صبح با عشق از خواب بیدار شدم خیلی انرژی داشتم انگار به قدرت جدیدی به من داده باشند وای فکرشم نمی کردم امروز روز تولد منه؟تولد یازده سالگی!
توی اتاق پذیرایی
_سلام مامان سلام بابا.
_سلام دخترم.
_سلام دخترم.
_امروزه که یادتون نرفته؟
_نه یادم نرفته روز .... روز......
_مامان اذیتم نکن.
_باشه دخترم معلومه که یادم نرفته امروز تولد دختر گلمه راستی یه خبر خوب هم برات دارم .
_مامان شوخی می کنی ؟یعنی منم می رم به مدرسه جادوگران؟تا امروز داشتم لحظه شماری می کردم.
_بله این نامه هم از طرف مدرسه برات اومده.
نامه رو از دست مامانم کشیدم و با عشق شروع به خوندنش کردم.
بله درسته نامه از طرف مدرسه هاگوارتز بود که به شرح ذیل بود:
مدرسه علوم فنون و علوم جادوگری هاگوارتز
با مدیریت:آلبوس دامبلدور
(مقلب به عناوین جادوگر درجه یک،جادوگر اعظم،رئیس الروسا،آزادمرد مستقل و دارای مدال مرلین از کنفدراسیون بین المللی جادوگران)
[b]
سر کار خانم مینروا مک گونال :
بدین وسیله به اطلاع می رسانیم که جای شما در مدرسه علوم وفنون جادوگری هاگوارتز محفوظ است.فهرست کتابهای درسی و وسایل مورد نیاز دانش اموزان ضمیمه ی این نامه است.
آغاز سال تحصیلی جدید اول ماه سپتامبر است.خواهشمند است حداکثر تا روز 31 ژانویه جغدی برایمان بفرستیدمنتظر جغد شما هستیم.
_وای مامان دیدی ؟دیدی بالاخره منم دارم می رم هاگوارتز؟جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــغ (از نوع خوشحالی)
_اِاِِاِاِاِ داد نزن الان همه فکر می کنن خبریه!
_مگه خبری نیست ؟ من دارم می رم هاگوارتز من دارم جادوگر می شم.
_ولی کسی نباید از این موضوع بویی ببره زندگی ما جادوگرا باید عین مردم عادی باشه دخترم اما...
_ولی مامان ....
_اما وقتی رفتی هاگوارتز می تونی جیغ و داد کنی.
سه چهار ساعت بعد
_فــــــــــــــــــــوت تولدم مبارک.
_تولدت مبارک دخترم
_تولدت مبارک دخترم
_ممنون،مامان و بابا برام کادوی تولد چی خریدید؟
_بابات برات یه جغد خریده
_ایناهاش نگاهش کن چه با مزه اس؟اینطور نیست؟
_جــــــــــــــــــــــــــــــــــــیغ (از نوع وحشت)مامان بگیرش اونور! مگه نمی دونی من از جونورا می ترسم.
_دخترم نترس بابا این جغد بیچاره که باهات کاری نداره ! از پشت اون صندلی هم بیا بیرون.
_هدیه ی منم اینه که امروز می برمت بیرون و یکم زود تر وسایل مدرسه رو برات می خرم.
_وای مامان راست می گی؟
_مگه من تا حالا به تو دروغ هم گفتم؟
_خب نه.
کوچه دیاگون _خب دخترم لیست چیز هایی که برای مدرسه لازم داری رو بگو.
_مامان بفرمایید خودتون بخونید بعضی اسم ها سخته.
بعد از خرید تا خود صبح بیدار بودم وفقط داشتم به هاگوارتز فکر می کردم خوابم نمی برد صد بار کتاب ها رو مرتب کردم ردا ها رو تا کردم اخرش دیدم خوابم نمی بره رفتم تو اتاق مامان و بابام خوابیدم بغل مامانم.
_مامان اونجا چه شکلیه؟چه جوریه؟چی کار می کنند؟ چی یاد می دند؟
_حالا برو بخواب فردا برات همه چی رو توضیح می دم برات
_ما....
_حرف نباشه برو بخواب
صبح روز بعد _مامان خب بگو دیگه.
_هاگوارتز یه قلعه خیلی بزگه که چهارتا گروه اصلی داره:1)گریفندور
2)هافلپاف
3)اسلترین
4)راونکلاو
که کلاه گروهبندی مشخص می کنه .
