هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۴:۲۵ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
بعد از یک سال و نیم...

داســتان جدیـــد

آن شب ماه کامل بود ولی ماه کامل فقط یک ساعت فرصت کرد نور خورشید را به دهکده هاگزمید برساند زیرا ابرهای سیاه پهنه آسمان را تسخیر کردند و صاعقه های فراوان بوجود آوردند و سیلی از باران شدید بر دهکده باریدن گرفت. هر کس سرپناهی پیدا میکرد سریع خودش را پناه میداد. در این بین، مردی که حتی کلاه شنلش را روی سرش نکشیده بود، بر خلاف بقیه آرام در خیابان قدم میزد. بنظر میرسید باران و خیس شدن را خیلی دوست دارد. البته حتی برای او نیز این باران بیش از حد شدید بود، بنابراین قدم زنان خودش را به اولین کافه رساند. در چوبی زیبا و منقش به عقاب، شیر، گورکن و مار را به جلو فشار داد، یک لحظه صورتش برای بقیه مشخص شد و بعد در گوشه ای آرام نشست.(تیریپ کارگردان های بزرگ که تو اول فیلمشون یه صحنه نشون داده میشن. )

کافه مادام پادیفوت یکی از بهترین و دِنج ترین کافه های هاگزمید بود. البته سه دسته جارو نیز عالی بود ولی کسی نمیدانست به چه علت بسته شده!

در کافه، سه ساحره و یک پسر، دور یک میز نشسته بودند و صحبت میکردند. بنظر میرسید صرفا بخاطر وقت گذرانی آنجا نشسته اند و البته اکثر مشتریان کافه نیز همینطور بودند. یکی از ساحره ها که مشخص بود بدجنس است، زیرچشمی به مرد تازه وارد نگاه کرد و به بقیه گفت:
_ من این یارو رو میشناسم! عقده ای! شنلشو ببینید! راه راه قرمز با پرچم آبیه! عشق آمریکاست!

یکی ازساحره ها و آن پسر، با لحن تمسخر آمیز به حرف آن ساحره خندیدند ولی یکی از ساحره ها بدون خندیدن مشغول نوشیدن نوشیدنی کره ایش بود. ساحره بدجنس که متوجه دوستش شده بود با کج دهنی گفت:
_ چیه؟ ساکتی؟ نکنه ازش خوشت اومده!
_ اووووم... من فکر میکنم این صرفا یه لباسه که راه راه قرمز با ستاره آبی داره و البته قشنگه. امممم...منم خب آمریکا رو دوست دارم چون دوست داشتنیه. از عوام گرفته تا بخصوص نخبه ها، خیلی ها اونجارو دوست دارن و آرزو دارن اونجا زندگی کنن.
- خودم میدونم! ولی این جادوگرا همه شون مثل همن. عقده این. البته میدونم که جیمی ناراحت نمیشه. اون بیشتر از جادوگرا شبیه ساحره هاست.

پسر معلوم الحال یعنی جیمی، نخودی خندید() و ساحره دیگر جواب داد:
_ تا جایی که یادمه خودتم خیلی عشق یکی از کشورای همسایه مون هستی.
_ تو الان طرف مایی یا اون یارو؟
_ اون یارو بدبخت که اصلا نمیدونه چی دارید پشت سرش میگید...
_ تو باید تکلیفتو مشخص کنی. این جادوگرا همه مثل همن. عقده این و فقط میخوان ما ساحره هارو محدود کنن. الان من مطمئنم، تیم کوییدیچ ما تو قاره اول شده اینا دارن از حسادت میترکن و هی نقشه میکشن تیم رو منحل کنن. همیشه اینجوری بودن.
_ اتفاقا این یارو چون میدونست منم تو تیم کوییدیچ کشور بودم، بابت قهرمانی بهم تبریک گفت و البته گفت که واقعا ساحره های خفنی هستیم که با وجود همه محدودیت هایی که اینجا داریم تونستیم قهرمان بشیم.
_ ئه؟ تو هم تیم کوییدیچ بودی؟ واقعا؟!
_ بله! و البته قبلا جادوگران خیلی علاقه داشتن ساحره هارو محدود کنن ولی نسل جدید اینجوری نیست. من فکر میکنم اتفاقا خیلی وقتا ما هم همون اشتباهات جادوگران قدیم رو تکرار میکنیم و داریم زیاده روی میکنیم. جادوگران خوب هم هنوز هستن.
_ نه تو یه صنمی با این یارو داری! حتما باهاش رابطه داری!
_ برو بابا! خفه شو!
_ بخاطر این مرتیکه به من فحش میدی؟!
.
.
.
گذشته از این حواشی، در گوشه ای از کافه سوژه اصلی در جریان بود. یعنی بعد از سال ها، عده ای نامعلوم که مشخص هم نبود به کجا وابسته هستند توانسته بودند نواده تریلانی پیشگو را پیدا کنند و در آن شب خاص طبق پیشگویی های قبلی منتظر پیشگویی جدید او بودند. ناگهان، چشمان دختر زیبارو سپید شد! از دهانش کمی کف بیرون زد و سپس در حالی که مشخص بود ناخوداگاه سخن میگوید، بالاخره لب گشود:
_ آسمان به زمین، زمین به آسمان، ماه به خورشید، خورشید به ماه، دریا به کوه، کوه به دریا، سیاه به سپید، سپید به سیاه،...همه چیز تغییر خواهد کرد...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۱ ۴:۲۹:۲۹


