هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خیره موند.
برای چند لحظه‌ی کوتاه خیره موند. راستشو اگه بخواین، انتظار هرچیزی رو داشت جز این یکی. انتظار هرچیزی توی دُنیا، جز این یکی.. دستاش کنار بدنش لرزیدن.. بلندشون کرد و یه صدایی تو پس‌زمینه‌ی مغزش ازش می‌خواست درازشون کُنه سمت ِ "اون".. ولی دستا فرمون نمی‌بُردن. حلقه شدن دور خودش و چنگ زدن به بدن ِ در حال ِ از هم پاشیدنش..

یه چیزی تو وجودش آتیش گرفت..
یه چیزی تو وجودش یخ بست..
و ترک برداشت..
و شکست..!

*****


می‌دونی بچه‌جون؟ مادرا خیلی موجودات عجیبی هستن. تا حالا فک کردی از چی خلق شدن؟ تا حالا فک کردی چی به کار رفته تو اون دل ِ بی در و پیکرشون که انقدر عشق توشه؟

تا حالا دقت کردی؟ هیشکی هیچوخ نگفته "مهر پدری". نه که باباها چیزی‌شون باشه یه وخ و ریگی به کفش ِ دوس داشتنشون باشه. نه! فقط این که.. مادرا یه چیز دیگه‌ن. "مهر مادری"ـه، چون هیشکی دیگه تو دنیا آدمو مثل مادرش دوس نداره. سیستم میستم ِ تفکرشون تعطیله. تو رو با همه‌ی قلبت دوست دارن. زشت باشی یا خوشگل.. برنده باشی یا بازنده.. بهترین باشی یا بدترین.. عاشقتن. دُنیا بر علیهت باشه، اونا طرف ِ تواَن. دُنیا بگه تو مقصری، اونا مثل یه ببر وحشی به دُنیا پنجه می‌کشن و می‌گن نه!

می‌دونی..

با مادرا، همیشه حق با توئه..
با مادرا، تو همیشه خوبی.. تو همیشه درستی.. تو همیشه..

تویی..

و وقتی می‌رن؟..
یه چیزی..
یه چیزی برای همیشه..
از دُنیای تو گُم می‌شه و می‌ره..


*****


- هی بنفش؟
- هوم؟
- تو توی آینه‌ی نفاق‌انگیز چی می‌بینی؟
- نمی‌دونم.
- یعنی چی؟
- ینی تا حالا توشو نیگا نکردم لُردک. چی‌طو؟
- چرا تا حالا نگاه نکردی؟!

دختربچه شونه‌شو انداخت بالا.
- چرا نیگا کنم؟ همه‌ش حسرته لُردک.. آدم دلش می‌سوزه و هیچکاری اَم نمی‌تونه بکندش.

بعد دوباره با کنجکاوی پرسید:
- چی‌طو؟

این بار لرد شونه‌شو انداخت بالا.
- همینطوری.

داشت دروغ می‌گفت. خودش تازه آینه رو نگاه کرده بود.
انتظار نداشت اون تصویرو ببینه..

- قندعسل ِ مامان..

صدای مروپ گانت تو سرش پیچید و حرکات لب‌هاش جلوی چشمش تداعی شدن. اون لبخندی که روی لباش بود. اون عشقی توی چشماش بود. اون اطمینانی که همیشه توی دستاش موج می‌زد. "برای من مهم نیست تو لرد سیاه ِ بزرگ باشی یا نه، من دوستت دارم غنچه‌ی زندگی من.."

مادرا اینطور چیزی‌ن.. می‌دونین؟..

لرد دستشو حلقه کرد دور خودش. شاید امیدوار بود همونطوری باشه که یه روزی مروپ گانت دستشو حلقه می‌کرد دورش و چه انتظار اشتباهی..

یه چیزی توی بغل ِ مادرا هس که توی بغل ِ هیشکی دیگه نیس..

و وقتی می‌رن؟..

اون "آغوش" برای همیشه می‌ره..

*****


چی بگم بچه؟ تا حالا کسی ازم نپرسیده بود خوشبختی چیه.. من چی می‌دونم خوشبختی چیه؟ هرچی بیشتر به این لامصب فک می‌کنی، بیشتر نمی‌فهمی‌ش. چطوری می‌خوای خوشبخت باشی؟ با قهرمان کوییدیچ شدن؟ با پیدا کردن ِ زن ِ رؤیاهات؟ با خونواده‌ت؟ من چی می‌دونم بچـ..

نه صَب کن..

فکرشو که می‌کنم..
الان یادم میاد یه بار..


*****


- و.. دوشیزه بودلر؟

ویولت در میانه‌ی راه ِ بیرون رفتن از دفتر دامبلدور، روی پنجه‌ی پایش متوقف شد. ماگت ِ ایستاده کنارش، چشم‌غرّه‌ای به پیرمرد رفت و مخترع ریونکلایی با حرص گفت:
- ویولت!

آن لبخند پوزش‌خواهانه‌ای که بر اثر این یادآوری معمولاً بر لب‌های دامبلدور نقش می‌بست، این بار پدیدار نشد. او تنها نگاه جدی‌ش را از پُشت شیشه‌های هلالی ِ عینکش به دختر جوان دوخت:
- تحت هیچ شرایطی پارچه‌ی روی آینه رو برندار، باشه؟

بودلر ارشد نیشخندی زد.
- من باهوش‌تر از این حرفام پروفس! عمرناش تو اون کوفتی نیگا نمی‌کنم!

سپس چرخید و برای انتقال "آینه‌ی نفاق‌انگیز" از زیرزمین خانه‌ی گریمولد به بانک گرینگوتز، بیرون رفت.

*****


اون لحظه‌ی اولی که دیدمش، چشاش عجیب برق می‌زدن بچه. از اون برقا که ینی خعلی روبه‌راهه. ولی نمی‌فهمیدم چی‌طو می‌شه که ای‌طو می‌شه. می‌گیری چی می‌گم؟ تو خاطراتش پُر از لکه‌های سیاهی بود.. حتی نمی‌دونسّم کدومو باس انتخاب کُنم.. پُر از حسرت.. پُر از غصه‌های یواشکی‌ای که می‌تونسّن برگردن و واس تموم عمر بیچاره‌ش کنن..

پس چطوری می‌تونِس بخنده؟

اینو نمی‌فهمیدم اون موقع..


*****


ویولت بودلر از آن دخترهای بابایی ِ تیر بود. از آنهایی که حتی رازهای مگو و حرف‌های دلشان را هم پدرهایشان می‌دانند. از آنها که وقتی کلاوس بودلر ِ کوچک یک لحظه هم از مادرشان جدا نمی‌شد، مثل جان ِ شیرین به پدرش می‌چسبید.

امّا یک شب..
آن شب را به خوبی به خاطر داشت..
یک شب..

*****


- ماگت نکن! نکش! پارچه میُفـ..

بر اثر کشمکش گربه‌ی زشت و پارچه‌ی سنگین قرار گرفته بر روی آینه، سرانجام پارچه عرصه‌ی کارزار را به گربه واگذار و مانند آخرین سردار ِ جنگی سخت، با بغضی خاموش، سقوط کرد.

ویولت همان لحظه جلو پرید تا جلوی اُفتادن پارچه را بگیرد.
ولی دیگر دیر شده بود.
حالا در برابر صادق‌ترین قاضی ِ میزان خوشبختی‌‌ش قرار داشت..!

نگاهش خیره ماند به آینه.
به خودش چنگ زد.
و به خاطر آورد..

پاهایش نیز چون دستانش، از مغزش فرمان نمی‌بُردند و به اختیار خود، چند قدم عقب رفتند. چشمه‌ای به یک‌باره در چشمانش جوشید. تک تک اعضای بدنش به او خیانت کردند. مغز، پادشاه ِ شکست‌خورده، فرو ریخت و قلب..

فریاد عجز و کمک‌خواهی سر داد..
- نه..

لب‌هایش بی حس بودند و صدایش، لرزان و پریشان..
- نه..

قطرات اشک، هجوم رذیلانه‌شان به گونه‌های بی‌پناهش را آغاز کردند. امّا اهمیتی نداشت تصویر پیش رویش بر اثر زدودن اشک‌ها تا چه اندازه صاف شود یا جوشش بار دیگرشان، چند بار تصویر را در هم بشکند..

حقیقت تغییری نمی‌کرد..

- مامان..

آن شب را به خاطر داشت.
شبی که اکنون تصویرش را در آینه‌ی کذایی می‌دید، به روشنی روز به خاطر داشت.

نقل قول:
بر خلاف همیشه، بغضی عجیب به دیواره‌های گلویش پنجه می‌کشید. نمی‌دانست چرا، امّا پله‌های خانه را دو تا یکی بالا دوید و وارد اتاق والدینش شد. نیمه‌های شب بود و مادرش در خواب ناز. پدر خانه نبود و به یاد هم نمی‌آورد کجا بود..

ویولت ِ کوچک، خودش را روی تخت، کنار مادرش پرت کرد و در آغوش او خزید..

شب تاریک و سردی بود. مادر به یک‌باره از خواب پرید و حلقه‌ی دستش دور بدن کوچک ِ دختر ارشدش محکم شد. بی‌خبر از همه‌جا و بدون هیچ پرسشی، اندام ظریف او را به خودش فشرد و اجازه داد سینه‌ش را اشک‌های کوچک ِ جنگنده‌ش خیس کند. با ملایمت بوسه‌ای بر موهایش نهاد و هیچ نگفت..

آغوشش گرم بود.. بوی شیرین ملایمی می‌داد..

ویولت چشمانش را بست..
نفس عمیقی کشید..
و آرزو کرد دُنیا همان‌جا به پایان برسد..
در آن امنیت ِ محض..


مادرها وقتی می‌روند، همه چیز را با خودشان می‌برند. اسمشان را. لبخندشان را. محبتشان را. تمام عشق بی‌دریغشان را و تمام بی‌منطقی و بی‌فکری‌شان در دفاع از کودکشان را..

مادرها وقتی می‌روند..

ستاره‌ای برای همیشه سقوط می‌کند..

ستاره‌ای برای همیشه خاموش می‌شود..

پاق!!

*****


به گوش اهالی دهکده، صدایی که آن شب از قبرستان می‌آمد، نشانه‌ای از انسانیت در خود نداشت. بیشتر به ناله‌ی بانشی یا زوزه‌ای گرگی زخم‌خورده می‌ماند.
کسی نمی‌دانست..
تنها صدای دختری‌ست که از جلوی آینه‌ی نفاق‌انگیز گریخته و خود را روی سنگ قبر مادرش ظاهر کرد تا سنگ سرد را به جای مادرش در آغوش بکشد..

آن سنگ سرد بود. ویولت تا پیش از آن هرگز سنگ قبر مادرش را چنین در آغوش نکشیده بود. سر خاک مادرش هرگز نگریسته یا کمترین نشانه‌ای از اندوه نشان نداده بود. نمی‌خواست برادر کوچکترش را آشفته کند..

ولی دیگر بس بود!
دیگر بس بود!!

دستانش با تمام قدرت دور سنگ حلقه شدند. صدایی که از گلویش بیرون می‌آمد، ضجه‌های فرو خورده‌ی تمام آن سال‌ها بود. آمیخته به کلماتی سرشار از زجر و عذابی وَرای تحمل بشر..
- حق نداشتی بری.. حق نداشتی بری! حالا دیگه هیشکی نیس نصفه شبی بغلش کنم مامان!.. مامان بدم میومد بغلم کنی.. واسه همین رفتی؟.. حالا دیگه هیشکی نیس قایم شم تو بغلش مامان.. حالا کجا قایم شم؟.. حالا کجا فرار کنم؟.. حق نداشتی انقد زود بری مامان.. حق نداشتی.. ببخشید که دوس نداشتم بغلم کنی.. ببخشید.. ببخشید..

نمی‌دانست برای چه.. نمی‌دانست چه مدّت.. با آن صدای نامفهوم.. تنها در پی بخشش آمده بود..
- ببخشید مامان.. ببخشید.. ببخشید.. بهم بگو می‌بخشی.. بهم بگو می‌بخشی..

برای مدّتی طولانی..
تنها گریست و گریست..

*****


فک می‌کنم خوشبختی همون لحظه‌ی اون بچه بود، می‌دونی؟ بین همه آدمایی که اومدن و رفتن.. به چشمم، خوشبختی همون لحظه‌ی شبونگاهی اون بچه بود..

کلاوس بودلر عینکش را با نوک ِ انگشت بالا داد و لبخند محزونی زد.
- بعید می‌دونم.

کلمه‌ای بر سطح آینه‌ی نفاق‌انگیز پدیدار نشد تا پاسخی را بنمایاند. نتیجتاً، بودلر کوچکتر با همان لبخند، ادامه داد:
- خواهر من به افسانه‌های پریان اعتقاد داره.

آینه که به یُمن طلسم اختراعی جدید ویولت، رسیده به دست ِ برادرش، می‌توانست صحبت کند، این کلمات را شکل داد:
خب که چی؟

کلاوس بیشتر از سر عادت تا نیاز، بار دیگر عینکش را بالا لغزاند.
- آخر افسانه‌های پریان، همیشه همه چی به خوبی و خوشی تموم می‌شه.

لبخندش پررنگ‌تر شد.
- من مطمئنم ویولت اجازه نمی‌ده آخر داستانش اینطوری تموم شه..

*****

حالا دیگر به سنگ قبر تکیه داده و ستارگان بی‌شمار آسمان را می‌نگریست. بینی‌ش بر اثر گریه سُرخ بود، امّا در چشمانش اشکی دیده نمی‌شد.
- می‌دونی خودمو چطوری دلداری می‌دم مامان؟

پاسخی نیامد. به هر حال، ویولت بودلر کسی نبود که برای حرف زدن به پاسخی نیاز داشته باشد.
- می‌دونی چطوری با رفتنتون کنار اومدم؟

یک دستش را بلند کرد و به کمک انحنای انگشت اشاره و شستش، حلقه‌ای ساخت. از میان دایره، به آسمان خیره شد و اجازه داد ستاره‌ای در مرکز آن حلقه قرار بگیرد. گویی آن ستاره با تمام ستاره‌های دیگر حالا فرق داشت..
- با خودم می‌گم رفتی یه جهان موازی.. یه دنیای بهتر..

نمی‌شد فهمید بازتاب سوسوی رقص‌آمیز نور ستارگان است یا چشمان بودلر ارشد به خودی خود بار دیگر دارد می‌درخشد.
- یه جایی که حالت خوبه مامان.. همه چی رو به راهه.. دیگه دردی نمی‌کشی.. دیگه غصه نمی‌خوری.. یه دنیای قشنگ.. پُر از اون بوی ملایم و شیرینی که همیشه تو می‌دادی.. پُر از همه چیزای خوب ِ خوب.. پُر از همه رؤیاهایی که داشتی..

لبخندی زد. بینی‌ش را بالا کشید و آخرین نشانه‌های غم محو شدند.
- یه جایی که همیشه لبخند می‌زنی..

سرش را کج کرد.
- حالا دیگه فقط منم که باید خوشبخت باشم.. چون اونجایی که تو رفتی.. اون خوشبختی ِ مطلق و قشنگ، فقط خنده‌های منو کم داره..

آرام با خودش خندید.
- مگه نه مامان؟

گویی ستاره‌ی در مرکز حلقه هم خندید.
نه..
گویی تمام ستاره‌ها هم خندیدند..

او به افسانه‌های پریان اعتقاد داشت.
اجازه نمی‌داد قصه‌ش پایان بدی داشته باشد!

با یک حرکت دستش را مُشت کرد و بار دیگر خندید. حالا یک ستاره در مُشتش بود. ستاره‌ی خوشبختی مادرش..
ستاره‌ی خوشبختی خودش..!

