هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ سه شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۴

مادام پامفری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۵
از ازاون دور دورا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
دمبلادرو پرت میشود گوشه ای اما مثل فنر از جاش بلند میشه و به تام میگه:هرکاری کنی آخرش تو شکست میخوری تام مطمئن باش نمیتونی بیشتر از من عمر کنی.
لرد سیاه:ساکت باش بابا پشمک همین امشب ریشتو میزنم.
دامبلدور: :vay: هیچ وقت جلو من به ریش به سبیل به ته ریش بد نگو اکسپل...
اما دامبلدور زود تر از اونچه که فکر میکرد طلسمش شکسته شد.تو همین احوال یه دفعه هری پاتر که همه این دعوا ها سر اونه پیدا میشه
هری :عه پروفسوردارین دعوا میکنین با تام
دامبلدور:پ ن پ دارم خودمو برای پیژامه پارتی آماده میکنم اصلا چرا اومدی اینجا برگرد میزنه نفله ات میکنه.
هری:اممم خب باشه پروفسور روحتون شاد
ششششششششششششش و هری پاتر رفته وبد
دامبلدور:نهههنهنههنهه کجا برگرد بابا بوقی خواستم احساسی کار کنم.
تام که از خنده مرده بود به خودش اومدو گفت:تموم شد پشمک اینم از کمک پسری که زنده موند.
دمبلدور:ممممممم تام میدونی چیه من همیشه تو رو دوست داشتم باور کن
تام:عه راست میگی
دامبلدور یواشکی :دیگه تو بیار ماست بگیر
تام: چیزی گفتی پشمک
دامبلدور:نه باب...
تام فریاد زنان:چوب دستیتو بنداز آواداکداورا
اما مجسمه سانتوری دامبلدور طلسمش کرده بود خود را وسط می اندازد وتبدیل به مشتی خاک میشود
تام: بوقی شانس آوردی آواد....
اما قبل از اینکه طلسم مرگ را کامل بگوید برای بار دوم صدای بلند آپارات سرسرای وزارت خانه را میلرزاند اما این بار فوج و بقیه اعضای وزارت خانه می آیند و همه افراد تازه وارد دامبلدور و لرد سیاه را میبینند که روبه روی هم ایستاده بودند و صدای بلند سکوت همه جا را میگیرد اما تام خود را ناپدید میکند.
فوج:کینگزلی برو کنک دامبلدور
دامبلدور:ولم کن هری رو پیدا کن بیارش پیشم
کینگزلی:نگران نباش جناب مدیر حالش خوبه
دامبلدور:ساکت بابا این پسره تعارف سرش نمیشه
اما فوج درگیر موضوع دیگری بود تام ریدل برگشته بود.

هوم خب من چند نمونه از مشکلات پستو یادآورد بشم.اول اینکه بین بندها و دیالوگ هاتون سعی کنید به اندازه دو تا اینتر فاصله بذارید.دوم بعد از اتمام جمله ها حتما از علایم نگارشی مثل نقطه و ویرگول و اینا استفاده کنید.وقتی از این شکلک ها استفاده نمیکنید جمله تون ناقص به نظر میاد و انگار هنوز ادامه داره.قبل از ارسال پست همیشه یه دور بخونیدش تا غلط های نگارشی احتمالیش برطرف بشن.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۰ ۲۰:۲۹:۴۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
دامبلدور یک هو ظاهر میشه!
_کار احمقانه ای کردی امشب اومدی اینجا تام.مامورهای وزارت تو راهن!

ولدمورت سرتاپای دامبلدور رو نگاهی میندازه:
_به دستمال کاغذی فین شده سالازار که تو راهن!به من چه؟!

دامبلدور به ولدمورت میگه:
_خیلی بی ادب شدی جدیدا تام!!اون از اینکه وسط قبرستون از تو دیگ لخت میایی بیرون،اینم از این حرفت!

ولدمورت شونه ش رو بالا میندازه و میگه:
_همینه که هس پیری!حالا برو کنار بذار کله زخمی رو بکشم راحت شم!

دامبلدور سریعا جلوی ولدورت وای میسته:
_اولا اینکه خودت هفتاد سالته،دوما که عمرا بذارم دستت به هری برسه!

ولدمورت یه لبخند زد و یکهو غیب میشه!
هری پاتر از اونور که نشسته بود رو زمین یکهو یه جوری میشه...و دامبلدور میفهمید قضیه چیه،ولدمورت بدن هری پاتر رو تسخیر کرده بود.
_هری!این تو نیستی.مبارزه کن هری!

