(پست پایانی)
مرلین از پاهای اسنیپ گرفته بود و او را می کشید. اسنیپ نیز سعی داشت با چنگ زدن زمین جلوی مرلین را بگیرد و بتواند از دستش خلاص شود. اما مرلین با توجه به اینکه در بارگاه ملکوتی بود، قدرت بیشتری داشت و در این رقابت در حال پیروزی بود. اسنیپ که دید دیگر کاری از دستش بر نمی آید، در نهایت معصومیت، خودش را به مرلین سپرد و زمین را ول کرد و داخل بغل مرلین پرت شد.
- اگه صدمه ای ببینیم کل امتیازات ساعت های شنی رو برمیداریم و به اسلی اضافه میکنیم!
-
مرلین چند لحظه به همان حالت به اسنیپ نگاه کرد و بعد در حالیکه وانمود میکرد هنوز در حال کشمکش با وی است، در گوشش گفت:
- به حرفم گوش کن. باید از اینجا بریم. اگه بمونی معلوم نیست چه بلایی سرت میاد! در ضمن، اونقده اون ساعت های شنی بدبخت رو انگولک نکن!
اسنیپ که حالا ژست چند دقیقه پیش مرلین را به خود گرفته بود، با همان حالت به افق خیره شد و دیگر تقلایی نکرد.
نیم ساعت بعد:مرلین با روش مذکور توانست هر دو گروگان را از مهلکه خارج کند. در طی انجام این عملیات آندرکاوری و مخفیانه، مورگانا کوچکترین حرکتی نکرده بود و هنوز منتظر بود تا مرلین کمی آرام شود تا دوباره دعوا با او را از سر بگیرد.
مرلین پس از اینکه توانست اسنیپ و رودولف را خارج کند، دوباره پیش مورگانا و هکتور و آرسینوس برگشت. آرسینوس شدیدا در حال جو دادن به هکتور بود و هکتور نیز با توجه به جذابیت ذاتی خودش، توانسته بود مشتریانی برای معجون هایش پیدا کند.
- آی خونه دار و حوری دار؛ زنبیلو بردار و بیار! معجون دارم توپ! راز جوون موندن رو از من بپرسید.
- آقا، این معجون هاتون کار هم میکنه یا الکیه؟
- همشون صد در صد تضمینیه حوری خانم. اصلا شما ببر، همون لحظه اول جوون نشدی، بیا یقه منو بگیر!
- راست میگه؛ خیلی کارش خوبه!
آرسینوس از اینکه میتوانست کاری بکند که هکتور بیش از پیش در دردسر بیفتد، بسیار خوشحال بود و تمام سعیش را می کرد تا معجون های هکتور بیشتر به فروش برسند. مرلین نگاهی به چهارشنبه بازاری که درست شده بود انداخت و از کنارش رد شد. کار مهم تری برای انجام داشت. پیش مورگانا که رسید، ایستاد.
- من دیگه به هیچ وجه دست به سیاه و سفید نمی زنم. برو به همون حوری جون هات بگو که بیان و پخت و پز بکنن! بعدشم، اصلا به هیچ کسی مربوط نیست که کجا میرم و میام.
مورگانا جیغ زنان این حرف ها را گفت و کیف دستی اش را بلند کرد تا مرلین را بزند. مرلین نیز پیر بود، علیل بود، شکسته شده بود، بدبخت بود... به همین دلیل نتوانست جاخالی بدهد و با شدید ترین وضع ممکن، به آغوش آرسینوس پرت شد.
- پیامبر عزیز، باید به اطلاعتون برسونم که من هیچ گرایش دامبلی ای ندارم و جیگر اسم بنده با گاف مکسور خونده میشه و همچنین ...
مرلین به ادامه حرف های آرسینوس گوش نکرد. در حقیقت نمی توانست گوش بدهد. ضربه ای که به سرش خورده بود باعث شده بود تا تمام خاطرات چند وقت گذشته به ذهنش برگردد. حتی الان بهتر می توانست درک کند که چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است!
- ممنونیم وزیر عزیز! ولی فعلا کاری رو باید تموم کنم. بهتره حواست به هکتور باشه، ما دلمون نمیخواد حوری هامون کور و کچل و منگل بشن!
مرلین دوباره پیش مورگانا برگشت. اما اینبار با هوشیاری کامل و توانست از دو ضربه اول مورگانا جان سالم به در ببرد. هنوز 1 جان اضافه داشت. باید مرحله را درست می رفت تا بتواند تمام کند!
- مورگانا! ما نمیدونیم سر چی ما رو چیز خور کردید. نتونستیم بریم و از اول سوژه بخونیم، فقط از خلاصه خوندیم و اومدیم. هر ایده و نیتی پشت این کارتون داشتید، به ما ربطی نداره دیگه! ما از همین الان شما رو سه طلاقه می کنیم. برگردید به خونه پدرتون.
مورگانا دلش می خواست مرلین را بکشد، تکه تکه اش کند و آتشش بزند. البته اگر می توانست تمام این کار ها را می کرد، اما متاسفانه نمی توانست آسیبی به پیامبر مملکت بزند. علاوه برآن، مرلین در اداره آثار باستانی نیز ثبت شده بود و کوچکترین آسیبی به وی پیگرد قانونی داشت. به همین دلیل فقط گفت:
- با من بودن لیاقت میخواد! بعله آقا!
بدین ترتیب مورگانا سعی کرد از میزان ضایع شدگی خود کم کند ( البته شاید هم همه چیز اتفاقی بود، تقصیر نویسنده است که کل سوژه را از اول نخوانده!
) و به سمت خانه پدری اش راه افتاد. مرلین نیز بعد از بیرون انداختن هکتور از بارگاه ملکوتی، در تخت حکومت خویش نشست و سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کرد و این عشق پر شور نیز به دنیا نیامده در نطفه خفه شد تا دیگر مرلین بدبخت نشود.
پایان- اوهوی! پس من چی؟
- جمع کن بابا! پایان رو زدم!
- میرم به ارباب میگما اون روز داشتی چیکار میکردی؟
- کدوم روز؟
- همون که تو اتاقشون رفته بودی و ...
- باشه باشه، هیچی نگو.
آرسینوس نیز بعد از این اتفاقات، بعد از اینکه یک حوری از مرلین جایزه گرفت، به خوبی و خوشی با جایزه اش زندگی کرد!
پایان!!