*****


تقدیم به دوری..



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
من(رودولف لسترنج)v.sورونیکعااااااا اسمتلی



_ارباب؟!

لرد بلاخره با بیحوصلگی به سمت رودولف که برای بار هفتادم بدون وقفه با گفتن "ارباب"،لرد را مخاطب قرار داده بود،برگشت...
_چیه رودولف؟!
_چرا من ارباب؟!
_برای بار چندم و آخرین بار توضیح میدم رودولف...آرسینوس به عنوان وزیر ما با وزیرِ دیگرِ ایران صحبت کرده و بهش خطر محفلی ها رو گوشزد کرده...قرار شد که برای محافظت ازش یکی رو بفرسته....منم تو رو در نظر گرفتم برای اینکه بری و ازش محافظت کنی...این یه دستوره...حالا فهمیدی رودولف؟!

رودولف همچنان که سعی در بغض کردن میکرد و به همین دلیل چهره اش از همیشه بدریخت تر بود،رو به لرد کرد و گفت:
_میدونم ارباب...فهمیدم...ولی چرا ارباب؟!چرا وزیر دیگر ایران ارباب؟!این همه جا...این همه وزیر دیگر...چرا ارباب اونجا؟!
_چون محفلی ها چشم طمع بهش دارن...من شنیدم بهش میگن معجزه قرن...شاید حتی جادوگر باشه...چون میگن دور سرش بعضی وقتا هاله نوری قرار میگیره...حالا هم برو دیگه رودولف...فقط یادت باشه...اونا نباید بفهمن تو جادوگری...ترتیبی داده شده تا آزمونی گرفته بشه و بهترین فرد برای محافظت ازش انتخاب بشه...برو و توی اون ازمون اول شو تا بادیگاردش بشی...رودولف این یه دستوره!
_ارباب...
_دستور رودولف!
_چشم!

ایران...محل برگزاری آزمون بهترین محافظ!

_نفر بعدی...گفتم نفر بعدی...هوی زشت...نوبت توئه!

فریاد مردی که رودولف را به درون اتاق فرامیخواند،رودولف را که بر روی چارپایه ای به خواب رفته بود،از خواب بیدار کرد...رودولف به دو سمت خود نگاه کرد و سپس وارد اتاق شد.
از صبح که رودولف به این محل مراجعه کرده بود،دها مرد تنومد و درشت هیکل که رودولف بین انها ریزترین بود،به آنجا مراجعه کرده بودند تا بتوانند بهترین محافظ شده و همچنین بادیگارد شخص وزیر دیگر شوند...حالا هم نوبت رودولف بود تا وارد آن اتاق بشود و مراحل "بهترین محافظ" شدن را بگذراند!

رودولف بلاخره وارد اتاق شد و دو مرد را دید که پشت میز نشسته بودند...
_چی شده؟!
_چی چی شده؟!
_الان چی شده؟!
_چیزی نشده...شما درخواست دادین که محافظ رییس جمهور بشین...درسته؟!
_امممم...اگه منظورتون همون وزیر دیگه است که شما بهش میگین رییس جمهور،آره!
_خب این آزمونیه که ببینیم شما شایستگی این امر رو دارین یا نه...در ابتدا شما باید گزینش عقیدتی بشین...به این سوالا جواب بدین!

رودولف اب دهانش را قورت داد...او هیچوقت در پرسش و پاسخ موفق نبوده...حتی در زمان هاگوارتز هم همیشه امتحان های کتبی را به امتحان های شفاهی ترجیح داده بود...حداقل در امتحان های کتبی توانایی این را داشت که تقلب کند!
_شما بفرمایید که نظرتون در مورد تهاجم فرهنگی چیه؟!
_تهاجم فرهنگی چیه؟!
_نه...خوبه...آفرین...معلومه که مورد تهاجم قرار نگرفتین اصلا...واسه همین اسمش هم به گوشتون هم نخورده...حالا سوال بعدی...حکم شنیدن موسیقی چیه؟!
_حکمش چیه؟!
_آره!
_نمیدونم...شنیدم والا حکم گشنیزه معمولا!
_باریکلا...خوشم اومد...پس شما هم به این امر معتقدین که کسایی که موسیقی اونم از نوع مبتذل گوش میدن رو باید گیشنیز کرد...تبارک الله...حالا بفرمایید که نماز جمعه چند خطبه داره؟!
_هر چی بیشتر بهتر!
_ماشالله...من نمیدونستم شما هم از برادن اهل دل هستین که اعتقاد دارین مهم کمیت خطبه ها نیس،مهم کیفیته...من فکر میکنم شما واقعا برای این امر واجد الشرایط هستین...ولی اجازه بدین یه سوال دیگه بپرسم...شما سابقه عضویت توی گروه های معاند رو نداشتین که؟!
_گروه؟!من اسلیترین بودم فقط...گروه دیگه نبودم!

مسئول گزینش برگه ای از کشوی میز بیرون آورد و شروع به مطالعه آن کرد...
_تو این برگه که لیست گروهای معاند هس چیزی در مورد اسلیترین نوشته نشده...شما مرحله گزینش عقیدتی رو با موفقت پشت سر گذاشتین...فقط لطف کنید اگه استخدام شدین،از این پیرهن های جلف نپوشین با این اصوار مستهجن!
_پیرهن؟!اینا عکس رو پیرهن نیستن که...خالکوبین!
_خب پس لطف کنید پیرهن بپوشین از این به بعد...حالا بعد از گزینش عقیدیتی،نوبت گزینش مهارتیه که همکار عزیزم مسئولش هستن!

مسئول گزینش به طرف دیگه میز اشاره کرد...
_خب...من مسئول گزینش مهارتی شما هستم...شما الان فرض کنید همکار من فرضا رییس جمهوره...و من یه شخص عادی...حالا شما باید از رییس جمهور محافظت کنید...مثلا من الان دستم به سمت ریسس جمهور داز میشه و...

قبل از اینکه آن مرد همکارش را لمس کند،رودولف قمه ای از جورابش درآورد و دست مرد را قطع کرد!
_شما استخدامین...از فردا میتونید مشغول بشین!


فردای آن روز!

اولین روز کاری رودولف مصادف شده بود تا یک اتفاق تلخ برای وزیر دیگر ایران...یکی از روسای جمهور کشورهای امریکای لاتین که از دوستان وزیردیگر ایران بود،مرده بود و وزیر دیگر ایران برای حضور در مراسم ختم او به آنجا سفر کرده بود...رودولف نیز البته همراه او بود!
_پیس...پیس...وزیر دیگر!
_چیه؟!ساکت باش حرف نزن،نظم مراسم رو بهم نریز!
_فقط میخواستم بگم خدایی اینجا همه با کمالاتن...اصلا من از کودکی علاقه خاصی به امریکای جنوبی داشتم...مخصوصا این بانوانشان!
_منظورت چیه؟!بشین یه گوشه چرت و پرت نگو!

رودولف ساکت همان گوشه که ایستاده بود،ماند...او باید فکری میکرد...تمام خانوم ها در این مراسم،با توجه به شناختی که از ایران و وزیر دیگر آنها داشتند،به سمت آنها نمی آمدند و فقط از دور تسلیت میگفتند...و این برای رودولف عذاب اور بود...اما ناگهان فکری شیطانی در ذهن رودولف نقش بست!
_پیس...وزیر دیگر!
_باز چیه؟!
_میگم ما باید به فرهنگ و اداب رسوم اینا احترام بذاریم...درسته؟!
_آره!
خب من آداب رسوم اینا رو میدونم...وقتی یکی میمیره تو مراسمش باس گرفت همه رو بغل کرد...اگه بغل نکنیم انگار توی قبر میتشون چیز کردیم...چیز...
_چی؟!
_انگار به میت بی احترامی کردیم یعنی!
_نه بابا؟!
_آره باو...اوه اوه...مادر مرحوم اومد...باس بغلش کنیم که خاطرش مکدر نشه و به رسم و رسومشون توهیین نکنیم!

نقشه رودولف گرفت...او تا شب نصف آمریکای جنوبی را به واسطه حرکتی که وزیر دیگر انجام داده بود و مجوزی برای هیئت اعزامی بود،بغل کرد!

چند روز بعد!

در این چند روزی که رودولف محافظ وزیر دیگر ایران شده بود،نتوانسته بود استراحت بکند...زیرا وزیر دیگر ایران در تمامی این روزها در سفر به شهرهای مختلفی بود که به آن سفر استانی میگفتند...آن روز هم آنها به یک شهر مرزی رفته بودند و وزیر دیگر ایران بنا به سخنرانی داشت...
_از ساعت چن اینجایین؟!پنج؟!شیش؟!هفت؟!هشت؟!خسته شدین؟!کی خسته اس؟!

رودولف که در کنار وزیر دیگر ایستاده بود،دقیقا نمیدانست که برای چه آنجاست...از وزیر دیگر قرار بود در مقابل چه کسی محافظت کند؟!یا اصلا وزیر دیگر ایران برای که داشت سخنرانی میکرد و از آنها میپرسید که چند ساعت آنجا بوده و خسته هستند یا نه؟!چون وزیر دیگر ایران تنها بر روی سکوی سخنرانی ایستاده و هیچکسی روبرویش نبود که به سخنرانی او گوش دهد...تنها یک دوربین تلویزیونی و یک گزارشگر که "حضور پر شور مردم در استقبال از رییس جمهور" را هر چند جمله یکبار تکرار میکرد،آنجا بودند!

ظهر نیز رودولف وزیر دیگر ایران را در جلسه استانی همراهی میکرد...آنجا نیز رودولف به چشم شاهد هوش و ذکاوت وزیر دیگر ایران بود...
_خب...یه سد بزنیم...چارتا کارخونه...پنجا جاده...هزارتا ساختمون برای مسکن مهر و...
_معذرت میخوام جناب رییس جمهور...شکر میون کلومتون...دقیقا اعتبار این طرحا رو از کجا بیاریم؟!
_اعتبار میخوای چیکار؟!فقط مهم اینه که بگن ما دستور ساخت اینا رو دادیم...دیگه پول ساختنشون رو نداریم مهم نیس...مهم اینه که ما در چشم مردم مهروز نشون داده بشیم!

رودولف میبایست این تجربیات گرنبهایی که در مصاحب با وزیر دیگه به دست آورده بود را بعدها در اختیار لرد میگذاشت...این حجم از عوام فریبی بی سابقه بود!
رودولف مطمئن بود که در سفر خارجی که پیش روی آنهاست و قرار بوده که وزیر دیگر ایران در نیویورک سخنرانی انجام دهد،خارجی ها قدر او را بیشتر دانسته و به سخنرانی او گوش خواهند داد..

سفر خارجی که پیش رو بوده،نیویورک،سازمان ملل مشنگی!

_به راستي مسئول حوادث چه كسي و علت آن كدام است؟عده‌اي تلاش مي‌كنند كه وضع را طبيعي و خواست خدا، و ملت‌ها را مسئول اصلي زشتي‌ها و ناكامي‌ها معرفي نمايند.مي‌گويند اين ملت‌ها هستند كه تبعيض و ظلم را مي‌پذيرند.اين ملت‌ها هستند كه تن به ديكتاتوري و تحميل و زياده‌خواهي مي‌دهند.اين ملت‌ها هستند كه تسليم اراده‌هاي استكباري و توسعه طلبي‌ها مي‌شوند.اين ملت‌ها هستند كه تحت تاثير ترفندهاي تبليغاتي گروههاي قدرت قرار مي‌گيرند و بالاخره اينكه آنچه بر سر جامعه جهاني مي‌آيد، نتيجه مواضع منفعلانه و سلطه پذيرانه ملتهاست!
_جیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیر!

صدای ناهنجار جیرجیرک چرت رودولف را پاره کرده...او ابتدا کمی گیج بود و ندانست که کجاست...اما سپس کمی چشمان خود را مالید و سعی کرد که تمرکز کند...به یاد آورد که او حالا در سازمان ملل بوده و وزیر دیگر ایران در حال ایراد سخنرانی خود برای هیئت ایران،هیئت کشور بومبا بومبا و البته صندلی های خالی سالن بود...به نظر میرسید که خارجی ها ها هم قدر این دُر گرانبها را نمیدانستند...به وضوح آنها مشنگ بودند...چون اگر کمی هوش داشتند مثل جادوگرها،چه محفلی و چه مرگخوار به دنبال استفاده از وزیر دیگر ایران میرفتند!
از نگاه رودولف،وزیر دیگر ایران فردی بسیار مهربان و حساس بود...چون تاب دوری خانواده اش را نداشته و آنها را با خود به نیویورک آورده بود...البته مشخص بود که وزیر دیگر ایران نتنها به خانواده بلکه به همسایه ها،هم محلی ها و آشنایانش از هفت پشت آونور تر هم وابسه بوده که همه آنها را با خود به همراه آورده بود...بدون شک وزیر دیگر دل بزرگی داشت که اینهمه به همه وابسته بود...درست به مانند رودولف که دلش به اندازه ای بزرگ بود که تمام ساحره های دنیا در آن جا میشدند!

در همین حین ناگهان فکر شیطانی به ذهن رودولف رسید...حالا که وزیر دیگر ایران ادعا میکرد که میتواند جهان را مدیریت کند،چرا رودولف او را به دنیایی جادوگری نبرده و از حضور او آنجا بهرمند نشود؟!
پس رودولف پاورچین پاورچین به سمت وزیر دیگر ایران که پشت تریبون ایستاده بود نزدیک شد و دست او را گرفت...
_زنده باد بهار...زنده باد مش...عه؟!چرا دستم رو گرفتی؟!
_میخوام ببرمت یه جای خوب!

پاق!

خانه ریدل ها!

_رودولف توضیح بده چرا همراه این موجود یکهو وسط میز ناهارخوری ظاهر شدی؟!

به نظر میرسید رودولف خیلی خوب تمرکز نکرده بود که اینجا را برای آپارات انتخاب کرده بود...و یا شاید مورپ گانت باز هم تغییر دکوراسیون داده بود و میز نهارخوری را آنجا قرار داده بود...اما این امر مهم نبود...رودولف با خود تحفه ای اورده بود!
_ارباب...این وزیر دیگه ایرانه!
_و چون وزیر دیگر ایرانه این حق رو براش قائل شدی که جوری ظاهرش کنی که پاش توی کاسه سوپ ما باشه؟!
_نه ارباب...محفلی ها مگه نمیخواستن این رو بدزدن؟!
_خب؟!
_خب بذارین بدزدن...اینجوری رهبری و مدیریت محفل رو هم یحتمل میخوان بدن بهش!
_و ما تو رو فرستادیم تا مانع این کار بشی!
_نه ارباب...این اگه بره محفل،هشت سال که سهله...هشت ماه هم نه...هشت روزه تپه گلکاری نشده توی محفل باقی نمیذاره!
_منظورت چیه؟!
_ارباب...درست میگفتن...این معجزه قرنه...و معجزه اش اینه که میتونه حتی بهشت رو هم جهنم کنه...فقر،فساد،بیکاری،رکود،تورم،اختناق فضا،دروغگویی محفل رو فرا میگره اگه این بره اونجا!


لرد نگاهی به رودولف کرد...لرد در دلش رودولف را تحسین میکرد...رودولف اسلحه ای با خود آورده بود که توانایی منهدم کردن آن بینهایت بود..لرد هیچوقت فکر نمیکرد که یک مشنگ،آنهم وزیر دیگر ایران کلید پیروزی او باشد...
_پس منتظر چی هستی دیگه رودولف؟!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
لاکی
برعلیه
بنفشه زبون دراز



سکوت مطلق بود...

