به نام خالق زیبایی روح
دوئل من و پیغمبره عزیزمان.
سوژه دوئل: حمایت
می توانید بویش را حس کنید؟ از بوی جوراب های شسته نشده ی رودولف یا معجونهای هکتور هم بدتر است! تهوع آور است! نه دراکو بوی آن ساندویچ کپک زده ات را که سیو برایت گرفته را نمی گویم، راحت باش! منظورم بوی ماه مدرسه است.
من از این تابستان خیانتکارتر ندیده ام! تا به خودت می آیی که کجایی کاری و چه برنامه ای برایش داری می گذارد و می رود. بعد مردم بلوف می زنند که تا به حال شکست عشقی نخورده ام! همه مان...تک تکمان به جان همین مرلین، از این تابستان شکست عشقی خورده ایم!
خوش به حال آنهایی که تابستون خود را خوب گذرانده اند. حداقل برای انشای مدرسه یک چیزی دارند که سرهم کنند و تحویل دهند. مثل سفری رفتند. به شمالی، جنوبی، شرقی، غربی، افقی، شفقی، لندنی، پاریسی، استامبولی یا حتی...زندانی!
زندان آزکابان، طبقه پنجاه و هفت، راهروی چهارده، سلول نهم
-تو چرا اینجایی؟
-خودت چرا اینجایی؟
-نه تو بگو اول! تو چرا اینجایی؟
-راه نداره جون تو. تو چرا اینجایی؟
-ای بابا! خب من کارم اینجاست!
-اعه چه خوب. جای...قشنگیه.
دقیقه ای سکوت شد. آملیا که زانوهایش را بغل کرده بود، سرش کمی به سمت دمنتور برگرداند و گفت:
-حالا چه قدری بهتون حقوق می دن؟
-ما بهمون غذا میدن با جای خواب. دیگه چیزی نمی خوایم که.
-اوهوم...چه خوب. بیمه هم هستید؟
-البته! از وقتی آرسینوس وزیر شده ما هم بیمه سلامت روحی داریم از دست زندانیان و هم بیمه تصادفات رانندگی.
-اعه! مگه جارو هم دارید؟
-اره این هم از مضایای وزارت آرسینوس جیگره.
-اوهوم...
دیوانه ساز کمی دستش را خاراند و به رو به رو خیره شد. آملیا اهی کشید و فکر کرد حتما در دفترچه اش یادداشت کند که پورسانت تبلیغات وزارت را بعدا –وقتی از زندان در آمد- از آرسینوس بگیرد.
-خب نگفتی تو چرا اینجایی؟
-ازم شکایت شد.
-کی ازت شکایت کرد؟
-مورگانا لی فای!
-اعه همون که تازه از شوهرش طلاق گرفته؟
-اره. از مرلین.
-راسته که میگن مهریه اش یک قسمت از بهشت بوده؟
-اره بابا! تازه من شنیدم که مرلین اوایل ازدواج قول داده بوده چندتا سوره براش بنویسه ولی هنوز ننوشته!
-خاک عالم. مردای این دور و زمونه همشون از زیر کار در رواند!
-مگه تو مرد نیستی؟
-حرف دهنتو بفهم! من قیافه ام به این نازی کجام شبیه مرداست؟ خط زیر چشمامو نمی بینی.
-اعه اره! مارکش چیه؟
-شما واقعا می خواید به حرفهای مزخرف این دو تا خاله زنک گوش بدید؟ من که خسته شدم!اه اه!
موشی که در دیوار سلول آملیا زندگی می کرد، این را گفت و رفت در افق محو شود ولی...افق پر بود. پس او برگشت و به سمت شفق رفت که تازگی ها افتتاح شده بود. ولی سقف شفق به علت استفاده از مصالح بی کیفیت ریخته بود و شفق نیز مسدود بود. پس موش خود را کشت و به جهان دیگر رفت که نه ظریفیتش تکمیل بود و نه سقفی داشت که بریزد. حالا که موش را بدرقه کردیم فکر کنم حرفهای حاشیه وار آن دو نفر نیز تمام شده باشد.
-اره! تازه یک بنده خدایی میگفت مرلین می خواد دوباره زن بگیره!
خب...شاید هم هنوز تموم نشده باشد!
