هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#39

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
تنبل های زوپسی

vs

تف تشت


پست دوم


هر کدام از ما در طول عمرمان مجبور به انجام کارهایی هستیم که تمایلی برای انجام دادنشان نداریم. رفتن به خانه کسی که از او متنفریم، رها کردن چیزی که دوستش داریم، خواندن کتابی که علاقه ای به آن نداریم، خوردن معجونی که حتی دیدنش باعث ترس و وحشت میشود و در مورد تنبل ها رفتن به دنبال ریگولوس بلک!

همه اعضای تنبل ها (به جز ریگولوسشان) مقابل آن گوی چرخان ایستاده بودند و با چهره هایی بهت زده چرخش مداوم آن را دنبال میکردند. بلاخره این سیوروس اسنیپ بود که سکوت سنگین حاکم بر فضا را شکست.
- چاره ای نیست باید بریم دنبالش. قسم میخورم دستم بهش رسید ریز ریزش کنم. کله زخمی بپر تو اول برو!
- چرا من باید برم؟ منوهای شما رو برداشتن. ما که منو نداریم پس در نتیجه این شماهایید که باید برید دنبال منوهاتون نه ما!
- هوس کردی نمره کم کنم؟ 100 تا چطوره؟ یا نه اصلا تابلوی شنی گروهتون چی؟
- معجون به عنوان نفر اول برو بدم بهش سیو؟

گفته شدن این جمله مثل دادن کیک به هاگریدی گرسنه یا دادن یک ست کراوات و نقاب به آرسینوس عمل کرد و هری پاتر داوطلبانه و با اشتیاقی بی مانند به درون آن شی ناشناس شیرجه زد.

در سویی دیگر الادورا بلک در حالی که تبرش را مقابل گردن دابی گرفته بود، تلاش میکرد وانمود کند تنها قصد دارد دابی را به درون از گوی رد کند و خودش صرفا جهت کسب اطمینان از ورود او به درون قیف با او همراه شده است.

در نهایت این سه منو دار اعظم بودند که در اتاق و مقابل گوی مجهول الحال بلاتکلیف ایستاده بودند. آرسینوس با چهره ای که میکوشید ریلکس به نظر برسد، ( که البته تلاشش بیهوده بود، چون کسی زیر نقابش را نمیدید.) در حالی که با گره کراواتش بازی میکرد به درون قیف رفت و ناپدید شد.

هکتور با دیدن چهره سیوروس که از قرار معلوم در حال سوزاندن چربی های روی سرش بود، فهمید که نفر بعدی باید خودش باشد. بنابراین در حالی که ویبره زنان جلو میرفت و هر لحظه بیشتر به شدت ویبره اش افزوده می شد به سمت گوی رفت. ولی درست در لحظه آخر به دلیل یک ویبره ی صاعقه ای که کاملا اتفاقی رخ داد از مسیر منحرف شد و از کنار گوی مزبور گذشت ولی در بازگشت از آن جایی که حتی ویبره اش هم متوجه خشم سیوروس شده بود ناچار شد این بار واقعا به درون آن شیرجه بزند.

سیوروس اسنیپ هم به عنوان نفر آخر، در حالی که از شدت دود شوندگی در اطرافش گویی چرخان مشابه آن چیز که پیش رو داشت تشکیل شده بود، رعد و برق زنان به داخل آن رفت.

اندرون گوی مربوطه- لحظاتی پیش از رسیدن به مقصد

هر انسانی ممکن است از چیزی بترسند یا متنفر باشند. این ترس ممکن است منجر به اتفاقاتی شود که در شرایط عادی تقریبا وقوعشان غیر ممکن به نظر می رسد. اینکه هکتور دگورث گرنجر قصد ریختن معجون در حلقوم هیچکس را نداشته باشد، ریگولوس بلک عزم دزدی نکند، الادورا بلک تبرش را قلاف کند یا حتی مورگانا لی فای خودش را کوچک و بی توانایی یا در مواردی حتی همسر مرلین تصور کند.
اینکه ربط مورد آخر به تنبل های زوپسی دقیقا چه می تواند باشد را فقط نویسنده و شاید عده ای انگشت شمار بدانند.

تنبل های زوپسی به قدری در آن گوی چرخیده بودند که کم کم میتوانستند به یک معجون جا افتاده تبدیل شوند.

آن ها میچرخیدند و می چرخیدند و باز هم می چرخیدند و باز هم...

پس از پایان چرخش- مقصد


در محلی که لحظاتی پیش قیف چرخان قرار داشت توده چند رنگی شکل گرفته بود که به صورتی خفیف میلرزید و دود غلیظی اطرافش را پوشانده بود.

برای فهم اینکه این توده تنبل های زوپسی بودند هوش زیادی نیاز نبود. دقایقی طول کشید تا تنبل ها موفق شدند با تنبلی خودشان را از روی زمین جمع کرده و بلند شوند. با این همه در آن لحظه بلند شدن از روی زمین کوچکترین مشکلشان بود. برای چند دقیقه در سکوت و با دهان باز نگاهشان مکانی را که در ان فرود امده بودند کاوید. بدون شک اینجا جایی نبود که دقایقی پیش آن را ترک کرده بودند.

اکنون هر هفت نفر در بیابانی وسیع و بی آب علف ایستاده بودند که هیچ شباهتی به پلکان تنگ و تاریک و سرد موسوم به برج لندن نداشت. باد گرمی هرازچندگاهی میوزید و شن و ماسه را با خود به هوا بلند میکرد. کاکتوس های عظیم و تیغ دار به صورت پراکنده اینجا و آنجا به چشم میخورد. آفتاب با شدت هرچه تمامتر می تابید و کاری نداشت که تنبل ها فرصت نکرده اند نقاب و دستکش یا کرم های ضد آفتابشان را با خود بیاورند!

