تراختور سازى_ پست اول
صداي ظريف زن گوینده در رول مى پيچد" دين.. دين..دين..آقای دکتر کاشف به اورژانس.. دين.. دين..دين" و شما متوجه مى شوید که مکان مورد نظر يک بيمارستان است. مى شويد چشمان يک بيمارى که روى تخت دراز کشيده و با او مي رويد روى خاک، رو درخت رو پر پرنده رو
ابرا.
بيمار زل زده است به سقف سفید و پرستار تختش را هل مى دهد. مانند فيلم ها، چراغ هاى بالاى سرش را يکى پس از ديگرى پشت سر مى گذارد اما کسى نيست که بالا سرش زار بزند که" اصغر..عررر.پاشواصغر. عرررر..من بى تو چى کار کنم؟..عرررعررر..".
پرستار جلوى در اتاق صبر کرده، تخت را صاف مى کند و وارد مى شود. صداهايى به گوش اصغر مى رسد اما نمى تواند چيزى ببيند. پرستار تختش را مى گذارد گوشه ى اتاق و بالشش را بالا مى دهد و اصغر روبه رویش را مى بيند.
مرد درشت اندامى روى تخت دراز کشيده و يکى از پاهايش به اجبار روى هوا بود. دخترى که روسری فيروزه اى رنگی به سر داشت مدام به سر و صورتش مى کوبيد.
- واى ليلون وميره.. چه وکردى با خودت شير فرهاد؟
حالا بچه هامون چه وشه؟ دانشگاه من چه وشه؟
- هااا ليلون ما كه بچه نوداريم! تو هم که سواد نودارى! کدوم دانشگاه؟
- خيلى بى احساس بيدى شيرفرهاد.. مو طلاق وخوام.
اصغر سرش را چرخاند. در سمت ديگر اتاق، چند نفر خوراکى هاى مریض را جلويشان گذاشته و مشغول پذيرايى از خودشان بودند. البته پيرمردى دامبلدور نام هم در آن بين بود که سعى مى کرد با پنهان کردن خوراکى ها در ريشش! از خورده شدنشان جلوگيرى کند.
- پرفسور نخود سياه رو نيگا!
و با بازگشتن پيرمرد به مسیر انگشت، پسرک کله زخمى دستش را فرو کرد درون ريش هاى دامبلدور. پيرمرد نخود سياه را پيدا کرد اما کله زخمی هنوز..
- پيدا کردم!
ولى با ديدن مارمولک سبز رنگی، جيغ کشيد و آن را به سمتى پرتاب کرد.
- هرى پسرم!
ترس نداره كه.. اون مارمولك خيلى وقته اونجا لونه کرده.. خونه نداشت آخه.
اصغر، خسته سرش را روى بالش گذاشت که بخوابد اما جيغ بنفشى او را از جا کند. دخترى وسط اتاق ايستاده بود و با مبايل صحبت مى کرد.
- اصلا بازی نکن! درسته شيرفرهاد مصدومه و ما بازيکن نداريم ولى..من فلورانسو هستم مى فهمى؟ شده کنار خيابون بازيکن گدايى کنم ديگه به تو يکى رو نميندازم.
صداى زن گوینده در اتاق پيچيد.
- همراهان بيماران گرامى! يک عدد جن به اسم دابى، پدر مارو درآورد.. بيايد بچه تون رو جمع کنید!
فلورانسو: اى مرلین. :vay:
و بعد تنها فرد آرام جمع که اصغر بعدا فهمید نارسيسا است، از اتاق بيرون رفت تا دابى را بياورد.
دم در محفل ققنوس
هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. فلورانسو، آنتونين، هرى و نارسيسا پشت ميز چوبی اى نشسته بودند و انوار طلايى و زيباى خورشید بخارپزشان مى کرد. پشت سر آن ها بنرى به چشم مى خورد که بعد از عکس اعضاى تيم، متنى رویش نوشته شده بود.
نقل قول:
با عرض سلام و آرزوى قبولى طاعات و عبادات به اطلاع مى رسانيم که تيم تراختورسازى بازيکن کوييديچ قبول مى کند. در صورت تمایل، به جلوى همین بنر کنار ميز مراجعه کرده و ثبت نام کنید. بيايد به آغوش ما.
با تشكر، دامبلدور
ساعت ها بود كه آنجا نشسته بودند اما خبري نبود.
- هري!
- بله فلو؟
- برو يه سيني شربت بيار شايد يكي اومد.
بلافاصله بعد از آوردن شربت، پيرزنى نزديک شد و يکى برداشت.
