هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
#80

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
تاپیک رزرو مرحله ی سوم مسابقه ی المپیک دیاگون است.
تا اطلاع ثانوی، پست ها در این تاپیک به صورت تکی ارسال خواهند شد.


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴
#79

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
بلاتریکس با نگرانی گفت:
-نکنه زمان رو اشتباه برگردوندیم!

سوروس بادقت نگاهی به جیمز انداخت و گفت:
نه؛ اشتباه نکردیم!... تقصیر این کارگردان تستراله!

با گفتن این حرف، یک عدد کارگردان از پشت صحنه وارد سوژه شد و گفت:
-آهای بوقی! ... به چه جرئتی با کارگردان این طوری صحبت می کنی؟!

اسنیپ گفت:
-ساکت شو!...آخه تسترال! ما الان پنجاه سال قبلیم! زمان نوجوانی ارباب!

سپس جیمز را از یقه لباسش گرفت و ادامه داد:
-زمان بچگی ارباب این اصلا وجود نداشته! حالا الان وسط سوژه چی کار می کنه؟!

اسنیپ جیمز را از پنجره کلبه بیرون انداخت و بدین ترتیب، جیمز از سوژه بیرون شد!
اسنیپ ادامه داد:
-به خاطر این کار، پنجاه امتیاز از گریفندور کم میشه! برام مهم نیست الان توی هاگوارتز نیستیم و همچنین اصلا مهم نیست که زمانی که توی هاگوارتز بودی؛ توی گریفندور نبودی!

کارگردان با عصبانیت گفت:
-تو حق نداری! جیمز باید توی سوژه باشه! تو بازیگری و باید از من پیروی کنی!

اسنیپ چیزی نگفت. فقط لبخند زد؛ لبخندی که بیشتر شبیه زهرخند بود! سپس دستش را در جیبش برد و یک عدد منوی مدیریت را بیرون آورد.

-صبر کن!... نمی تون... .

کارگردان مذکور؛ فرصت نکرد تا جمله اش را تمام کند زیرا بلافاصله بلاک شد.
اسنیپ گفت:
-آهای!... ملت پشت صحنه! همین الان از کلبه میریم بیرون و دوباره فیلمبرداری رو از جایی شروع می کنیم که رسیدیم به کلبه!

ملت پشت صحنه از ترس بلاک شدن از دستور اسنیپ پیروی کردند.



مرگخواران،آرام آرام به کلبه نزدیک و نزدیک تر شدند.سوروس دست برد که در را باز کند اما قفل بود.
-آلوهومورا

ولی در باز نشد.سوروس دوباره ورد را تکرار کرد اما باز هم در کلبه باز نشد.جمعیت مرگخوار،در سکوت فرو رفته بود که ناگهان صدای هکتور از میان جمع برخواست:
-میخواین مجعون ضد قفل روش امتحان کنم؟

بلاتریکس به آرامی گفت:
-هیس...یه صدایی از توی کلبه میاد!

مرگخواران سکوت کردند و سپس به صدا گوش دادند:
-دختره ی ابله!...بهم گفت قبل از این که بارون بکشتش، توی تنه ی یک درخت پنهانش کرده!

بلاتریکس اصلا تلاش نکرد که خوشحالی خود را کنترل کند، با خوشحالی گفت:
-خودشه! اربابه! داره دنبال اون دیهیم می گرده!

رودلف گفت:
- می دونیم بلا!... ولی چه جوری باید متقاعدش کنیم که ما یاران وفادارش هستیم؟ اون الان خیلی عصبانیه و فکر نمی کنم به راحتی حرفامونو باور کنه.

اسنیپ گفت:
-آره، حق با رودلوفه...باید یک راه حل پیدا کنیم.

هکتور ویبره زنان گفت:
-می خواین بهش معجون باور کردن حرف بدم!؟

قبل از اینکه کسی فرصت حرف زدن پیدا کند، در کلبه با خشونت باز شد و ... .



آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ چهارشنبه ۸ مهر ۱۳۹۴
#78

اسپلمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
از محفل ریدل های ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
خلاصه:
مرگخواران از دیدن لرد با این چهره ناراحتن.پس تصمیم میگیرن تا به گذشته برگردن و لرد رو قبل از تغییر چهره پیدا کنن و نذارن تا دیگه به قیافه فعلیش دربیاد. طی فراز و فرودهایی که در زمان تجربه می کنن عاقب در کوچه دیاگون در 50 سال پیش ظاهر میشن و سر از مغازه بورگین و بارکز درمیارن و پس از یه سری پرس و جو متوجه میشن که لردِ پنجاه سال قبل،چند وقت پیش به جنگل های آلبانی رفته.و مرگخوار ها پس از دنبال کردن چندتا ردپا،توی جنگل آلبانی به یک کلبه میرسن.
------------------------------------------------------
مرگخواران،آرام آرام به کلبه نزدیک و نزدیک تر شدند.سوروس دست برد که در را باز کند اما قفل بود.
-آلوهومورا

ولی در باز نشد.سوروس دوباره ورد را تکرار کرد اما باز هم در کلبه باز نشد.جمعیت مرگخوار،در سکوت فرو رفته بود که ناگهان صدای هکتور از میان جمع برخواست:
-میخواین مجعون ضد قفل روش امتحان کنم؟

لحظه ای بعد،تمام مرگخواران با فرمت و همراه با موسیقی جیرجیرک به هکتور نگاه کردند.
-خب مگه چیه؟! :worry:
-(موسیقی جیرجیرک و فرمت مرگخوار ها)
-اصلا شما لیاقت معجونای منو ندارید.

صدای بلاتریکس بلند شد:
-خب چرا در نزنیم!شاید یکی توی خونه باشه!
-با اینکه با فکرت مخالفم ولی در میزنم.

سوروس چند بار به در کوبید.اما باز هم به جز صدای جیرجیرک،اتفاقی نیفتاد.مرگخواران مثل مجسمه ایستاده بودند.انگار که خشکشان زده بود.ناگهان اسنیپ با خشم فریاد زد:
-این جیرجیرک بیشعور رو خفش کنییید.
-آهای!!!نگاه کنید!!!یه در دیگه اینجا هست!

مرگخواران کلبه را دور زدند و یکی دیگر از در های کلبه را دیدند.سوروس،دستش را جلو برد و در را گشود.
پس از باز شدن در،مرگخواران با کلبه ای تمیز و مرتب وخالی مواجه شدند.
-این که خالیه!!
-پس اون رد پاها چی؟!

ناگهان،با صدای بوم(شکستن یک شیع) هری پاتر که انگار شش هفت سال داشت و کوچک بود از پشت مبل بلند شد.
مرگخواران از تعجب مثل مجسمه شدند و به فرمت در آمدند.
اسنیپ به سختی دهان باز کرد و گفت:
-پ...پ...پاتر؟تو که الان نباید وجود داشته باشی!!! :worry:

هری به نرمی جواب داد:
-خب شما هم همینطور.
-تو هم زمان رو برگردوندی عقب؟
-زمان؟!مگه زمان رو میشه برگردوند؟!
-پس اینجا چیکار میکنی؟
راستش خودمم نمیدونم! خب شماها کی هستین؟

اسنیپ گفت:
-چی؟!یعنی میخوای بگی من رو نمیشناسی؟
-نمیدونم راستش!!فقط اجازه هست یه سوال بپرسم؟
-بپرس؟
-تو بابای سوروس نیستی؟
چی؟! بابای سوروس؟! یعنی من بابای خودم باشم؟!

هم هری و هم محفلی ها به شدت گیچ شده بودند.لحظه ای بعد،اسنیپ با خشم تمام گفت:
-ما رو سر کار گذاشتی هری پاتر ابله؟!
-هری پاتر؟!هری پاتر کیه؟!من جیمز پاترم!