عاقبت اسنیپ به عنوان کاپیتان تیم و جهت جلوگیری از بلند شدن پست وظیفه خود دید سکوت را بشکند. درحالیکه تلاش میکرد جلوی دود کردنش را بگیرد به نرمی پرسید:
- ریگولوس؟ ممکنه بفرمایید الان ما کجاییم؟
ریگولوس شاید از بهره هوشی چندانی برخوردار نبود اما در تشخیص خطر قریب الوقوعی که از لحن اسنیپ احساس میشد کوچکترین تردیدی نداشت. لحظه ای ثابت بر جا ایستاد و چیزی نگفت و این موضوع ربطی به این نداشت که پاسخی برای دادن هم نداشت! سپس سوت زنان برجا چرخید و ناگهان بدون کوچکترین اخطاری پا به فرار گذاشت. مهم نبود به کجا میگریخت و اینکه ممکن بود در آن بیابان چه اتفاقی برایش بیافتد تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که در آن لحظه از اسنیپ تا میتواند فاصله بگیرد!

اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که کراوات آرسینوس چون کمندی به دور گردنش پیچید و او را چون شکاری به زمین کوبید.
ریگولوس در حال تقلا برای نجات خود بود که اعضای تیم به آرامی دور سرش حلقه وار جمع شدند. اسنیپ که مشخصا به دود کردن افتاده بود، گفت:
- پس این بود زمینی که داشتی برای رسیدن بهش سر مارو به باد میدادی ریگولوس؟50 امتیاز از گریفندور کم میشه!

آرسینوس معترضانه فریاد زد:
- چرا؟ مگه گریفندور چیکار کرده؟ هان؟ هان؟ هان؟

اسنیپ با آرامش گفت:
- این برای این بود تا یاد بگیری در انتخاب معاونت بیشتر دقت کنی. حالا اگر دوست نداری 50 تای دیگه از گروهتون کم شه منوهامونو از جیب معاونت دربیار!

آرسینوس که جرئت نداشت به کاپیتان و از آن مهمتر مدیر کل چیزی بگوید با برافروختگی خم شد و تمام خشمش را با زدن لگدی به بدن معاونش خالی کرد.
- تکون بخور دزد ناشی جوجه فکلی! همینکه برگردیم تکلیفتو روشن میکنم!

الادورا در حالیکه تبرش را تاب میداد جلو آمد.
- اگر تو عرضه داشتی تا الان درستش کرده بودی این بارو بسپرش دست من!

بلافاصله صدای بقیه اعضای تیم برای ارائه دادن انواع راه های تربیت و اصلاح ریگولوس به هوا بلند شد.
- معجون خورش کنیم؟
- این بچه دزد تیپا لازم بود و بس!
- تیپارو که من الان بهش زدم.
- تیپای دابی چیز دیگه ای بود!
- فقط و فقط اکسپلیارموس پاسخگوئه و بس!
- به نظرت برای تربیت خودت چی پاسخگوئه پاتر؟

ریگولوس که تمام مدت با فرمت تنها نظاره گر بود، گفت:
- فکر نمیکردم ملت انقدر مشتاق ارشاد من باشن!

آرسینوس بار دیگر کروات را محکمتر کشید تا بلکه معاونش را واردا به سکوت کند تا کار دیگری دست او نداده است.
- شماها دیگه کی هستین؟

تنبل ها در یک حرکت هماهنگ دست از ارشاد ریگولوس برداشتند و سرهایشان را به سمت صدا برگرداند.

شاید میشد گفت او دومین تجربه عجیب آن روز باشد. مرد جوانی پیچیده در آن لباس های عجیب و غریب و ناهنماهنگ. یک جلیقه سیاه روی پیراهنی زرد و یک کلاه بزرگ و سفید. شاید حتی همراهان او از ظاهرش هم عجیب تر بودند. یک اسب سفید که با چهره وار به آنها خیره شده بود و یک سگ در شمایل .

تازه وارد پک عمیقی به سیگاری که کنار لب داشت زد و از میان لب های بسته مجددا پرسید:
- کی هستین؟

آرسینوس دست از کشیدن کرواتش و خفه کردن ریگولوس کشید. سپس اخمی کرد.
- خودت کی هستی؟هیچ میدونی جلوی چه کسانی ایستادی؟

گاو چران مربوطه ابرویی بالا انداخت.
- از دور که دیدم اون طنابو انداختی دور گردن یارو فکر کردم از دالتونایی ولی حالا که از نزدیک میبینمتون شبیه جادوگرای قبیله این. مشخصه مال یکی از این قبیله های سرخپوستی این اطرافین. هیچ میدونید الان تو حریم خصوصی سفیدا وایسادین؟

اعضای تیم تنبل ها:

اسنیپ که میرفت سیستمش بار دیگر روی در حالت انفجار قرار گیرد، گفت:
- چطور جرات میکنی پسره گستاخ؟ جادوگر قبیله؟ ما جادوگرای واقعی هستیم و کاری برامون نداره همین الان به سوسک توالت تبدیلت کنیم!

آرسینوس در حال بستن کروات به دور گردنش گفت:
- تازه سه تامون هم مسلح به منوییم جرات داری یه بار دیگه توهین کن تا...

بــــنـــــگ!


بلند شدن این صدا باعث شد سکوت برای لحظاتی بر فضای بیابان حاکم شود. آرسینوس با ناباوری کلاه وزارتش را از سر برداشت که حالا مزین به یک سوراخ به اندازه یک نات شده بود. غریبه درحالیکه نوک اسلحه اش رافوت میکرد، فاتحانه گفت:
- آره داوش! به من میگن لوکی لاک! از سایه م تندتر تیر میزنم. فکر کردی از اون بساط جادو جنبلتون میترسم؟ نه داوش زکی! حالام زودتر برگردین به لونه تون تا آبکشتون نکردم!