-حالا اینا رو بیخیال! مورگانا چرا ازت شکایت کرد؟
-واقعیتش جونم برات بگه...داستانش خیلی طولانیه.
-نه نگران نباش بگو! من به کسی نمی گم. من خیلی ادم قابل احترامی هستم!
-چی چی رو به کسی نمی گم؟ عکسمو تو کل روزنامه ها زدن!
-پس قضیه جدی بود.
-اره! چه جورم جدی بود...
:افکت صدایی فرو رفتن در افکار:
فلش بک به بعد از انتخابات وزارت، روزنامه پیام امروز-wait a second! مگه به روزنامه هم میشه فلش بک زد؟
-ای بابا دیوانه ساز اینقدر پرحرف ندیده بودم والا! می خوای بگم یا نه؟
-باشه باشه ببخشید! ادامه بده.
ادامه ی فلش بکنقل قول:
...بله در راستای بررسی کابینه وزارت آرسینوس جیگر می رسیم به دفترحمایت از حیوانات جادویی. این دفتر که با مدیریت لاکرتیا بلک و آملیا سوزان بونز تشکیل شده است در راستای دفاع از حقوق حیوانات جادویی می باشد.
آرسینوس جیگر، چهره محبوب این روزها، احضار داشت که وجود این دفتر ضروری می باشد، زیرا حیوانات زیادی نیازمند آرامش هستند. وی که می دانست ممکن است این طرح مخالفان خودش را داشته باشد، با زیرکی اضافه کرد:
-درست است که ما جادوگران و ساحرگان دارای قدرت جادویی بیشتری نسبت به حیوانات جادویی هستیم ولی این موضوع هیچ باعث نمی شود که آنها را نادیده بگیریم.
البته این کلام واکنش تند سانتورها را در پی داشت که باید ببینیم این دفتر در ادامه چگونه جواب آنها را خواهد داد.
در ادامه می رسیم به بخش کارگاهان...
پایان فلش بک به روزنامه-خب، مقام مسئولیت میاره...
-حالا نه اینکه خیلی مقامت مهمم بود!
-چیزی گفتی؟
-هان؟ نه! ادامه بده.
فلش بک به یک هفته بعد از انتخابات، مرکز لندن-خب...طبق این نقشه باید همین دور و برا باشه.
-من هنوزم متوجه نمی شم! چرا ما باید از در ارباب رجوع بریم وزارتخونه؟
-واضحه! من می ترسم موقع آپارات کردن حیوونهام تیکه بشن...
و به سبد کوچکی که در دستش بود اشاره کرد. لاکرتیا بلک می دانست که آن سبد کوچک در حقیقت حاوی چهارحیوان جادویی است که او با یکی از آنها به هیچ صورت کنار نمی آمد. نیم نگاهی به ساختمانهای مجلل و باشکوه خیابان انداخت و به سمت همکارش برگشت.
آملیا با اخم غلیظی به نقشه خیره شده بود و به نظر می رسید که خودش نیز از راهی که می رفتند خیلی مطمئن نیست.
لاکرتیا که از نگاه های عجیب مشنگان به دو ساحره ی ردا پوشیده خسته شده بود، زیر لب غرید:
-واقعا ما هر روز باید از این راه بریم و بیاییم؟
آملیا کمی سرش را خاراند و با حالت کلافه ای گفت:
-نه! امروز از مسئولین می پرسیم چه راه ایمنی برای حمل و نقل حیوانات وجود داره.
-اتیش شومینه.
-گلدن از آتش می ترسه.
-تو واقعا نباید اون سگو میاوردی! خودت می دونی که من با سگها کنار نمیام.
این را به تلخی گفت و چینی به پیشانی اش انداخت.
آملیا جویده جویده زیر لب گفت:
-من به خاطر تو سه تا گرگامو نیاوردم ولی دیگه نمی تونستم بیخال گلدن بشم. هی...وایستا ببینم...
-چیشده؟
لاکرتیا نگاهش را از کودکی که او را با انگشت به مادرش نشان می داد، گرفت و به دخترک کنارش نگاه کرد.
آملیا اخمی کرد و گفت:
-فکر کنم یه مقداری از راه رو اشتباه اومدیم.
-یک مقدار یعنی چه قدر سوزان؟
-ام...شاید از موقعی که از قطار زیر زمینی مشنگی پیدا شدیمو.
-چی؟!