بدون نام
اين پست جهت خلاصه زدن هست.

خلاصه:

لرد سياه در اوايل جادوگر سياه شدن است و با اطلاعاتى كه از هوریس اسلاگهورن به دست آورده به دنبال درست كردن جان پيچ است.

با اينكه در به دست آوردن شغلى در هاگوارتز بى نتيجه مانده در عتيقه فروشى هپزیبا اسمیت كارى پيدا مى كند.

بعد از يك هفته او اولين قتلش را انجام مى دهد و فنجان هاى هلگا هافپاف را تبديل به جانپيچ مى كند و به سوى تریای پادیفوت زیبارو رفت....



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۳

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
آن شب خوابش نمیبرد ... تمام اوقات آن شب این پهلو و آن پهلو می شد ... داخل ذهن تام جوان درگیری عجیبی بود و هنوز کورسوی امیدی باقی بود تا اشتباه بزرگ بزرگترین جادوکار تاریخ پاک شود ... هنوز باریکه ای از نور باقی بود تا تام جوان نشود ولدمورت و روح کاملش هفت تکه نشود ... درگیری درون ذهن تام هنوز در جریان بود

با حس پریشانی از تختخواب کنده شد و بی اختیار دنبال یک لیوان آب گشت تا آتش درون سرش را خاموش کند اما انگار غیر ممکن بود ... فوران حس انتقام از هر کس و هر چیز که آن سرنوشت تلخ را برایش رقم زده بودند از یک طرف و تعالیم اساتید مدرسه ای که تمام تعلق خاطرش به آن بود از طرف دیگر موجب آن نبرد دشوار درون ذهن تام شده بود.

میان تمام پریشانی ها ، نگرانی ها و دلمشغولی های تام جوان یک مسأله از همه پررنگ تر بود ... مرگ...
با خودش مدت ها فکر کرده بود و کلنجار رفته بود که بفهمد چرا مرگ با خود خواری و خفت می آورد و چیزی جز این ندارد و هرکه ادعایی خلاف این داشته با عدم روبرو کرد!
تام نمیتوانست به خود بقبولاند که با مرگ به پدر ماگل خود و هزاران ماگل بی ارزش دیگر شبیه می شود و نمیخواست که اینطور شود چرا که آن پدرخائن و عیاش و بی عاطفه بیش از همه لایق خفت مرگ بود.

چشمانش را بست و به یاد تختخواب زیبایش در انتهای دخمه ی اسلیترین افتاد ... به یاد شیرین ترین اتفاق زندگی اش ... یاد وقتی دامبلدور از دهانش پرید که او یک جادوگر است
لبخندی که هنگام به یاد آوردن این خاطره بر لبانش نشست شاید آخرین لبخند واقعی و حقیقی تمام عمرش بود چرا که قرار بود کار به جایی برسد که عضلات صورتش اجازه خنده به او ندهند.