اعضای تنبل ها:

دقایقی بعد

فضای بیابان خلاف چند دقیقه پیش دیگر چندان آرام به نظر نمی رسید. دوربین بر روی توده ای گرد و غبار زوم کرد که از فاصله ای نه چندان دور در حال نزدیک شدن به آن بود. با کمی دقت میشد اعضای تیم تنبل ها را در میان گرد و غبار مشاهده کرد که با سرعت در حال دویدن بودند درحالیکه گاو چران مزبور سوار بر اسب چهارنعل در تعقیبشان بود و هرازگاهی طنابی را دور سرش میچرخاند. صدای شلیک گاه و بیگاه اسلحه همراه با جیغ های عجیب و غریب گاوچران و شیهه اسب در بک گراند به گوش میرسید.
آرسینوس درحالیکه از همه جلوتر میدوید، نعره زد:
- ریگولوس اگر جون سالم از اینجا به در ببریم جای سالم تو بدنت نمیذارم. اصلا میدمت دست دمنتورا ماچ مالیت کن...

بنـگ!

گلوله بعدی درست زیر پای آرسینوس فرود آمد و او را از سخنرانیش باز داشت.

هکتور که در حین دویدن هم دست از ویبره زدن برنداشته بود، گفت:
- معجون کبود کردن ریگولوس و خلاصی از دست گاوچرونا بدم؟

اسنیپ در حینی که میدوید دست در جیب ردایش کرد تا چوبدستیش را بیرون بیاورد.
- لازم نکرده هکتور! هین... عوض این حرفا تندتر بدو... هن...اکسیو گوی زمانی!

بلافاصله کره نورانی و درخشانی در فاصله چند متریشان ظاهر شد. با مشاهده آن همگی متوقف شدند حتی گاوچرانی که در تعقیبشان بود. آرسینوس گفت:
- الان دقیقا چیکار کردی سیو؟

اسنیپ با خونسردی گفت:
- مشخص نیست؟ اکتشاف ریگولوس رو از پست قبلی اکسیو کردم. حالا هم اگر جونتونو دوست دارید بپرید توش!

اعضای تیم ننبل ها با شنیدن این حرف مثل تسترال ها چهارنعل به آن سو دویدند و گاوچران متحیر را پشت سر گذاشتند.

زمان حال- برج لندن انگلستان!

گوی نورانی کماکان میان هوای خفه برج معلق بود. دوربین با احتیاط جلو آمد تا از زوایای مختلف آن فیلم بگیرد. زوایایی که در پست قبلی فرصت نیافته بود به آن بپردازد. اما ظاهرا این بار هم قرار نبود چنین اتفاقی بیافتد. طولی نکشید که صدای جیغ و فریادهای وحشت زده از درون گوی به گوش رسید و ثانیه ای بعد اعضای تیم تنبل ها جیغ کشان از آن خارج شدند. دابی که از همه جلوتر میدوید پایش به قلوه سنگی گرفت و واژگون شد و باعث شد اعضای تیم به شکل بیناموسانه ای بر روی هم تلنبار شوند. اسنیپ که بین ریگولوس و هکتور گیر کرده بود رو به آرسینوس که روی توده قرار داشت نعره زد:
آرسینوس...ببندش اون لامصبو!

فلش بک-لحظه خروج از بیابان های غرب وحشی!

وقتی که اعضای تیم برای فرار از دست گاوچران موسوم به لوک خوش شانس به درون گوی زمانی شیرجه میزدند هیچ تصورش را هم نمیکردند که سر از زمان دیگری دربیاورند! هرچند از شر گاوچران خلاص شده بودند اما کماکان خبری از برج تنگ و خفه ی لندن نبود. در واقع در آن لحظه در جنگلی پر از درخت های سر به فلک کشیده و ناشناخته ایستاده بودند و هیچ یک کوچکترین ایده ای نداشتند که کجا هستند.

الادورا درحالیکه به اطراف نگاه میکرد، پرسید:
- به نظرتون الان کجاییم؟

اسنیپ با اوقات تلخی جواب داد:
-نویسنده تو سطرقبلی جواب داد به گمونم!

هکتور ویبره زنان جلو آمد.
- معجون شناخت مکانی که توش هستیم بدم؟

اسنیپ کلافه شده بود.خیر سرشان برای بار اول میخواستند یک روز قبل از مسابقه تمرین داشته باشند که به لطف دخالت ریگولوس مشخص نبود دقیقا در چه زمان و مکانی هستند.بدتر از آن نمیدانست آیا موفق میشود تیمش را قبل از مسابقه به لندن برگرداند یا قرار است تا ابد در زمان و مکان نامعلوم سرگردان بمانند؟ همه این چیزها برای به درجه انفجار رساندن هرکسی کافی بود چه برسد به او که برای انفجار نیازی به هیچکدام از این دلایل هم نداشت!
- نه هکتور! نه! معجون بی معجون! توصیه میکنم با معجونات فعلا یه قل دو قل بزنی تا یه راه حلی برای این گندی که ریگولس بالا آورده پیدا کنیم و زودتر از اینجا بریم! مگه دستم به این دزد نرسه. این معاون بوقیت کجاست آرسینوس؟ چرا نمیبینمش؟ نکنه بلاکش کردی بیخبر؟ تک خوری تو روز روشن؟

آرسینوس سخت درگیر جدا کردن سگ کابوی بود که پاچه اش را چسبیده بود.
- یادمه جلوتر از همه مون پرید تو ناهنجاری...باید همین دور وبرا...

آرسینوس سکوت کرد. به نظرش رسید صداهایی از فاصله ای نه چندان دوربه گوشش میرسد. ظاهرا سایرین هم متوجه آن شده بودند. همگی با گوش هایی تیز شده بر جا ایستادند تا تشخیص دهند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. صدا کم کم نزدیکتر میشد.

کــــــــــمــــــــــــک!


اعضای تنبل ها با نگاه هایی وار به هم خیره شدند.چه کسی جز آنها آنجا بود که درخواست کمک میکرد؟ صدا بار دیگر از فاصله ای نزدیکتر به گوش رسید.

-نه مامان! کمک!

اعضای تیم تنبل ها:

دیپری نپایید که ریگولوس از بین درختان پشت سرشان بیرون پرید و درحالیکه یک نفس جیغ میکشید بی توجه از کنار اعضای تیمش عبور کرد و درحالیکه با یک دست تخم مرغی بزرگی را در دست گرفته بود دست دیگرش را در هوا تکان میداد.
- فرار کنید!

