هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
آلبوس دامبلدور
vs
ریگولوس بلک


هیچکس نیست که مرگ را تجربه کرده باشد و از آن حرف بزند. هیچکس از مردن لذت نمیبرد و هیچکس از چیزی که بعد از مرگ برایش اتفاق می افتد سر در نمی آورد. مرگ به اندازه کافی مشکوک و مبهم هست اما مبهم تر از آن، روش مرگیست که تا به حال کسی ندیده است.

در زندگی خود، تقریبا بار ها خطر مردن را ندیده گرفته بود، چون می دانست فداکاری ارزش فراوانی دارد. در نبرد کمتر کسی به اینکه هر لحظه امکان شکست وجود دارد، او نیز از این قاعده مستثنا نبود. سگرمه هایش بیش تر در هم فرو رفت، چوبدستی اش را در دست فشرد و وارد شد. باران طلسم را نادیده گرفت و به سمت دشمن متمرکز شد. اولین مرگخوار از دیدنش پا به فرار گذاشت و دومی سعی میکرد از پلکان بالا برود. از آدم های ترسو متنفر بود. وردی را زیر لب زمزمه کرد، نیروی نامرئی ورد، مرگخوار را از پله پایین کشید و در گوشه ای اسیر کرد.

از بالای عینکش به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود مرگخوار دیگری در کار نیست. نگاهش را به طرف هری برگرداند تا از سلامتی او اطمینان حاصل کند. در سوی دیگر تنها دو نفر در حال نبرد بودند، مردی خوش قیافه و زنی با موها سیاه فرفری. بعد از دفع طلسم دیگر، مرد لبخندی زد و رو به زن گفت:
- زود باش دیگه، تو بهتر از این میتونی مبارزه کنی!

هنوز روی خود را از مرد برنگردانده بود که طلسم سبز رنگ به سینه ی سیریوس برخورد کرد. از سرعت بلاتریکس تعجب نکرد، اما مرگ تنها بلک محفلی، کمی او را شکه کرد. در چند سال اخیر ان قدر مرگ افراد گوناگون را دیده بود که برایش عادی شده بود، اما حتی دل پیرمرد هم با دیدن مرگ سیریوس به درد آمد. فریاد شادی بلاتریکس سکوت را شکست. سیریوس کم کم به سمت طاق نما کشیده شد و دقایقی دیگر، هیچ اثری از سیریوس بلک نبود.

- سیریوس!

هری رو زمین افتاد اما به سرعت خود را جمع کرد به سمت سکو دوید. لوپین پشت سرش حرکت کرد و دستش را دور سینه ی هری انداخت تا مانع حرکت او شود.
- تو هیچ کاری نمیتونی بکنی هری، اون...اون رفته!

***


درحال غرق شدن بود، شکی در این مورد وجود نداشت، غرق شدن در اقیانوسی از... مه! گویا آب دریا از آبی به سفید تغییر رنگ داده بود اما، دریایی در کار نبود، برخلاف کسی که در حال غرق شدن است، احساس سبکی میکرد، گویا فضا و دریا چیزی جدید به وجود آورده بودند. حتی چشمانش را باز نمیکرد، این از مواقعی بود که ندانستن، بهتر از دانستن بود. جیغ بلندی شنیده شد، جیغ یک زن! با سرعت بیش تر جا به جا شد، انگار سوار یک سرسره شده بود، سرسره ای که معلوم نبود به کجا ختم میشود.

از مزایای زندانی شدن در آزکابان، مقاوت در برابر جیغ زن بود. ناگهان فریاد مردی، به جیغ زن اضافه شد، این بار صدا آشنا بود، صدایی که سال ها آن را میشناخت، صدای جیمز! هر چه بر سرعتش افزوده میشد، چیز های بیش تری حس میکرد، ناله، فریاد، جیغ، که همگی آن ها از جنس مرگ بودند. با دست هایش گوش های خود را گرفت، بلاتکلیفی، صداهای نا مفهوم و شناور بودن نا تمام، برایش حتی از مردن هم بدتر بود.

فرود آمد، نمیدانست کجا، اما می دانست آن وضعیت شناور مانند لعنتی پایان یافته بود. به آرامی دست هایش را از گوش خود برداشت، حتی خبری از جیغ و فریاد نبود. چشمانش را باز کرد و با دیدن آنچه رو به رویش قرار داشت جا خورد، صورت برادرش، اما صورت به بدنی وصل نبود، فقط صورتک شناور ریگولوس درست در برابرش قرار داشت، اما این صورتک با ریگولوس فرق داشت، زیرا در چهره از روح انسانی خبری نبود. در چشمان برادر، برقی نبود، لبخندی نبود، ریگولوس بلک با قیافه ای جدی و عبوس به اون نگاه میکرد.

سرش را چرخاند، دور تا دورش صورتک افراد آشنا قرار داشت، ریگولوس، لیلی اوانز، جیمز، دامبلدور، ریموس و خیلی های دیگر، اما تمامی آن ها فاقد احساس بودند. ناگهان همه ی صورتک ها با یکدیگر جیغ کشیدند و شروع به جا به جا شدن کردند. سیریوس رو زانو افتاد و چشمانش را بست، اما اینبار با چشم بسته هم در امان نبود، صورتک ها در فکر او نیز میگذشتند.

- خواهش میکنم... نه!

سردرد شدیدی گرفت، حس میکرد پتک محکمی به سرش زده میشود، سرش را با دو دست گرفت و روی زمین زانو زد.
- نه! لطفا...
- سیریوس بلک!

با شنیدن صدای مرد، تمام جیغ ها متوقف شد، دیگر سردرد نداشت و صورتک ها نیز از پیش رویش محو شدند. به مرد لاغر اندام و بلند قد نگاهی انداخت، مرد با عصای بلندی جلو آمد، ریش بلندی داشت اما به بلندی ریش دامبلدور نبود، چشمان کهربایی و بینی قلمی و لبخندی بر روی لب، چهره ای دوست داشتنی به او میبخشید.
- متاسفم بخاطر شکنجه و اینا، خاصیته طاقه.

به پهنای صورتش خندید و کمک کرد تا سیریوس بلند شود. سیریوس که همچنان بخاطر جیغ ها گیج و منگ بود مقداری تلو تلو خورد و بالاخره ثابت ایستاد.
- من... من کجام؟
- توی طاق نما.
- طاق که فقط یه پرده بود، چطور ممکنه ما توش باشیم؟
- نگو که هنوز فکر کردی جسم داری.

پیرمرد بار دیگر خندید و جلو رفت، یک دستش را بالا گرفت، گویا چیزی نامرئی در دست داشت. سیریوس کمی جلوتر رفت و کنار پیرمرد ایستاد. مرد از داخل شکاف چیزی را تمشا میکرد، پسری در نزدک آن ها بود، با چشمانی به رنگ زمرد، عینک، و زخمی روی پیشانی، هری!
- سیریوس نمرده! اون الان از پشت طاق میاد بیرون.

چیزی حواس هری و ریموس را پرت کرد، هردو به طرفی چشم دوختند، ناگهان هری با تکانی شدید خود را از دست ریموس آزاد کرد.

- هری، نه!
- اون سیریوس رو کشت! اونو کشت! خودم میکشمش!

ناگهان سیریوس چیزی به یادش آمد، مبارزه، دوئل، بلاتریکس! هری و ریموس از دید شکافی که پیرمرد ایجاد کرده بود، خارج شدند. سیریوس به سمت شکاف دوید و فریاد زد:
- نه! هری نرو! اون تو رو میکشه!
- اون صدای تورو نمیشنوه سیریوس بلک.

پیرمرد بشکنی زد و شکاف بسته شد. سیریوس به آرامی از جای خود بلند شد، حتی با وجودی که مرده بود، هیجان و نگرانی را حس میکرد، چه بلایی سر هری می آمد؟ آیا کشته میشد؟ آیا کسی با او رفت تا مطمئن شود اتفاقی برایش نمی افتد؟ مرد کهنسال وسیله نامرئی را درون جیب ردای سرخ رنگش گذاشت و روی خود را به سمت بلک برگرداند. به سمت او رفت و گفت:
- دوباره اون شکاف رو باز کن، من باید بفهمم چه بلایی سر هری اومد. باید بفهمم لعنتی!
- اونش به من و تو ربطی نداره بلک، حالا گوش کن، تو دو تا راه داری، اولی اینکه تو آیینه بمونی و با خوبیا و بدیاش بسازی، دومی اینکه میتونم برات یه پورتال باز کنم که بری جایی که همه چیز اونجاست.

سیریوس به فکر فرو رفت، امکان نداشت در آیینه بماند، امکان نداشت بار دیگر با صورتک ها رو به رو شود. شاید بهتر بود به جایی میرفت که " همه چیز آنجا بود. " شاید می توانست جیمز را ببیند، اسم جالبی هم داشت، جایی که همه چیز آنجاست. به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
- میرم جای دوم.
- اینم بگم اونجا مثل یه اتاق انتظاره، راهش هم طولانیه، ممکنه صد ها سال روحی تو راه باشی. هنوزم میخوای بری؟

سرش را به علامت تایید تکان داد. پیرمرد شانه ای بالا انداخت و پشتش را به سیریوس کرد و شروع به تکان دادن دست هایش کرد. دقایقی بعد، دروازه ای مانند سیاهچاله رو به روی مرد ناشناس ظاهر شد. بلک به سمت پورتال قدم برداشت اما جلوی آن ایستاد. سرش را برگرداند و گفت:
- یه خواسته دارم، ممکنه صورتک هری رو ظاهر کنی که من برای آخرین بار ببینمش؟

مرد کهنسال اخمی کرد به این معنی که از انجام اینکار راضی نیست، در عین حال راضی نبود آخرین درخواست مرد خوش قیافه را نادیده بگیرد، در نتیجه سر انگشتانش را به هم چسباند و دقایقی بعد صورتک بی روح هری جلوی پدرخوانده اش ظاهر شد. با آنکه هنوز چند دقیقه از ندیدنش نگذشته بود، دلتنگ پسر خوانده اش شد. لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:
- موفق باشی هری.

سپس چرخید و قدم به پورتال گذاشت. نمی دانست هری تا کجا میتواند ادامه دهد، اما می دانست او را ناامید نمیکند، او یادگار جیمز بود، پسر خوانده ی او، حتما موفق میشد، دوست داشت روزی مردم نام او را با افتخار و احترام به زبان بیاورند، هری پاتر، پسری که زنده ماند!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
با نام و ياد بانو هلگا

اولين ملاقات با مدير هاگوارتز


ساعت از دوازده گذشته بود و حتي سيندرلا هم به خانه اش برگشته بود، با اين وجود در آن تاريكي و سرما، يك نفر بود كه مانند كلاغ قصه ها به خانه اش نرسيده بود.