-خب میدونی من یک اشتباهی کردم و اونم اینکه...
و نقشه در دستش را برعکس کرد.
دو ساعت بعد-شما دو تا خیلی دیر کردید.
-متاسفم وزیر. همه اش تقصیر آملیا بود.
آملیا چشم غره ای به لاکرتیا رفت و به سمت آرسینوس برگشت و با صدای گرفته ای گفت:
-همه ی همه اشم که نه! نصفه اشم تقصیر نقشه بود...
-که نگفته بود برعکس گرفتیش؟
-باید می گفت!
-اون یک نقشه مشنگی بود که تو از توی کیف یک پیرزن مشنگ برداشتی! چه انتظاری داشتی احمق؟
-خب گیرم که مشنگیه. مشنگها هم ممکنه اشتباه کنن. اون نقشه باید می گفت...
-اه! بس کنید دیگه.
دو دختر با صدای وزیر ساکت شده و سرشان را پایین انداختند.
آرسینوس نفس عمیقی کشید...البته نفسهای عمیق ارسینوس مثل نفسهای عادی ماهاست. چون ماسک آرسینوس راه نفس کشیدن او را بسته و من نمی دانم او چطور تا به حال زنده است؟ حالا خیلی هم مهم نیست. نتیجه این است که حتی صفت عمیق بودن برای نفس کشیدن هم نسبی است. خدا رحمتت کند انیشتین!
خلاصه آرسینوس نفس شبه عمیقی کشید و دستی به کراواتش زد. نباید برای یک تاخیر این قدر اعصاب خودش را خرد می کرد. صندلی را چرخاند تا پشتش به دخترها باشد و خفن تر جلو کند. زیر لب گفت:
-بونز از توی کشوی اون دراور کلید دفترتونو بردار.
-چشم قربان.
آملیا به سمت دراور رفت و کشوی اول را باز کرد.
-ام جناب وزیر...
-بله؟
-اینکه همش ماسکه!
-خب بعدی رو باز کن.
آرسینوس خودش نیز هنوز به چیدمان وسایل اتاقش عادت نکرده بود. آملیا کشوی بعدی را باز کرد و پاقی زد زیر خنده! جیگر با یک حرکت خودش را برگرداند و به دختر نگاه کرد.
لاکرتیا از آن طرف اتاق – درحالی که داشت میز را گاز می زد- گفت:
-وای وزیر! روی کراواتتون عکس اردکه!
آرسینوس از کنار میزش به سمت آملیا رفت که کراوات وزیر مملکت را در دست گرفته و برای همکارش به نمایش گذاشته بود. جیگر زیر لب غرید:
-اون برای وقت حموممه. بده به من اونو.
-وقت حموم هم کراوات می زنید رئیس؟
-البته! من وزیرم و باید همیشه خفن جلوه کنم.
آملیا نیشخندی به لاکرتیا زد و کراوات را تسلیم وزیر کرد.
آرسینوس با بی حوصلگی کراوات مخصوص حمامش را در کشوی مخصوصش چپاند و کشوی سوم را باز کرد...
-هیــــ لاک! بیا زود باش. منوش اینجاست!
تا لاکرتیا به آن دو رسید، وزیر کشوی سوم را با صدای زیاد بست و بعدی را باز کرد. او در همان حال سعی می کرد با چشم غره هایش سوزان را خفه کند. ولی او نمی دانست آملیا چشمان او را در زیر نقاب نمی بیند. آرسینوس وزیر شکست خورده ای بود!
بالاخره در کشوی چهارم کلید پیدا شد و جیگر با خوشحالی هرچه تمام تر دخترها را از دفترش به بیرون پرت... راهنمایی کرد. ارسینوس نمی توانست پرت کند چون او باید در همه حال خفن و جلتنمن جلوه می کرد! آرسینوس وزیر بدبختی بود!
بیست دقیقه بعد-خب...خوبه!
-آره...قابل تحمله!
دو ساحره رو به روی دفتر کارشان در طبقه سوم وزارتخانه ایستاده بودند. البته چیزی که آنها رو به رویش قرار داشتند دفتر که نه...نبود. می شود گفت چیزی بود مثل شبه دفتر. با تارعنبکوتهایی که سراسر اتاق بسته شده بودند و زمین که چند سانت گرد و خاک بر رویش نشسته بود...نه آنجا دفتر کار نبود.
