . من ...ممم .... من از کمکت ممنونم . پس تا بعد .
دراکو از دستشویی خارج شد و به خوابگاهش رفت چون در تعطیلات بود و برای این در مدرسه مانده بود تا ماموریتش را تمام کند و هم پدرش را از مرگ نجات دهد و هم خودش را به لرد سیاه ثابت کند .
در همین هنگام میرتل از کارش راضی به نظر میرسید چون شاید میتوانست به هری پاتر برای پیدا کردن جاودانه سازها و نابودی اسمشونبر کمک کند .

پایان
فقط ببخشید طولانی بود .

داستان جالبی بود.فقط کمی سوژه رو سریع پیش بردین.دراکو زود اعتماد کرد به یه روح و شخصیت میرتل کمی از قالبش خارجه.ولی در کل موضوع حالبی رو برای نوشتن انتخاب کردین.ضمنا با اینتر دوست باشین!

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۹:۵۵:۵۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵
از خانه قدیمی بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
سلام اومدم توی سایت عضو شدم گفتم بیام ببیم میشه ایفای نقشی داشته باشم یانه؟

وحِ همیشه گریانِ دستشویی، کنار پنجره نشسته بود و طبق معمول لحظه‌ی مرگش را مرور می‌‌کرد. هنگامی که پس از گریه‌‌های فراوان تصمیم گرفته بود برگردد و حساب دخترک را کف دستش بگذارد (البته مرگ باعث نشده بود که این کار را نکند!) ، با قدم‌های محکم و مطمئن از دستشویی بیرون آمده بود و... همین. مرگ مسخره‌ و تحقیرآمیزی در دستشویی مدرسه.

به یاد می‌آورد که همیشه میرتل گریان نبود. سال‌ اول ورودش به هاگوارتز، هنگامی که وارد راونکلاو شده بود، به خودش خیلی می‌بالید. تقریبا همه‌ی نمره‌هایش کامل بود. به یاد آوردن این گونه خاطرات گاهی باعث بهتر شدن حالش می‌شد، گاهی هم باعث می‌شد تاسف و ناراحتی وجودش را پر کند و دلش به حال خودش بسوزد.

امروز هم از همان روزهایی بود که میرتل خودش را بغل کرده بود و در حالی که به شدت احساس بدبختی می‌کرد به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. قطره‌های آب از شیرهای خراب دستشویی با ریتم منظمی به سنگ سفید و ترک خورده می خورد. تنها همین صدای چک چک آب بود که سکوت حاکم بر دستشویی طبقه‌ی اول را مختل می‌کرد، اما کمی بعد صدای هق‌هق آرامی به آن پیوست. صدایی که انگار صاحبش داشت به سختی برای پنهان کردنش تلاش می‌کرد.

میرتل با کنجکاوی سرش را برگرداند و پسرک لاغر و بلندی را دید که بی‌توجه به علامت ورود ممنوع، وارد دستشویی می‌شود. صورت استخوانی پسرک تقریبا هم‌رنگ صورت میرتل، سفیدِ سفید شده بود. تنها نقطه‌های رنگی روی صورتش، نوک بینی‌ و دو چشم سبزش بود که از شدت گریه قرمز شده بودند. حتی اگر میرتل پسرک را نمی‌شناخت، می‌توانست به راحتی از موی طلاییش تشخیص دهد که یک مالفوی است و گریه کردن سردسته‌ی قلدرهای مدرسه در یک دستشویی دخترانه از عجیب‌ترین چیزهای ممکن بود.

- من می‌دونم تو کی هستی!

این جمله را میرتل با صدای جیغ‌جیغی درحالی که زیرلب می‌خندید به دراکو گفت.
دراکو با بی‌حوصلگی رویش را برگرداند. می‌خواست شیر آب را باز کند تا صورتش را بشورد و هرچه سریع‌تر از آن‌جا بیرون برود، اما انگار دستانش از فرمان او پیروی نمی‌کردند. توان راه رفتن را هم نداشت. بدنش می‌لرزید، اما میرتل نمی‌توانست تشخیص دهد که از ترس یا ناراحتی. دراکو دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. هق‌هق آرام و خفه‌ی پسر به گریه‌ی بلندی تبدیل شد.دستانش را لبه‌ی روشویی گذاشت و اجازه داد اشک‌هایش فرو بریزند.