مرگخواران:( )

بلاتریکس با نگرانی گفت:
-نکنه زمان رو اشتباه برگردوندیم! :worry:





ویرایش شده توسط اسپلمن در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۸ ۱۷:۱۹:۱۷

casper


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#77

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
- خب حالا اربـ ... منظورم اون پسره ... اون الان کجاست؟

سوروس اسنیپ با این حرف به همراه بقیه ی مرگخواران به صاحب مغازه نگاه کرد. مرد در حالی که سرش را مالید شروع به فکر کردن کرد. بعد از چند ثانیه سکوت و استرس، مرد به سوی میز دوید و دفترچه ای را باز کرد و به سوروس اشاره کرد که جلو بیاید.

- من عادت دارم هر اتفاقی تو روز می افته رو تو این دفترچه بنویسم، اینم تاریخ اون روز.

سوروس به آرامی دفترچه را از مرد گرفت و شروع به خواندن کرد. مرد نیز به انبار مغازه ی خود رفت. مرگخواران نیز پشت او ایستادند و همراه او خواندند. بعد از چند دقیقه همه ی خادمان لرد به یکدیگر نگاه کردند. بالاخره هکتور گفت:
- یعنی ارباب رفته اونجا؟ چرا خب؟
- حتما ارباب دلیلی داشته هکتور.
- اما خب ارباب چطوری رفتن جنگل های آلبانی؟

هیچ کدام از مرگخواران به سوال رودولف جواب ندادند. سوروس دفترچه را روی میز گذاشت و بدون آنکه از صاحب مغازه خدافظی کند از مغازه خارج شد و باقی مرگخواران پشت سر او از آنجا بیرون آمدند. هکتور با ویبره گفت:
- حالا بریم جنگل های آلبانی دنبال ارباب؟

بلاتریکس گفت:
- فکر نکنم ارباب هنوز اونجا باشن، شاید رفتن یه جای دیگه.
- به هرحال بهتره که اینجا بمونیم.

با این حرف، سوروس بدون آنکه حرف دیگری بزند با صدای " پاق " ـی ناپدید شد و مرگخوران نیز به همراه او به جنگل های آلبانی آپارات کردند.

آلبانی

پاق! پاق! پاق!

خادمان لرد به سرعت ظاهر شدند. رودولف به آرومی روی زمین خم شد و به چیزی اشاره کرد:
- این چند تا رد پای کوچیکه. شاید مال ارباب باشه.

بقیه مرگخواران به محلی که رودولف ایستاده بود آمدند و به رد پا های کوچک نگاه کردند. هکتور به اعماق جنگل نگاه کرد تا شاید نشانه ای از ارباب خود بیابد. سوروس با لحن مشکوکی گفت:
- بهتره ببینیم این رد پا ها کجا میرن.

با این حرف، آن ها به اعماق جنگل به راه افتادند.

چند دقیقه بعد

مرگخواران بعد از چند دقیقه راه رفتن و تعقیب رد پا، خود را مقابل کلبه ی چوبی در جنگل یافتند.

- خب این رد پا یه راست میره تو اون کلبه. :worry:


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳
#76

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 239
آفلاین
مرگخوار ها به فکر فرو رفتن ، هر از گاهی کسی چیزی به ذهنش میرسید ولی خودش به این نتیجه میرسید که دلیل مسخره ای هست و حرفی نمیزد. اسنیپ که از این وضع کلافه شده بود بالاخره صداش در میاد و میگه :
-یعنی فک نمیکنید ما باید به این چیزا فکر میکردیم قبل از اینکه بیاییم اینجا ؟

بلا سریع پرید وسط حرف سوروس و با افتخار گفت:
-واسه همینه که ما به لرد سیاه نیاز داریم ، ما خودمون اینقد عاقل نیستیم که مثل اون تصمیم بگیره واسمون.
-لرد اینجا نیست که داره پاچه خواریش رو میکنی بلا ، آروم بگیر ببینیم چیکار باید بکنیم حالا.