ناشناس كه صورتش زير كلاه بلند شنلش مخفي شده بود،به ديوار شرقي كلبه ي رو تپه چسبيد. لحظه اي كه مي خواست از كنار كلبه فرار كند، به طور ناگهاني و با صداي بلند در كلبه باز شد.

ناشناس با احتياط سرش را كمي جلو برد تا بتواند جلوي كلبه را ببيند. خوشبختانه فردي كه در را باز كرده بود به اندازه ي كافي بزرگ و قد بلند بود كه ناشناس مجبور نشود بيشتر به جلو هم شود و خطر پيدا شدن را بيشتر كند.صداي واق واق سگي آمد و پس از آن كسي گفت:
- بيا فنگ! بيا بريم كيكمون رو بخوريم!

ناشناس نفس راحتي كشيد، خطر از كنار غضروف گوشش رد شده بود. خيلي شانس آورده بود كه هاگريد محفلي بود ولي با اين وجود دوست نداشت امشب با كسي برخورد كند، اگر باز هم شانس مي آورد مي توانست به تالارش برگردد و وانمود كند اتفاقي نيافتاده است.

كمي ديگر صبر كرد و زماني كه صدايي به جز صداي هو هوي جغد هاي مدرسه و جير جير جن هاي خاكيِ كوچك و كثيفِ باغچه ي هاگريد، به گوش نمي رسيد، چند نفس عميقِ پشت سر هم كشيد و آخرين اراده اش را به كار گرفت و مانند فشنگي كه از تفنگ رها مي شود، شروع به دويدن كرد.

جوري مي دويد كه انگار سال هاست كه دونده است، ولي مطمئناً اگر در مسابقات دو ميداني مشنگي هم شركت كرده بود نمي توانست با اين سرعت بدود، حتي ميگ ميگ هم آرزوي داشتن چنين سرعتي را داشت!

به نزديكي قلعه كه رسيد سرعتي را كم كرد تا بتواند كمي نفس بگيرد ولي فايده اي نداشت بايد جايي مي ايستاد تا كمي استراحت كند. چشمانش را گرداند و به دنبال جايي گشت كه نه از توي قلعه به آن ديد داشته باشند و نه روشن باشد.

_ اهم...اهم...دوشيزه زلر! مي شود لطف كنيد بگويد اين وقت شب اينجا چه كاري انجام مي دهيد؟

ناشناس كه حالا شناخته شده بود، كلاه شنلش را بالا زد و به عقب برگشت تا با كسي كه به نظرش منفور ترين بود روبه رو شود. دلوروس آمبريج، وزغ صورتي، با زشت ترين پوزخند موجود در دنيا و با قيافه ي حق به جانبي به رز نگاه مي كرد و منتظر جواب بود.

رز دستش را در موهايش برد و آن ها را از زير شنل بيرون كشيد و اجازه داد تا با نسيم خنكي كه مي وزيد، همراه شوند. آمبريج با بي صبري اهم اهمي كرد و رز فكر كرد بدتر از اين مدير در كل تاريخ نيست. آمبريج با اينكه سه روز پيش به وسيله ي حكم وزير مدير شده بود، ولي جوري رفتار مي كرد كه انگار سال هاست كه مديره!

_ دوشيزه زلر نشنيديد چي گفتم؟
_ من براي هوا خوري به اينجا آماده بودم و متاسفانه به خاطر خستگي زياد خوابم برد.

دروغش به اندازه اي آشكار بود كه حتي خودش هم به آن اعتقادي نداشت ولي در آن شرايط نمي توانست چيزي بهتر از آنچه گفته بود، بگويد. چهره ي آمبريج نشان مي داد كه هنوز هم منتظر جواب است ولي رز چيزي براي گفتن نداشت. آمبريج با صداي ريزش گفت:
_دوشيزه زلر فكر نمي كنيد درستش اين است كه وقتي براي اولين بار باهم برخورد مي كنيم از دروغ استفاده نكنيم؟

رز با صداي خسته اش جواب داد:
_ اين اولين ملاقات ما نيست پروفسور!
_بله قبلا ما همديگر را در كلاس دفاع در برابر جادوي سياه ديده ايم ولي اين اولين باري است كه شما با مدير هاگوارتز صحبت مي كنيد. پس خواهشاً راست بگوييد.

رز خيلي خسته بود. از چند روز پيش استرس اين روز را داشت و الان فقط مي خواست به اتاقش برگردد و بخوابد.

_ پروفسور اين حقيقته و من نمي توانم حقيقت را انكار كنم.خوابم برد.
_ دوشيزه زلر اگر حقيقت را نگويد متاسفانه ناچارم از گروه تان نمره كم كنم اميدوارم به خاطر گروه تان حقيقت را بگويد.

امكان نداشت رز حقيقت بگويد. ملاقات امروزش با پروفسور دامبلدور خصوصي بود و فقط پروفسور مك گونگال از آن خبر داشت. حرف هاي پروفسور دامبلدور فقط براي پروفسور مك گونگال بود و كس ديگري نبايد از آن خبردار مي شد. ولي نمي شد زحمت بچه هاي هافلپاف كه با سخت كوشي امتياز كسب كرده بودند، را هدر بدهد. به مغزش فشار آورد و سعي كرد از قسمت ريونكلاوي اش استفاده كند. در دل از بانو روونا كمك خواست و شروع كرد:

_ پروفسور شما به خاطر حقيقت از گروهم امتياز كم مي كنيد؟
_ به خاطر دروغ دوشيزه!
_ يعني اگر من حقيقت را انكار كنم و بگويم براي پيوستن به گروه پشتيبان محفل ققنوس تا دير وقت بيرون ماندم، شما نمره كم نمي كنيد؟

آمبريج لبخند تهوع آوري زد و با علاقه پرسيد:
_ ادامه بده دوشيزه زلر! داري ياد مي گيري حقيقت را بگويي وگرنه مجبور مي شدم جمله ي " من قول مي دم دروغ نگويم " رو دستت حك كنم و اين براي يك دختر زشته نه؟

_ من دروغ نمي گويم، هنوزم مي گويم من خوابم برده بود ولي اگر از داستانش خوشتان آمده، ادامه مي دهم. من مي خواستم به اين گروه بپوندم و فكر كردم تنها جايي كه مي شود چنين قراري گذاشته شود جنگل ممنوعه است و به همين خاطر از وقتي كه آخرين كلاسم تمام شد يعني بعد از ظهر حدود ساعت سه، به جنگل رفتم ولي هيچ ردي از گردهمايي نبود تا شب ايستادم و منتظر ماندم تا يك نفر بياد و من تعقيبش كنم ولي تا الان كسي نميامد!

آمبريج خرخري كرد و گفت:
- مطمئني دختر؟
_بله احتمالا قبل از ساعت سه برگزار كردند و يا از طلسمي استفاده كردند كه پيدا نباشند.
_هووم...مطئنم همش زير سر پاتره! از چه كسي فهميدي اين گروه وجود داره؟ اسم رئيس گروه چيه؟
_ ميلي بالسترود به من خبر وجود داشتن چنين گروهي را دادو گفت كه هر وقت عضو شوي رئيس را مي بيني.
_خودشه! دامبلدور اين گروه را بر ضد وزارت خانه و من إيجاد كرده! حالا بايد مدرك گير بيارم...گفتي از كي پرسيدي؟
_ميلي سنت بالسترود!
_ به تالارش برگرد دوشيزه، منم بايد برم با فليچ صحبت كنم.

رز با گفتن چشم به طرف در قلعه رفت. نمي خواست جوري برود كه معلوم باشد كه مي خواهد فرار كند. كمي بعد به تالار هافلپاف برگشت ولي بر عكس چند دقيقه پيش ميلي به خواب نداشت.

لباسش را عوض كرد و جلوي پنجره ايستاد و به حرف هاي پروفسور دامبلدور فكر كرد:
_ مهم نيست چه نقشي داري مهم اينه كه نقشت را به بهترين شكل اجرا كني حتي اگر نقش جزئي باشه، همون نقش جزئي مي تونه مهم ترين نقش باشه اگه اجرا درست باشه مي تونه روي كل قضيه تأثير بگذاره، با بهترين نقش و بدترين اجرا به هيچ كجا نمي رسي ولي با بدترين نقش و بهترين ايفا به هرجايي كه خواستي مي رسي!...




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۳:۳۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
دوئل وینکیِ مسلسل کش با ویبره زن!


برلین؛ 1940

-هیک... کله ـم تو ظرف شامپو؛ دستم تا وسط النگو... هیک!

فضای برلین کاملا نوآر بود. در سمتی از این شهر پر رمز و راز و بزرگ، یک جن خانگی پیر، سلانه سلانه راه می رفت. در یک دستش نوشیدنی کره ای تاب میخورد و در دست دیگرش، یک تکه کاغذ مچاله شده بود که هر لحظه امکان داشت روی زمین بیفتد.
جن پیر، همینطور که راه میرفت و با دقت به خانه های اطراف زل میزد، خودش را روبروی مخروبه ترین خانه ی کوچه یافت. لحظه ای ایستاد و خانه را وارسی کرد. بعد، سرش را محکم به در کوبید و سریعا به درون خانه پرت شد. کاغذ را در هوا گرفت و فریاد زد:
-من، پینکی بود! پینکی سفارش کرد که نوه اش رو در هاگوارتز به کار گرفت. نوه ی پینکی باید از مادربزرگش به نیکی یاد کرد. اوهوی مدیر! پینکی به مدیر هاگوارتز این نامه داد.

جنِ دائم الخمر، کاغذش را به سمت یک چوب لباسی رنگ و رو رفته گرفت و گفت:
-مدیر این رو گرفت. نوه ی پینکی نباید هیچوقت آزاد بود. و... و...

در این فیلم ها دیده اید که یکهو شخصیت مهم فیلم بی هیچ دلیلی میفتد و می میرد؟ خب! مادربزرگ وینکی اصلا شخصیت اصلی نبود. ولی آنقدر مغزش از خوردن نوشیدنی های عجیب و غریب آسیب دیده بود که درست مثل شخصیت اصلی ها بر زمین بیفتد و بمیرد! حالا که یادش کردیم یک فاتحه هم بفرستید اصلا!

لندن؛ 2015

-وینکی جن خووب بود! وینکی جارو کش خووب بود! وینکی تی کش خووب بود! وینکی کلا خووب بود! وینکی همیشه خووب بود!

وینکی علاوه بر تمام تعاریفی که از خودش میکرد، بسیار پر کار هم بود. در یک دستش جارو و در دست دیگرش چندین مسلسل گرفته بود و بی وقفه مشغول آسیب رسانی به اموال خانه ی ریدل بود. با یک پایش دستمال می کشید و با پای دیگرش می پرید! جن خانگی، بسیار عجیب و غریب بود.
همینطور که جن خانگی در حال انجام چندین کار همزمان بود، ناگهان یک دمنتور جلویش ظاهر شد.
-دمنتوووووووووووووووور!
-من دمنتور نیستم جن بوداده! اون دیالوگ مال یه دوئل دیگه ـست. چشماتو باز کن.

