هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۱ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴
#99

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
ویولت بودلر یه گربه‌ی زشت داشت.
ویولت بودلر یه مارمولک بین موهاش وول می‌زد همیشه.
ویولت بودلر یه قورباغه‌ی نامه‌رسون داشت.

ویولت بودلر مثل گربه از درخت ِ خونه‌ی ریدل بالا می‌رفت.
ویولت بودلر مثل مارمولک از دیوار خونه‌ی گریمولد بالا می‌رفت.

و...

مسلما قرار نیست کل رول ویولت رو اینجا کپی پیست کنم.
من الان بهتون میگم ریگولوس بلک چی داشت.

"اونجایی که هستی تاریکه؟"

قلمش بیشتر روی کاغذ فشار آورد. کاغذ داشت سوراخ میشد و راستش رو بخواین ریگولوس حتی اگر از بی کاغذی می مرد و حتی اگر بجای اکسیژن کاغذ تنفس میکرد، حال نداشت بره یدونه جدیدشو بیاره. باید زودتر به نتیجه میرسید. قبل از اینکه کاغذ سوراخ شه و روحیه ی رشید و بشدت استوارش کلا قضیه ی نامه و این چرندیاتو فسخ کنه بندازه کنار.

"اونجایی که هستی میتونی ستاره ها رو بشمری؟"

قلمش بیشتر فشار آورد. میدونین... من قرار بود بهتون بگم ریگولوس بلک چی داشت.

_خیله خب... ام... تولدت مبارک! با آرزوی... هممم... خوشبختی بسیار... و... هممم...

خط خطی ش کرد.

"احساس میکنی که... هزاران مایل از خونه دوری؟"

_بسیارخب! تولدت مبارک. امیدوارم تو زندگیت به... ام... موفقیت... و...

خط خطی های جدیدی که بدن کاغذ رو خراش دادن، باعث میشدن دلش بخواد بزنه زیر میز و بلند شه بره. به جهنم که تولدش بود اصن!

میدونین... ریگولوس بلک خیلی احساس داشت. نه مثلِ... دخترا. خیلی احساس داشت. همین. خیلیا رو دوست داشت. خیلیا رو یه چیزی بیشتر از "دوست" داشت. و همونقدر که احساس داشت، همونقدرم زبون نداشت بگه. اینجا بود که کار خراب میشد. اینجا بود که نمیدونست تولد دختره ی لعنتی رو چجوری تبریک میگن.

"اونجایی که هستی... گم شدی؟"

اگه اتاق ریگولوس انقدر پر بود که جایی برای ویولت نمی‌موند، اون می‌نشست روی لبه‌ی پنجره! لبه‌ی پنجره‌ها مال ِ هیشکی نیست و آدمایی رو که لبه‌ی پنجره می‌شینن رو هم هیشکی نمی‌تونه بیرون کنه، حتی خود ِ صاحب ِ اتاق! از لردک یه عمره داره این کارو می‌کنه بپرسین!

چشمش به سمت پنجره ی اتاقش چرخید. میدونست که نمادین و سمبلیک و از این مسخره بازیا بوده ها، میدونست! ولی بازم انتظار داشت بتونه چشمای قهوه ای رنگش رو ببینه که از پشت شیشه بهش زل زدن و بار ها و بار ها تولدش رو یادآوری میکنن و گندش رو در میارن.

"وقتی خیلی دوری میتونی راهت رو پیدا کنی؟!"

میدونین... تو زندگی ریگولوس بلک اتفاقای خوب زیادی نمیفتادن. یعنی... خودش خوشحال بود! از همینقدر اتفاق خوب هم راضی بود. بغلشون میکرد. اما نمی افتادن. میدونین؟!

"اونجایی که هستی... ترسیدی؟"

کلا وقتی یه نفر یه لبخند بهش می زد، انقدر طرفو دوست میداشت که گندش در میومد و طرف میگفت داداش ول کن غلط کردم. اتفاقاتم متوجه شده بودن نباید جرئت کنن بهش لبخند بزنن. فهمیده بودن اگه بیان تو زندگیش دیگه هیچوقت نمیتونن برن بیرون.

"هزار شب تنها بودی..."

چون ریگولوس لبخند می زد... کادو می خرید... نقاشی می کشید... بغل می کرد و تو یه ثانیه به خودت نگاه میکردی و به خونه ی دورت نگاه میکردی و می دیدی ای وای. ریگولوسه. همه جاش. کلِ خونه ریگولوسه. و دیگه نمیتونستی بندازیش بیرون.

"اینم از این... ما اینجاییم! درگیر هزار جور احساس و مشغله. یه ماشین می دزدیم و می زنیم به دل اقیانوس."

در کل، آدما اصولا دو دسته ن. "دوستت دارم" ها و "منم همینطور" ها. و ریگولوس دسته ی سوم بود. تنهای تنها تو دسته ی سوم بود. دسته ی "من بیشتر" ها.

"من و تو... توی طولانی ترین شب زندگیمون... درگیر یه نور شدیم، که داره محو میشه."

شاید بخاطر این بود که ریگولوس اتفاقای خوب معدود زندگیشو... زیادی محکم بغل میکرد. نگاهش هنوزم روی پنجره و طاقچه ی لبه ی پنجره ثابت شده بود. لبه ی پنجره ها مال هیشکی نیست و آدمایی رو که لبه ی پنجره میشینن هیشکی نمیتونه بیرون کنه. حتی صاحب اتاق. ریگولوس لبه ی پنجره رو دوست داشت.

"خوشحالم که روی لبه ی پنجره ای. چون نمیتونن بیرونت کنن. هیچ کدومشون."

هیچوقت نگفت تولدت مبارک. میدونین؟! هیچوقت نگفت. تولد بنظرش چیز خوشحال کننده ای نبود، ولی خب ویولت بنظرش چیز خوشحال کننده ای بود.

آخر هم نگفتم ریگولوس بلک چی داشت. اصلا... مهم هم نیست در واقع. وقتی به لبه ی پنجره خیره شد، متوجه شد چیزایی که داره بیشتر از این حرفان که بشه نام برد.

ویولت بودلر یه گربه داره.
یه مارمولک.
و یه قورباغه.

و...

؟!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ ۰:۰۶:۵۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
#98

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت بودلر یه گربه‌ی زشت داشت.
ویولت بودلر یه مارمولک بین موهاش وول می‌زد همیشه.
ویولت بودلر یه قورباغه‌ی نامه‌رسون داشت.

ویولت بودلر مثل گربه از درخت ِ خونه‌ی ریدل بالا می‌رفت.
ویولت بودلر مثل مارمولک از دیوار خونه‌ی گریمولد بالا می‌رفت.

و..

ویولت بودلر مثل قورباغه جست می‌زد وسط زندگی ِ آدما!..
***

- هی! سلام!

جیمزتدیا چشماشونو تو حدقه گردوندن. جیمزتدیا، جیمزتدیا بودن. نفر سومی بینشون معنی نداشت. جیمزتدیا، آواتارای دو نفری و سپر مدافع‌های گرگ و نهنگ بودن. جیمزتدیا، یه روح توی دو تا بدن بودن.

و حالا این دُم اسبی ِ سیریش چی می‌خواست از جونشون؟!

ویولت بودلر جست زد وسط زندگی‌شون. داد زد سلام. خندید. چشماش هم خندیدن. و اطمینان دادن:
"نمی‌تونین از شرّم خلاص شید رفقا!"
***

- هی! سلام!