در بین بحث مرگخوارها بود که بالاخره صاب(!) مغازه از اون پشت مشتا وارد میشه و نگاهی به جوون پشت دخل میکنه به نشانه اینکه اینا کین. مرگخوارها روشون رو برمیگردونن به طرف صاب مغازه و به محض دیدنش فکاشون به زمین میچسبه. چند نفر غش میکنن ، چند نفر دیوونه میشن سر به بیابون میذارن ، چند نفر بیابون میشن سر به دیوونه میذارن.
سوروس اولین نفریه که فک روی زمین افتادش رو جمع میکنه به صاب مغازه نزدیک میشه با صدای لرزان و آهسته ای میگه:
-لرد ولدمورت؟
-لرد ولدمورت کیه دیگه ؟ دیوونه اید شما ها اومدید وقت مارو تلف کنید ؟ ما فروشمون اینجا زیاده مدام وسایل قدیمی میفروشیم. نکنه شما از وزارت خونه اومدید مغازه مارو چک کنید ؟ اونایی که اونجاست وسایل دزدیده شده از خانه بلک نیست ، همش از چین وارد شده تقلبیه نگران نباشید. :worry:

بلاتریکس شونه سوروس رو میگیره و کمی به صاب مغازه نزدیک میشه ، کمی نزدیکیش بیشتر از حد میشه و تقریبا صورت به صورتش وایمیسه. با چشاش زل میزنه تو چشمای سبز صاب مغازه . بعد از مدتی به آهستگی دستش رو بالا میاره به سر کچلش دستی میکشه ، بعد به جایی که باید دماغی می بود دستی میکشه ، ناخن های بزرگ و کثیفش رو نگاهی میکنه. ردای پاره ولی سبزش رو نوازشی میکنه و بعد گریش میگیره و با سرعت از مغازه خارج میشه.
بعد نوبت سوروس میشه ، اون هم به فرد نزدیک میشه. بعد به صورت عصبی رو به صاب مغازه میگه :
-شما یعنی لرد ولدمورت نیستید ؟ تام ریدل ؟ بزرگترین جادوگر سیاه 50 سال دیگه ؟ ولی آخه هم کچلی ، هم دماغ نداری ، هم یه چوب جادو به طرز عجیبی مشابه به پاتر و لرد داری ، هم تو قیافت مشخصه که دوست داری همرو شکنجه کنی.
صاب مغازه نگاهی به کارمندش میکنه و میگه :
-آره از شکنجه که خیلی خوشم میاد

سوروس خودش رو از صاب مغازه دور میکنه ، برمیگرده به سمت مرگخواران که حالا بلا هم برگشته و جزیی ازشون بود و آب دهنی قورت میده و میگه:
-من فک کنم این الگوی لرد ما باشه ، فک کنم لرد این فرد رو خیلی قبول داشته بعد خودش رو شبیه این کرده.

صاب مغازه که حرفهای اونها رو میشنوه ، با بی اعتنایی و فقط واسه اینکه اینارو از مغازش بیرون کنه تا کار و کاسبیش بهم نریزه با صدای بلندی گفت:
-البته یه پسره هست که تمام کارهای منو کپی میکرد ، یه روزم با یه فرد خیلی ریشوی که به طرز عجیبی در طول 7 کتاب همیشه پیر بوده و هیچوقت سنش کم و زیاد نشده ، اومد اینجا و چند هفته واسم کار کرد ولی اینقد مشتری ها رو کریشیو میکرد که مجبور شدم سریع اخراجش کنم تا وزارت خونه نفهمیده.

مرگخوارها که از مشخصات داده شده مطمئن بودن که صاب مغازه در مورد اربابشون حرف میزنه ، با تمرکز بیشتر به حرفهاش گوش کردن تا شاید بتونن ازش کمک بگیرن لرد رو پیدا کنن.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳
#75

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
خلاصه سوژه:مرگخواران از دیدن لرد با این چهره ناراحتن.پس تصمیم میگیرن تا به گذشته برگردن و لرد رو قبل از تغییر چهره پیدا کنن و نذارن تا دیگه به قیافه فعلیش دربیاد. طی فراز و فرودهایی که در زمان تجربه می کنن عاقب در کوچه دیاگون در 50 سال پیش ظاهر میشن و سر از مغازه بورگین و بارکز درمیارن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگخواران با نگاه هایی بی اعتنا به پسر جوان چشم دوختند. هکتور که از همه به پیشخوان نزدیکتر بود گفت:
- برو کنار پسرک! ما برای دیدن شخص مهمی اومدیم.