وینکی تازه متوجه شد که در تمام روز چشمانش را باز نکرده بود. با این وضع حواس پرتی، هنوز هم وینکی جن خووب بود.
جن خانگی چشمش را باز کرد و تازه شکل و شمایل اصلی فردی را دید که جلویش ظاهر شده بود.
-این نئویی بود که از فیلم ماتریکس در اومده بود!

وینکی با همه ی وضع روان پریش بودنش، آن قدر ها هم اشتباه نکرده بود. مرد جلوی رویش، عینک های سیاه و یک لباس بسیار خوفناک داشت. فقط مانده بود دستش را بالا بگیرد و تیرهای مسلسل وینکی را در هوا نگه دارد. ولی قطعا او نئو نبود. نئویی وجود ندارد!

-بله جن! من نئو ام! به دستور مدیر هاگوارتز اومدم ببرمت.

پس این واقعا نئو است!

-وینکی نئو نشناخت. نئو کی بود؟
-مگه خودت نگفتی من نئو ام؟
-وینکی نشناخت که! مگه عینک زده ندانست که نباید شخصیت های الکی وارد رول شد؟ شخصیت های الکی که ملت نشناخت آفت رول بود.
-جن خونگی کله کپکی! دستمو رو کردی! من گیبنم!

بله! نئویی وجود ندارد.

-وینکی با گیبن ورژن عینک زده جایی نیومد.
-ببین. طی یک قدم زدن بهاری توی خرابه های برلین، من مدارکی پیدا کردم که نشون میده تو الان آزادی. و طبق یه وصیت قدیمی، من مجبورم که به هاگوارتز ببرمت تا آزاد نباشی.
-وینکی آزاد نبود. وینکی جن خانگیِ غیر آزاد بود. در ضمن، موضوع دوئل اولین ملاقات با مدیر هاگ بود. وینکی قبل از این هم در هاگ بود. وینکی به هاگ رفت و دید که اونجا پشمک داشت.
-کِی دقیقا رفتی به هاگ؟
-کتاب چهارم.
-نه. نرفتی که!

وینکی پوکرفیس شد. تمام تصور وینکی از کتاب ها به باد فنا رفت. ارتباط وینکی با کتاب ها نابود شد. هر چه وینکی فکر میکرد آن چیزی نبود که در حقیقت بود! وینکی باید سر به بیابان می گذاشت و فریاد های دکتر شریعتی ـانه سر میداد. وینکی باید خودکشی میکرد. وینکی باید فیلسوف میشد و با ته ریش پروفسوری اش سیگار می کشید و پز میداد.
ولی وینکی مونث بود و نمیتوانست ته ریش پروفسوری بگذارد.
و از آن مهم تر، وینکی که هرگز کتاب ها را نخوانده بود. وینکی حتی نمی دانست کتاب چیست! حتی فکر کردن به این که یکی از شخصیت های کتاب، کتاب را خوانده باشد هم عجیب است!

-اوهوی جن بوداده! چی شد؟
-هاااا! بله. وینکی جن خانگی خووب بود؟
-پاشو بیا بریم جن! بیا بریم.

وینکی تا یادش آمد بحث سر چیست و کی گرگ است و کی هیپوگریف، مسلسلش را بالاتر آورد و روبروی گیبن گرفت.
-عینک زده خودخفن پندار در پوست گیبن اگه تونست وینکی گرفت.
-میتونم.

یک ساعت بعد

گیبن، گونی حاوی جن خانگی را روبروی ممد مدیر گذاشت. بعد هم بسیار شیک و مجلسی روی صندلی روبروی مدیر نشست و عینکش را مرتب کرد.
-اینم از این.

ممد مدیر بسیار چاق و چله بود. بنابراین به سختی و مشقت زیاد سعی کرد ابرویش را بالا بدهد.
ممد بسیار تلاش کرد.
ممد خیلی بیشتر تلاش کرد.
حتی تلاش ممد هم داشت تلاش میکرد.

چلیک!


ممد موفق شده بود. البته شباهت بین چربی زیاد و مشقت بالا بردن ابرو هنوز کشف نشده است. حتی شباهت بین بالا بردن ابرو و چلیک صدا کردن آن هم هنوز کشف نشده است. چه مردم عقب مانده ای هستیم ما!

-این چی هست حالا؟
-یه جن با توانایی های بالا که میتونه توی آشپرخونه تون کار کنه.
-بازش کنم یعنی؟

ممد مدیر بدون اینکه منتظر جواب شود، در گونی را باز کرد و مشغول تماشای محتویاتش شد.
-این که تکون نمیخوره.

گیبن سرش را در گونی کرد و مشغول مطالعه دقیق تر شد. بعد سرش را بیرون آورد و نفس گرفت.
-مُرده؟

وینکی از اینکه مردم مرده او را خطاب کنند بدش می آمد. چون در آن صورت باید او را خاک میکردند. یک جن خاک شده هم نمیتوانست کار کند یا مسلسل به دست بگیرد. وینکی بدبخت میشد اگر می مرد. وینکی نابود میشد. وینکی میخواست سالها بعد برای بازنشستگی به شرکت مک دونالد برود و آنجا کار کند. ولی وینکی که بازنشسته نمی شد! وینکی نباید بازنشسته میشد. اگر وینکی بیشتر از این در گونی می ماند حتما فکرهای خجالت آور دیگری به ذهنش میرسید. پس اینگونه بود که سریعا از گونی پرید بیرون. مسلسلی را از دهانش بیرون کشید و شروع به تیراندازی به دور و بر کرد. وینکی باید به خانه ریدل باز میگشت.
- ویــــــــ... ویــــنکی ترور کرد! وینکی به مسلسل بست! و وینکی هیچوقت نمرد! تصویر کوچک شده
ترترتر ترترترترترترترتر!

و بله! این گونه شد که همه مُردند. وینکی هم جن خانگی آزاد نبود. آزاد شدن بسیار چیز بدی است. یاد بگیرید. آزاد نشوید.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۱۵:۱۱:۴۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۳۲ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
من vs آرگوس فیلچ

مونیکا روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود
فلش بک
مونیکاااااااااااااا مونیکااااااااااااا بدو بیا پایین یه عنکبوت گنده! مونیکا در حالی که انتظار مواجه شدن با آراگوگ را داشت با صدای دختر خاله اش سریع به طبقه پایین رفت و با این شکلک چوبدستیشو بیرون کشید خیلی سریع متوجه اشتباهش شد و چوبدستی را به گوشه ای پرت کرد.
-مونوک اون چیه؟
-هیچی یه تیکه چوبه
مینی به سمت چوبدستی رفت تا آن را بردارد.مونیکا هنوز خیلی کوچک بود اما می دانستد جادو کردن در برابر ماگل ها جرم بزرگی حساب می شود پس بی درنگ چوبدستی را برداشت . مینی مثل کنه به جون مونیکا افتاد و فریاد کشید منم می خوام منم می خوام . مونیکا با عصبانیت دستش را بالاتر گرفت و گفت:(نه مینی نه) مینی که خوشش آمده بود شعر من جادوگرم که از تو مهدکودک یاد گرفته بود را خواند . درمیان شعر چند طلسم واقعی هم وجود داشت مانند لوموس و ...
مونیکا بار دیگر تقلا کرد خودش را از شر مینی خلاص کند . شعر مینی اوج گرفت مینی فریاد زد:سرینسورتیا
مار بزرگی درست روبه روی مینی ظاهر شد و...
پایان فلش بک

-مونوک مونوک
مونیکا با بی حوصلگی سرش را به سمت هم گروهیش چرخاند
-چیه
-ای بابا باز این رفت تو خیالاتش هیچی می خواستم بگم بیا کنار شومینه مشقاتو بنویس
- باشه الان میام
فلش بک

-مونیکا ویلکینز
مونیکا به آرامی وارد دادگاه شماره 10 شد چون قدش به صندلی نمی رسید کنار صندلی ایستاد
قاضی اشاره کرد صندلی کوچکی کنار صندلی مجازات برای مونیکا ظاهر شد
-من میخوام برم دستشویی
مونیکا کوچک این را گفت و به سمت در خروجی دوید قبل از رسیدنش به در در قفل شد .
قاضی با عصبانیت گفت :(بشین دختره ی گستاخ.)
پایان فلش بک

-مونوک مونوک
مونیکا چوبدستیش را برداشت و به سمت هستیا نشانه گرفت اما سریع ان را به گوشه ای پرت کرد
از تخت پایین آمده و به کنار شومینه رفت. اعضای راون با تعجب به او نگاه می کردند. مونیکا هم لبخندی زد و شروع به نوشتن تکالیفش کرد.
-این چرا اینجوریه؟
- اخلاقش همینجوریه زود یادش میره!


만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
دوئل :
ایلین پرنس vs اورلا کوییرک

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ چی؟
ـ پیست اسکی!بیا بریم،باید جالب باشه.
ـ ورونیکا؟
ـ بله؟
ـ اصلا حواست هست که الان چله تابستونه؟اخه برف کجا بووووود تو این گرماااااا؟؟؟؟
ـ قله پلنگ چال که نمیخوایم بریم!قراره به قطب جنوب اپارات کنیم!
ـ وات؟
ـ چیه؟
ـ امممم...هیچی.
ایلین لبخند مصنوعی میزنه و در حالی که به این فکر میکنه که برای منجمد نشدن باید چه طلسمی رو روی لباس هاش اجرا کنه میگه:
ـ فقط از نظر امنیتی مشکلی نداریم،منظورم اینه که اگه لرد بفهمه...؟ :worry:
ـ نه نگران نباش،زیر کلاه مخصوص کسی مارو نمیشناسه.
ـ ورونیکا!من 10 سالی میشه که اسکی نکردم!علاوه براین،من اصلا وسایلشو ندارم.
با این حرف ایلین،ورونیکا لبخندی میزنه و به دو دست کفش اسکی بعلاوه کلاه و عینک که گوشه دیواره اشاره میکنه و میگه:
ـ از قبل اماده شده است،نگران نباش.
ـ باشه قبوله،فقط مطمئنی اونجا زیادی گرم نیست؟
ـ ها؟
ـ هیچی باشه باشه،بریم!