مدت های مدیدی از زمان تحصیل خود در هاگوارتز را در کتابخانه سپری کرده بود ... از تاریخ و نجوم و گیاه شناسی تا پیشگویی همه و همه ی این شاخه ها را گشته بود تا ردی پیدا کند از راه های پنجه در پنجه شدن با مرگ اما به در بسته خورده بود...
تاریخ به تام آموخته بود که رهبری هر گروه باید توانایی داشته باشد تا در مقابل شورش های احتمالی درون گروهی واکنش مناسب نشان دهد و این نکته تلخ تاریخ ، ترس دیگری به وجود آن جوان زیباچهره اضافه کرده بود و البته همین ترس بود باعث شد تام به جاهایی سرک بکشد که در عقل هیچ جوان هم سن اویی نمیگنجید.

تام به دنبال راه پنجه در پنجه شدن با مرگ میگشت اما خبر نداشت که یک نفر حتی خارج از مدرسه از آب خوردنش هم خبر داشت...

فلش بک – چند دقیقه قبل از ورود دوباره ریدل جوان به دفتر مدیر مدرسه برای درخواست دوباره تدریس

- آرماندو...آرماندو .... ازت خواهش کرده بودم من رو عصبی نکنی ... بهت گفته بودم نذار کار به جایی برسه که علیرغم میل باطنیم طلسم فرمان رو روت اجرا کنم ... بهت گفته بودم که توی اون مغز تحلیل رفته ت نمیگنجه که اون شاگرد خوشگل و شیرین زبونت دنبال راهی میگرده که روی گریندل والد رو سفید کنه! بهت هشدار داده بودم که در مقابل هر درخواستش مقاومت کنی....

- آلبوس ... خواهش می کنم من رو توی این موقعیت نذار ... خودتم خوب میدونی که تام ریدل جوان گل سرسبد تمام شاگردان مدرسه س و نمیتونم تو روی چه حسابی میگی این اتفاق مسخره میفته! مگه نامه اعتراضی مری تاوت رو نشونت ندادم؟ مگه استعفای اشتراوس رو ندیدی؟ من دارم به خاطر خودخواهی های تو تمام اساتید عالیرتبه م رو از دست میدم و اگر...

- آقای آرماندو دیپت استاد بزرگ معماری جادویی و سرپرست معدن کاوان وزارت خانه و رییس مدرسه هاگوارتز ... من آلبوس پرسیوال والفریک دامبلدور به تو اخطار می کنم که اگر رفتار هات باعث حضور دوباره تام ریدل در هاگوارتز بشه خودم شخصا به سلابه می کشمت و تمام تبعاتش رو می پذیرم.

تام جوان پشت در میخکوب شده بود ... انتقام از دامبلدور غاصب هم به لیست فعالیت هایش اضافه شد.

فلش یه خورده بک تر به آخرین هفته حضور تام در مدرسه


- تام...تام...پسر عزیزم ... ازت خواهش می کنم کاری کنی که دامبلدور در این باره که من بودم که در مورد جان پیچ بهت اطلاعاتی دادم چیزی نفهمه ... میدونی که؟؟؟ ... دامبلدوره و اگر بخواد کاری کنه هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نیس!

- بهتون اطمینان میدم پروفسور ... یک رابطه استاد و شاگردی و یک سوال کوچیک شاگرد از استاد بود دیگه!

و لبخند محو تام جوان ، هوریس اسلاگهورن را به وحشت انداخت.


همانطور که قدم زنان از دفتر اسلاگهورن راه دخمه ها را پیش گرفته بود ذهنش درگیر این بود که چه چیز لیاقت میزبانی از روح عزیزش را داشت

پایان فلش بک ها

- هوکی ... مث همیشه فنجون رو ببر سر جای قبلیش و کاملا با جادو مهر و مومش کن ... تام چرا از این چای هندی نوش جون نمی کنی عزیزکم؟

ششمین روز کار تام ریدل در عتیقه فروشی برکز و بورگین و ملاقات با هپزیبا اسمیت پیر
اشتباه بسیار بزرگ اسلاگهورن کار خودش را کرده بود
تام ریدل میرفت تا با آغاز روز هفتم ، اولین قتل زندگی اش را به قیمت راز جاودانگی تجربه کند
به قیمت ساخت یک جان پیچ

از آنجا به بعد باید کسی با او می بود ... به یاد چشمک های محسوس ایوان روزیه افتاد

با وجود یک نفر دیگر احساس می کرد دیگر به آن حیواناتی که اسم خودشان را گذاشته بودند " انجمن سیاه " هیچ احتیاجی ندارد

طلسم دامبلدور و درد شدیدش هیچ درمانی نداشت ... شاید دامبلدور یک گوشزد و یک یادگاری گذاشته بود!

