هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ چهارشنبه ۸ مهر ۱۳۹۴
#26

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
اتاق در تاریکی غرق شده بود که ناگهان همه چیز به صورت اولش بازگشت ، طوریکه انگار هیچ اتفاقی رخ نداده بود .
همه چیز عادی بود . همه چیز به جز ... به جز حضور چند مرگخوار سیاه پوش دراتاق :
- شما درست هنگام غذا خوردن ، در اتاق من چیکار میکنید ؟ اصلا ببینم مگه هاگوارتز طلسم ضد آپارات نداره ؟

یکی از مرگخواران که نقاب هم داشت جلو آمد و طلسم قفل بدن و طلسم سکوت را به طرف پروفسور تریلانی فرستاد .
سپس تعدادی از موهای او را کند و در شیشه ای که در دستش بود ریخت . ناگهان از شیشه دود غلیظی بلند شد .

او معجون ها را نمی شناخت اما میدانست شیشه معجونی که در دست آن مرد بود چه معجونی است .
فقط یک معجون وجود دارد که در آن مو می ریزند ...معجون مرکب پیچیده ... همان معجون تغییر شکل .
مرگخوار نقابدار شیشه را به دست مرگخوار دیگری که به نظر جوان تر بود ، داد .
مرگخوار جوان کمی تامل کرد . گویی کمی مردد بود . سپس معجون را نوشید . شکل بدنش در حال تغییر کردن بود .
در همین حین مرگخوار دیگری به سمت تریلانی آمد :
- استیوپفای

دیگر هیچ چیز نفهمید .

سکوت


تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
#25

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
هاگوارتز

دوازده پروفسور هاگوارتز با بی صبری به بشقاب های خالی از غذا نگاه می کردند و سعی می کردند صدا های ناهنجاری که شکم گرسنه یشان ایجاد می کرد، را خفه کنند تا به سوژه ای میان دانش آموزان تبدیل نشدند. در رو به رویشان n دانش آموز هاگوارتز با حسرت به سس گوجه فرنگی نگاه می کردند و با زحمت جلوی خود را می گرفتند تا پروفسور ها فکر کنند که توی خانه بهشان گرسنگی می دهند.

در کل قلعه ی هاگوارتز تنها سیبل تریلانی بود که گرسنه نبود و آن هم از صدقه سر عدد نحس 13 بود. آن شب هم سیبل سر میز غذا حاضر نشده بود چونکه با آمدن او عدد اساتید به 13 می رسید و 13 عدد نحسی بود.

پروفسور دامبلدور بعد از 99 سال و 9 ماه و 9 روز با دیدن چشمان مظلوم دانش آموزانش، بلند شد و به آشپزخانه رفت تا دخالت دامبلانه ای انجام دهد. از آن جایی که پروف مشغله فکری زیادی داشت، به یاد نمی آورد که چگونه باید وارد آشپزخانه شود ولی با کمک گرفتن از نیروی عشق، به یاد آورد که باید با عشق گلابی ای را قلقلک دهد.

پروف با هاله ای از عشق وارد آشپزخانه شد. ولی هاله ی عشقش در لحظه ی اول به وسیله ی مسلسل وینکی ترک بر داشت.

وینکی روی چهار پایه ی بلندی ایستاده بود و در حالی که با مسلسل دیوار های آشپزخانه را سوارخ سوراخ می کرد، فریاد می زد:
- جــــــــآست اربــاب!من نمی ذارم شما به دامبل خدمت کنین! همه ی شما رو با مسلسل سوراخ می کنم!
-وینکی؟

وینکی با شنیدن صدای بوق دامبلدور برگشت و مسلسلش را به سمت پروف گرفت و داد زد:
- وینکی جن خووب؟

***

سیبل کوسن های روی مبل هایش را مرتب کرد و گوی کفی اش را دستمال کشید، نردبان چوبی اش را روغن زد و تمام اتاق اش را گردگیری کرد. بعد مانند یک کدبانوی منظم پشت میز نشست و از کنسرو های توی گنجه اش یکی را خورد.

در وسط غذا خوردن ناگهان اتاق تاریک شد.




پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
#24

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
- معلومه که دارم ، باهوش ! به نظر تو پروفسورهای هاگوارتز رو کجا میشه پیدا کرد ؟
- هاگوارتز ؟
- پ ن پ . تو زیر زمین خانه ی ریدل ها . خب معلومه هاگوارتز دیگه عقل کل ...