فرداییش،پیست اسکی، قطب جنوب:

ـ تا به حال به خاطر نمیارم اینجا اینقدر پر جمعیت شده باشه، عجیبه جدا.
ـ منظورت پنگوئن هاست؟
ـ نه فلامینگو هارو میگم.
ـ اهان.راستی ازاین پیست اسکی چند ساله که استفاده نشده؟
ـ مدت زیادی نیست،بعد ازاینکه در ده سال پیش خرس های قطبی به این منطقه حمله کردن دیگه کسی اینجا نیومد.
ـ خوبه لااقل میتونم به عنوان سوقاتی برای سیو پوست خرس ببرم.
ایلین اینو میگه و با ذوق و شوخ بلندمیشه تا یه خرس پیدا کنه.
ـ چی؟ایلین!
ـ چیه؟
ـ من میگم بهتر نیست بی خیال شی؟
ایلین در حالی که مسیر برفی رو طی میکنه و دنبال یه خرس میگرده میگه:
ـ چرا دقیقا؟فکر نمیکنم دیگه وقت کنم که بیام اینجا.
ـ هیچ میدونی ساعت چنده؟
ـ نه مگه ساعت چنده؟
ـ از 5 گذشته،تو که نمیخوای تا شب اینجا بمونی؟بهتر نیست تا 1 ساعت دیگه برگردیم؟
و این جمله باعث میشه که ایلین درست سرجای خودش متوقف میشه.
ـ اهان،باشه.خب حالا از کجا باید شروع کنیم؟
ـ بیا من جاشو بلدم.

نیم ساعت بعد،بالای کوه:
ایلین در حالی که با حالت پوکر فیس به شیب به شدت طولانی و تند پایین کوه نگاه میکنه میگه:
ـ همینه؟
ـ اره،این ملایم ترین شیبه.
لحظه ای نگاه ایلین روی شیب کوه متمرکز میشه،بعدش کم کم گویی احساس میکنه منظره روبه روش داره بهش نزدیک تر میشه،اندک اندک سرعت نزدیک تر شدن بیشتر میشه و بیشتر میشه وبیشتر میشه...
تا اینکه بلاخره ایلین متوجه عمق فاجعه و سقوط به طرف پایین میشه.
ـ نهههههههههههههههههههههههههههههههههه!!!وروووووووووووووووووونیکاااااااااااااااااا!!!!
و همانطور که بی وقفه به سمت پایین لیز میخوره ورونیکا رو درست در کنار خودش میبینه.
ـ یوهووووووو!
ورونیکا از ایلین سبقت میگیره.
در این لحظه ایلین که همچنان در حال داد زدنه کمی دل و جرعت پیدا میکنه و سعی میکنه تعادل خودشو حفظ کنه.
و بله!ایلین پرنس بلاخره موفق میشه که سرعتشو افزایش بده و بلاخره به ورونیکا اسمتلی میرسه!
تا...
کارگردان:
((کات!
ـ چیه خب؟
ـ داری گذارشگری میکنی؟اسکی بازی کردنت که دو صفحه وقت گرفت!
ـ خیلی خب بابا! ))
در همین حین ناگهان ایلین چند سیاهی رو از دور میبینه.درست شبیه ادم های سیاه پوشی که باسرعت در حال اسکی سواری درست در جهت مخالف ورونیکا و ایلین هستند.
اجسام کمی نزدیک تره میشن.
ایلین کمی که دقت میکنه میتونه یه عددکله سفید براق بی دماغ رو درست جلو تر از همه افراد سیاه پوش تشخیص بده.
لحظه ای ایلین احساس میکنه انگار یکی یه سطل پر از اب یخ رو روش خالی کرده، مغزش شروع میکنه به تیر کشیدن و چشماش دوبرابر اندازه معمولیش درشت میشه.
اون به ورونیکا نگاه میکنه که چند متر ازش جلو تره.نفس عمیقی میکشه و با تمام قدرت فریاد میکشه:ورونیکاااااااااااااااااا!لررررررررررررد!
ورونیکا به خودش میاد و به روبه روش نگاه میکنه.
ـ عاااااااااااااااااااااا!
ورونیکا هم متوجه عمق فاجعه میشه و با تعجب به این فکر میکنه که چجوری همچین چیزی ممکنه؟ اما دیگه دیر شده و لرد ومرگخوران به ایلین وورونیکا باسرعت نزدیک و نزدیک تر میشن و نزدیک تر و نزدیک تر...
ـ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ـ پترق!((افکت رد شدن لرد ومرگخوران از روی ورونیکا وایلین و کتلت کردن انها))

20 دقیقه بعد:

رودولف و سیوروس به وسیله کفگیر!در حال جدا کردن ایلین و ورونیکا از روی زمین ان.
ـ زرشک!حالا میروید اسکی و خوش میگذرانید وبه ما هم نمیگویید؟
و بعد برروی صندلی ملوکانه میشینه و در حالی که ناجینی رو نوازش میکنه با دست راست شروع به نوشیدن چای میکنه...
و این بود بهترین روز اسکی ایلین پرنس...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا



زیبایی چیزی هست که می شود آن را در همه چیز یافت. در نمایی از یک شهر، در تصویری از اقیانوس و یا حتی در منظره یک زباله دانی غول پیکر. تنها تفاوت این صحنه ها در نحوه لذت بردن ما از آن هاست. هنگامی که در ساحل اقیانوس ایستاده ایم، چشمانمان را می بندیم و به نجوای موج ها گوش می دهیم. هنگامی که یک زباله دانی را می بینیم، از شدت زیباییش چهره مان را در هم می کشیم و هنگامی که آسمان آبی را می بینیم و تکه ابرهای سفیدی که در گوشه و کنارش پخش شده اند را، با دهانی از حیرت باز مانده، در آن غرق می شویم. کاری که شاید کبوتری که از مسیر های دور نیز آمده و دانه ای را به دهن گرفته نیز انجام دهد.

لحظه ای دست از بال بال زدن بردارد و به زیبایی طبیعت بنگرد. بدون توجه به این که آذوقه اهل و عیالش از منقارش خارج شده و به پایین سقوط می کنند. پرنده در این شرایط با فکر کردن به جمله « زیبایی بخوره تو سرم! غذا یه ماه اهل و عیالم بود!» بال هایش را به سرش می کوبد و به سمت قوت و غذای زن و جوجه هایش شیرژه می زند.

منظره ای که پرنده به سمت آن شیرژه می زند، بسیار زیبا است. نمایی از روستای لیتل هنگلتون. ساده و دلنشین. به همراه عمارت اربابی ریدل ها که مانند نگینی تیره منظره را از آنچه که بود دلنشین تر می کرد. اما پرنده به هیچ یک از این ها توجه نمی کرد. هر چه که بود،... خب پرنده بود. مغزش از چشمش چندان بزرگتر نیست. این جور مسائل زیبایی شناختی را درک نمی کند. چشمان حریس و مال اندوزش تنها به دنبال چند دانه اند!

پرنده، بی توجه به باد خنکی که صورتش را نوازش می داد، دانه را تعقیب می کند. حتی اگر هم به دانه نرسد. نهایتا می تواند آن را از روی زمین بردارد. نیازی نیست که زندگی را سخت...

پوووووووف!


پرنده به شدت به دیواری نامرئی برخورد می کند و نوک صافش، عقابی می شود. پرنده مانند دخترک کبریت فروش صورتش را به دیوار نامرئی می چسباند و با چشمانش دانه را که به سمت زمین سقوط می کرد را، دنبال می کنند.

غیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــژ


پرنده با صدایی مثل کشیدن انگشت روی آیینه، به سمت پایین سر می خورد و سرانجام به صورت روی زمین می افتد. روی زمین ذغال و خون و باقی مانده رنگ سبز است. پرنده به سختی از روی زمین بلند می شود و رو به حیاط خانه ریدل، جایی که دانه اش افتاده است چشم می دوزد. ظاهرش شبیه به کاماندو ها شده است. در پس زمینه آهنگ "شامپو صدر صحت" پخش می شود و بالای سر پرنده کلماتی شکل می گیرند:

Sneak to Riddles house


صدایی می آید: ورود یواشکی به خانه ریدل. دوبله و پخش از ارّه تو حلق انتارتیمنت!

ماشین بزرگی از کنار پرنده می گذرد و پرنده برای آن که زنده بماند به سرعت جاخالی می دهد. پشت ماشین مرد قوی هیکلی ایستاده و با یک دست به اتوموبیل آویزان شده و در دست دیگرش نیز قمّه ای را گرفته است. سلاحش را به سمت پرنده می گیرد، از روی چهره اش نمی شود تشخیص داد که قصد دارد چه کاری بکند. مرد لبخند زنان فریاد می زند:
- من به همه علاقه خاص دارم! حتی به تو!

برای یک لحظه پرنده هیچ حرکتی نمی کند. سپس خیلی سریع نگاهی به پر و بالش می اندازد. او مذکر است! پرنده بالش را مشت می کند و در حالی که بق بقو می کند، مشتش را در هوا تکان می دهد. مردم چه طور جرات می کنند هر چیزی را به زبان بیاورند!

- قووووووور!

پرنده به پشت سرش نگاهی می اندازد.قورباغه سبز رنگ و درشتی پشت سرش نشسته و قبقبش را باد کرده است، به نظر مونث بوده و ظاهرا مرد، او را با قمه نشان داده است. کبوتر چهره اش را در هم می کشد و با خود می اندیشد « افاده ها طبق طبق! سگا به دورش وق وق! » و سپس سینه اش را جلو می دهد و شکمش را هم می دهد تو، و با همان چهره منزجر به سمت عمارتی که دانه اش را در آن جا انداخته، جرکت می کند.

خانه حیاط زیبایی دارد، باغچه ایی پر از گیاه های گوشت خوار، حوضی با ماهی های پیرانا که به زندگی در روغن داغ عادت کرده اند، میدان تمرین مبارزات جادوگری، محفظه های پر از حشرات خطر ناک که جای نیششان به اندازه یک هندوانه باد می کند. بدتر از آن! محفل چشم چران ترین چشم چرانان! بعد از آن محل زندگی اسکلت ها و در نهایت صندلی مخصوصه برنزه کردن لرد سیاه. پرنده بی نوا برای رسیدن به آن جا باید غیر ممکن ها را ممکن کند. سختی ها را به جان بپذیرد! فداکاری ها کند! دلش را به دریا بزند و آدامس وایت بجود! اهم... لازم به ذکر نیست که آدامس وایت برای سلامت منقار او چه قدر مفید است. خصوصا حالا که عقابی هم شده.

پرنده بال هایش را باز می کند. با تمام سرعت به سمت ورودی خانه ریدل ها پرواز می کند. مطمئنا او می تواند وارد شود! تنها چند سانتی متر با ورودی خانه فاصله دارد! و...

پووووووووووف!