لرد ولدمورت جذبه داشت. لرد ولدمورت خفن بود. لرد ولدمورت رئیس مرگخوارا بود. سیاه و ترسناک و..
کچل!

- من از کله‌ی کچل خیلی خوشم میاد! مث سرسره‌ می‌مونه واسه دست! ویـــــــــــــــــژژژژژ!..

لرد ولدمورت از "بنفش" متنفر بود. لرد ولدمورت از قورباغه هم متنفر بود. اون از بغل شدن، قاصدک‌ها، شکلات‌های ترقه‌ای، چیزکیک ِ هویج، چایی، خنده و "دوستت دارم" هم متنفر بود.

ویولت بودلر یک عالمه از همه‌ی این‌ها با خودش داشت. ویولت بودلر "لردک" رو دوست داشت. شکلات‌ترقه‌ای تو جیباش بودن. قاصدک لای موهاش و یه عالمه خنده و بغل داشت با خودش!

ویولت بودلر جست زد وسط زندگی ِ لردک. داد زد سلام. خندید. چشماش هم!
"نمی‌تونی از شرّم خلاص شی لردک!"
***

- هی! سلام!

ماری مک‌دونالد..

ماری مک‌دونالد.. عزیزترین ِ زندگی ویولت بود. دختر ساکت و موفرفری مرگخوارا، حتی خودشم نمی‌دونست چقدر.. چقدر برای ویولت معنی داره. حتی خودشم نمی‌دونست ویولت وایمیسه روی پشت بوم گریمولد و خیره می‌شه به ستاره‌ها..
- اونجایی که تو هستی.. تاریکه؟.. اونجایی که تو هستی.. می‌تونی ستاره‌ها رو بشمری؟.. اونجایی که تو هستی.. حس می‌کنی یه عالمه از خونه دوری؟..

ماری و لواشکاش و لاکی‌ش، هیچ ایده‌ای نداشتن که چقدر عزیزن. راستش.. سخت بود گفتن ِ این که کدومشون وسط زندگی اون یکی جست زدن. دو تا چشم بودن که خیره شدن به همدیگه.. دو تا منحی با معنی نشست روی لباشون..

"نمی‌تونی از شرّم خلاص شی.. رفیق!"
***

- هی! سلام!

سر و ته آویزون شد از لبه‌ی پنجره‌ی اتاق ریگولوس بلک. نیشش تا بناگوشش باز بود و احتمالاً، هیچ اهمیت خاصی هم به قیافه‌ی ماستی که پشتش "لبه‌ی پنجره‌ی اتاق من چه غلطی می‌کنی؟!" رو می‌شد خوند، نمی‌داد. اهمیتی به تابلوی ظرفیت تکمیل ِ زندگی ریگولوس هم نمی‌داد. اون لیلی داشت. آملیا داشت. آرسینوس و لرد داشت.

و ویولت بودلر جست زد وسط ِ زندگی‌ش!
با این اطمینان راسخ که مثل همیشه، می‌تونه خودشو بچپونه تو زندگی ملت!
"نمی‌تونی از شرّم خلاص شی پسر!"
***

ویولت همیشه همین بود. راستشو اگه بخواید، قصد هم نداشت خودشو اصلاح کنه. اون دوست داشت مثل گربه از درخت ِ پشت ِ خونه‌ی ریدل بره بالا، مثل مارمولک از در و دیوار گریمولد بره بالا و..

مثل قورباغه جست بزنه وسط زندگی ملت.

خودشو تحمیل می‌کرد. خودشو به آدمای زیادی تحمیل می‌کرد. حتی اگه باعث دردسرشون می‌شد. حتی اگه ناراحتشون می‌کرد. ویولت یه تابلوی "هی! اومدم دردسر درست کنم!" ِ متحرک بود. ولی اهمیتی نمی‌داد اصلاً!

اگه جیمزتدیا قایم می‌شدن از دستش، پیداشون می‌کرد. می‌رفت پیداشون می‌کرد و باز از روی پشت بوم گریمولد، می‌نشست به تماشاشون. نمی‌ذاشت بزرگ بشن.. نمی‌ذاشت آسیب ببینن.. نمی‌ذاشت.. خنده‌هاشونو ببازن!

اگه لردک پشت پنجره‌ش دیوار می‌کشید، از دودکش میومد! از دودکش میومد و می‌پرید وسط اتاقش با صورت ِ دودی و جیغ می‌زد: «لــــــــــــــردک! » و انقدر.. انقدر.. انقدر.. اذیتش می‌کرد.. انقدر اذیتش می‌کرد تا بالاخره دادش در بیاد: «بنفش! » و اونوقت همه‌چی سر ِ جاش بود!

اگه اتاق ریگولوس انقدر پر بود که جایی برای ویولت نمی‌موند، اون می‌نشست روی لبه‌ی پنجره! لبه‌ی پنجره‌ها مال ِ هیشکی نیست و آدمایی رو که لبه‌ی پنجره می‌شینن رو هم هیشکی نمی‌تونه بیرون کنه، حتی خود ِ صاحب ِ اتاق! از لردک یه عمره داره این کارو می‌کنه بپرسین!

اگه ماری اتاقش رو خالی می‌کرد و می‌رفت یه جای دووور.. ویولت.. دنبالش می‌رفت.. می‌رفت تا پیداش کنه.. می‌رفت تا کنارش وایسه.. تا کنارش بجنگه.. تا بسازن با هم آرزوهای مشترکشون رو.. اونقدر می‌رفت دنبالش تا بالاخره ماری بفهمه که اون همیشه کنارش وایمیسه.. "کسی که همیشه هست.. موقعی که دیوونه این، خوشحالین، یا ساکت و تاریکین. میجنگه در کنارتون.."

و ویولت یادش نره.

ویولت بودلر یه گربه داره.
یه مارمولک.
و یه قورباغه.

و..

دوستای کم.
اما محشر..!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۴ ۱۶:۵۸:۴۵

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
#97

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین

ﺑﺎﺩ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ, ﺯﻭﺯﻩ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ. ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﺮﮒ ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ اﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﺩﺭﺩﻧﺎﻛﻲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻩ ﺯﻭﺯﻩ ﻣﻴﻜﺸﺪ.

ﻗﻂﺮاﺕ ﺑﺎﺭاﻥ ﻭﺣﺸﻴﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎ ﻣﻴﻜﻮﺑﻴﺪﻧﺪ.

ﺭﻗﺺ ﻭﺣﺸﻴﺎﻧﻪ اﻱ ﺩﺭ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﻫﺎﮔﻮاﺭﺗﺰ ﺑﻪ ﺭاﻩ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺭﻗﺼﻲ ﺗﻨﺪ و ﺗﻴﺰ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﺮ ﺷﺪﺗﺶ اﻓﺰﻭﺩﻩ ﻣﻴﺸﺪ.

ﺩﺧﺘﺮﻙ ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﺟﺮﻋﻪ اﻱ اﺯ ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ ﻛﺪﻭﺣﻠﻮاﻳﻲ اﺵ ﺭا ﻣﺰﻩ ﻣﺰﻩ ﻛﺮﺩ :
-ﺑﺎﺩ ﻣﻴﻮﺯﻩ ﻟﻲ ﻟﻲ.

ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺥ ﻣﻮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﻫﺎﮔﻮاﺭﺗﺰ ﺩﻭﺧﺖ و ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ. ﻛﺮﻭاﺗﺶ ﺷﻞ و ﺷﻠﺨﺘﻪ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﺶ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ و ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺑﻪ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
-ﺑﺎﺩ ﻣﻴﻮﺯﻩ. ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﺒﺮﻩ و ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﺎﺭﻩ.

ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺠﻮا اﺯ ﺩﻫﺎﻥ اﻣﻠﻴﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﺑﻪ ﺩﻳﻮاﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺗﻜﻴﻪ ﺩاﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻨﺞ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﻛﺮﺩ و ﺳﭙﺲ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﺑﺮاﻡ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻲ ﻣﻴﺒﺮﻩ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﭼﻴﺰاﻳﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺮاﻡ ﻣﻴﺎﺭﻩ.

ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻌﺪ اﻣﻠﻴﺎ ﺷﻴﺸﻪ ي ﺧﺎﻟﻲ ﺁﺏ ﻛﺪﻭﺣﻠﻮاﻳﻲ ﺭا, ﻟﺒﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ اﻳﺴﺘﺎﺩ:
-ﺑﺬاﺭ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﻴﺮﺳﻴﻢ ﻳﺎ ﻧﻪ?!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ:
-ﻧﻪ... ﻣﺎ اﺯﺵ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺰﻧﻴﻢ.

"...."

ﺻﺪاﻱ ﻛﻼﻍ ﺳﻴﺎﻩ ﻫﻢ ﺁﻭاﺯ ﺑﺎ ﺯﻭﺯﻩ ﺑﺎﺩ ﺷﺪ و ﮔﺮﮒ ﺳﻔﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﻛﻼﻍ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪ, ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺁﺫﺭﺧﺶ, ﻏﺮﺵ ﺳﻬﻤﮕﻴﻨﻲ ﺳﺮ ﺩاﺩ. ﺑﺎﺭاﻥ, ﭘﺮﻫﺎﻱ ﻛﻼﻍ ﺭا ﺗﻴﺮﻩ ﺗﺮ و ﺑﺮاﻕ ﺗﺮ اﺯ ﭘﻴﺶ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﮔﺮﮔﻲ ﻛﻪ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻫﺎﻱ ﻛﻼﻍ ﺩﺭ اﻭﺝ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪ, ﻛﺎﻣﻼ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺩﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺑﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ. ﻣﻴﺪﻭﻳﺪﻧﺪ....

ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﻧﺪ. ﺩﻭ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ ﻛﻠﻪ ﺷﻖ, ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮاﻱ ﺗﺮﺳﻴﺪن ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ.

-فک کنم بسه نه؟!

لیلی در حالی که به حالت انسان گونه اش در امده بود نفس زنان این را از آملیایی پرسید که روی شاخه درختی نشسته بود.

-فکرشم نکن! من تا یک سوراخ خرگوش پیدا نکنم بیخیال نمیشم!
-ولی ما فقط قرار بود از باد جلو بزنیم یادته؟
این را لیلی با قهقهه همیشگی اش پرسید!

-مهم نیست قرارمون چی بود. قرار کنسل شد! الان فقط میخوام برم سرزمین عجایبو پیدا کنم!

لیلی به موهای همیشه براق و بلندش تابی داد و گفت:
-گیریم این سرزمین عجایبم پیدا کردی. پیدا کردی که چی بشه؟
-که بعدش سعی کنم ازش خارج بشم!

ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﭘﺎﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺗﺎﺏ ﻣﻴﺪاﺩ. ﭼﻬﺮﻩ اﺵ ﺧﻴﺲ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺧﻴﺲ و ﺳﺮﺧﺶ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﺯﺩ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ :
-اﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ... ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﺭاﺣﺖ ﺗﺮ اﺯ ﺩﻭﻳﺪﻧﻪ!
-اﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﺑﺮاﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ اﻭﺝ ﻫﺴﺘﻦ!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﻛﻪ اﻣﻠﻴﺎ ﺭﻭﻱ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ اﻳﺴﺘﺎﺩ و ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺩﻭﺧﺖ. ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺎﻻ اﺯ ﻫﺮ ﭘﺴﺮﻱ, ﭘﺴﺮ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ. ﺑﺪﻭﻥ اﻓﺴﻮﺱ ﺑﺮاﻱ ﮔﺬﺷﺘﻪ و ﻳﺎ ﺩاﺷﺘﻦ ﺩﻏﺪﻏﻪ اﻱ ﺑﺮاﻱ ﺁﻳﻨﺪﻩ...

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﻣﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ.

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺭﻧﮓ اﻣﻠﻴﺎ ﺑﺮﻕ ﺯﺩﻧﺪ :
-اﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﺎ اﻫﺮﻳﻤﻦ ﻫﺎﻱ ﺩﺭﻭﻥ ﺫﻫﻨﻤﻮﻥ ﻣﻴﺮﻗﺼﻴﻢ!

ﺑﻌﺪ اﺯ ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮﻑ اﻣﻠﻴﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﺷﻲ اﺯ ﺭﻭﻱ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪ و ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ ي ﺁﺧﺮ ﭘﺮﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻫﺶ ﺭا ﮔﺸﻮﺩ و ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺳﻘﻮﻁ, ﺻﻌﻮﺩ ﻛﺮﺩ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ. ﻛﻼﻍ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻛﻤﻲ اﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﮒ ﺳﻔﻴﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﻼﻍ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ.

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﺎ اﺑﺪﻳﺖ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪﻧﺪ. ﺷﺎﻳﺪ اﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺳﺒﻘﺖ ﻣﻴﮕﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ, ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮاﻱ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻛﺮﺩﻧﺸﺎﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﺘﻮﻗﻔﺸﺎﻥ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩ و ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻳﺎﺭاﻱ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮﺷﺎﻥ ﺭا ﻧﺪاﺷﺖ.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
#96

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
_بانو هلگا؟!

مرد کوتاه قد که نفس نفس میزد و معلوم بود با سرعت خودش را به هلگا هافلپاف رسانده،ای جمله را گفته بود.
هلگای سالخورده هم که از عجله و نفس نفس زدن آن مرد قد کوتاه تعجب کرده بود،پرسید:
_بله؟!چیزی شده؟!
_هه....یه...هه...یکی اومده...هه...یه چیز یعنی...
_اول صبر کن نفست جا بیاد بعدا بگو!

مرد کوتاه قد دستش را روی زانوی خود گذاشت و خم شد...کمی بعد که حس کرد میتواند جمله اش را بدون نفس نفس زدن به زبان بیاورد،رو به هلگا گفت:
_یه چیزی...یه آدمی مثل اینکه...میخواد وارد قلعه بشه و اصرار داره شما رو ببینه!
_خب...اشکالش چیه؟!
_آخه...چیزه...شبیه ادما نیست...ترسناکه!
_مگه چیزی شده؟!
_اخه یه جوریه...انگار یکم اونورش پیداست...مثل اشباح...و وقتی گفتم صبر کنه،به حرفم کوش نکرد و رفت!
_خب...کجا رفت؟!

مرد کوتاه قد آب دهانش را قورت داد...
_تو دیوار!
_چی؟!
_گفتم بهتون...مثل ارواح بود!
_چه شکلی بود؟!
_این شکلی!

