هشت نقد انجام دادیم امروز...ظرفیت نقدمون تکمیل شد و حتی سر رفت!
دیگه ناخودآگاه هر پستی که می خونم خود به خود تو ذهنم نقدش می کنم!
___________________
بررسی
پست شماره 133 در بحبوحه سیاهی، آرسینوس جیگر:
نقل قول:
همچنان که پایش را روی پدال گاز فشار میداد و امیدوار بود که زودتر به خانه محقرش برسد تا غذای اندکی میل کند، به فکر فرو رفت... فقط چه اتفاقی می افتاد اگر زودتر مرگخواران را جمع میکرد و لرد به قدرت بر میگشت؟ همچنان که در این فکر ها بود و به قدرت از دست رفته می اندیشید، ناگهان...
تتتتتتتتتتتتتققققققققققققققق شااااااپپپپپپاااااااااااالاق!
سوژه جالبه...و خوشحالم که ادامه دهنده ها سوژه رو درست گرفتن. اگه سیو بلافاصله می رفت و به خونه می رسید فرصت ها از دست می رفتن...می شد بعدا هم با اشخاصی روبروش کرد. ولی همین راه هم یک فرصته...از فرصت ها باید استفاده کرد.
نقل قول:
اسنیپ نامردی نکرد، یک عدد قفل فرمان برداشت، سپس به یاد آورد باید اول آستین هایش را بالا بزند تا عظلات نداشته اش را نشان دهد، پس به آرامی شروع کرد به باز کردن دکمه های سر آستینش که ناگهاندر ماشین باز شد
صحنه آماده شدن اسنیپ برای دعوا جالب بود...ولی عظلات چیه سینوس! عضلات!
درباره فرصت ها گفتم:
نقل قول:
- بابا مگه چی بوده ماشینت حالا؟ درست میشه دیگه! میدونی من چقدر کار دارم؟ باید واسه پسرخونده کله زخمی کارت تبریک بفرستم، یه نیمرو بزنم بخورم، یه دست لباس جدید بخرم و...
اینم یه فرصت بود...کارهای نیمه تمام اسنیپ می تونست کمی جالب تر و خاص تر باشه. کمی معمولی شده.
نقل قول:
پس از آن شخصی که چند نقاب و کراوات در دستانش داشت و البته یک نقاب بر صورت و لباس هایی پاره بر تن و یک کراوات سرخ بر گردن، از پشت مرد بیرون آمد.
تاکید بیش از حدی روی کراوات و نقاب شده...همون نقاب ها و کراوات هایی که تو دستش بودن کافی بودن. همه تغییر کردن...آرسینوس هم می تونست بی خیال نقاب صورتش شده باشه و حتی اونم برای فروش گذاشته باشه.
نقل قول:
- آرسینوس؟!
- سلام سیوروس! نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم! فکر میکردم مُردی!
- داری چیکار میکنی دقیقا؟!
- ماسک و کراوات میفروشم! شغل مورد علاقمه!
- واقعا به کدام سو؟
- فروش ماسک ها و کراوات های بیشتر!
اول فکر کردم چرا آرسینوس مثل بقیه نشده؟...بعد فکر کردم چرا باید می شد؟ اتفاقا این حالت خوشحال متمایل به دیوانه اش خیلی جالب بود. دیالوگ ها خیلی خوب بودن.
قسمت آرسینوسی پست شما جالب بود. به نظر من بهتر بود قسمت دعوا کمی کوتاه تر می شد و قسمت آرسینوسیش بیشتر...کمی بیشتر با هم حرف می زدن. هر چند هنوز فرصت حرف زدن هست و بازم قراره همدیگه رو ببینن...ولی اینم فرصتی بود...نه؟! باید از فرصتا استفاده کرد.
دیالوگاتون زیاده...شکلکاتون زیاده...ولی همشون به جا هستن. در جایی که بهشون احتیاج داشتیم ازشون استفاده شده. بنابراین زیاد محسوب نمی شن.
_______________
ریگولوساربوب؟ خعلی؟اصن؟ دیه؟علان؟
این همه اشتباه رو نوشتی و فقط لطفا رو اصلاح کردی؟
لدفن؟
می دونی من الان قادرم بکشمت؟ می دونی آدما همینجوری قاتل می شن؟
بررسی
پست شماره 135 در بحبوحه سیاهی، ریگولوس بلک:
نقل قول:
با احتیاط اطرافش را نگاه کرد تا مطمئن شود هیچ کور و کچل دیگری عاشقش نشده است، و سپس شروع به راه رفتن کرد.