پرنده دوباره روی دیوار نامرئی پهن می شود و منقار عقابیش عقابی تر می گردد. ولی پرنده که خیلی جو گیر شده است، انگشتانش را ضربه دری روی هم می گذرد و فریاد می زند، «راسنگان». دیوار می پوکد و هیچ کس هم متوجه نمی شود که وقتی انگشتان را ضربه دری روی هم می گذارند می گویند "کاگه بونشین جوتسو" نه "راسنگان" و با این حال مرگخوارها در حالی که دست هایشان را بالا گرفته اند، فریاد می زنند و خودشان را به در و دیوار می کوبند و کله هایشان را در حوضچه مرلینگاه فرو می کنند. در همین حین هم هی داد می زنند « کونوها جینچیوریکی. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ!». پرنده که از دیدن این جو خفنی که ایجاد کرده است، لذت می برد، مثل فیلم فارسی ها قدم می زند و به سمت دانه اش می رود، که ناگهان یک گیاه بی تربیت روی او تف می اندازد. پرنده که جو فیلم فارسی گرفته است هم روی گیاه تف می کند. هی پرنده تف کن، گیاه تف کن، پرنده تف کن، علف هرز تف کن. خلاصه تف و تفکاری پیش می آید و نصف خانه ریدل را سیل با خودش برد. اما پرنده که قهرمان شنای قورباغه و کرال پشت و کرال سینه است. خود را از سیل نجات می دهد و به سراغ خانِ بعدی می رود.

حوض خانه ریدل ها که کما بیش به اندازه دریاچه خزر بود و هر روز روغن موهای سیوروس را در آن می ریختند و درونش هم آرسینوس ماهی پیرانا پرورش می داد، خیلی زیبا بود. آن قدر زیبا بود که حتی پرنده ای هم که مغزش کوچکتر از چشمش بود نیز زباییش را درک کرده و پرهایش را در آورد و تا کرد و گذاشت یک گوشه و با خودش اندیشید که « آخه کی اون دونه رو بر می داره؟» و با این تصور رفت تا تنی به روغن بزند. شیرژه زدن پرنده همانا و حرکت دست جمعی پیرانا های گوشت خوار به سمت او همانا. پرنده که دید ماهی ها دارند به او حمله ور می شوند و او هم لباس مباس درستی تنش نیست و اگر بخواهد، دعوا کند، عضلاتش می زنند بیرون و چشم نوامیس مردم به آن ها می افتد و وقتی برسد خانه دوباره نوک و چنگال کشی دارد با همسرش، بی خیال دعوا شده و گذاشت که ماهی ها بیایند و او را بخورند.

ماهی ها هم او را خوردند و استخوان هایش را انداختند آن طرف استخر خانه ریدل ها، روح پرنده هم رفت تا در زوپس به آرامش برسد. اما وقتی که به زوپس رسید، صاحاب زوپس ها لب و دهن کج کردند، که این چی هستش که آمده اینجا؟ کی راهش داده؟ بق بقو می کند، یک وقت زوپس بقلی ها صدایشان درمی آید. پرتش کنید همان جایی که بود و پرنده هر چه اصرار کرد که « من که بق بقو می کنم برات، خونه رو تمیز می کنم برات، روزی سه تا تخم می کنم برات، بزارم برم؟ ». اما پرنده نمی دانست که زوپس نشینان موجودات خیلی تیز و خفنی هستند و خیلی زود به چند پاراگراف بالاتر اشاره می کنند، که پرنده خودش اعتراف کرده بود مذکر است و با یک حرکت "سوسک سیاه بد ادا، در افق های دور دست" او را به سمت اسکلتش پرت می کنند و با چسب یک دو سه هم می چسبانندش که یک وقت دوباره نیاید.

روح پرنده که به اسکلتش چسبید، گوشت هایش که توسط پیرانا ها تجزیه و به طور کامل دفع شده بود، از همان راهی که خارج شده، وارد پیراناها گشته، و از همان راهی که وارد شده بودند خارج گشته، و به پرنده چسبید و پرنده هم راهش را گرفت تا از میان پیکسی ها بگذرد. پیکسی ها اما بسیار روی حریم شخصی خودشان حسّاس هستند و یک شعار معروف هم دارند که « هیچ وقت یک پیکسی رو تهدید نکن!» و به طور کل هم با پرندگان میانه خوبی ندارند. پرنده ی ما هم حتی با آنان میانه خوبی ندارد. دلیلش هم این است که پیکسی ها لباس های نامناسب می پوشند و حتی در چله زمستان هم که اژدهای شاخدم مثل گوشی های مشنگی ویبره می زند از سرما، این ها لباس های نامناسب و از هر جهت کوتاه می پوشند. پرنده ها هم که موجودات خانواده داری هستند، تا این پیکسی ها را می بینند، رویشان را آن طرف می کنند و منقار می گزند و همین می شود که پیکسی ها می آیند آن ها را نیش می زنند.

اما پرنده ی این ماجرا، از آن پرنده ها نیست و بسیار چشم پاک نیست و از آشناهای سوپرمن است و آنچنان با آن چشم هایش به پیکسی ها زل می زند که که پیکسی ها جزغاله می شوند. اما بعضی هایشان می روند و از پشت به پرنده نیش می زنند و پرنده بد بخت هم باد می کند و مثل هندوانه غلط می خورد و ناگهان سر از برنامه خندوانه در می آورد و موسیقی کمدین می زنند و بیژن بنفشه خواه می آید و پرنده ی هندوانه ای را می گیرد و با آن برای مردم دلقک بازی در می آورد و هیچکس هم نمی خندد و او ضایع می شود و می آید پرنده بدبخت را سمت رامبد شوت می کند، رامبد با کله پاس می دهد به جنابخان، جنابخان هم پرنده بدبخت را می گذارد بین تیاگو سیلوا و داوید لوییز و از آن جا که بازی جام قهرمانان اروپاست مسی می آید و قیافه می گیرد و بعدش هم توپ و پرنده و نصف ورزشگاه را از لایی های داوید لوییز رد می کند و شوتشان می کند و هر کسی یک طرفی می افتد ولی پرنده باز می افتد در خانه ریدل ها و آن هم جلوی چشمان رودولف، رودولف هم که می خواهد نامه فدایت شوم برای بلاتریکس بنویسد، قلم پر تندنویس را برمی دارد و هر چی هم پرنده به او می گوید « نه... جون مادرت اونجا ننویس! من قلقلکی‌ام! » گوش نمی کند و پرنده هم خنده اش می گیرد و نوشته رودولف خط خطی می شود و وقتی رودولف پرنده را شوت می کند آن طرف، بلاتریکس که خط خطی ها را می بیند، چاقویش را در می آورد و پرنده ی بی نوا را که خیال می کرد، توپ جدید کوییدیچ است جر می دهد و پرتش می کند آن طرف دیوار، که رودولف بود.

اما این طرف دیوار، کسی نبود، رودولف چند ساحره دیده و رفته بود که ابراز علاقه خاص به آن ها بکند و جای خودش ماری مک دونالد را گذاشته بود، ماری هم که پرنده را دید و آن عضلات باد کرده اش را یک دل نه صد دل هوس، سوپر کفتر برگر می کند و کال می زند به بچه های آشپزخانه که جنس اعلا رسید و در این فاصله مورفین هم می رسد و او که سخت در فکر رد کردن اجناسش از مرز بریستول به لیتل میش آباد سفلاست، تصمیم می گیرد پرنده را اغفال کند. پرنده هم ترجیح می دهد که اغفال شود، تا سوپر کفتر برگر شده و در معده ماری به حیاط ادامه دهد، دو دست مورفین را می چسبد. ماری هم که نمی خواهد پرنده از کَفَش برود، پاهای پرنده را می چسبد و خلاصه، مورفین بکش و ماری بکش و در این جا قوانین نیوتون یکی یکی وارد ماجرا می شوند و یکی شان بی جنبه بازی در می آورد و زغل بازی می کند و چون زورش به آن دوتای دیگر نمی رسد یواشکی در کتاب درسی سال سوم دبیرستان، آسلامیک ریپابلیک آف آیران می نویسد که پرنده ها اگر بهشان دست بزنند غنی سازی می شوند و می ترکند و پرنده هم که هیچ قدرتی در برابر مشیت های فیزیکی و حتی شیمیایی ندارد، مثل بمب اتمی می ترکد. اما از آن جایی که زوپس نشین ها روحش را با چسب یک دو سه به جسمش چسبانده بودند و او اگر هم می خواست، نمی توانست بمیرد، نمرد.

اجزای پرنده به هوا پرتاب شدند و هر تیکه اش یک طرف افتادند و روحش که نمی دانست باید به کدام تکه بچسبد، ده بیست سی چهل کرد و رفت به آپاندیس پرنده چسبید. ولی از آن جا که پرنده آپاندیسش را سال ها پیش عمل کرده و دور انداخته بود، روح دید که باید راه خیلی طولانی ای را برود و ساعت ها سرچ کند و حوصله اش نمی کشد که این کار ها را بکند، رفت و با آئورت پرنده که در مرلینگاه افتاده بود چسبید، در آن جا سلستینا داشت برای خودش ماتیک می زد و ترانه می خواند و آئورت پرنده را به این فکر واداشت که وقتی که دانه را برداشت برد، برود و بزند در کار واردات آدامس وایت. هر چند خود پرنده هم ندانست این ایده چه ربطی به این وقایع و سلستینا دارد، ولی خب بالاخره ایده به آئورتش رسیده بود و حیف بود که همینجوری به امان خدا ولش کند. اصلا چگونه از مرلینگاه بیاید بیرون؟ و این گونه بود که روح پرنده فهمید، آئورت چیز بی خودی است و این همه سال کالری هایش را بی خودی حرامش کرده و ایده هایش هم بی خودند و خود را به کله اش ترانسفر کرد و آن موقع دید که زیر صندلی لرد افتاده و دانه آن طرف تر زیر صندلی است.

پرنده کله اش را تاب داد و تاب داد و تاب داد، تا بالاخره، به دانه رسید، اما ناگهان صدایی از روی صندلی به گوش رسید، ظاهرا لرد، مرگخورانش را بیمه شخص ثالث هاگزینیا کرده بود و احتمالا بیمه دیّه پرنده را به اهل و عیالش می داد و آنان می توانستند بروند و به جای دانه، خاویار بخورند و اصلا پرنده خسته شده بود، از بس جان کنده بود برای اهل و عیال و خانه ریدل ها هم چشمش را گرفته بود و حالا که این همه به او حال داده بودند، تصمیم داشت مدتی را آن جا بماند و بی خیال دانه شد و از منظره زیبای چهره لرد سیاه، لذت ببرد.



be happy


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
شبه و هوا خیلی سرد شده. فکر کنم تو این چند وقته امشب سردترین شبه. هوا ابریه و برای همین فکر میکنم بارون بباره. با فکر کردن به بارون خاطرات خوبم رو مرور میکنم. خاطراتم تو مدرسه، خاطراتم با بچه ها و خاطراتم با دوستام. از بچگیام عاشق بارون بودم. هر موقع بارون میبارید میرفتم زیر بارون و چشامو میبستم؛ اما الان فکر نکنم با باریدن بارون اوضاعم خوب بشه.