میرتل با صدای شلاق مانندی از پنجره به سمت دراکو شیرجه زد. با همان خنده‌ی ریزش که هیچ‌وقت معلوم نبود از ذوق است یا از عصبانیت گفت:

- چی شده؟ از اذیت کردن آدما اونقدر خسته شدی که اومدی این‌جا گریه کنی؟

- تو هیچی نمی‌دونی! پس محض رضای خدا خفه شو.

لحظه‌ای به خود آمد و فهمید که کجاست. در یک دستشویی دخترانه، کنار روح جیغ‌جیغوی یک دختر لوس. دراکو گریه می‌کرد، اما هنوز آن‌قدر ضعیف نشده بود که مشکلاتش را به روح یک ماگل‌زاده بگوید! نباید به خودش اجازه می‌داد بیشتر از این ضعف نشان دهد. به چشمان سبز خود در آینه نگاهی انداخت، چشمان سبز یک مار خطرناک. چشمان پدرش، لوسیوس مالفوی، را در آینه می‌دید که با تاسف به او خیره شده است؛ ناامید، مثل همیشه.

شش سال تمام بود که سعی می‌کرد نشانه‌هایی از رضایت در پدرش پیدا کند و تا الان ناموفق بود. البته که همه فکر می‌کردند پدر قدرتمند و پرنفوذ دراکو همیشه پشتیبان و حامی اوست. تنها خود دراکو بود که هیچ وقت احساس نمی‌کرد پدرش از داشتن چنین پسری خوش‌حال است.

دراکو می‌دانست که قوی‌تر از این است که در دستشویی دخترانه قایم شود و گریه کند. موج قدرت و اراده‌ در بدنش دوید و شخصیت چیره‌ی دراکو را دوباره زنده کرد.

اشک‌های خشک‌شده‌ی روی صورتش را پاک کرد. به سمت میرتل برگشت و با لحن تهدیدآمیزی گفت:

- اگر یک کلمه، فقط یک کلمه از چیزی که دیدی به کسی بگی، خودم از مرگ برت می‌گردونم و دوباره با دستای خودم می‌کشمت.

برای گرفتن جواب صبر نکرد. باید قبل از این که کسی او را می‌دید به برج خودشان بر می‌گشت. با قدم‌های تند به سمت در رفت و بدون این که پشت سرش را نگاه کند بیرون دوید.

امید وارم قبول کنید

فقط اگه پسندیده شد میشه لینک گم بعدی رو بدین؟
ممنون میشم

پسندیده که شد و تایید می گردد ولی احیانا شناسه قبلیتون چی بوده؟!

گام بعدی؟این لفظ خاصیه و کمتر کسی اینو می دونه...داریم نزدیک میشیم!

گروهبندی و معرفی شخصیت.

شخصیت قبلی یه رازه دی:


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۳:۵۵:۱۲
ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۴:۰۱:۴۴