آن شب ماه از پس ابرها بیرون نیامده و درسراسر شهر خاموش، بادهای سرد پاییزی می وزید. روی صندلی نشسته بود وصدای نفس هایش به گونه ای که انگار دوقلوه سنگ راه بینی اش را سد کرده اند، سنگین و تنها نوای درون خانه بود. موهایش را نامرتب در یک طرف سرش جمع کرده و سرما در لباس های پارچه ای اش نفوذ و عضلاتش را منقبض میکرد. پاهایش را در بغل گرفته بود و صدای ضربات هماهنگ کتانی هایش بر زمین، انعکاسی ترسناک داشت...سرفه ای کوتاه سر داد و درحالی که دچار آخرین احساس بغرنج زندگی اش در این شب سرد شده بود، ایستاد و شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد و با صدای آرامی که انگار درحال زمزمه در گوش مورچه ای است، گفت:
-احمقانه رفتار کردم...

مشکلی نبود..همیشه لحظاتی بودند تا "احمقانه " رفتار کنیم و با فکرهای سطحی و خودخواهی هایمان حماقت هایمان را رقم بزنیم، شاید هم برای همین بود که نمیخواست خودش را از این بابت سرزنش کند...تنها او نبود که اسیر این کلمه شده بود.

سرش را برگرداند و به صدای باد گوش سپرد..نوای دردناکش مو بر تن هر آدمی راست میکرد. آرام آرام به سمت پنجره رفت و درحالی که برای صدمین بار از امشب، به آسمان قیرگون می نگریست متفکرانه گفت:
-همه این مدت وجود داشت....همیشه خوشبخت بودم!

راست میگفت...همه این مدت، در آغوش خوشبختی، خوشبختی را جستجو میکرد.

فلش بک!


ابرهای آرام و بی خیال به کندی تمامی ماه سپید را می پوشاندند و باد آهسته از جریان باز می ایستاد..این بازی هرشبه بود.
-میـــــــــــــــــــــــــــو!

گربه کوچک و سیاه رنگی، با اندامی لاغر و دمی که با غرور بالا گرفته بود، به دنبال دخترکی که ردایی سیاه بر تن داشت دوید. دختر، گام هایش را کمی آهسته تر کرد و غرید:
-مجبور نیستی همراهم بیای قاتل...مجبور نیستی تو خوشی های نه چندان دوری باهام شریک باشی...

مجبور نبود؟!نه...خودش به خوبی میدانست که اگر همان گربه کوچک کنارش نباشد و همراهیش نکند هیچ است...آخر دوست های خوب همیشه به یکدیگر نیاز دارند...همیشه!
شاید گربه هم این را میدانست، چون درغیر این صورت هیچوقت با "میو"ی دیگری حرفش را رد نمی کرد.
-ولی ایده خوبی نیست.

دخترک ناگهان وسط خیابان ایستاد و به مردمی که با تعجب سراپایش را ورنداز می کردند خیره شد. محتاطانه نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی متوجه گربه سخنگو نشده است. چند قدمی عقب رفت و درحالی که گربه را درآغوش می گرفت، زمزمه کرد:
-احمق نباش! ما میتونیم خارج از دنیای جادو زندگی خوبی داشته باشیم....یه خونه بزرگ میگیریم، من اینجا کار میکنم و تو میتونی دوستای بیشتری پیدا کنی...درسم رو تو دانشگاه های مشنگی ادامه میدم و شاید یه روزی همینجا ازدواج کنم...مطمئن باش خوشبخت میشیم...

گربه صدایی ناهنجار از خودش درآورد و درحالی که در دلش فریاد می کشید"دختر دیوانه ی مزخرفِ یدندهِ خودخواهِ زیاده خواه!" گفت:
-چرا فکر میکنی...

دختر حرف گربه را قطع کرد و قاطعانه جواب داد:
-دنیای جادو مزخرفه!اونجا جای امثال من نیست...فقط برای یه مشت احمق بی عرضه ساخته شده تا مثل کبک سرشون رو بکنن زیر برف و از ترس مردم عادی خفه خون بگیرن!
-با این وجود...خیلی ها تو دنیای تو و دنیای بیرونش هستن که آرزو دارن جای تو باشن...انواع و اقسام وسایل...اتاق بزرگ...خونه اشرافـ...
-درسته اما از این به بعد همه دلشون میخواد جای من باشن...تازه میخوام شروع کنم...بهت ثابت میشه!

گربه ساکت شد و چشمانش را به ردیف مغازه های لوکس لندن دوخت...روز های خوشبختی نزدیک بودند...و روزهای تمام شدنشان نزدیک تر!

***


-وایسا یه لحظه!

مرد، این حرف را زد و سپس خم شد و مانند دونده های ماراتون دستانش را روی زانوهایش گذاشت تا کمی نفس بگیرد. دخترکی که تا ثانیه ای قبل درحال دویدن بود، ایستاد و بدون این که حتی نیم نگاهی به مرد بیندازد منتظر شد.
-مکس اگه کاری زود باش...باید برم!

مکس، دستانش را در جیب های کت پشمیِ رنگ و رورفته اش گذاشت و درحالی که هنوز به سختی نفس می کشید، با لحنی خشن گفت:
-من همه چیز رو میدونم...دزد لعنتی!

دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند و فریاد زد:
-خفه شو!منم یه آدم عادی...
-تو عادی نیستی...یهویی پیدات شد، خونه بزرگی رو خریدی و الکی الکی وارد دانشگاه شدی...الان هم جان بدبخت رو گیرآوردی و براش کلی نقشه ریختی...کارات...

دخترک که آستانه تحملش لبریز شده بود، برگشت و چندقدمی به مرد نزدیک شد و با تاسف گفت:
-چه مرگته؟!داری دنبال یه نفر میگردی که مجرمش کنی؟چرا از من بدت میاد؟
-تو یه شیطانی لاکرتیا بلک...فکر نکن من متوجه رفتارهای مرموزت و اون گربه عجیب و جغدی که همیشه دم پنجره اتاقت پرسه میزنه، نمیشم...ازت متنفرم چون از همون اول میدونستم که کاسه ای زیر نیم کاسه داری!

لاکرتیا بلک بیچاره، چشمان آبی اش را به زمین دوخت و چیز نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد. سپس، گویی که میخواهد برای چند لحظه تصویر مرد را از ذهنش دور کند، چشمانش را بست و گفت:
-فقط توهم زدی...همین!

حرفش را با تاکید زیادی تکرار کرد، با این وجود میدانست که انتظارات پیش از اندازه اش از زندگی، کار دستش داده است...او آدمی با رویاهای بی پایان بود و مکس عجوبه ای برای نفرت ورزی!
مکس زیر لب خندید و با تهدید گفت:
-بدبختت میکنم...قول میدم!

لاکرتیا از این حرف به خود لرزید...به زودی زندگیش خراب میشد...حال به خوبی میفهمید که خوشبختی، میتواند بدبختی هایی باشند که هنوز بر سرش آوار نشده اند.

پاپان فلش بک

صدای آژیر ها در خیابان ها تنگ و تاریک لندن می پیچید و اندک نور لرزان چراغ ها، سرهایی را از پشت پنجره که با کنجکاوی بیرون را دید می زدند، نمایان می ساخت. باران سختی باریده بود و آسفالت کهنه شهر پر از چاله های گل آلود آب بود.

-واااای....

شخصی که خود را زیر بارانی گشادی پنهان کرده بود، سکندری خورد و به درون چاله آب بزرگی افتاد و هیکلش خیس از آبی شد که بوی تعفن میداد. با این وجود بدون معطلی، دویدن را از سر گرفت و با چشمانی دریایی که نگرانی درآن ها حکم فرمانی میکرد، گربه کوچک و سیاهی را به تندتر دویدن تشویق کرد. سرش به دوران افتاده و ترس در وجودش می تپید، ولی با تمام این ها بازهم سرگردان از کوچه ای به خیابانی و از خیابانی به کوچه ای دیگر پناه می برد.

"بدبختت میکنم...قول میدم!"

حرف مکس، مانند زنگی گوشخراش در گوشش می پیچید..موفق شده بود
.قتلی را به گردن دخترک انداخته و اورا متهم به دزدی و نقشه های شوم کرده بود...

-بدو قاتل!بدو!

گربه سرعتش را بیش تر کرد و اشکی سرد از چشمان لاکرتیا چکید...
قاتل،دوست های خوب، خانواده ای مهربان، خانه ای اشرافی، قدرتی بی انتها و صدها چیز دیگر، نکته هایی بودند که به آن ها توجه نکرده بود...کاش زودتر نگاهی به اطرافش می انداخت تا متوجه میشد که چقدر خوشبخت بوده است.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا



دختر بچه روی صندلی بلندی نشسته بود و پاهایش را در هوا تاب می داد. در مقابلش، پشت یک میز بزرگ، مردی درشت هیکل با سری کم مو نشسته بود. تکه کاغذی را در دست گرفته و با دقت آن را می خواند؛ این را می شد از روی چین هایی که به پیشانی انداخته بود، حدس زد. مرد نفسش را بیرون داد و عینکش را کمی بالا برد.
- به نظرت خوشحالت می کنه؟
- نمی دونم.
- خوبه... خوبه. فقط جاتون عوض شده. زیاد سخت نگیر.

جمله آخرش را نه از روی مهربانی گفته بود و نه از روی خباثت و نه حتی از روی بی تفاوتی. به نظر خودش شاید...
محض خنده!

البته خنده دار هم بود. این که روزی برسد که مامور محافظت از اوّلین بادیگارد هایتان شوید. این را هم می شود پای بازی روزگار گذاشت. این روزگار هم عجب کارگردان قابلی است که از بازیگران بی استعدادی مثل ما اینچنین بازی می گیرد.

مرد درشت هیکل از جایش بلند شد و همراه با همان تکه کاغذ در دست به سمت دختربچه رفت. شاید اگر یک لبخند می زد بهتر بود اما... لبخند برای صورت بی نهایت جدی او بیش از حد نامتعارف بود.
- کارت شروع می شه.فقط چند دقیقه دیگه مونده.

دختربچه برای لحظه ای لرزید. نه از روی ترس. شاید دلیلش موج سرمایی بود که هوای سرد شبانگاهی را به داخل اتاق منتقل می کرد و یا شاید این سنگینی مسئولیت بود که شانه هایش را برای لحظاتی به لرزه در آورده بود.
آن ها هم هنگام شروع کارشان چنین حسی داشتند؟
اظطراب یا...
ترس!

خوب به خاطرشان داشت.
دو نفر بودند.

در اوایل ورودش به آن جا سر و صدای زیادی شده بود. جشنی کوچک و یک معارفه.
دور شدن از گذشته اش و آشنایی با چیز های جدید و...
دو انسان متفاوت!

کنار آمدن با شرایط جدید سخت و گاهی غم انگیز است و همین باعث می شد که گاهی... فقط گاهی... بزند زیر گریه و...

- خاک تو سرمون شد! داره گریه می کنه!
- داری گریه می کنییییی؟!

شاید نبود روانشناس برای بادیگارد ها در آن زمان دلیل چنین چیزهایی بود. به هرحال داد زدن این که یک نفر دارد گریه می کند اصلا چیز جالبی نیست! حتی اگر او یک شنل قرمزی باشد!

- این رو هم با خودت می بری؟

مرد ارّه را برداشته بود و دندانه هایش را تک تک بررسی می کرد. دختربچه امیدوار بود که یکی از انگشتانش را ببرد. از مرد بدش نمی آمد، فقط روحیه اش ایجاب می کرد که چنین چیزی آرزو کند.
روحیه اش!

- خودم با بتن لهش می کنم!
- بتن رو نصف کرد.
- با تراکتور می رم روش!
- رفتی! تراکتوره نصف شد! تا الانم داری قسط می دی.
- واقعا!
- آره.
-حالا چه قدش مونده؟
- سه سال. تازه گفته اضافه حقوقم نمی ده.
- می گم اصن شاید این تو روحیه اش باشه؟ نه؟ زیاد سخت نگیریم بهتره؟
- پووووف.

ارتباط بین روحیه و ارّه ورونیکا آن قدر واضح بود که هیچکس به خودش زحمت کشف کردن آن را نمی داد...
حتی آن دو نفر!

- آره! می برمش.

ورونیکا این را گفت و ارّه را از دستان مرد قاپید. آدم ها دلشان نمی خواهد کسی با وسایل شخصیشان ور برود. حتی شنل قرمزی ها!

از صندلی پایین آمد و به سمت در خروجی حرکت کرد.

- می دونی تو این کار فقط خودتی و خودت؟ بازم مصممی که انجامش بدی؟ تک و تنها؟

با وجود انعکاس نور می توانست برق را در چشمان مرد ببیند. بی توجه به مرد با خودش اندیشید:
تک و تنها؟
چه بهتر؟
داشتن دستیار در این جور کار ها تنها مایه دردسر است. مثل خود آن دو...

- مسیر حرکتمون از خیابون B-6983 هستش.
- مسیر حرکتمون از خیابون A-6983 هستش.
- B
- A
- B
- A
- Bbbbbbbbb!
- Aaaaaaaaaa!

و شاید وقتی چشمشون به شنل قرمزی ای که به آن ها خیره شده بود می افتاد، خب...

- اهم... خب A!
- منم خب می گم B!
- A!
- خیلی خب بابا.. A!

حداقل حسن تنها کارکردن نداشتن این دردسر هاست.

- مشکلی با تنها کارکردن ندارم. این جوری اصن... اصن راحت ترم هست!

و شنل قرمزی بدون هیچ حرف دیگری به سمت در بزرگ و چوبی رنگ به راه افتاد. دستانش را به دور دستگیره فلزی در حلقه کرد...

- دوشیزه اسمتلی!

ورونیکا برگشت، پشت سرش، مرد لبخند می زد و برخلاف تصور ورونیکا، لبخند حتی به آن چهره جدی و خشن نیز می آمد.مرد با گوشه چشم نگاهی به ساعت انداخت.

- موفق باشید.

دخترک سری تکان داد و با یک هُل در را باز کرد. در پشت در همان دو نفر ایستاده بودند. مشهور ترین مشنگ هایی که آنقدر آنان را می شناسیم که گاهی فراموشمان می شوند و وقتی آنان را دوباره به خاطر می آوریم، وقتی خوبی هایشان را مرور می کنیم، هرکسی که باشیم... حتی اگر شنل قرمزی هم باشیم...
زیر لب می گوییم:

مامان، بابا، دوستون دارم!


be happy


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ جمعه ۸ آبان ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
شب شده بود. هوا بسیار سرد بود. فیلیوس در خانه اش نشسته و مشغول خواندن روزنامه بود.

تق تق تق تق!

فیلیوس از ترس پرید. فورا به سمت در رفت.
-چه خبره؟ هوووووی!
-منم فیلی زود باش.

فیلیوس صدای آشنای زنوفیلیوس را شنید. آهی کشید و در را باز کرد. در هنوز کامل باز نشده بود که زنوفیلیوس وحشیانه وارد خانه شد.

-زنوف چته؟ اینجا چیکار میکنی باز؟
-ام... هیچی! مهمون میخوای؟
-باز دخترت از خونه انداختت بیرون؟

رنگ از چهره زنوفیلیوس پرید و به سرفه افتاد. با ناراحتی که در صدایش پیدا بود شروع به حرف زدن کرد.
-تو که میدونی... ام اون یکم چیزه... چیزه... میدونی دیگه! میشه ولش کنی؟

فیلیوس، زنوفیلیوس را میشناخت. با اولین نگاه متوجه شده بود که این بار اوضاع فرق میکند. ولی بحث را ادامه نداد و خواست مهمانش راحت باشد.
-دقت کردی از هفت روز هفته شیش روزش رو اینجایی؟
-آره. از بس دوست دارم. بیا بغلم.
-ولش کن.