سپس درحالیکه نگاه تحقیرآمیزی به دور و برش می انداخت ادامه داد:
- اینجا مغازه ست؟من فکر کردم انبار جاروهای هاگوارتز در 50 سال پیشه.به هرحال نیازی به دیدن اجناس اسقاطی مغازه شما نداریم.پس زود برو بگو اون فرد مهم بیاد.

پسر جوان با خشم نگاهی به هکتور انداخت. نگاهی پر از نفرت و کینه. نگاهی به شدت آشنا!با این همه درحالیکه کاملا مشخص بود به سختی خودش را کنترل می کند مودبانه پرسید.
- در حال حاضر استادم در مغازه نیستن.باید کمی صبر کنین تا ایشون برگردن.راستی میتونم بپرسم مطمئنید شخص مورد نظرتون اینجا هستن؟

هکتور بادی به غبغب انداخت.
- البته که مطمئنیم.تو مارو چی فرض کردی پسرک؟که نمی دونیم کجا میریم و چیکار میکنیم؟حیف که کار داریم وگرنه یکی از معجونای جدیدمو روت آزمایش میکردم.ایشون فردی هستن بسیار متمایز از بقیه آدم ها...

ممد مرگخواری از میان جمع گفت:
- تا حدیکه حتی چهره شون هم متمایزه.

همزمان چهل چوبدستی به سمت مرگخوار مزبور نشانه رفت.لحظه ای مغازه از درخشش نور طلسم های گوناگون روشن شد و ثانیه ای بعد در جاییکه مرگخوار مزبور ایستاده بود تنها یک جفت کفش که مقادیری دود از آن بر میخاست برجای مانده بود.هکتور آهی کشید.
- کاش نگه ش می داشتین تا معجونمو روش امتحان کنم. ولی خب اجرای مجازات کساییکه به ارباب توهین میکنن رو نمیشد عقب انداخت. هرچند پر بیراهم نگفت همچین...همین موضوع بود که باعث شد ما برگردیم به گذشته دیگه. بگذریم بله اربا...یعنی فردی که ما دنبالشیم گفته شده تو 50 سال قبل اینجا کار می کرده هرچند نوزده سالم از همون 50 سال بعد گذشته ولی حالا این 19 سالو با دیده مسامحه ازش میگذریم.بعید میدونم دیگه چهره ش فرقی کرده باشه تو این فاصله.دماغش که مطمئنا دیگه درنمیاد به همین سادگی همینطور موهاش!

پیش از آنکه پسر جوان موفق به هضم این سخنان شده و پاسخی بدهد اسنیپ که در آن لحظه در تلاش بود به زور خود را وسط کادر بکشد میان صحبت هکتور پرید.
-چی میگی هکتور؟یه لحظه صبر کن من رد شم.چقدر این کادر تنگه.گمونم به خاطر کلاهمه بی خودی بزرگه و راحت نمی تونم رد شم.وگرنه من که لاغرم چربم هستم علی الاصول باید کارم راحت تر باشه...

اسنیپ بالاخره با زور خودش را به داخل سوژه کشید.سپس لحظه ای ایستاد تا کلاهش را روی سرش صاف کند.
- خوب شد...کجا بودیم؟آهان...چی داری میگی هکتور؟حرفای خودتو تو پست قبل یادت رفت؟یعنی تو واقعا منتظری الان اربابو مثل سالها بعدش ببینی؟ اگر ما تو 50 سال پیش شکل خودمون نیستیم ارباب هم حتما همین وضعیتو داره.

