هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۰:۴۸ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
#68

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۶:۱۱
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آنلاین
درود

این ورزشگاه به تیم آستروث دیارا تعلق میگیرد. این تیم بازی های خانگی خود را در این مکان برگزار خواهد کرد. همچنین تیم مورد نظر می تواند با خرید قابلیت های اضافی، بر میزان امتیازات خود اضافه کند.




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#67

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴
از جهنم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
تراختور سازی

Vs
گویینگ مری


پست آخر!


فلش بک – دفتر ثبت ازدواج و طلاقِ جیگر و شرکا!


- همانا مورگانای مقدس فرمود: ای ساحرگانی که مزدوج نشده اید، مزدوج شوید!


صدای خوش و ششدانگ آرسینوس در دفتر ازدواج، طنین انداز شد.
- و ای جادوگرانی که وصلت نکرده اید، وصلت بنمایید! وای بر جادوگرانی که...

ادامه ی سخنان آرسینوس در صدای ترکیدن بادکنک ناپدید شد! تمامی افراد حاضر در صحنه، محل را ترک نمودند اما از آن جایی که مجرم همیشه به صحنه ی جرم باز می گردد، ریگولوس بلک با لبخندی پسرکُش( ) از پشت مبل ها بیرون آمد! لرد در حالی که پاپیون سرخ رنگش را صاف و صوف می نمود، فرمود:
- همون موقع باید می کشتمت بلک! پسرخاله، ادامه بده.
- ارباب با اجازتون جیگرم!
- کلاه قرمزی، پسرخاله، جیگر... اهمیتی نداره! بخون!

آرسینوس به خواندن ادامه داد:
- همچنین مرلین قدیس قبل ها (قبل از مورگانا!) فرموده است: چه بسا جادوگرانی چشم چران (در اینجا نگاه همه ی حضار به سوی رودولف چرخید و نگاه رودولف به سوی دامبلدور) که با دیدن ساحرگان با کمالاتی همچون دوشیزه فلورانسو به راه راست هدایت گردیده و قرین رحمت ما شدند.

رودولف که با کتی سرخابی رنگ و سبیل های رنگ کرده اش بسیار جوذذاب می نمود، گفت:
- ها؟ ینی من قرین رحمت مرلین می شم؟ نمی شه قرین رحمت مورگانا بشم؟!

مورگانا با افاده تابی به پر های خروس روی کلاهش داد و شیشکی حواله ی رودولف نمود:
- به همین خیال باش!

سوسکی وزوزکنان بر لبه ی پنجره نشست. ما در مورد هویت این سوسک مجهول الحال چیزی نمی گوییم اما آیندگان بدانند که او ریتا اسکیتر، خبرنگار همیشه حاضر در صحنه بود و اگر لاکرتیا از حضور این شخص خبیث آگاه بود، به طور قطع تمامی پرتقال های وینکی را در دهانش نمی چپاند. اعضای محفل ققنوس و مرگخواران در یک جشن شاد شرکت کرده بودند و در آن لحظه، تنها نگرانی آن ها "اکسپلیارموس" های بی شماری بود که از سمت بچه های ویزلی می رفت و برمی گشت. نگرانی همه به جز فلورانسو!

کاپیتان تراختورسازی با نگرانی یک نگاه به ساعت مچی اش می انداخت و یک نگاه به آرسینوس. یک نگاه به ساعت مچی اش و یک نگاه به آرسینوس تا اینکه آرسینوس با لحن کشداری پرسید:
- دوشیزه فلو، آیا با مهریه ی توافق شده و یک جفت سنگ جادو، با این مرد ازدواج می کنید؟
- بـــ...

فریاد نارسیسا، بله ی خفیف فلو را قطع کرد:
- عروس رفته تسترال زین کنه!

آرسینوس بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:
- دوشیزه فلو، برای بار دوم عرض می کنم، آیا با این مرد ازدواج می کنید؟
- بـــ...
- عروس رفته تسترال نعل کنه!

اشک در چشمان فلورانسو حلقه زده بود و آب بینی اش در حال جاری شدن بود. فلورانسو از روی ناچاری و به صورتی نامحسوس بینی اش را به خز شانه های رودولف مالید.

- دوشیزه فلورسنــ... نه... فلورانسو، برای بار سوم عرض می کنم، آیا – دیگه راه برگشتی نیستا – با این مردک ازدواج می کنید؟
- نه... نه... ینی چیزه... بله!

در این لحظه، لرد بزرگ با صدایی بسیار دارک زمزمه کرد:
- فلو بانو، یه شخص خوش بخت رو انتخاب کن!
- چـــ...چرا؟ چیزی شده؟
- می خواهیم یک جسد با دستان همایونی مون بهتون هدیه کنیم... جسد چه کسی رو می خواید بالای تختتون آویزون کنین؟

فلورانسو جیغ زد:
- جســــــــــــد؟!

دامبلدور که مظهر عشق و مهربانی بود( !) بحث را عوض کرد:
- ها، رون ویزلی بیا ضبط رو روشن کن!
- اااامید جهان!

رودولف با شنیدن این پیشنهاد به وجد آمد و وسط صحنه پرید. در اینجا اعمالی بسیار جلف انجام داد که به عنوان یک مرگخوار مایه ی خجالت است؛ تنها بدانید که با منتشر شدن خبر آن به مدت یک سال تمامی مواجب او ضبط گردیده و داماد سرخانه شد...


فلش فوروارد – زمین مسابقه!


- هوی! نفس کش!

رودلف قمه چرخان و فریاد زنان پیش می رفت و هیچ چیز جلودارش نبود. گل هارا یکی پس از دیگری به ثمر می رساند و خفن شده بود. خلاصه اینکه سروسامان گرفته بود و دیگر دم بساط مورفین، چیز... نه هیچی دیگه... قَدَر شده بود! رودلف درحالی که با یک دست برای همسر دلبندش ابراز احساسات می نمود، با دست دیگرش گلی به ثمر رساند.
درهمین لحظه دابی بینوا بلاجری را دید که با سرعتی باورنکردنی به سمت صورت کله زخمی پیش می رفت! دابی مانند راجو (در فیلم هندی) فریاد زد:
- نه بلاجر! تو نمی تونی پاترو بزنی!

و همانند کوسه بر روی بازدارنده شیرجه زد و هری را نجات داد.جن خانگی مانند سنگ کوچکی سقوط کرد و روی زمین افتاد! اعضای تیم تراختور سازی آهی از سر حسرت کشیدند؛ چون با از دست دادن جوینده، امیدی به پیروزی نداشتند. درحالی که فین فین می کردند و بینی هایشان را با آستین هایشان پاک می نمودند، حرکتی از دور، زیر لباس پارچه ای دابی به چشم فلورانسو خورد. دابی فریاد زد:
- پاتر به دابی جوراب داد! دابی توپ طلایی رو گرفت!