دوباره به سمت تریای پادیفوت زیبارو آپارات کرد
میدانست که از ازدحام آنجا خیلی چیزها میشد به دست آورد


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۸ ۱۲:۵۱:۴۰
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۸ ۱۳:۰۲:۳۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
در حالی که قدم زنان از کافه دور می شد دست هایش را از جیبش خارج کرد.قصد داشت سیگاری روشن کند...ولی او نه سیگاری بود و نه سکه ای برای خرید سیگار داشت...گذشته از این که در دنیای جادویی اصلا سیگاری یافت نمی شد.صدای فریاد مادام پادیفوت از پشت سرش به گوش می رسید.
-هی بچه...اینا لپر کانن.کلاهبردار.حقه باز...برگرد!

طبیعتا بر نگشت!افکار مهمی در سر داشت.
-شرور ترین گروهی که تا حالا باهاش مواجه شدم گروه مرگ بود.من یه گروه تشکیل می دم.اسمشم می ذارم مرگخواران!!اینجوری هم اونا رو مسخره کردم هم نشون دادم که مرگ حریف من و یارانم نیست.جادوی سیاه یادشون می دم.گرچه خودم هنوز بلد نیستم.ولی یاد می گیرم خب.هر کسی بالاخره باید از یه جایی شروع کنه.اصلا چه لزومی داره بفهمن بلد نیستم؟اربابا که جادو نمی کنن.من همیشه پشت صحنه قرار می گیرم و دستور می دم!کسی جرات نمی کنه با من وارد جنگ مستقیم بشه.

رویاهایش کم کم بزرگ و بزرگ تر شد و هیجانش بیشتر.تا جایی که طاقت نیاورد و یقه رهگذری را که از کنارش عبور می کرد گرفت.
-من می خوام مخوف ترین گروه جادوگرا رو تشکیل بدم.اسمشون مرگخواراس.تو دلت نمی خواد عضوش بشی؟نمی خوای زیر سایه ما باشی؟از فکرش هیجان زده نمی شی؟نفست بند نمیاد؟ضربان قلبت تند تر نمی شه؟
-نه!

رهگذر نگاه ترحم آمیزی به جادوگر دیوانه انداخت.به نظر می رسید وضعیت روحی مساعدی نداشته باشد.
-گروه...مرگخواران...شرارت...زده به سرش.




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
مادام پادیفوت بی توجه فنجان آب کدوحلوایی را آورد و روی میز تام گذاشت.
ولدمورت جوان نگاهی به دست آسیب دیده اش انداخت و به فکر فرو رفت:

فلش بک:حدود 8 سال پیش

-هوم...هوم...هوم...هوم...

-چته اینقدر هوم هوم میکنی؟زود باش بگو دیگه :vay:

-با استعدادی ولی شرور هم هستی.میخوای بفرستمت هافلپاف؟

-نه بابا!از هافلپاف خوشم نمیاد.تازه شم چند سال بعد سوژه رولینگ میشه

-پس کجا؟

-گریفندور!!!!!

-بشین بینم بابا!تو که شجاع نیستی.

-ببین کلاه مسخره.شجاعت رو ول کن.منو بده گریف وگرنه چندسال بعد آتیشت میزنما!

- تهدید میکنی؟حالا که اینجوری شد میدمت اسلیترین

زمان حال:کافه مادام پادیفوت

خیلی سریع جرعه ای از نوشیدنی اش خورد و دوباره فلش بک زد.

دو ساعت پیش:مقر شروران خیلی بد بد

-پس تو ولدمورتی؟هان؟

-آره داشم.خودمم

-مودب باش...خب تو که دماغ داری.

