هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۰:۱۹ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴
#17

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
اورلا در اتاقش نشسته بود. از رفتن املاین خیلی ناراحت بود ولی هیچ کاری از دستش برنمیامد. ابرفورث به او لطف کرده بود و اتاقی کوچک و مشترکی با نیمفادورا تانکس به او داده بود. از درون ساک کوچکش چندین کتاب بیرون آورد و کنار تختش گذاشت که ناگهان کسی با دستش به در ضربه زد.

- بفرمایید... نمیفا اشکالی نداره از میز تحریرمون استفاده...
- اورلا اگه میشه می خوام یه دقیقه وقتت رو بگیرم.

اورلا برگشت و کمی سرخ و سفید شد، چون این نیمفادورا نبود که وارد اتاق شده بود، ابرفورث دامبلدور بود. اورلا مرتب رو تخت نشست و ابرفورث روی تخت نیمفادورا طوری نشست که رو به روی اورلا قرار بگیرد.
- خوب نمیدونم از کجا شروع کنم. خوب بذار رک و راست بهت بگم...

اورلا دیگر با تعحب به ابرفورث نگاه می کرد و او هم نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خوب تو باید بری. یعنی این که میدونم توانایی هات زیادن ولی قرارمون این بود که اگه تو ماموریت شکست بخوری از اینجا بری.

اورلا دلش می خواست بر سر ابرفورث فریاد بکشد و آخر هم این احساس بر او حاکم شد.
- آخه به من چه ربطی داره؟ خوب آماندا نبود. به من چه؟ اصلا وقتی یه نفر یه دفعه بیاد خون بخوره و خون آشام شه، شما چی کار می کنین؟ من میرم، ولی تا آماندا رو پیدا نکردم بر نمیگردم تا بهتون ثابت کنم آدم لایقی هستم.

ابرفورث متعجب شد و گفت:
- ولی...
- برین بیرون!

ابرفورث با ناراختی از اتاق بیرون رفت.

اورلا ناگهان به خود آمد. عذاب وجدانی حاکی از فریادش بر سر ابرفورث سراغش آمده بود. چرا ابرفورث درکش نمی کرد؟ حالا دردسر دیگری برای خودش درست کرده بود. با ناراختی بلند شد تا خودش را برای رفتن آماده کند.

ساعاتی بعد...

- اورلا نرو...
- بازم فکر کن.

اورلا با شنل همیشگی اش دم در ایستاده بود و رو به حمعیتی که برای بدرقه ای او آمده بودند گفت:
- من میرم و با آماندا برمیگردم. املاین تو دیگه نمیری؟

اورلا جمله آخرش را رو به املاین ونس گفت و او هم با مهربانی جواب داد:
- فعلا نمیرم. خوب به نظر من وقتی تصمیمت رو گرفتی نمیتونیم جلوت رو بگیریم.
- فقط میتونم بگم مواظب خودت باش.

ابرفورث که جلوتر از همه ایستاده بود این جمله را گفته بود. اورلا با این حرف ابرفورث اشکش بدون اختیار سرازیر شد و هق هق کنان گفت:
- خیلی کم اینجا بودم ولی خوشحالم که بازم کنارتون بودم. خداحافظ.

اورلا در را باز کرد و از ویلای صدفی بیرون رفت. به محض این که خارج شد، گریه اش گرفت اما خیلی طول نکشید و اورلا مصمم شد که به عمارت مالفوی ها و در واقع قرارگاه مرگخوار ها برود تا شاید بتواند آماندا را در آنجا پیدا کند.

عمارت اربابی مالفوی

اورلا با ترس، چوبدستی اش را نگه داشته بود و در راهرو های تاریک عمارت پیشروی می کرد. در ذهنش توصیفات املاین از بی هوش شدنش تکرار می شد و هر دفعه اورلا برمی گشت تا کسی از پشت به او حمله نکند.

- استیوپفای!

در یکی از دفعاتی که اورلا برگشته بود مرگخواری به او طلسمی شلیک کرده بود. حالا دیگر اورلا بی حرکت روی زمین افتاده بود.

اتاق اصلی عمارت اربابی مالفوی

- ارباب بهتر نیست خودمون... این بیدار شده!

اورلا روی زمین سنگی عمارت مالفوی ها به کمک دیواری نشسته بود. چشمانش را به سختی گشود. لحظه ای بعد متوجه شد که دستانش با دستبند های فلزی بسته است. سرش را بلند کرد. ولدمورت جلویش ایستاده بود و بلاتریکس پشت ولدمورت دست به سینه ایستاده بود. ولدمورت بعد از این که مار محبوبش نجینی را نوازش کرد گفت:
- خوب اورلا. شنیدم ارباب مرگ رو میشناسی، نمی خوای اطلاعاتی از اون و کارهاش به ما بگی؟ قول می دم اگه همه چیز رو آروم و بی سر و صدا بگی کسی باهات کاری نداشته باشه.

اورلا با لبخند به چشمان قرمز و مار شکل ولدمورت نگاه کرد و آرام گفت:
- تو کی قول دادی که بهش عمل کنی؟ من بهت هیچی نمیگم. حاضرم بمیرم ولی راه آلبوس دامبلدور، بزرگترین جادوگر قرن رو ادامه بدم.

بلاتریکس از حرف اورلا عصبانی شد ولی با حرکت دستان اربابش آرام ایستاد. ولدمورت با لبخند شیطانیش ادامه داد:
- اون قرن تموم شده خانم کوچولو. باشه من نمیخواستم با خشونت باهات رفتار کنم. تو یکی از اون افرادی هستی که قرار بود به هرحال ازت بازجویی بشه و خودت هم خیلی به من کمک کردی. راستی جنگ هاگوارتز رو یادته؟ نجینی خیلی دوست داره بازهم طعم خون و گوشت تو رو بچشه. فیس س یس هاشی( شروع کن نجینی).

نجینی با علاقه به سمت اورلا شیرجه زد و دو نیش زهرآگینش را در بدن اورلا فرو کرد. صدای جیغ های پی‌در‌پی اورلا با صدای قهقه های ولدمورت و بلاتریکس، تا مدت ها در عمارت میپیچید.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۶ ۶:۰۵:۱۱

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#16

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۳ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۳۵ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
املاین روی شن و ماسه های ساحلی فرود آمد، خیسی و نرمی شن و ماسه ها را زیر خود احساس میکرد. بوی نمک دریا در مشامش میپیچید، دلش میخواست چشمانش را باز کند و موقعیت خود را شناسایی کند اما، حتی نای باز کردن چشمهایش را نداشت. تک تک اعضای بدنش درد را فریاد میزدند. در آن لحظه فقط میخواست به خوابی برود که هیچی حس نکند...

از سرو صداهای اطرافش چشم گشود، حالا رو یک تخت نرم و راحت دراز کشیده بود، کمی طول کشید تا موقعیتش را تشخیص دهد. ابرفوث و افراد محفل دورتادورش بودند، نیمفادورا تانکس کنارش نشسته بود و مرهم های گیاهی روی زخمش میگذاشت. ابرفورث وقتی دید چشم هایش باز است گفت:
-حالت چطوره املاین؟؟
اما جوابش فقط نگاه سرد و بی حالت او بود، اورلا با نگرانی گفت:
-چرا حرف نمیزنه؟
-چیزی نیست بهتره تنهاش بذاریم تا کمی استراحت کنه. به اندازه کافی کشیده.