دارم تو این هوای سرد راه میرم. خودمم نمیدونم چرا امشب رو برای این کار سخت انتخاب کردم. به اطرافم نگاه کردم، پرنده پر نمیزنه. البته معلومه که پر نزنه، تو این هوا و تو این ساعت کی بیرون میاد.

دنگ!

پس ساعت یکه! دیر وقته بهتره برگردم و فردا بیام. نه نه! الان چند روزه که تا این جا میام و برمیگردم امشب آخریشه باید برم... یا قبول میشم و یا... ترس و دلهره تمام وجودم رو لبریز میکنه. بهتره بهش فکر نکنم.

خواستم آپارات کنم ولی دلم نیومد...
نمیخواستم زود برسم... میترسیدم.

ترسو نیستم ولی از این که قبول نکنه، از این که ردم کنه میترسم. نمیخواستم رد شم. حاضرم به خاطرش شکنجه بشم، حاضرم به خاطرش آزکابان برم و حتی حاضرم به خاطرش بمیرم.

به زور از زیر زبون سیوروس، همکار خوب و مرگخوارم، تونستم بفهمم ارباب کجاست. نمیگفت... میگفت من هرگز نمیگم ولی وقتی کارایی که به خاطرش انجام دادم رو بهش توضیح دادم باورم کرد ولی باز نگفت. از اولش هم میدونستم طرف سیاهیه. هیچ وقت معنی کارای دامبلدور رو نفهمیدم. سیو هرگز به ارباب سیاهی خیانت نمیکنه...

همین جور که دارم تو دهکده راه میرم به حرفاش فکر میکنم. جاش رو به من نمیگفت، ولی وقتی یه معجون بهم داد، از اون به بعدش رو یادم رفت، فکر کنم معجون راستی بود... شاید هم یه معجون دیگه، هیچ وقت نتونستم معجونارو بشناسم. بعد از این که اثر معجون رفت باورم کرد، گفت طلسم خونه جوریه که فقط اونایی میتونن خونه رو ببینن که بهش وفادارن. بعد آدرس رو بهم داد.

گفت اگه خونه رو ندیدم بهتره بزنم به چاک! میدونم الان صورتم سفید شده، دستام تا حدودی دارن میلرزن ولی نه از سرما، بلکه از ترس، از استرس. کم کم دارم به خونه نزدیک میشم. زیر پام رو نگاه نمیکردم چشام رو بسته بودم بلکه صدایی بشنوم.

پام به چیزی گیر میکنه و میخورم زمین. دستم بد جوری زخم میشه و خونش میاد. اه خاکیم که شدم. موقع اومدن خیلی به خودم رسیده بودم اما الان بازم آخرش خراب کردم... خاکی و خونی شدم. از خاک بدم اومد.

دستم بد جوری درد میکنه. به زمین نگاه کردم تا بببینم چی باعث این دردسر شده. یه سنگ نه چندان بزرگ.

ناگهان رعد و برق میزنه و بارون شروع به باریدن میکنه. هوا سرد بود و سرد تر شد. بارون به شدت میباره... ریه هامو از هوا پر کردم. بارون با قطره های آبیش گرد و خاک منو شست. به جراحت دستم نگاه کردم، خوبه که زیاد عمیق نیست.

بازم جلوتر رفتم... الان دیگه واقعا دارم میلرزم! هم از ترس و هم از سرما.

درست به جایی که سیو گفته بود رسیدم، به اطرافم نگاه میکنم چیزی نیست... پسر درست نگاه کن امکان نداره چیزی نباشه بایدم باشه باید! شاید اشتباهی پیش اومده، شاید سیو... نه امکان نداره. حتما راه رو اشتباه اومدم ولی این جا که درست مثل توصیفاته... درختا، پوست مار... درست اومدم...

 نه نه گریه؟! مرد که گریه نمیکنه... این قطره هایی که رو صورتمه قطرات بارونه... مطمعنم بارونه... ولی چرا گرمه؟ ولی چرا صورتمو میسوزونه؟ این چیه تو گلوم؟ داره خفم میکنه... برو بغض لعنتی برو...مرد که بغض نمیکنه... نه چرا بغض نکنه؟ مگه مردا چی کم دارن؟ مگه مردا احساس ندارن؟

فهمیدم چرا بارون میباره برای اینکه امشب آسمون با من یکی شده اونم میخواد بباره... آسمون مرده، آره مرد... آسمون میخواد بهم ثابت کنه که مردا هم گریه میکنن.

میشینم کنار یه درخت و آروم شروع به باریدن میکنم... نمیدونم چند ساعت گذشته، یه ساعت، دو ساعت، شاید هم سه ساعت. بهتره برگردم الان میان و منو میبینن، فکر میکنن جاسوسم ولی من که جاسوس نیستم. مگه نمیگفتم من حاضرم به خاطرش بمیرم؟ سرنوشت منم اینه.

با صدای بلند داد میزنم، با صدایی که هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بلند باشه فریاد میکشم،سرنوشت ازت متنفرم. هق هقم بیشتر میشه... بارون کم کم داره بند میاد... ولی من هنوز بارونیم، من هنوز هم دارم میبارم. مطمعنم وقتی هوا روشن شد خونه رو ببینم.

کم کم هوا داره روشن میشه ولی من هیچ چیزی جز برگ و درخت نمیبینم. الکی دلمو خوش کرده بودم... اه لعنتی...

بلند میشم تا برم...
ولی من که ترسو نیستم. نه من هیچ وقت نمیترسم. بیان و منو شکنجه کنن هر چی باشه بالاخره خودم که میدونم به خاطر اربابم دارم شکنجه میشم.

شب خیلی سرد بود و منم خیس شدم، برای همین سرما خوردم. الانم با اون فریادی که زدم صدام اصلا در نمیاد. به درک بزار در نیاد من این صدا رو میخوام چیکار؟ وقتی که حتی لیاقت خدمت به اربابم رو ندارم.

با خودم و ندای درونم دارم کلنجار میرم. ندا میگه برگرد اینجوری میمیری ولی نمیخوام برگردم ندا داره اصرار میکنه برگرد. اه نه چرا برگردم؟

من که تا این جا اومدم. برگردم که فردا حسرت این روز رو بکشم؟ ندا دوباره میگه برگرد فردا دوباره میای. اه ندا خواهشا تو یکی خفه شو! دیوونم کردی.

آخیش بالاخره ندا هم خفه میشه. دوباره میشینم. به خودم قول دادم تا لحظه مرگم اینجا بشینم، یا ارباب قبولم میکنه و یا از گشنگی و تشنگی تلف میشم.

هوا کامل روشن شده و بارونم کامل بند اومده. نور آفتاب چشامو میزنه...

صدا خش خش میاد، مثل این که یکی داره رو برگا راه میره، دوباره از ترس لبریز میشم ولی تکون نمیخورم. همون جور یه گوشه کز کردم... یه سایه میوفته روم... خودمو برای شکنجه و بعدش مرگ آماده میکنم، ولی هیچی نمیشه.

سرمو آروم بالا میارم...
نفسم تو سینه حبس میشه...
خودشه! نه امکان نداره...

فورا از جام بلند میشم... تعظیم میکنم... زبونم بند اومده.
-ارب... اربا... ارباب.

همون جوریه که فکرشو میکردم... با ابهت... سیاه... یه جادوگر تمام عیار. با سر بهم اشاره میکنه که به سمت چپ برم، با احترام برمیگردم که یه خونه میبینم... از دیشب به اونجا نگاه میکردم ولی چیزی نمیدیدم... الان خونه اونجاست... خودشه یه خونه بزرگ. با خوشحالی برمیگردم سمت ارباب.

-ما دیشب شاهد همه کارات بودیم... سیو بهمون گفت... همه حرفایی که بهش زدی... کمک کردن به کوییرل تو به دست آوردن سنگ جادو، کمک به نابود کردن و خشک کردن گند زاده ها و خیلی کارای دیگه... ما خواستیم تو رو امتحان کنیم... تو پیروز شدی و حالا میتونی به خونه بیای... اومدیم بهت بگم، قبول شدی فیلی، قبول. الان یه مرگخواری. ولی اینو بدونکروشیو!

از درد ناله کردم. تا مغز استخوانم درد میکرد. اربابم داشت قهقه میزد...

-مرد که گریه نمیکنه.

وقتی اثر طلسم تموم شد با سر حرفش رو تایید کردم و بهش قول دادم که هرگز گریه نکنم... از خوشحالی داشتم بال در میاوردم، عالی بود، بهتر از این نمیشد، آقا فیلی بالاخره تونستی مرگخوار شی...
دیدی ندا؟ شنیدی ندا؟ دیدی باید میموندم؟ ای ندا بد حالا از حرفات پشیمونی؟ هاها ها آره پشیمون باش.

به اطراف نگاه کردم... ارباب رفته بود، وارد خانه شدم... همه بهم تبریک گفتن و در آخر...

آخ!

هک علامت شوم! خیلی دردناک بود ولی ارزشش رو داشت. من بالاخره مرگخوار شدم. بالاخره تونستم وارد خانه ریدل شم و این بزرگترین آرزوم بود که بهش رسیدم.


Only Raven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خودم(رودولف لسترنج!) با فنگ!


دیگر دردی در مچ پایش حس نمیکرد...دیگر هیچ دردی حس نمیکرد...سعی کرد بر روی پاهای خود بایستد...اما برخلاف چند تلاش پیشینش این بار سعی اش با موفقیت همراه بود...اتفاقی که چند لحظه پیش به وقوع پیوسته بود را به خاطر آورد...او از پله ها پایین پرت شده و...مرده بود؟!
سریعا نگاهی به زیر پای خود کرد...جسد او روی زمین بود...پس او حتما اکنون روح شده بود!

زمان زیادی برای تجزیه و تحلیل و درک موقعیت پیش آمده نداشت...زیرا خیلی سریع دمنتوری به سمت او آمد...یا حداقل او فکر میکرد که آن شی دمنتور است!
_دمنتور! چهارده سال بس نبود،حالا هم بعد از مرگم دست از سر من برنمیدارین؟!
_دمنتور چیه رودولف...من فرشته مرگم!
_جووون من؟!فرشته؟!چه خوب...وضعیت تاهالتون رو میتونم بپرسم؟!مطمئنا زیر این شنل کمالات خوبی داری!
_وقت این حرفا نیست رودولف...تو مُردی!حالا باید با من بیایی تا ادامه بدی!

