اسپلمن برای نوشتن کتاب جدیدش به نام(ایده های جادوگران روستایی)باید به یک روستای تقریبا ناشناخته سفر میکرد.
کتاب جدیدی که میخواست بنویسد بیشتر شبیه یک گزارش بود.او از جادوگران روستایی نظرسنجی هایی میکرد و بعد آنها را نقد میکرد.تا به حال از خیلیا سوال پرسیده بود و حالا میخواست به یک روستا برود،به اسم روستای ارواح.که البته معلوم نبود چرا اسمش روستای ارواحست.به نظر خیلی ها اسم مسخره ای بود.
قرار بود که اسپلمن به همراه آدام لی،ناشر کتاب و دوستش به روستای ارواح بروند.
اسپلمن پس از آماده کردن وسایل سفر به خانه آدام لی میرود و در را میکوبد.
-تق تق تق تق تق
ناگهان صدای آدام لی از آیفون بر میخیزد:آهای مگه کوری؟زنگ و آیفون رو نمیبینی؟
-آها.ببخشید.خب الان در رو باز کن.
-اول دکمه زنگ رو بزن تا در رو باز کنم
-عجب
اسپلمن زنگ را میزند و آدام در را میبازد...نه ببخشید باز میکند.
اسپلمن وارد خانه میشود،به طرف حال میرود و روی مبل مینشیند.
آدام:خب چی میخوری بیارم اسپی؟
-چی؟!آماده شو بریم.مگه تو هنوز آماده نشدی؟
-نه بابا.حالا وقت برای آماده شدن زیاد هست.
چی؟
ما قرار داشتیم که الان راه بیفتیم بریم.
-بیشی بینیم با.راستی نگفتی واس چی باید پیاده بریم؟
-خب چون ممکنه در راه با کسانی برخورد کنیم و بخوایم از از اونا هم سوالاتی بپرسیم.
-خب اینارو وللش.پایه ای یه دست شطرنج بزنیم؟
-جانم؟شطرنج؟
نه انگار که تو واقا حالیت نیست.خیلی خب...باشه...خودم تنها میرم.
-اه.یه دقه صبر کن.الان آماده میشم.
یک دقیقه آدام تبدیل میشود به یک ساعت.پس از یک ساعت آدام با پنج چمدان بزرگ و سنگین وارد حال میشود.
اسپلمن:اینا برای چیته!!!!!؟؟؟مگه تو ماگلی؟بعدشم ما که نمیخوایم جای دوری بریم.
-من همیشه مجهز میام و همیشه هم به چمدون علاقه خواصی داشتم.
- :vay:
آن دو از خانه آدام خارج میشوند و سپس شهر را ترک میکنند.
از جایی سرسبز با درخت هایی به قامت دیوار و از جنگل انبوهی که پر از میوه های خوشمزه بود و دریاچه های کوچک زیبایی داشت گذشتند.نور خورشید بر صورت آنان میتابید.هوا واقا سوزان و گرم بود.
رفتند و رفتند که بالاخره به تابلویی برخوردند که روی آن نوشته شده بود:
به روستای ارواح،خوش آمدید.
آن دو وارد روستا شدند،مردمی با صورت های در اخم کشیده دم در خانه هایشان نشسته بودند.و بعضی ها برعکس با صورت هایی مسرور.
آدام و اسپلمن برای رفع خستگی وارد یک قهوه خانه شدند.آنجا مکانی تاریک و کمی شلخته بود.آدام و اسپلمن بر روی دوتا از چهار صندلی شکسته ای که دور میزی گرد شده بودند نشستند.مردی،با کلاهی شبیه کلانتر ها و با چهره ای خشمگین روی یکی دیگر از آن چهار صندلی نشسته بود.فردی بالای سر آنها آمد و گفت:
-چی میخورید؟
مرد خشمگین:همیشگی
اسپلمن:ممنون چیزی نمیخورم.
آدام:خب چی دارین حالا؟لیست میستی،فهرستی چیزی ندارین ببینم.
- چرا داریم.
-خب لیست رو بده به من بخونم
آدام لیست را میگیرد و میخواند:
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قه......بزار ببینم این که همش نوشته قهوه!
-آره چون به غیر از قهوه چیزی نداریم.زودتر انتخاب کن
-هومممم.
نمیدونم......خب من این شماره سه رو میخوام.
آدام لیست را تحویل میدهد.ناگهان اسپلمن از آن مرد خشمگین میپرسد:
-ببخشید آقا میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-نوچ
-باشه
پس از اینکه آدام قهوه اش را مینوشد،قهوه خانه را ترک میکنند.سریعا پشت سر آنها آن مرد خشمگین هم بلند میشود!
-اه.حالم بهم خورد.قهوشون مزه لجن فاسد شده میداد.
آن ها پیش یکی از افراد مهربانی که دم در خانه اش نشسته بود میروند.
-سلام آقا.من اسپلمن هستم.میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-او بله!حتما!بفرمایید داخل.
وقتی که به داخل خانه میروند،اسپلمن شروع میکند به حرف زدن:
-ببخشید من میتونم اسم شما رو بپرسم؟
-من باب جکسون هستم.باب صدام میکنن
-خیلی خب باب.من اسپلمن هستم.نویسنده کتاب مشهور اوراد و طلسم ها.نمیدونم من رو میشناسی یا نه.من و دوستم آدام لی امروز اومدیم به این روستا که یک نظر سنجی تهیه کنیم برای کتاب جدیدم.سوالمونم اینه که شما چه ایده هایی به صورت کلی برای روستاهای کوچیک مثل همینجا دارید؟
باب شروع میکند به حرف زدن و حدود دو ساعت سرشان به حرف زدن گرم میشود.آسمان کم کم داشت تاریک میشد.ناگهان سوالی که ذهن اسپلمن را درگیر خودش کرده بود به یاد می آورد.