فیلیوس به سمت آشپزخانه رفت تا قهوه آماده کند. اما زنوفیلیوس با چهره ای رنگ پریده به اطرافش نگاه میکرد. خانه مثل هر روز تمیز و مرتب بود.
-اثری از اون چیزه نیس. وااای مرلین! من چیکار کردم.

پس از چند دقیقه فیلیوس با دو فنجان قهوه آمد. چون از سلیقه دوستش باخبر بود، مقداری نمک، زردچوبه، پودر کیک و مواد دیگری را به فنجان قهوه او اضافه کرده بود. زنوفیلیوس مثلا قهوه اش را خورد و با آستینش دهانش را پاک کرد.
-هووووم به به. مرسی عالی بود.
-
-خوابم میاد! شب بخیر.
-جاتو...

اما زنوفیلیوس به سمت اتاق فیلیوس رفت و فیلیوس از صدای فنر تخت متوجه شد که باز هم مجبور است زمین بخوابد.
-

فنجان ها را جمع کرد. جایش را کنار تختش که توسط زنوفیلیوس اشغال شده بود انداخت و خوابید.

نصف شب!

زنوفیلیوس که روی تخت خوابیده بود به صورت کاملا ترسناکی از جایش بلند شد. دست هایش را صاف در مقابل خود گرفته بود. چشمانش کاملا بسته بود. از تخت پایین آمد. دستانش را مانند زامبی ها گرفته بود. به سمت فیلیوس رفت. خم شد و...

شترق!

-آییییییی!

سیلی محکمی را نوش جان فیلیوس کرد! سپس با آرامش دوباره به سمت تخت خواب رفت و خوابید. پس از چند دقیقه دست هایش را که در هوا معلق بود را پایین آورد.

فیلیوس در حالی که با دستش صورتش را گرفته بود، مات و مبهوت به زنوفیلیوس چشم دوخته بود.
-آخه چرا من!

دو ساعت بعد!

فیلیوس با صدای بسیار بلندی از خواب پرید. چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمد چرا روی زمین خوابیده است.

-منو نه! میگم منو نهههههه!

به زنوفیلیوس نگاه کرد که از ته دل فریاد میکشید.

-پیست! زنو!
-ماماااااان!

زنو فیلیوس شست پایش را بالا آورد و شروع به مکیدن آن کرد.
-نممم نممم نممم! ببین من شورم! ارزش خوردن ندارم! نهههههه! منو نخور.

فیلیوس که متوجه شده بود که وی خواب بسیار ترسناکی میبیند لطف کرده و بالشش را برداشته و به سمت کاناپه رفت و هیچ زحمتی برای بیرار کردن زنوفیلیوس نکشید.
-بذار ببینه. به دردش میخوره.

صبح زود!

زنوفیلیوس با موهایی پریشان از اتاق بیرون آمد. با دقت اطافش را برسی کرد.

-صبح بخیر.
-صبح بخیر. چه خبرته؟ چرا اینقدر صدای... فیلی! آخه کارتون؟
-آره الان قسمت باحالش میاد.
-میگما ام چیزه... کسی نیومده؟
-نه. هاهاهاها! خیلی باحالی پسر.:yrorf:
-من؟
-نه بابا. کارتون رو دارم میگم.

زنوفیلیوس با ناراحتی سرش را تکان داد. حواسش اصلا جمع نبود. با هر صدایی میپرید. صدای کارتون خیلی اذیتش می کرد؛ ولی کاری از دستش بر نمی آمد.

به بدبختیش فکر کرد. به کاری که کرده بود.
-
-دیوونه.
-خل.
-دیوونه.
-خل.
-
-

درگیری داشت اوج میگرفت. زنوفیلیوس که زیر دلش را گرفته بود با پایش فیلیوس را به سمتی پرت کرد.
-عه عه! چرا میزنی؟
-تو اول شروع کردی!

زنو در حالی که سرش را تکان میداد به اطرافش نگاه کرد. گویی دنبال چیزی بود.
-مگه بچه ای؟
-دیدی کارتونم تموم شد؟
-
-خب چته؟ من که میدونم یه چیزیت هست. حالا بگو.

زنو که گویی منتظر این جمله بود نفس عمیقی کشید. روی مبل نشست و به چشمان فیلیوس چشم دوخت.
-من یه کاری کردم.
-خب؟
-که نباید میکردم.

فیلیوس به سلیقه خود در انتخاب کردن دوست افسوس می خورد.
-زنو... چیکار؟
-اوتو...
-اتو رو خراب کردی؟ میدونی چقدر گالیون بابتش داده بودم؟
-نه فیل... اوتو...
-اتو رو گم کردی؟ میدونی چقدر گالیون بابتش داده بود؟
-میشه خفه شی؟ من اوتو رو اذیت کردم.

فیلیوس که تازه متوجه منظور زنوفیلیوس شده بود لبخندی زد.

-که خب اونو میشناسی؟ نجینی رو داره... که خب... میدونی دیگه... اوتو یکم کم داره... یجوریه... من که کاری نکردم! فقط چون لیوان مورد علاقم رو شکونده بود با این کمربندم زدمش!

فیلیوس با شنیدن نام نجینی بر خود لرزید. یاد اولین دیدارش با او افتاد.

فلش بک!

فیلیوس که به تازگی مرگخوار شده بود با خوشحالی از پله های خانه ریدل پایین آمد.

-تمیز میکنم همچین و همچون...
-وینکی؟

وینکی که صدای فیلیوس را برای اولین بار شنیده بود، فورا مسلسلش را به دست گرفت.
-سوراخ سوراخ...
-وینکی... بیا بغلم.

فیلیوس فورا وینکی را در آغوش گرفت. وینکی تحمل این همه محبت را نداشت. مسلسلش زمین افتاده بود. فیلیوس چنان او را میفشرد که نفس کم آورد. همه این ها دست به دست هم دادند و مغز وینکی قاطی کرد و سوت کشید. بنابراین وینکی به زور خود را از دست فیلیوس رها کرد و به سمت اولین اتاق دوید.

-وینکی این عکس جدمه... اونم یه جنه! بیا ببین میشناسیش؟ از دوستات نیست؟

فیلیوس نیز پشت سر او شرع به دیودن کرد. وقتی وارد اتاق شد وینکی را ندید.
-وینکی؟ من جنا رو دوست داما! بیا بهت شکلات بدم.

ولی صدایی نیامد. فیلیوس مشغول برسی اطرافش شد.

-فیس فوس ففففسسس!

فیلیوس مار بزرگی را در مقابل خود دید. مسلسل وینکی درست جلوی دهان مار، روی زمبن افتاده بود.
-

فریاد بلندی کشید و از اتاق بیرون آمد. در را بست و قلبش را گرفت.
-وااای من چیکار کردم؟ طفلی گناه داشت. شاید جدم رو میشناخت.

ولی فیلیوس نمیدانست که وینکی در اتاق قایم شده بود. وینکی توانست خود را از دست فیلیوس نجات دهد.

-الووووو!

فیلیوس بر اثر این فریاد بلند، از خواطرات خود بیرون پرید.
-فلش بک بودما!
-آره داشتم میگفتم! بعدش اوتو قسم خورد که کاری کنه نجینی من و هر کسی که به من کمک کرده رو بخوره.
-میشه دوباره بگی چی شد؟!

زنو فیلیوس سرش را با افسوس تکان داد. لیوان آبی برداشت و دوباره شروع به گفتن کرد.
-چن بار بگم؟ اه! ببین دعوامون شد. من زدمش اونم عصبی شد گفت کاری میکنه که نجینی من و کسی که به من کمک کنه و جا بده رو بخوره! خیلی سخته؟ دوباره بگم؟ اگه نمیفهمی رو کاغذ بنویسم.
-

فیلیوس با ناراحتی به زنوفیلیوس نگاه می کرد. زنوفیلیوس نیز با عصبانیت او را نگاه میکرد. لیوان را روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-الان باید جیم شیم.
-اوتو مهربونه!
-نه خیلی زودم میاد و ما رو پیدا میکنه.
-پیدا نمیکنه. من از نجینی میترسم.
-چرا پیدا میکنه! آخه من موقع اومدن خواستم یه یادداشت برای لونا بذارم... ولی خب میدونی؟ الان متوجه شدم که اوتو به خونه ماهم سر میزنه دیگه! خب پس اون یادداشت رو، رو در میبینه!
-آخه رو در؟!:|

فیلیوس فورا برای جمع کردن وسایلش به اتاقش رفت. پس از چند دقیقیه با یک ساک کوچک از اتاق بیرون آمد. با زنوفیلیوس از خانه بیرون آمدند. تا خواست پایش را از خانه بیرون بگذارد...
-هوووم!(افکت خورده شدن توسط خزنده!)

زنو فیلیوس با دیدن مار بزرگ فورا آپارات کرد تا پیش شخص دیگری برود.
-هر جا بری پیدات میکنم. چی رو خوردی نجینی؟

از شکم نجینی صدایی آمد.
-دیلاق... دیلاق...! اه تو هم دیلاقی. این استخونای وینکیه؟
-نجینی؟ فلیت رو آخه؟ الان به ارباب چی بگم؟!


Only Raven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
پرستار VS کوتوله


سوژه: مار کبیر، نجینی


دینگ دینگ!

لرد سیاه غلتی زد و اپل سیکس خود را برداشت.
- بازم جادوسل... لعنت به این پیامکا! خودم درشو تخته می کنم بوقیای مشنگ نما! فک کردن ما اینقدر تسترالیم بشینیم زبان فرانسوی مونو تقویت کنیم!

سپس غلت دیگری زد و نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز آرام بود اما این بار زیادی آرام به نظر می رسید. هیچ صدایی، موسیقی ای، فریادی یا حتی صدای یک مگس هم نمی آمد. دیگر کم کم داشت حوصله اش سر رفت که می دید رول خیلی دارد بوقی شروع می شود، پس برای تحول هم که شده، رودولف را صدا زد:
- هوی رودی... بتاز بیا کارت دارم!

ناگهان در باز شد و رودولف با قمه ای که از آن خون می چکید در یک دست و ساحره ای در دست دیگرش، وارد شد!
- اربابا درخواستی داشتین؟ کسی مزاحم خوابتون شده؟ فقط بگید بزنم از وسط نصفش کنم!
- نه کسی ازیتمان نکرده فقط چرا قمت خونیه؟ اون کیه باز مخشو با آجر زدی؟
- اوه... یادم نبود... هیئتمون قصاب نداشت مجبور شدم خودم برم جلوی دسته گوسفند سر ببرم! ایشونم یه ساحره با کمالاتن تو تلگرام باهاشون آشنا شدم! قراره با هم بریم سواحل آنتالیا!

لرد سیاه کریشوی نثار آن جان نثار کرد و گفت:
- خاک تو سرت کنن... ما رو نگا می خواهیم دنیا بی مشنگ بشه اونوقت تو میری براشون قصاب میشی! بوقی دو بعدی!
- ارباب غلط کردم... به مرلین بهم گفتن غذا میدن! وگرنه من ریتا رو خورده باشم برم اونورا! ارباب خواهش می کنم...!

ناگهان درد تمام شد و رودولف خودش را عقب کشید.
- غذا میدن! چی میدن حالا؟!
- مرغ ارباب... مرغ!

ولی تا ارباب آمد تصور کند در برای بار دوم بار شد و...
- ارباب عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

از قرار معلوم کسی ورونیکا را گاز گرفته بود که اینطور فریاد می کشید! با این حال دوان دوان خودش را به ارباب رساند و فریاد زد:
- ارباب... ارباب... ارباب... نجینی... نجینی... نیست...!
- چی؟
- نجینی نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس!
- اوتو عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

اما این بار ورونیکا نبود. این بار لرد سیاه بود که اینطور فریاد کشیدنش سر به فلک می کشید...

اونور

- نجینی... عزیزم کجایی؟ یوهو... ارباب بفهمه گم شدی زیر هاگرید نمی کنه تو حلقما!
- اوتو!
- بله؟ چیه؟ من... من... تویی فلیت! داشتم ویندوز می پروندم بوقی!

فلیت نگاهی مو شکافانه به اوتو کرد و پرسید:
- دنبال چیزی می گردی؟
- کی من؟ نه بابا... دنبال چی؟ من غلط بکنم دنبال چیزی باشم.
- نجینی کو؟

!Otto left the roll


Otto invited by flit


- چرا لفت دادی بوقی؟ ازت یه سوال پرسیدما!
- گم شده!

و این بار هر دو با هم لفت دادند...

اینور

- اوتو رو احضار کنید می خوام از خبر داده شده اطمینان پیدا کنم!

مرگ خواران به هم نگاه کردند. هیچ کدام نمی دانست اوتو کجاست ولی با این حال هر کجا بود باید پیدا می شد. پس هر کدام به جایی آپارات کردند. لرد سیاه رو به رودولف کرد و گفت:
- خودمم میرم ببینم می تونم پیداش کنم یا نه. تو هم می بری این ساحره رو می زاری سر جاش... اوکی؟

رودی سرش را به نشانه تایید تکان داد.

اونور

- آخرین بار کجا دیدش؟
- برده بودمش دم یه مغازه... بعدش... بعدش ریتا اومد و... با هم رفتیم یه کافی بزنیم و درباره یه چیزایی ازم پرسید تا تو روزنامش بنویسه...

فلیت سرش را خاراند و با اکراه گفت:
- باشه، باشه... بریم اونجا...

و هر دو به سمت مغازه حرکت کردند که ناگهان ورونیکا جلوی آن ها ظاهر شد!
- اوتو عااا!

شترق!

و قبل از اینکه بتواند فریاد بزند متاسفانه چوب دستی اوتو در حلقش چپانده شد...

یک ساعت بعد...

لرد سیاه در حال نگاه کردن مغازه ها بود و هر از چند گاهی جلوی یکی از آن ها می ایستاد و به ویترین آن ها نگاه می کرد. حدود یک ساعت بود از نجینی دور بود و اصلا حال و وضع خوبی نداشت. تقریبا به هر جایی که می دانست اوتو یا نجینی آن جا باشد سر زده بود ولی نه اوتو بود نه نیجینی!
بعد از مدتی پیاده روی چشمش به مغازه ای افتاد که رویش نوشته شده بود:

عطاری جعفر و برادران به جز اصغر


این اسم اصلا برایش معنی خاصی نداشت پس برای کنجکاوی هم که شده نزدیک ویترین مغازه شد تا بفهمد عطاری چیست...

هنوز چند قدم نرفته بود که با دیدن شیشه ای سر جایش ایستاد!
- او... او... اوتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو می کشمــــــــــــــــــــــــــت!

نجینی درون شیشه ای پر از الکل آرام آرمیده بود... برای ابد!






Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
دوئل سوزان بونز & اورلا کوییرک
موضوع دوئل : بستنی

در بستنی فروشی فلورین فورتسیکو :
- آها...خوبه...اینم بریزم تمومه. امیدوارم فلو خوشش بیاد.