اسنیپ پشت سرش نعره زد:
- بایست ریگولوس!مرد باش و بیا تاوان گندی که زدی رو پس بده!

اما ریگولوس نایستاد و ثابت کرد یک مرد واقعی نیست!
ناگهان با بلند شدن صدای خرچ خرچی از پشت سرشان اسنیپ حرفش را نیمه تمام گذاشت و به آن سو نگاه کرد.چشمانش از مشاهده چیزی که پیش رو داشتند از فرط ناباوری گشاد شد و دهانش نیمه باز ماند.اعضای تیم از تغییر حالت یکباره او غرق شگفتی شدند.آرسینوس دستی در مقابل صورت اسنیپ تکان داد تا او را به خود بیاورد.
- سیو؟ خوبی؟
- معجون رفع بهت و حیرت بدم؟
-ام...بچه ها؟ پشت سرتونه!
- چی پشت سرمونه بچه؟ هوس کردی تبرکاریت کنم؟
- الادورا حق نداشت به ارباب پاتر چپ نگاه کرد چه برسد به اینکه تبکاری کرد! دابی اجازه نداد!
- بوقیا پشت سرتونو نگاه کنید!

اعضای تیم دست از مجادله برداشتند و به آرامی سرهایشان را به عقب چرخاند.جایی که یک تیرانازاروس رکس خشمگین غرش کنان پشت سرشان ایستاده بود و به نظر میرسید اگر تا الان همه شان را یک لقمه چپ نکرده به خاطر اینست که احتمال میدهد تخمش در دست یکی از انها باشد.

اعضای تیم تنبل ها:

پایان فلش بک

اسنیپ نعره زد:
-آرسینوس ببندش اون لامصبو!

آرسینوس در حالیکه به شدت نفس نفس میزد با دستپاچگی درون جیب های ردایش به دنبال منو گشت.اکنون به وضوح صدای نعره های خشمگین تی رکس مزبور از پس گوی نورانی به گوش میرسید.
عاقبت آرسینوس موفق شد منو را از میان خرت و پرت های درون جیبش از جمله کلید زندان، کلید ساختمان وزارت خانه، نقاب و کراوت بیابد. سپس با سرعت آن را به سوی گوی درخشان بزرگ گرفت و دکمه ای را بر روی آن فشار داد. گوی بزرگ نورانی لحظه ای لرزید سپس در حالیکه به دور خود می چرخید با صدای ویژی ناپدید شد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#38

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تنبل ها vs تف تشت

پست اول


اصولا در صبح یک روز شنبه بسیار دل انگیز، پس از دو هفته استراحت که به شدت به تیم تنبل ها ساخته بود، بیدار شدن و تمرین کردن برایشان بسیار سخت بود. اما خوابیدن با وجود سیوروس اسنیپی که با تمام قوا دود میکرد تا آنها را بیدار کند، حتی با وجود اینکه آفتاب هنوز طلوع نکرده بود، از آن هم سخت تر بود. همچنان که تنبل ها میکوشیدند موضع خود را در حالت خوابیدن حفظ کنند و نشان ندهند بیدار شده اند و فقط خود را به خواب زده اند، اسنیپ دستی به موهای چرب خود کشید و سپس دستانش را که به قطرات روغن آغشته شده بود را پایین آورد و بهم مالید.
- بیدار میشید یا بزنم همتونو حذف شناسه کنم؟
- خرررر... حالا کلی وقت هس... خررررررررررررر.

اسنیپ چاره کار را ناگهان متوجه شد... کلید بیدار کردن تیم تنبل ها که در آن زمان به معنای واقعی کلمه "تنبل" بودند تنها در دست همان دزد پلید، با آن موهای بلند و چشمان درشتش و البته قیافه شبیه جوجه اش بود. بدین ترتیب اسنیپ به آرامی به سوی وی رفت. به نظر میرسید ریگولوس تنها کسی باشد که در آن لحظات واقعا خواب است و به خوابیدن تظاهر نمیکند.هرچه بود او هیچوقت برای خوابیدن نیاز به دلیل نداشت! اسنیپ به آرامی از جیب خود چند گالیون بیرون کشید و مقابل بینی او تکان داد.
این حرکت برای بیدار کردن یک دزد حرکت کاملا موثریست.چشمان ریگولوس سریعتر از تصور اسنیپ باز شد و به گالیون هایی که جلوی بینیش گرفته شده بود خیره ماند.برق حرص در چشمان طمعکارش میدرخشید.:
- بلک، صدات در نمیاد و آروم با من میای بیرون!

اسنیپ دستش را که در یک اقدام دفاعی روی دهان او گذاشته بود برداشت و ریگولوسِ خواب آلود که موهایش از همیشه ژولیده تر بود و با آن لباس خواب گل گلی بسیار ضایعش به آرامی به همراه اسنیپ از رختکن تیم که در واقع دفتر آرسینوس در وزارت بود، خارج شد.
ریگولوس به آرامی چشمانش را که به سختی باز و همچنان قرمز بودند را مالید و گفت:
- اوه... سلام، صبح به شر و بدبختی سیوروس، امیدوارم وقتی خوابی یک نفر یک پارچ آب یخ رو خالی کنه رو صورتت! حالا چی میخواستی بگی؟

اسنیپ با شنیدن صبح به خیر یا به عبارت دیگر "صبح به شر" ریگولوس چند ثانیه پوکرفیس شد و در حالی که صورتش او را یاری نمیکرد که از حالت پوکرفیس خارج شود، گفت:
-خواستم یه وظیفه ای بهت بسپارم و امیدوارم که اشتباه نکرده باشم و مثل همیشه گند نزنی.