دیگه همینقدر بدونی برات بسته._
_مامان اخه همینقدر؟
_خب یه گریزی هم می زنیم به طریقه گروه بندی وقتی روز اول می ری مدرسه با یه فضای خیلی بزرگ و قشنگ مواجه می شی که کلاه گروهبندی رو می گذارند روی سرتون و طبق خونتون گروه بندی تون می کنن.مثلا گروه لاونکلاو مال ادمای با هوش گریفندور مال ادمای شجاع اسلترین مال اصیل زادگان و هافلپاف برای افراد قانون مند هستش.
_باید جای جالبی باشه!نه؟
_درسته دخترم.حالا یهب وس بده به مامانی و برو بخواب.
و بالاخره روز اخر ماه اوت
_سلام،من فردا دارم می رم ولی باید کجا بریم؟
_ایستگاه کینگز کراس
_ایستاه کینگز کراس؟
__اره
_ولی فکر می کردم یه جایی دور از دسترس ادمای عادی باشه!!!
_درسته دخترم ،جایی دور از دسترس ادم های عادی .جادوگران یه ایستگاه جدا دارند که اسمش ایستگاه نه و سه چهارمه.
_ولی مامان داری بچه گول می زنی!من می دونم که بین دو تا ایستگاه هیچ ایستگاهی نیست.!
_چرا هست این ایستگاه فقط زمانی باز هست که قطار جادوگران در ایستگاه باشه.
من که کاملا گیج شده بودم رفتم تو اتاقم و کار های تکراری هر روز مو انجام دادم ردا ها رو تا کردم کتا بارو خوندم و....
صبح روز بعدمینروا پاشو بیدار شو دختر دیگه الان ساعت هفته ساعت نه قطار حرکت می کنه.اِ تو کجایی دختر؟
_مامان من اینجام پشت سرت !
_ترسوندیم!
_صبح بلند شدم وسایلمو جمع کردم حمام کردم و ....
_نمی خواهد بگی این کارا کار هر روزته!
_خب مثل اینکه فقط خوردن صبحانه مونده.
_بیا بریم.
_مامان کمک می کنی اینا رو ببرم پایین؟
_باشه.
بعد از خوردن صبحانه چون وقت اضافه داشتم باز هم وسایلمو چک کردم که یه وقت چیزی کم و کسر نباشه.که خدارو شکر هیچ چیز کم نبود.
_مالی بیا پایین دیگه.
_اومدم
_اینا چیه پوشیدی؟؟؟
_خب لباسامن!
_اینجا که نباید ردا بپوشی!توی قطار وقتی یه مقداری مونده بود برسی به هاگوارتز باید لباساتو عوض کنی!
توی ایستگاه قطار_مالی دخترم تو باید با سرعت به سمت قسمت سه چهارم ایستگاه بدوی.
_چشم مامان .خب خداحافظ دلم براتون تنگ می شه بابا،مامان.
دویدم با سرعت هر چه تمام لحظات سخت و نفس گیری بود .اگه رد نمی شدم؟اگه می خوردم به نرده ها؟یه لحظه چشمامو بستم و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی یه ایسستگاه جدیدم.رفتم و قطار رو پیدا کردم توی یه کوپه نشستم.متاسفانه نتونستم توی مسیر دوستی پیدا کنم.رسیدیم مدرسه و با کدری قوی هیکل که بلند می گفت سال اولیا از این طرف مواجه شدم من هم به محلی که مرد اشاره کرد رفتم پس از گذشتن از یه دریاچه با یه قصر بزگ مواجه شدم.که یک خانم محترم در برابر در ان ایستاده بود.مرد قوی هیکل از ما جدا شد و رفت و ما به اون خانم محترم ملحق شدیم.به دنبال ان خانم محترم رفتیم با اشباح و..... اشنا شدیم.سپس وارد سالن بزرگی که سر تا سر میز چیده شده بود رفتیم در انجا معلمین سال اینده را دیدم و ناگهان خانم محترم گفتن:
_مینروا مک گونال
با ترس جلو رفتم و یک کلاه عجیب روی سرم گذاشتند لحظات ترسناک جالبی بود ولی کلاه بلند گفت :
گریفندور
ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۱۹:۲۲:۴۱
ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۱۹:۲۴:۱۴