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۷:۱۰:۵۳
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
میرتل مثل همه ی روزهای تکراری کنار لوله های فاضلاب اون دستشویی متروکه که از پنجره اش می شد کل حیاط هاگوارتز رو زیر نظر گرفت نشسته بود و خاطره ی اون روز وحشتناک که جسمش رو برای همیشه از دست داده بود داشت کم کم تو ذهنش جون می گرفت.اروم اروم بغض همیشگیش داشت به گلوش هجوم می اورد که صدتی باز شدن سریع و خشن در اون رو از توی دنیای خیال به همون دستشویی تاریک و متروک برگردوند.
میرتل سریع برگشت.پسری بور و بیش از اندازه سفید باشتاب به داخل اومد و در رو سریعا پشت سرش بست.به سمت سینک دستشویی دوید و دیگه نتونست بغضی که اینبار اون رو مورد هدف قرار داده بود رو تحمل کنه.بغضش شکست و از چشمانش سرازیر شد.
میرتل تعجب کرد؛او همون دراکو مالفوی مغرور و متبکر ارباب منش بود که همه هم ازش اطاعت می کردند.
میرتل با صدایی اروم گفت:«چی شده...»
-پتریفیکوس توتالوس
-هی روانی من یه روحم!!!این وردهای مسخره تو جمع کن.
-تو کی هستی؟؟؟
میرتل پوزخند زنان جواب داد:یعنی تو تا حالا اسم میرتل رو نشنیدی؟؟؟
-اهان!تو همون دختره ی ابغوره گیری؟؟؟
-ولی فعلا که تو داری ابغوره می گیری مستر مالفوی!!!
-خفه شو!!!
میرتل باشگفتی به پوزخندی نگاه می کرد که اشک شده بود...
-چی شده؟؟؟چرا گریه می کنی؟؟؟
-به تو ربطی نداره.فقط گورتو گم کن.
میرتل عصبانی شد.این اولین بار بود که کسی جریت می کرد به میرتل بگه ازدستشویی گورشو گم کنه!!!اما دلش به حال دراکو سوخت.:«بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم.»
-هیچ کاری از تو بر نمی یاد...اون...اون...
و دوباره بغض قلعه ی گلوش رو تسخیرکرد.
میرتل-خواهش می کنم حدااقل میتونم به حرفات گوش کنم...
دراکو-من احمق دارم با روح یه دختر ابغوره گیر لوس حرف می زنم تو لیاقت...
میرتل-تو چطور جریت می کنی؟؟؟!
صدای میرتل بدجور جیغ مانند و ریز بود.
میرتل-تو...تو...تو یه پست فطرتی که از بدبختیت اومدی داری تو دستشویی گریه می کنی...
میرتل سریع به داخل چاه دستشویی برگشت و با صدای بسیاری تمام اب رو به این ور و اون ور پاشید.
دراکو دوباره توی اینه نگاه کرد...باز پوزخندی رو لباش نقش بست
-اون از من این کار رو میخواد...باشه اینکار رو می کنم...
سریع بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.

نوشته خوبی بود.به خصوص اغاز زیبایی داشت با این وصف شما هم زیاد با اینتر رفاقت ندارین.کمی بیشتر باهاش دوست باشید چیز خوبیه!
دیالوگ هارو رو هم بعد از تموم شدن جمله یه خط بیارید پایین.البته این یه امر سلیقه ایه ولی در هر حال تجربه ثابت کرده به این شکل زیباتره.

ضمنا جریت نه! جرئت!

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۸:۴۸:۰۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴

بارتیموس کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴
از آسمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
دراکو دوان دوان وارد دستشویی شد و محکم در و پشت سرش بست.
با قدم های شتاب زده رفت و یکی از شیرهارو باز کرد و صورتش را شست.از بس گریه کرده بود که چشماش سرخ شده بود.
بدنش بی اختیار می لرزید. دراکو داشت با خودش حرف میزد:«ترم داره تموم میشه هنوز نتونستم درستش کنم،اگه نتونم،حتما حرفشو عملی میکنه و می کشتشون.»
ناگهان صدایی از پشت سرش گفت:«دراکو مالفویی!!!چه چیزیو نتونستی تموم کنی و قراره کی مارو بکشه.»
دراکو برگشت و میرتل گریان را دید که چهره اش مثل گذشته نبود،لذت خاصی توی چهراش بود.
دراکو ناگهان دوباره به یاد بدبختیش افتاد و با بغض به میرتل گفت:«از جلوی چشام دور شو.»
میرتل گفت:«چی شده پسره از خود راضی که اینطوری شدی.»میرتل از ناراحت بودن دیگران لذت میبرد.
دراکوگفت:میگم خفه شو و دوباره شروع کرد به گریه کردن؛از چشماش مثل شیر آبی که صورتشو شسته بود اشک می ریخت.دراکو نشست و شروع کرد به گریه کردن و حرف زدن با خودش،طوری که اون دختره احمق نشنوه.
بعد ناگهان جای علامت روی دست چپش شروع کرد به داغ شدن،این سومین و آخرین اخطار بود که از طرف لرد سیاه دریافت می کرد،نباید همان جا می نشست و کاری نمیکرد همون طور که از چشماش اشک پایین میریخت بلند شد که از دستشویی بیرون بره و تا جایی که می تونه کارشو ادامه بده که میرتل گفت:«کجا میری.»
دراکو گفت:«خفه.» و دوان دوان رفت که به ادامه ی کارش بپردازه.