و به دلیل نقص فنی و جراحات زیاد به اتاق مادام پانفری انتقال یافت! اعضای تیم تراختورسازی فریاد زنان، همچون جنگلی ها فرود آمدند و به رقص پیروزی مشغول شدند. فلو از شدت جوگیری و هیجان رودولف را در آغوش گرفت!

- فلو، دیدی گفتم مرد رویاهاتو پیدا کردی!
- صدای ذهن مزاحم، برو پی کارت تا نیومدم...!

رودولف درحالی که تابی به سبیل های بنفشش می داد، زمزمه کرد:
- خانوم لسترنج؟ً!

فلو با شنیدن این صدای نخراشیده و نتراشیده جیغ کشید:
- نه! من خانوم لسترنج نیستم!

_______

دو هفته بعد!


هیچکس نمی دانست چرا یک روز رودولف با صورتی خون آلود و بدنی زخمی و خسته به خانه آمد؛ تنها چیزی که او به آن اقرار کرد این بود که با بلاتریکس ملاقات کرده است. ملاقاتی دوستانه!
با این وجود، مدارک و شواهدی که ریتا اسکتیر خستگی ناپذیر جمع آوری نموده، مبنی بر این است که هفته ای بعد از مراسم ازدواج فلورانسو و رودولف، عکسی از این مراسم به دست بلاتریکس رسیده است.
هیچکس نمی داند که چه کسی این عکس را برای بلاتریکس فرستاده اما آدرسی که بر روی آن ثبت شده، آدرس کاخ مالفوی هاست!
باشد که حقیقت بر همگان آشکار شود!


EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#66

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین

گویینگ مری-پست پایانی!



خورشید بر فراز آسمان میدرخشید و پرتو های ملال آورش را نثار رهگذران می کرد.هاگزمید مثل همیشه شلوغ بود ولی با این حال بر خلاف همیشه یک آرامش خاص داشت...یک حس خوب!
لاکرتیا بلک دستی بر موهای پریشان و ژولیده اش کشید و وارد یکی از کافه های دهکده شد.با دقت اطرافش را نگریست و بعد با سرعت به سمت یکی از میزها رفت.افراد سرمیز بلند بلند صحبت میکردند و قهقه زنان میخندیدند و لاکرتیا مجبور بود کمی خشن رفتار کند.
-خـ...ساکت بشید آقایون!

سه مرد جا خوردند و با تعجب به دخترک نگاه کردند.لاکرتیا چشمانش را در حدقه چرخاند و بلافاصله آن را روی یک نفرشان متمرکز کرد...روی گودریگ گریفیندور!

لندن...یک ساعت بعد!

سمج!این بهترین واژه برای توصیف دختر مو طلایی و چشم گربه ای بود که سراسیمه به دنبال بازیکن برای تیمش میگشت.لبخند رضایت بخشی بر روی لبانش بود و این نشان میداد که موفق شده گودریگ را وارد تیم کند...البته کمی متفاوت!آنقدر به پسر بیچاره اسرار کرده بود و روی اعصابش راه رفته بود که دسته آخر پسرک درحالی که فریاد میزد و به او میگفت که خیلی سمج و یک دنده است درخواستش را قبول کرده بود.همانطور که چشمان آبی رنگش ساختمان های آسمان خراش و برج های شهر را زیر نظر داشت وارد یک ساختمان مخفی شد.لاکرتیا بلک خوب میدانست که نفر بعدی را باید درکجا پیدا کند.با ورود به دفتر باد خنکی که از کولر منشا میگرفت به صورتش خورد و بی اهمیت به منشی وارد اتاق اصلی شد.

-هی صدبار بهت گفتم که کسی رو بدون هماهنگی نفرست...اوه لاکرتیا بلک!
-آآ...شرمنده یادم رفت از اون یارو اجازه بگیرم.

هرمیون لبخند زد و با لحنی مهربان و مهمان نوازانه گفت:
-دشمنت شرمنده...اهم...یعنی اشکال نداره!

لاکرتیا بلک با شیطنت خندید و با اشتیاق به عکس های روی دیوار خیره شد.سپس گفت:
-دشمن عزیزم،فسقل جونا چطورن؟
-حرف ندارن خانوم عزیز!

چهره لاکرتیا جدی شد و با نگاهی که در نگاه هرمیون گرنجر گره خورده بود گفت:
-بهت احتیاج دارم...قبول میکنی تو تیم کوئیدیچم بازی کنی؟

اما وقتی با چهره هرمیون که تردید و دودلی در آن موج میزد مواجه شد،ادامه داد:
-جون فسقلا قبول کن!

هرمیون اخمی کرد و با لبخند کوچکی جواب داد:
-دستت رو از رو نقطه ضعفم بردار دختر...ولی باشه!

استادیوم آزادی...تمیرینی!

نسیم در میان جارو ها می چرخید و گونه بازیکنان را نوازش میکرد.اعضای تیم گویینگ مری خوب پیش میرفتند و به کاپیتانشان این اطمینان را میدادند که پیروز خواهند شد.
-هی فرد!یادت باشه این تمرینه و کسانی که تو داری بهشون بلاجر پرت میکنی اعضای تیمت هستن نه سواره نظام های سپاه دشمن...اوووخ...لارتن چرا تنه میزنی؟!

تنها مشکل موجود در تیم همین خشونت بود که هرچند به ندرت پیش می آمد اما میتوانست برایشان دردسر ساز باشد.لاکرتیا به زمین بازی خیره شد و به وقتی فکر کرد که کاپ را روی سرش میبرد و فریاد میکشید زنده باد گویینگ مری قهرمان...اما به خوبی میدانست که نباید دلش را به چیزی خوش کند.هنگامی که خورشید در پس ابرها پنهان شد، سوت پایان تمرین هم نواخته شد و بچه ها به سوی رختکن رفتند...فردا بازی سختی را پیش رو داشتند!

یک روز بعد!


-سوت داور نواخته میشه...در سمت چپ زمین گویینگ مری و در سمت راست زمین تیم تراختور سازی رو داریم...داور از کاپیتان های دوتیم دعوت میکنه که به هم دست بدن!

لاکرتیا جلو رفت و دستان کاپیتان تیم حریف فلورانسو را فشرد...نگاه فلورانسو حاکی از خونسردی آزار دهنده ای بود که سعی داشت ثابت کند برنده بازی کیست...لاکرتیا زمزمه وار گفت:
-این دفعه نه فلو...نه!