ابرفورث این را گفت ،به آرامی به املاین لبخندی زد و بعد همگی جز تانکس از اتاق بیرون رفتند.
به ظاهر تانکس نگاهی کرد. لاغر و تکیده به نظر میرسید و زیر چشمانش کاملا گود رفته بود، تانکس در حین مداوایش لب گشود:
-تو خیلی شجاع بودی املاین.هرکس دیگه جای تو بود شاید دووم نمیاورد.همه ما بهت افتخار میکنیم، خدا کنه قرار گاهو از ویلای صدفی جای دیگه نبرن هنوز خوب نشدی، نیاز به استراحت داری.
او جوابی نداد، تانکس ظرف حاوی مرهم های گیاهی را برداشت، لبخندی زد و تنهایش گذاشت.

چند روز بعد ویلای صدفی

املاین از وقتی که به هوش آمده بود، با هیچکسی صحبت نکرده بود. زخم هایش رو به روز بهتر میشدند اما، هر کس از او سوالی میپرسید یا همدردی میکرد جوابش فقط، سکوت او بود.
یک روز که املاین داشت از پنجره موجهای دریا را تماشا میکرد ، تانکس به او گفت که جلسه ای تشکیل شده و بهتر است شرکت کند.

با بی میلی به اعضای گروه پیوست. ابرفورث به او لبخندی زد ، به آرامی شروغ به سخن گفتن کرد:
-خوشحالم که میبینم حالت بهتر شده املاین. باعث افتخار همه مایی تو وفاداریتو کامل به محفل نشون دادی.
لحاظتی سکوت برقرار شد، وقتی از کسی جوابی نرسید ادامه داد
-یه سری سرنخ هایی به دست آوردیم برای مقابله با ولدمورت. یه ماموریتی هس که فکر کنم فقط تو میتونی انجامش بدی املاین.هر وقت آمادگی داشتی به ما بگو، تا جزیاتشو برات شرح بدیم.
بازهم سکوتی بر فضا حاکم بود، ابرفورث این سکوت را بر رضایت املاین گذاشت، خواست جلسه را کامل شروع کند که...
-من دیگه نمیخوام عضو محفل باشم.
همه سر ها با حیرت و شگفتی به طرف املاین چرخید، ابرفورث متعجب پرسید:
- برای چی املاین؟
تمام خشم و سرخوردگی املاین فوران کرد:
-چرا نمیخواین قبول کنین ولدمورت برده؟؟ فقط داریم وقتمونو با یه مشت برنامه های مسخره و هیچ پوچ هدر میدیم!همه افراد یکی یکی کشته میشن! اما تا الان چه فایده داشته؟؟! هیچی!
اشک هایش سرایز شده بودند، با صدای بلند تری فریاد زد:
- دیگه نمیخوام این مسخره بازیاتونو تحمل کنم. دیگه تو محفل نمیمونم که واستون حمالی کنم، آخرشم هیچی به هیچی. دیگه نمیخوام شاهد کشته شدن عزیزانمون باشم! دیگه بسه !
از جا برخاست و افراد محفل را ،متحیر وحیرت زده تنها گذاشت.

نمیدانست چه قدر زمان گذشته بود، او مصمم خود را برای رفتن آماده میکرد، دیگر توانایی اش را نداشت...
تقه ای به در اتاق خورد و ابرفورث وارد شد، مدتی بعد با لحن آرامی گفت
-میدونم که خیلی سختی کشیدی و کاملا حق داری. هر تصمیمی که تو بگیری ما بهش احترام میذاریم ، اگه فکر میکنی رفتن برات بهتره میتونی بری.
سپس قاب آویز کوچک و نقره ای را به دست او داد
- این مال توعه ، بهت برش میگردونم. امیدوارم هر جا هستی موفق باشی.
وبعد تنهایش گذاشت، املاین در حالی که عکس آنا را نوازش میکرد سیل اشک هایش روان بودند، رفتنش یعنی پایمال کردن خون بهترین دوستش ، خیانت به همه کسانی که در این راه جان باخته بودند. نه اون نمیتوانست به همین راحتی تسلیم شود باید انتقام میگرفت، باید.....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#15

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
عمارت اربابی مالفوی

لردولدمورت، در اتاقی تاریک ایستاده بود و از پنجره اتاق به بیرون خیره شده بود.
اتاق تقریبا خالی بود. تنها یک شومینه روشن بود که نور سبز آتش آن اتاق را روشن می کرد.نجینی، کنار شومینه بود و ظاهرا در حال چرت زدن بود.

در اتاق باز شد و لوسیوس مالفوی وارد اتاق شد، تعظیم کرد و گفت:
-سرورم... .
لرد رویش را از پنجره به سمت لوسیوس برگرداند و گفت:
-چی شده، لوسیوس؟

لوسیوس جعبه بزرگ و سفیدی در دست داشت.آن را بالا گرفت و گفت:
-سرورم...این بسته رو همین الان یک جغد فرستاده، روش نام املاین ونس نوشته شده.
-بازش کن!

لوسیوس جعبه را روی زمین گذاشت و در آن را باز کرد. ولدمورت به آرامی چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون آورد و آن را به سمت جعبه گرفت.
لوسیوس دستانش را داخل جعبه برد تا شی داخل آن را بردارد. وقتی دستان لوسیوس بالا آمدند، ولدمورت جعبه کوچک و سیاهی را دید.

-بیا جلو تر لوسیوس!

لوسیوس با قدم های لرزانی جلو آمد.با این که او سال ها مرگخوار بود، اما بازهم از تنها شدن با لرد سیاه وحشت داشت.
ولدمورت با دیدن بدن لرزان مرگخوارش، لبخند زد. او همیشه دوست داشت تا ترس را در چهره های دیگران ببیند.
لوسیوس با دستان لرزانش در جعبه کوچک را باز کرد.

ولدمورت با دیدن شی داخل جعبه؛ ابتدا تعجب کرد، اما تعجب، به سرعت جای خود را به لبخندی ترسناک داد.
ولدمورت، جعبه را از دست لوسیوس گرفت و گفت:
-املاین رو بیارش اینجا. فکر کنم بدونم این وسیله به چه دردی می خوره!

لوسیوس دوباره تعظیم کرد و از اتاق خارج شد.


دقایقی بعد


ولدمورت با لبخندی ترسناک نگاهی به املاین انداخت:کبودی بزرگی زیر چشم چپش دیده می شد، رد ناخن هایی از زیر چشم راستش شروع میشد و تا چانه اش ادامه میافت،جای چند زخم عمیق روی پیشانی اش به چشم می خورد.

املاین درست در وسط اتاق، روی زمین افتاده بود و بیست مرگخوار که همگی نقاب زده بودند؛ دورتادور املاین ایستاده بودند.
ولدمورت جعبه کوچک و سیاه رنگ را به طرف املاین انداخت و گفت:
-بیا بگیرش! ظاهرا مال توئه.