هری پاتر که از درد به خودش میپیچه،به دامبلدور میگه:
_منو بکش!

دامبلدور هم یه نگاه به راس،یه نگاه به چپ میکنه،دید کسی دور و برش نیست،چوبدستیش رو میکشه و میگه:
_باشه!آواداکادورا!

طلسم سبز رنگ از چوب دستی دامبلدور خارج میشه و میچسبه به سینه هری پاتر و هری پاتر درجا میمیره!
دامبلدور هم به سبک فیلمای وسترن،نوک چوب دستیش رو فوت میکنه و میگه:
_شرمنده هری...من که میخواستم اخرت تو رو بکشم.الانم هم تو رو کشتم و هم تام رو...بقیه جان پیجا هم مرلین بزرگه...تا تام بخواد قدرت بگیره،یکی رو پیدا میکنیم بره اونا رو بپوکونه!مرلین بیامرزتت!

اینجوری دامبلدور گند میزنه به درام قضیه و رولینگ ورشکست میشه!







منظورتون از نمایشنامه این بود دیگه در مورد عکس؟!



بله منظورمون همین بود.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۷ ۱۹:۲۵:۰۷

وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴

بارنی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۹ یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴
از از نمره 8 به بالا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
- اربااااب... ارباااااب... به جون این توله بلک هامون تقصیر ما نبود. اون پسر خیکی ـه زد شکست ـش.
-زر نزن بلاتریکس. به جون دایی مرحومم، مورف کبیر، اگه دیگه نگاهت کنم. چه برسه به این که بگیرمت.

همزمان با جیغ و آه و ناله و شیوه و تضرع و ابراز خاک بر سری و همه ی موارد دیگر بلاتریکس، هری مثل اسکل ها از پشت حوض داد زد:
- اربابت اینجا نیست بلاتریکس! اون صدات رو نمی شنوه. هه هه هه هه. چقدر هم خوب صداش رو تقلید می کنی.

لرد نگاهی به بلا کرد و گفت:
- سالاد وکیلی اون پیشگویی رو ترکوندین فدای سرم. این بچه رو چرا دیگه به این روز انداختین. کلاً بالاخونه تعطیله!

- ارباب به خدا ما اینو دیگه کاریش نکردیم. این دیفالت ـش همین بوده. میگن عیب کارخونه ای داشته از اول.

دوباره فریاد هری به گوش رسید:
- اوی سلیطه! میگم اون کچل اینجا نیست. منو خر نکن من خودم خرم!

لرد سری تکون داد و آروم پشت حوض رفت و کنار هری وایساد. یه لگد بهش زد و گفت:
- نمی شنوم پاتر؟

هری نگاهی به لرد کرد و گفت:
- جل الخالق! قیافه ش رو هم تقلید می کنی؟
- من خود خود جناب لرد ولدمورت کبیر، وحشت کهکشان ها هستم پاتر اسکول!
- میشه دست بزنم دماغتون که مطمئن بشم؟
- اگه زود دست میزنی بزن. میخام بکشمت برم! یالا دست بزن.

هری:
لرد:
هری:
لرد:
هری:

لرد: توله بلاجر پدر تسترال مادر فلوبر! میگم به دماغم که میخواستی دست بزنی دست بزن! چرا کف میزنی؟
- کف؟! شامپو؟! صابون؟! ماشین لباسشویی؟! خودت روشن می کنی؟! شیب؟! بام؟! عله کبیر؟! چاخانوف صغیر؟! بنده ی حقیر؟!

برد با حالت تضرع روی به آسمان کرد و گفت:
- یا سالازار کبیر! نمیشه اینو راحت ش کنی؟ به جون بچه ـم برای خودش میگم. یا دامبل کجایی بیا ان توله بلاجرو جمع ـش کن!

در همین هنگام دامبلدور وسط سرسرای ورودی وزارت ظاهر شد. نگاهی به ولدمورت و هری و بلاتریکس و حوض برادران جادویی و هر چی اون جا بود و نبود انداخت. عجب هیزی ـه این بی شرف.
سپس آرام آرام به سمت لرد رفت و گفت:
- تام... چی شده این وقت شب منو از خواب ناز و توی بغل گِلـ... گُل هام کشیدی بیرون؟!
- هیچی بابا بیا یه جنگ بکنیم سریع یا تو منو بکش یا من تو و این بابا رو بزنم شپلخ کنم. حوصله ـمون سر رفت به جون داداش. این گوساله هم اعصابمو به هم ریخت.