بووووووممممم

در این هنگام، فلورین با صدای بوممم ی که آمد، از خواب پرید و به سمت آشپز خانه رفت.
- هیچ معلوم هست داری چیکار می کنی سوزان؟

چهره ی فلورین با دیدن صحنه ای که در آن انفجار رخ داده بود، مملوء از خشم و عصبانیت شد، ولی مدت زیادی به همان شکل باقی نماند، زیرا تکه ای از بستنی سیاه رنگی که به سقف آشپزخانه چسبیده بود، روی صورتش افتاد. صورتش را با دستمالی پاک کرده و با عصبانیت فریاد زد :
- اخراااااج. تو از همین الآن اخراجی.
- اما...
- همین که گفتم، اخراااج.
- اما فلو...تو خودت گفتی من دستور این بستنی رو از توی کشوی پیشخوان بردارم و طبق اون بستنی رو درست کنم. یادت رفته؟ من طبق دستور پیش رفتم. نمی دونم چرا اینجوری...
-صبر کن ببینم. کشوی پیشخوان؟ تو دستور رو از کدوم کشو برداشتی؟
- از کشوی سومی.
- چی؟ مگه نگفته بودم به اون کشو دست نزن؟
- کِی؟ اون روز که داشتم مغازه رو تمیز می کردم؟
- آره، همون روز.
- عه...گفته بودی دست نزن؟ من فکر کردم گفتی بی اجازه دست نزن. یکم فکر کن...مطمئنی گفتی دست نزن؟

فلورین از عصبانیت در حال انفجار بود. ولی با به یاد آوردن محتویات کشو، خشمش فروکش کرد. در آن کشو، طرز تهیه ی بستنی هایی قرار داشت، که او در دوران جوانی اش آنها را طراحی کرده و نوشته بود اما به کلی آنها را فراموش کرده بود.
او از بچگی به درست کردن بستنی های متفاوت و عجیب و غریب و خاص، علاقه ی زیادی داشت. شاید این اتفاق، جرقه ای برای به یاد آوردن آرزوهای جوانی اش بود.
- گوش کن سوزان. اگه بتونی دستور تهیه ی اون بستنی رو کامل کنی، می تونی اینجا بمونی.
- واقعا؟ باشه قبول می کنم.
- سوالی نداری؟
- نه.
- خوبه...از الآن تا یک هفته فرصت داری این کار رو انجام بدی. وقتت از همین حالا شروع شد.

سوزان، دوان دوان به سمت آشپز خانه رفت. باید هرجور شده، آن دستور را تکمیل می کرد. اگر از آنجا اخراج می شد، باید به دنبال کاری جدید و احتمالا سخت تری می رفت.

- خب...حالا از کجا شروع کنم؟ بهتره اول مواد مورد نیاز رو مرور کنم. بذار ببینم اینجا چی نوشته...آها. موز آلبانی ای، میوه ی درخت بید کتک زن ماده، عسل سفید، شیر تک شاخ، ترکیب شیر نارگیل و اشک ققنوس...اوه...پس شفا بخشم هست. خب...فکر کنم بهتره دو روز اول رو دنبال مواد اولیه ی مرغوب و تازه بگردم.
شیر تک شاخ رو هم باید برم هاگوارتز، به هاگرید بگم برام تهیه کنه. حالا میوه ی درخت بید کتک زن ماده از کجا بیارم؟مگه اصلا بید کتک زن میوه داره؟ مگه اصلا بید کتک زن نر و ماده هم داره؟

بر خلاف تصورات سوزان، فراهم کردن مواد اولیه، چهار روز طول کشید.

در این مدت فلورین مشغول بررسی دستور تهیه هایی بود، که در زمان جوانی اش، آنها را نوشته بود. او می دانست سوزان دختر باهوشی است و می تواند از پس این کار، بر آید. در حقیقت او اصلا قصد اخراج کردن سوزان را نداشت. می دانست دستیاری به زیرکی و باهوشی سوزان، کم پیدا می شود.

سوزان توانست در روز ششم، بخش زیادی از دستورات را اجرا کند. او مطمئن بود تا لحظاتی دیگر، بستنی آماده می شود.
- آها...دیگه کم کم داره تموم میشه. فقط مونده مواد توی ظرف رو بیست دور در جهت خلاف عقربه های ساعت، هم بزنم...یک، دو، سه...هجده، نوزده، بیست. آخ جون، بالاخره آماده شد.
از خوشحالی فریاد کشید.

فلورین با صدای فریاد سوزان، به سمت آشپزخانه دوید.
- چی شده؟ نکنه باز...
نتوانست جمله اش را تمام کند، زیرا با دیدن بستنی، خشکش زده بود.

- فلو...دیگه اخراجم نمی کنی، نه؟

صدای سوزان،فلورین را از اعماق افکارش بیرون آورد.
- معلومه نه. از اولم قرار نبود اخراج بشی.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۷ ۱۶:۴۹:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
به نام خالق اجناس دزدی، بدون پیش پرداخت

دست کج VS اسب





"فرار..."

کلمه ی زیبایی بنظر میرسید، بخصوص که سالها از آخرین باری که انجامش داده بود می گذشت... پیرمرد درون سلول کوچک و خاکستری، سن زیادی نداشت اما سالها بود که دست از تلاش کشیده بود. سالها بود که پذیرفته بود سهمش از جهان تنها همان حجم تکراری از پله های سنگی راهرو های طویل است، سالها بود که آسمانش به پنجره ی کوچک روی دیوار خلاصه شده بود. پنجره ی کوچک و گردی که شیشه ی کهنه و خاک گرفته اش، جوانی اش را از او گرفته بود... درست مثل بلایی که سر پیرمرد آمده بود.

گاهی اوقات جرقه های نور امید هم میتوانند مخرب باشند... میتوانند روح را آزار دهند، هرچقدر هم که پرنور باشند! گاهی به خودت می آیی و میبینی که جرقه ات را نمیخواهی... چرا که قانع شده ای آسمانت هرگز چیزی بیش از پنجره ای خاک گرفته و کوچک نخواهد بود، چرا که قبول کرده ای دیگر هرگز ستاره ای برایت نخواهد درخشید. این جور مواقع است که جرقه ها آزار دهنده میشوند... می آیند، خیلی ساده تمام قانع شدن هایت را با خاک یکسان میکنند و آنوقت است که باز باید از اول قانع شوی. با آسمان بزرگی کنار بیایی که میخواهد از پنجره ی کوچکت داخل بیاید، و با دیوار هایی کنار بیایی که قرار است از دورت برداشته شوند... با زندانی که در هایش در شرف باز شدن هستند.

فوریه 2002-لیتل هنگلتون

_بگیریدش!

در مقابل چشمان پسر بچه ی کوچک اندام و مو مشکی، همه چیز رنگ باخته بود. تنها چیزی که برای او اهمیت داشت، سیب سرخ رنگی بود که محکم در دستش گرفته بود، و قدم های کوتاه و کوچکش بودند که یکی پس از دیگری زمین را می کوفتند. تنها او بود و سیب بود و زمین بود... هیچ چیز دیگر اهمیتی نداشت. نه بازارچه ی شلوغی که هر چهارشنبه در لیتل هنگلتون برپا میشد، نه میوه فروشی بزرگی که کم شدن یک سیب از آن فاجعه ی خاصی را بوجود نمی آورد، و نه حتی قصاب ساطور به دست خشمگینی که با عضلات منقبض شده پشت سرش با فاصله کمی می دوید و با هر قدمش قسم میخورد که این پسربچه ی دزد را خواهد کشت... تنها پسربچه اهمیت داشت و زمین... و سیب. سیب کوچکی که برای چندمین بار در تاریخ بشریت، باز هم کسی را به گناه واداشته بود... سیب کوچکی که ریگولوس بلک، در ششمین سالروز تولدش، بطور کاملا "اتفاقی" آن را برداشته بود.

ریگولوس دست از دویدن نمی کشید... حتی با اینکه نفس هایش به شماره افتاده بودند. ریگولوس پیش از آنکه بخواهد فکر کند مجبور به فرار شده بود... نمیدانست که اگر می نشست و درباره اش فکر میکرد چه تصمیمی میگرفت. ریگولوس کوچک، حتی زمانی که مرد قوی هیکل پشت سرش با یک حرکت دست او را روی زمین پرت کرد و محکم به مچ دستش چنگ زد، سیب را رها نکرد.

_پسش بده یا انگشتت رو قطع میکنم... میدونی سزای دزدی اینجا چیه بچه؟!


مرد بدون اینکه صدای خودش را بشنود چشم هایش را محکم بسته بود و تنها فریاد میکشید... و شاید همین هم باعث شد که فرصت تماشای واکنش ریگولوس را از دست بدهد. ریگولوس کوچکی که به او خیره شد... و سپس به انگشت کوچک دست چپش نگاه کرد، که محکم دور سیب حلقه شده بود. دستش محکم و با شجاعت بالا آمد... و سیب را جلوی صورتش نگه داشت. در چشمان مرد نگاه کرد، و با خونسردی کامل گاز بزرگی به آن زد.

پایان فلش بک

_همه چیز رو... برداشتی؟!
_ریگولوس... من چی دارم که بخوام بردارم؟

به تلخی خندید... پیرمرد راست میگفت، یکی دیگر از احمقانه ترین سوال های زندگی اش را پرسیده بود. صدای آهسته ی خنده اش بار ها و بار ها به دیوار های سرد و سنگی سلول برخورد کرد و پژواک شد... گویی که انگار دیوار ها هم میدانستند اینجا کسی نمی خندد. برای ریگولوس بلک، شاید خندیدن از همه ی زندانیان آزکابان راحت تر بود. شاید بخاطر اینکه شرایطش از همه شان سخت تر بود... شاید بخاطر اینکه زندگی از دست رفته اش از تک تک زندانیان زیبا تر بود، و یا شاید بخاطر اینکه هنوز هم هر شب رویا می دید. شاید بخاطر اینکه هنوز هم جرئتش را داشت که به "فرار" فکر کند... و شاید بخاطر اینکه هرگز جرئت نمیکرد واقعا فرار کند.

بخاطر همین هم بود که به پیرمرد کمک میکرد... بخاطر همین ها بود که به پیرمرد کمک میکرد تا بین مرگ و آزادی، یکی را چشم بسته بردارد.
_راستی... گفتی همه چیز رو برداشتی دیگه...؟!

تابستان 2013-قصر خاندان اصیل و باستانی بلک

برای آخرین بار به اتاق خیره شد... دیوار های سبز روشن اتاقش زیر نور نقره ای رنگ مهتاب می درخشیدند.

"همه چیز رو برداشتم؟!"

به کتابخانه اش خیره شد... نمیدانست کدام یکی از کتاب ها را بردارد، و برای همین بود که هیچ یک را برنداشت... هرگز. شاید اگر یکی از آن ها را برداشته بود، دو سال بعد بجای دزدیدن یکی از مجسمه های برادران جادویی، کتاب میخواند و بجای به آتش کشیدن ساختمان وزارتخانه کتاب میخواند و بجای رفتن به آزکابان کتاب میخواند. شاید اگر یکی از آن ها را برداشته بود، دو سال بعد هرگز در زندان به یاد کتاب هایش نمی افتاد... هرگز دلش برای خانه اش تنگ نمیشد.

چشمانش آهسته چرخید و روی تک تک خاطراتی متمرکز شد که در گذشته های دور خودش نقش اولشان را ایفا کرده بود. چرا دیگر خاطراتش را نمیخواست...؟! نمیدانست. شاید بخاطر اینکه حالا دیگر جراتش را داشت که به "فرار" فکر کند... و شاید "فرار" آنقدر زیبا بود که دیگر دلش نمیخواست به تعویقش بیندازد.

نفس عمیقی کشید و انگشت های باریک و بلندش آهسته دور جاروی پرنده اش حلقه شدند... بدون اینکه به تخت نگاه کند، زانو هایش را خم کرد و برای آخرین بار همان طور که همیشه در زمان کودکی اش انجام میداد، روی تخت پرید. آهسته روی طاقچه ی پنجره ایستاد. دیگر دلش نمیخواست به اتاق نگاه کند... آخرین نگاهی که به اتاقش انداخته بود، آنچنان کامل در نظرش ثبت شده بود که میترسید با مرور دوباره اش آن را خراب کند.

صدای پدرش را احساس میکرد که درون گوشش بار ها و بار ها تکرار میشد...
"چرا سقوط میکنیم ریگولوس...؟! برای اینکه ببینیم پایین می افتیم، یا بال هامون اونقدر قوی شدن که بتونن بلندمون کنن...؟!"

چشمانش را بست، و فقط یک کلمه را زمزمه کرد...:
_خداحافظ...

باز شدن بال هایش را احساس کرد... و پرید.

پایان فلش بک

به جرات میتوانست این لحظات را، "لحظات آخر" بنامد... لحظاتی که همه چیز با عجله شکل میگرفت، چرا که "همه چیز" هم میدانست زمان زیادی برای تغییر ندارد. ریگولوس مطمئن بود که چه موفق باشد و چه نباشد، پیرمرد را هرگز دوباره نخواهد دید... پیرمردی که حتی اسمش را هم نپرسیده بود. در تمام روز های طولانی ای که کنار یکدیگر سپری کرده بودند، ریگولوس میدانست که بالاخره از دستش خواهد داد... و ترجیح میداد کسی را از دست بدهد که حتی اسمش را هم نمیدانست، نه بهترین دوستش را.

لبخند زد... کافی بود می خندید، دیوانه ساز ها به او هجوم می آوردند و سپس کافی بود که از حال برود... دیوانه ساز ها هرگز فرق بین یک انسان از حال رفته و یک انسان مرده را نمی فهمیدند. گرما را احساس نمیکردند... تپش قلب را هم. دیوانه ساز ها تنها و تنها به عواطف انسانی واکنش نشان می دادند... و ظاهرا ریگولوس اولین کسی بود که به این موضوع فکر کرده بود، شاید بخاطر اینکه تنها او بود که در آن دخمه های لعنتی قدرت فکر کردنش را از دست نداده بود.

چرا خودش این کار را نمیکرد...؟! چرا اجازه میداد که پیرمرد را ببرند، و خودش را به خواب می زد؟! مسخره بود اما نمیدانست. ریگولوس بلک، میدانست که حتی اگر پس از حمله ی دیوانه ساز ها هرگز به هوش نیاید باز هم موقعیتی بهتر از موقعیت فعلی اش را بدست آورده است... اما نمیدانست که چرا نمیتوانست انجامش دهد. شاید می ترسید... و شاید بیش از حد شجاع بود.
_آماده ای... دوست من؟!

پیرمرد آرام به نشانه ی تایید سر تکان داد. دو مرد به یکدیگر خیره شدند، و بلند زیر خنده زدند.

فوریه 2007-مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز

صدای خنده های پسر جوانی که از شدت خنده اشک از چشمانش جاری شده بود، موهای مشکی رنگش توی صورت رنگ پریده اش ریخته بودند و دست هایش محکم به لبه ی پنجره چنگ زده بودند، در راهروی شرقی طبقه سوم پیچید و فرشینه ها را معترض از خواب پراند.

_هیس... ریگولوس... هیس!

خندید و به برادرش خیره شد که با اخم از بالا به او نگاه میکرد.
_من دیگه دارم میرم... البته برمیگردم... فقط یه شبه... سعی کنین بدون من زنده بمونین!

خنده اش شدید تر شد... نگاه نگران سیریوس را که می دید بیشتر خنده اش میگرفت، و واقعا برایش مهم نبود که کسی بشنود... بهرحال او که داشت میرفت. چند ثانیه ای نمی گذشت که دستانش لبه ی پنجره را رها میکردند، و آنگاه بود که یک راست روی بالکن طبقه دوم و از آنجا کنار زمین کوییدیچ فرود می آمد، و سپس تا صبح سپیده دم خودش را به دوک های عسلی میرساند.

تنها دلخوشی ریگولوس دوازده ساله، بوی تند شیرینی جات بود که شب ها درون مغازه ی کوچک طنین می انداخت و نور ضعیف و نارنجی رنگ چراغ بود که روی صدها بسته شکلات کشی دست نخورده می افتاد... تنها دلخوشی ریگولوس دوازده ساله، فشار انگشتان کوچکش روی سیب سرخ رنگی بود که خنکی و تازگی اش انگیزه ای میشد برای آنکه زمین را تند تر از پیش زیر گام هایش بگیرد. از شش سال پیش تابحال، سیب های زیادی را گاز زده بود... اما اگر از او میپرسیدند که در زندگی چند سیب خورده است پاسخ میداد: فقط یکی.