و بعد با چهره ای خشمگین دوان دوان به سوی تیمش شتافت.جاروها در آسمان به پرواز درآمدند و لاکرتیا درحالی که اوج میگرفت به اعضای تیمش نگاه کرد...آیا میتوانستند پیروز شوند؟!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#65

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
گویینگ مری
vs

بروبچ تراختور سازی


هوای سرد و سنگین اتاق روی حال و هوای هردو فرد تاثیر گذاشته بود. لاکرتیا لبخند تلخی بر لب داشت و صرمین با یک چشم تنگ به لاکرتیا نگاه میکرد. ثانیه ها در حال گذر بودند اما هیچ یک از دو نفر هیچ حرکتی از خود نشان نمیدادند. لاکرتیا در حال لبخند زدن اخمی کم رنگ که نشانه ی نا رضایتی بود نشان صرمین داد. نفس عمیقی کشید، صدای خود را با سرفه ای کوتاه صاف کرد و با صدای رسا گفت:
-«صرمین، خودتم میدونی که ما بلک ها حاضر نیستیم همچین کاری کنیم!»

صرمین لبخند گشاده ای زد و ابروهایش را بالا برد. کمی صندلی اش را عقب برد و از روی آن بلند شد، آن قدر قد بلندی داشت که گویا تا لوستر قرمز رنگ اتاق میرسید. دستانش را روی کمر شق خود گذاشت. لبخند خود راکم تر کرد و آن را به سمت راست غنچه کرد. پشتش را به لاکرتیا کرد و سرش را خم و راست کرد. دستش را روی قاب عکس گذاشت. قاب عکسی قدیمی که روی دیوار بود، در آن یک دختر زیبا رو با موی بلوند ایستاده بود. در این میان اشکی از چشمانش سرازیر شد. با صدایی که هق هق کنان بود گفت:
-«مثل مادربزرگتی، عشق اول و آخر من که سر همین کوییدیچ با هم به هم زدیم. به اونم همچین پیشنهادی دادم اما اون همون اول غیرت بلک بودنش رو بهم نشون داد و چوبدستی اش رو به سمتم گرفت، بهم گفت که «من هیچ وقت اینکارو نمیکنم، نمیدونستم تو اینجوری هستی و فقط دنبال پولی دیگه منو نمیبینی!» از همون موقع زندگی واسم زهر مار شد و شروع کردم به قمارو شرط بندی!»

للاکرتیا چشمانش را بست، با صدای ظریفش که در هوا میپیچید و جولان میداد گفت:
-«مادر بزرگ من مری بلک بود؟»

صرمین سریع برگشت چشمان پر از اشکش را پاک کرد، نگاهی به لاکرتیا کرد، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد، به پنجره ای که دور آن را با یاقوت پر کرده بود نگاه کرد و گفت:
-«من براتون جارو رو میخرم حالا دیگه برو!»

لاکرتیا به سرعت و بی اعتنا از اتاق بیرون رفت و از وزارت خارج شد.

در دیاگون...

لاکرتیا میدانست که فردی در اینجا کار میکند که مورد مناسبی برای تیمش است، او کسی به نام "رز زلر" میشناخت، کسی که در دوران هاگوارتز یکی از بهترین دوستانش بود، کسی که بهترین مهاجم هاگوارتز بود. کسی که در گروه خود یکی از سختکوش ترین ها بود. در میان باران، در میان هزاران نفر انسان، سرش را پایین گرفته بود و کتاب چرمی ای را روی آن نگه داشته بود. به سرعت راه میرفت، بی اعتنا به اینکه هر لحظه به فردی بر خورد میکند. لحظه ای ایستاد، سرش را به آرامی بلند کرد. میدانس آنجا "لباس فروشی زلزله" است.

در خیس مشکی با راه راه های سفید را به آرامی هل داد. قلبش محکم به سینه اش کوبیده میشد. در به زنگوله خورد و زنگوله نشانه ی این که فردی وارد مغازه شده است را به رز داد. در این میان رز هم با خنده ای انرژی بخش از میان اتاقک بیرون آمد و گفت:
-«سلام، به مغازه ی من خوش اومدید.. اِاِاِاِاِِاِاِمــــــــــم.. لاک؟»

لاکرتیا که نمیدانس چه بگوید لبخندی از روی خجالت زد و با صدایی خجالت زده گفت:
-«سلام، چوطوری خوبی؟»

رز که از حرکات او متعجب شد بود بلند خندید و قهقه زنان دستان خود را به نشانه ی اشاره، به سمت مبل های مغازه برد. گویا داشت تعارف میکرد که لاکرتیا روی مبل بشیند تا او را به یک قهوه ی تلخ دعوت کند. زیرا رز، سارا و لاک در دوران هاگوارتز عاشق قهوه ی تلخ بودند. لاکرتیا هم لبخندی گشاد زد و شروع به حرکت کرد. روی یکی از مبلمان شیری رنگ که همرنگ پارکت روی زمین بودند نشست.نگاهی به کل مغازه کرد، جدیدا لباس های هری پاتر با آرم زخم بازار لباس فروش ها را سکه کرده بود. همه عاشق هری پاتر بودند، تازه چوب های هری پاتری هم که معلوم بود از مغازه ی ویزلی ها گرفته بود.

در آن طرف رز در آشپزخانه ی کوچک قهوه های مشنگی میریخت، با زیر لب خواندن موسیقی فیلم هری پاتر و لبخندی بر روی چهره اش قهوه را هم میزد. با کفش پاشنه بلند زرد خود به سمت لاکرتیا می آمد. روی مبل نشست و قهوه را روی میز زرد رنگ گذاشت. جرعه ای از قهوه ی خود نوشید و گفت:
-«چیزی شده؟»

لاکرتیا نفس عمیقی کشید با صدای رسایی گفت:
-«میدونی رز؟ ما تو اون دوران که باهم تو هاگوارتز بودیم تو بهترین مهاجم تیم کوییدیچ بودی.. منم یه نامه ای پیدا کردم که گویا مال مادر بزرگم بوده پیدا کردم، اونم یه تیم میخواسته تشکیل بده. منم میخوام راه اونو ادامه بدم. میدونی؟ به تو نیاز دارم اگه قبول کنی ممنون میشم..»

رز لبخندش را کم رنگ کرد و با صدای نرمش گفت:
-«میدونی؟ منم بعد اون که مصدوم شدم دیگه بازی نکردم، اما.. باشه، قبوله!»

لاکرتیا که گویا دنیا را به او داده بودند با شادی تمام لبخند زد و به سرعت از مغازه بیرون رفت. رز هم در مغازه با تعجب به در نگاه کرد و به خوردن قهوه ادامه داد.