اگر بخواهید می توانم تک تک لحظات گردگیری و تمیز کردن اتاق را برایتان شرح دهم. ولی آیا برایتان مهم است؟
همین قدر که بدانید، زمان آوردن میزها آملیا لحظه ای طلسمش را متوقف کرد و یکی از میزها بر روی پاهای لاکرتیا افتاد کافی است؟ یا اینکه لاکرتیا برای تلافی این کار، زمان رنگ زدن اتاق کل رنگ زرد را روی سوزان ریخت چه؟ کفایت کرد؟ حتما می خواهید بدانید هنگامی که آملیا سگش را از سبدش در اورد چه غِش غِرِقی –قش قرقی، قش قرغی و ...- شد، ولی خب من بیکار نیستم که بشینم و نیم ساعت آن دعوای خونین را برایتان شرح دهم. همین که بدانید در آخر آنها اتاق را برای کار نصف نصف کردند و خطی وسطش کشیدند، بَسِتان است.
وقتی دو ساحره بعد از گذشت سه ساعت اتاق را به حالت آبرومندانه و شیک در اوردند، با رضایت بر روی صندلی هایشان لم داده و نوشیدنی هایشان را نوشیدند.
-اینقدر هورت نکش سوزان!
-ای بابا. چه قدر سخت می گیری لاک! بذار این لامصبو کوفت کنم دیگه!
-خب با اون وضع هورت کشیدن تو، این لامصب از گلوی من پایین نمیره.
-باشه اقا. ما بیخیال عصرونه شدیم.
و با همان حالت پوکرفیس، لیوان اب پرتقالش را بر روی میزش گذاشت. نه در حقیقت کوباند و سپس سرگرم بررسی کتاب قوانین مراقبت از حیوانات جادویی شد. لاکرتیا هم سعی داشت که با پیست های هر از چندگاهی اش لوییس، گربه کوچولو و قهوه ای آملیا را، از پنج بچه گربه های خودش دور کند.
چیزی حدود نیم ساعت گذشت -شاید هم بیست دقیقه و پنجاه و شش صدم ثانیه بود- که در اتاق با صدای وحشتناکی باز شد.
هر دو دختر با آرامشی تمام به اولین مراجعه شان نگاه کردند. مطمئنا آنها دو ساحره تازه کار و جوان بودند ولی چیزی که نباید فراموش کرد این بود که آن دو، دو مرگخوار سرسخت و کله شق هم بودند. پس اگر پای کشت و کشتار وسط می آمد، در دولتی که وزیرش نیز مرگخوار است نیازی نبود کسی نگران شود. و مطمئنا در اینجا منظور از کسی جمعیت مرگخواران شاغل در وزارتخانه است.
شخص مراجع، خب شخص عجیبی بود. یعنی در حقیقت می شود گفت ازاردهنده بود. چون آن بوقی هیچ چیز برای توصیف کردن نداشت. یعنی یک همچین شکلی بود:
آملیا و لاکرتیا با اخم به هم نگاهی کردند. و با قدرت خفن چشمی –همون چفت شدگی خودمان- باهم ارتباط برقرار کردند.
-لامصب! روز اول کاری نمی شد یک مراجع آدم وار گیرمون میومد؟
-چه می دونم. بلاک به این شانس.
-خب ازش بپرس ببین چی می خواد اینجا.
-نه تو بپرس!
-چرا من بپرسم؟ وایستاده توی نصفه اتاق که برای توعه!
-مادر سیریوسی. باشه بابا به درک!
لاکرتیا با ناراحتی به سمت مراجع برگشت و سعی کرد ژستش را حفظ کند. با حالتی رسمی که در خونش بود گفت:
-خب...اقا یا خانمه...
-نمی دونم.
-چی؟
-نمی دونم دختر یا پسرم. فقط می دونم اسمم چیه.
لاکرتیا لبانش را با نفرت جمع کرد و گفت:
-بله بفرمائید خب. اسمتون چیه؟
-گدلوت. من فرزند لرد سیاهی و بلاتریکسم.
-جـــــــان؟
اب پرتقال املیا در گلویش پرید و دخترک شروع به سرفه کرد. لاکرتیا که اهمیتی به هم اتاقی روی مخش نمی داد با همان حالت قبلی گفت:
-ببخشید شما چی گفتید؟!