همان یکی ارزشش را داشت که بخاطرش "فرار" کند... ریگولوس دوازده ساله، کسی نبود که از فرار کردن بترسد. نمیدانست که اگر لبه ی پنجره را رها کند پرواز خواهد کرد و یا خواهد افتاد، اما تنها یک راه برای مطمئن شدن وجود داشت... "چرا سقوط میکنیم؟!"

به برادرش چشمک کوچکی زد، و دستانش را رها کرد.

پایان فلش بک

اولین بار بود که دقت میکرد خطوط خاکستری رنگ و محوی که هر روز ساعتها از پنجره به آنها خیره میشد، موج های دریا نیستند... بلکه گرد و غبار روی پنجره اند. اولین بار بود که اینقدر با دقت نگاه میکرد... و یا شاید هم اولین بار بود که حواسش به موج های واقعی جلب شده بود. شاید هر دو... و شاید هیچ یک.

دیوانه ساز ها را از درون پنجره ی کوچکی که حالا تمام دنیای بزرگش شده بود، می دید که پیرمرد بیهوش و یا مرده را به دریا می انداختند. آرزو کرد که کاش کمی آهسته تر خندیده بود... تا بیشتر به صدای خنده های دوستش گوش بدهد. آرزو کرد که کاش در تک تک لحظات عمرش کمی آهسته تر می خندید، تا دیگران را نیز بشنود...

دیوانه ساز هایی که پیکر یک "مرد" را حمل میکردند، حالا دیگر به نقطه ای کوچک و سیاه بدل شده بودند... نقطه ای که تمام قلبش را گرفته بود. میدانست که چه موفق شده باشد و چه نشده باشد، دیگر هرگز پیرمرد را نخواهد دید.

دیگر پنجره را نمیدید... بلکه نگاهش روی چیزی ورای باور های انسانی متمرکز شده بود. مردمک مشکی رنگ چشمان ریگولوس، دریای بیکران پشت پنجره ی گرد و کوچک را می دید... شاید برای همین بود که هنوز دیوانه نشده بود، و یا شاید هم حالا دیگر بالاخره دیوانه شده بود.

"چرا سقوط میکنیم؟!"

برای ریگولوس، سقوط تفاوتی با پرواز نداشت... فقط بسته به این بود که از کدام طرف به آن نگاه کنی.

ریگولوس در شجاع ترین حالت خود قرار گرفته بود... او "ترسیده" بود. جراتش را داشت که به فرار فکر کند و جراتش را داشت که فرار کند... اما چیزی آنجا بود که نگهش داشته بود... چیزی که نمیتوانست از زندان با خودش بیرون ببرد. "فرار" را نمیتوانست بیرون از زندان ببرد... بیرون از زندان، نمیتوانست دریا را اینگونه بیکران ببیند.

دستش آهسته بالا آمد، و آرام دست تکان داد. لبخند زد...

به چه می خندید؟! به زندانی که دورش را گرفته بود، و یا به آزادی وسیع و احمقانه ی دیگرانی که ابتدا پنجره را می دیدند، و سپس به دریا نگاه میکردند...؟!
زندان، کدام سمت میله هاست؟!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۵ ۲۱:۵۹:۳۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
بهــ نام خالق دوئل!

اسب vs دست کج




یک سری سوالها هستند که خیلی استفاده می شوند. سوالهایی چون: به سن قانونی رسیدی؟ طرفدار کدوم تیم کوییدیچ هستی؟ چندتا سمج داری؟ و از همه مهم تر! در هاگوارتز عضو کدام گروهی؟
وقتی شما در جواب به سوال اخر بگویید گریفیندور، بیشتر مردم –آنهایی که اسلیترینی نباشند- به پشتتان میزنند و میگویند:
-این کله خراب نترسه ها!

و آنگاه است که شما فکر می کنید "نترس"؟ مگر می شود کسی نترس باشد؟ یعنی از هیچ چیز...هیچ چیزِ هیچ چیز نترسد؟... گاهی فکر میکنم اگر این ویژگی یک گریفیندور اصیل است...شاید من...اشتباه آمده باشم!

نفس کشید. نه عمیق و نه صدا دار! فقط نفس کشید...یک نفس معمولی. همین که می توانست با این حال...در این شرایط...نفس بکشد...خب خودش خیلی بود...
کمی بیشتر سرش را خم کرد. هیچ چیز نبود! هیچ چیزی که بشود بگویی ممکنه بود جلویش را بگیرد...جلوی...سقوطش را؟
زمین انتظارش را می کشید...انتظار برخوردش را...انتظار در آغوش کشیدنش را...انتظار پایانش را.
سرش را به عقب برگرداند. امیدش بر اینکه مثل عروسکی مومی روی زمین خرد نشود، لحظه به لحظه کمتر میشد. عروسکی مومی؟

-لعنتی! میشه بس کنی؟

سرش را بلند کرد و این را به خورشیدی گفت که با سرسختی از پشت کوهایی که از بینهایت امده بودند، میتابید. و گویی دقیقا بر روی آملیا می تابید! بر روی او و جسم لرزان و روح رنجانش... می تابید که چه بشود؟ دیگر تابیدن و نتابیدن خورشید چه اهمیتی داشت؟ صحنه باید خاموش میشد که دخترک راحت تر بیوفتاد. راحت تر...سقوط کند؟
شاید می توانست آنگاه بگوید که لرزش جسم ظریفش از سرما بود و نه از ترس! شاید می توانست آنگاه بگوید که پرت شدنش از بالای برج از دید کمش بود و نه از ترسش...

تعلل بی فایده بود. هیچ کس سر نمیرسید. هیچ کسی قرار نبود سر برسد. هیچ کسی نمیتوانست سر برسد. خودش می دانست این سری کسی پشت ردایش را نخواهد گرفت، هیچ کس ارامش نخواهد کرد، هیچ کس به حرفهایش گوش نخواهد کرد، هیچ کس اشکهایش را پاک نخواهد کرد و هیچ کس حتی... سقوطش را تماشا نخواهد کرد!
هیچ کس...هیچ کس نمانده بود که این کارها را بکند. هیچ کسِ هیچ کس!

-تازه مگر چه قدر طول میکشه؟ فوق فوقش ده ثانیه. ده ثانیه هم که...تماشا نداره. بعدش هم! من که قرار نیست بیافتم...فقط...فقط جسمم میافته...سنگینه بالاخره. نمیتونم با خودم پروازش بدم...نمیتونم!

ساکت شد. البته او ساکت نشد! که دیده بود آملیا ساکت شود؟ حتی برای لحظه آخر؟ واقعیتش را بخواهید...
هق هقهایش ساکتش کردند!

هرچه بیشتر می ایستاد و بیشتر هق هق می کرد، عقب عقب تر میرفت، سست تر میشد...و این را نمیخواست! این پایان کار او بود. پایان کار آملیا سوزان بونز. او این را هم نمی خواست...ولی بقیه گویی چرا...می خواستند!
شاید حالا وقتش بود که کمی استراحت کند...کمی نفس بکشد
و یا شاید هم...نکشد؟

ایستاد. مصمم ولی همچنان لرزان. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و به رو به رو خیره شد. همه منتظر بودند. نور افکن صحنه خورشید، تماشاچیانش درختان، سالنش کوه ها و جایگاهش...زمین.

نفس کشید. این سری یک نفس عمیق...یک نفس صدا دار...
این سری بهترین نفسش را کشید.
اخرین نفسش را...

چشمانش را دوباره و برای آخرین بار گشود. دستانش را باز کرد و با یک جهش پرید و ... مرد.
خیلی سریع اتفاق افتاد.فوق فوقش...ده ثانیه؟

-تـــــــــــادا!
-
-
-
-ـــــــــــا!
-
-
-
-ــــــــــــــــــــــا!
-
-
-
-ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!

نیم ساعت بعد

-ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا عا عا عـــــــا!

آملیا که دیگر از رنگ بنفش به خاکستری تغییر رنگ میداد شروع کرد به نفس نفس زدن و پخش کردن مقداری کف بر روی زمین! سه داور نگاهی به رول آملیا که جلوی چشمانشان بود و رول ریگولوس که کنارشان قرار داشت کردند. اول رول کوتاه و تلخ آملیا و بعد رول پرهیجان و جذاب ریگولوس. آملیا، ریگولوس...آملیا، ریگولوس...آملیا، ریگولوس...آملیا و ریگو...

-آخه ریگولوسی این چیه نوشتی؟

کراب در حالی این را میگفت که هرچه کرم مرطوب کننده و سفید کننده و ضدافتاب و لاک و برق ناخن و سهان ناخن و رژ لب و خط لب و حجم دهنده لب و خط چشم و سایه و ریمل و شونه ی ابرو –جون ریگولوس دیگه فقط همینا رو بلدم - در کیفش بود را به سمت آملیا پرتاب میکرد!
لرد که خود بیشتر از کراب خشمگین بود کروشیوای نثار دخترک کرد و گفت:
-این دوئله مثلا؟ الان ما به چیه این نمره بدیم؟ به کوتاهیش؟ به مزخرفیش؟ به تلخیش؟ به بی سر و تهیش؟ به بی ربطیش؟ الان فرار کجای این داستان بود؟ بدهیم همین هکتور معجونهایش در حلقت بریزد؟
-ارباب منظورتون اینکه معجونهای من...
-ساکت هکتور! ما با توایم ای روان پریش وراج! این چیه نوشتی؟ این روله؟ الان کجای این رول به فرار که سوژه است ربط دارد؟

آملیا که دید اگر حرف نزند از مرگخواران به بیرون پرت شده هیچ، به محفل تبعید شده هیچ، خرد و خاکشیر شده هیچ، در دوئلش بازنده شده هیچ، معجون هکتور رو هم به خوردش میدهند، بالاخره بر روی پاهایش ایستاد و گفت:
-باشه ارباب! من توضیح میدم الان.
-خب توضیح بده!
-میدم به مرلین! فقط بگید کراب دیگه دستمال کاغذیهاشو پرت نکنه!

لرد و هکتور به کرابی نگاه کردند که برای نشان دادن شدت اعتراض دستمال کاغذیهایش را نیز به سمت املیا پرتاب میکرد. بعد از گذشت دو دقیقه و وقتی کراب متوجه نگاه بدِ لرد شد سرجایش کز کرد و تا اخر سوژه سخن نگفت! سه داور با نگاهایشان منتظر بودنشان را به آملیا نشان دادند. دخترک کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-خب میدونید...واقعیتش...ام...این داستان همچین...سرش بازه!
-
-
-
-ام...یعنی از اونایی هستن که تهشون بازه، خب این سرش بازه. اره اینا یک سری مدل خیلی جدید و خفن در نوشتنن که شما رو به عنوان خواننده دست باز تر میذارن. یعنی الان دلیل خودکشی آملیا میتونه هرچی باشه.
-
-
-
-و اینکه ربطش به فرار چیه اینکه...خب میدونید هر خودکشی خودش یک نوع فراره از زندگی! مگه نه؟
-
-
-
-باشه اعتراف میکنم! عــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: ارباب! من هیچی به ذهنم نرسید! بعد اون ریگولوس ریگولوسی می گفت کل زندگیش داشته فرار میکرده ولی من تا جایی که یادمه کل زندگیم داشتم حرف میزدم! عـــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: و تازه اشم! من یک سوژه به ذهنم رسید اونم این بود که برای ریگولوس بریم خاستگاری لیلی بعد لیلی رو بهش ندن و اینا فرار کنن ولی مشکل این بود که عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: خودم تو داستان نبودم! تازه ارباب فکر کردم از دست جاستین بیبرم میشه فرار کرد ارباب! ولی مشکل اونم این بود که نمیدونستم جاستین بیبر کیه! فقط شنیدم وحشتناکه. عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه: تازه ارباب! گفتم شاید شما فن جاستین بیبر در اومدید! اون وقت من چه خاکی تو سرم میریختم؟ گفتم اصلا نیام دوئل. بگم ازش فرار کردم ارباب ولی گفتم دیگه روله خیلی واقعی میشه! عــــــــــــــــــــــــــــــــ :افکت صدایی گریه:

آملیا دستمالهایی که کراب به سمتش فرستاده بود و جلوی پاهایش افتاده بود را برداشته، یکی یکی کثیف میکرد و کراب را حرص میداد چون تک تک آن دستمالها دستمالهای مرطوب و برای پاک کردن ارایش بودند. ولی از انجا که کراب نباید تا اخر سوژه حرف میزد، به صورتش چنگ میزد.
در همین زمان که نویسنده داشت استعدادهای شاعری خودش را شکوفا میکرد، لرد و هکتور نگاهی به یک دیگر انداختند. بالاخره آنها داور بودند و سخت گیر! اصلا بخشش و فرصت دوباره در ذهن آنها جایی نداشت. ارباب حتی آن رودولف را هم که هی زرت و زرت میگفت "ارباب! ببخشید. میبخشید؟" را هم نبخشیده بود! ولی خب...نمیشد این دوئل همین گونه خاتمه پیدا کند!

اگر آملیا میباخت ریگولوس میبرد و اگر ریگولوس میبرد اعتماد به نفسش زیاد میشد و اگر اعتماد به نفسش زیاد میشد به دزدی های ساده راضی نمیشد و اگر به دزدی های ساده راضی نمیشد اختلاص می کرد و اگر اختلاص می کرد بوجه وزارتخونه عجی مجی لاترجی میشد و اگر بوجه وزارتخونه عجی مجی لاترجی میشد دیگه لرد و مرگخواران حقوقشان را نمی گرفتند و اگر لرد و مرگخواران حقوقشان را نمیگرفتند برای گرفتن حقوقشان بقیه رو حقوق میکردند! -__-
ولی چون توی کنکور این قدر وقت نیست و شما باید مسائل این طوری رو حدود یک دقیقه بزنید، فرمول زیر رو حفظ میکنید و گزینه مورد نظر رو علامت میزنید:

باخت آملیا = حقوق شدن بقیه

پس طبق این نتیجه سه داور با چند نگاه تصمیم گرفتند که برای اولین بار در تاریخِ دوئلها، به دخترک فرصتی دوباره را جهت دوئل کردن بدهند. لرد سرش را بالا گرفت و آملیایی را دید که همچنان دستمالهای ناتمام کراب را یکی پس از دیگری کثیف میکرد! که می دانست...شاید این دختر برنده میشد؟

-خب آملیا بسه بسه گریه نکن. طبق نظر ما که خودمون مهمترین داوریم، تصمیم بر آن شد که به تو فرصتی مجدد برای دوئل بدهیم.
-
-بسه دیگه گفتیم گریه نکن.
-
-اصلا اگر به گریه کردنت ادامه بدهی بازنده اعلامت می کنیم.
-
-کروشیو!
-
-اهان. حالا بهتر شد. خب ما تصمیم گرفتیم فرصت دوباره برای دوئل به تو بدهیم. حالا شروع کن. زمان در نظرگرفته شده برای تو پانزده دقیقه است. راس پانزده دقیقه زنگ زده میشه و اگه بخوای بهت دو دقیقه اضافه تر داده میشه در مرحله فینال هم...
-ارباب...ام ارباب... :worry:
-بله هکتور؟
-ارباب اینا قوانین خندوانه نبودن؟ تازه شما که خندوانه نگاه نمی کردید! :worry:
-اعه وا واقعا هکتور؟
-بله ارباب. :worry:
-خب پس طبق قوانین مرگخوارانه بهت یک ساعت وقت میدیم تا دوئل دومت را ارائه کنی.