لاکرتیا در میان عده ی زیادی از مردم در کوچه ی دیاگون به جلو میرفت. میدانست دو فرد مهربان و شوخ طبع که بهترین مدافعان بودند در آنجا کار میکردند. در مغازه ی شوخی ویزلی ها.. هر لحظه جلوتر میرفت که علامت ویزلی هارا روی یک مغازه ی کوچک که جدیدا هیچ شور و شوقی در آن دیده نمیشد دید. در زنگ زده را فشار داد و وارد مغازه شد. اصلا از بیرون نشان نمیداد که اینقدر شور در این مکان باشد، مردم همه در اینجا پایکوبی و رقص میکردند و دو برادر لوازم جادویی را با شادی و شوخی به مردم میفروختند. لاکرتیا کمی جلو رفت و به هردوی آن ها گفت:
-«سلام، خوبید؟»

فرد قهقهه ای زد و به جرج نگاه کرد، آن ها دوباره به لاکرتیا نگاه کردند و یکصدا گفتند:
-«به! ببین کی اومده، لاکرتیا بلک اومده!»

لاکرتیا لبخندی زد، سرش را کج کرد و با یک چشمک به هردوی آن ها نشانه ی "با من بیاید" داد. فرد هم او را به سمت اتاقک اختراع همراهی کرد. لاکرتیا وارد اتاق شد و ایستاد، نفس عمیقی کشید. با استرس صدایش را صاف کرد و تمام ماجرا را برای آن ها تعریف کرد. فرد و جرج هم کمی مکث کردند که جرج گفت:
-«میدونی؟ من نمیتونم بیام چون اینجارو یکی از ما باید بگردونه.. مطمئنم فرد میتون، امــــــــــــــــــــــــــــــــــم فرد نظرت؟»

فرد نگاهی بامزه به هردوی آن ها کرد و گفت:
-«چرا که نه؟»


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
#64

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
گویینگ مری - پست دوم




صدای نسبتا بلندی در یکی از کوچه پس کوچه های شهر لندن طنین انداز شد. لاکرتیا بعد از اینکه تعادل خودش را پیدا کرد ، متوجه مو ها و لباس های نسبتا خیس خود شد. با یک اشاره چوبدستی خود ، لباس هایش را خشک کرد اما مو هایش به همان حالت ماندند.

از کوچه باریک که پر از آشغال بود و بوی بسیار بدی می داد ، بیرون آمد و وارد یکی از خیابان های اصلی لندن شد. دیری نگذشت که مردم متوجه ظاهر عجیب لاکرتیا شدند. از کنار هر مشنگی که می گذشت ، جلب توجه می کرد و علامت سوال های زیادی در ذهن آنها ایجاد می کرد. تا اینکه بالاخره یک باجه ی تلفن پیدا کرد و وارد آن شد.

نفس عمیقی کشید. به کار هایی که اکنون هدف اصلیش شده بودند ، فکر کرد. او می خواست تیم گویینگ مری را دوباره تشکیل دهد. به هر قیمتی که شده! در حالی که سراسری وزارت به طرف اسانسور ها حرکت می کرد ، در ذهنش به افرادی که قصد داشت به تیم دعوت کند فکر می کرد. به لطف دوستی های ماندگاری که در دوران هاگوارتز داشت ، می توانست افراد زیادی را جمع کند و تیم را زنده کند.
- « طبقه ی همکف »

لاکتریا سوار آسانسور شد و دکمه ای که رویش 11 نوشته شده بود را فشار داد در حالی که بسیار اخم کرده و دعا می کرد اتفاق بدی پیش نیاید. آخرین باری که از طبقه ی 11 آمده بود ، خاطره ی بسیار بدی داشت و با خود عهد بسته بود که دیگر به هیچ وجه به آن طبقه باز نگردد اما اکنون مجبور بود.
- « طبقه ی 11 ام »

همه کسانی که در آسانسور بودند ، به همراه لاکرتیا پیاده شدند. دیوار های زرشکی رنگ طبقه ی 11 ام منظره ی بسیار وحشت آور و زشتی ایجاد کرده بودند. گویی تمام دیوار ها را با خون رنگ زده بودند. لاکرتیا نفس عمیقی کشید و به طرف راهروی جنوبی رفت! باید به اتاق 1138 می رفت! دفتر یکی از پست ترین کارمندان وزارت که مسئولیت نظارت بر ابزار های پرواز را بر عهده داشت اما همه او را دلال بزرگ می خواندند. صرمین فانت جزو ثروتمند ترین جادوگران به حساب می آمد چراکه از مسئولیت خود سواستفاده های زیادی می کرد و هیچ کسی هم نمی توانست جلوی او را بگیرد.

در اتاق 1138 با پوشش چرمی تزئین شده بود که از ورود و خروج صدا ها و هر گونه طلسم فال گوشی نیز محافظت می کرد. لاکرتیا زنگ را زد.
- « به به ... ببین کی اینجاست! »

در باز شد. لاکرتیا وارد اتاق شد. البته استفاده از لفظ اتاق ، کاملا اشتباه است! سالنی بسیار بزرگ که در هر گوشه کنارش از مجسمه ها و اشیای قیمتی تزئین شده بود طوری که هیچ جای خالی در دیوار ها و روی میز ها به چشم نمی خورد. در انتهای جنوبی سالن نیز میزی بسیار بزرگ قرار داشت.

پشت میز یک صندلی بسیار بزرگ قرار داشت که می توانست کسی که رویش می نشیند را به طور کامل ببلعد. لاکرتیا مطمئن بود هر کسی که بیش از دو دقیقه روی آن صندلی بنشیند ، حتما خوابش می گیرد. حتی به فکرش رسید که ممکن است صرمین از این راه اثر انگشت از مشتری های خود می گرفت و معامله های کلانی می کرد. یادش آمد که یک بار رز گفته بود که هیچ وقت روی آن صندلی نشیند.

صرمین که مردی نسبتا پیر و بسیار چاق بود ، روی صندلی نشسته بود و با لبخند به لاکرتیا نگاه می کرد: « خوش اومدی خانوم بلک! فکر نمی کردم دوباره برگردی اینجا! »

صرمین از روی صندلی بلند شد و به طرف لاکرتیا آمد. به میز خود تکیه داد و گفت: « مطمئنم خانوم بلک دلیل مهمی دارن که اومدن اینجا »

لاکرتیا بار دیگر نفس عمیقی کشید و گفت: « می خوام چوب جادو بخرم! مدل فشفشه! به تعداد یک تیم کوییدیچ! » لاکرتیا صدایش را صاف کرد و ادامه داد: « اگه برنده شدیم 50 درصد جایزه ی لیگ که سه برابر پول چوب جادو ها هست ، به تو می رسه! »

صرمین کمی تامل کرد و بعد با صدای بلند خندید و گفت: « جالبه! خیلی جالبه! ... همونطور که منو می شناسی ، من هیچ وقت به معامله ها و شرط بندی ها نه نمیگم! .. می خوای بشینی رو صندلی من تا منم شرایطم رو بگم؟ »

لاکرتیا با حرکت سر مخالفت کرد. صرمین ادامه داد: « من اسپانسر کسی نمیشم خانوم بلک! ولی می تونم باهات شرط ببندم! من برات چوب جادو می خرم! اگه برنده شدین ، من هزینه جارو ها رو ازتون نمی گیرم! هدیه ای باشه از طرف من به تیم شما ... »

عرق سردی از روی پیشانی لاکرتیا سرازیر شد! به هیچ وجه دوست نداشت با صرمین شرط ببندد! او همیشه برنده ی شرط بندی ها بود! آخرین بار ویلای اجدادی گانت ها را در شرط بندی پیروز شده بود.