دامبلدور دستی به ریش ـش کشید و با توجه به ابعاد ریش ـش این کار ساعتی طول کشید! بعد از اون گفت:
- کاکو حالو این وقتو؟ نَمیشه بذاریم فردا ظُهری وقتی؟ حالو وقت خوابه کاکو.
- والا راست ـش رو بخای منم خیلی حال و حوصله ـش رو ندارم. ولی قراره عکس بگیرن ازمون وسط جنگ. اونو چیکارش کنیم خب؟
- بابا موردی نداره که. دوربین رو بده به این هری... بابا یه عکس که می تونه بگیره دیگه! بعد یه ژست می گیریم عکس می گیریم می فرستیم.
- اوکی من که پایم. فقط پس یادتون باشه به همه بگیم یه جنگ خفن و درست حسابی داشتیما. شیشه ها خورد شده و برادران جادویی منفجر شدن و اینا.
- باشه تام. مشکلی نداره. هری که کلاً بنده خدا این چیزا رو خیلی درک نمی کنه. به خودشم میگیم جنگ شده باور می کنه.
- بسیار عالی آلبوس. پس هری عکس رو بگیر.

هری: 3... 2... 1... چیلیک.


هووووم... تایید میشود!

فقط اینکه جساراتا شما شناسه قبلیتون چی بوده؟


شناسه؟! قبلی؟! قبلاً؟ قلبی؟! قلباً؟! ماشین لباسشویی؟! خودت روشن می کنی؟! شیب؟! بام؟! عله کبیر؟! چاخانوف صغیر؟! بنده ی حقیر؟!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۱۴:۰۹:۰۲
ویرایش شده توسط barney در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۱۴:۳۳:۰۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴

لیزت دولاپین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۴
از لحجم نخند
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 16
آفلاین
به نام خدا
تمام اتاق های وزارتخانه ساکت بود و تنها صدای شکستن مجسمه های سنگی درون محوطه اصلی می امد . دامبلدور و ارباب تاریکی در حال مبارزه سختی بودند.
دامبلدور که متوجه ضعف خود در برابر ارباب تاریکی شده بود بود اینکه نگاهش را از نقطه اتصال تلسم ها بر دارد فریاد زد:
_هری ...برو ؛ خودتو نجات بده...من دیگه خیلی پیرم، همین روزا میمیرم ....
_چشم پروفوسور، من خودمم یه، یه ساعتی هس تو همین فکر میکنم ....خدا حافظ و روحتون پیشاپیش شاد
دامبلدور که به شدت مات مبهوت این حرکت صد امتیازی هری پاتر بود و از گفته خود مثل تسترال پشیمون شده بود با صدای بلندی گفت :
_هری قاطر....برگرد ....حالا من یه چی گفتم ....بوقی....
_برو بابا..... پشمک .....دلت خوشه....نیرو عشق کیلو چن
دامبلدور که به زور جلوی تلسم های ارباب را میگرفت بیخیال غرور و اینا شد و گفت:
_تام....هدف تو که من نیستم .....هدف تو پاتر بود که رفت ....من و تو که دعوا نداریم ...
ارباب با چشمان قرمز پر ابهتش به دامبلدور نگاهی کرد و گفت:
_اخه هیپوگریف....من چی بگم بهت....اگه نصف ریشت مغز تو کلت بود، ما دیه مشکلی نداشتیم که....پسره رو فرستادی رفت حالا میگی تو هم نکشیم
_اولا طبق اخرین تحقیقات ریش ما از طریق های مختلف به سیر کردن ویزلی ها کمک میکنه و دوما تو الان بدویی بهش میرسیا...
دامبلدور قیافهی چروکش را به شدت در هم کشید اما دل ارباب به حال قیافه اش که اکنون به شدت شبیه قیافه گربه شرک شده بود نسوخت و ادامه داد:
_ ما در کشتن شما مصمم هستیم پس دست پا نزنید ...قیافتم اینجوری نکن ....اوادا....
قبل از اینکه ارباب ورد را به طور کامل به زبان بیاورد صدایی از ته وزارتخانه بلند شد:
_نههههههههههههههههههههه
مفتش های وزارتخانه همراه با وزیر خود امده بودند و این صدای وزیر بود که دامبلدور را از مرگ حتمی نجات داده بود
_پس تو برگشتی
ارباب تاریکی که از این همه بی نظمی عصبانی شده بود و بعد از انهمه سر کله زدن با دامبلدور توان مبارزه با انهمه ادم را در خود نمیدید ، یک نگاه"وزارتخونه که نیست دیونه خونس"به وزیر انداخت و فورا غیب شد
وزیر که قیافه اش از نگاه پر ابهت ارباب کش امده بود به ارامی گفت:
_حالت...خوبه البوس
_فقط من دستم به هری قاطر نرسه ...پسره بوقی....