اما آرسینوس دیگر چیزی نمی شنید . او به فکر پیدا کردن راهی برای خارج کردن تریلانی از هاگوارتز بود بدون اینکه کسی متوجه شود . بی سروصدا و حساب شده . اگرچه این کار برای او همانند آب خوردن ، آسان بود ولی باید خیلی تمیز و دقیق انجام می شد طوریکه حتی دامبل هم متوجه غیبت تریلانی در هاگوارتز نشود .
در همین فکر ها بود که ناگهان ایده ی توپی به ذهنش رسید . اگر یک نفر را با معجون مرکب به شکل تریلانی در می آوردند و به جای او به هاگوارتز میفرستادند عالی می شد . اما آن یک نفر چه کسی میتوانست باشد ؟
یکی از مرگخواران چطور بود . یک تازه وارد که اگر بلایی هم سرش می آمد ، کسی اهمیتی نمی داد .

سوزان بونز

- سوزااااان . این دختره ی تازه وارد بی فعالیت کجاست ؟ سوزاااان

تعدادی از مرگخواران از این عمل ناگهانی آرسینوس ، سکته زده و عده ای در خانه ی ریدل این طرف و آن طرف می دویدند و عده ای با حالت و به او نگاه کردند :
- چه مرگته ؟
- هیچ معلوم هست چته ؟
- چرا داد میزنی حالا ؟
- وینکی فکر کرد او در اتاقش بود . آرسینوس با او چه کار داشت ؟

آرسینوس که کمی اعصابش خط خطی شده بود گفت :
- تو اتاقشه ؟ یکی بره زود بیاردش اینجا .
- وینکی الآن رفت .

چند لحظه بعد وینکی به همراه سوزان ، عضو تازه وارد ، برگشت :
- با من کار داشتی ؟
- چه عجب . هیچ معلومه از وقتی ارباب تاییدت کرد کجا غیبت زده ؟ شوتت کنم بری جزایر بالاک ؟
- خب کار داشتم نتونستم بیام . فکر کنم کارم داشتی .
- آره ، کارت داشتم .





تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#23

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
ریگولوس با حرکتی که کنگ فو ی آمیا را به رخ دیگران می کشید، از کادر به بیرون شوت شد و در وسط مرکز دارت قرارگاه مرگخواران، فرو رفت تا باشد که به خاطر بسپارد که به یک بانوی اصیل گریفیندوری توهین نکند.

آملیا به گفتن ایشی بسنده کرد و ریگولوس را در همان وضعیت رها کرده تا مادر گرامی اش را فریاد زنان احظار کند و در مقابلش عر بزند. همچون...

آرسینوس با نقابی کج که دهان بازش در زیر آن به چشم میخورد، به ریگولوس که همچون میخ به صفحه ی دارت میخ شده بود، نگاه می کرد.

پس از مدتی آرسینوس که از حالت کف کردن خارج شده بود، نقاب خود را صاف کرد و با لحنی که با وجود آن مطمئن بود منو ی مدیریت در سرش خرد و خاک شیر نخواهد شد جلو رفت و گفت:
-اهم...حالا چطوری میخوای اونا رو احظار کنی؟ نکنه بازم برای اینم ایده داری؟

آملیا که لحن مودبانه ی آرسینوس را دید، با فرمت I'm beautifulکه خودش هم نمی دانست از کجا آن را آورده، به آرسینوس نگاه کرد و گفت:
-بعله برای اینم یه ایده دارم. میتونیم از پروفسور تریلانی استفاده کنیم.

سخن آملیا کافی بود تا مرگخواران بار دیگر با فرمت سورپرایز به آملیا نگاه کنند. در این بین صدا ازهیچ کسی خارج نمی شد الا ریگولوس که صدای عر عر کردن هایش گوش همه را کر کرده بود و منوی مدیریت را ترک داده بود.

-خب الان تریلانی رو چطوری پیدا کنیم؟ برای اینم ایده داری؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
#22

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
تصویر کوچک شده


خلاصه:
لرد می خواد تکه های روحش را بهم وصل کند. وی برای این کار نیاز دارد که از اشخاصی که کشته حلالیت بطلبد. او آیلین و ورونیکا رو برای پیدا کردن ارواح داوطلب کرده است ولی ان دو موفقیت زیادی کسب نمی کنند و ...


در با صدای وحشتناکی بهم کوبیده شد ولی لرد اهمیت نداد. باد با شدت به درون اتاق هجوم اورد ولی لرد اهمیت نداد. نجینی تقاضای غذا کرد ولی لرد اهمیت نداد. لرد به هیچ چیز اهمیت نداد!
ذهنش آشفته و درگیر بود. او عجله داشت. باید هرچه زودتر آن روح ها را پیدا می کرد و این کار به کندترین صورت ممکن می گذشت. بایستی کاری می کرد. نمی توانست همین طور دست روی دست بگذارد و بشیند بر روی صندلی اش و شکست خوردن مرگخوارانش را تماشا کند.