صرمین همراه با لبخندی ریز ، گفت: « اما اگه ببازین و اعتبار منو خدشه دار کنین ... من خونه ی بلک ها که الان دست توئه ، رو می خوام! »


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
#63

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
تراختور سازی
VS
گویینگ مری


پست دوم

فلش بک - خانه شماره 12 گریمولد

- خب دیگه کم کم بریم سر اصل مطلب.

کم تر کسی در آن زمان، ولدمورت را در ردای رسمی ملاحظه میکرد، از آن عجیب تر، حضور او در مراسم خواستگاری رودولف لسترنج بود، زیرا کم تر علاقه ای به این رسوم نداشت. بنابراین با قیافه ای جدی و خشک، به دامبلدور نگاه کرد. البته وظیفه ی او به عنوان سرپرست رودولف، کار او را سخت تر کرده بود. دامبلدور با لبخند خاصی جمعیت مرگخوار را بر انداز کرد و گفت:
- بله... بهتره بریم سر اصل مطلب. رودولف جوان به عشق اعتقاد داره؟ ما فلو رو با عشق و علاقه ی زیاد نگه داشتیم.
- دامبلدور ما تضمینی برای وجود اون نیروی کذایی در خونه ریدل نمیدیم.
- اصلا مهم نیست... دوشیزه فلورانسو میتونن کنار بیان. مدرک تحصیلی ایشون چیه؟

ولدمورت یک نگاهی به افرادش انداخت، در زمان پیوستن آن ها به عنوان مرگخوار، هرگز از خادمانش درباره ی مدرک تحصیلی آن ها نپرسیده بود. سخت فکر کرد که ناگهان یکی از خادمان لرد که اسم خاصی نداشت و با لبخند ریزی گفت:
- غول غار نشین.
- نخیر، دامبل هیچ کدوم از یاران ارباب زیر فوق لیسانس مدرکی ندارن.

مرلین با گفتن این حرف، سرش را با غرور بالا گرفت. دامبلدور سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و آهی کشید، سپس بار دیگر با خشنودی گفت:
- خیالم راحت شد، خواستگارا باید فوق لیسانس عشق ورزی داشته باشن.

مرگخوار ها:

- حالا باید دید عروس و داماد که دارن تو اتاق حرف میزنن به چه نتیجه ای میرسن.

اتاق فلورانسو

- گفته بودم من علاقه ی خاصی به ساحره هایی دارم که ساکتن؟

کاپیتان تیم تراختور سازی درحالی که زیر لب غر غر میکرد با رودولف نگاه کرد. واقعا عاقبت او این بود؟ یه لسترنج که دنبال ساحره ها میرفت؟ چه رویاهایی داشت! مردی خوشتیپ و خوش قیافه و با بدنی ورزشکاری و قهار در دوئل کردن که هر فرد با دیدن آن مرد، میترسید.

- خب همه ویژگی هاشو که دارم.
- صد بار گفتم پا برهنه وسط فکر من نیا! حالا اینارو ول کن ... مرد من باید ... ام ... مثل جیمز پاتر باشه.
- یعنی با یه آوادا بمیره؟
- نه منظورم اینه جونش برای زن و بچش در بره... دستی تو منو مدیریت داشته باشه ... اگه به نتایج داوری اعتراض کردن بیاد همه جارو به خاک و خون بکشه... واقعا که! یه جو غیرت نداری! من طلاق میخوام!

رودولف برای اولین بار در عمر خویش با پوکر فیس به فلورانسو نگاه کرد. بالاخره بعد از چند ثانیه تجذیه و تحلیل و تفکر، با نیشخندی به کاپیتان تراختور سازی نگریست. فلورانسو با دیدن او آب دهانش را قورت داد... و قورت داد ... و قورت داد... ان قدر که در معده ی او قابلیت بازسازی صحنه فیلم تایتانیک وجود داشت.

- قبوله.
- من 2000 تا سکه بهار آزادی به نیت 2000 سال زندگی بدون رودولف مهریه میخوام و همراه جوایز نقدی دیگر یه جاروی آخرین مدل و شیون آوارگان و ورزشگاه شهدای 7 سال دفاع در برابر جادویه سیاهو میخوام تو روی شمسی خانم کم بشه.
- اینا واسه رودولف کاری نداره.
- یعنی برام 12 تسترال کله بادمجونی هم میخری؟

رودولف در حالی که عشوه ی مردونه و سیبیل کلفتی (!) می آمد، سرش را به علامت تایید تکان داد، فلورانسو هم آهی کشید و سرش را پایین انداخت، انگار چاره ای به جز قبول کردن این خواستگاری نداشت.

پایان فلش بک

- ... و گل برای گویینگ مری! به نظر میاد این تیم خیلی هجومی تر داره کار میکنه! وقتی سرعت چاشنی کار میشه توپ در انتهای زمین دریافتی به همراه نداره بازیکنان نمیتونن راحت توپو از چنگ حریف در بیارن.

بازیکنان تیم گویینگ مری در حالی که دست هایشان را به یکدیگر میکوبیدند به سوی حلقه های خودشان برگشتند. کاپیتان تیم تراختور سازی عرق ریزان به سوی رودولف رفت که محو تماشای ساحرگان درون ورزشگاه آزادی بود.

- رودولف؟
- خانم لسترنج؟
- بوقی! خیر سرت فامیلیما... پاشو یه حرکتی بزن! یه کاری بکن! تیممون میبازه ها!

لسترنج سیبیل کلفت، سینه اش را جلو و شکمش را تو داد و درحالی که حسابی روحیه گرفته بود، با فریاد " آی نفس کش " خود، چماغش را در هوا چرخاند و به سوی تیم حریف حرکت کرد. فلورانسو در حالی که رفتن او را نظاره میکرد، گفت:
- مرلین آخر عاقبت اینو بخیر کنه.



به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
#62

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
گویینگ مری!

کفش های کتانی اش روی شن های مرطوب تالاپ تالاپ صدا میدادند.خورشید کم کم درپس کوه های استوار پنهان میشد و نور سرخش دریا را به رنگ های مختلف در می آورد.به امواج متلاطم دریا نگاهی انداخت. بی شک اگر امواج دو یا سه متری بیشتر طول داشتند آب اورا با خودش به قعر دریا میبرد.قطرات باران را روی پوستش احساس کرد و بعد شروع به دویدن کرد...آمدن به ساحل در چنین روز طوفانی ای واقعا کار احمقانه ای بود.
-اخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخ!