متن خوبی بود.طنزش هم اندازه بود.ولی شما چرا انقدر با اینتر قهرین؟بین دیالوگاتون با بند قبلی دوتا اینتر بزنید و از هم جداشون کنید.چیز دیگه ای که من تو متن شما میبینم عدم استفاده از شکلک و همینطور علایم نگارشیه.شکلک ها برای پستای طنز ه کار میرن و در واقع ما به کمک اونا بخشی از احساساتی رو که نیازه به خواننده منتقل بشه انتقال میدیم.متن شما با اینکه طنزه از یه شکلک هم توش استفاده نشده و این باعث میشه در نگاه اول اینطور به نظر خواننده برسه که با یه نوشته جدی رو به روئه.

در استفاده از علائم نگارشی هم تاکید موکد دارم.این علایم هرچند کوچک به نظر میان ولی وقتی ازشون در جمله استفاده نمیکنید جمله هاتون ناقص میمونن و این اصلا قشنگ نیست.

تایید شد.

گروهبندی
و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۱ ۲۱:۲۳:۳۳

اگه به لحجم بخندی با تبغم نصفت میکنم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
دو راهی همیشه وجود داشته، گاهی بر سر انتخابی ساده و گاهی دو راهی که زندگی شما را رقم می زند. انتخاب ها راه ما را میسازند. سیاه یا سفید؟ خوبی یا بدی؟ نفرت یا عشق؟ هر دو مرد طلسم های خود را پرتاب می کردند. یکی با پشتوانه عشق و دیگری نفرت. دو مظهر سیاهی و سفیدی روبروی هم ایستاده بودند. حمله و دفاع، جنگ جنگ بود. حتی اگر شما انتخاب را کرده باشید؛ حتی اگر منتظر باشید درست مثل داستان ها و فیلم ها به پایان خوب و خوشی برسید؛ حتی اگر پسرک کوچکی در گوشه ای از سالن پنهان شده باشد و به انتخابش، به قهرمانش بنگرد. پسرک! پسرک دیگر تحمل نداشت، میخواست حمله کند. میخواست نشان بدهد که ضعیف نیست، پسرک میخواست انتقام بگیرد؛ انتقام خانواده اش انتقام تنها کسانی را که در این دنیا داشت و به سادگی از او گرفته شده بود. پسرک نمیخواست قهرمانش را هم از دست بدهد. با بی قراری از پناهگاهش بیرون پرید، فریادی زد از سر خشم، نفرت، هر چه که بود پسرک میخواست حمله کند و انتقام بگیرد. جن کوچک با صدای: نه!هزن آولدی خود را به سمت او پرتاب کرد. جن ها در موقعیت های مختلف مسئولیت های مختلفی هم داشتند. و این یکی خود را مسئول محافظت از جان پسرک میدانست و چه وظیفه شناس بود این جن خوب. قهرمان کم کم داشت پیروز میشد؛ اما کی دیده است که ارباب تاریکی به سادگی پس بکشد؟ کم کم صدا های دیگری از اطراف سالن میرسید نیروی کمکی قهرمان بالاخره رسیده بود. فرار، واژه عجیبی است. گاهی یک نوع اتش بس موقت است. گاهی قبول شکست است و گاهی فرار شروعیست برای حمله دوباره... پرده ها افتادند، صدای کف حضار تمام سالن را فرا گرفت. هری پاتر، پسر برگزیده، ایستاده بود و به سن نگاه میکرد. افکارش مغشوش بودند، پسر ارشدش چه زود بزرگ شده بود؛ آن روز در وزارتخانه چه زود گذشته بود؛ قهرمان چه زود او را ترک کرده بود و ارباب تاریکی سال ها بود که بالاخره برای همیشه رفته بود. هیچ کس قطره اشک کوچکی که از چشم او چکید را ندید. تو پیش نمایش درست میاره ولی وقتی ارسال میشه همه متنو پشت سر هم میاره (بدون اینتر )ببخشید دیگه. پیش نمایش متن جالبی بود. سایت گاهی از این باگ ها داره.همونطور که میبینید ویرایش منو هم در ادامه اورده و اینتر نزده.هیچ ایده ای ندارم چرا اینطوریه! تایید شد. گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط saba76 در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۳ ۱۵:۳۷:۴۱
دلیل ویرایش: اینتر نمیخوره
ویرایش شده توسط saba76 در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۳ ۱۵:۴۸:۵۲
ویرایش شده توسط saba76 در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۳ ۱۵:۵۷:۱۱
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۱ ۲۰:۴۳:۲۶
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۱ ۲۰:۴۸:۱۳
دلیل ویرایش: اینتر نخوردن
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۱ ۲۰:۴۹:۵۰