-باب تو نمیدونی چرا اسم روستاتون،روستای ارواحست؟
-آها این.خیلیا این سوال رو میکنن.یه اسم الکیه بابا.
آنها آنقدر گرم بحث کردن شده بودند که اصلا یادشان نمی آمد که شب نزدیک است و شب نمیتوانند برگردند.
باب:او دوستان.هوا دیگه تاریک شده.میتونین شب رو اینجا بمونید و فردا صبح حرکت کنید.
-اشکالی که نداره؟
-نه بابا.خونه خودتونه
اسپلمن و آدام شب را در اتاق خانه باب مهربان میمانند.
-واقا اینجا جای تمیزیه ها.نه اسپی؟
-آره واقا جای خوبیه.بابم خیلی آدم مهربونیه.
آدام که خیلی خیلی خسته بود قبل از اینکه شامش را بخورد میخوابد.کمی بعد باب با غذاهایی خوشمزه به اتاقی که اسپلمن در آن بود میرود.
-وای نه.چرا آدام خوابید؟تازه شام اورده بودم.
-نمیدونم.فکر کنم خیلی خسته بود.منم که عمرا بتونم از خواب بیدارش کنم.
-حیف شد که
وقتی که باب از اتاق خارج میشود،اسپلمن شروع میکند به خوردن غذا و بعد از خوردن راحت و آسوده میخوابد.
از خواب بلند میشود.پنجره بیرون را نگاه میکند.انگار که هنوز شب بود.و انگار که به وزنش دویست کیلو اضافه شده بود و حس و حال خودش را نداشت.نگاهی به دور و برش انداخت،آدام در اتاق نبود و همه چیز به هم ریخته شده بود.ناگهان دست هایش را میبیند که پشمالو شده و ناخون های سیاه و درازی داره.آینه ای بر میدارد و خود را در آن نگاه میکند و ناگهان غش میکند و در وسط اتاق پهن میشود.
در همین حال در یک جا که معلوم نبود کجاست آدام به یک درخت بزرگ با بند بسته شده بود و دهان آن هم نیز با چسب بسته بود.
اسپلمن که دیگر اسپلمن نبود و یک جانور وحشتناک بود، به هوش می آید و مردی بالای سرش ضاهر میشود:
-خیلی خب اسپلمن.حالا دیگه تو خودت نیستی و یک حیوونی.از این به بعد من به تو دستور میدم و تو به اونها عمل میکنی.
آن مرد کسی نبود جز باب!
اسپلمن که دیگر اختیارش دست خودش نبود به همراه باب به طرف جایی میرود که آدام با بند به درخت بسته شده بود.
باب:خیلی خب اسپلمن.بزار امتحان کنم که آیا به دستورات من عمل میکنی یا نه.اون رو میبینی که به درخت بسته شده؟بکشش!
جانور غرشی میکشد و میخواهد به آدام حمله کند.آدام هم هی تکان تکان میخورد و میخواهد فریاد بزند اما نمیتواند کاری کند.
ناگهان فردی از پشت سر ورد استوپی فای را به طرف باب پرتاب و اورا پهن زمین میکند.سپس خیلی سریع به طرف اسپلمن میدود و معجونی را به سختی در دهان او فرو میکند.و آدام را نجات میدهد.
بعد از ده دقیقه اسپلمن به حالت طبیعی خودش بر میگردد.
آدام و اسپلمن به خانه آن مردی که نجاتشان داد میروند.هر دو تعجب کرده بودند.آن مرد همان فرد خشمگین بود که در قهوه خانه کنارشان نشسته بود.
آدام:واقا ممنونم که مارو نجات دادی.واااقا ممنونم.
اسپلمن:منم همینطور.میشه بگید چی شد که مارو نجات دادی؟
-خواهش میکنم دوستان.من کلانتر اینجام.این باب مدت ها بود که به نظر من مشکوک میومد و همیشه اون رو در نظر داشتم اما جدیدا رفتار خاصی ازش نمیدیدم.تا اینکه شما دوتا امروز به خونه اون رفتین.من شما رو از قهوه خونه تعقیب کردم.بعدم که اینجوری شد.....راستی تو اسپلمن اگه بیشتر از چهار ساعت اونجوری میموندی دیگه راه برگشتی نداشتی.فکر کنم توی غذایی که به تو داده اینجوری شدی.
-پس آدام شانس گرفت که شب خوابش برد و چیزی نخورد. وایسا ببینم تو منو میشناسی؟
-آره هم تو و هم لی.بخاطر کتاباتونو...اینا
-راستی چرا اسم این روستا،روستای ارواحست؟
-در اصل اسم این روستا،روستای ارواح بدجنسه که دیگه اون بدجنسش رو حذف کردن.دلیلشم اینه که اینجا از آدمایی مثل باب زیاد پیدا میشه.منم امیدوارم که باب آخرین فرد بدجنس اینجا باشه.تا حالا خیلیا رو دستگیر کردیم.
آدام و اسپلمن از کلانتر تشکر فراوانی میکنند و صبح به شهر خودشان باز میگردند.
-من که دیگه عمرا با تو جایی بیام اسپلمن.
آره منم همینطور