صدای فریادش در میان صدای موج ها پیچید و بعد به زمین افتاد.آه و ناله کنان خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد شن هارا از روی لباسش بتکاند اما نظرش به چیزی جلب شد که باعث شده بود او به زمین بیفتد...یک بطری شیشه ای!
بطری را در دستانش گرفت و با دقت آن را بررسی کرد.ترک های بطری به وضوح معلوم بودند و دور تادور آن را خزه های لزج دریایی فراگرفته بود.با تقلا چوب پنبه ای که سر بطری را پوشانده بود برداشت و کاغذ کاهی رنگ را از درون بطری درآورد...کاغد مرطوب بود و بوی نا میداد.چشمانش به دنبال کلماتی که با بدترین خط ممکن نوشته شده بود دویدند:



نقل قول:
سلام رز عزیزم
کل امروز را به دنبال یک بازیکن دیگر گشتم ولی جستجویم بی نتیجه بود.فقط یک نفر کافیست تا بار دیگر خودمان را محک بزنیم...مطمئن هستم که این بار موفق خواهیم شد.آماندا میگوید که با وجود کاپیتانی مثل تو آخر شدن هم نعمت است اما تو که آماندا را میشناسی تنها کاری که از دستش برمی آید غرغر کردن و آیه یاس خواندن است.راستی اسم تیم را گویینگ مری گذاشته ایم...بله یک چیزی مثل بزن بریم مری.میدانم که با دیدن اسم تیممان خنده ات گرفته است و با خودت میگویی که چه اسم مسخره ای ولی این نتیجه یک هفته همفکری اعضای تیم بود و این برای من ارزش دارد.راکی میگوید این اسم برای تیم ما شانس میاورد چون ترکیبی از اسم من است...مسخره است نه؟! دیوید معتقد است که راکی یک دیوانه تمام عیار است.نمیخواهم بیشتر از این برایت چیزی بگویم چون اگر برایت گزارش تمامی این روزها را بگویم مطمئنا میگویی که بدشانسترین دختر دنیا تو هستی!
امیدوارم حال و روز تو از من بسیار بهتر باشد.
دوستدار تو گویینگ "مری بلک".


برای بار سوم و یا شاید هم چهارم نامه را خواند.وقتی به اسم بلک رسید فکر کرد که حتما نویسنده باید یکی از اقوامش باشد...یک بلک دیگر.لاکرتیا به ساحل چشم دوخت...او نام این اتفاق را سرنوشت میگذاشت چون از میان صدها نفری که روزانه به ساحل می آمدند فقط پای او به بطری گیر کرده و فقط او بود که نامه را خوانده بود...لاکرتیا نمیدانست که آیا نامه هیچوقت به دست گیرنده اش رسیده است یا خیر و این راهم نمیدانست که نامه در دریا چه میکند ولی به خوبی میدانست که باید کاری کند...بی توجه به پای زخمی اش ایستاد و درحالی که کاغذ را در دستانش میفشرد شروع به دویدن کرد...فکر تازه ای در سر داشت!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۱ ۲۲:۰۵:۴۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
#61

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
تراختور سازى_ پست اول

صداي ظريف زن گوینده در رول مى پيچد" دين.. دين..دين..آقای دکتر کاشف به اورژانس.. دين.. دين..دين" و شما متوجه مى شوید که مکان مورد نظر يک بيمارستان است. مى شويد چشمان يک بيمارى که روى تخت دراز کشيده و با او مي رويد روى خاک، رو درخت رو پر پرنده رو ابرا. بيمار زل زده است به سقف سفید و پرستار تختش را هل مى دهد. مانند فيلم ها، چراغ هاى بالاى سرش را يکى پس از ديگرى پشت سر مى گذارد اما کسى نيست که بالا سرش زار بزند که" اصغر..عررر.پاشواصغر. عرررر..من بى تو چى کار کنم؟..عرررعررر..".

پرستار جلوى در اتاق صبر کرده، تخت را صاف مى کند و وارد مى شود. صداهايى به گوش اصغر مى رسد اما نمى تواند چيزى ببيند. پرستار تختش را مى گذارد گوشه ى اتاق و بالشش را بالا مى دهد و اصغر روبه رویش را مى بيند.

مرد درشت اندامى روى تخت دراز کشيده و يکى از پاهايش به اجبار روى هوا بود. دخترى که روسری فيروزه اى رنگی به سر داشت مدام به سر و صورتش مى کوبيد.
- واى ليلون وميره.. چه وکردى با خودت شير فرهاد؟ حالا بچه هامون چه وشه؟ دانشگاه من چه وشه؟
- هااا ليلون ما كه بچه نوداريم! تو هم که سواد نودارى! کدوم دانشگاه؟
- خيلى بى احساس بيدى شيرفرهاد.. مو طلاق وخوام.

اصغر سرش را چرخاند. در سمت ديگر اتاق، چند نفر خوراکى هاى مریض را جلويشان گذاشته و مشغول پذيرايى از خودشان بودند. البته پيرمردى دامبلدور نام هم در آن بين بود که سعى مى کرد با پنهان کردن خوراکى ها در ريشش! از خورده شدنشان جلوگيرى کند.

- پرفسور نخود سياه رو نيگا!

و با بازگشتن پيرمرد به مسیر انگشت، پسرک کله زخمى دستش را فرو کرد درون ريش هاى دامبلدور. پيرمرد نخود سياه را پيدا کرد اما کله زخمی هنوز..
- پيدا کردم!

ولى با ديدن مارمولک سبز رنگی، جيغ کشيد و آن را به سمتى پرتاب کرد.

- هرى پسرم! ترس نداره كه.. اون مارمولك خيلى وقته اونجا لونه کرده.. خونه نداشت آخه.

اصغر، خسته سرش را روى بالش گذاشت که بخوابد اما جيغ بنفشى او را از جا کند. دخترى وسط اتاق ايستاده بود و با مبايل صحبت مى کرد.
- اصلا بازی نکن! درسته شيرفرهاد مصدومه و ما بازيکن نداريم ولى..من فلورانسو هستم مى فهمى؟ شده کنار خيابون بازيکن گدايى کنم ديگه به تو يکى رو نميندازم.

صداى زن گوینده در اتاق پيچيد.
- همراهان بيماران گرامى! يک عدد جن به اسم دابى، پدر مارو درآورد.. بيايد بچه تون رو جمع کنید!
فلورانسو: اى مرلین. :vay:

و بعد تنها فرد آرام جمع که اصغر بعدا فهمید نارسيسا است، از اتاق بيرون رفت تا دابى را بياورد.