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴

صدف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۶ سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴
از چی بگم؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
هری پاتر هرگز ستاره هیچ تیم "کوییدیچ" نبود، که موقعی که سوار یک جارو بالای زمین پرواز می کند امتیاز بیاورد. او هیچ وردی نمی دانست، هیچ وقت به یک اژدها کمک نکرده بود تا از تخم بیرون بیاید و هرگز یک ردای نامریی نپوشیده بود.
جلد کتاب هری پاتر و سنگ جادو
هری پاتر و سنگ جادو

تنها چیزی که تجربه کرده بود یک زندگی غیرقابل تحمل با خانواده دورسلی ها یعنی عمه و شوهر عمه وحشتناکش و پسر نفرت انگیزشان دادلی، یک پسر قلدر خیلی گنده لوس و مغرور بود. اتاق هری در پای پله ها قرار داشت و تا سن یازده سالگی هیچ کس برایش جشن تولد نگرفته نبود.

اما آن چه این وضع را تغییر می دهد نامه اسرارآمیزی است که به وسیله یک جغد نامه رسان به دستش می رسد. نامه ای با یک دعوت نامه به مکانی افسانه ای که هری و هر کسی که درباره آن می خواند آن را نشدنی می یابد.

برای هری این مکان افسانه ای جایی است که در آن نه فقط چند تا دوست پیدا می کند، ورزش های هوایی انجام می دهد و در هرچیزی از کلاس ها گرفته تا غذاها جادو وجود دارد، بلکه چیزهای متعدد بزرگی هم انتظارش را می کشد… اگر هری بتواند از مبارزات جان سالم به درببرد.

مروری بر کتاب

هری پاتر 11 ساله یک پسر انگلیسی یتیم است که مجبور است با عمه و شوهر عمه وحشتناکش، که دورسلی ها نام دارند و پسر خپله و لوسشان دادلی زندگی کند. آنها با هری ظالمانه رفتار می کنند و او را دوست ندارند.

اما همه چیز با یک اتفاق شروع به تغییر می کند و آن موقعی است که یک جغد نامه رسان نامه ای اسرارآمیز را به دست هری می رساند. این نامه ای است که اعلام می کند هری در مدرسه سحر و جادوی "هاگوارتز پذیرفته شده است.

هری با همراهی مردی با هیکلی خیلی بزرگ از "هاگوارتز" یعنی شخصی به نام هاگرید، که شکاربان مدرسه است، برای مدت کمی برای خرید از دورسلی ها دور می شود. هاگرید مطمئن می شود که هری همه وسایل مدرسه (عصا، ردا و غیره) را به شکل مناسبی از مغازه های مربوط به سحر و جادو در خیابان دیاگون می خرد. هاگرید همچنین به هری همه چیز را درباره والدین مرحومش "جیمز و لیلی پاتر"، جادوگران افسانه ای که آنها هم در هاگوارتز حضور داشته اند، می گوید. اگرچه هری دلش برای والدینش تنگ می شود، اما از این که که می فهمد که جادو در خانواده اش جا دارد خوشحال می شود!

هری مجبور است از خیابان دیاگون به سوی دروسلی های وحشتناک بر گردد. اما درباره مدرسه جدیدش هیجان زده است... و نمی تواند تا اول سپتامبر روزی که می تواند به هاگوارتز برود منتظر بماند.

در روز بزرگ، در میان خوشحالی دروسلی ها هری به ایستگاه "کراس کینگ" می رود. جایی که او باید در سکوی عجیب "نه و سه ربع" سوار قطار سریع السیر هاگوارتز شود. هری در موقع سوار شدن به قطار با "رون ویزلی" و جادوگر مشتاقی به نام "هرمیون گرنجر" که بعداً نزدیک ترین دوستانش می شوند ملاقات می کند. موقعی که ترن در قلعه عظیمی توقف می کند هری متحیر می ماند. او نمی تواند باور کند که این مکان دیدنی اسرارآمیز واقعاً مدرسه هاگوارتز است.

دوست من!