املاین با دست هایی لرزان؛ در جعبه را باز کرد و شی داخل آن را برداشت: یک گوی زرین قدیمی و خاک گرفته.

املاین گوی زرین را برداشت و آن را کف دستش قرار داد.
بلاتریکس لسترنج که سمت راست ولدمورت ایستاده بود؛ نقابش را برداشت و به آرامی زیر لب گفت:
-سرورم... .
ولدمورت دستش را بالا آورد و گفت:
-ساکت شو بلا!... می دونم دارم چی کار می کنم!...ظاهرا این گوی، حافظه بدنی داره.

گوی زرین، در کف دستان املاین، در حال باز شدن بود تا شی داخلش را تسلیم کند.
در داخل گوی، کاغذ مربع شکل کوچکی قرار داشت و یک قاب آویز کوچک و نقره ای رنگ.
املاین به خوبی آن قاب آویز را می شناخت، هدیه آنا برای تولدش بود.

ولدمورت خم شد تا کاغذ کوچک را بردارد.لرد تای کاغذ را باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن جملات نوشته شده کرد:

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.
عشق، قوی ترین اسلحه در جهان است.

ولدمورت پوزخندی زد و گفت:
-عشق...چرت ترین چیزیه که توی زندگیم شنیدم!...عشق نتونست مانع سقوط دامبلدور از برج بشه!...نتونست مانع من بشه تا هری پاتر رو بکشم!...عشق... .

اما املاین به حرف هایی لرد توجهی نداشت، او با دیدن قاب آویز، اشک از چشمانش سرازیر شد، قاب آویز را باز کرد تا برای آخرین بار نگاهی به عکس آنا بیندازد.
املاین، انگشت لرزانش را به سمت عکس برد تا آن را لمس کند.

به محض این که نوک انگشتان املاین، عکس را لمس کرد، اتفاق عجیب افتاد:نور آبی رنگی درخشید و املاین احساس کرد طناب محکم به دور شکمش می پیچد و او را به سمت بالا می کشاند.

بلاتریکس با دیدن نور آبی، فریاد زد:
-جلوشو بگیرین!

اما دیگر کار از کار گذشته بود. املاین با یک رمزتاز از آن جا فرار کرده بود.

ولدمورت، خشمگین به نقطه ای که چند لحظه قبل، املاین غیب شده بود، خیره شد.
خشم در وجودش موج می زد؛ چوبدستی بلندش را بالا آورد، یک بار، دوبار، سه بار و هر بار، پرتو های سبز رنگی به سمت مرگخواران شلیک می شد.

مرگخوارانی که شاهد ماجرا بودند، از مقابل لرد سیاه پراکنده شدند، بلاتریکس و لوسیوس در گریزشان به سوی در اتاق از دیگران پیشی جستند و آنان که باقی ماندند؛ همگی به قتل رسیدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۲۲:۳۲:۱۷
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۲۲:۳۶:۴۱

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#14

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه بالاخره هری پاترو شکست داد.اما حالا سر و کله ی یه دشمن جدید پیدا شده.شخصی به اسم ارباب مرگ.اون در حقیقت آبرفوث برادر دامبلدور هست که ابر چوبدستی،سنگ و شنل نامرئی کننده رو در اختیار داره.(ولدمورت هویت ارباب مرگ رو نمیدونه.)آدمای آب حافظه ی دختر بچه ای به اسم آماندا رو با ابرچوبدستی دستکاری می کنن.آماندا در اختیار جادوگران سیاه قرار می گیره،در حالی که با ترس و لرز راجب موجودی به اسم ارباب مرگ حرف می زنه.ولدمورت یه فهرست به بلاتریکس میده.تو این فهرست اسامی یه سری از جادوگران سفید هس که بلا بایست ازشون بازجویی کنه.یکی ازون ها خواهرزاده ش نیمفادورا هست.طی یه سری حوادث پدر دورا برای محافظت ازون کشته میشه و دورا قدرت خون آشامی جدیدی به دست میاره و تصمیم میگیره از بلا انتقام بگیره.از طرفی شخصی به اسم سایمن که یه جادوگر دورگه(پریزاد/خون آشام)هست،از آبرفوث مبلغ زیادی پول میگیره تا در عوض ماموریتی براش انجام بده.سایمن که متخصص موسیقی هست،یه بلایی سر دو تا از مرگخوارها میاره و بعد همراه آماندا کوچولو به روسیه میره.ولدمورت متوجه میشه که سایمن،دوست دوران جوونیش برای ارباب مرگ یه کارایی انجام داده و نگران میشه.چون خیلی سال پیش قسمتی از روحش رو در بدن سایمن کار گذاشته و اونو تبدیل به جاودانه ساز کرده.لرد سیاه به روسیه میره و سایمن رو پیدا می کنه.و از طرف دیگه،ارباب تاریکی شروع میکنه به شکنجه ی یاران سفیدی از جمله املاین وینس تا بتونه به اطلاعاتی از ارباب مرگ و دشمنانش دست پیدا کنه.


________________

ویرایش ناظر: سوژه کمی سنگین و پیچیده بود و پست های طولانی و زیادی زده شده بود. برای همین خودم از مروپ که در جریان داستان بود خواستم که در صورت امکان خلاصه رو بذاره. بابت خلاصه ازشون تشکر می کنم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۱۹:۵۰:۳۳


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۱۱ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#13

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۳ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۳۵ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
باد تند پاییزی میوزید، برگ های درختانی که دیگر مقاومتی نداشتند از جای خود کنده میشدندو زمین زیرشان را همچون فرشی،میپوشاندند. بعضی از این برگان زیر پای ساحره ای که عبور میکرد، خرد میشدند . صدای خرچ خرچی که از برگان پاییزی میامد نشانه اعتراضشان بود. ساحره که املاین ونس نام داشت شنلش را محکمتر به خود پیچید.
دیگر اثری از شادابی و سرزندگی در صورتش نبود، چشم های گود رفته اش حاصل ماموریت های سختش بود. موهایش کدر و لبانش کبود شده بودند. نگاهی به اطرافش انداخت. در گودریک هالو جز خودش موجود زنده ای نبود. حتی صدای از کلیسایی نزدیک قبرستان ،به گوش نمیرسید. املاین از میان آرامگاه های مردگان گذشت و به مکان مورد نظرش رسید، خانه ابدی بهترین دوستش.
املاین به مزار دوستش خیره شد
اشک هایش پوست سردش را میسوزاندند. کلمات یارای تسکین بخشیدن به غم درونش را نداشتند. به سختی لب هایش را از هم گشود:
-تولدت مبارک آنا! یادته باهم قرار گذاشته بودیم وقتی لرد سیاه سقوط کرد ، روز تولدت بریم رستوران سه دسته جارو تا شب فقط نوشیدنی کره ای بخوریم؟؟! واقعا فکرشو نمیکردم که روز تولدت به جای سه دسته جارو قرارمون قبرستون گودریک هالو باشه.
املاین اشک هایش را پاک کرد، با صدایی بفض آلودادامه داد:
-تنها کسی بودی که منو به خاطر حواس پرتی و فراموش کاری هام مسخره نکردی. اون روزی که به جای مسخره کردنم دست دوستی به سمتم دراز کردی، هیچوقت فراموش نمیکنم.