-دماغ؟معلومه که دارم

-ببین تام...پسرم...ولدمورت که دماغ نداره.مو هم نداره.کلا کچله.رنگ چشمش هم قرمزه

-تو از کحا میدونی؟

-فکر کردی فقط خودت کتابای رولینگ رو میخونی؟

-کتاب رولینگ؟رولینگ که هنوز کتاب نداده.الان 30 سال قبل از بدنیا اومدنشه.

-راست میگی؟وا...یادم نبود خب پس میخوای شرور شی؟

-آره داشم

-خب اول یه چندتا ماموریت بهت میدم.باید اول مردم آزاری بکنی.مثلا میری زنگ در خونه یارو رو میزنی و الفرار...ساعت 12 ظهر با طبل راه می افتی تو کوچه خیابون و اینجور چیزا... بعدم باس بانک بزنی.آخر سرم باس بری تو سایتای مشنگا اسپم بدی یا هکشون کنی.

- :hyp: چی؟مسخره گیر آوردی؟

-کار ما همینجوریه عزیزم
-برو بابا.دیوونه...نفهم

-به کی بی احترامی کردی؟

و رییس شرور ها جوش آورد و چوبدستی اش را بیرون کشید و چندتا طلسم رنگارنگ نثار تام کرد.تام هم اتفاقا هنگام فرار دستش به لبه در گیر کرد و زخمی شد

زمان حال:کافه مدام پادیفوت

نگاهی به لیوان خالی انداخت و بلند شد.چند تا سکه لپرکان رو میز انداخت و دستهاشو تو جیبش گذاشت و عینهو جنتلمنا رفت بیرون.

فکر بکری داشت.مرگخواران...









خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
مادام پادیفوت جام آب کدوحلوایی را روی میز کوبیید و از او دور شد.
مرد جوان آهی کشید و دست دردناکش را روی میز جا به جا کرد.

فلش بک - 24 ساعت پیش - هاگوارتز:

- پروفسور دامبلدور، تو رو به ریش ِ مرلین! چیزی نیست که. یه کتابه چارتا ورد. بلدم خودم. درس میدم. سخت نگیر انقد!

- نــــــــــــــــخیرم. نمیدم. سخته. نمیخوام.
- آلبوســ..
-
- پروفسور! من بیکارم. بیکاری بحرانه ها. میرم جادوگر سیاه میشم نتونی جمم کنیا.

- تام! پسرم! تو دیپلمه ای! استادی توی هاگوارتز حداقل فوق لیسانس میخواد خب.
- بابا دفاع رو نخواستم اصن. یه واحد پرواز کوییدیچ بده بهم. یه کوافل میندازم تو زمین بازیشونو بکنن خودم میام میشینم تو دفتر چایی میخورم. این که دیگه لیسانس نمیخواد!
- دیر اومدی! همین ده دقیقه ی پیش دادمش به هوچ!

لرد ولدمورت جوان فریاد زد:
- من سه ساعته اینجا معطلم!! تو چجوری ده دقیقه پیش دادیش به هوج!؟

آلبوس دامبلدور دبه کرد:
- دیگه دادم دیگه. زورم رسید دادم!
-دامبلدور...این کارو نکن با من...من یتیمم..مال یتیم خوردن نداره وا!
- دیگه حالا! ما که خوردیم یه آبم روش!

تام ریدل آهی کشید و چشمانش را بست. قطره اشکی خونآلود از گوشه ی چشمش روی گونه اش چکید.
فوکس در بک گراند می خواند:
بر قطره ی سرشک یتیمان نظاره کن یا ریش!..

تام سرش را تکان داد و "باشه! عیبی نداره!" گویان،بی آن که به دامبلدور نگاه کند به سمت در دفتر مدیر رفت. اما در آستانه ی در ایستاد و به سمت پیرمرد نقره فام (!) برگشت و در حالیکه با مشت به سینه اش می کوبید فریاد زد:

- جزغاله شی الهی جز جگر بگیری! از بالای برج ستاره شناسی پرت شی چار دست و پا صاف ِ زمین شی دل و روده تو جم کنن!

و به محض دیدن دامبلدور خشمگین که با حرکتی غیر دامبلدورانه(!) چوبدستی اش را کشید و اشعه پراکنان! به طرفش دوید، پا به فرار گذاشت.