بلند شد. نجینی را نادیده گرفت و به سمت میزش رفت. کشوی سوم را باز کرد و به ارامی از بین تار موهایی که انجا بود یکی را انتخاب کرد و اتش زد.

-اربــــــــــاب! وینکی اینجا بود ارباب. ارباب وینکی سریع اومد. وینکی جن خونگی خوبی بود؟
-جن تو اینجا چی کار میکنی؟ ما می خواستیم مرلین را فرا بخوانیم.
-ارباب وینکی خواست فرا خوانده شود. پس وینکی موقعی که اتاق ارباب را تمیز کرد یکی از تار موهایش را کند و انجا گذاشت. ارباب وینکی جن خانگی خوبی بود؟
-مگه تو هم مو داری؟
-بله ارباب! وینکی در دمش مو داشت.
-مگه جن ها هم دم دارند؟
-نه ولی وینکی داشت ارباب! وینکی جن خانگی خوبی بود؟

لرد خسته شد. وینکی جن خانگی خوبی نبود ولی جن خانگی پرحرفی بود!
پس لرد به سمت جن برگشت و طلسم خاموشی را روی جن اجاره کرد و حرفش را زد.
-جن ما میخواهیم هرچه سریعتر این عملیات پیدا کردن ارواح انجام بشود. پس برو و به بقیه مرگخواران بگو که وقت دارند تا فردا صبح ارواح افرادی که ما کشته ایم را پیدا کنند، مگرنه ما می دانیم و شما مرگخواران بی عرضه!

وینکی در حالی که هنوز هم در تاثیر طلسم خاموشی بود، اینقدر خم تا دماغ درازش به کف اتاق خورد. ولی...دماغ وینکی که دراز نبود؟ اصلا ایا اواتار وینکی یک جن بود؟!

چند دقیقه بعد، هال خانه ریدل

-وینکی چه مرگته؟
-این جن چرا این طوری می کنه؟
-هی جن! اروم بگیر دو دقیقه ببینیم چی شده!
-ای بابا این انگار زیر طلسم خاموشیه!
-خب پس این که کاری نداره!

مورگانا با ظرافت به چوبدستی اش موجی داد و در اخر چوبدستی را بر سر بی مو جن کوبید. وینکی پس از سه دقیقه کوبیدن سرش به دیوار برای جلب توجه بقیه، ارام گرفت.

آرسینوس نگاهی به جن بی حال انداخت. سپس کراواتش را سفت تر کرد و از زیر نقاب غرید:
-خب بالاخره میخوای بگی چی شده یا حتما باید بلاکت کنم؟

جن نفس عمیقی کشید و دستور ارباب تاریکی را برای بقیه بازگو کرد. مرگخواران بعد از تمام شدن حرفهای وینکی نگاهی به هم انداختند. سپس دوباره به جن نگاه کردند. و بعد به هم نگاهی انداختند و بعد دوباره به جن نگاه کردند. سپس مرگخواران نگاهی به هم انداختند و به جن نگاه کردند. دوباره نگاهی به هم انداختند و ...

-ای بابا من خسته شدم دیگه!
-این غیر ممکنه! ما چه طور می تونیم روح تمام افرادی ارباب کشته رو تا فردا صبح پیدا کنیم و ازشون حلالیت بطلبیم!
-ما اصلا نمی دونیم که اونا چند نفر بودن.
-من یک راهی بلدم!
-احتمالا میلیونها نفر!
-و ما از کجا می تونیم روح همه اونا رو پیدا کنیم؟
-هی بچه ها من دارم میگم یک راهی بلدم!
-اونم تا فردا صبح!
-ولی جدیه! اگه پیداشون نکنیم لرد ممکنه تمامونو بکشه!
-اون وقت باید از ما هم حلالیت بطلبه!
-من دارم میگم یک ایده دارم!

همه به سمت منبع صدا برگشتند. آملیا در حالی که سعی می کرد در یک زمان به همه چشم غره برود، غرید:
-چه عجب!