چوبدستی را از شنلش بیرون کشید و ضربه ای به آرامگاه آنا زد. دسته گلی زیبا ،با گل های صورتی خوشرنگی پدیدار شدند. به آرامی روی آرامگاه دوستش دست کشید.
نگاهی به اطرافش کرد، آرامگاه خانواده پاتر فقط دو قدم با آرامگاه آنا فاصله داشت و اکنون هری پاتر به خانوادش ،پیوسته بود. صدای هو هوی حزن انگیز جغدی به گوش میرسید ، املاین در این فکر بود که سری به آرمگاه پاتر ها بزند که...
صدای قدم هایی را از پشت سرش شنید، بلافاصله برگشت و با چوبدستی اش نشانه گرفت ولی دیگر دیر شده بود..
_استوپیفای
پرتو سرخ رنگی به قفسه سینه املاین برخورد کرد و او دیگر چیزی نفهمید.

چند ساعت بعد، زیرزمین عمارت اربابی مالفوی

املاین به هوش آمده بود ، سعی میکرد زنجیر هایی که دستانش را اسیر کرده بودند باز کند،اما تلاشش نتیجه جز طنین انداز شدن صدای جرینگ جرینگ وحشیانه زنجیرها نداشت.
در حالی که املاین برای نجات و رهایی تلاش میکرد ، صدای باز شدن در زیر زمین به گوش رسید. املاین ازنور کمی که از در باز شده تابید، فهمید شخصی که وارد شد کسی جز، بلاتریکس لسترنج نیست.
بلاتریکس موهای پرپشتش را عقب راند و با لبخند زشتی گفت:
-لرد سیاه میخواد ببینتت امیلی کوچولوی خنگ.
_زنیکه پست فطرت حالم ازت بهم میخوره!
بلاتریکس نچ نچی کرد و با چوبدستی اش ضربه ای به زنجیرها زد. وقتی زنجیر ها باز شدند با لحن تهدید آمیزی گفت:
-مراقب باش خانوم کوچولوی زشت و گرنه قبل لرد سیاه من کارتو تموم میکنم.

لحظاتی بعد،املاین دست بسته در محاصره مرگخوارانی که پوزخند زنان به او نگاه میکردندایستاده بود. صدای سرد و بی روح لرد ولدمورت طنین افکند:
- ببیننید کی اینجاس. دوشیزه املاین ونس. نوکر سرسپرده ابرفورث بردار احمق دامبلدور و محفل ققنوس.
مرگخواران با حالتی تمسخر آمیز خندیدند،ولدمورت ادامه داد:
-اینم جزو همون احمقایی که فک میکنن میتونن در برابر من مقاومت کنن ، و منو شکست بدن! این احمقها نمیخوان قبول کنن من پیروز شدم، دامبلدور پیرو خرفت و هری پاتر قهرمانشونم من کشتم! دوستان و طرفداران پاتر رو به جزاشون رسوندم تا درس عبرتی واسه بقیه باشه.
املاین در آن لحظه فقط میخواست ولدمورت را تیکه پاره کند.

ولدمورت جلو آمد و روبه وری املاین قرار گرفت ، در حالی که انگشتان سفید و کشیده اش را ، روی صورت او میکشید به آرامی گفت:
- من همچیو در موردت میدونم املاین. میدونم حتی انقد ساده ای که راحت به حرف میای. میدونم از اینکه لمست میکنم، چندشت میشه.هر اطلاعاتی درمورد محفل ققنوس و اون ابرفورث داری به ما بگو ، همچنین درمورد اون نیمفادورا تانکس . به ما ملحق شو و ببین در چه جایگاه خارق العاده ای قرار میگیری.وگرنه در برابر خشم لرد سیاه قرار میگیری، لرد سیاه بخشنده نیست املاین.

املاین با نفرت و تنفر به ولدمورت نگاه میکرد، خونش در رگ هایش میجوشید ، با شجاعت فریاد زد:
- بازم همون اشتباه ها رو داری میکنی!من دیگه اون دختر ساده حواس پرت نیستم.!آره به قول تو نوکر سرسپرده دامبلدور و محفل ام. تا زمانی که زنده ام هرگز از اینکه انتقام خودمو و دوستامو ازت نگیرم دست نمیکشم. من هیچی به تو نمیگم ولدمورت حتی اگه منو شکنجه ام بدی هم چیزی نمیگم! بهتره منو بکشی چون فایده ای واست ندارم.
ولدمورت پوزخند سردی زد:
- بهت گفتم که چه قد ساده ایی.خودت خواستی، اما قبل مرگت باید تاوان گستاخیت در برابر اربابتو بدی.
سپس چوبدستی اش را به سمت املاین نشانه گرفت ،صدای جیغ های املاین در عمارت اربابی مالفوی طنین انداز شد.


ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۱:۱۶:۱۰
ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۱:۱۸:۱۲
ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۱:۲۸:۳۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#12