مرد قد کوتاه و هلگا هافلپاف هر دو از دیدن نفرسوم که با نشان دادن خودش و گفتن جمله "این شکلی"،از وسط دیوار ظاهر شده بود،تعجب کردند و مرد کوتاه قد پشت هلگا پناه گرفت!
اما هلگا هافلپاف فقط چند ثانیه نیاز داشت که شخص سوم رو بشناسد...
_تو؟!اینجا چیکار میکنی؟!
_سلام بانو...اومدم به مدرسه قدیمیم سر بزنم!
_کار خوبی کردی...ولی...

هلگا جمله اش را کامل نکرد...به سمت مرد کوتاه قد برگشت و گفت:
_اممممم...داروین...ایشون یکی از شاگردهای مدرسه و گروه من بود..چهل سال پیش حدودا...اسمشون...
_بهم میگن راهب چاق!

هلگا کمی کسی که خود را راهب چاق معرفی کرده بود،برانداز کرد...مطمئنا او چاق بود...خیلی هم چاق بود...و این لقب برازنده او بود!
_و راهب چاق عزیز...ایشون داروین شکاربان جدید ما هستن!

راهب دستش را دراز کرد و به سمت دارویین برد...
_از آشناییتون خوشبختم!

داروین هم دستش را با تردید دراز کرد و سری تکان داد...
هلگا سرفه ای کرد و گفت:
_خب...داروین...مشکلی نیست...میتونی برگردی سر کارت...حتما راهب برای کار مهمی اینجا اومده!
_اممم...حتما بانو...اگه مشکلی پیش اومد صدام کنید!

هلگا سری تکان داد و داروین با احتیاط و در حالی که تا آخرین لحظه چشم از راهب چاق برنداشته بود،از انجا دور شد...
_مرد عجیبیه!
_کی؟!
_همین شکار بان جدید!
_اول اینکه زیاد هم جدید نیست...حدود 30 ساله شکاربانه اینجاست...و دوم اینکه آدم عجیبی نیست...فقط یکم تعجب کرده!
_تعجب کرده؟!از چی؟!
_شاید از اینکه از دیوار رد شدی!

راهب چاق به پهنای صورتش خندید...
_حتما زیاد روح ندیده!
_خب...مطمئنم آدمی ندیده که مثل ارواح از دیوار رد بشه!
_منم ندیدم!

هلگا نگاهی به راهب کرد...داروین راست میگفت...اگر خیلی دقت میکرد میتوانست متوجه شود که راهب چاق شفاف است!
_خب...پس تو چجوری رد میشی؟!
_چون شاید من روحم؟!

هلگا همچنان به راهب چاق نگاه میکرد...سوالات زیادی در ذهنش بود...اما بهتر بود که راهب را نترساند...
_خب...اولا اگه روحی چجوری به داروین دست دادی؟!اگه روح بودی باید دستش از دستت رد میشد...دوما نمیدونم متوجه شدی یا نه...ولی برای اینکه روح بشی باید بمیری!
_برای سوال اولتون خب من میتونم یه وقتایی صلب باشم و یه وقتایی مثل بخار...در مورد سوال دومتون هم مطمئن نیستم زیاد...چون تا جایی که یادمه من خواب بودم...و بعد تصمیم گرفتم بیام اینجا...و از اونجایی که تو خواب هم روح از جسم جدا میشه،شاید من بعدا تونستم برگردم به جسمم...و شاید دلیل اینکه میتونم یه وقتایی صلب باشم،یه وقتایی مثل بخار و اینکه با بقیه ارواح فرق دارم همینه...شما اینطور فکر نمیکنید؟!

هلگا ابتدا خواست تا جواب راهب را بدهد اما پشیمان شد...فرضیه راهب هرچند که عجیب به نظر میرسید،ولی محتمل بود...شاید واقعا جسم راهب خواب بوده...و یا شاید راهب تنها میخواست مرگش را انکار کند...اما اینها در حال حاضر مهم نبود...مهم این بود که راهب برای چه کاری به هاگوارتز برگشته بود!
_خب...حالا بگو فقط اومدی سر بزنی و بری یا میخوای پیش ما بمونی؟!
_مگه میتونم بمونم؟!
_معلومه که میتونی راهب...تو توی دوران هاگوارتزت بهترین شاگرد گروه من بودی...تو نماد گروه ما بودی...معلومه که حالا میتونی بمونی...البته اگه تو بخوای...توی خوابگاه هافلپاف همیشه یه جا برای تو هست!

راهب چاق کمی فکر کرد...خوابگاه یعنی یک تخت و غذای همیشه آماده...
_میمونم!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۴
#95

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
شاید دنیای مشنگی، امن ترین و بهترین مکان برای موجودات عجیب و غریب دنیای جادویی باشد که قصد دارند خود را از دنیای جادوگری پنهان کنند. دنیای مشنگ ها، آن قدر شلوغ و پردردسر است که هیچ کس متوجه عجیب و غریب بودن تان نمی شود.


یکی از این موجودات عجیب و غریب که قصد داشت خودش را از دنیای جادویی پنهان کند، من بودم. من؛ خون آشام بودم.

خون آشام ها، شاید عجیب ترین موجودات روی زمین هستند. آنها پوستی بسیار سفید و رنگ پریده دارند، بدنی سرد، سخت و سنگی ، صورت شان زیبایی ترسناکی دارد و برخلاف داستان ها، در تابوت نمی خوابند و در نور آفتاب خاکستر نمی شوند.

در میان خون آشام ها، من عجیب ترین آنها بودم، چرا که من یک پزشک جراح نیز بودم!
من به طرز عجیبی توانایی کنترل نفس خودم را داشتم اما این یک استعداد ذاتی نبود.
پس از تبدیل شدنم، نزدیک به پنجاه سال در یک غار به دور از چشم انسان ها، زندگی کرده بودم و تمریناتم در این پنجاه سال، باعث شده بود که تا این حد در کنترل نفس خودم پیشرفت کنم. من یک خون آشام گیاه خوار بودم! یعنی از خون حیوانات تغذیه می کردم.

با این که من توانایی کنترل نفس را داشتم، اما همه خون آشام ها(چه گیاه خوار و چه وحشی) در هنگام شکار، وحشی می شوند و خود را به سختی کنترل می کنند حتی اگر گیاه خوار باشند.


هوای آن روز، کاملا ابری بود و شاید تا دقایقی دیگر باران نیز می بارید. از شروع پاییز تقریبا یک ماه می گذشت، اما ظاهرا پاییز تازه در حال نشان دادن قدرت خود بود.
من در جنگل بودم. امروز، روز تشنگی من بود و من می بایست هرچه سریع تر چیزی برای شکار پیدا می کردم. چند قدم آهسته جلو رفتم، صدای خش خش برگ های زرد رنگ درختان زیر قدم هایم، شنیدم.

چشمانم را بستم و تمرکز کردم، الان دیگر زمان کنترل نفس نبود، باید حمله می کردم، می کشتم و خون را تا آخرین قطره می نوشیدم، در این لحظه دیگر برایان نبودم، یک هیولا بدم.

گوش هایم را تیز کردم، صدای پرنده کوچکی را شنیدم، سپس صدای نهر آبی که شاید چندین کیلومتر با آن فاصله داشتم، حتی صدای برگی که از درخت جدا شد و بر روی زمین افتاد شنیدم. اما هیچ یک از آنها، صدای مورد نظرم نبود... کمی بیشتر گوش هایم را تیز کردم و بعد صدای آن را شنیدم...صدای قلب، صدای پمپاژ پر قدرت جریان خون... .

نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم بوی خون وارد ریه هایم شود، بویی شبیه میوه های بسیار تازه داشت، بوی خوب خون، گلویم را سوزاند، ماهیچه هایم را منقبض کرد، گردش سم را در دهانم افزایش داد و ... .

با سرعتی چندین برابر سرعت انسان ها، شروع به دویدن در جنگل نیمه تاریک کردم و ظرف چند ثانیه، به نهری رسیدم که چندین کیلومتر با من فاصله داشت( این هم یکی دیگر از مزایای خون آشام بودن بود) و بعد گوزن نر غول پیکر را دیدم.

گوزن کنار نهر قدم می زد، تنها بود. شکار کردنش فقط چند ثانیه طول می کشید. پشت یک درخت پنهان شدم و موقعیت را سنجیدم: هیچ مانعی برایم نبود خوشبختانه گوزن در محیط بی درختی ایستاده بود که کار مرا چندین برابر آسان تر می کرد.

نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم بوی خون وارد ریه هایم شود. گلویم سوخت گویی در آن آتش روشن کرده بودند، دوباره عضلاتم منقبض شد اما این بار درآن اشتیاقی فریبنده نیز وجود داشت.

در یک لحظه به گوزن حمله کردم، آن را به روی زمین انداختم، و دندان هایم را در یک سمت گلویش فرو کردم، پاره کردن پوست، مو و گوشت بدنش مانند بریدن کره بود. بلافاصله بدن گوزن را به سمت دیگر چرخاندم تا بتوانم هر سه رگ گردنش را هم زمان پاره کنم. این کار باعث می شود تا حیوان بیچاره زجر نکشد.

شروع به نوشیدن خون گرمش کردم، بلافاصله حس کردم گرمایی لذت بخش، حتی تا نوک انگشت های پایم را نیز گرم می کرد.
برخلاف رایحه آن، طعم زیاد خوبی نداشت اما برای جلوگیری از تشنگی، طعم اهمیت چندانی نداشت، تنها خون اهمیت داشت؛ دیگر مهم نبود خون انسان باشد یا حیوان.

خون را تا قطره آخر نوشیدم، تشنگی ام رفع شده بود، دیگر گلویم نمی سوخت، احتمالا تا یک هفته دیگر تشنه نمی شدم.
از جایم برخاستم، به سمت نهر آب رفتم و انعکاس چهره خودم را در آن دیدم. مثل همیشه، تمیز شکار کرده بودم و حتی یک قطره خون روی پیراهن سفیدم دیده نمی شد.

قطره ای آب روی سرم افتاد، نگاهی به آسمان انداختم، باران شروع به باریدن کرده بود. زمان برگشتنم فرا رسیده بود اما حوصله دویدن نداشتم.
به اطرافم نگاه کردم؛ هیچ کس آن جا نبود. مستقیم به خانه ام آپارات کردم.






پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
#94

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
تالار ریونکلا، نصف شب

- دود سیگار، با یه بوق و گیتار! عکس بیست نفره‌ی ما با اون نیمار! دو سه ساله بی حال، کنج خونه بی کار... فحشایی که می‌خورن به در و دیوار!

ادی کارمایکل روی کاناپه نشسته بود، آوازی از "خمیر بوقولو" زمزمه می‌کرد و به آتش شومینه می‌نگریست. حس خفانت خیلی زیادی داشت، مخصوصاً که جمله‌ی "شعله‌ها در چشمانش می‌رقصیدند" در موردش صدق می‌کرد. همه در خوابگاه‌ها خوابیده بودند و خواب خرمگس و دامبلدور و هاگرید می‌دیدند. ادی کارمایکل هم خواب بود، منتها خواب گلرت پرودفوت را دیده بود؛ بعد، ناگهان روی لباس گلرت پرودفوت نوشته شد: "شناسه‌های بسته شده" و سیوروس اسنیپ و دراکو مالفوی آمدند و پرودفوت و هیپوگریفش را به قهقهراهای زوپس انداختند. به همین دلیل، ادی کارمایکل دیگر خوابی برای دیدن نداشت.

ادی نیشخندی زد، دست در جیب کتش برد و زمزمه کرد:
- دیگه پرودفوت نیس... اینم بزنیم تو رگ اصن.

یک پاکت سیگار "شترمرغ آبی" از جیب کتش بیرون آورد و یک نخ را در دهانش گذاشت. بعد، به محض این که فندک در آورد، صحنه‌هایی مثل برق از جلوی چشمانش گذشتند.

بیست بچه‌ی یازده ساله در کلاسی نشسته بودند. پروفسور کوییرل هم آنجا بود. پروفسور لبخندی زد، عمامه‌اش را تنظیم کرد و پرسید:
- ب-ب-ب-بچه‌ها. اِسم ه-هرکی رو می-می-می‌خونم، ب-بگه با-با-با-با...

پروفسور کوییرل که در سال 2000، ویندوز خیلی خفنی نداشت، هنگ کرد. هری پاتر نیشخند زنان چوبدستی اش را بیرون کشید و گفت:
- اکسپلیاریموس!

پروفسور کوییرل شاد شد و گفت:
- دستت درد نکنه پاتر. اکسپلیاریموس همه کاره ات منو خوب کرد، الان من می‌تونم آرزوهای بچگیم رو تحقق ببخشم و برم جای آقای حیاتی تو اخبار.

پروفسور کوییرل که ولدمورت را در پس کله اش فراموش کرده بود، همه را در حالت پوکرفیس گذاشت و در افق شبکه‌ی یک و اخبار ساعت دو محو شد. آن قدر هم عجله داشت که عمامه‌اش را جا گذاشت. چند ساعتی به همین منوال گذشت. دانش آموزان بیکار نشسته بودند و تحمل این صحنه برای اسنیپ بسیار سخت بود، برای همین از مخفی گاهش بیرون پرید.

دانش آموزان:

یکی از ویزلی‌ها پرسید:
- پروفسور، شما لای عمامه‌ی پروفسور کوییرل چی کار می‌کردین؟

اسنیپ دستی به موهایش کشید و آن‌ها را صاف کرد:
- داشتم مدیریت می‌کردم. خب، از این به بعد این کلاس مال منه. هر کی هم حرف بزنه، چارصد و پنجاه و یک امتیاز از گریفیندور کم می‌کنم. حالا یکی بهم بگه دیالوگ کوییرل چی بود.

کارگردان جلو پرید، فیلمنامه را به اسنیپ نشان داد و دوباره روی صندلیش برگشت. اسنیپ با دستور کارگردان ادامه داد:
- اسم هر کی رو می‌خونم، بگه باباش چی کاره اس. گرنجر.
- دندون پزشک.
- رون ویزلی.
- بدبخت.
- بی تربیت! چارصد و پنجاه و دو امتیاز کم می‌کنم حالا که اینطور شد!
- آقا اجازه، شغل بابامونو گفتیم.
- پس همون چارصد و پنجاه و یک امتیاز کم می‌شه. فرد ویزلی.
- بدبخت.
- چقد ویزلی‌های تو لیست زیادن. نمی‌خونیمشون. پاتر.
- بابام شهید شده.
- پس یه فاتحه برای مادرت می‌فرستیم که چشمات هم بهش رفته.

چند ثانیه بعد، اسنیپ ادامه داد:
- مایکل کرنر.
- بی...
- تو هیچی نگو. مایکل کرنر جدید منظورم بود.
- می‌خواستم بگم بیمارستان داشت.
- نویل لانگ باتم.
- جانباز.
- بانز.
- آقا اجازه، بابای من...