دم در محفل ققنوس

هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. فلورانسو، آنتونين، هرى و نارسيسا پشت ميز چوبی اى نشسته بودند و انوار طلايى و زيباى خورشید بخارپزشان مى کرد. پشت سر آن ها بنرى به چشم مى خورد که بعد از عکس اعضاى تيم، متنى رویش نوشته شده بود.

نقل قول:
با عرض سلام و آرزوى قبولى طاعات و عبادات به اطلاع مى رسانيم که تيم تراختورسازى بازيکن کوييديچ قبول مى کند. در صورت تمایل، به جلوى همین بنر کنار ميز مراجعه کرده و ثبت نام کنید. بيايد به آغوش ما.

با تشكر، دامبلدور


ساعت ها بود كه آنجا نشسته بودند اما خبري نبود.

- هري!
- بله فلو؟
- برو يه سيني شربت بيار شايد يكي اومد.

بلافاصله بعد از آوردن شربت، پيرزنى نزديک شد و يکى برداشت.
- آخى طفلی.خدا بيامرزه.فاتحه ش رو مى فرستم.
اعضا:
- يه شيش تا هم برميدارم واسه پسرم.
اعضا:

يك ساعت بعد

مردي كه كت و شلوار مشكي رنگ و عينک دودى اى به چشم داشت، به سمت آن ها آمد. فلورانسو سریع بلند شد و درحالى که به خاطر احترام مدام خم و راست مى شد گفت:
- خيلى خوش اومديد..چشمامون رو روشن کرديد.. محفلمون رو گرم کرديد.. دلهامون رو شاد کرديد.. جاى خالى رو با گزينه ى مناسب پر کرديد.. منت رو سرمون.. هووم.. کرديد..
- دخترم من كورم.. بچه محلا خبر دادن اينجا شربت ميدن منم اومدم.

و بعد يک سطل از زير کتش در آورد.
- اينو پر کنید من برم.
اعضا:

سه ساعت بعد

- داوش بازيكن مى گيريد؟
- بله!
- شرت رو بيار جلو!
- خجالت بکش! بى حيا!
- بابا منظورم شرته(head ).. شرتو بيار جلو.
- آهان.

فلورانسو با اكراه سرش را جلو برد. مرد زمزمه کرد.
- چيژ هم ميدين؟
- چه چيزى؟
- هيش داد نژن آبژى.. چيژ ديگه..

و بعد انگشت اشاره ى دو دستش را روى هم گذاشت و نيشخند زنان گفت:
- چيژ..
اعضا:

يك عمر بعد

- اي مرلين.. يعني تو سايت به اين گندگى يه بازيکن پيدا نمى شه؟ اي مرلين چرا اين بلاها بايد سر من بياد؟ من چه کار خطايى کردم؟ اي مرلين!

ضمن پریدن اعضا از خواب، کلاغ هاى همسایه هم از روى درخت پریدند. فلورانسو با عصبانیت از جا بلند شد. با وزش نسیم موهایش به اين سو و آن سو مى رفت، صداى موسيقى فيلم يانگوم به گوش مى رسید" اووو داااا لااااا.. او..دااااا لااااا .." که صداى بلند ترى آن را قطع کرد.
- خودت يه روز مى فهمى من واسه تو چى هستم..عاشقم و.. اوه.. چه بانوي با کمالاتى.. چه سرى.. چه دمى.. عجب مويى.

فلورانسو ترسيد.
- دور شو! نزديك نيا.. برو!
- باشه ميرم.

اما هري كه فكري به ذهنش رسيده بود سريع دست رودولف را گرفت. رودولف دستش را بيرون کشيد.
- ول کن داداچ.. ما تمایلات دامبلى نداريم.
- نه رودولف مي خواستم بگم که ما يه بازيکن کم داريم..
- خب؟
- تو مى تونى بازی کنى.. مگه نه؟
- آره ولى به شرط اينکه اون جيغ جيغو..

و جيغ فلورانسو بلند مى شود شما ادامه ى حرف هاى رودولف را نمى شنويد.

- نه.. امکان نداره. من قبول نمى کنم. هرگز! هرگز! هرگز!

زمين مسابقه

هنوز داور سوت شروع را نزده بود و همه منتظر بودند. در ميان بازيکنان سرخ پوش تراختور، رودولف هم ديده مى شد. نارسيسا به سمت رودولف رفت و آرام گفت:
- دراکو زنده س؟ زنده س؟ تو، توى هاگوارتز بودى.. زنده بود؟
-
-. منظورم اينه كه تو خجالت نمي كشي؟ تموم كن اين قضيه ي فلورانسو رو! ناسلامتي بلاتريكس هنوز تو سايته ها!
- ببين خواهرزن جان! بلا خيلي وقته به سايت سر نزده.. نگران نباش.

و قبل از اينکه اجازه ى حرف زدن به نارسيسا را بدهد به سمت فلورانسو كه داشت با فرد حرف مى زد رفت.

- فرد، درسته ما الان رقيبيم اما خب هر دو محفلى هستيم و دوست هم.
- خانم لسترنج!

فلورانسو با حرص به سمت رودولف بازگشت.
- من لسترنج نيستم.:vay:

رودولف اما انگار اصلا نشنيد.
- هوى فرد، با خانم لسترنج چى کار دارى؟ اصلا با منزل من، حرف مى زنى به اين طرف نگاه کن!

فرد نگاهى از تأسف به فلورانسو انداخت و از آنجا دور شد.

فلورانسو:

و با شنيدن سوت داور، همه به وسط زمين رفتند.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#60

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته پایانی مسابقات لیگ کوییدیچ

گویینگ مری - تراختور سازی

زمان: تا ساعت 23:59 روز 13 اردیبهشت ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
#59

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
مرلینگاهمون
vs.
ترنسیلوانیاشون


پست آخر:


گلرت نگاه مرگباری به نویسنده و استادیوم کرد و سپس دوباره نعره زد:
- وایمیسید یا نه؟! خوب من میخوام بزنم رودولف رو له کنم!
-

گلرت اینبار از شدت عصبانیت کبود شد و چوبدستی کشید و با مقادیری جادوی صورتی نویسنده را نابود کرد و دوباره گفت:
- من، گلرت بزرگ، میخوام که رودولف لسترنج رو به دوئل دعوت کنم تا عشقم آماندا رو ازش پس بگیرم! :vay:

- کی؟! تو؟! دوئل؟! بیخیال باو! به نظرم برو وصیت نامتو بنویس!

تیم مرلینگاه سازی:

تیم ترنسیلوانیا:

گلرت که کروشیو میزدی دادش در نمی آمد با طلسمی طمین را لرزاند و گفت:
- من و تو همین جا و همین الان دوئل میکنیم و هرکس که زنده موند آماندا برای اونه!

- هووووییییی... بوقی... استفاده ی ابزاری از ساحره ها خلاف شرعه!