آفرین این خیلی بهتر شد.فقط باز هم اون مورد اینترو رعایت نکردین.همینطور بهتره بعد از جمله دیالوگ رو با اینتر به خط پایینیش منتقل کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۰ ۱۷:۳۶:۱۲

رفیق هر نوعش با هر نوعی گشتیمو
دیدیم که تش با زخمی تنهاییم
ولی
خب خوش گذشت یه وقتایی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
اشک هایش آرام آرام از روی گونه هایش پایین میریختند؛ نباید آن کار را قبول میکرد،خودش هم میدانست ولی...
ولی باید این کار را انجام میداد،باید دامبلدور را، بزرگترین جادوگر دنیا را،مدیر مدرسه ای که شش سال در آن درس میخواند را میکشت...
با این فکر اشک هایش شدیدتر از قبل از چشمانش فرو ریختند.
صدایی رشته ی افکارش را از هم گسست:
چرا دوباره داری گریه میکنی؟
صدای میرتل گریان بود؛ روحی که در دستشویی اوقات خود را میگذراند.
دراکو که سعی داشت بغض صدایش را پنهان کند با لحن نسبتا خشنی گفت:تو عادت داری تو کار همه دخالت کنی؟نه؟
این دومین دیدارشان بود،او که اصلا دوست نداشت کسی در کارهایش دخالت کند سعی داشت میرتل را هم مانند اسنیپ از سرش باز کند.
میرتل گریان که خیلی زودرنج‌ بود زد زیر گریه و با هق هق گفت:تو..تو..هم ..مث..مثل..بقیه..فک..فکر..میکنی..من..فضولم..و..ولی..اینطور..نی..نیست..من..فقط..قصد..کمک..کردن..به..به..تورو..دارم ..نه..چیز.. دیگه.. دراکو...
دراکو که با گریه میرتل دوباره یاد کاری که باید انجام میداد افتاده بود،دوباره شروع به گریستن کرد و گفت:هیچ..هیچ کس..نمیتونه..به..به من..کمک..کنه..هیچکس..میرتل..نه تو..نه اسنیپ..نه هیچکس دیگه..من..من..باید..اینکارو..خودم..انجام..بدم...
میرتل با لحن مهربانی که سعی در آرام کردن دراکو داشت گفت:حالا بگو چی باعث شده جادوگر مغرور مدرسه به خاطرش اینطور اشک بریزه؟
دراکو که حالا مشغول شدن صورتش بود گفت:این یک قضیه شخصیه من حتی به بهترین دوستام هم درموردش چیزی نگفتم..نمیتونم بگم میرتل باور‌کن نمیتونم..
میرتل که از خودداری دراکو برای گفتن رازش حسابی عصبانی شده بود گفت:اصلا نگو برو به جهنم پسره زرزرو...
و با عصبانیت به درون لوله ای رفت تا دوباره گریه اش را از سر بگیرد.
ولی دراکو با اندوه تمام به تصویر خودش درون آیینه خیره شده بود...اگر..اگر کیتی بل به خاطر اشتباه او میمرد..او هرگز خودش را نمیبخشید..او از دستور ولدمورت اطاعت کرده بود تا جایگاه خانواده اش را حفظ کند..ولی..ناخاسته باعث شده بود تا کیتی در سنت مانگو بستری شود..
صدای زنگ نشان میداد که باید به کلاس بعدیش که درس معجون ها بود برود..پس بار دیگر صورتش را شست و با شانه های فرو افتاده دستشویی را ترک کرد...

متن خوبی بود.ولی استفاده از اینتر میتونه به زیبایی متنتون جذابیت ببخشه.همینطور مرسومه که بعد از جمله با یه اینتر دیالوگ رو به خط بعدی منتقل کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۰ ۱۷:۳۲:۵۳




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴

بارتیموس کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴
از آسمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
بسم الله
-چه خبرت است.اینجا را گذاشتی روی سرت.چرا گریه میکنی؟
دراکو با تعجب برمیگردد و میبیند دخترکی کنار پنجره نشسته.با عصبانیت و غرور میگوید:چطور بامن اینگونه صحبت میگویی.من دراکو مالفوی بهترین جادوگر این مدرسه ام.اصلا تو کی هستی؟
دخترک جواب میدهد:من میرتل گریان هستم و همیشه اینجا پرسه میزنم.
میرتل گریان با آرامی به دراکو نزدیک شد.اما دراکو چوبدستی اش را در آورد و به سمت او گرفت:برگرد سر جای اولت.
میرتل گریان ججییغغغغییی کشید و به سمت پنجره سمت راست دراکو رفت و همانجا نشست.
-من چه کردم؟آخه چرا؟به چه قیمت؟»این سوال هایی بود که دراکو مالفوی از خود میپرسیدو ناگهان سکوتی کل سرویس بهداشتی را فرا گرفت و دراکو اشک هایش را پاک کرد و صورتش را با آب شصت.