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
نیمه شب بود.نیمفادورا و اورلا مشغول پیشروی در ضلع غربی خانه ی ریدل بودند.مدتی در سکوت راه رفتند تا بالاخره به یک در چوبی بزرگ رسیدند که رویش پر از کنده کاری هایی به شکل مار بود.دورا به آرامی در را گشود و بعد دو نفری وارد شدند.همه جا تاریک بود و چیزی نمی دیدند.
-لوموس!
چند لحظه بی حرکت سر جایشان ایستادند.ناگهان اورلا در حالی که ناخودآگاه دندان هایش به هم می خورد،بازوی تانکس را گرفت.
-دورا!یه صدایی اومد...تو نشنیدی؟
نیمفا دست سرد و عرق کرده ی همکارش را فشرد و با لحنی نیرو بخش گفت:"آروم باش!"
باد سردی به صورت دختران جوان برخورد کرد و صدایی هیس مانند در تالار پیچید.لحظاتی بعد بالاخره انتظارشان به سرآمد و موجودی غول پیکر از تاریکی انتهای اتاق به سمتشان آمد.جانوری که از کمر به بالا شکل یک زن را داشت و نیم دیگر بدنش همانند دم ماری عظیم الجثه بود.
اورلا که نفسش بند آمده بود گفت:"اون باید نگهبان خونه ی ریدل باشه!"
-فیس فیس!چه شام خوشمزه ای!
جانور این را گفت و با سرعت به سوی کارآگاهان خزید.نیمفا و اورلا به صورت غریزی هر جادوی پیشرفته ای را که می دانستند،به سمت دشمنشان شلیک کردند.طلسم ها به تن فلس دار نگهبان برخورد می کردند بدون اینکه کوچکترین اثری بر جای بگذارند.تانکس می دانست که اگر به این کار ادامه دهند،مرگشان حتمی است.او می توانست صدای هق هق اورلا را بشنود و حرکت های ناامیدانه ی چوبدستی او را حس کند.چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند.این مبارزه نمی توانست پایان کار او باشد.نیمفا باید زنده می ماند و انتقام مرگ پدرش را از بلا می گرفت.آب به او نصیحت کرده بود روحش را با فکر کشتن بلا تیره و تار نکند.اما شاید فقط تصور کشتن آن زن پلید بود که می توانست در آن لحظه،امید تازه ای در جان تانکس بدمد و باعث نجات خودش و همین طور اورلا شود.نیمفا چشمانش را گشود.حس می کرد نیرویی مرموز از چشمه ی وجودش تراوش می کند.گلویش از عطش می سوخت. باید طوری این تشنگی را برطرف می کرد.با یک جهش خودش را به زن ماری رساند و روی کمرش سوار شد.دندان های نیشش را در گوشت او فرو کرد و با اشتیاقی وافر مشغول مکیدن خون شور و خوش طعمش شد.هیولای ماری با صدای گوش خراشی جیغ کشید.به بدنش پیچ و تاب داد و سعی کرد تانکس را از خود جدا کند.اما نیمفا تا زمانی که دیگر هیچ قطره خونی در بدن نگهبان باقی نمانده بود،به کارش ادامه داد.هیولا بر زمین افتاد و تانکس به سمت اورلا رفت تا لبخندی پیروزمندانه تحویلش دهد. اما همکارش با وحشت از او فاصله گرفت.چرا که نیمفا چهره ای وحشی و تشنه به خون پیدا کرده بود.
بقیه ی مسیر را بدون هیچ حرفی و در حالی که اورلا از نگاه کردن به صورت تانکس اجتناب می کرد،طی نمودند.در انتهای یکی از راهروهای پیچ در پیچ خانه ی ریدل،مرگخوار جوانی را غافلگیر کردند تا از او بازجویی کنند.اورلا در حالی که چوبدستی اش را به گردن اسیرش فشار میداد گفت:"زود باش!...بگو آماندا رو کجا مخفی کردین؟"
مرگخوار همان طور که می لرزید سرش را به شدت تکان داد.اورلا تصمیم گرفت خشونت بیشتری خرج دهد.تانکس عمدا در این بازی شرکت نکرد.چرا که فکر می کرد آن شب به اندازه ی کافی همکارش را وحشت زده کرده است.
-بهتره حرف بزنی وگرنه...
مرگخوار دهانش را باز کرد و گفت:"اون این جا نیس...اون اینجا نیس...باور کنین راس میگم!سلسی و بارتی اون بچه رو با خودشون بردن ماموریت.اما وقتی برگشتن دیگه آماندا همراشون نبود..."
اورلا(با عصبانیت):"دروغ میگی!"
تانکس به آرامی زمزمه کرد:"نه اورلا!اون داره راس میگه!"
کوییرک به سمت نیمفا برگشت و با شگفتی پرسید:"از کجا اینقد مطمئنی؟"
دورا به تلخی پاسخ داد:"سایمن بود که با اون دو تا مرگخوار جنگید.من...فک کنم اون آماندا رو با خودش از کشور خارج کرده."
اورلا با تعجب گفت:"آخه چرا باید هم چین کاری کنه؟اون یه عالمه گالیون از آب گرفت،مگه نه؟"
-خب...راستش هیشکی تا حالا از کارای اون موجود سردرنیورده.یه چیزایی بیشتر از پول به هیجان میارش...
-.-.-
ولدمورت موفق شد آدرس خانه ی سایمن در روسیه را پیدا کند.او در اتاق پذیرایی ظاهر شد و آماندای کوچک را دید که روی کاناپه نشسته بود.او لباس خواب زنانه ی گشادی به تن داشت و کاملا رنگ پریده به نظر می رسید.
طنین صدایی خوش آهنگ در فضا پیچید.
-تام!!دوست قدیمی!...باید میگفتی داری میای!اون وقت می تونستم یه مهمونی عالی برات تدارک بدم...یه صحنه ی نمایش فوق العاده و عجیب و غریب!
ولدمورت برگشت و با چشمان سرخ رنگش به سایمن خیره شد.گذشت زمان کوچکترین اثری بر چهره ی جوان و بی نقص او نگذاشته بود.سایمن دقیقا همان طور به نظر می رسید که لرد سیاه از آخرین ملاقاتشان به خاطر می آورد.ولدمورت به دخترک خیره شد و سایمن طوری که انگار دوست قدیمیش چیزی از او پرسیده باشد،گفت:"می بینی!من اونو از دستت نجات دادم...اگه پیش تو می موند کشته می شد."
لرد بالاخره سکوتش را شکست و به سردی گفت:"براش خیلی بهتر بود که کشته می شد!"
سایمن در پاسخ به این اظهار نظر فقط به نرمی خندید.
-تام!راستی بگو ببینم از طلسمی که رو مرگخوارات اجرا کردم خوشت اومد؟ و اون آهنگ دوست داشتنی راجب ارباب مرگ!...این داستان واقعا ارزشش رو داشت که وقت بذارم و تبدیل به شعرش کنم."
سایمن این را گفت و جام بزرگی در دستش ظاهر شد.
-اینو می بینی تام؟یکی از معجون سازهای خبره ی خودت اینو ساخته.آرسینوس جیگر!...یه سم خیلی مهلک و کشنده س!
پریزاد دو رگه جام را به لبانش نزدیک کرد.ولدمورت بدون اینکه چوبدستی اش را درآورد،جادویی اجرا کرد و جام در دستان سایمن به هزاران تکه تبدیل شد.خرده های شیشه پوست مرد مو طلایی را خراشیدند.او انگشتانش را بالا آورد تا مخلوطی از سم و خون خودش را بچشد.اما لرد ناگهان مقابلش ظاهر شد و دست او را محکم در هوا گرفت.سایمن طوری که انگار دارند یک بازی سرگرم کننده انجام می دهند ،سرش را بالا گرفت و به ولدمورت لبخند زد...



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#11

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
اورلا دومرتبه به کلاه شنلش دست زد تا مطمئن شود که هنوز روی سرش است. انقدر عجله داشت که متوجه نشد وارد یک کوچه بن بست شده. بعد از این که کاغذ پوستی‌ای که روی آن آدرس نوشته بود را خواند به راه افتاد.

بالاخره وارد کافه هاگزهد شد. با یک نگاه سریع میز هارا نگاه کرد و توانست میز هفت را که آدرسش را به او داده بودند پیدا کند. فردی شنل پوش پشت آن نشسته بود و این برای اورلا عجیب نبود چون منتظر تد تانکس بود.

اورلا پشت میز نشست. بعد از این که مطمئن شد کسی در کافه نیست کلاه شنلش را برداشت.
- ببخشید دیر اومدم. متاسفانه گم شده بودم.

فرد بدون این که کلاه شنلش را کنار بزند با لحن مهر آمیزی گفت:
- اشکالی نداره.

این دفعه اورلا کمی تعجب کرد چون صدای تد تانکس مردانه بود نه اینکه زنانه باشد. اورلا که تعجب کرده بود گفت:
- ببخشید شما تد تانکس نیستید؟

دختر کلاه شنلش را کنار زد. اورلا که به شدت شوکه شده بود با صندلی اش کمی عقب رفت. پس تد تانکس کجا بود؟ این که نیمفادورا تانکس بود.