آهنگی غم انگیز در کلاس پیچید. بانز آه عمیقی کشید و در افق محو شد، ولی صدایش با اکو در گوش دانش آموزان می‌پیچید:
- بابای من معتاده... ده.... ده....

همه‌ی این وقایع مثل پتکی بر سر کارمایکل کوبیده شدند. ادی به سیگار در دهانش نگاه کرد. لینی وارنر را به یاد آورد که می‌گفت:
- سیگار کشیدن بسیار اعتیادآور است، لطفاً سیگار نکشید.

ادی در افکارش غرق شد. بعد، برای اینکه بهتر فکر کند، ناخودآگاه سیگارش را روشن کرد. پس شد، آنچه شد.



کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، بیست سال بعد

اسنیپ که دست از سر هاگوارتز بر نمی‌داشت، گفت:
- اسم هر کی رو می‌خونم، بگه باباش چی کاره اس. هفتصد امتیاز از گریفیندور کم می‌شه، چون بیست سال گذشته و نویسنده فضاسازی نکرده. عه. شما ویزلیا به توان چند رسیدین؟
- آقا اجازه، به توان چهار.
- هفتصد به توان چهار امتیاز از گریفیندور کم می‌شه پس. آلبوس پاتر.
- کارآگاه.
- کارمایکل.
- آقا اجازه، بابای من معتاده... ده... ده...

و آهنگی از خمیر بوقولو پخش شد به نام "اعتیاد خیلی بده".


ویرایش شده توسط ادی کارمایکل در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۳ ۲۳:۲۵:۱۵




He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
#93

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
را‌ه‌پله ای که پیش روی اورلا بود، طولانی تر از همیشه به نظر می‌رسید. انگار طلسم شده بود که بدون پایان باشد. البته شاید در نظرش این گونه به نظر می آمد. اما دخترک کم نمی آورد! همین طور با سرعت از پله ها بالا می رفت. در اثر عجله ای که داشت، یکی از دستکش هایش که بلند و سرمه ای بود برعکس آن یکی دستکشش که هنوز هم بالای آرنجش بود، پایین آمده و شنلش به دور یکی از پاهایش پیچیده بود. آنقدر عجله داشت که به این چیزها فکر نکند؛ فقط با امید اتاق زیر شیروانی بالا میرفت.

بالاخره نفس نفس زنان روبه‌روی دری ایستاد. شاید میشد گفت آن قسمت از خانه گریمولد خاک گرفته ترین و کثیف ترین نقطه ی آن بود. باز هم اهمیتی نمی داد. در رنگ و رو رفته را باز کرد. اتاق کوچکی بود. باز هم خاک گرفته بود تنها چیزی تمیز و براق بود...

- قدح اندیشه!

اورلا این را گفت و به سمت قدح رفت. در دلش به نیمفادورا که برایش قدحی را تهیه کرده بود، آفرین گفت.

اما ناگهان اضطرابی تمام وجودش را فرا گرفت. برای دیدن خانواده اش آمادگی نداشت. تنها کاری که می‌کرد مرور کارهایی بود که باید انجام می‌داد.
- بیین، اونا فقط خاطره ان؛ نگران نباش. فقط چوبدستی‌تو به سرت بچسبونو...

اما اورلا حتی به چوبدستی اش هم دست نزد. دستکشش را بالا کشید، شنلش را مرتب کرد، موهای سیاه و پریشان شده اش را. طوری این کار ها را می‌کرد که واقعا قرار است به دیدن کسی برود. انگار باز هم فراموش کرده بود به دیدار خانواده اش نمی‌رود و فقط درون خاطره ی خودش است.

بالاخره شجاعتش را به دست آورد! چوبدستی اش را در دست چرخاند و به شقیشه اش نزدیک کرد. طولی نکشید که رشته ای نقره ای که هیچ حالتی نداشت، وارد قدح اندیشه شد و پیچ و تاب خورد. اورلا سرش را وارد قدح کرد.

بالاخره زمین را زیر پاهایش حس کرد. اطرافش را نگاه کرد. در خانه ی کوچکی ایستاده بود اما با چیدمانی که داشت، بسیار زیبا بود. آن خانه برایش آشنا بود ولی احساس می‌کرد هیچ وقت در آن نبوده. ناگهان دختر کوچک با موهای مشکی که حدودا سه سال داشت، وارد صحنه شد. او می‌خندید و می‌دوید و کسی نبود جز بچگی اورلا کوییرک!

کوییرک بزرگسال به خودش نگاه می‌کرد. حتی یادش رفته بود که در خانه بگردد. همان موقع، دختر دیگری از راه‌رویی که کمی آن طرف تر و پشت اورلا بود بیرون آمد. او هم موهای مشکی اما بلندی داشت. شباهت بسیاری به خواهر کوچکترش داشت با این تفاوت که چشمانش عسلی رنگ بودند. البته به نظر می‌رسید سیزده سالش باشد و اورلا که ایستاده بود میدانست که او خواهر بزرگترش است.

دو خواهر به دنبال هم می‌دویدند که بالاخره با صدای رسا و ظریف اما دل نشینی ساکت شدند.
- کارای، اورلا رو خوابوندی؟
- نه مامان ولی الان می‌خوابه.

کارای، خواهر بزرگتر اورلا به دختر سه ساله چشم غره رفت. اورلای جوان با شنیدن صدا دورن دلش آشوبی به پا شد. می‌دانست که در این لحظه صدای مادرش را شنیده. دلش می‌خواست به دیدنش برود ولی نیرویی اجازه ی این کار را به او نمی‌داد.

دختر کوچک چوبدستی ای را از روی میز برداشت و خشم کارای را برانگیخت.
- چوبدستی منو بذار سرجاش اورلا.

دختر بچه سرش را تکان داد و با چوبدستی بازی کرد...

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. آتش بزرگی از نوک چوبدستی کارای که در دست اورلا بود بیرون زد و اتاق نشیمن را آتش پر کرد. کارای جیغ زد و با فریاد او دری باز شد.

مادر و پدر دو خواهر به دخترانشان خیره شده بودند. عقاب تیزپرواز از پشت آتش به والدینش نگاه میکرد. چشمان پدرش مانند خودش آبی بود و موهای مادرش مثل فرزندانش مشکی و بلند بود، اما چشمانش عسلی بود.

مادر و پدر به سمت دخترانشان شتافتند و با هم به دنبال راه فرار گشتند. آتش لحظه به لحظه بزرگ تر می‌شد و خانه را دربر می‌گرفت. کارای با نگرانی گفت:
- خوب چرا آپارات نمی‌کنیم؟

تنها مرد خانواده در جواب دخترش، در حالی که براثر دود آتش سرفه می‌زد گفت:
- به خاطر... افسون های امینتی... خونه... این کار... امکان پذیر نیست.

اورلای کاراگاه همراه با خانواده اش نگران بود. انگار بازهم فراموش کرده بود که درون خاطره ای است. کسی حتی وجود او را هم حس نمی‌کرد!

ناگهان مادر بچه ها چوبدستی اش را بالا گرفت و وردی را زمزمه کرد. در همین موقع حفره ای ایجاد شد که می‌شد با آن از خانه خارج شد. او فریاد زد:
- بدوین!