- آخى طفلی.خدا بيامرزه.فاتحه ش رو مى فرستم.
اعضا:
- يه شيش تا هم برميدارم واسه پسرم.
اعضا:
يك ساعت بعد
مردي كه كت و شلوار مشكي رنگ و عينک دودى اى به چشم داشت، به سمت آن ها آمد. فلورانسو سریع بلند شد و درحالى که به خاطر احترام مدام خم و راست مى شد گفت:
- خيلى خوش اومديد..چشمامون رو روشن کرديد.. محفلمون رو گرم کرديد.. دلهامون رو شاد کرديد.. جاى خالى رو با گزينه ى مناسب پر کرديد.. منت رو سرمون.. هووم.. کرديد..
- دخترم من كورم.. بچه محلا خبر دادن اينجا شربت ميدن منم اومدم.
و بعد يک سطل از زير کتش در آورد.
- اينو پر کنید من برم.
اعضا:
سه ساعت بعد
- داوش بازيكن مى گيريد؟
- بله!
- شرت رو بيار جلو!
- خجالت بکش! بى حيا!
- بابا منظورم شرته(head ).. شرتو بيار جلو.
- آهان.
فلورانسو با اكراه سرش را جلو برد. مرد زمزمه کرد.
- چيژ هم ميدين؟
- چه چيزى؟
- هيش داد نژن آبژى.. چيژ ديگه..
و بعد انگشت اشاره ى دو دستش را روى هم گذاشت و نيشخند زنان گفت:
- چيژ..
اعضا:
يك عمر بعد
- اي مرلين.. يعني تو سايت به اين گندگى يه بازيکن پيدا نمى شه؟
اي مرلين چرا اين بلاها بايد سر من بياد؟ من چه کار خطايى کردم؟
اي مرلين!
ضمن پریدن اعضا از خواب، کلاغ هاى همسایه هم از روى درخت پریدند. فلورانسو با عصبانیت از جا بلند شد. با وزش نسیم موهایش به اين سو و آن سو مى رفت، صداى موسيقى فيلم يانگوم به گوش مى رسید" اووو داااا لااااا.. او..دااااا لااااا .." که صداى بلند ترى آن را قطع کرد.
- خودت يه روز مى فهمى من واسه تو چى هستم..عاشقم و.. اوه.. چه بانوي با کمالاتى.. چه سرى.. چه دمى.. عجب مويى.
فلورانسو ترسيد.
- دور شو!
نزديك نيا.. برو!
- باشه ميرم.
اما هري كه فكري به ذهنش رسيده بود سريع دست رودولف را گرفت. رودولف دستش را بيرون کشيد.
- ول کن داداچ.. ما تمایلات دامبلى نداريم.
- نه رودولف مي خواستم بگم که ما يه بازيکن کم داريم..
- خب؟
- تو مى تونى بازی کنى.. مگه نه؟
- آره ولى به شرط اينکه اون جيغ جيغو..
و جيغ فلورانسو بلند مى شود شما ادامه ى حرف هاى رودولف را نمى شنويد.
- نه.. امکان نداره. من قبول نمى کنم. هرگز! هرگز! هرگز!
زمين مسابقه
هنوز داور سوت شروع را نزده بود و همه منتظر بودند. در ميان بازيکنان سرخ پوش تراختور، رودولف هم ديده مى شد. نارسيسا به سمت رودولف رفت و آرام گفت:
- دراکو زنده س؟ زنده س؟ تو، توى هاگوارتز بودى.. زنده بود؟
-
-
. منظورم اينه كه تو خجالت نمي كشي؟ تموم كن اين قضيه ي فلورانسو رو! ناسلامتي بلاتريكس هنوز تو سايته ها!
- ببين خواهرزن جان! بلا خيلي وقته به سايت سر نزده.. نگران نباش.
و قبل از اينکه اجازه ى حرف زدن به نارسيسا را بدهد به سمت فلورانسو كه داشت با فرد حرف مى زد رفت.
- فرد، درسته ما الان رقيبيم اما خب هر دو محفلى هستيم و دوست هم.
- خانم لسترنج!
فلورانسو با حرص به سمت رودولف بازگشت.
- من لسترنج نيستم.:vay:
رودولف اما انگار اصلا نشنيد.
- هوى فرد، با خانم لسترنج چى کار دارى؟ اصلا با منزل من، حرف مى زنى به اين طرف نگاه کن!
فرد نگاهى از تأسف به فلورانسو انداخت و از آنجا دور شد.
فلورانسو:
و با شنيدن سوت داور، همه به وسط زمين رفتند.