بلا با شیفتگی گفت:
- یعنی هنوز مو و دماغ دارن؟

اسنیپ بدون توجه به چشم غره ها و غرولندهای رودولف گفت:
- ممکنه ولی مهمتر از اون الان این مسئله ست که مشخص بشه ارباب در 50 سال پیش چه شکل و قیافه ای داشتن و دیگه اینکه شما طبق چه مدرکی مطمئنین که ارباب در 50 سال پیش اینجا کار میکرده که این همه آدمو در 50 سال پیش کشوندین تو این مغازه تنگ و تاریک؟


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۲ ۲۲:۴۴:۱۳
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۲ ۲۲:۵۴:۳۱


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳
#74

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
که ناگهان هکتور شروع کرد به ویبره زدن!

ولی از آنجایی که هکتور در خواب هم ویبره می زد کسی اهمیتی نداد. لرزش های هکتور شدید و شدیدتر شد. مرگخواران دیگر نمی توانستند حرکت هکتور را ندیده بگیرند. مورگانا با آرامش رو به هکتور کرد.
-چیه هک؟ مشکلی پیش اومده؟

هکتور لرزان جواب داد:
-خب اگه تو این مدتی که ما دنبال موضوع کم اهمیتی مثل ماسک می ریم، ارباب بزنن صورت خودشونو داغون کنن چی؟ مگه هدف ما از اومدن به گذشته همین نبود که جلوی تغییر چهره ارباب رو بگیریم؟

مورگانا هنوز آرامشش را حفظ کرده بود. دو دستش را روی شانه های هکتور گذاشت و او را ثابت نگه داشت.
-کم اهمیت؟ اگه با خودمون مواجه بشیم که خیلی بد می شه!

هکتور شاید برای اولین بار در زندگیش جمله ای منطقی به زبان آورد.
-خیلی از ما در دوران جوانی ارباب نبودیم! بقیه هم فکر نمی کنم در کوچه ناکترن باشن. این احتمال ضعیفیه که با خودمون روبرو بشیم. حتی اگه این اتفاق بیفته هم خود کوچیکمون ما رو در این سن و سال نمی شناسه.برای همین خیالتون راحت باشه و بچسبین به ارباب! حتی یه لحظه نباید ازش جدا بشیم.

مرگخواران قانع شدند. با این حال برای احتیاط کلاه شنل هایشان را روی سر کشیده، وارد مغازه شدند. طولی نکشید که پسر جوان خوش قیافه ای به آنها نزدیک شد.
-خوش اومدین. اجناس جادویی مغازه بورگین در خدمت شماست.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳
#73

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
سوژه ی جدید: (ادامه ی سوژه ی قبلی)

مرگخواران در زمان گذشته مشکلاتی داشتند از جمله اینکه باید ابتدا خودشان را از خودشان پنهان میکردند و سپس با تمام وجود و تمام وقت مراقب لرد میبودند تا بفهمند چه اتفاقی باعث تغییر چهره ی وی شده و سپس جلوی این اتفاق را میگرفتند.

مرگخواران به فکر فرو رفته بودند که ناگهان روونا با حالت فریاد گفت:
- یافتم! یافتم! باید با معجون مرکب خودمون رو تغییر بدیم!

سیوروس به سرعت جلوی روونا رو قبل از هر گونه جیغ و داد بیشتر گرفت و گفت:
- فکر کنم یادتون رفته، معجون مرکب پیچیده حدود شیش ماه طول میکشه تا آماده بشه و به مواد زیادی هم نیاز داره که ما نمیتونیم در حال حاضر بدستشون بیاریم.

رودولف که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
- من یه ایده دارم!

جمیع مرگخواران ناگهان دور رودولف را گرفتند و همه باهم فریاد زدند:
- چیه؟ چیه؟ بگو تا بریم سریع انجامش بدیم و ارباب رو نجات بدیم.

- اهم.... یادم رفت فکر کنم.
-

بلاتریکس که دید چاره ی کار در دست خودش است گفت:
- خوب میتونیم صورتمون رو با ماسک بپوشونیم.