ریگولوس با شنیدن جملات سیوروس کاملا هوشیار شد وگفت:
- وظیفه؟ سعی میکنم کمتر از همیشه گند بزنم! من تسترال کیف اصلا!
- ویبره نزن بغل گوش من! وظیفت اینه که بری بیرون و هرچیزی که واسه یه صبحانه خیلی عالی لازم هست رو بگیری و بیاری تا من دارم الگوها و استراتژی های بازی آینده رو برنامه ریزی میکنم.شاید اگر تو نباشی ملت تو رو بهونه نکنن و بیدار شن!!
- اینکه در ازاش چی گیر من میاد؟ چون میدونی که اصولا اگر تو چیزی واسه من نفعی نباشه ممکنه برم ملتو خبر دار کنم چه قصدی داری!!
-
- همینه که هست!
- در ازاش بهت 10 گالیون میدم. خوبه؟
-بکنش صدتا بری خیرشو ببینی!
-بالاخره یه روز حقتو میذارم کف دستت دزد بی سروپا!باشه قبوله!
- عالیه!
- پس زودتر از جلوی چشمم دور شو تا پشیون نشدم.

ریگولوس که به نظر میرسید آن روز به خاطر بوی پول از دنده خیلی خوبی بیدار شده است به سرعت از راهرو های تاریک و تو در توی وزارت گذشت و به سرعت از وزارت خارج شد. به محض خروجش متوجه شد که آفتاب تازه در حال مبارزه با تاریکی است تا طلوع کند و یک روز کاریِ جدید برای مردم آغاز شود... اما برای موجودی به نام ریگولوس بلک در آن لحظه تنها خریدن صبحانه ای شاهانه اهمیت داشت تا صاحب مقدار زیادی گالیون از سوی سیوروس شود. پس ریگولوس به سرعت از خیابان گذشت وارد اول مغازه شد که صاحبش حتی از او هم خسته تر به نظر میرسید.
- سلام! یکم خرت و پرت واسه صبونه میخوام!

مرد فروشنده نگاه عاقل اندر سفیهی به چهره ژولیده و لباس خواب گل من گلی ریگولوس انداخت.
- جان؟!
- هر چی که واسه یه صبونه خیلی عالی لازمه رو میخوام!

فروشنده که همچنان نگاه عاقل اندر سفیهش را حفظ کرده بود، رفت تا اقلام مورد نیاز را بیاورد.

دقایقی بعد:


فروشنده با سه کیسه ی بسیار پر و سنگین جلو آمد و گفت:
- بفرمایید... دویست گالیون!
- ببینم، تو اصلا میدونی من کی هستم؟
- به جا نمیارم... قبلا مشتریم بودی؟
- نه بابا... من معاونِ این وزیر نقاب دارم همون مرتیکه عوضی نصفه نیمه که هرچی مصیبته زیر سرشه.عوضی نصفه!
- امکان نداره اون انقدر کودن باشه!

ریگولوس به سرعت نشان معاونتش را از جیب لباس خوابش بیرون کشید و به سینه زد.
- آی آی مواظب حرف زدنت باش حالا رد کن بیاد خرید هامو.

فروشنده که بسیار گیج شده بود، اقلام مورد نیاز ریگولوس را به او داد.
- آها... یدونه هم روزنامه بده که تا وزارت حوصلم سر نره!

فروشنده که حالت صورتش بین پوکرفیس و تعجب در نوسان بود یک روزنامه نیز به ریگولوس داد و ریگولوس به سرعت به سمت ساختمان وزارت حرکت کرد.

ریگولوس روزنامه میخواند و در میان خیابان حرکت میکرد و ماشین ها با فاصله هایی کمتر از یک میلیمتر از کنارش عبور میکردند و گاهگداری ناسزا میگفتند... اما او یک ریگولوس بود! ریگولوس ها هرگز با ضربه ماشین آسیب نمیدیدند! به طور کلی ریگولوس ها موجودات محکمی بودند و البته ریگولوس بلک نیز از این قاعده مستثنی نبود، چرا که اگر بود، دیگر ریگولوس نبود!
ریگولوسِ درحال خواندن روزنامه بالاخره به مقابل دفتر وزیر رسید و اینکه با این وضعیت چطور رسید خودش یک علامت سوال بزرگ برای خواننده ایجاد میکند.ولی این امر تنها خواست نویسنده است و بس!

ناگهان ریگولس با دیدن مقاله ای که از چشمانش دور مانده بود در جای خود متوقف شد.
نقل قول:

گروه راهزنان در لندن


صبح دیروز گزارشاتی مبنی بر دزدی در نقاط مختلف لندن به دست ما رسید، به نظر میرسد گروهی بسیار حرفه ای با برنامه ریزی بسیار دقیقی دست به این دستبرد ها زده است و لندن را در آشوب فرو برده... آمار نشان میدهد که در طی ده سال گذشته تا به حال هیچ گروهی نتوانسته به این حد از قدرت در دستبرد زدن برسد!


ریگولوس به فکر فرو رفت...قطعا او باید بهترین و قوی ترین دزد جهان می بود! کسی حق نداشت این حق را از او بگیرد حالا هرچقدرم که میخواست گولاخ باشد!نه او به هیچ وجه چنین اجازه ای به کسی نمیداد.

عاقبت غرق در تفکر وارد دفتر وزیر شد.
- دیر کردی بلک!
- به جان خودم تقصیر من نبود.
- مهم نیست خریدارو رد کن بیاد جوجه فکلی!

الادورا که بالاخره از مود خود را به خواب زدن خارج شده بود با تهدید تبر خریدها را از دست ریگولوس گرفت.
-کجاست این جن بوقی؟بپر صبحونه رو ردیف کن تا گردنتو نزدم!
- دابی از کسی جز ارباب پاتر دستور نگرفت و الادورا بوقی بیش نبود!

در حینی که دابی و الادورا در اطراف دفتر به بازی گرگم به هوا مشغول بودند اسنیپ با چهره ای پوکر فیس جلو رفت تا شخصا برای اعضای تیمش صبحانه فراهم کند.

ساعاتی بعد:

- باو! اینجا که من میگم خیلی محل خفنیه واسه تمرین! مطمئن باشید!
- نه ریگولوس... به اندازه کافی دستِ گل هاتو تحمل کردیم... نمیخواد... میریم ورزشگاه خودمون!