شما باید بر اساس آخرین تصویری که در کارگاه نمایشنامه نویسی قرار داده شده یعنی این که در مورد نبرد دامبلدور و ولدمورت در وزارت خانه هست نمایشنامه ای بنویسید و ارسال کنید.متاسفانه من نمیتونم نه این پست و نه پست قبلی رو تایید کنم.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۸ ۱۱:۰۹:۰۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴

صدف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۶ سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ جمعه ۲۹ آبان ۱۳۹۴
از چی بگم؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین

داستان کوتاه جادوگر پیر و لرد جوان

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار… . او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با زن جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند.

جادوگر پیر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد. سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
پاسخ جادوگر این بود: ” آنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند “.
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”.
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند.
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید… انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود:

لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد. با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ چهارشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۴

دورنت دایلیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
همه چيز از اونجا شروع شد كه... هرى چشم هاشو باز كرد و خودشو توي اتاقي ديد كه در اون پر گوي هاي سفيد بود...اتاقي تاريك كه گوي ها نوري سفيد به اتاق مي داد...صدا هاي عجيب غريبي هم از ان مي امد..!
هري دردي در قسمت پيشاني داشت كه وقتي دستش را روي ان قسمت گذاشت زخمي بر زير انگشتانش حس كرد..زخمي كه تو تنها ترين موقعيت ها هم با او بود،
ايستاد شروع به قدم زدن در اتاق كرد و مواظب بود كه نيافتد،گيج بود و يادش نمي امد كه كي به انجا امد و چرا،چيزي از قبل به ياد نداشت و اين او را ازار مي داد
دنبال در مي گشت،ولي دري در انجا نمي ديد،كل اتاق بزرگ را گشت و بالاخره در قسمت انتهايي دري را پيدا كرد كه خوشبختانه باز بود و از لاي شكاف ان نور زرد رنگ عجيبي به داخل مي امد.
ترديد كرد ولي در را باز كرد و نوري كور ككنده چشم هايش را گرفت،
"اييي" صدايي مي امد صداي جنگ و دعوا،ناگهان صداي شخصي امد.. "هررررى بررررو "
به نظر مي امد شخص صدا در حال درد كشيدن است ..در حال شكنجه؟!!؟
هري دو قدم به جاوتر برداشت كه تصاوير برايش واضح تر شود و چشمانش به نور عادت كند،
"بهت ميگم برررو"
هري كه ديگر طاقت نداشت به سمت جلو دويد
او كسي نبود جز...فرد ويزلي!
"هري اين يه تله س جلو تر نيا" صورتش پر درد بود و مي توانست اثرات ان رو در صورتش ببينه،
هري ترسيد...همه چيز عجيب بود!ابتدا در ان اتاق عجيب به هوش امده بود و الان هم فرد بر روي صندلي اي بسته شده بود،اصلا اينجا كجاست!؟اين ها همه خواب است؟!
هري قدمي به سمت جلو برداشت،صدايي از پشتش امد،قبل از اين كه سرش را بر گرداند و ببيند چه صدايي است..
صدايي بي روح و خالي از هر گونه احساس،
"به وزارتخونه خوش اومدي هري!از اون اتاقه خوشت اومد!؟"
اري او اسمشو نبر بود،ولدمورت
"خيلي سخت از پست بر اومدن!بلاتريكس گفت خوب بلدي از دستشون در بري!"
هري هيچ چيز يادش نمي امد!هيچ چيز
"البته معلومه كه يادت نمياد،پس از اينكه از اطلاعات مغزت استفاده كردن،اونو پاك كردن"
بعد دوباره فرد به زبان امد
"وقتو طلف نكن!برو!"
-خفه شو ويزلي وگرنه به بلاتريكس ميگم برگرده!مطمعنم خوشحال ميشي كه دوباره ورد شكنجشو امتحان ك ني
بعد از مكثي ادامه داد
-به هر حال كه برامون مفيد بودي در پيدا كردن پاتر ،ولي فكر نكنم امروز زنده از اينجا بيرون بري.
جريان چه بود؟! يعني چي...اخه چجوري فرد كمك كرده بود
فرد با نا اميدي و در حال كه نمي توانست تكون بخوره گفت"هري فقط فرار كن،اين به نفع هر دو مونه"
هري واقعا نمي خواست فرد تنها بزاره ولي با توجه به حافظه دست كاري شده اش و حرف 'به نفع هر دومونه' چوبدستي اش را از جيبش در اورد،نوري قرمز به سمت ولدمورت فرستاد كه براي لحظه اي فرار كردن كافي بود.
بعد پا به فرا گذاشت،
صداي عربده ولدمورت رو از پشت سرش شنيد،
به اتاقي بزرگتر رفت،البته اتاق نبود،راهروي وزارتخانه بود و هري تازه اونجارو شناخت،تا مي توانست تند مي دويد،عجيب بود كه كسي دنبالش نيامد
به قسمتي رسيد كه مانند ميدان بود و مجسمه اي در وسط ان قرار داشت '
ناگهان دامبلدور در قسمت حفره مانندي ظاهر شد و تا هري را ديد به سمت او دويد
"هري حالت خوووبه؟؟؟حافظت كه كامل نرفته؟!"
-نه،جريان چيه؟
-بعدا برات تعريف مي كنم فرد كجاست؟
-تو يه اتاق ته راهرو ،بلاتريكس و ولدمورت اونجا بودن!من فرار كردم چرا دنبالم نيامدن؟
-نمي دونم،پروفسور اسنيپ رفت دنبالش
ناگهان ولدمورت در سايه اي وحشتناك ظاهر شد،
"اوه ببين كي اينجاست،كسي كه قراره تا پنج دقيقه ي ديگه از زندگيش خداحافظي كنه!"
دامبلدور چوبدستي اش را كشيد،هري را به سمتي پرت كرد كه اسيبي نبيند و وردي مرگبار به سمت ولدمورت فرستاد،ولدمورت هم وردي فرستاد
هري به گوشه اي پرت شد،از شانس بدش سرش به لب تيزي مجسمه اي خورد و دردي در فرق سرش احساس كرد و همانجا از حال رفت...
دفعه ي بعدي كه به هوش امد در درمانگاه بود،بر روي تختي بود و رون و هرمايني بالاي سرش نشسته بودند ،
هري اميدوار بود همه ي ان يك خواب بوده باشد!
"سلام " هرميون:
"هررري خوووبي؟!"
"اره فكر كنم...رون تو خوبي؟!"
رون اصلا خوب به نظر نمي اومد..زير چشم هايش گود افتاده بود و پيدا بود كه خيلي گريه كرده
"چــ چـ چي شده؟"
"فرد..اصلا حالش خوب نيس.."
هري كه شكه شده بود گفت"الان كجاست؟؟"
-سنت مانگو... ، دامبلدور هم وزارتخونه س تا همه چيو سر و سامون بده