- آخه ماسکمون کجا بود تو این وضعیت؟ ما که هیچ کدوم ماسک هامون رو نیاوردیم. :vay:

مرگخواران به فکر فرو رفته بودند که هکتور گفت:
- خوب میتونیم از کوچه ی ناکترن بریم به کوچه ی دیاگون و بعدش از اونجا هم بریم بیرون و بریم تو دنیای مشنگ ها! فکر کنم بتونیم از مشنگ ها بدزدیم پیدا کنیم.

پس این حرف مرگخواران را به فکر فرو برد که ناگهان.....



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳
#72

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
صدایی گفت:
- در مورد پیغمبرا چی میدونی؟ چیزی ذکر شده؟

مرد دقایقی فکر کرد.
- اره میگن تو کتابا اومده یه جفت خل مشنگ بودن که ادعا میکردن با عالم بالا ارتباط دارن! نگو بعدا کشف میشه که اصن عالم بالایی نبوده! هرچی بوده مال عالم زیر زمین بوده!

موهای مورگانا که سرخ شد، یک چیزهایی هم بالای سر مرلین چرخ چرخ میزد! پیش از آنکه زوج عالم بالایی پاتیلشان به قل قل افتد و همچون ملتی جو زده با آپشن های عالم بالا مردک را چنان ریز در ریز کنند که تا سیصد سال بعد هم نشود سر همش کرد، سوروس زمان برگردان را از انگشت های به هم فشرده مرلین کش رفت و یا لرد و یا ارباب گویان، به کارش انداخت!
وقتی چرخش و کش و قوس های فراوان به پایان رسید و مرگخواران توانستند برای چند لحظه نفس راحتی بکشند, هوش ریونکلاوی ریونا اجازه نداد سر جایش آرام و قرار بگیرد.
- الان کجاییم؟ چه سالیه؟ کی میخواد بیاد سراغمون؟

خیلی طول نکشید که مرگخواران متوجه تابلوی کوچه ناترکن شدند! لااقل در جایی بودند که می شناختند. لودو میخواست حرفی بزند که متوجه شد حواس ساحره های گروه پرت جوان جذاب و خوش قیافه ای شده که شدیدا آشنا به نظر می رسد. مرلین ابروهای پرپشتش را در هم فرو برد و با صدایی که سعی میکرد با جذبه به نظر برسد غرید:
- مورگانا؟

مورگانا اما فقط سری تکان داد. چند بار پلک زد و لبخندی نه چندان هوشیارانه روی لبهایش جا خوش کرد. چند ثانیه بعد سه ساحره هم زمان نجوا کردند.
- ارباب!

و وقتی که مردان به سمتی نگاه کردند که نگاه های بلا، مورگانا و لینی را محاصره کرده بود، این هکتور بود که با تاخیری چند ثانیه ای با فرمت سکوت را شکست!
- اربابه!

میشد صدای نفس هایی را که از سینه رها شده بودند، به خوبی شنید! بلاخره به زمان معقولی رسیده بودند. سوروس زودتر از همه پرسید.
- حالا باید چکار کنیم؟ بریم جلو بهش بگیم اربااااااااااااااااب خواهش میکنیم مراقب باش چهره ات تغییر نکنه؟

- نه کله چرب! باید پیشش بمونیم!

- نمی مونیم! من هنوز ربط تغییر چهره ارباب به چهره بچه هامون رو هم نمیدونم.

- دلیلی نداره تو بدونی رودی؟ میشه یکی اینو ساکتش کنه؟

- ببخشید میشه از وسط کوچه دل بکنید و لااقل بیاید این ور بایستید؟

ملت مرگخوار:
هکتور: این چه ربطی به بحث الانمون داشت مور مور؟

- هک! اگه میخوای تبدیل به تخم شترمرغ نشی مراقب باش منو چی صدا میزنی و ربطش اینه که کوچه رو قبضه کردین! اینطور که پیداس ما اینجا موندنی هستیم . پس لااقل خودتونو از همین اول تابلو نکنید!