زمزمه های تاییدِ حرف آرسینوس به گوش رسید. ریگولوس با نا امیدی سرش را از وزیرِ کراوات زده که داشت همزمان با خوردن صبحانه با نوک کراواتش بازی میکرد به سوی سیوروس اسنیپ برگشت.
- سیو، سیو، اونجا دیگه از غول خبری نیست... تازه تمام امکانات کوییدیچ رو هم داره... با ناهار و شام مجانی حتی! یعنی لازم نیست دیگه از بودجه ی تیم چیزی خرج کنی!
- نه سیوروس... به نظر من که همچنان ورزشگاه خودمون برای تمرین کافیه تو هنوز این جونورو به اندازه من نمیشناسی!

اما ریگولوس دانسته یا ندانسته دست روی بزرگترین نقطه ضعف اسنیپ گذاشته بود.شاید اگر بودجه تیم در اثر باخت های سنگین و خسارت های پی در پی از بین نرفته بود هرگز حاضر نمیشد به حرف یک دزد بی سروپا گوش کند چه برسد به اینکه بخواهد به آن عمل کند!
-هوووم... میریم ببینیم این جایی که ریگولوس میگه چطوره ضرر که نداره.

بدین ترتیب اعضای تیم غرولندکنان درحالیکه همچنان لقمه های صبحانه در دهانشان بود به سرعت و با صدای پاق بلندی غیب شدند و ریگولوس در دل "یا مرلین، یا مرلین" میکرد که حدسش درست باشد و آن دزد ها به همان محلی که او فکر میکرد رفته باشند.

دقایقی بعد-برج لندن:

پاق!
پاق!
پاق!
پاق!
پاق!
پاق شپلق!(افکت سر خوردن اسنیپ روی روغن مویش!)
پاق!


-قراره تو برج لندن تمرین کوییدیچ کنیم؟ اینجا دیگه کجاست که مارو آوردی ریگولوس؟!
- گفتم نباید به این دزدِ بوقی اعتماد کنیم!
- بریزم معجونو تو حلقت؟
-
- دابی هم به حمایت از ارباب پاتر پوکرفیس شد!
- یه بار گردنتو بزنم درست میشی ریگولوس!

ریگولوس دستپاچه از این همه توجه گفت:
- نه خب من که نگفتم دقیقا اینجاست.اینجا تازه ورودیشه باید بریم تو از این دره!اون بالاست.

کل اعضای تیم:

-خب بریم دیگه... دلتون نمیخواد که نگهبانا بریزن سرمون لو بریم؟هرچی باشه اونا مشنگن و نمیدونن ما واسه چی اینجاییم.

بدین ترتیب اعضای تیم به آرامی و پشت سرهم به داخل برج رفتند، در حالی که امیدوار بودند گیر نیفتند، قطعه قطعه نشوند و در کل هیچ اتفاق بد دیگری برایشان نیفتد.بلاخره بحث اعتماد به یک دزد بود!

دقایقی بعد:

- نرسیدیم هنوز؟!
- هیس... یکم دیگه مونده!

اعضای تیم همچنان در میان راه پله های سرد و سنگی حرکت میکردند غافل از اینکه نزدیک اتاقی هستند که تاج ملکه انگلستان مشنگی در آن نگه داری میشد.اگر دستگیر میشدند بدون شک اعدام روی شاخش بود.اما ریگولوس کسی نبود که به این چیزهای پیش پا افتاده اهمیتی بدهد.برای اون تنها رسیدن به مقصدش مهم بود و بقیه چیزها این وسط ارزشی نداشت.حالا شاید سلفی گرفتن با تاج ملکه مشنگ ها کمی بیشتر از سایر موارد مهم بود!
بالاخره به در بزرگی رسیدند و ریگولوس در را باز کرد... اما در اتاق واقعه ای عجیب انتظارشان را میکشید.

به نظر میرسید در میان زمین و هوا گوی بزرگ و درخشانی از شیشه شکسته وجود داشته باشد که به درون کشیده میشود.

-یعنی رفتن اونجا؟

ریگولوس با چهره ای متفکر این را گفته بود.اما اسنیپ که در آن لحظه کم کم دود از سرش بلند میشد با مشاهده این وضعیت گفت:
- برمیگردیم و وقتی برگشتیم تکلیفتو مشخص میکنم دله دزد بوقی!
-بی خیال دیگه سیو.تو الان سه تا بازی گذشته هنوز تکلیف منو مشخص نکردی بعد از اینم نمیکنی چون هردو میدونیم به حضور من نیاز داری تو تیم!در ضمن باید باهات مخالفت کنم که برنمیگردیم!
- چی گفتی بلک؟

ریگولوس دست در جیب کرد و سه منوی مدیریت را که در لحظه مناسب کش رفته بود به اسنیپ نشان داد.
- منوی مدیریت تو و هک و آرسی دست منه.فکر نکنم بدون اینا بتونی جایی بری!!

اعضای تیم:

ریگولوس در حالیکه نیشخندزنان به اعضای تیمش مینگریست چرخید و مقابل گوی درخشان قرار گرفت.سپس نفس عمیقی کشید و بدون تامل به دورن آن شیرجه زد.



ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ ۲۲:۲۴:۵۴


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#37

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدای خوب و مهربون.


تف تشت
پست اول



یکی بود، یکی نبود، یک شهر بود، به اسم شلمرود. شهر که نه، دنیایی بود! پر از آدم های جور و واجور. این شهر راستش ...

شنیدید که هر شهری به یک چیزش معروفه؟ یک شهر به غذاهاش... یک شهر به آب و هواش... یکی به غذاهاش و بین این همه شهر، شلمرود به تیم کوییدیچش معروف بود. حالا نه این که تیم کوییدیچشون خیلی قوی باشه... و بازم نه که تیمشون خیلی ضعیف باشه هااا! نه! این تیم یک جورایی خاص بود! خب تیم های کوییدیچ هم هر کدوم به یه چیزی معروف هستن. برای یه چیزی خاص هستن... یک تیم به بازیکن های منو دارش... یک تیم به سبک بازی کردنش... یه تیم به بزآوردن دائمیش... اما تیم شهر شلمرود دلیل خاص بودنش نه بازیکنای دیوونه شه. نه اسم دو و نیم متری شه. دلیلش اینه که...