-گفتم که من فرزند لرد ولدمورتم و به دلیل ازارهایی که اون به مادرم رسونده اومدم تا انتقامشو بگیرم.
آملیا در حالی که سعی می کرد پوزخند نزند، گفت:
-ببخشید ولی سنت مانگو چند خیابون اون طرف تره. بخش توهم زدگان هم فکر کنم طبقه سومه.
لاکرتیا لبخندی زد و در دل از مرلین برای داشتن همکاری زبان دراز تشکر کرد.
گدلوت با عصبانیت گفت... ولی صبر کنید! در صورت گدلوت که هیچ چیزی مشخص نمی شد. چون او صورتی نداشت. پس گدلوت پوکر فیس شد. ولی او که نمی توانست حتی پوکر فیس شود. او برای حل کردن این همه مشکل و رهایی دادن ملت خواننده از خود درگیری به بخش شکلکها مراجعه کرد و شکلک سیو که همیشه در حال دود بود را انتخاب نموده، بالاخره دیالوگش را گفت!
-من نیازی به سنت مانگو ندارم ای دخترک روان پریش! من به بخش حمایت امده ام. مگر اینجا دفتر حمایت نیست؟
لاکرتیا چینی به پیشانی اش داد و گفت:
-ببخشید ولی اینجا دفتر حمایته هست ولی حمایت از حیوانات جادویی فکر کنم شما اشتباه اومدید...
و نگاهش با نگاه آملیا تلقی کرد. دخترک که نیشش تا بنا گوشش باز بود با چفت شدگی به همکارش گفت:
-واقعا فکر می کنی که اشتباه اومده؟!
لاکرتیا نیز نیشخندی زد و هر دو ساحره به گدلوت بی قیافه خیره شدند. گدلوت باید اخرین شانس برای جمع کردن یارانش را انجام می داد، پس شکلکی مناسب با دیالوگش انتخاب کرد و گفت:
-ولی یادتون باشه که اگه شما به ارباب جدیدتونه که من باشم ملحق نشید، من شما رو هم مثل پدرم خواهم کشت!
آملیا که کم کم داشت حوصله اش سر می رفت بلند شد و با صدای بلند فریاد زد:
-هری بابا! برو ببینم میخوای چی کار بکنی. برو بیرون اقا. برو بیرون تا زنگ نزدم ساواج بیاد ببرتت.
-این طریقه صحیح رفتار با یک مراجع نیست!
-نیست که نیست. برو بیرون حوصله مو سر بردی. اومدی وسط سوژه دوئلم هیم داری چرت و پرت میگی. هِری!
-وزارت از پایه مشکل داره!
-مشکل داره که مشکل داره. دیالوگ دزد، این دیالوگ منه. برو تا ندادم گرگام تیکه پاره ات کنن.
و به این تربیت آملیا بالاخره موفق شد گدلوت را از سوژه به بیرون پرتاب کند! او نیاز نداشت همیشه خفن جلوه کند. آملیا ساحره ی خوشبختی بود!
-من برمیگردم.
-برو دیگه مادرسیریوسی! دوئلمو به گند کشیدی.
و بعد از این فریاد در اتاق را محکم بهم کوبید و به لاکرتیا چشم غره ای رفت.
-لاک تو مطمئنی که روی سردر اتاق نوشتی حیوانات جادویی؟
لاکرتیا یکی از گربه هایش را برداشت و در هنگام نوازش او با قاطعیت جواب مثبت را داد. ولی خب آملیا به همین چیزها راضی نمی شد. پس برگشت تا یک بار سردر اتاق را نگاه کند که ناگهان...!
تــــــــــاق!-
آخ!همه حیوانات خانگی دخترکان و لاک سرشان بالا اوردند و به در خیر شدند.
در چهارتاق باز شده بود و چهار حیوان جلوی آن ایستاده بودند. یک سگ که اب دهانش به صورت چندشی از دهانش آویزان بود، یک ققنوس که اثرات سوختگی بر روی پر و بالش دیده می شد، یک مارمولک سبز کوچک که بر روی سگ نشسته بود و یک روباه که به صورت مسخره ای کت و شلوار به تن داشت!
لاکرتیا دقتی کرد و دید که همکارش را نمی بیند. ارام "آملیا کوشی؟" را نجوا کرد. ناگهان در با شدت از دیوار جدا شد و دخترک خود را از پشت آن بیرون آورد.