کارای دست خواهری گرفت و دوید. اورلای واقعی هم دوید. مادر و پدرش هم دویدند. کارای و اورلای کوچک با سرعت می‌دویند که با صدای جیغ مادرشان متوفق شدند.

مادر و پدر اورلا پشت آواری از آتش گیر افتاده بودند و نه راه پس داشتند و نه راه پیش. ساحره ی چشم عسلی گفت:
- کارای اورلا رو ببر...

ساحره و جادوگر مهربان در میان آتش گم شدند. بغض گلوی اورلای بزرگسال را فشرد. کارای فریاد میزد و اورلا را پشت خود می‌کشید. حتی اورلای کوچک هم دیگر لبخند نمی‌زد و می‌دوید. هردو از خانه بیرون رفتند که ناگهان دختربچه‌ی سه ساله شروع به گریه کرد و هق هق کنان گفت:
- عروسکم!

کارای به داخل خانه نگاه کرد. خرسی عروسکی گوشه ای از خانه افتاده بود که هنوز در آتش نسوخته بود. کمی تردید کرد و بعد وارد خانه شد. اورلای کوچک و بزرگ به کارای چشم دوخته بودند. او به سختی خود را به عروسک رساند. اورلای کوچک دست زد اما کاراگاه تیزپرواز هنوز هم نگران بود.

کارای به سمت خواهرش دوید و پشتش آتش تمام خانه را می‌سوزاند. چیزی نمانده بود که به او بپیوندد ک ناگهان پایش به تکه چوبی گیر کرد و به زمین افتاد. عروسک از دستش پرت شد و جلوی خواهر کوچکش افتاد و اورلای سه ساله هم آن را برداشت.

و باز هم آتش هجوم آورد و کارای را دربر گرفت.

اورلا پایش روی زمین خاک گرفته گذاشت. به اتاق زیر شیروانی باز گشته بود. اشک هایش جاری شد. به یاد خرس عروسکی افتاد و فهمید که آن عروسک را هنوز هم دارد. با گریه از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت. این دفعه راه‌ پله خیلی کوتا تر از قبل بود و اورلا سریع به اتاقش رسید. وارد شد و به بالای تختش خیره شد. همان عروسک بود فقط کمی کثیف تر شده بود. آن برداشت و خودش را روی تخت انداخت.

- دختره‌ی احمق! این عروسک رو براچی می‌خواستی؟ کاش اصلا جادوگر نبودی...

گریه اش به او اجازه نداد که حرفش را ادامه دهد. از خودش بدش ‌آمد که باعث مرگ خانواده اش شده بود. از عروسکش بدش می‌آمد که باعث مرگ خواهرش شده بود. میخواست آن را پرتاب بکند که یادش افتاد تنها چیزی است که از خانواده‌اش باقی مانده. عروسک را بغل کرد و درحالی که گریه می‌کرد، خوابش برد.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۴
#92

جیم موریارتی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴
از کمی دور٬ کمی نزدیک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
شاید خاطره بهترین و بدترین قسمت از زندگی بی‌پایان ماست. که باید بنویسیم از آنچه شد و از آنچه که می‌خواستیم و هیچگاه نشد. بزرگترین داستان دنیا به نقل از ساکنینش. حسرت‌انگیزترین داستان و شاید زیباترین داستان. اما چه فایده که ما می‌نویسیم و دریغ از آنکه بدانند پشت هر خط چه اشک‌ها و چه لبخندهایی پنهان است. می‌نویسیم و می‌سپاریمش به دست باد. باشد که خواننده سزاواری بیابد.

روزگاری را به یاد داری که نشسته بودیم زیر درخت و من دنیایی را در چشمان تو می‌دیدم؟ تو لبخند می‌زدی و شاد بودی و من در حسرت آن که زمان بایستد و همیشه همان لحظه بماند. آه که چه بی‌مقدار یادش زیباست اما یادگاری‌اش نه.

روزها گذشتند و گذشتند٬ تو نیز گذشتی گویی چون تویی هیچگاه به زندگی من نیامده بود. من ماندم و حسرت روزهای گذشته٬ حسرت روزهای پیشه رو. میان کابوس‌های شبانه‌ام گاهی فکر می‌کنم فایده این ثروت و شهرت خانوادگی چیست وقتی که زندگی چیزی جز بخت بد به من نداده.

به یاد می‌آوری مرا که همیشه به محل اقامتت می‌آمدم؟ از تو تقاضا می‌کردم که تنها یک بار٬یک‌بار جواب مرا بدهی! من منتظر پاسخ تو زیر باران‌تند می‌ایستادم و تو هیچگاه جوابی ندادی. کاش مرا به حسرت گذشته نمی‌سپاردی. کاش مرا دوست داشتی٬آنگونه که من تو را دوست دارم.

چه جای گله؟ وقتی فراموش می‌شوی همه چیزت از یاد می‌رود. سزای چون منی جز فراموشی نبود. گاهی خودم هم خودم را محکوم می‌کنم به فراموشی٬‌شاید اگر بخوانی بخندی اما گاهی به یاد نمی‌آورم که هستم؟ چرا اینجایم؟ یا حتی هر از گاهی میان این دست‌نوشته‌های خیس به این فکر می‌کنم که برای که می‌نویسم؟ اصن برای چه می‌نویسم؟

اما تو نیستی که بخوانی. تو نیستی که بخندی٬ به شوخی‌های گاه و بیگاهم٬ به ادا و اطوارهایم. آه که چقدر دلم لک زده برای لبخندهایت. لبخندهایی که طعم زندگی می‌داد. گاهی تنها تو را فقط به صورت یک لبخند به یاد می‌آورم. برگه‌هایی که در آن‌ها نوشته‌ام در همه حال او لبخند است٬گواه ادعای منند.

اما چه فایده؟ گاهی حتی به یاد نمی‌آورم که تو را کجا به آغوش خاک سپاردم.


به باد سپرده
شماره ۴۳۲
س. بلک



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۵۲ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#91

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
شب سرد و بارانی بود.هیچ کسی در خیابانهای هاگزمید دیده نمی شد به جز مرد بلند قد بلندی که چتری نیز در دست داشت. این مرد آلبوس دامبلدور بود که به دیدن شخصی می رفت که درخواست تدریس درس پیشگویی را داشت.با این که دامبلدور تمایل چندانی به تدریس این درس نداشت؛اما از آنجا که او از نوادگان یک غیبگوی بزرگ بود تصمیم گرفته بود به دیدنش برود.

دامبلدور به آرامی وارد هاگزهد شد.چترش را بست وبه طرف پیشخوان رفت.
برادرش ابرفورت مشغول نوشتن چیزی در دفترش بود.

_سلام اب،برای دیدن سیبل تریلانی اومدم.

ابرفورت ، بدون این که سرش را از روی دفترش بردارد گفت:
_آخرین اتاق سمت چپ

دامبلدور از پله ها بالا رفت،به سمت آخرین اتاق که در سمت چپش بود رفت،در زد و سپس وارد شد.

-از دیدن تون خوشحالم آلبوس،بفرمایین بشینین.

-ممنونم سیبل.

دامبلدور روی صندلی روبرو پروفسور تریلانی نشست.

-نوشیدنی کره ای میل دارین آلبوس؟
-البته،ممنون میشم

پروفسور تریلانی دو بطری برداشت یکی را به دامبلدور داد و از دیگری مقداری نوشید سپس ادامه داد:

-همون طور که میدونین من از نوادگان غیب گوی بزرگ ، کاساندرا تریلانی هستم.