- از خودتون خجالت بکشید!


مرلین در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود و مشت هاش رو تو هوا تکون می داد و گردنش رو می چرخوند و این موها و ریشش تاب بر می داشتن و پسر همسایه رو هم با این کاراش یک دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود - پسر همسایه ها، کلا موجودات منحرف و کم دقتی هستند. ما هنوز موندیم چه طوری دو متر ریشو ندید! - بر سر بازیکنان تف تشت داد می کشید.

- با این گریفندوری ها چی کار کردین؟
- اتوبوسشون رو پنچر کردیم.
- (کلی فحش و ناسزا که ما خجالت می کشیم بنویسیم.) ... پس سر آستوروث هم یه بلایی آوردید!
- وینکی فقط مرگ موش ریخت در غذای لسترنج ها و مالفوی ها! این بلا بود؟
- هان؟! یعنی تو غذای مورگانا مرگ موش نریختی؟
- چرا، ریخت... چرا مرلین راجع به مورگانا پرسید؟... مرلین هنوز به مورگانا فکر کرد... هان؟

در این بخش مرلین با نگاهی پوکرفیس به وینکی گوشی سیم کارت آسمانی اش را در آورده، یک اس، به مامور عذاب و دهن آسفالت کنی ارسال نموده و در عرض سه سوت یک صاعقه سه فاز و سفارشی به وینکی زده شد تا جهت های ذهنش را درست کند و سپس هم یک لبخند زده و در دل تشکرات فراوانی از سیستم ارتباطی تسترال تل نمود و باز سه سوت نگذشته که لبخند و این قرتی بازی ها را ول کرد و به صحبتش ادامه داد.

اما ایده بهتری به ذهنش رسید و به جای آن که صحبتش را ادامه دهد، چوپدستی اش رو بیرون کشید و یک دست به کمر چوبدستی اش رو توی هوا تکان تکان داد و چیز هایی که می خواست را نوشت. اما در اون طرف بازیکن های تف تشت، با نگاهی پدرانه... مادرانه؟ خواهرانه؟ پسر عمو؟ شوهر عمه؟ شوهر سابق عمه؟ هانس کریستین اندرسون؟ ...[آقا ما درس نخوندیم! ] اهم! با نگاهی "چی شده؟!"انه به نوشته مرلین خیره شده و مانده بودند که داور چه خط خفنی دارد و بی خیال محتوا شده بودند که ناگهان ننه قمر قهرماننه جلو پرید و گفت که :

- بِچِه ها، صبر کنید! خودِم الا واسدون می خونمش. اوا! عینکِم کو؟! ننه، تو ام یه کمی کومک کن خو! این اولیش چیه؟
مرلین: ب!
- آ باریکلا! حلا این دومی چیه؟
- ه!
- دو حرفیه ننه؟
- بله.
- می شه بَه! بَه بَه! منم خوشم اومد! به به!
-

فلش فوروارد:

- شلغم من تو یه گونی زرشک گم شده! سواد داری؟ نچ نچ نچ! بی سوادی؟ نچ نچ نچ ...عه! رو آیریم! ببینندگان عزیز! همراه شما هستیم با یک دیدار خیلی خفن از دو تیم که هرکدوم پر از ستاره هستن و امروز اومدن این جا که یک بازی با بازیکنایی اسب! ببخشید با همکارم بودم که ... میکروفون منه! برو واسه خودت یکی پیدا کن! همونطوری که از قدیم گفتن... مجبورم نکن! آآآآآخ! نامرد این چی بود؟!... بله می گفتم که این بازی از اهمیت بسیار بسیار بالایی برخورداره و می بینید که حتی مرلین و بازیکن های نامدار دیگه... آمپول هوا بود! این همش یه میکروفونه! من! جوون... داشتم!

برای یک لحظه ورزشگاه در سکوتی عمیق فرو رفت. بازیکن های دو تیم در رختکن ایستاده و منتظر ورود به زمین بودند، یک طرف بازیکن های تیم تنبلا و در طرف دیگه بازیکن های تیم تف تشت که خودشون رو به دیوار فشار می دادن و جوری به بازیکن های حریف نگاه می کردن که انگار ناقل ویروس انفلونزای نوع ب مرغی هستند. بعد هی به هم نگاه کردند. بعد خیره شدند. بعدش اشک در چشم های پروفسور جمع شد، پروفسور یک نگاه به هاگرید انداخت، یک نگاه به سکو...

- نـــــــــــه! هاگرید نه!
- پروفسکم!

قرچ!

هاگرید ظاهرا زیادی احساساتی شده و خودش را روی دامبلدور انداخت و پیرمرد همینجور مشغول دست و پا زدن شده و لااقل این جوری استرسش برای مسابقه کاهش پیدا می کرد.

-هیشکی حق نداره به من بگه اسب! از این لحظه من، آملیا سوزان بونز گزارش بازی رو خدمتتون ارائه می کنم!

فلش بک:


- ننه خو حالا ای آخری چی چیه؟
- نونه! نون!
- حالا سنگک یا لواش؟
- نون نه! ن ـه!
- خودت می گی نون بعدش می گی ن ـه! اینقد بهت گفتم زیاد درس نخون! گوش نکردی! خب آلا تموم شد؟ حالا کلش چی بود؟

مرلین در این لحظه یک احساس خیلی عمیق پیدا کرد، در اون حس غرق شد. محو شد. و با خودش اندیشید که گیر عجب ننه قمری افتاده. ولی خب... چاره ای نبود و باید به این بازیکنان توضیح می داد(هر چند که از هر زاویه ای هم نگاه کنیم واقعا گیر ننه قمر افتاده بود!):

- باید تعهد بدید که سر بازیکن های تیم تنبلا هیچ بلایی نمی آرید.
- آقا منفجر کردن هواپیماشون بلاست؟
- بله!
- پس، وارد کردن گازهای سمی درجه هشت به اتاقاشون چی؟ بلاست؟
- آره اینم بلاست!
- تا خود صبح بچه محلا جلو هتلشون جشن و پای کوبی برگذار کنن؟
- نه! این طور نمی شه! باید یه کار اساسی با شما کرد!
- آقا یعنی چی؟ جشن و پایکوبی بلا نیست؟
- یعنی باید برای مسابقه با ولی تون بیاید!
- نمی شه با شاید بیایم؟
- مادر یا پدر!