ریگولوس کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
-مطمئنید آملیا گفت که یک ایده داره؟

صورت دخترک مثل یک گوجه فرنگی با کمی کک و مک شده بود! فریاد زد:
-البته که من بودم! مشکلی داری ریگول؟
-البته که نه اسب!
-چیـــــــــــــــ گفتی؟
-گفتم اسب.
-
-
-اه بس کنید دیگه! ساکت می شید یا معجون خفه شید بریزم تو حلقتون؟
-آملیا میخوای ایدتو بگی یا اره ات کنم؟

دخترک که تا به حال اینقدر مورد توجه همه نبود، موهای بلند ریگولوس را رها کرد و با هیجان گفت:
-البته! من یک ایده دارم.
-خب اینو که قبلا هم گفتی.
-سرکاریم بابا!
-نه نه! واقعا یک ایده دارم. ما میتونیم به جای اینکه بریم دنبال روحها، روحها رو بیاریم اینجا!
-یعنی...صبر کن ببینم...
-بله منظورم احضار روحه!

همه با فرمت به دخترک خیره شدند! آیا این همان آملیا دست و پا چلفتی و بی عرضه ی قبلی بود؟

ریگولوس زیر لب غرغر کرد:
-مطمئن از یکی مشورت گرفته. اسب متقلب. آخ! ول کن موهامو دختره لوس!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۹ ۰:۱۴:۴۷

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۴
#21

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
رودولف با صورتی زخمی و با حالتی دست از پا درازتر به اتاق خود در خانه ی ریدل ها آپارات کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود .هنوز پیش ارباب نرفته و موضوع را به او نگفته بود . نمی دانست چگونه به ارباب بگوید که نتوانسته بود خواسته ی او را انجام دهد . میدانست شکنجه ای سخت در انتظارش است .

فلش بک :

بعد از اینکه رودولف به سمت کمد رفت صدای بسته شدن در پشت سرش در اتاق پیچید . مدیر رفته بود . رودولف تنها بود .
چند نفس آرام کشید و دستگیره ی کمد را گرفت و آن را باز کرد و با کمال تعجب ، هیچ اتفاقی نیفتاد .
رودولف برای مطمئن شدن چندین بار در کمد را باز و بسته کرد ، هیچ اتفاقی نیفتاد ناگهان صدایی درست از پشت سر به طوریکه فقط نیم متر با رودولف فاصله داشت گفت :
- خودتو خسته نکن . ما خیلی وقته بیرون اومدیم .

رودولف بعد از دو متر پریدن به هوا ، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد . روحی کم سن و سال ، لاغر واستخوانی با پوستی چسبیده به بدن در حالی که لباسی پوسیده به تن داشت و او را شدیدا به زامبی شبیه کرده بود ، درست مقابل او ایستاده و به او نگاه می کرد . چشمانش بی روح و خاکستری رنگ بود .
درحالیکه رودولف مشغول آنالیز کردن او بود ، گفت :
- تعجب میکنم تام یکی دیگه رو فرستاده اینجا .

رودولف که دیگه از حالت به در اومده بود گفت :
- تو ... تو دیگه کی هستی و اینکه چطور جرئت میکنی ارباب ما رو به این اسم صدا بزنی ؟
- من کی هستم ؟ یعنی تام بهت نگفته تو رو به ملاقات چه کسی میفرسته ؟
- مگه من نگفته بودم حق نداری ارباب رو به این اسم صدا بزنی . کروشیو .

طلسم به جای برخورد با روح ، از آن گذشته و به دیوار پشت سر او برخورد کرده و آن را خرد کرده بود .

روح با حالتی بی تفاوت به این صورت : ، پرسید :
- نگفتی منو میشناسی یا نه ؟
- بله . یادم نبود . میشناسمت . تو روح یکی از اون دو نفری هستی که ارباب در زمان نوجوانی کشته بودشون . راستی اون یکی کجاست ؟
- فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه .
- خب ، بگذریم . من اومدم از طرف اربابم ازتون حلالیت بخوام .
- حلالیت ؟ به نظر خودت جواب من چی میتونه باشه ؟

رودولف کمی با حالت به روح نگاه کرد و سپس گفت :
- خب معلومه که قبول میکنی . اگر هم یوقت قبول نکردی خودم قبولت میارم .
- باید بگم که من قبول نمیکنم و اینم باید بگم که تو هم هیچکاری نمی تونی انجام بدی چون من روحم و هیچ چیزی در من اثر نداره ولی تو زنده ، فانی و تاثیر پذیر هستی . حالا هم اگه نمیخوای بلایی سرت بیاد بهتره زودتر از اینجا بری چون من کارای مهمتری برای انجام دادن دارم .
- اگه نرم چی ؟ من به اربابم وفادارهستم و تا خواسته اش رو انجام ندادم از اینجا نمیرم . مثلا میخوای چیکار کنی ؟
- مجبورم نکن نشونت بدم .
- اتفاقا میخوام نشونم بدی .
- خودت خواستی .