لرد در حال دويدن بود كه ناگهان آخرین طلسم دامبلدور از كنارش رد شد و دست راستش را زخمي كرد ، جاي زخم همانند زخم شمشيري شكافته شده بود و در زیر نور نقره ای ماه خونش میدرخشید.

پایان فلش بک

لرد ولدمورت انعکاس چهره ی خسته اش را در آب کدوحلوایی اش می دید. بیکار بود و حتی مطمئن نبود که گالیون کافی برای پرداخت بهای نوشیدنی اش را دارد یا نه؟

فلش بک - ساعتی قبل - انجمن سیاه شروران جهان:

- خب شما اسمت چی بود؟ آهان..ولدمورت!
ببین ولدمورت، ما هم برات مشنگ می گیریم ، هم اینكه آقای برونکا.. خانوم سامارا.... آقای دکتر کلاو ...اینا رو میاریم كه یه سكوی پرتابی هم باشه برات.
تو هم عوضش شرارت های اولتو پولی نمیگیری... شرارت بعدی رو هم حالا یك چهارم شرور های اینور میدیم بهت.ببین .. پیشنهاد بهتری هم بهت.. نمیدم!!

لرد ولدمورت جوان با مشت روی میز دبیر انجمن کوبید:
- هه... با این همه زحمت سكوی پرتابم میخواین ؟
هیچ سكوی پرتابی بهتر از زیرزمین خونه ریدل نی ... میبینمتون!!

پایان فلش بک


آب کدوحلوایی اش را سر کشید و دور دهانش را با آستین ردایش پاک کرد. بلند شد. چوبدستی اش را در مشت فشرد. وقتی برای تلف کردن نداشت. شرورهای کوچک و گم نامی در آن دنیا بودند که باید لقب مرگخوار را بهشان می داد.




ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۴ ۱۵:۰۲:۴۲


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۲

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
سوژه ي جديد


در نخستين روزهاي ماه فوریه، تقريبا يك ساعت پيش از غروب آفتاب مردي كه گويا پياده سفر مي كرد داخل دهكده ي هاگزميد شد .
سكنه ي كميابي كه در آن لحظه جلوي پنجره شان يا بر آستانه ي در خانه و مغازه اشان بودند، مسافر را با اضطراب مي نگريستند . مشكل بود كه رهگذري با ظاهري فلاكت بار تر او ديده شود.
مرد بعد از مکثی کوتاه ، نگاهي به اطراف كرد و پس از ديدن تابلوي كافه تریا مادام پادیفوت به سمت درب كافه حركت كرد .
به جلوي در رسيد، دستش را بلند كرد تا در را باز كند . ترديد داشت كه به داخل برود يا نه . نگاهي به اطرف كرد و سپس با دست لرزانش در را باز كرد و داخل رفت .
با باز شدن در زنگوله ي بالاي در به صدا در آمد و سوز سردي وارد كافه شد .

مرد بی توجه به نگاههای مادام پادیفوت و مشتریان داخل کافه به سمت میزی در انتهای سالن که درکنار شومینه قرار داشت رفت .دست راستش را دراز كرد تا صندلي را بكشد و بر روی آن بنشيند كه از سوزش ناگهانی دستش صندلي را به ناچار رها كرد ؛ با دست دیگرش صندلی را عقب کشید و به آرامي روي آن نشست ، سپس برای تجربه ی اندکی آرامش چشمانش را بست .

فلش بك
مرد به سرعت مي دويد ، چهره اش نشان مي داد كه از ماجرای ترسناکی فرار مي كند .
در حال دويدن بود كه ناگهان طلسمي سبز رنگ از كنارش رد شد و دست راستش را زخمي كرد ، جاي زخم همانند زخم شمشيري شكافته شده بود و در زیر نور نقره ای ماه خونش میدرخشید.
پايان فلش بك

- آهای آقا با شما هستم، چیزی می خورید واستون بیارم؟

مرد به آرامی خودش را جمع و جور کرد و درحالی که سعی داشت وضع آشفته اش را با عادی جلوه نمودن خودش کتمان کند با صدایی خسته و لرزان گفت :

- یک لیوان آب کدو حلوایی ، لطفا

---------------------
این داستان راجع به قبل شکل گیری گروه مرگخواران و پیدایش ارباب ولدمورت هستش.