- تعجب نکن اورلا.
- نه ببخشید تد تانکس کجاست؟ خودش برام جغد فرستاد گفت بیام اینجا تا دوباره برعلیه ولدمورت فعالیت کنیم. خودش گفت...
- بسه دیگه. اون دیگه مرده. بلاتریکس اونو کشت.

ناگهان چشمان اورلا شروع به سوزش کرد. ناخواسته چند قطره‌ اشک بر روی گونه های اورلا لغزید. نیمفادورا هم بادیدن اشک های اورلا چندین قطره اشک ریخت ولی سریع آن ها را پاک کرد؛ سپس با صدایی لرزان گفت:
- طبق نامه ای بابام بهت داده باید ببرمت پیش ارباب مرگ. لطفا دنبال من بیا.

نیمفادورا بلند شد و اورلا هم همین کار را کرد. هردو از پله های کافه بالا رفتند. اورلا که تا به حال این مسیر هارا طی نکرده با تعجب به هر جایی که میتوانست نگاه می کرد. بالاخره نیمفادورا جلوی دری متوفق شد و در زد.

- بیا تو!

با صدایی که از پشت در آمد نیمفادورا وارد اتاق شد و اورلا هم پشت سر او واردشد و در را پشت سرش بست. اتاق بیش تر شبیه اتاق مدیریت بود. چندین صندلی جلوی میز مدیریت بودند و پشت میز هم ارباب مرگ نشسته بود، یا به عبارتی ابرفورت دامبلدور. اورلا در لحظه اول او را نشناخته بود ولی بعد از بررسی های فروان در ذهنش توانست او را شناسایی کند. ابرفورت با چهره ای بسیار جدی گفت:
- پس تو اورلا کوییرکی. تد خیلی چیز ها درموردت بهمون گفته. اما تو اصیل راده ای درسته؟

اورلا با حرکت سرش حرف ابرفورت را تایید کرد.

- خوب پس باید خیلی تلاش کنی، بیشتر از هرکس دیگه. تا بتونم بهت اعتماد کنم و برای شروع...

ابرفورت مکثی کرد و ادامه داد:
- متاسفانه یکی از مامورانی که قرار بود با نیمفادورا بره، گفته نمیتونه حالا با اون چیزهایی که تد به من گفتی تو جایگزین خوبی هستی. اگه بتونی کارتو خوب انجام بدی عضو رسمی گروه می شی. نمیفادورا برو و همه چیز رو بهش توضیح بده.

نیمفادورا با حرکت سرش جواب مثبت داد و بعد از آن از اتاق خارج شد و اورلا هم پشت سر او از اتاق خارج شد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۵:۰۰:۲۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#10

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
ابرفورت و نیمفادورا وسط دفتر کار اٌب، که در طبقه ی بالا هاگزهد بود ظاهر شدند.
ابرفورت، روی صندلی اش که پشت میز کارش بود نشست.
نیمفادورا در حالی که لبانش می لرزید، بریده بریده گفت:
-بلاتریکس...اون...پدرم... کشته شد... .

تانکس دیگر نتوانست تحمل کند و اشک از چشمانش سرازیر شد.
ابرفورت با اشاره دست، او را دعوت به نشستن کرد و تانکس روی صندلی که روبروی ابرفورت بود نشست.
ابرفورت گفت:
-تد یکی از بهترین افرادمون بود...از دست دادنش ضرر بزرگی به همه ما زد.

تانکس در حالی که گریه می کرد، گفت:
-قسم می خورم که اون زن رو بکشم...این کار رو انجامش می دم...مهم نیست که چه بلایی سرم میاد!
ابرفورت با لحنی گرم و صمیمی گفت:
-نیمفادورا، میشه برام توضیح بدی چرا پدرت کشته شد؟

-بخاطر طلسم اون زن... .
ابر فورت، حرف تانکس را قطع کرد و گفت:
-نه...این طور نیست.هدف بلاتریکس تو بودی، اون می خواست تو رو بکشه نه پدرت رو.با این حال تد خودش رو بین طلسم و تو قرار داد تا از تو محافظت کنه...حالا تو می خوای بدون این که به سرنوشتت فکر کنی، از اون انتقام بگیری؟فکر نمی کنی این طوری روح پدرت در عذاب باشه؟

تانکس کمی به جلو خم شد و با دستانش صورت خود را پوشاند و گفت:
-ولی من نمی تونم ساکت بشینم...باید انتقام بگیرم.

ابرفورت گفت:
-مطمئن باش که یک روز خود تو بلاتریکس لسترنج رو نابود می کنی. حتی اگر کسی نتونه این کار رو انجام بده؛ تو می تونی.

-من؟!آخه این چطور ممکنه؟

نیمفادورا سرش را بالا آورد تا با دقت به حرف های ابرفورت گوش کند:
-پدرت با فداکاری برای تو؛ یک جادوی باستانی رو فعال کرد که این جادو باعث میشه که بلاتریکس نتونه به تو آسیبی بزنه.اون حتی الان دیگه نمی تونه بدن تو رو لمس کنه.

تانکس با تعجب پرسید:
-ولی مگه بلاتریکس خاله من نیست؟! پس خونی که توی بدن اونه، توی بدن منم هست.پس یعنی این جادو دیگه کار نمی کنه؟

ابرفورت پاسخ داد:
-نه...اون موضوع فرق داره درسته که خون تو و خاله ات یکیه ولی خون اون محافظت شده نیست.شبی که لرد سیاه دوباره ظهور کرد؛ خون محافظت شده هری پاتر رو وارد وجود خودش کرد بنابراین تونست اون رو بکشه.

تانکس از جای خود برخاست و به سمت تنها پنجره اتاق رفت و به بیرون خیره شد.
آفتاب در حال طلوع کردن بود و پرتو های نور خورشید ؛ دهکده را روشن می کرد.
تانکس احساس عجیبی داشت. وقتی به پدرش فکر می کرد؛ احساس می کرد که چیزی در درونش سقوط می کند، از او جدا می شود و به اعماق زمین می رود.

باز هم اشک در چشمانش حلقه زده بود اما ناگهان غم، جای خود را به خشم داد.
بلاتریکس...بلاتریکس...بلاتریکس...تکرار این نام در ذهنش، باعث بیشتر شدن خشم و نفرتش نسبت به این زن می شد.

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد:
تانکس شروع به تغییر کرد، ابتدا قدش بلند شد سپس رنگ پوستش کاملا سفید شد.مو های کوتاهش بلند تر شد و تا کمرش رسید و از بنفش به سیاه تغییر کرد. رنگ چشمانش قرمز شده بود و مانند چشمان یک خون آشام به نظر می رسید.

ابرفورت شاهد این اتفاق بود و بدون این که آثاری از حیرت در چهره اش باشد، گفت:
-تانکس...پدرت قرار بود با یک تیم پنج نفره که خودش به اونا آموزش داده بود، سه روز دیگه وارد عمارت ریدل ها بشه و آماندا رو از اونجا بیرون بیاره...تو حاضری به جای اون توی این ماموریت شرکت کنی؟

تانکس به سمت ابرفورت برگشت. چهره اش هم زیبا به نظر می رسید و هم ترسناک.

-باشه... قبول می کنم.

خوبه...حالا بهتره بری و برای ماموریت آماده بشی.