فرشته مرگ دست اسکلت مانندش را به سمت رودولف دراز کرد...اما رودولف برای اینکه به او بپیوندد مردد بود.
_ام...میگم فرشته جون!الان نباس بریم ایسگاه کینگزکراس،ارباب بیادTبعد بگه "برگرد رودولف...شاید با برگشتنت تونستی جون عده ای بیشتری رو بگیری و بیشتر خون و خونریزی کنی و بیشتر چشچرونی کنی و بیشتر تاریکی و سیاهی رو بر جهان سلطه ور کنی!"...فکر کنم سناریو باید اینجوری باشه!
_اون ماله قبله رودولف...الان یا دستت رو میدی به من یا به زور میبرمت دادگاه!
_دادگاه؟!تو که گفتی باید ادامه بدم!:worry:
_بله...ادامه تو دادگاهه...اونجا کارنامه زندگیت رو برسی میکنن که ببینن لیاقت بهشت رو داری یا جهنم!
_میتونم نیام؟!

فرشته مرگ مدتی ساکن ماند...اما سپس ناگهان به سمت رودولف حمله ور شد،دست او را گرفت و به سمت دادگاه حرکت کرد!

در دادگاه!

فضای داداگاه به شدت برای رودولف آشنا بود...به نظر میرسید آنجا شبیه همان دادگاهی باشد که رودولف و همسر و برادرش در آن به آزکابان محکوم شدند...ولی اینجا کمی کثیفتر بود و اثری از جمعیت هم نبود...تنها رودولف،فرشته مرگ و یک زن تقریبا جوان در آن اتاق بودند!
فرشته مرگ بلاخره دست رودولف را رها کرد و به صندلی که در وسط اتاق بود اشاره نمود...رودولف هم فهمید که باید بر روی آن صندلی بشیند.
آن زن جوان نیز روبروی رودولف پشت صندلی تریبون نشست...به نظر میرسید که قاضی باشد همان زن باشد...فرشته مرگ نیز همانجا بالای سر رودولف ایستاد!
_ببخشید سکوت فضا رو میشکنم...ولی میتونم اسمتون رو بپرسم؟!
_من فرشته قاضی هستم جناب لسترنج...وظیفه من اینه که نامه اعمال رو برسی کنم!
_هووووم...ببخشید سوال میکنم...ولی میتونم وضعیت تاهلتون رو بپرسم؟!

فرشته قاضی با تعجب ابتدا نگاهی به رودولف و سپس به فرشته مرگ کرد...فرشته مرگ اما تنها به بالا انداختن شانه اش اکتفا کرد،ولی رودولف ادامه داد:
_خب چیه؟!من علاقه خاصی به...
_فرشته ها داری...میدونیم...ولی تو الان اینجا حاضر شدی که به نامه اعمالت که هم اکنون روبروی من هست بررسی بشه!
_خب؟!
_خب...بذار شروع کنیم...اولین عملی که انجام دادی رو اینجا نوشته...ابراز علاقه خاص به قابله ای که به مادرت کمک کرده تو رو بدنیا بیاره!
_اوه...فرشته جون!این اعمال پسندیده و نیک من رو با صدای بلند نخون...ریا میشه!
_ابراز علاقه خاص عمل خوب و نیکه؟!
_نیک نیست؟!ابراز تنفر کنم خوبه؟!

فرشته قاضی ابتدا تصمیم داشت چیزی بگوید،اما پس از کمی تفکر تصمیم گرفت حرفی نزند و فقط به تکان دادن سرش به نشانه تاسف اکتفا کرد...
_خب...بذار ببینیم چه نکته برجسته دیگه ای توی کارنامه ات داری....هووووم...آها...در سن هفت سالگی انگشت شصت همکلاسیت رو قطع کردی!
_خب فکر نمیکردم قمه ام اینقدر تیز باشه راستش!
_هوووم...بعدا که فهمیدی قمه ات تیزه،چرا توی هشت سالگی دست یه همکلاسی دیگه ات رو بریدی؟!
_اون دیگه اتفاق بود...فکر میکردم فقط اندازه بریدن انگشت تیزه قمه ام...نمیدونستم میشه دست رو هم قطع کرد...ولی خب اشتباه فکر میکردم مثل اینکه!
_توی سن نه سالگی یه همکلاسی دیگه ات رو با قمه نصف کردی و کشتی! این هم حتما یه حادثه بوده...نه؟!
_نه دیگه...اون از قصد و از عمد بود!

فرشته قاضی آهی از سر حسرت کشید و ترجیح داد به برسی بقیه کارنامه رودولف بپردازد...
_اینجا نوشته شده در سن دوازده سالگی توی هاگوارتز حفره اسرار رو باز کردی که باعث کشته شدن چند نفر شده!
_باور کن من فقط داشتم توی دستشویی دخترونه چشچرونی میکردم...فکر کردم اگه برم پشت شیر آب اون وسط دستشویی مخفی بشم،دید بهتری دارم...نمیدونستم اون پشت مشتا حفره ی اسراره!

فرشته قاضی اینبار نیز تصمیم گرفت بحث نکند...
_خب...اوه اوه...چقدر از این موارد زیاده..اینا رو چی میگی؟!لیلی پاتر،آلیس لانگ باتم،نارسیسا مالفوی،اندروما بلک،حتی مالی ویزی و خیلیایی دیگه!
_خب...اینا چشونه؟!
_نوشته شده که با اینا پشت دریاچه هاگوارتز...
_اهم...خب چیزه...میدونی...داستان داره اینا...من برای ثوابش بیشتر میرفتم پشت دریاچه...وگرنه میدونید که امور دنیای فانی اصلا برام ارزشی نداره...این فرشته مرگ بمیره راست میگم!:angel:

فرشته مرگ قصد داشت که دخالت کند و حرفی بزند،اما فرشته قاضی نگاهی به فرشاه مرگ کرد و با نگاه از او خواست که آرام باشد...
_باشه رودولف...اینم قبول...ولی با اینهمه قتل چه کنم؟!با اینهمه آسیبی که به بقیه زدی،اینهمه شکنجه کردی،با قمه زدی زخم و زیلی کردی مردم رو،چشت دنبال ناموس مردم بوده همه اش،با اینا چیکار کنم؟!
_اینایی که گقتی،خُب خوبه که!
_نه رودولف...اینا بده!
_میدونم اینا بده..ولی خُب بد خوبه!

فرشته قاضی که کم مانده بود از این استدلال و فلسفه مرگخواری رودولف سرش را به میز بکوبد،با دیدن قسمتی از نامه اعمال رودولف به فکر فرو رفت...
_میدونی چه رودولف لسترنج؟!
_رودولف همیشه میدونه چیه...حتی وقتی که نمیدونه!
_خب بگو چیه؟!
_ها؟!چیزه...چیزه...یه چیزی گفتم الکی...نمیدونم چیه...خودت بگو!
_هوووف...پس دفعه دیگه خوش مزه بازی درنیار...میگم چیه...قضیه اینه که توی نامه اعمالت یه چی هست که میتونه روی همه اعمال بدت سر پوش بذاره...وفاداری!

رودولف با شنیدن کلمه وفاداری ناگهان از ته دل خنده ای سر داد و قهقه ای زد...فرشته مرگ و فرشته قاضی با تعجب به او نگاه کردند...
_چیز خنده داری هست رودولف لسترنج؟!
_کارنامه ی اشتباه رو اوردن بابا...این ماله من نیست...من تنها چیزی که نداشتنم نسبت به بلاتریکس وفاداری بوده!
_نه...این موضوع نداشتن وفاداری به بلاتریکس رو که اینجا هم نوشته شده بود...اما تو وفاداری عمیقی نسبت به لرد سیاه داشتی!

خنده رودولف با شنیدن کلمه لرد سیاه قطع شد و آثار خنده جای خود را به گریه داد...
_ارباب...دلم براشون تنگ شده!
_خب رودولف...تو با این کارنامه اعمال جات تو قعر جهنمه...اما این وفاداری کمکت میکنه...تو چون وفاداری عمیقی توی اون دنیا داشتی، بهت این اختیار داده میشه که اگه بخوای،میتونی دوباره زنده بشی...و اگه نه که ببریمت همون جهنم...تصمیمت چیه؟!

رودولف مردد بود...با خود ارزو میکرد که کاش میشد جهنم اینجا را میدید...اینگونه بهتر تصمیم میگرفت که کدام جهنم بهتر بود تا به آن جهنم برود...جهنم دنیا بهتر بود و یا جهنم اینجا؟!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دوئل
اورلا کوییرک
و
تد تانکس


سوژه: اولین طلسم


چراغ های خانه همگی روشن بودند. اورلا که تازه وارد هشت سالگی شده بود، با ناراحتی ظرف ها رو میشست. خانم سارنک طبقه بالا بود و البته هر از گاهی صدای شکسته شدن وسیله های مختلف به گوش میریسد. اورلا که دیگر به این صدا ها عادت کرده بود، فقط با خودش حرف میزد.
- خوب بسه دیگه! خانم سارنک دیوونه! یکی نیست بهش بگه، تو فشفشه ای که نمیتونی جادو کنی.

تنها انگیزه اورلا برای ظرف شستن، کتابی از هاگوارتز بود که در اتاق، انتظارش را می کشید.

فلش بک

اورلا مثل همیشه که کاری نداشت به کوچه خیره شده بود اما کسی از کوچه رد نمی شد. امروز تولدش بود و دلش یه اتفاق تازه می خواست. خانم سارنک فقط یک لباس کهنه به اورلا داده بود که آن هم برای اورلا کوچک بود. او ناراحت بود و به یاد تنها آرزویش افتاد و با صدای نه چندان آرامی گفت:
- خدایا؛ فقط یه آرزو دارم. میشه یه جادوگر یه جادوی درست حسابی انجام بده؟

کم کم داشت از نگاه کردن به کوچه ناامید میشد. ناگهان دو دختر تقریبا 18 ساله وارد کوچه شدند و بعد از بررسی اطراف، چوبدستی هایشان را بیرون آوردند.

- وای!

اورلا هیجان زده بود و دیگر نمیتوانست در خانه بشیند. شنلش را پوشید و از پله ها پایین رفت. آرام و بی سر و صدا خودش را به در خانه رساند و بدون این که خانم سارنک را از خواب بیدار کند از خانه خارج شد.

وقتی به سر کوچه رسید، دو دختر مشغول انجام طلسم تعمیر بودند که با دیدن اورلا که به آن ها نگاه میکنند، سعی کردند عادی رفتار کنند. که البته یکی از آن ها موفق به این کار نشد.
- مشنگ!

اورلا که به طور ناگهانی جا خورده بود، گفت:
- نه نه! من مشنگ نیستم. من از دنیای جادوگری خبر دارم.

دو دختر نگاه هایی را با هم رد و بدل کردند و دختری که چهره مهربان تری داشت گفت:
- خوب من هلنا هستم و اینم دوستم سارا است. ما داشتیم بطری آب منو با افسون های مختلف امتحان میکردیم؛ اگه دوست داری بیا ببین.