داستان خوبی بود فقط کمی مبهم بود!یه جاهایی که نیاز بود بیشتر توصیف داشته باشین تا خواننده از اون حالت سردرگمی دربیاد از روی سوژه پریدین.اینکه دلیل اینکه چرا چیزی یاد هری نمیاد چیه؟و چرا لازم بوده حافظ پاک بشه و مهمتر اینکه کی اونو پاک کرده؟نقش فرد ویزلی این وسط چی بود؟برای چی اونجا بوده؟هیچی یادش نمیاد از اتفاقی که افتاده؟

و دیگه اینکه لحن پستتون یه دست نیست یه جا ادبی نوشتین و یه جا از دستتون در رفته محاوره شده.این میتونه از ارزش نوشته شما کم کنه و زیباییش رو از بین ببره.و موضوع دیگه اینکه همیشه قبل از ارسال پست یه دور بازخوانیش کنید.پست شما دارای غلط نگارشی و تایپیه.یکی دو مورد برای پستی با ایان اندازه شاید قابل مسامحه باشه ولی بیشتر از اون تاثیر منفی داره برای نوشته.

و نکته بعد اینکه شما چرا انقدر با اینتر قهرین؟بین نوشته ها فاصله بذارید.نه اینکه بعد از هر خط یه اینتر بزنید ولی بعد از هر بند یه اینتر زدن میتونه نوشته شمارو زیباتر و مرتب تر نشون بده.این موضوع در مورد علایم نگارشی که در انتهای جمله قرار میگیرن صادقه.در انتهای بعضی جملات شما نشانی از علائم نگارشی دیده نمیشه. وقتی در انتهای جمله علامت نگارشی نمیذارین خواننده اینطور به ذهنش می رسه که انگار جمله تون ادامه داشته ولی نصفه نیمه رها شده.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲ ۱۰:۰۵:۱۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴

مری دورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۶ یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۵۳ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
- یااااااااااااااااااااااااااااااااا
-ریش پشمی آبروریزی نکن مگه جنگ جهانیه یه دوئل ساده
کارگردان پایش را روی پایش انداخت و دستور ضبط را داد

-کورشیوووووووووووووووووووووووووووووو
-زوووووووووووووووووووووو

کات بابا کات مگه مسابقه زوه؟ این چه وضعشه بابا کچل جان بگو کورشیو و بس !