منظور؟!
آواره و بی ماشین شدن سیو خوب بود...هر چی دیرتر به خونه برسه بهتره.
نقل قول:
خیابان بزرگی که معلوم نبود چرا اول از همه ی خیابان ها در ذهن اسنیپ ظاهر شده است، مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود... اما چیزی وجود داشت که خاطرش را آشفته میکرد، چیزی مثل قبل نبود... هیچ چیز مثل اولش نبود. چیزی که مثل قبل نبود چیز تر و چیز تر شد و تمام چیز های دیگر را که مثل قبل بودند با قبل متفاوت کرد، خیابان چیزی و چیزی تر شد و اسنیپ که بطرز عجیبی یاد مورفین افتاده بود، در کسری از ثانیه خود را میان خیابانی پر از "چیز" یافت.
ایده خوبی داشته این قسمت...ولی موقع پیاده کردن کمی خراب شده. اگه اینجا رو کمی جدی تر می نوشتین(بجز جمله آخر) می تونست بهتر بشه:
خیابان بزرگی که معلوم نبود چرا قبل از همه ی خیابان ها در ذهن اسنیپ ظاهر شده است، مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود... اما چیزی وجود داشت که خاطرش را آشفته میکرد، احساس می کرد چیزی مثل قبل نیست.... شاید هیچ چیز مثل قبل نبود. چیزی که مثل قبل نبود ذهن اسنیپ را درگیر کرد و کم کم بزرگ شد و تمام چیز های دیگر را که مثل قبل بودند با قبل متفاوت کرد...
اسنیپ در کسری از ثانیه خود را میان خیابانی پر از "چیز" یافت و یاد مورفین افتاد!نقل قول:
چشمانش را با خشم چرخاند تا مسئول تمام این چیز و چیز کاری را بیابد، و "چیزی" که یافت "چیزی" نبود بجز یک "چیز"
دو روز دیگه آواتارتونو عوض کنین پستتون بی معنی می شه ها! ولی لینک هایی که دادین خوب بودن. شاید توضیحات و کلمات نمی تونستن جایگزینای خوبی برای لینک ها باشن.
این جریان جوجه و مرغ و خروس رو من متوجه نشدم. این باید مقدمه ای داشته باشه که حداقل من ازش بی اطلاعم. البته احتمالا با کمی تحقیق می شه متوجه شد. ولی چند نفر ممکنه این کار رو انجام بدن؟ این که می گم من متوجه نشدم منظورم اینه که خیلیا هم مثل من ممکنه متوجه نشن. و محوریت پست شما هم همین کلمه جوجه هست!
نقل قول:
_ملاحظه میفرمایید؟! جوجه های ما از سلامت کامل بدنی و روانی و قوه گفتاری و تکلم کامل برخوردارن، جوجه های ما با کشمش روپایی میزنن! ضمنا قوه موسیقیایی بسیار قدرتمندی هم دارن و در نواختن انواع آلات موسیقی و انواع رقص های بومی و جهانی تخصص دارن! جوجه های ما از استعداد تیر اندازی و انواع هنر های رزمی و دفاع شخصی هم برخوردار هستن! با نگاه به خریداران و مواجه شوندگان با این جوجه ها شما میتونین لبخند رضایت رو روی صورت شون مشاهده کنین! ملاحظه بفرمایین!
بهترین قسمت پست شما همین پاراگراف آخر بود. گرچه قضیه جوجه رو نفهمیدم...ولی احساس می کنم اگه می دونستم هم فرق زیادی نمی کرد. تاکید روی جوجه بیشتر از حد لازم بود. منظورم روی جوجه های فروشی نیست...روی خود کلمه جوجه اس. اون می تونست کمتر بشه. و چیزایی که تو پاراگراف آخر نوشتین می تونستن بیشتر بشن. چون این قسمت جالب بود. ریگولوی می تونست بیشتر درباره توانایی های باور نکردنی جوجه هاش بگه...مخصوصا روپایی با کشمش از همشون جالب تر بود.
پسرفت نکنین...بنویسین که پیشرفت کنین. تنها راه پیشرفت همینه. هر چی بیشتر بنویسین دستتون روون تر می شه. راحت تر می تونین بهترین حالت رو پیدا کنین و به بهترین شکل بنویسینش. سوژه ها رو یا جا بندازین و به همه بشناسونین و یا ازشون استفاده نکنین!