-آخ! دماغم! دماغ قشنقم! ماقر سیقیوسی قا...اصلا خود سیقیوسی قا! نفقما! آخ دماغم.
لاکرتیا گربه اش را زمین گذاشت و به سرعت به سمت همکار مصدومش رفت. دماغ آملیا به شدت خون ریزی داشت و کاملا واضح بود که شکسته است. بیچاره آملیا! او که دماغش کک و مک داشت حالا کج و کله هم میشد! آملیا ساحره بدبختی بود!
لاک غلط گیر چوبدستی اش را کشید تا به دماغ دخترک ضربه ای بزند، ولی سوزان خود را با فرزی به طرف دیگری پرتاب کرد!
لاکرتیا که بسیار از دست و پا چلفتی سوزان عصبی بود فریاد زد:
-چه مرگته! دارم طلسمش میکنم دیگه!
آملیا در همان حال که دماغش را گرفته بود عقب عقب می رفت و می گفت:
-نه نه! تو جقو نیا! دست بقم نزن! لقنتی!
و گلوی ققنوس را گرفت و سرش را بالای دماغش نگه داشت و فریاد زد:
-قریه کن لقنتی! قریه کن!
ققنوس که بین دوراهی قریه کردن –گریه کردن- و خفه شدن به دست کسی که خود باید از حقوق حیوانات دفاع می کرد مانده بود، بالاخره ناله ای سر داد و چند قطره اشکش را بر روی دماغ دخترک ریخت.
آملیا که با سوزش دماغش متوجه خوب شدن آن شده بود، نفس عمیقی کشید و پرنده را رها کرد با بداخلاقی پشت میزش نشست.
لاکرتیا که هنوز کمی دلخور بود رو به روی سه و نیم حیوان ایستاد – ققنوس تقریبا در حال مرگ بود!- و با اخم گفت:
-خب...اولین مراجعین حیوونمون. چه کمکی می تونیم بکنیم؟
-واق هاپ واق!
-ببخشید؟!
-هیچی میگه شما ما رو نخورید کمک کردنتون پیشکش!
لاکرتیا به روباه نگاه کرد که بسیار سعی می کرد جلتمن به نظر برسد. چشم غره ای به املیا ،که در حال هورت کشیدن اب پرتقالش بود، رفت و گفت:
-من از رفتار همکارم متاسفم. کمی عصبیه!
-فقط کمی؟
مارمولک شروع به صحبت کرده بود.
-اره دیگه! فقط کمی.
-من که این طور فکر نمی کنم. این دیوونه نزدیک بود منو خفه کنه!
آملیا سرش را بالا اورد به چشمانش ققنوس خیره شد. خیلی خیره شد. همین طوری خیره شد و بعد از چهارمین باری که حسابی خیره شد، ارام زمزمه کرد:
-یا میگید اینجا چه غلطی می کنید یا واقعا خفه تون می کنم.
حیوانات همه اب دهانش را قورت دادند. یعنی جدا از چهارحیوان مراجع، پنج گربه لاکرتیا و سگ و گربه و جغد و خرگوش خود آملیا هم بودند. پس در آن لحظه کلی آب دهان قورت داده شد!
روباه سریع خودش را جمع کرد و گفت:
-من یوانم. ما اینجا امدیم تا از مرلین شکایت کنیم.
لاکرتیا ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-چرا؟ مرلین که پیامبره و با حیوانات کاری نداره و ...
-واق واق.
-فنگ می گه: "دقیقا مشکل همین جاست! اون با ما کاری نداره. مرلین به تازگی مدیر تاپیک بخش کوییندیچ شده. ما هم میخواستیم یک تیم بسازیم و شرکت کنیم و مرلین جلوی ما رو گرفت. حالا هم ما اومدیم تا اینجا حقمونو بگیریم."
-اون دوتا واق واق این همه معنی داشت؟
-مشکلیه؟
-نه نه...اصلا...
و به سمت املیا برگشت که با علاقه به حرفهای روباه گوش میداد. هر دو با هم یک چیز را می گفتند! اولین ماموریت ادم وارمون!
10 دقیقه بعد، وزارتخانه سحر و جادوی انگلستان، طبقه چهارم، بخش کوییندیچ، راهروی بخش-تو باید تیم اونا رو راه بدی!