-چی تو به ما توهیین کردی؟ای بوقی بووووووق بوق بر پدرت بوق میخوای یه کورشیو بزنیم که بچسپی به در و دیوار ما خواستیم متنمان تاثییر گزار باشه تا همه بینندگان تفاوت من و این پیری را متوجه شوند با اینکه ما از نظر ظاهر خیلی با هم تفاوت داریم و من جنتلمن ترم اما عایا ملت جادوگر هم باید تفاوت من با این کله کدو و این پیرمرد فسیل را دریابند ؟ این یک موضوع فلسفی و بسیار مهم است اگرمن....

کارگردان با بی حوصلگی گفت(بله من اشتباه کردم. صدا نور دوربین حرکت)

-هرهرهر هر هر هر هر

-چته پاتر چی شده؟

-هیچی خندیدم یه جوی داده باشم

کارگردان گفت (خب دادی! برداشت 1234 حرکت)

ناگهان گروه صدا به اشتباه آهنگ تکون بده رو پخش کردن و دامبلدور جو گیر شروع کرد به تکان دادن ریشش مانند بند تنبون لرد یک حرکت مارپیچ به خودش داد و با مارش شروع کرد به تکان دادن پاتر هم با این قیافه
:pashmak: تا توان داشت شروع کرد به تکان دادن و ناگهان شاه حسینی خدا بیامرز پرید وسط و گفت(بسه این حرکات مستحجن چیه از خودتون در میارید باور کنید الان باید برم سر یه کار دیگه به نام کرم تنها اثر جناب خان وقت نداریم )

رامبد که دیگه خونش به جوش آمده بود عینک کارگردانیش را در آورد و با این چهره شروع کرد به آواز خواندن و در اینجا بود که آهنگ تکون بده با شعر استاد شجریان قاطی شد و یک اثر جدید به وجود آورد تکون بدهold ver

خلاصه بعد از چهار ساعت و دوازده دقیقه و چهل و پنج ثانیه
عوامل فیلم بردار و بازیگران شروع به فیلم برداری کردند

-کورشیو
-یاااااااااااااااااا

هری خودش را جمع و جور کرد باور صحنه ایی که میدید برایش غیر قابل باور بود
آلبوس ولفریک برایان و..... دامبلدور در برابر تام مارولو ریدل!
پیروزی با کدام بود؟پروفسور یا لرد ؟

-آخخخخخخخخخخخخ

-چی شد ؟

-قوزک پام فکر میکردم پوسیده اما مطمئن بودم سنم هنوز به قدری نرسیده که بشکنه فکر کنم الان در رفت من باید برم خونه من مریضم! آههههههههههه. حالم بده! دارم میمیرم دیگه مردم هری به فوکس بگو دونه هاشو سر وقت بخوره

-نترس من قبل از اینکه بمیری میدم نجینی نوش جان کنتت به یه دردی بخوری . :grin:

-عاغا بسه دیگه شورشو در آوردید دیگه نمیتونم به اینجام رسیده دیگه فیلم نمی گیریم رامبد کتش رو برداشت و از سالون فیلم برداری بیرون رفت.

- کات ! کارتون عالی بود مخصوصا قسمتی که رامبد از در رفت بیرون اون قسمت فوکسو هم خوب بازی کردی عالی بود شاه حسینی تو هم خوب بودی

بازیگران یکی یکی وسایلشان را جمع کردند و سالن فیلم برداری را ترک کردند !

...................
-اه اه اه اه چه فیلم لوسی آخرش معلوم شد که ما بازیگر بودیم چه لوس و بی مزه سیو بیا این کانالو عوض کن حالمو بهم زد

-بله چشم ارباب الان عوضش میکنم .

تق تق تق
-کیه؟
- شاه حسینیم بانجینی خانوم کار داشتم برای پیشنهاد بازی تو فیلم کرم تنها اومدم...
تصویر کوچک شده


متن جالبی بود.طنز خوبیم داشت ولی قبل از ارسال پست یک بار دیگه اونو بازخوانی کنید در متن شما غلط املایی دیده میشه مثل کلمه مستهجن که نوشته بودین مستحجن یا تاثیرگزار که درستش هست تاثیرگذار.
داستان کمی ابهام داشت در برخی نقاط و من فکر میکنم یه علتش عدم استفاده از علایم نگارشیه.استفاده نکردن از علایم نگارشی میتونه باعث ناقص به نظر رسیدن متن و ایجاد ابهام برای خواننده بشه.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط minah در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۷ ۱۶:۰۴:۴۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۷ ۱۷:۱۱:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
با درود

آخرین تصویرو میتونید از اینجا مشاهده کنید.

موفق باشید.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.