________________________
لیلی لوناکاش همون موقع اومده بودین...
بررسی
پست شماره 299 باشگاه دوئل، لیلی لونا پاتر:
اولین چیزی که موقع نوشتن در این سایت باید در نظر بگیرین مخاطباتون هستن!
یکی بیاد در ایفای نقش این سایت یه متن فوق العاده قوی ادبی بنویسه. کارش خوبه؟...نه!...چون اینجا جاش نیست! ولی کسی هم نمی تونه بگه متنش ضعیف بود. فقط به درد این سایت نمی خورد. ایفای نقش جای سرگرمیه. سرگرمی با نوشته های طنز و جدی. چارچوبی داره که نباید ازش خارج شد. گهگاهی در تاپیک های تک پستی می شه برای دل خودتون بنویسین. بدون در نظر گرفتن چارچوب ها...ولی تاپیک دوئل و تاپیک های ادامه دار جای این کار نیستن.
بزرگترین اشتباه شما سرمایه گذاری روی چیزی بود که وجود نداشت!
لیلی و ریگولوس.
شما از اعضای این سایت بپرسین لیلی و ریگولوس در ایفای نقش چه ارتباطی با هم دارن. احتمالا از ده نفر نه نفر جواب رو نمی دونن!(بجز کسایی که شما رو خارج از سایت یا از قبل می شناختن)...این یعنی چی؟ یعنی این سوژه جا نیفتاده! پایه و اساس نوشته شما چیزیه که جا نیفتاده...شناخته نشده. یا باید بیشتر روش کار کنین و به همه معرفیش کنین و یا قیدش رو بزنین. چون داره به ایفای نقش هر دوتون آسیب می زنه.
بار احساسی نوشته تون خیلی خیلی زیاده! خواننده یه ظرفیتی داره...ممکنه یکی خوشش بیاد. ولی اون یکی ملاک نیست. برای خوب نوشتن باید سلیقه عموم رو در نظر بگیرین. و معمولا خواننده عادی ظرفیت این همه احساس رو نداره.
نوشته تون خیلی تلخه...این زیباش نمی کنه. منفیش می کنه. تلخی هم مثل همون احساس مقداری داره که نباید بیشتر از اون بشه. مثل فلفلی که همراه غذا خورده می شه. به مقدار کم می تونه غذا رو خوش طعم تر کنه...ولی اگه غذا رو کلا بذاریم کنار و فقط فلفل بخوریم احتمالا زیاد جالب نمی شه.
جمله هاتون قشنگن...فضاسازیتون رویاییه...ولی زیاده...خیلی بیشتر از حدی که باید باشه. از این جمله ها استفاده کنین. ولی گهگاهی...نه دائما!
نقل قول:
و اگر از بالا، جایی میان آسمان به سالن مخوف خیره میشدی، دختر مو سرخ در بند کشیده شده را میدیدی که توسط زنجیر هایی که از دو ستون سرچشمه می گرفتند کاملا مهار شده بود. درست مانند یک پرنده در قفس.
این زاویه توصیف خیلی قشنگ بود.
ریتم پست خیلی کنده...رول جدیه...باید فضاسازی خوبی داشته باشه که داره. ولی کند پیش رفتن داستان خواننده رو خسته و بی حوصله می کنه.
نقل قول:
چشمانش را تنگ کرد تا نور شدید عبور کرده از شکاف در، آزارش ندهد.
توجهتون به جزئیات خیلی خوبه. جزئیات مهمن...همینا باعث می شن خواننده صحنه رو کامل و بی نقص توی ذهنش تصور کنه.
نقل قول:
این ریسک بزرگیه...مخصوصا در رولی با این جدیت و سنگینی! یه اسم ناآشنا که پستتون رو خیلی سنگین تر کرده.
توصیف لحظه به لحظه و جزء به جزء احساسات خیلی زیاد بود. خیلی روش کار کردین...براش زحمت کشیدین. مشخصه. اگه کمی خلاصه تر می شد، اگه هیجان ماجرا کمی بیشتر می شد و اگه سوژه کمی جالب تر بود خیلی بهتر می شد.
جمله هاتون خیلی قشنگن...توصیف هاتون از نظر کیفیت بی نقص هستن. ولی کل رولتون تلخ، سرد، طولانی، کش دار و بسیار بسیار احساساتی بود.