تانکس از اتاق خارج شد و ابرفورت را تنها گذاشت.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#9

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
فلش بک

سایمن در دفتر ابرفورت که بالای کافه هاگزهد قرار داشت، ایستاده بود.تقریبا یک ربع آنجا منتظر بود وکم کم داشت عصبی می شد.
سایمن نگاهی به اتاق انداخت: اتاق بزرگ و مستطیل شکلی بود که به جز میز کار ابرفورت، چیز دیگری در آن دیده نمی شد.
در اتاق باز شد و ابرفورت وارد شد.
سایمن گفت:
-دیر کردی اب.

ابرفورت در حالی که روی صندلی اش می نشست، پاسخ داد:
-ببخشید، یک سری مشکلات همیشگی.

ابرفورت در کشویی را که کنار میزش بود باز کرد و کیسه ای را درآورد و آن را جلوی سایمن انداخت.
سایمن با شنیدن صدای جرینگ جرینگ های گالیون ها، لبخندی زد و کیسه را در جیب ردایش جا داد و گفت:
-چقدره؟
-همون طور که توافق کردیم؛ 500 گالیون.
-عالیه!

سایمن از جای خود برخاست تا به سمت در برود.
-سایمن، می دونی که باید چی کار کنی؟

سایمن به سمت او برگشت و پاسخ داد:
-بله؛ از کشور خارج میشم.بعدش تو می دونی باید چی کار کنی؟!
ابرفورت سری تکان داد و گفت:
-همین که به یک جای امن رسیدی، 500 گالیون دیگه به دستت می رسه.

سایمن لبخندی زد و از در خارج شد.
ابر فورت کشوی دیگری را باز کرد تا سنگ زندگی مجدد را بردارد که ناگهان در دفترش باز شد و تد تانکس با وحشت وارد شد.
تد در حالی که نفس نفس می زد، بریده بریده گفت:
-مشکلی...پیش اومده...دخترم...نیمفادورا...جای علامت روی دستم... .

ابرفورت سراسیمه از جای خود بلند شد و گفت:
-ساعد دست چپتو نشونم بده!

تد آستینش را بالا زد: علامت مثلثی شکل یادگاران مرگ، از رنگ سیاه به قرمز درآمده بود.
ابرفورت چوبدستی اش را درآورد و آن را روی علامت روی دست تد گذاشت و چشمانش را بست و زیر لب چیز هایی را زمزمه کرد.
پس از مدتی ابر فورت چشمانش را باز کرد و گفت:
-اون توی عمارت لسترنج هاست.

ابر فورت به سرعت ابرچوبدستی را برداشت، شنل نامریی کننده را زیر ردایش جا داد و ماسکی به چهره اش زد.
تد پرسید:
-ولی از کجا فهمیدی؟
-طلسمی روی علامت ها کار گذاشتم تا به کمک اون بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم.

قبل از این که تد بخواهد حرف دیگری بزند، ابرفورت محکم بازوی او را گرفت تا به عمارت لسترنج ها آپارات کند.

پایان فلش بک

ابر فورت و تد هردو روبروی عمارت لسترنج ظاهر شدند.ابرفورت سریع شنل نامریی را درآورد و آن را روی خودش و تد انداخت و گفت:
-باید خم بشیم و راه بریم تا پاهامون از زیر شنل دیده نشه.
تد سری تکان داد و هردو به راه افتادند.
از دروازه با شکوه عمارت لسترنج عبور کردند و به حیاط با شکوهی رسیدند که گیاهان آن به شدت رشد کرده بودند.
یک حوض و فواره ای که روی آن را خزه و جلبک پوشانده بود، وسط حیاط قرار داشت ، به نظر می رسید روزی حوض باشکوه و زیبایی بوده است.

ساختمان عمارت، باشکوه بود و در پنج طبقه ساخته شده بود و در تاریکی شب، شبیه به خانه های جن زده بود.
خانه کاملا تاریک بود و متروکه به نظر می رسید. فقط از یکی از پنجره های عمارت، نوری دیده می شد.
ابرفورت و تد زیر شنل نامریی، به سمت در ورودی رفتند.بالای در عبارت اصالت جاودان به چشم می خورد.

تد دستش را از زیر شنل بیرون آورد و دستگیره در چرخاند و هر دو وارد ساختمان شدند.
عمارت دارای سالن بسیار با شکوه و بزرگی بود:چلچراغ زیبایی از سقف آویزان بود که روی آن را گرد و خاک پوشانده بود. سایر وسایل عمارت هم به قدری کهنه و کثیف بودند که شناسایی وسایل تقریبا غیر ممکن به نظر می رسید اما کاملا واضح بود که آن عمارت؛ روزی بسیار با شکوه و زیبا بوده است.

ابرفورت چوبدستی اش را بیرون آورد و زیر لب گفت:
-هومنوم ریولیو!

هیچ اتفاقی نیفتاد.تد گفت:
-ظاهرا کسی اینجا نیست. می تونیم از زیر شنل بیایم بیرون؟

ابرفورت شنل را برداشت و هردو به راه افتادند، از پلکان مارپیچی بالا رفتند و به اتاقی رسیدند که بلاتریکس مشغول شکنجه نیمفادورا بود.
صدای بریده بریده نیمفادورا به گوش هر دویشان رسید:

-خاله بلا!...کمکم کن!...من نمی تونم!...شنا کنم."
و بعد؛ سکوتی وحشتناک.

قبل از این که ابرفورت بتواند حرفی بزند، تد چوبدستی اش را درآورد و وارد اتاق شد.
بلاتریکس که انتظار این را نداشت به شدت جا خورد و قبل از این که بتواند کاری بکند، تد او را بیهوش کرده بود.

ابرفورت وارد اتاق شد و نگاهی به آن انداخت:اتاق کاملا خالی بود و بجز نیمفادورا و جسم بیهوش بلاتریکس، چیز دیگری در اتاق نبود.
تد به سرعت به طرف دخترش رفت و با یک حرکت چوبدستی، او را آزاد کرد.
تد شروع به معاینه دخترش کرد سپس در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با لکنت زبان گفت:
-ا..او...اون...ممم...مرده.

ابر فورت به سمت نیمفادورا آمد و پس از معاینه او گفت:
-نه...نمرده...فقط یک فشار عصبی بدی بهش وارد شده.می تونی بهش تنفس مصنوعی بدی؟

تد در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود سرش را به نشانه تاکیید تکان داد.
-پس شروع کن!

تد دهانش را روی دهان دخترش گذاشت و تنفس مصنوعی را آغاز کرد.دستان ابرفورت روی قلب نیمفادورا بود و سعی داشت به آن شوک وارد کند.
پس از چند دقیفه، نیمفادورا با صدای ضعیفی گفت:
-خاله بلا... .

تد دخترش را در آغوش کشید و گفت:
-چیزی نیست...من اینجام...دیگه تموم شد.

ابرفورت از جایش برخاست و با دست عرق پیشانیش را پاک کرد سپس خطاب به تد و نیمفادورا گفت:
-بعدا برای ابراز احساسات وقت دارین.!..حال زود باشین !باید از اینجا بریم بیرون.

