همچنان که رودولف با چشمان ساحره بینش میکوشید شخص مناسبی را بیابد که کمی از نظر عقلی سالم باشد، ناگهان شخصی را دید که به دور از هرگونه دعوا و خون و خونریزی شخصی با لباسی سیاه و با نقابی پارچه ای که روی سر خود گذاشته بود، نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود.
رودولف در حالت اسلوموشن و در حالی که موهایش را مرتب میکرد و لبخندی میزد که چهره اش را زشت تر از همیشه میکرد و از هر طرفش اشیاه پرتاب میشدند به سوی وی رفت.
- اهم... سلام علیکم... در نگاه اول من فکر میکنم شما ساحره هستید... نه؟
- سلام... خیر... یعنی بله و خیر.
نگاه رودولف کمی دچار شک و تردید شد...
- اصلا شما کی هستید اینجا؟
- کاربر مهمانم... اومدم یه نگاه به تاپیک بندازم... شاید خوشم اومد و ثبت نام کردم!
- عه؟! یعنی ممکنه یه ساحره بسیار زیبا از شما در بیاد؟ میدونید که من به ساحره هایی که هنوز معرفی شخصیت نشدن هم علاقه خیلی خاصی دارم!
- خیر... من میخوام یه شخصیت جادوگر بردارم!
- راه نداره حالا ساحره بر...
- رودولف! رودولف! رودولف!
- اه... حرف نزنید دارم مخ کاربر مهمان رو میزنم که جذبش کنم به سایت!
خب... داشتم میگفتم... شما چرا نمیخواید ساحره باشید؟ اتفاقا نقش های ساحره خیلی خوبی داریم ها!
- نمیخوام دیگه... عه... زور نیست که؟
- نه خب... ولی بازم اگر خواستید ساحره بشید بدونید که قمه های من حافظ جان و مال شما و... عه... چی شده؟!
رودولف با ناراحتی غرغر کرد... کاربر مهمان محو شده بود و رودولف نتوانسته او را اجیر کند تا گیبن را پیدا کند. رودولف درمانده بود... رودولف خسته بود... رودولف حتی اهمیتی نمیداد اگر اره ورونیکا همانوقت مستقیم به میان دو چشمش فرو میرفت... رودولف باید کسی را میافت که گیبن را پیدا کند. همچنان که داشت تفکر میکرد ناگهان چهره کبود شده ریگولوس را مقابل خود دید... دزد ریز و موذی روی زمین افتاده بود و چیزی به گلویش پیچیده شده بود... رودولف با کنجکاوی جلو رفت و به او نگاه کرد، اما در همان لحظه ناگهان آرسینوس که کلاه وزارتش کج شده بود و روی نقابش ترک هایی به چشم میخورد روی ریگولوس پرید و نعره برآورد:
- میکشمت بلک!
- عه... تو من رو صدا کردی راستی آرسی؟ چی شده بود؟
آرسینوس همچنان که فشار کراواتش را دور گردن ریگولوس بیشتر میکرد، گفت:
- توی کلاه وزارت من جوجه پرورش داده... گند زده به کلاه، صدات کردم اگر میخوای بلایی سرش بیاری الان دست به کار بشی!
رودولف ناگهان از شدت خنده دولا شد.
- تو کلاه وزارتت جوجه پرورش داده؟! بگو جان من!
-
- وزیر مملکت هم دیوونه شد... البته از همون موقع که این رو کردی معاونت معلوم بود ها... ولی الان بیش از حد معلوم شده!
- رودولف... تا نزدم خفت کنم با کراواتم دور شو!
رودولف به سرعت از کنار وزیر خشمگین که داشت سعی میکرد معاونش را خفه کند دور شد و رفت تا شخص مناسبی را بیابد... هرچند که امیدی نداشت!