حرفای منم شاید کمی تلخ باشن...ولی لازمن. من زیبایی توصیف های شما رو هم می بینم و حس می کنم ولی طی خوندن رول شما منتظر تموم شدنش بودم. امیدوارم متوجه منظورم شده باشین.
طی معایناتم به نتیجه ای رسیدم!
شما دچار ویروس دمنتور هستین! ویروسی که خیلی از دمنتوری ها بهش مبتلا هستن!
اعضای تازه وارد زیادی از دمنتور داریم. اعضای خیلی خوب. و تقریبا همشون همین مشکل رو داشتن!
رول و واقعیت رو از هم جدا نمی کنن...خودشون هم جزئی از شخصیت می شن.
شاید به نظر برسه این خوبه...ولی دو تا مشکل اساسی برای ایفای نقشتون ایجاد می کنه.
اول این که شخصیتتون جزئی از شما می شه و به همین دلیل دلتون نمیاد ضعیفش کنین یا نقطه ضعفی بهش اضافه کنین...و این شاید مهمترین نکته ایفای نقشه. شخصیت هایی که از خودتون ارائه می کنین شخصیت های زیبا، شجاع، راستگو، قوی و از هر نظر کامل هستن...این اصلا خوب نیست. این شخصیت ها به درد ایفای نقش نمی خورن.
شخصیت های شناخته شده و جاافتاده ایفای نقش رو در نظر بگیرین...همشون عیب و ایرادی دارن! همین عیب و ایرادهاست که بزرگشون کرده...خاصشون کرده. باعث پیشرفتشون شده. همیناست که براشون سوژه ساز می شه و کمکشون می کنه بنویسن و به بقیه هم کمک می کنه درباره اونا راحت تر بنویسن!
دوم این که اتفاقی رو که برای شخصیت میفته برای خودتون حساب می کنین!
من اولا تعجب می کردم...یکی رو تو رول می کشتم...طرف ناراحت می شد که آه من مردم! یا دوست یکی رو می کشتم طرف گله می کرد و عزا می گرفت! رول ها توسط این اشخاص زیادی جدی گرفته می شد. پشت هر رولی دنبال معنی خاصی می گشتن!
این خیلی عجیبه...اینجا ایفای نقشه...این شخصیت ها هر روز می تونن بمیرن و زنده بشن. خاصیتشون همینه. اصلا اصلا اصلا اجازه ندین اتفاقای ایفای نقش روی احساسات شما تاثیر بذاره. این وابستگی نمی ذاره راحت ایفای نقش کنین. نمی ذاره راحت حرکت کنین. به بقیه هم اجازه راحت نوشتن نمی ده. حساسیت رو کم کنین. نه فقط شما. خیلی از تازه واردا این مشکل رو دارن. همشون باید کم کنن.
الان لیلی شما خیلی کامله...خیلی بدون عیبه... خیلی ساختگیه...می گم ساختگی...چون کسی نمی تونه کامل باشه. اگه بخوایین به این شکل هم می تونین ایفای نقش کنین...ولی پیشرفت و جا افتادن رو شک دارم بتونین. خیلی خیلی سخته. شخصیت ها رو باید کمی شکست. منم می تونم نقش یه لرد مقتدر و باهوش و شجاع و کامل رو ایفا کنم. خیلی هم آسونتره. ولی مفید نیست...برای ایفای نقش مفید نیست...و من باید مفید باشم! هم برای خودم و هم برای دیگران. برای همین لرد رو کمی خم می کنم...نه در حدی که بشکنه...در حدی که اون "کامل بودن" ازش گرفته بشه. لرد من می ترسه...حماقت می کنه...اشتباه می کنه.
تاکید می کنم که شما زیبا می نویسین. سطح نوشته هاتون بالاست! ولی بی تعارف می گم که در ایفای نقش راه سختی در پیش دارین. چون باید فداکاری کنین. همونطور که خیلیا کردن. باید نقشتون رو دوباره بسازین و خودتون رو با فضا و مخاطبا تطبیق بدین. سخته...خسته می شین....کلافه می شین. تنها راهش اینه که تحملتون رو شدیدا بالا ببرین...از انتقاد ها ناراحت نشین و اصلا اصلا ناامید نشین.
موفق باشید.
__________________
جنه و غوله...بس که امروز نقد کردیم چشمای ما در اومد...انگشتای ما بی حس شد...مغز ما هنگ کرد! شما دو تا صبر پیشه کنید.