آملیا نگاهی به سه داور کرد. هرکه بود به این رحم و ببخش شک میکرد ولی خب آملیا...او وقتی برای شک کردن نداشت. –بین خودمان بماند! مخی برای شک کردن هم نداشت!- پس با حسرت به سه دستمالی تمیزی که مانده بود نگاه کرد و آنها را در جیبش گذاشت. این اخرین شانس بود و باید از آن به بهترین نحو استفاده می کرد. ولی فقط یک مشکل مانده بود و آن این بود که...

-خب من الان باید چی بگم؟

لرد که دیگر داشت آن رویش بالا می آمد فریادی از خشم برآورد که:
-ما چه میدانیم! تو اینجا آمده ای برای دوئل. یک چیزی بگو دیگر! یک خاطره ای، چیزی!

وقتی کلمه "خاطره" از زبان لرد خارج شد آملیا تمام تنش لرزید. چند قدم عقب رفت. صندلی ای از غیب پدید آورد و بر روی آن نشست. طوری که گویا چیزی از گذشته به یاد اورده باشد شروع به دوئل کردن کرد!

-خب...میدونید...
وقتی به شما می گویند موضوع دوئلتان راجب فرار کردن است ابتدا پوکرفیس میشید! مقعوله فرار خودش به تنهایی بسیار گسترده و پیچیده است. این فرار میتونه از اشخاصی باشه مثل فرار یک ساحره از دست رودولف و یا میتونه فرار مغزها باشه که من اخرش هم نفهمیدم یک مغز، مثل مغز پسته چه طوری می تونی فرار کنه؟ در اخر هم میتونه فرار از اتفاقاتی باشه. یک اتفاقات یا شاید چندتا! سیلی از اتفاقات بدی که سرنوشت برای ادم رقم زده و ادم برای فرار از اونا دست به انجام هرکاری میزنه...هرکاری!

فلش بک به ده سال پیش

پاق! پاق! پاق!
همر این سری کاملا مفید واقع گشته و محکم بر روی میز محاکمه کوبیده شد. قاضی که همر را در دست داشت، لبخند شومی زد. صدایش را صاف کرده و بلند گفت:
-آملیا سوزان بونز. سیزده ساله، متولد شده در بیست و یک فوریه. اصیل زاده و در گروه گریفیندور. ملقب به اسب! آیا این شمایید؟

با سر جواب مثبت داد.

-آقای قاضی من اعتراض دارم! این دختر به نظم جلسه احترام نمیگذاره و با کله جواب میده.
-اعتراض وارد نیست! خب ما دهنشو بستیم که کمتر حرف بزنه مادرسیریوسی کور! یکم دقیق تر نگاه کن بعد اعتراض کن!
-

پاق! پاق! پاق!

-آملیا سوزان بونز، ملقب به اسب! شما به فرار از خاندان و قوم خود متحکم شده اید. ایا این موضوع که به قوم خود خیانت کرده اید را قبول دارید؟

دخترک با شدت سرش را به چپ و راست چرخاند.

-آقای قاضی من اعتراض دارم! این بیخود میکنه که قبول نداره! ما برای همین قضیه دادگاه را تشکیل دادیم!
-اعتراض وارده! آملیا سوزان بونز مگر شما قبول ندارید که مخفف اسم شما حروف الف-س-ب هستند که با هم تشکیل کلمه اسب را میدهند؟

با بغض تائید کرد.

-آقای قاضی من اعتراض دارم...
-تو میمیری دو دقیقه اعتراض نکنی رول بیخودی طولانی نشه؟
-
-و اما تو آملیا سوزان بونز! ملقب به اسب! طبق این مدارک که تو از خاندان اسبیان هستی و به انها خیانت کردی ما تو رو مجازات کرده و تبعید میکنیم به ...

شیهه های اسب از پشت سر دخترک شنیده میشد. شیهه هایی که یک صدا یک چیز رو میگفتند. ولی خب چون من اسب زبان نیستم نمیدانم چی میگفتند! فقط میدانم یک چیزی بود!

-تو را تبعید میکنیم به...

چشمان دخترک از ترس هر لحظه گشادتر میشد...

-به...
-:افکت صدایی شیهه:
-به...
-:افکت صدایی چکشی اماده برای کوبیده شدن:
-بده...ادامه داستان در قسمتهای بعدی!

وقتی همه حاضر پوکر فیس شدند و قاضی چکشی بر سر تک تک کوبید، دوباره جدی شد و گفت:
-به تویله ی جادوگری! پایان جلسه را از همین لحظه اعلام میکنم!

پاق! پاق! پاق!

با کلی فشار طلسم قفل دهان را شکست و بالاخره فریاد کشید:
-مادر سیریوسی اینقدر اون شکلک چکشو نزن دیگه! و اینکه عَــــــــــــ! من نمیذارم شما منو بفرستید تویله! -عَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!

با شدت از جایش کنده شد و سیخ بر روی تخت نشست. عرق تمام صورتش را پوشانده بود. صدای جیغ همچنان در گوشهایش میپیچید. وقتی تکان خوردن موهای سرخ لیلی را در کنار خودش احساس کرد، تازه فهمید که صدای جیغ از گلوی خودش خارج میشود. ساکت شد و نفس نفس زد. در تاریکی به تختهای بقیه دانش اموزان که پرده هایی کشیده داشت، چشم دوخت. شخص دیگری بیدار نشده بود و این به این دلیل بود که الباقی از قبل میدانستند که آملیا شب جیغ خواهد کشید، پنبه ای جادویی در گوشهایشان گذاشته بودند.
لیلی اخمی کرد و به آملیا که رنگ پریدگی اش در تاریکی شب هم معلوم بود چشم دوخت. زمزمه کرد:
-این سری هم همون قبلی بود؟ میخواستن با یکیشون عروسی کنی؟
-نه. این سری می خواستن بفرستنم تویله.
-
-چیه؟
-هی...هیچی! بیخیال بخواب. فردا به ریگولوس میگیم یک فکری به حالش میکنیم. بالاخره سه تا مغز بهتر از یکیه!

در حالی که پتو رو به دور خودش میپیچید زمزمه کرد:
-فکر نکنم ما روی هم یک مغزم داشته باشیم!

سه ساعت بعد در سرسرای بزرگ

-گفتی چی چواپ دیچه بوچی؟

ریگولوس در حالی که مشتی سوسیس سرخ شده را دهانش میچاند این سوال را طبق هر روز پرسید.
آملیا از حرص سرش را بر روی میز گروه هافلپاف کوبید. صدای لیلی در گوشهایش پیچید.
-مثل هرشب دیگه ریگولوس! تو هم که هیچ وقت حواست نیست.

ریگولوس محکم بر سینه اش کوبید و شروع به سرفه کرد. وقتی مطمئن شد که راه تنفسی اش باز است به دفاع از خودش پرداخت.
-بابا میدونی من حواسم باید به چندتا چیز همزمان باشه؟ باید حواسم باشه که به اندازه کافی به خودم برسم که یک وقتی لاغر نشم. خودت میدونی که من چه قدر ضعیفم؟ بعدشم باید حواسم به تنبلهای زوپسی باشه. هر هفته به مامان نامه بنویسم و خبر بدم که من و سیر زنده ایم! باید یادم باشه که هرشب توی معجونهای هکتور چندتا پنیر کپک زده بریزم و فراموش نکنم که لیلی از اون دختر هافلپافی بدش میاد و من نباید جلوش اسمشو ببرم و اون دختر ریونکلاویی که فکر می کنم اسمش آمانداست هم از جسیکا بدش میاد...فقط مشکل اینکه یادم نمیاد جسیکا کیه! لیلی تو نمیدونی...آخ!

صدای فریاد ناشی از درد ریگولوس که مطمئنا به دلیلی برخورد یک بشقاب به سرش بود، آملیا را وادار کرد که سرش بر روی میز را به سمت چپ بگرداند. سرسرای اصلی کم کمک خالی میشد و جمعیت از سرسرای ورودی گذشته و به سمت پله ها سرازیر میشدند. عده ی کمی نیز به سمت محوطه باز قلعه، محل تشکیل کلاس جانوران شگفت انگیز می رفتند. و در این بین آملیا بارش سیل آسای جغدها را بر بالای سرشان احساس میکرد...
در ابتدای سال برای همه عجیب بود که سه نفر که کاملا با گروه هافلپاف و رنگ زردش بیگانه بودند بر سر میز آن گروه بنشیندند. و آن هم نه برای صبحانه و بلکه برای ناهار و شام و حتی برای جشنها! ولی خب...کجا بهتر از میز هافلپاف برای دو گریفیندوری و یک اصیل زاده ی سبز؟
لبخند بر روی لبانش نشست...اگر آن دو را نداشت چه میکرد؟...

-دراگون! گمشو اون طرف!

آملیا با شدت سرش را بلند کرد و به جیغ بزرگش نگاه کرد که سعی می کرد منقارش را از لیوان شیرموز ریگولوس دربیاورد. ریگولوس نیز سعی داشت با روزنامه پیام امروز لیلی بر سر جغد بکوبد. آملیا محکم بر سر رفیق بی کله اش کوبید و بعد جغدش را ازاد کرد. لیلی در حالی که می کوشید کتاب گیاه شناسی اش را از خطر خیس شدن در امان نگه دارد، زیر لب غرید:
-ریگولوس! لای اون روزنامه باید یک برگه از طرف پروفسور اسنیپ باشه! بده به من اون روزنامه رو تا کاملا همه چیز رو ناخوانا نکردی! الان!

بلک جوان بعد از کوبیدن روزنامه به میز از خشم فریاد زد:
-مرلینـــــــــــــ! بیا منو نجات بده! یکی که همیشه داره درس می خوانه و بیشتر از شیرموز من نگران روزنامه اشه، اون یکی هم هر شب خواب میبینه یک گله اسب میان میگن تو از مایی و...
-اسمشونو نیار!
-ای بابا آمل! بس کن دیگه! حالا چند نفر بهت میگن اسب. خب بگن!
-چند نفر نیستن!
-خب اره نیستن. مگه جز صد در صد بچه های گریفیندور و اسلیترین و نود و پنج درصد ریونکلاویی ها و هفتاد و سه و نیم درصد هافلپافی کس دیگه ای هم بهت میگه اسب؟ اون سری نشستیم و شمردیم دیدیم همشون با هم شدن صد و هشتاد و شش تا دانش آموز!
-البته از دویست دانش آموز هاگوارتز!

لیلی در حالی که سرش در فهرست روزنامه بود آرام زمزمه کرد:
-البته دیروز اون تازه وارده هافلپاف، گیبن هم فهمید به آملیا میگن اسب پس میشن...
-میشن صد و هشتاد و هفت تا دانش آموز! و تازه ریگولوس هم شروع کرده که با این ریگ هم میشن صد و هشتاد و هشت تا!
-ای بابا! من نمیدونم یک اسب گفتن اینقدر مهمه؟ همه به من میگن تو مخ نداری! من اهمیت میدم؟
-و تازه فقط اسب هم نمیگن! اونا واقعا فکر میکنن که من یک اسبم! یعنی منو یک ساحره به حساب نمیارن. خودشونم شوخی خرکیشونو باور کردن!

و او راست میگفت. در این چند سال که دانش آموزان شوخی شوخی به او لقب اسب را داده بودند، آملیا کم کم احساس میکرد دارند با او شبیه یک اسب رفتار میکنند! شبها به جای غذا جلوی خودش هویج میدید، سر کلاس برایش قلمهای مخصوص سم روی میز میگذاشتند، هر وقت تقاضای آب یا نوشیدنی میکرد به جای دریافت لیوان، یک ظرف آب میگرفت! گویا همگی باور کرده بودند که آملیا یک اسب است و نه یک ساحره!

-آملیا یک شیهه بکش عمو ببینه!

هاگرید این را در حالی میگفت که از کنار آن سه چوبدستی دار –بر وزن سه تفنگ دار- میگذشت و محکم بر پشت آملیا زد طوری که دخترک تمام رو در نیم رویش پخش شد و با هم دیر گردیدند یک رو و نیم!
بعد از گذشتن هاگرید،سوزان با حرص چنگالش را در کالباسش فرو برد، گویا در حالی کشتن همه اسبهای جهان به روش جومونگی بود. لیلی از آن سوی پسرک گروه که دهانش بسته شده بود، در حالی که با انگشت مقاله را راجع به بازدید وزیر از خانواده های ویزلی تحت سرپرستی وزارتخانه خط میگرفت، آهسته گفت:
-کاش فقط همین بود!

و هر سه نفر به ابر بالای سر لیلی خیره شدند...

-این گیاه، گیاه مورد علاقه ی حیواناتی شبیه خوک و الاغ و اسبــه!
-بچه ها از این به بعد برای تولد آملیا از اینا براش میگیریم!
-
-همون طوری که همتون میدونین بچه ها، اسبها چند دسته اند. اسبهای تک شاخ که از زیبایی خاصی برخوردارند...
-خب از این دسته که نیستی سوزان!
-
-و کره تسترالهای سیاهی که فقط برای اونایی که جنازه ای رو دیدن قابل مشاهده اند...
-استاد ببخشید! اینا کک و مک هم دارن رو دماغشون؟
-بعد منظورتون اینکه برای اونایی که جنازه دیدن قابل مشاهده اند، یعنی یک جورایی شبیه عزرائیلن؟ اگه این طورین آملیا از این دسته است!
-
-آملیا اصلا تو انسانی؟
-من مطمئنم که عرضه هیچ کاری رو نداره که یک ساحره بتونه بکنه!
-سماتو کجا قایم کردی؟
-هی اسب! اون سسو میدی بیاد؟
-اسب تکلیفهای معجون سازی رو نوشتی؟
-اسب برای تعطیلات میمونی؟
-اسبـــ!
-اسبــــــــ!
-اسبـــــــــــــــــــــ!

وقتی سه دانش آموز با صدای قلپ قلپ آب، از ابر بالای سر لیلی خارج شدند، تازه فهمیدند که مشکل از این حرفا رد کرده است! باید یک فکر اساسی به حالش کرد. ولی خب... اگر انها قادر به فکر کردن بودند که الان انجا نبودند. ریگولوسی موهای اشفته اش را به صورت ساحره کشی - - اشفته تر ساخت و بعد از اندکی تعمل گفت:
-به نظرم باید یک کاری کنیم که این مشکل حل بشه!
آملیا با چشمانی که از هیجان برق میزدند به ریگولوس که چون نور امیدی بود چشم دوخت و گفت:
-چی کار ریگولوس؟

بلک جوان زیر چشمی نگاهی به بونز کرد و گفت:
-خب من از کجا بدونم؟

لیلی با اخم به آملیا نگاه کرد که سرش را پشت سر هم محکم به میز هافلپاف میکوبید. باید واقعا کاری میکردند. دوستش ذره ذره داشت زیر این کلمه اسب له میشد...ذره ذره...
وقتی شما هم در سه سال تحصیلیتان به صورت جدی توسط همه اسب صدا زده شوید و به همین دلیل هیچ وقت توسط مردم جدی گرفته نشوید...واقعا کم میاورید! و به آملیا هم حق بدهید که کم بیاورد...که بخواهد از بقیه فرار کند! ولی شاید...این سری بهتر بود به جای بقیه...از مشکلش فرار میکرد! شاید بهتر بود این سری واقعا ثابت میکرد که یک ساحره با عرضه است و نه یک ... اسب!

-من یک فکری دارم!


هفته بعد شنبه، سرسرای بزرگ

-تو مطمئنی که این ایده جواب میده لیلی؟
-البته که مطمئنم! تو به من شک داری؟
-من؟ به تو؟ شک؟ ن...نه!