-راه نمی دم.
-باید راه بدی!
-گفتم راه نمی دم!
-بیخود کردی که راه نمی دی! مگه دست توعه؟
-پ ن پ! دست توعه.
-اگه راه ندی از این کار پشیمونت می کنم.
-اعه! مثلا چی کار می کنی؟
-خودت خواستی!
-آملیا می خوای چه غلطی بکنی؟
-می بینی لاک! آهای ایها الناس مرلین عاشق مورگاناست، هنوزم داره براش شعر می گه و شبا با بغل کردن عکس اون می خوابه و ...
با هر کلمه ای که آملیا بلندتر از قبل فریاد می زد، جمعیت بیشتری سرهایشان را به سمت آنها برمیگرداند و با نشان دادند آنها با انگشت، در گوش هم پچ پچ می کردند.
مرلین با عصبانیت با شدت بر کله دخترک زد و گفت:
-بس کن این مسخره بازی ها رو!
-عمرا! آهای ایها الناس مرلین نمی خواد من عشقشو برای شما رو کنم. اعه ببین کی اینجاست مرلین! ریتا بیا کارت دارم...
و گفتن کلمه ریتا همانا و پرت شدن دختران و آن چهار حیوان توسط مرلین به درون اتاق شخصی اش، همانا!
مرلین در را از داخل قفل کرد و با چهره ای سرخ و خشمگین به سمت دو دختر برگشت.
-زودتر این مسخره بازی ها رو تموم کن بونز!
لاکرتیا برای دفاع از همکارش گفت:
-این مسخره بازی نیست مرلین! تو باید تیم اونا رو راه بدی.
-اونا حتی نمی تونن بشین روی جارو! چطوری می خوان بازی کنن؟
دو ساحره به سمت حیوانات برگشتند. نه مطمئنا نمی توانستند! سگشان که حتی نمی توانست آب دهانش را جمع کند. ققنوس که خود پرنده بود و مارمولک صد در صد از روی جارو به پایین پرت می شد. کمترین امید به همان روباهک نه چندان عاقل بود!
ولی خب دو ساحره به اینجا نیامده بودند که به این راحتی کنار بکشدند! پس همان وسط ماندند و همزمان گفتند:
-این هیچ ربطی نداره!
آملیا با سرعت اضافی کرد:
-میشه با طلسم به جاروهاشون چسبوندتشون!
-آره راست می گه! تازه می شه براشون ترمز خودکارم گذاشت.
-بله! این طوری مشکلاتشونم کمتر میشه.
-اصلا دلت میاد که اونا رو راه ندی؟
و وقتی همه ی انسانهای اتاق به سمت چهارحیوان برگشتند، آنها شکلک
را برای خود برگزیدند تا بلکه مظلومتر جلوه کنند. –البته آب دهان فنگ همچنان به راه بود!-
آملیا برای اینکه مطمئن باشد حتما مظلومیت حیوانها اثر می گذارد با خونسردی اضافه کرد:
-و اگه تو اونا رو راه ندی، من مجبور می شم یک سری مزخرفات به عنوان نامه های عاشقانه تو به مورگانا بدم به ریتا. خودتم می دونی که ریتا صحت هیچ چیز براش مهم نیست و فقط می خواد مطالب خفن بنویسه!
مرلین واقعا پوکرفیس شد. این دیگر خیلی خطرناک بود. آملیا عقل درست و حسابی ای نداشت و همین باعث چرت و پرت گویی میشد. در ادامه استعداد او در چرت و پرت گفتن ممکن بود کار دستش دهد. پس فکر کرد که عضو کردن یک تیم حیوان که صد در صد در اولین مرحله حذف می شدند، به خنثی کردن این ریسک می ارزد.
به سمت میزش رفت و روی صندلی اش نشست و بعد از صاف کردن صدایش گفت:
-خب نام اعضای اصلی تیم.
آملیا و لاکرتیا بعد از زدن قدَش، با لبخندهای محبت آمیزشان به حیوانات، به آنها دل و جرئت دادند تا جلو بروند و حقشان را از حلقوم مرلین بیرون بکشند. البته اگر آن دو ساحره چیزی به اسم لبخند محبت آمیز را بشناسند...خب می توانیم کمپلت این قسمت را بیخیال شویم چون این قسمت واقعی نیست و فقط از ذهن نویسنده سر منشا گرفته است!