نیمفادورا به سختی از جایش بلند شد و دست ابرفورت را گرفت. دست دیگر ابرفورت نیز در دست تد بود.

بلتریکس به هوش آمده بود، بلافاصله چوبدستی اش را به سمت نیمفادورا گرفت و فریاد زد:
-آوداکداورا!

پرتوی سبز رنگی به سمت نیمفادورا آمد.
همه چیز در عرض یک لحظه اتاق افتاد:تد دست ابرفورت را رها کرد و با دو گام سریع خود را بین نیمفادورا و طلسم بلاتریکس قرار داد.
پرتو سبز رنگ به تد برخورد کرد، نیمفادورا جیغ کشید. اما قبل از آن که بتواند کاری بکند، ابرفورت آپارات کرده بود و نیمفادورا هم ، به همراه او وسط هاگزهد ظاهر شد.

بلاتریکس، با حالت پیروزمندانه ای بالای سر جسد تد ایستاده بود.او بالاخره موفق شده بود تا گندزاده ای که باعث جدایی او از خواهرش شده بود را بکشد. گرچه هدف اصلی او نیمفادورا بود، اما تد تانکس هم به همان خون لجنی بود.



ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۲۱:۵۴:۰۷
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۰:۱۶:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۰:۴۵:۱۵

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
#8

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
-کروشیو!
بلا تمام شب را مشغول شکنجه کردن و باز جویی از زندانی اش بود.خواهرزاده خون لجنی اش از چیزی که فکر می کرد،مقاوم تر بود.این بازی کم کم داشت حوصله ی بلا را سر می برد.دیگر حتی فریادهای کوتاه و دردآلود تانکس هم او را سرگرم نمی کرد.زن جوان تا آن لحظه یک کلمه حرف مفید هم نزده بود.مرگخوار او را از پاهایش به جایی آویزان کرده و بی وقفه طلسم شکنجه را رویش اجرا می نمود.بدن تانکس طوری شده بود که انگار دیگر متعلق به خودش نیست.با تعجب متوجه شد که دیگر درد ناشی از طلسم ها را حس نمی کند.جمجمه اش سنگین شده بود و نمی توانست وزن ناشی از مغزش را تحمل کند.تنفس برایش سخت شده بود.احساس می کرد داخل بینی و دهانش پر از آب شده است و پرده ای جلو دیدش را گرفته بود.به تدریج از زمان و مکان حال فاصله گرفت و به گذشته سفر کرد.
دختربچه ای کوچک بود و داشت در استخر بزرگ و پر آب عمارت بلک دست و پا می زد.آب بی رحمانه وارد شش هایش می شد.سرش مرتب زیر آب فرو می رفت و بالا می آمد.دست ها و پاهای کوچکش کم کم از تقلا خسته می شد.ساحره ای جوان و قدبلند کنار استخر ایستاده بود و به او نیشخند می زد.او موهایی مشکی و انبوه داشت و چهره اش بسیار شبیه مادرش بود.دورای کوچک ملتمسانه فریاد میزد:"خاله بلا!...کمکم کن!...من نمیتونم...شنا کنم!"
تانکس در حالی که میان زمین و هوا و همین طور بین حال و گذشته معلق بود زیر لب زمزمه کرد:"خاله بلا!"
مرگخوار به سمت او برگشت و با پوزخند گفت:"چی گفتی کوچولوی خون لجنی؟"
-خاله بلا!
لسترنج با پشت دست به دهان او کوبید.
-منو با دهن کثیفت خاله صدا نکن!
تانکس که انگار چیزی نشنیده بود ،ادامه داد:"خاله بلا!...کمکم کن!...من نمی تونم!...شنا کنم."
این آخرین جمله ای بود که نیمفادورا به زبان آورد.بعد در حالی که نگاهش به یک نقطه ثابت خیره مانده بود،مرد.
-.-.-
لرد سیاه پشت پنجره ای در عمارت ریدل ایستاده بود و به آوازی که مرگخواران تسخیر شده اش می خواندند،گوش می کرد.آن ترانه در واقع شعری ساده و کودکانه بود که به لالایی شباهت داشت.با خودش گفت:"مث اینکه اگه بخوام کاری درست انجام بشه،باید خودم وارد عمل شم!"داشت به این فکر می کرد که آن به اصطلاح ارباب مرگ با رفتار دلقک وارش خون اصیل او را به جوش آورده است که ناگهان قسمتی از آواز توجهش را به خود جلب کرد.قصه ای در مورد یک چوبدستی استثنایی،سنگی مرموز و یک شنل نامرئی کننده.داستان ارباب مرگ!با هیجان به سمت مرگخواران برگشت و همان طور که به چهره مات و بی حالتشان خیره شده بود ،فکر کرد:"یه نفر داره پته ی اونو میریزه رو آب.کی میخواسته این اطلاعات به دست لرد سیاه برسه؟"
و بعد ولدمورت به یاد شخصی افتاد که از مدت ها پیش می شناخت.خاطرات طوری مقابل چشمانش به رقص درآمدند که گویا همان لحظه داشتند اتفاق می افتادند.
سال اول تحصیلش در هاگوارتز بود.از همان روزهای نخست علاقه شدیدی به آن قلعه ی اسرارآمیز پیدا کرده و دوست داشت همه ی اسرار آن را کشف کند.در همین تصورات به سر می برد که صدای گریه ای از سمت دستشویی پسران نظرش را جلب کرد.به آنجا رفت و با یکی از همکلاسی هایش به نام سایمن مواجه شد.بچه ها اغلب او را به خاطر مادر پریزادش مسخره می کردند.چرا که او زن درستکاری نبود و بعد از به دنیا آمدن پسرش،خانواده را ترک کرده و به کارهای پست روی آورده بود.سوژه دیگر آن ها برای دست انداختن پسرک،پدر خون آشامش بود که کنترل خود را از دست داده و به دلیل کشتن جادوگران و ساحره ها و مکیدن خونشان،در آزکابان به سر می برد.تام به سمت پسرک رفت،روی زمین خیس آنجا زانو زد و رو به روی سایمن نشست.گریه او قطع شده و در حالی که لب هایش هنوز می لرزید،به ریدل خیره شده بود.تام دستش را جلو برد و موهای طلایی رنگ و آشفته ی پسرک را از روی چشم راستش کنار زد.سایمن همان طور که سعی داشت جلوی او را بگیرد گفت:"این کارو نکن!اون چشم قرمز و زشت نباید معلوم شه!"
تام چانه ی پسرک را بالا گرفت و در حالی که به او خیره شده بود گفت:"سایمن!...نباید پنهانش کنی!اون واقعا زیباست!"
ولدمورت سعی کرد از هجوم وقایع گذشته به ذهنش جلوگیری کند.او باید هر طور شده آن پریزاد دورگه را پیدا میکرد.بازی های بچه گانه و دیوانه وار او،این بار می توانست ارباب تاریکی را با مشکل مواجه کند.در واقع عملی که ولدمورت در ایام نوجوانیش مرتکب شده بود،بیش از کارهای جنون آمیز آن موجود او را به تعجب وامیداشت.او نمی دانست چرا سال ها پیش سایمن را تبدیل به یکی از جاودانه سازهایش کرده بود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.