پایان فلش بک :

هنوز در افکارش غوطه ور بود که در اتاق باز شد .

لرد سیاه

فلش بک در یتیم خانه بعد از رفتن رودولف :

ریتا اسکیتر :
- خیلی ممنون جانسون . نقشت رو خیلی خوب بازی کردی . چیزی رو که می خواستیم فهمیدیم . کاری هم رو که در ازای این کار ازمون خواسته بودی ، انجام دادیم . فعلا دیگه با تو کاری نداریم میتونی بری .

روح در حالیکه از فیلم بازی کردن خودش راضی بود و همچنین از اینکه کمی با رودولف تفریح کرده بود ، خوشحال بود ، یتیم خانه را ترک کرد .


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۷ ۱۵:۴۴:۴۵
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۷ ۱۵:۴۸:۰۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴
#20

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین

رودولف وینکی را جلوی پای ارباب گذاشت و خودش به یتیمخانه آپارات کرد به دفتر مدیریت یتیمخانه
-این یعنی چی یعنی چی ؟
- چی یعنی چی آقای محترم؟
رودولف با دستپاچگی خودش را جمع و جور کرد و گفت :یعنی این که این یعنی چی؟
-این یارو ی تخته اش کمه نگهبان بیا اینو ببر .
رودولف که نگهبانان ماگل چهار شونه رو دید احساس کوچکی کرد با این افکت داد زد الان بلا نسبت ارباب مثل خر یه کورشیو میزنیم بمیری ها
نگهبان:
رودولف:
مدیر:
برو بابا یعنی چی کورشیو میزنم بمیری مدیر پرورشگاه روی صندلی نشست و چشمانش را بست بعد نفس عمیقی کشید و بعد از مدتی گفت: آقای نمی دونم چی چی لطفا بگید منظور شما چیه.
رودولف با چوبدستی کت شلواری ظاهر کرد آن را پوشید و روی صندلی نشست.
مدیر و نگهبان:
ببینید خانم مدیر لرد سیاه اعظم بزرگ دارک باحال خوشتیپ جنتلمن خبیس ما می خواد از تمام کسایی که کشته حلالیت بگیره ما اومدیم اینجا تا حلالیت بگیریم خلاصه مارو ببرید به اتاق 103
رودولف نفسی عمیق کشید و خودش را روی صندلی ولو کرد

مدیر که مغزش تحمل این همه اطلاعات را نداشت برای نیم ساعت همینجوری باقی ماند
رودولف هم تمام نیم ساعت سرش توی موبایلش بود که از فروشگاه کناری خریده بود

بعد از مدتی که مغز ماگل مدیر لودینگ کرد سرش را بالا گرفت گفت پس شما می خواید برید به اتاق 103 تا حلالیت لرد نمی دونم چی چی شده تون رو بگیرید
- کورشیو تو به لرد توهین کردی کورشیو
مدیر روی زمین افتاد و بعد از مدتی بی هوش شد نگهبان هم که ترسیده بود مثل سوسک کوچیک شد و فرار کرد

رودولف:
مدیر: :worry:
نگهبان:
مدیر بعد از دو ساعت به هوش آمد و خودش را جمع کرد بدون هیچ حرفی سمت اتاق 103 راه افتاد رودولف هم دنبال او راه افتاد
در همین زمان خانه ریدل ها
-کورشیو
-نههههههههههههههههههههههه
-خفه مابین سخنان ارزشمند ارباب نپر اوتو در حالی که هدفون را از روی گوشش بر می داشت این را گفت
-کورشیو
-
ورونیکا آرام جلو آمد و گفت: ارباب رودولف ظمن ابراز علاقه خاص در اس ام اس خود گفت سلام من را به ارباب برسانید من الان در راه اتاق 103 هستم برام دعا کنید
ارباب با ویوی خاص و مرموزی برگشت و گفت:یعنی تونسته از سیستم دفاعیشون رد بشه؟
اسنیپ جلو آمد و گفت :تا الان که بله تونسته از سیستم دفاعیشون رد بشه :pashmak:

فلش بک پرورشگاه

خانم محترم این اتاق که خالیه
بله از خیلی سال پیش خالیه اما چند وقت پیش دوتا خانوم اومدن که مثل اینکه بعدش فرار کردند برای همین در این اتاق را قفل کردند
-آهان بله ورونیکا و آیلین بودن
رودولف با نا امیدی وارد اتاق شد و بعد از نفس عمیقی به سرعت در کمد را باز کرد و ...تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط مونیکا ویلکینز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۲۲:۵۷:۰۴