گلرت اینبار دیگر کاملا روانی شد و راوی و نویسنده را به طور کامل به دیار باقی فرستاد و همین که چوبدستی کشید ناگهان داور درست کنار گوش او در سوتش دمید.

گلرت:

داور فریاد زد:
- استراحت کافیه! نیمه ی دوم از همین الان شروع میشه، اعضای هر دو تیم سوار جاروهاشون بشن!

اعضای هر دو تیم بر جاروهای جادوییشان سوار شدند- به غیر از سوارز که بر یک جارو برقی طلسم شده سوار شد- بالاخره داور سرخگون را رها کرد و مهاجمین برای گرفتن آن شیرجه رفتند.

آرسینوس موفق شد سرخگون را به چنگ آورد ولی همین که آنرا برای شخصی که از فاصله ی دور به نظر می آمد فیلچ باشد پرتاب کرد متوجه اشتباهش شد و نعره زد:
- مرلین! سریع روونا رو بزن! سرخگون رو اشتباهی به اون دادم!
- لعنت به اون چشمای ضعیفت آرسینوس! خوب یه عینک بزن!

همین که مرلین آماده ی پرتاب بلاجر شد روونا سرخگون را با سرعتی غیر قابل تصور به دافنه پاس داد و دافنه نیز آنرا با بیخیالی تمام به داخل حلقه ی دروازه ی مرلینگاه سازی لندن وارد کرد.

مرلین از اینکه انقدر راحت یک گل دیگر خورده اند نعره زد:
- رودولف؟! کدوم گوری هستی؟!

او همچنان که میکوشید از شدت خشم منفجر نشود اطراف را به دنبال رودولف نگاه میکرد که بالاخره او را روی زمین یافت...

در روی زمین:

رودولف که چشمانش از شدت علاقه به آماندا و همچنین از شدت خشم نسبت به گلرت سرخ شده بود رو به گلرت که مقابلش فرود آماده بود نعره زد:
- تو مردی گلرت و آمانده ماله منه!
- عمرنات! آماندا واسه خودمه!

همین که گلرت دیالوگ آخرش را با فریاد ادا کرد رودولف یک عدد قمه را با ژست زشتی جذابی به او پرتاب کرد که در نتیجه آن چندین تن از تماشاچیان به خاطر اندام ورزشکاری رودولف ردا ها دریدند و فریاد زنان سر به بیابان گذاشتند!

گلرت که هنوز تحت تاثیر باد قمه بود و در عین حال تلاش میکرد ردایش را کثیف نکند با صدایی متزلزل غرید:
- تو نمیتونی من رو بترسونی لسترنج! هرگز نمیتونی!

اینبار رودولف یک قمه و یک ساطور بیرون کشید و با تمام سرعت به گلرت چوبدستی به دست حمله ور شد...

در میان زمین و هوا:

آرسینوس که در نبود رودولف به ناچار در پست دروازه بان قرار گرفته بود نعره زد:
- پس این رودولف چه غلطی داره میکنه؟!

فیلچ ناگهان از مقابل آرسینوس فریاد زد:
- دارن اینجا ها رو کثیف میکنن که من رو به زحمت بندازن! دانش آموزای مادر سیریوس بوووقی!

ناگهان مرلین خودش را جلو انداخت و در عین حال که بلاجری را پرتاب میکرد یقه ی فیلچ را گرفت و به میان بازی پرتاب کرد و رو به آرسینوس فریاد زد:
- معلوم نیست کجاس! همین چند ثانیه پیش با گلرت روی زمین دست به یقه شده بودن!

نقل قول:
مرلین گاه سازی یک گل زیبای دیگه رو به سر انجام میرسونه! عجب بازی ای شده! اصن چقدر خوبه این بازی! خوب داشتیم میگفتیم... 170 به 20 همچنان به نفع تیم ترنسیلوانیاست!


در طرف دیگر زمین:

تراورز و فلور دلاکور در کنار یکدیگر به دنبال گوی زرین حرکت میکردند و این درحالی بود که فلور سعی داشت حواس تراورز را پرت کند و تراورز به سختی سعی میکرد با چاقویی که بین لب هایش گذاشته بود او را از خود دور کند، همچنان که دو جستجوگر با یکدیگر کشمکش میکردند ناگهان تراورز آن را دید... برق طلایی گوی زرین که داشت از کنارش میگذشت پس ناگهان روی جارو خم شد و به طرف آن رفت...

فلور که هنوز متوجه قضیه نشده بود ناگهان با صدای گزارشگر به خود آمد.

نقل قول:
بله درسته... درسته... تراورز گوی زرین رو در دست داره! بازی به پایان رسید... ولی این پایان بسیار بی سابقه و عجیبه! 170 به 170! بازی به تساوی کشیده شد!


تراورز بی خبر از همه جا به طرف زمین پرواز کرد و در طرف دیگر بقیه اعضای مرلین گاه سازی با تمام سرعت به سمت زمین حرکت کردند تا نشانی از رودولف و گلرت بیابند.

تراورز که زودتر از بقیه به زمین رسیده بود به طرف رختکن تیم مرلین گاه سازی رفت و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد...

او که دهانش باز مانده بود گلرت و رودولف را دید که مقابل منقل او نشسته بودند و چیز میکشیدند...

تراورز نا سزایی داد و گفت:
- چیز کشی بدون حاجیتون؟! دلتون اومد آخه؟!
- بیا پیش ما حاجی! جا واسه تو همیشه هست!

تراورز با خوشحالی به آن دو ملحق شد.

در سوی دیگر اعضای تیم مرلین گاه سازی و ترنسیلوانیا به طرف رختکن رفتند و زمانی که ماجرا را دیدند خشتک ها دریدند و از تیر های دروازه بالا رفتند و فقط آماندا بود که با تعجب به آن سه نگاه میکرد که ناگهان رودولف با نیشخندی گفت:
- من هنوزم به شما علاقه ی خاصی دارم ها! منتها با گلرت به این نتیجه رسیدیم که این سال های جوونی و جذابی و خوش اندامیمون رو به عشق و حال بگذرونیم و بعدا بیایم سراغ شما!

در این حین آماندا نیز اشک در چشمانش چمع شد و از رختکن و کره ی زمین متواری شد و راوی دوم خودش را به میان صحنه انداخت و نعره زد:
- ما نتیجه میگیریم که هیچ وقت ازدواج نکنیم و همیشه بریم دنبال عش...

گلرت با طلسم و رودولف با قمه به راوی شلیک کردند و او را به چند نیمه ی نامساوی تقسیم کردند و از آن پس همگی به خوبی و خوشی زیستند و البته کلاغه نیز به خانه اش رسید تا کور شود چشم دشمنان ارباب (نویسنده مرگخواره!) و تیم مرلینگاه سازی و برادران ظفر پور غیر از توحید!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.