-ایشون فنگ هستن. و من یوان ام. این مارمولک آشاست و اون ققنوس سوخته هم فوکسه.
-خب نام اعضای تخیلی تیم.
-قرمه سبزی، علی دایی و جناب خان.
آملیا چینی به پیشانی اش داد و گفت:
-نخیر! جناب خان نمی شه! یکی دیگه رو انتخاب کن سریع.
مرلین با حالت
پرسید:
-و اون وقت چرا نمی شه؟
-برای اینکه سری قبلی من نصف دوئلم راجب جناب خان بود و بعد فهمیدم که ارباب به عنوان یکی از داورها اصلا جناب خانو ندیده! این سری هم نمی خوام اون طوری بشه. من میخوام ببرم. من هزارتا ارزو دارم!
-احمق اون برای ایفا کردن یک نقش اصلی توی رول بود. یک اسم بردن ساده اشکالی نداره.
-نه داره! نمی شه. نباید جناب خان باشه.
آشا که خسته شده بود، غرید:
-باشه بابا. بذار...چه می دونم بذار اسب! که حیوونم باشه.
-غلط کردم! همون جناب خان.
-بالاخره چی بنویسم دیوونه ام کردید!
لاکرتیا از ته اتاق گفت:
-بنویس لاکرتیا بلک که نه اسب باشه و نه جناب خان.
و به این ترتیب مرلین فرم را نوشت و وقتی تک تک اعضا زیر آن را امضا کردند، آن را به بیرون شوت کرد. یعنی نه پرت کرد و نه راهنمایی. اخر مرلین نیاز نداشت خیلی خفن باشد. مرلین پیامبر...نیم بختی بود!
پایان فلش بک-آره خلاصه داستان من این بود.
و آملیا به دیوانه ساز نگاه کرد که چیزی جز شنل کپک زده از وی نمانده بود. آهی کشید و به این موضوع اندیشید که آیا واقعا لایق صفت وراج خانه ریدل نیست؟ در همین افکار بود که صدایی شنید. سرش را چرخاند و موشی را پشت سرش دید.
-هی پیست پیست! دیوونه ی وراج! من نوه ی همون موشی هستم که اول داستان خودشو از دست تو کشت. من هنوز زنده ام! من تا اخرش طاقت اوردم!
-اعه! ببین تو رو مورگانا! زمان چه زود می گذره.
-زمان زود نمی گذره تو زیاد ور می زنی! ولی حالا اون مهم نیست. اومدم ازت چندتا سوال بپرسم.
-خب بپرس.
-این قضیه چه ربطی به مورگانا داشت؟ تو خاطرات پدرم نوشته که تو گفتی مورگانا لی فای ازت شکایت کرده.
آملیا نیشخندی زد و گفت:
-چه خوب شد یادآوری کردی! خب واقعیتش مورگانا بعد به دلیل اینکه یکی از گلهای باغچه شو لگد کرده بودم، ازم شکایت کرد.
-چی؟
-واضح بود دیگه. بعد از لگد کردن یکی از گلهاش ازم شکایت کرد.
-پس لامصب چرا اینو به عنوان دلیل به زندان افتادنت گفتی؟ چرا زندگی منو تباه کردی؟ چــــــــــــــــرا؟
-خب معلومه! به خاطر اینکه سوژه ی دوئلم حمایت بود، منم باید یک چیزی در راستای حمایت می گفتم. پس یکی از خاطرات دفتر حمایت از موجودات جادویی رو گفتم و چون نمی دونستم از کجا باید شروع کنم بیخودی گفتم دلیل زندان اومدنم اینه.
-تو منو شیره مالیدی!
-آره یک جورایی.
و موش دیوونه شد، نابود شد، از بین رفت و سر به بیابان گذاشت!
-فوقَعَ ماوَقَعَ!
گدلوت این را گفت و پرده نمایش را انداخت.
پ.ن: به امید اینکه ملت بفهمند فقط فنگ بلد نیست رول کیلویی بنویسد!
پ.ن 2: اگه یک نفر -به جز سه داور- به این مزخرفات گوش جان سپرده باشد، من راضیم!
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۱۷:۴۹:۰۸
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۱۸:۰۴:۱۱