만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#19

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
تصویر کوچک شده


یتیم خانه بعد از فرار

سر تا سر اتاق به هم ریخته بود و هر جای آن چیزی شکسته. مه هنوز در فضا تنها حکمران بود و تمام آنجا را زیر سلطه خود داشت. صداهای جیغ و دادهایی که مو را به تن آدم سیخ می کرد، دیگر فروکش کرده بودند و فضا در آرامشی محض فرو رفته بود. حال که همه چیز آرام تر شده بود، اتاق جور دیگری به نظر می رسید. طوری که شاید قبل از آن هیچ کس حتی تصورش را هم نمی کرد.
- بمیری ریتا! عجب نقشه ای بود، پیری!
- از یه دختر با کمالات یه همچین چیزی عادیه عزیزم!
- اصن این آستاکبار ستیزیت منو کشت!

ریتا آرام و با وقار همچنان که با کفش های پاشنه بلندش از پشت پرده کنار پنجره بیرون می آمد، با تکانی به چوبدستیش مه را از بین برد. سپس چوبدستیش را به سمت وسایل شکسته گرفت، وردی را زیر لب زمزمه کرد که باعث ترمیم شدن همه آن ها شد و سپس رو به هری کرد و گفت:
- خوب اینم درست اجرا شد. بریم ببینیم پروف دیگه چی میگه!
- آی زخمم! داره می سوزه! الانه برم ذهن لرد!

ریتا چشم غره ای به او رفت و لگدی نثار مبارک کرد که به عنوان لگد مینیوفن اثر کرد و هری را از ذهن لرد سیاه بازگرداند. بعد از تسکین زخم بیکار هری، هر دو دست های همدیگر را گرفتند(آپارات باید به هم وصل باشن منحرف، نمیشه... می فهمی؟ نمیشه!) و به خرابه گریمولد آپارات کردند.

قصر ریدل

- کرشیو!
- غلط کردم...
- کرشیو!
- ارباب... به مرلین... بوق خوردم!
- الان هر چی بخوری نخوری برای ما مهم نیس... کرشیو!

ناگهان در با صدای مهیبی باز و ورونیکا نفس نفس زنان وارد شد. لرد سیاه دست از شکنجه برداشت و نگاهی خبیثانه به ورونیکا نگاه کرد.
- به به ببین کی اومده پیش ما... ورو عزیزم بیا جلوتر! می خوام بهتر چهرتو ببینم!
- ار... ارباب... ایلین راست میگه... ما... ما...
- اینقدر مو مو نکن یا مثل جادوگر میگی چی شده یا طور دیگه ای ازت حرف می کشم!

ورونیکا آب دهانش را قورت داد و با صدایی گرفته تمام ماجرا را توضیح داد. بعد از تمام شدن صحبت هایش لرد همچنان ساکت، آرام و با چشم هایی بی حس به ورونیکا نگاه می کرد و معلوم بود دارد به چیز مهمی فکر می کند. آیلین میان صحبت های او بلند شده بود و کنار او همچنان که می لرزید، ایستاده بود. هر دو کاملا از عاقبت شومشان با خبر بودند که...
- ببینیم گفتید از یه نفر دستگاه مشنگی خریدید؟
- بله ارباب...
- چه شکلی بود؟
- والا زیاد یادمون نمی آد ولی...

آیلین به میان حرف های ورونیکا پرید و گفت:
- ما هیچ راه دیگه ای نداشتیم... ارباب ما رو ببخشین... تنها راه ما برای حلالیت گرفتن همون بود!
- منظور ما این بود که شاید به شما تسترالا حیله زده باشن!

هر دو با هم گفتند:
- چی؟
- بله، امکانش کاملا هست. ما خودمون از این کارا زیاد کردیم. البته دوران جوونیمون! همون موقع ها که تو یتیم خونه بودیم...

لرد با گفتن این حرف ها برگشت و آرام با قدم هایی که صدایشان در خانه ساکت ریدل ها طنین انداز بود، شروع به قدم زدن کرد.
- اون روح هایی که گفتین چه شکلی بودن و تو چه شرایطی به وجود اومدن؟

آیلین به خود لرزید.
- اونا سفید بودن مثل برف. اول که وارد شدیم و کسی نبود، همون طور که ورو گفت یه صدا از اون وسیله در اومد و ما هم...