قصه ما به سر رسید ...

خب این از پست قبلیتون بهتر بود ولی باز هم اونی که باید باشه نیست.اول از همه اینکه شما چرا انقدر با اسپیس قهرین؟فاصله مناسب گذاشتن میتونه رول رو زیباتر کنه.و دیگه اینکه دیالوگ هارو با یه خاط فاصله بنویسید.ولی اینا ایرادات شکلی پسته!
پست شما هنوز اونجور که باید نشده.هنوز شبیه داستان نیست.از روی سوژه پرش کردین درحالیکه بهتر از این میشد برای صحنه های توصیف کنید.پستتون خیلی ناگهانی شروع شده و خیلی هم ناگهانی تموم شده.اشک و ناراحتی دراکو برای چی بوده؟اینا نیاز به توضیح بیشتر دارن.من نمیگم یه متن ادبی بنویسید که با داستایوفسکی برابری کنه ولی روی این مشکلات کار کنید.سوژه رو بیشتر پردازش کنید.اجازه ندین توی ذهن خواننده تون موارد مبهم باقی بمونه.اقلا بفهمه موضوع در مورد چیه.ولی توی پست شما اصلا مشخص نشده دراکو برای چی ناراحته و گریه می کنه.کمی بیشتر به این مواردی که گفتم بپردازید.اگر از نظرتون سخت میگیرم برای اینه که می دونم بعد از ورود به ایفای نقش دچار مشکل میشین.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۸:۲۸:۳۴

رفیق هر نوعش با هر نوعی گشتیمو
دیدیم که تش با زخمی تنهاییم
ولی
خب خوش گذشت یه وقتایی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

بارتیموس کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴
از آسمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
دراکو مالفوی پس کشتن دامبلدور با ورد آواداکاداورا او را از بالای برج به پایین پرت میکند.
بعد ناراحت و پشیمان از کاری که کرده و فریبی که خورده به دستشویی مدرسه میرود و میزند زیر گریه و دست و صورتش را با آب میشوید.
بعد از چند ٍانیه صدایی میشنود که اورا صدا میکند:دراکو!دراکو!
بله میرتل گریان روح دستشویی است که دارد اورا صدا میکند.از دراکو میپرسد:چه شده؟چرا ناراحتی و گریه میکنی؟
دراکولا به او محل نمیزارد و به گریه کردن ادامه میدهد.بار دیگر میرتل سوال خود را تکرار میکند.ولی اینبار دراکو چوبدستی خود را در میاورد و با عصبانیت به سمت او میرود و با وردی میرتل را خاموش میکند و میرتل گریه کنان و ناراحت بخاطر از دست دادن صدای خود فرار میکند.
دراکو در خود فرو میرود و به عاقبت کارش فکر میکند.

چیزی که از شما خواسته شده نوشتن داستان بر مبنای تصویر ارائه شده ست.پست شما شبیه داستان نیست.یه داستان نیاز به فضا سازی و توصیف صحنه داره و همینطور دیالوگ بین شخصیت ها.پست شما شبیه یه گزارشه نه داستان بنابراین من فکر میکنم برگردین و بیشتر روش کار کنید.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۷ ۱۸:۱۹:۲۲

رفیق هر نوعش با هر نوعی گشتیمو
دیدیم که تش با زخمی تنهاییم
ولی
خب خوش گذشت یه وقتایی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴

آنتونی ریکتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۴ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
- من چطور اون کارو کردم؟
با صدای دراکو ، مارتل گریان دست از گریه برمی دارد و با تعجب به دراکو می نگرد . با صدای زیری از او می پرسد:
- مگه چیکار کردی؟
دراکو هق هق کنان گفت :
-برو به تو ربطی نداره منو تنها بذار!
مارتل جیغی کشید و به طرف پنجره بزرگ وسط دیوار رفت . با صدای زیر وحشتناکی گفت :
- آه تو هم مثل بقیه منو طرد می کنی چون من همش گریه می کنم . کاشکی می فهمیدم . کاشکی می فهمیدم . کاشکیییییی ...
و جیغ کشان شروع به حرکت کرد. دراکو گوش هایش را گرفت و گفت :
-بسه دارم کر میشم .
و چوب دستی اش را در اورد . مارتل ساکت شد و با نرم ترین صدای ممکن گفت:
-اسمت چیه ؟
سپس لبخندی زد و گفت :
- تو نمی تونی منو بکشی چون من قبلا مردم .
و قهقه ی کر کننده ای سر داد . دراکو با طلسمی صدای مارتل رو قطع کرد و در خودش فرو رفت . او مدام زیر لب زمزمه می کرد :
- من فریب خوردم . به جای اینکه از مادرم محافظت کنم و چوب دستی را به طرف اسنیپ بگیرم به طرف دامبلدور گرفتم و اونو کشتم . فریب خوردم اونا جلوی چشام مادرم رو کشتن. فریب خوردم ...
و به گریه کردن ادامه می داد .

داستان خوبی بود.خوب شروعش کردین ولی در انتها خوب پیش نبردینش.لازم بود انتهای داستانتون به ویژه بیشتر بهش پرداخته بشه.قضیه اینکه دراکو چطوری مادرش رو اشتباهی کشته واقعا نیاز بود بیشتر توضیح داده بشه ولی شما کاملا از روی این قسمت پرش کردین و بهش نپرداختین و خواننده در اینجا با یک علامت سوال بزرگ رو به روئه که اخرش چی شد؟!با این وجود با فعالیت در بخش ایفای نقش
میتونید با نحوه سوژه پردازی بیشتر آشنا بشین.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۱۸:۳۸:۳۲