دامبلدور سری تکان داد و پروفسور تریلانی ادامه داد:
-درخواست من واضحه،می خوام درس پیشگویی رو تدریس کنم.

دامبلدور سرش را دوباره تکان داد و گفت:

-ببینین من هیچ مشکلی با شما ندارم،منکر استعداد های شما هم نمی شم،با این حال فکر نمی کنم پیشگویی برای دانش آموزام لازم باشه،راستش این جور چیزا ذاتیه مثل خود شما،امیدوارم ناراحت نشده باشید.

پروفسور تریلانی با بغض گفت:
اوه نه،نه...البته که ناراحت نشدم...حق با شماست...این جور چیزا ذاتیه.

دامبلدور متوجه ناراحتی او شد وگفت:
_به هر حال امیدوارم موفق باشید.

سپس از جایش برخاست و به سمت در رفت که ناگهان صدای محکم تریلانی او را سرجایش میخکوب کرد.

-کسی از راه میرسه که قدرتمنده و میتونه لرد سیاهو شکست بده.

دامبلدور رویش را به سمت تریلاانی برگرداند:
_ببخشید،چیزی گفتین؟

اما به نظر نمیرسید تریلانی متوجه دامبلدور شده باشد.چشمانش بسته بود،گویی در خلسه فرو رفته بود.سپس ادامه داد:

_از کسانی زاده میشه که سه بار در برابرش ایستادگی کردند و وقتی هفتمین ماه می میره به دنیا میاد... .

صدای باز شدن خشن در دامبلدور را از جا پراند،اما تریلانی هیچ حرکتی نکرد.
ابرفورت در حالی که یقه اسنیپ را گرفته بود وارد اتاق شد.
اسنیپ بریده بریده گفت:
-این آقا داشت حرفاتون رو گوش میداد،آلبوس

-من...فقط... داشتم...اصلا گوش نمی کردم...می خواستم... .

دامبلدور گفت: اشکالی نداره اب،فقط اونو از اینجا بنداز بیرون.

سپس نگاهی حاکی از انزجار به اسنیپ انداخت و گفت:

_بهتره زودتر بندازیش بیرون...کنترل کردن خشمم
جلوی یک مرگخوار اصلا کار ساده ای نیست.

ابرفورت حرفی نزد و اسینپ رو از اتق بیرون برد.
دامبلدور به طرف تریلانی رفت و گفت:
_ادامه بدین سیبل.

-لردسیاه با نشونی اونو حریف خودش معرفی میکنه،اما اون قدرتی داره که لرد سیاه از اون بی بهره ست...و یکی باید به دست دیگری کشته بشه چون هیچ کدوم بدون دیگری قادر به زندگی نیست.

مدتی سکوت برقرار شد سپس پروفسور تریلانی مانند شخصی که تازه از خواب بیداره شده باشد، گفت:
-وای منو ببخشین اصلا متوجه نشدم خوابم برد!

-اشکالی نداره...میدونین تصمیمم عوض شد...آره...شما میتونین استاد درس پیشگویی بشین...جمعه هفته دیگه می تونیم درباره بقیه چیزا صحبت کنیم... لطفا منو ببخشین ولی کار مهمی برام پیش اومده.

دامبلدور بدون این که منتظر جواب شود،سیبل تریلانی که قیافه متعجبی به خود گرفته بود را به حال خود گذاشت و از اتاق بیرون رفت.


ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۲:۰۳:۲۲
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۰:۳۳:۱۸

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#90

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
- متاسفم خانم. علم جادو تا همینجا پیشرفت کرده. من هر معجونی رو که فکر می کردم موثر باشه روی شما امتحان کردم. ولی بی فایده بود.سعی کنین با سرنوشتتون کنار بیایین.

جادوگر جوان از روی صندلی بلند شد و به طرف همسرش رفت. دستش را با محبت روی شانه او گذاشت.
-بریم خونه عزیزم.

ساحره همچنان به شفابخش خیره شده بود. طوری که انگار انتظار داشت شفا بخش از جا بلند شده و با لبخند پت و پهنی اعلام کند که همه حرف هایش شوخی بوده... ولی این اتفاق نیفتاد!

ساحره جوان از جا بلند شد. زیبا، ظریف و بسیار باریک اندام بود. چشمان نگران همسرش را دید. لبخندی به نشانه "نترس...حالم خوبه!" زد و دست در دست همسرش از سنت مانگو خارج شد.

آرتور جوان هنوز نگران روحیه حساس و شکننده مالی بود. شاخه گلی از محوطه جلوی بیمارستان چید و لای موهای مالی گذاشت.
-غصه نخور. ما که برای بچه ازدواج نکردیم. تا آخر عمرمون می تونیم دو تایی با هم زندگی کنیم. میریم مسافرت. با جادوگرای دور دنیا آشنا می شیم. تو هر سالگرد ازدواجمون دوباره بهت پیشنهاد ازدواج می دم...و تو اجازه داری رد کنی!

مالی آه سردی کشید.
-نقش بازی نکن آرتور. هر دومون می دونیم چقدر بچه دوست داری. همیشه می گفتی دلت می خواد شیش تا بچه داشته باشی! که فقط یکیشون دختر باشن. که بتونی دخترتو لوس کنی. تو حتی اسماشونم انتخاب کرده بودی.

آرتور به یاد دختر نداشته اش افتاد.ولی در آن لحظه همسرش مهم تر بود.
-شیش تا بچه؟! اون فقط یه شوخی بود. تو بعد از شیش تا بچه مطمئنا تبدیل به یه زن چاق کفگیر به دست می شی. من تو رو همینجوری دوست دارم.

مالی روی سکویی جلوی بیمارستان نشست. به زمین خیره شد. آرتور این نگاه را به خوبی می شناخت. مالی ایده ای در سر داشت که از ابرازش می ترسید. این وظیفه آرتور بود که به او جرات لازم برای حرف زدن را بدهد.
-چی می خوای بگی؟ می دونی که به همه حرفات گوش می کنم.

مالی شروع به بازی کردن با چمن های کاشته شده در کنار سکو کرد.
-اممم...می گم...شاید...البته اگه تو هم موافق باشی...بتونیم... چند تا بچه از پرورشگاه بگیریم؟ نظرت چیه؟ حتی اگه بخوای شیش تا. می دونی که. در صورت درخواست رسمی، برای حفظ روحیه بچه ها حافظه شونو اصلاح می کنن که فکر کنن بچه های ما هستن. سعی می کنیم همشون شبیه هم باشن. یا حداقل یه وجه مشترک داشته باشن. مثلا....موهای همشون قرمز باشه! اگه خوش شانس باشیم ممکنه دو سه تا شون برادر باشن...

آرتور ویزلی از تصور شش بچه مو قرمز که در خانه اش می دوند و فریاد می کشند به خود لرزید!
-این چیزی که گفتی بیشتر شبیه کابوس می مونه...بسه دیگه. خودتو ناراحت نکن. کیه که بچه بخواد. ویزلیا یک خانواده دو نفره خوشحال و خوشبخت می مونن...

مالی با حرکت سرش تایید کرد. زوج جوان زیر نور مهتاب به طرف خانه شان به راه افتادند...چند ثانیه بعد جمله ای که با صدایی لرزان و لحنی مردد گفته شد سکوت شب را شکست.
-مالی؟...به یه خونواده شیش تا بچه می دن؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.