لرد ایستاد و فریاد زد:
- می دونیم تسترال های مادر سیریوسی، دو بار قصه مزخرفتون را شنیدیم! می خوام وقتی رو که اومدنو به ما بگید. می فهمید؟
- باشه... باشه ارباب، فقط به خودتون مسلط باشین. وقتی که در کمدو باز کردیم همه جا رو مه گرفت و صداهای فریادها و جیغ ها، همه جا رو پر کرد. بعدشم که...

لرد دستش را به نشانه سکوت بالا برد و دوباره شروع به قدم زدن کرد. آیلین و ورونیکا زیر چشمی به هم نگاه می کردند و در چهره رنگ پریده هر دو ترس موج می زد. دقایق به سختی تلف شدند تا بلاخره لرد سیاه برگشت و گفت:
- این وسط یکی داره با ما بازی می کنه! ولی کی و چرا؟ یکی که از نقشه ما با خبره و راه به نتیجه نرسیدنش هم بلد! رودولف... رودولف...

در باز شد و رودولف همچنان که وینکی را سر و ته گرفته بود، به همراه قمه اش، وارد شد.
- این چه وضعیه؟
- ارباب داشت با مسلسلش اوتو رو تهدید می کرد که نجینی رو بده بهش!

وینکی سرش را به علامت نفی تکان داد و فریاد زد:
- رودی دروغ گفت ارباب... رودی دروغ گفت ارباب!

لرد نفس عمیقی کشید و رو به رودولف گفت:
- رودی، اونو بده به من. بعدا به حساب کسی که ماردار ما رو تهدید کرده می رسیم و اما تو رودی، دوباره به همراه این دو کودن به یتیم خونه میری و بررسی می کنی ببینی اونجا چه اتفاقی افتاده!
- رودی بی مدرک برنخواهد گشت...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#18

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
آیلین به سمت در رفت و آن را باز کرد و وارد شد. لرد سیاه بر روی کاناپه نشسته و سخت در فکر بود.

- اهم.

- آه آیلین تو هستی ؟ببینم به این زودی توانستی خواسته ما را انجام بدهی ؟

- اممم .... چیزه ...

در همان لحظه :

- کات. اصلن معلوم هست دارید چیکار میکنید ؟ چرا سکانس های قبلی رو تکرار میکنید بوقیا ؟

- با مایی ؟ یه آوادا بزنیم بچسبی کف زمین ؟

- مثل اینکه متوجه نیستی با کی داری حرف میزنی ؟ اخراجت کنم بفهمی تهدید کردن کارگردان چه عاقبتی داره؟

-ما را تهدید میکنی تسترال ؟ بدهیم پدر پدر سوخته ات را در بیاورند پدر سوخته ؟ بدهیم ...

بله. بله. مثل اینکه درگیری مفصلی بین دارک لرد و دایرکتور پیش اومده و ما هم ناچارا این قسمت رو حذف میکنیم و توجه شما رو به ادامه داستان جلب می نماییم :

- آیلین. خیلی وقت است تو را ندیدیم. چه شده به اینجا آمدی ؟

- ارباب ، راستش من و ورونیکا داشتیم دستور شما رو انجام میدادیم ولی ...

- ولی چی آیلین ؟

- ولی به یه مشکل خیلی خیلی بزرگ برخوردیم.

- چه مشکلی ؟

-

- گفتیم چه مشکلی ؟

- خب. راستش ... ما ... ما ...

- می گویی یا کروشیو بزنیم ؟

- باشه ، باشه الآن میگم. ما به اون یتیم خونه رفتیم و ... و روح اون دو نفر رو احزار کردیم ولی اونا ... خب راستش اونا گفتن ما زندونی هستیم توی کمد و ما هم در کمد رو باز کردیم و بعد اون روح ها اومدن بیرون و گفتن حالا ما انتقام میگیریم و اینا. ارباب باور کنید ما روحمونم خبر نداشت اینجوری میشه. ارباب ما رو ببخشید ... ما ... ارباب؟

-


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۸ ۲۱:۴۲:۵۷
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۹ ۸:۵۲:۰۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#17

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
ا-م-ی-ب-ن-س-و-ن... .

آیلین نام هردو قربانی را تایپ کرد و سپس دکمه قرمزی را که دستگاه را فعال میکرد را ،فشار داد.

دستگاه با صدای سوت مانندی روشن شد اما هیچ اتفاقی نیفتاد.آیلین و ورنیکا مدتی منتظر ماندند اما هیچ اتفاقی نیفتاد.آنها منتظر ماندند و بازهم انتظار... .

-فایده ای نداره؛این کار نمی کنه...الکی وقتمون باهاش تلف شد.