اما رنگ پریده آملیا چیز دیگری میگفت! دوباره سالن را برانداز کرد. میزها کنار رفته بودند و چند سکو دراز و کوتاه در سالن قرار داده شده بودند. دانش آموزان مختلف از یازده ساله های ترسیده تا هفده ساله های قلدر گرداگرد هم جمع شده بودند تا با هم مسابقات دوئلنده ی برتر را برگزار کنند. صدای پروفسور جیگر از بین جمیعت شنیده میشد...
-داوطلبین که نام نویسی کردن بیان جلو تا قرعه کشی انجام شده اعلام بشه!

و آملیایی که روحش هم خبر نداشت قرار است همچون گوشی درازی از خانواده اسبیان در گل بماند، توسط لیلی به جلو پرتاب شد!
سوزان در حالی که با تنی لرزان در صف جای میگرفت صدای پروفسور جیگر را شنید که از رودولف لسترنج می پرسید:
-دلیل شرکت در این سری مسابقات؟
-جذب ساحره ها!

نگاهی به سقف سرسرا انداخت. هدف او چه بود؟ آیا واقعا هدف او این بود که دوئلنده برتر بشود؟ و یا شاید...

-اسم؟
-آملیا سوزان بونز.
-هی تویی اس...اهم...سن؟
-سیزده سال.
-دلیل شرکت در این سری مسابقات؟
-اسب!
-چی؟
-اسب! من دیگه نمیخوام کسی فکر کنه که من یک اسبم و حالا اومدم که خودمو ثابت کنم!

آملیا مشتش را مثل سوپرمن به هوا برد. آرسینوس در زیر نقاب پوفی کشید و دخترک را از صف به قسمت داوطلبان تائید شده پرت کرد. اگر میخواست آملیا را تائید کند، کلا کسی برای تائید نمیماند. با تاسف به برگه اسامی نگاه کرد...
نقل قول:
هکتور گرنجر ---> تست معجون برترین دوئلنده
ورور اره ----> تست گیاه جدیدش، گوگولی مگولی
هاگراسفنجی ----> غذا (گوشنمه!)
مورگانا لی فای ----> کشتن تمام جادوگرها. هرچی بیشتر بهتر!

آرسینوس با خود گفت آملیا واقعا خیلی هم عجیب نبود! برگه را برداشت و از آخر به پایین قرعه انداخت و مرحله اول مسابقات را شروع کرد...

-آملیا سوزان بونز vs مرلین کبیر!
-چیــــــــــــــــــــــــ؟

آملیا در حالی که سعی داشت دهانش را از کف سالن جمع کند توسط جمعیت در رینگ مسابقه پرتاب شد! و مرلین نیز آن ور خوشحال پا بر روی سکو گذاشت. گویا معجون پیرشوندگی هکتور را مصرف کرده بود که انقدر جوان و پر انرژی شده بود.
دخترک که دیگر واقعا با یک صفحه گچی و چند کک و مک رویش فرقی نداشت من من کرد. به سمت لیلی برگشت و از آن نگاهای "بذار بیام پایین تا بکشمت" به وی انداخت! به سمت مرلین که نیاز به چوبدستی هم نداشت برگشت و ارام زمزمه کرد:
-به ما که رسید وا رسید؟
-وایستیـــــــــــــــــــد!

صدای عربده ای از آخر سرسرا به گوش رسید و بعد از چند ثانیه جوجه ای ریگولوس نام خود را به سکو رساند و به زور خود را بالا کشاند.

-چشم حسود کور بشه ایشالله! برو دختر! برو بخورش! برو به همه ثابت کن که یک ادمی و نه یک اسب!

ریگولوس در حالی که دود اسفند را تا ته حلق آملیا و مرلین فرو میکرد این را گفته و از صحنه خارج شد.

چوبدستی اش را لمس کرد...اینجا پایین کار بود. با زیرنگاهی به طرفین خنده های زیرزیرکی و اسب گفتنهایشان را میشنید. به قول لیلی اگر در این مسابقات میبرد...همه چیز تمام میشد! تمام بدبختی هایش...
با اینکه میخواست از دست مرلین فرار کرده و جیم بزند ولی همچنان قرص و محکم جلویش ایستاده بود. آب دهانش را قورت داد. او الان نمیتوانست از مرلین فرار کند...چون در حال حاضر داشت از اسب گفتن ها و نادیده شدن های دیگران فرار میکرد.
و اگر این قضیه به خوبی و خوشی به پایان میرسید و میتوانست مرلین را شکست دهد شاید دیگر نیازی به تحمل اسب اسب گفتنهای بقیه نبود! دیگر نیازی به فرار نبود! دیگری نیازی به کابوس نبود. و پنبه هایی که هم خوابگاهیش مجبور به استفاده از آنها باشند...
شاید از آن به بعد بقیه از اون نیز حساب میبردند و یک ساحره حسابش میکردند. شاید... فرجی می شد!
آرسینوس با ارامش چوبدستی اش را بالا برد.

-هیچ قانونی وجود نداره! فقط حریفو از رینگ بندازید بیرون و همو نکشید. با صدای انفجار...

اینجا آخر کار بود...

-سه...

و حالا فقط او بود و خودش و چوبدستی اش...

-دو...

و اسبی که باید از زندگی اش به بیرون پرتاب میشد!

-یک! بوم!

آملیا چوبدستی اش را بالا برد. مرلین لبخند شومی زد و...

پایان فلش بک

-قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اشم رسید تا چشتون در بیاد!
کراب:
هکتور:
لرد: خب بقیه اش چی شد؟

آملیا با حالت نگاهی به لرد انداخت.

-بقیه چی ارباب؟
-بقیه داستان!
-اهان...خب تهش بازه!
-
-یعنی تو نمیتونی یک چیزی بنویسی که سر و ته مشخص داشته باشه؟

آملیا که دیگر از دوئلش فارغ شده بود، نیشخندی زد و گفت:
-جون تو نمیشه هکتور!
-اسب! کجایی؟ بیا دیگه چند ساعته من و لیلی رو پشت این در کاشتی! چی کار میکنی؟ یک رول داری میخوانیا!

صدای ریگولوس از در آخر سالن به گوش میرسید. سوزان لبخندش گشادتر شد. تقریبا داشت از صورتش بیرون میزد. با یک حرکت از روی جایگاه جلوی داوران پایین پرید. به سه داور نگاهی انداخت و گفت:
-خب پس! من و ریگولوس منتظر نتیجه می مونیم!

کراب که دیگر از شدت حرف نزدن داشت خفه میشد، بلند شده و فریاد زد:
-بـــــــرو! برو فقط برو!

آملیا نیز خوش خوشان به سمت در رفت...

-ارباب! پس بهم صفت وراجو میدین؟

کراب که دیگر به صورت خودش چنگ می انداخت زجه زد:
-بــــــــــــرو جون هرکی دوست داری!
-باشه بابا اروم!

و دوباره خوش خوشان به سمت در رفت...

-ارباب! میگم نظرتون چیه که دفعه بعد با جیمزتدیا یا ویولت دوئل کنم؟
-کروشیـــــو!

کراب طلسم شکنجه ای به پشت سر دخترک پرتاب کرد که بلکه دیگر گورش را گم و گور کند. و آملیا خوش خوشان به سمت در رفت...

-ارباب! ببخشید. میبخشید؟

این سری خیلی جدی ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. هنوز ته رنگی از آن نیشخند بر روی لبانش بودند ولی چشمانش دیگر بیخیال نمیزدند. کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-ارباب قول میدم جبران کنم!

لرد با تاسف نگاهی به مرگخوار جوانش انداخت. دقیقا مثل یک کودک هشت ساله میماند که به پدرش قول میداد در ازای یک ابنبات فردا در املایش بیست بگیرد...ولی خب ببخش لرد که ابنبات نبود!

-نخیر نمی بخشیم! حالا هم برو تا معجونهای هکتور را در حلقت نریختیم!
-اسبـــــــــــــــــــ!

نگاهی به اربابش کرد...شاید الان نبخشیده بود ولی...یک روزی که میبخشید!

-اومدم ریگول ژیگول!

دوباره نیشخند زد و این سری واقعا رفت...
اخرین ردی که از ان وراج متحرک ماند سایه خودش و دو دوستش بود که دستانشان را دور گردن یک دیگر انداخته بودند و به احتمال زیاد به سمت بستنی فروشی آن طرف خیابان میرفتند!
هکتور مطمئن بود که آملیا در آن دوئل نبرده است و شواهد اسب ماندن او کاملا واضح بود! ولی...چیزی که آملیا برده بود خیلی خیلی بزرگتر از این حرفا بود!
او یاد گرفته بود گاهی بهتر از مشکلات فرار کند و با کله به سمت کسانی برود که بتواند همیشه به آنها اعتماد کند... همیشه لازم نیست با مشکلاتتان رو در رو شوید.
بهتر است گاهی اوقات قالشان بگذارید و بروید بستنی بخورید!
کی به کی است؟! بعضی وقتها باید بیخیال باشید. مگر چه قدر وقت هست؟
فوق فوقش...ده ثانیه؟


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۵ ۲۱:۴۲:۳۲
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۵ ۲۲:۱۱:۴۴

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴

لوسکی اونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۶:۴۷ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۶
از نمی گم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین
به نام خدا
باب اگدن برو کنارلوسکی اونزاومد.
هری درحالی که زیرکوه کتاب هایی که دستش بودتلوتلومی خورد رمزدرراگفت وبه داخل سالن عمومی قدم برداشت.
سالن شلوغ بود.ناگهان کسی به اوخورد.هری وکتاب هابرروی زمین افتادند.هری درحالی که بلندمیشد،عینکش راکه افتاده بودبه چشم زد.صدای دخترانه ای گفت:
_اوه...هری ببخشیدحواسم نبود.
_نه خواهش می کنم...چیزی شده هرمیون؟
_اه ه ه چیزی نیست چیزی نیست هری.
وبه طرف خوروجی دوید.
هری درحالی که سعی می کردبه سرعت کتاب هایش راجمع کند.با نگاهش تالارراجست وجوکرد.وقتی شخص موردنظرراپیداکردبه طرف اودوید.نفس نفس زنان گفت:
_رون ...ه..هدویک..ن... نیومد؟ یه هفتس رفته...من نگران پیغامی ام که برامحفل فرستادم...ولدمورت یه وقت نفهمه...
رون همان طورکه سرش راازروی کتاب برنداشته بود،باخونسردی
گفت:
_نه مگه حالاطوری شده؟
هری باخشم نگاهی انداخت،که به راحتی می توان خشم راازتوی ان خواندگفت:
_نه حاج اقاخوش خیال.
وباخشم به طرف خوابگاه دوید.بعدازمدتی به خواب ارام فرورفت.
صبح که بیدارشد.ردایش راپوشیدوبه طرف سالن غذاخوری رفت.
هرمیون راگرم صحبت باجینی یافت.
درهمین موقع جغدان زیادی به داخل سالن امدند.هری بانگاهی نگران درمیان جغدهاجست جوکرد.اخرازهمه ی جغدها جغد بزرگی بود،که جغددیگری رابه زحمت باخودمی کشید.هری باچشمان گردشده به این صحنه نگاه می کرد.ناگهان فریادی کشید.هرمیون ورن به صحنه نگاه کردند.هدویک زخمی بود.زخمی بزرگ وعمیق ازطرف بال راست تاپایش وکاغذی به ان بسته شده بود.هری درحالی که به سرعت نامه رابازمی کردجغد موردعلاقه اش رابه طرف درمانگاه حمل می کرد.درنامه نوشته شده بود:
پاتر.لردسیاه ازاطلاعات که دادی خوشنودمی شه ومجازات کمتری درانتظارته.
هری باعصبانیت نامه راسوزاندوبه طرف درمانگاه دوید.مادام پامفری راکه دیدبالحنی که التماس دران موج می زدگفت:
_مادام پامفری خواهش می کنم.می تونیدکاری براش بکنید؟
ـمااینجاحیوانات رودرمان نمی کنیم... اماشایدبتونم کاری بکنم وبه طرف کمدمعجون هارفت.معجونی رابرداشت وروی زخم هدویک ریخت.هدویک ازدردهوهوای سرداد.انقدرغم انگیز بود که هری بی اختیاربه گریه افتاد.مادام پامفری گفت:
ـلوس نشو...پسرگنده بک سال هفتمی خجالت نمی کشی؟بیااینم جغدت...اه اه اه.هری که ازشرم سرخ شده بودجغدش راگرفت وبه طرف سالن دوید.
به محض اینکه واردسالن شدباصدای فریادهرمیون میخکوب شد:
ـپس معلومه کدوم گوری بودی؟فکرنمی کنی نگران می شم؟ببین چی بسرجغدت اوردی؟توفوضولی واسه محفل اطلاعات می فرستی؟
رون درحالی که ازپشت هرمیون بیرون می امد،گفت:
ـ هرمیون بس کن.وحشت کرد.نکنه می خوای دوباره تهجخ راه بندازی؟
ـتهجخ؟
رون بابی حالی گفت:
ـتعهدات همایت ازجغدهای خانگی.
هرمیون خودرابه نزدیک ترین مبل رساندوکوسنی رابداشت وبه سررون زد.هری که به زورخودرانگه داشته بودنزندزیرخنده.
همان موقع مک گوناگال سراسیمه واردشدوبریده بریده گفت:
ـبه ...مدرررسه حملهه شده...
هری باسرعت برق به طرف دردوید.صدهااینفری ومرگ خوارمشغول شکستن سددفاعی بودند.هری پیشاپیش انان شخص شنل پوش قدبلندی بود.اوولدمورت بود.تاهری رادیدبه طرف اوامدهمان طورطلسم مرگی رافرستاد.هری به سرعت ان رادفع کردودادزد:
ـاواو...ریدل دیگه بابچه طرف نیستی.بهترمواظب خودت باشی.
سکتوم سمپرا.
طلسمی سرخ رنگ به طرف ولدمورت رفت.اوهم به سرعت ان را دفع کرد.باصدای بی روح وسردش گفت:
ـپاترگنده ترازدهنت حرف می زنی.اطلاعات ارزشمندی دادی.الان نصف محفل مردن.بگم کیا؟مودی،لوپین،تانکس بازم بگم؟این طلسم خودت یادت باشه اسنیپ مرگ خواردست راست منه و تمام طلسم های اختراعی شوبه من می گه پس برعلیه من به کارنبر.سکتوم سمپرا.
همان طورکه انتظارداشت هری خشک شده بود.خشم درچشمانش موج می زد.گویادررویابودوبه اتفاق های که می افتادتوجه نداشت.لبخندکریهی روی لب های ولدمورت نشست.طلسم صفیرکشان به طرف هری می رفت.به فاصله ی یک مترکه رسید. ناگهان جغدی به رنگ سفید جلوی هری امد.طلسم به جغدخوردوخون به صورت هری پاشید.ناگهان مثل اینکه هری بیدارشود.تاجغدرادیدنعره کشید:
ـریدل ....این دفعه بادستای خودم می کشمت.ریپت اواکادارا.
چندطلسم به رنگ سبزبه طرف ولدمورت رفت.اوازهمین می ترسید.خشم هری.به سرعت طلسم هارادفع کرد.امایکی ازطلسم هابه بازوی اوخورد.ولدمورت به ارامی به روی زمین افتاد.ولدمورت مرده بود.هری باشعف به اطرافش نگاه کرد.مرگ خوران عقب نشینی کرده بودند.
1روزبعد
ـ هری نمی خوا حیونه خونگی ای داشته باشی؟
هری که سرمست پیروزی بودگفت:اره.
ـچی؟
ـیاتسترتال،هیپوگریف یاققنوس.
هرمیون ورون نگاه معنی داری به هم کردن.



ویرایش شده توسط لوسکی اونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۴ ۲۳:۳۱:۳۰

هوش بی حدومرزبزرگ ترین گنجینه ی انسان است. تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.