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۳۰ ۲۲:۰۰:۳۶

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲

پادما پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
از چادر سرخ پوستى
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 271
آفلاین
پادما گفت: صبر كن!

دافنه پرسيد : چرا؟

پادما ادامه داد : دقت كردين بدون اين كه من بفهمم وارد دفترم شد و اين كه راه رفتنش زنونه نبود و نه صداش؟

قيافه ى ساحره ها دورى شده بود كه انگار جن ديده اند و چشم هايشان نزديك بد از كاسه بيرون بزند.

آماندا زمزمه كرد و گفت: حالا اون كى هست؟

لينى از جايش بلند شد و گفت: اول بايد بگيريمش.

ساحره ها چوب دستى هايشان را به دست گرفتند و به سمت در حركت كردند.

در را كه باز كردند شخص شنل پوش كه پشت در بود سكندرى خورد و افتاد.

پادما شنل شخص را برداشت و گفت: به آنتونين دالاهوف خوش آمد بگين.



به ياد قديما


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
ناگهان همه ی سرها به سوی صدا برگشت.
شخص بیگانه جلوتر امد. شنل سیاهی پوشیده بود و نقابی نیز به چهره داشت.
آخر سر پادما طاقت نیاورد و گفت: میشه بپرسم شما کی هستی؟
ساحره جلوتر امد و با غرور بالای سر آلیس ایستاد و با دستش او را بلند کرد و خودش به جای او نشست.
نه تنها آلیس بلکه بقیه ساحره ها نیز از این حرکت او خشکشان زده بود.
پادما گفت: سوال من جواب نداشت؟
شخص ناشناس با بیتفاوتی گفت: نه، نمیشه!
آیلین که خونش از این همه مرموز بودن به خروش افتاده بود، داد زد: یعنی چی؟ پررو پررو اومده نشسته وسط جلسه طلبکارم هست. جمع کن کاسه کوزتو چه ژستیم گرفته واسه من. :vay:
شخص بلند شد و گفت: خودتون خواستید، من فقط میخواستم بهتون کمک کنم.
سپس به سمت در راه افتاد.
دافنه نگاهی به او و نگاهی به آیلین کرد و گفت: آیلین، شاید راست بگه. هیچکس که حاضر نیست این کارو انجام بده، شاید از پسش بربیاد.
آیلین: خوب، چیکار کنم؟
دافنه با هیجان پاسخ داد: برو بگو برگرده. بگو عصبانی بودی، اون حرفارو زدی.
آیلین جیغ صورتی کشید و گفت: چی؟ من؟ برم از یه ساحره که معلوم نیست از کدوم ناکجاآبادی اومده معذرت خواهی کنم؟ عمرا!
آماندا که دید هوا پسه، خودش آرام بلند شد و به سمت در راه افتاد.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲:۵۸ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
همه ی ساحره ها در فکر فرو رفته بودن،تنها صدای خنده های شیطانی آیلین بود که به گوش میرسید.
پادما با لحنی که کنجکاوی در آن موج میزد گفت:خب آیلین اگرم بخوایم با معجون مرکب این ماموریتو انجام بدیم موی سوروس رو از کجا بیاریم؟

آیلین به آرامی دستش را در جیب ردایش فرو کرد و از آن شیشه ای کوچک که یک تارمو به همراه کمی روغن در آن بود بیرون کشید،درحالی که خنده ای موذیانه بر لب داشت گفت:اینم از تار موی سوروس معجونم که همین الان در دفتر کارم در حال درست شدنه فقط یک چیز میمونه اونم کسیه که این ماموریت رو انجام بده!

همه ی اعضا:

آیلین پرسید:کسی نمیخواد به سازمان کمک کنه؟

مجددا همه ی اعضا:

آیلین در حالی که عصبانی بود آستین های خودشو بالا کشید و گفت:خودتون خواستید!

لینی گفت:خب آیلین خودتو عصبانی نکن دافنه این کارو انجام میده!

دافنه به لینی نگاهی کرد و گفت:تا آماندا هست چرا من این کاره جادویی رو انجام بدم؟

آماندا:امکان نداره!

ناگهان یکی از ساحره ها که صورتش در تاریکی نامشخص بود گفت:من این ماموریت رو انجام میدم!


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۲ ۳:۰۷:۵۵

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.