- مورا میدونی چیه؟

- چیه سنگ و چوب؟

- بعضی وقتا دلم میخواد با عصای خودت بزنم توی سرت! تو چرا اینقدر مامان همه ای؟

مورگانا به فرمت " الهی تبدیل به شلغم بشی " نگاهی به راک وود انداخت و خودش رفت گوشه ای ایستاد!
چند دقیقه بعد, مرگخواران برای فرار از تنه زدن های پیرزن های خون آشام هم که شده کنار مورگانا ایستادند!
- خوب تصمیمتون چیه؟

- می مونیم

اینکه تصمیم گرفته بودند در چندین سال قبل بمانند خودش موضوعی بود که جای بحث فراوان داشت؛ اما ....
- هیـــــ اون تو نیستی سیو؟

- من؟ هرگز لودو! من هرگز اینقدر زشت و چرب وچیلی نبودم!

ملت مرگخوار:
آشا گفت: ببخشید شما گفتید ما اینجا می مونیم؟

بلا غر زد: برای بار ششم می گم . می مونیم!

- خوب بمونیم ولی میشه بگی با خودمون باید چکار کنیم؟

- با خودمون؟

آشا با انگشت به سوروسی اشاره کرد که بیرون کوچه ناترکن پرسه میزد.
- با خودمون!

پایان


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۶ ۲۳:۴۲:۴۱
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۶ ۲۳:۵۰:۵۱
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۷ ۲۱:۳۱:۳۰

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۳۳ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳
#71

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
کراب جمعیت را کنار زد و جلو رفت. چند بار با حالتی هیجان زده پلک هایش را به هم زد.
-لطفا خوب فکر کنین. کراب ها چی شدن؟ بچه هاشون شبیه من بودن؟ مژه های به این بلندی داشتن؟

جادوگر دستی به ریشش کشید و به فکر فرو رفت. البته با صدای بلند فکر می کرد!
-کراب ها...کراب ها...همچین اسمی در تاریخ ندیدم!

کراب شکست...نابود شد...قلب حساسش هزاران تکه شد. ولی او قوی بود. به سختی دوباره آرامشش را به دست آورد و پرسید:
-خب...کمی بیشتر فکر کن. شاید بعد از ازدواج من قبول کردم فامیلیم بگمن بشه. بگمن ها چطور؟ بچه هاشون شبیه من شدن؟ یا چاق و زشت و کم مو؟ مثل لودو!

جادوگر دوباره فکر کرد...به این که آیا این کراب فکر می کند که خودش لاغر و زیبا و گسیو کمند است؟! ولی فکرش را برای خودش نگه داشت. این جماعت عجیب و غریب زیاد قابل اعتماد به نظر نمی رسیدند. به هر حال جوابی داد.
-اسم بگمن هم یادم نمیاد. حداقل نه به اندازه لسترنج ها! اونا دربان های بسیار معروفی بودن. همه درا بهشون سپرده می شد.

موهای بلا سیخ سیخ شد! بعد از آن همه جنگ و رشادت، زیر سایه رودولف اسمشان در تاریخ به عنوان دربان ثبت شده بود!
جادوگر ادامه داد:
-ولی یه زمانی خوب نبود جادوگرا دامن بپوشن...آرایش کنن. یه جادوگر شجاع اولین بار این کار رو انجام داده و بعدش این شکل و قیافه مد شده. ولی متاسفانه در تاریخ اسمشو نبردن! ظاهرا همسرش بسیار غیرتی بوده و اجازه نداده. حیف شد. مرد بزرگی بود! ما آسایشمونو مدیونشیم.

کراب از رو رفت! به گوشه ای پناه برد و بر بخت بد خودش لعنت فرستاد. در طول زندگی بی ثمرش یک حرکت تاثیرگذار انجام داده بود و آن هم به درستی در تاریخ ثبت نشده بود. کراب جادوگر بدبختی بود!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.