-درسته...این از همون آشغال هایی که مشنگ ها برای ترسوندن همدیگه ازش استفاده می کنن.

-اون پیرمرده دروغ میگفت...قسم می خورم...

آیلین نتوانست حرفش را تمام کند؛زیرا در همان لحظه،صدای ضعیفی از دستگاه به گوش رسید:
-کمک...کمک...کسی اونجاست؟...خواهش میکنم...اینجا خیلی سرده.

-آیلین؟!تو یک چیزی نشنیدی؟!!

آیلین بدون این که پاسخ ورونیکا را بدهد،به آرامی به سمت دستگاه رفت و در بلند گوی گرد آن،شروع به صحبت کرد:

-شما کجایین؟تو این اتاق هستین؟

سکوت

سکوتی طولانی و سهمگین

-لطفا به ما کمک کنین...خواهش می کنم.

-صدامو میشنوی؟خواهش می کنم به من بگو کجا هستی؟

آیلین تقریبا در حال داد زدن بود.ورونیکا گفت:
-شاید فاصله زیادی باهاشون داشته باشیم.

دوباره صدای نجواگونه ای شنیده شد:
-شما میتونین به ما کمک کنین؟ما برای مدت طولانی اینجا گیر افتادیم...خیلی خوشحال خواهیم شد... .

صدای دیگری ادامه داد:
-خیلی ممنون می شویم...لطفا... .

آیلین صورتش را به بلند گو چسباند و گفت:
-ما میتونیم کمکتون کنیم.فقط بگین کجا هستین!

صدایی ضعیف که به نظر می رسید از راه خیلی دوری می آید،پاسخ داد:
-در کمد...خواهش میکنم...ما مدت طولانی در کمد بودیم...خواهش میکنم... .

آیلین و ورونیکا لحظه ای به یکدیگر خیره شدند.اما بعد هردو به سمت کمدی که در اتاق قرار داشت رفتند.ورونیکا،دستش را روی دستگیره کمد گذاشت؛چند ثانیه مکث کرد سپس آن را چرخاند.

هیچ چیزی در کمد نبود.

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد:موجی از هوای سرد و نیرومند؛آیلین و ورونیکا را به سمت دیگر اتاق هل داد.هوای سرد؛بوی گوشت گندیده می داد.و در همان حال هوای سرد و متعفن،اطراف آن ها را فرا گرفت.

ورونیکا فریاد زد:زود باش در کمد رو ببند!

آیلین در حالی که بینی خود را با دست گرفته بود به سمت کمد رفت که ناگهان صدای جیغ بلند و ترسناکی او را سر جای خود میخکوب کرد.

صدا هر لحظه بلند و بلند تر شد تا جایی که به صدای کر کننده ای تبدیل شد.
از ورای آن جیغ صداهایی شنیده می شد.نجوا هایی همراه با هیجان.

-آزاد...
-ما آزاد شدیم...بالاخره آزاد شدیم!
-باید سزای این کارشون رو بدن!
-مرگ...بزودی آن ها هم به ما ملحق میشوند!

آیلین روی زمین افتاده بود.لحظه ای چشمانش را باز کرد و ورونیکا را دید که گوشه ای کز کرده بود و با دو دست سرش را چسبیده بود.

صدای جیغ هنوز قطع نشده بود.آیلین سینه خیز به طرف ورونیکا رفت و همین که دستانش نقطه ای از بدن ورونیکا را لمس کردند؛روبروی خانه ریدل ها ظاهر شدند.
هر دو مدتی بی حرکت روی زمین افتادند هنوز می توانستند صدای جیغ را در گوش هایشان حس کنند و چند لحظه بعد از روی زمین بلند شدند.

آیلین با دست به خانه ریدل ها اشاره کرد و گفت:
-باید به ارباب بگیم...فکر می کنم...ارواح مشنگ ها با جادوگر ها فرق دارن...می خواستن ما رو بکشن!

ورونیکا مخالفت کرد و گفت:
-دفعه قبلی من گفتم.الان نوبت توئه.

-اصلا دوباره سنگ،کاغذ،قیچی می کنیم.

- موافقم


و سر انجام بعد از چند دقیقه ورونیکا برنده شد .

- ورونیکا ، به نظرت چجوری به ارباب بگم ؟؟؟
- نمیدونم . تو باختی خودتم یه فکری بکن . در ضمن من همینجا منتظرت میمونم.
- باشه نامرد . دارم برات .

ورونیکا:
آیلین:

آیلین با ترس در خانه ریدل ها را باز کرد و وارد خانه شد.


ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.