اورلا با خوشحالی دوید و کنار هلنا ایستاد. هر سه روی بطری شکسته خم شده بودند. سارا در حالی که بطری را بررسی میکرد گفت:
- خوب حالت خوبه؟ راستی اسمت رو به ما نگفتی.
- اسمم اورلا ست. همچینم خوب نیستم. آخه امروز تولدم بود و هیچ کس بهم هدیه ای نداد.

سارا و هلیا به همدیگر نگاهی کردند و بعد هلیا از درون کیفش یک کتاب بیرون آورد و گفت:
- خوب فکر کنم از کتاب های درسی هاگوارتز خوشت بیاد. منو سارا، چون از هاگوارتز فارغ التحصیل شدیم دیگه این کتاب ها رو نمیخوایم؛ اگه دوست داری به عنوان کادوی تولدت مال تو.

اورلا خیلی خوشحال بود و با سرش جواب مثبت داد. سارا و هلنا هردو یک کپه کتاب را به دست اورلا دادند و پس از خداحافظی از اورلا جدا شدند. اورلا هم به سختی با کتاب ها به سمت خانه حرکت کرد.

پایان فلش بک

اورلا شستن ظرف ها را تمام کرده بود؛ با خوشحالی دستانش را خشک کرد که ناگهان...

بـــــــــــــــــــوم

این دیگر برای اورلا عادی نبود. صدای انفجار از طبقه ی بالا بود. با عجله از پله ها بالا رفت. دود طبقه ی بالا را گرفته بود. خانم سارنک در میان دود ها از اتاقش بیرون آمد و درحالی که سرفه های پی در پی ای میکرد، رو به اورلا گفت:
- چند... ن... نفر... کا... کارت... دارن.

خانم سارنک با دستش به اتاقش اشاره کرد و اورلا متوجه شد که مرکز دود ها از همان جا است.

اورلا وارد اتاق شد و با صحنه عجیبی مواجه شد.
دیواری که مرز بین اتاق خانم سارنک و اتاق خانه ی همسایه بود، کاملا تخریب شده بود. ترک هایی روی دیوار های اطراف ایجاد شده بود. از همه ی این ها گذشته پنج مرد از توی خانه شان به اورلا خیره شده بودند.
- باید خسارت بدی!
- این چه وضعیه؟!

اورلا بین این همه مرد مانده بود و نمیدانست چه بگوید. چرا خانم سارنک همه چیز را گردن اورلا انداخته بود؟ ناگهان چشم اورلا به چوبدستی خانم سارنک افتاد که روی زمین بود و زیر لب گفت:
- حالا باید تواناهامو امتحان کنم.

سپس با لبخند رو به جمعیت گفت:
- من این دیوار رو تعمیر میکنم.

جمع مردان با تعجب به همدیگر نگاه میکردند تا اینکه کسی که به نظر از همه مغرور تر بود، گفت:
- باشه!

بعد همه در دود گم شدند. اورلا هم با خوشحالی چوبدستی را برداشت. حس عجیبی بود و البته خوب. او در ذهنش ورد ها را مرور کرد.

اورلا بعد از اینکه مطمئن شد که ورد تعمیر را درست یادآوری کرده، چوبدستی را به سمت آجر های شکسته گرفت و زیر لب ورد را گفت...

ویـــــــــــــــژژژژ


دیوار با سرعتی سرسام آور به حالت عادی برگشت. اورلا نمیدانست چطور توانسته این طلسم را اجرا کند. مدتی سکوت برقرار بود که ناگهان کسی آن را شکست:
- اون جادوگره!

اورلا در شوک چیزی بود که شنیده بود. صدا از آن طرف بود و این یعنی یک مشنگ از راز جادوگری با خبر شده بود. اما این ماجرا جالب تر هم شد وقتی که جمع مردان با تاییدیه ی خانم سارنک وارد خانه شدند تا با اورلا حرف بزنند.

جمع مردان رو به روی اورلا ایستاده بودند و به طور عجیبی او را نگاه میکردند. اورلا که نگران بود، گفت:
- خانم سارنک کجاست؟
- اون پایینه.
- تو جادوگری؟ انکار نکن؛ چون خانم من خودش دیده.

اورلا لبخندی زد و فقط چوبدستی را به سمت مردان نشانه گرفت.

***

مردان با لبخند از اورلا خداحافظی کردند و از خانم سارنک تشکر کردند.
- خیلی ممنون خانم!
- مگه نگفتین اون جادوگره؟
- نه ایشون خیلی خانم خوبی هستن. خدانگهدار!

سپس مردان بدون اینکه به حرف خانم سارنک گوش کنند از خانه بیرون رفتند. خانم سارنک به اورلا که بالای پله ها ایستاده بود نگاه میکرد و بالاخره بعد از مدتی زبانش باز شد:
- چیکارشون کردی؟

اورلا لبخندی زد و گفت:
- فقط حافظه شون رو اصلاح کردم.

چشمان خانم سارنک گرد شد. اورلا ادامه داد:
- داستانش طولانیه. فقط اینو بدون که از توی کتاب های هاگوارتز یاد گرفتم. چند روزی بود که ورد ها رو حفظ میکرد ولی اجرا نمیکردم که بالاخره امروز اولین طلسمم رو اجرا کردم.

خانم سارنک برای اولین بار لبخندی زد و به همراه آن چشمکی نیز به اورلا زد و گفت:
- ریونکلاو برای تو جای مناسبیه!

سپس لبخند خانم سارنک محو شد و مثل همیشه اخم کرد. اورلا با علامت بعدی خانم سارنک از پله ها پایین آمد تا طبق معمول نوبت دوم ظرف ها را بشورد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۴ ۱۹:۲۲:۰۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
به نام خدا


دوئل تد تانکس و اورلا کوییرک

سوژه:اولین طلسم



تد تانکس دانش آموز سال ششم بود او در مدرسه شبانه روزی گالدستون درس میخواند.
سی کیلومتر دویدن،حمام آب سرد،چهارده بار در هفته شوربا خوردن آن هم فقط برای کارمندان!در گالدستون شاگردان باید پنجاه بار قبل از مراسم دعا در نمازخانه و بیست بار هم در طی مراسم شنا می رفتند.

تد اصلا از مدرسه اش خوشش نمی آمد اما والدینش او را به زور به آن جا فرستاده بودند.همین باعث شده بود تد به پسری شرور تبدیل شود و درس نخواند.البته او رفتار های عجیبی هم داشت:هنگامی که عصبانی میشد،شیشه های اطرافش میشکست،اگر برای کسی آرزوی اتفاق بدی میکرد،آن اتفاق برایش می افتاد.در واقع،خودش هم احساس عجیب بودن میکرد.
اکنون تد به همراه کارنامه اش برای تعطیلات کریسمس به خانه بازگشته بود.

معلم ریاضی نوشته بود:تد پیشرفت چندانی نداشته.

معلم نجاری نوشته بود:کار چوبی؟امیدوارم بتواند کاری بکند!

معلم علوم دینی شکایت کرده بود:بیدار ماندنش سر کلاس معجزه است!

آقای تانکس همه این نظریات را با خشم رو به افزون خواند وغرولند کرد:
-وقتی من همسن تو بودم،پدرم مرابا زنجیر به پشت اتومبیل اش بست و در بزرگراه به راه افتاد آن هم فقط به خاطر این که در لاتین دوم شده بودم!

آقای تانکس که صورتش در حال قرمز شدن بود ادامه داد:اگر من چنین کارنامه ای داشتم؛پدرم مرا به ریل های راه آهن می بست و صبر می کرد تا قطار ساعت یازده و پنج دقیقه از کینگزکراس... .

خانم تانکس جیغ جیغ کنان حرف او را قطع کرد:
-میتونیم وانمود کنیم هیچ پسری نداشتیم!اصلا میتونیم بگیم بیماری نادری گرفته!

-اگه پدر بزرگت زنده بود؛تو را سروته در یخچال آویزان می کرد!اما من تصمیم گرفته ام این قدر سخت گیر نباشم.

خانم تانکس گفت:درست است!پدرت یک فرشته است!

-امسال از کریسمس خبری نیست.نه بوقلمون و نه هدیه.این خانواده یکراست از 24 دسامبر،به 26دسامبر میروند!اگر چه برای جبران این کار دو 27 دسامبر خواهیم داشت!بعد تو دوباره به مدرسه ات برمیگردی و این بار با شدت بیشتری درس میخونی.فهمیدی؟

تد،دیگر از زورگویی های والدینش خسته شده بود.از زمانی که چشمانش را باز کرد بود شاهد زورگویی های پدر و مادرش بود.
هرروزی که در گالدستون درس می خواند،برایش مثل شکنجه بود.پس سرش را بالا گرفت مستقیما در چشمان پدرش نگاه کرد وگفت:من دیگه به اونجا نمیرم.شما نمی تونین منو مجبور به رفتن کنید.

تد متوجه دادزدنش نشد.در واقع؛در شرایط عادی او جرئت گفتن این حرفا ها را نداشت اما اکنون وضعیت به اندازه کافی خراب بود.

آقای تانکس گفت:نمی خواهی؟!

سپس صورتش قرمز شد،انگشتانش سفید شد و رگ های گردنش آبی.از جایش برخاست،جلوی تد ایستاد و کشیده محکمی به پسرش زد.

شدت کشیده آن قدر زیاد بود که تد گردنش کمی کج شد اما سریع گردنش را صاف کرد،مستقیما در چشمان عصبانی پدرش زل زد،انگشتاننش در دستانش مشت شد،لبخندی زد و تمرکز کرد.
تد، همیشه کار های عجیب و غریب می کرد اما این بار تصمیم گرفته بود با اراده خودش از قدرت عجیبش استفاده کند.یک دستش را بالا آورد،چشمانش را بست و تمرکز کرد.

نه دودی بلند شد و نه برقی درخشید اما مثل این بود که از پدر و مادرش عکسی گرفته شده باشد و آن ها در لحظه به همان عکس تبدیل شدند.

تد با لبخندی به پدر و مادرش یا همان فرشته های عذاب آورش نگاه کرد.سپس به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.مدتی روی تختش دراز کشید و ناگهان متوجه جغدی شد که پشت پنجره بود.

تد پنجره را باز کرد،نامه ای به پای جغد بسته شده بود؛نامه را از پای جغد باز کرد و جغد بلافاصله پرواز کنان از او دور شد.
تد نگاهی به نامه انداخت.پشت نامه،نام خودش نوشته شده بود و یک نشان روی نامه به چشم می خورد که شامل:یک شیر، یک عقاب،یک گورکن و یک افعی بود.


ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۱:۴۵:۰۳
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۱:۴۸:۰۴

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.