رستگاری از شروع یه ایدست


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴

AlbvsSeverus


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۶ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
-آواداکاداورا!
دامبلدور از بالای برج ستاره شناسی به پایین پرت شد. هیچ وقت فکر نمی‌کرد به دست دراکو مالفوی کشته شود. قرار بود سوروس برای جلب اعتماد لرد سیاه این کار را انجام دهد تا مرگ او بی ارزش نباشد. صدای خنده‌ی بلاتریکس لسترنج تمام هاگوارتز را فراگرفته بود و به تن دانش آموزان و حتی بعضی استادان رعشه انداخته بود. دراکو به سمت نرده های برج دوید تا صحنه را ببیند. ریش سفید دامبلدور در هوا معلق بود دراکو هر لحظه خود را سرزنش می‌کرد. دستش رو لای مو های طلایی لختش برد و گریه کرد و بدون اختیار به سمت دستشویی دختران-خانه‌ی مرتل گریان- رفت. اشک از صورت دراکو سرازیر شده بود. اولین جانی که گرفته بود متعلق به کسی بود که از او به جز خوبی ندیده بود. میرتل زبانش بند آمده بود. این اولین اصیل زاده ای بود که جلوی اون گریه می‌کرد ولی بدون آنکه بداند چه خبر است شروع به گریه کرد و با دراکو همراه شد. چیزی نگذشته بود که میان گریه ها صدای عجیبی به گوس رسید که به زبان مار ها شبیه بود و منبع آن کسی نبود جز دراکو. گویا استعدادی مخفی درون او نهفته بود منتظر شکوفا شدن بود. چه چیزی بهتر از کشتن یک نفر برای یافتن بدی های نهان در اعماق وجود است؟ ولی دراکو بدون اینکه بداند کجا ایستاده است شروع به صحبت کردن به زبان مار ها کرد و برای بار سوم تالار اسرار باز شد. دراکو به سمت ورودی تالار رفت. انگار از خودش اراده ای نداشت. مرتیل هم که به شدت کنجکاو شده بود به دنبالش رفت.
-دراکو!
...
-دراکو مالفوی! مگه با تو نیستم؟
دراکو برگشت اما کسی را ندید. به راهش ادامه داد و به سمت استخوان های باسیلیسک رفت اما دوباره صدا را شنید. باز هم برگشت اما کسی را ندید ولی تکه کاغذی روی زمین نظرش را جلب کرد. بله کاغذی که از دفترچه خاطرات تام ریدل یا بهتر: لرد ولدمورت باقی مانده بود. دراکو به سمت کاغذ رفت و لحظه ای که کاغذ را لمس کرد باد عجیبی سرتاسر تالار را گرفت و موهای طلایی دراکو را به لرزش انداخت. حتی میرتل هم باد را حس کرده بود. باد متوقف شده بود. سکوت تمام تالار را فرا گرفته بود. دراکو شروع به حرکت کرد. قدم هایش استوار تر بود ولی مشخص بود که دیگر دراکویی در کار نیست. به سمت استخوان های باسیلیسک حرکت کرد. چوبدستیش را در آورد و وردی ناشناخته به زبان مار ها گفت و به سمت استخوان ها گرفت. لحظه ای در هوا معلق شدند و ماهیچه ها و گوشت و پوست باسیلیسک شروع به ظاهر شدن کرد تا باسیلیسک کاملا بازگشت. مخوف تر از قبل. قدم های دراکو مطمئن تر شد. به سمت باسیلیسک رفت و به زبان مارها در گوش او چیزی زمزمه کرد و سپس نگاهش به سمت میرتل رفت. میرتل نگران شده بود و فرار کرد اما باسیلیسک جلوی او ظاهر شد و میرتل بار دیگر توسط باسیلیسک کشته شد. دراکو سوار هیولای تالار شد و به سمت بیرون حرکت کرد. همان لحظه که از در دستشویی خارج شد با دشمن دیرینه اش روبرو شد. دشمنی که از دوستش بیشتر به او وابسته بود. هری. ولی باسیلیسک هری را نکشت. شاید متوجه شده بود هری متعلق به او نیست و باید دراکو کارش را تمام کند. دراکو از بالای باسیلیسک پائین آمد و چوبدستی خودش را بیرون آورد. هری هم چوبدستیش را در دستش گرفت. به آرامی چوبدستی ها را بالا آوردند. یک اصیل زاده و یک دورگه. هزاران فکر در سرشان چرخید.چوبشان را چرخاندند و ورد را گفتند.
-آواداکاداورا
-استیوپیفای
چوب دستی ها متصل شدند. چشمان دراکو سفید شده بود. پوستش سرد و رنگ رفته و مو هایش به هم ریخته شد. دیواری از انرژی دور آنها تشکیل شد. یعنی کدام یک از آنها می‌تواند به این بازی پایان دهد؟ دراکوی اصیل زاده؟ یا پسری که زنده ماند؟
- The End

هوم...تصمیم گیری سخت شد!در واقع خواسته شده از عزیزان شرکت کننده در این تاپیک که بر اساس یه عکس،یه صحنه و منظره یه رول بنویسن.پست شما کمی شبیه گزارش شده به ویژه انتهاش.

تا جاییکه می دونیم زبان مارها مختص عده ی نادری بوده و دراکو تحت تاثیر مرگ دامبلدور و دراوج ناراحتی زبان مارهارو می اموزه؟!برای پلید شدن یکباره دراکو راه خوبی انتخاب نکردین.مشخصا از روی سوژه پرش داشتین. همینطور جاییکه دراکو میره توی حفره اسرار و باسیلسکو به همین راحتی به زندگی برمیگردونه و میترل مرده رو دوباره میکشه.مرده رو نمیشه دوباره کشت.خاطرتون باشه خواننده رو درگیر منطق داستان نکنید.
قسمتی که دراکو راه می افته میره تو مدرسه با باسیلیسک هم همین ایراد هست.این قسمت رو نیاز بود بیشتر توصیف کنید.خیلی بیشتر.به اینکه توی دوتا خط دراکو سوار یه هیولا بشه و راه بیافته توی راهروها و کسی هم نبینتش دست برقضا صاف با هری پاتر رو در رو بشه که کسی هم همراهش نیست ظاهرا!

با اینهمه توصیفات خوبی دارین و صرف نظر از ایرادات ظاهری پست تصور من اینه با فعالیت تو بخش ایفا بتونین روی پردازش سوژه بیشتر مسلط شین و به عبارتی دستتون بیاد.پس...

تایید شد.


گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۲۳:۴۴:۳۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.