برای چند لحظه بازیکن های تف تشت تنها در سکوت به مرلین خیره شدند و بعدش ورونیکا جلو آمد:
- آقا ما مامان بزرگمون چیزه ... پاش درد می کنه، نمی تونه بیاد.
- نمی شه باید بیاد.
- داییمون عروسیشه.
- نچ!
- بمب اتم زدن تو شهرمون.
-ام ام!
- اَ...
- باید بیان!
- بابا و مامان و کل ایل و تبار وینکی صبح ها سر کار بود.
- خب بگو عصر بیان.
- عصر هم سرکار بود.
- شب!
- شب هم کار داشت.
- بالاخره یه وقتی می آن خونه خب.
- نع ... ایل و تبار وینکی به آزادی و این قرتی بازی ها اعتقاد نداشت و فول تایم کار کرد. ایل و تبار وینکی خووب بود؟
- من این چیزا رو نمی دونم! ولّی همه شما باید تعهد بده!!
- نمی شه شایدمون تعهد بده! ...
-

تف تشتی ها یک جودان سوکی به رماتیسم زده و شوتش کردند بیرون. شوخی شوخی با داور آسمانی هم شوخی!

دامبلدور در این شرایط جلو آمد و گفت: مرلین جان! من به عنوان بزرگتر و ولی این ها تعهد می کنم. اشکالی نداره.
- اتفاقا تو همه اینا رو خراب کردی! فتنه! ولی خودت باید دوبرابر هم تعهد بدن!
- اِ ...هان!

برای لحظه ای دامبلدور تصویر نعره زن ننه کندرا را در برابر چشمانش دید که بابا پرسی را دور سرش می چرخاند و با گرزی در دست به سمت او می امد.

ناگهان دامبلدور چنگ انداخت و دامن مرلین را سفت چسبید و ناگفته نماند که مرلین هم خیلی احساس خطر کرد!

- هوی مرتیکه! چت شد یهو. دامن رو ول کن... من از اون تمایل داراش نیستم!
- آقاااا تورو خدا! آقا ما غلط کردیم آقا! آقا ببخشید!

و حالا خودتان هم حساب کنید که هر بار با شدّت گرفتن احساسات دامبلدور دامن مرلین یک چند سانتی پایین می آمد و خدا رحم کرد که احساسات دامبلدور چندان عمیق نبود و یا حتی اصلا بی خیال عمق احساسات دامبلدور! مرلین دمش گرم که زیر دامن - مردا هم مگه دامن می پوشن؟ - پیژامه راه راه پوشیده بود و جای شما خالی خاطرات جمع کثیری از شاهدان را زنده کرد. اما وقتی یک دامبلدور دامن شما را گرفته و می کشد آیا شما اصلا به نوستالژی هم فکر می کنید؟ نه خب! حتی اگر فکر می کنید هم بگویید که نمی کنید! مردم برایتان حرف در می آورند! بگذریم. خلاصه مرلین هم فرار را بر دامنش ترجیح داد و رفت!

در این حال و هوا تف تشتی ها نگاه هایی با یکدیگر رد و بدل کردند. در سکوتی محض. دامبلدور با چشمانی اشک بار و وینکی با چهره ای بهت آلود. همه نگاه ها خیره به دامن چین دار مرلین بود...


دا دا را دادام!

شنل قرمزی چه جور اولیایی دارد؟
وینکی و خانواده!
ولی رماتیسم چه کسی است؟
رازهای نهفته شیرینی!
هاگرید و مامانی اش!
ننه قمر پوکر فیستان خواهد کرد؟
پرفسور دامبلدور چه خاکی به سرش خواهد ریخت؟!

با تف و تشت همراه باشید!



be happy


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
#36

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
دیدار نیمه نهایی مسابقات جام جهانی کوییدیچ


تنبل های زوپسی - تف تشت

زمان: از ساعت 00:01 روز شنبه، 1394/9/7 تا ساعت 23:59 روز دوشنبه 1394/9/16

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
#35

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
نتیجه بازی ترنسیلوانیا با تنبل های زوپسی ( ورزشگاه نقش جهان!)


ترنسیلوانیا:
به دلیل حضور نیافتن در زمین این تیم با امتیاز صفر زمین بازی را ترک می کند. همچنین صد امتیاز بنابر قانون از این تیم کسر خواهد شد.

تنبل های زوپسی:
* ریگولوس بلک: 98.9 امتیاز
* هکتور دگورث گرنجر: 100 امتیاز
* آرسینوس جیگر: 97.7 امتیاز
* سیورس اسنیپ: 103.5 امتیاز

امتیاز تیم: 100 + 100 = 200
امتیاز هماهنگی پست ها: 18


برنده مسابقه: تنبل های زوپسی
صاحب گوی زرین: تنبل های زوپسی


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۱ ۲:۵۱:۳۴
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۱ ۲:۵۳:۳۰



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#34

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
تنبل ها
vs
ترنسیلوانیا


پست آخر


- و حالا سرخگون رو میبینیم که در دست اسنیپه مهاجم تیم تنبل ها که بازوبند کاپیتانی به دست داره.تیمش که در طول دو بازی قبل نتونست موفقیتی به دست بیاره به نظر میاد این بار مصممه وجهه تیمش رو حفظ کنه...

دقایقی از آغاز بازی میگذشت. در آن لحظه مسابقه پر شور و هیجانی میان اعضای دو تیم در جریان بود و به نظر نمی آمد که حتی یک نفر متوجه غیبت 6 عضو از 7 عضو تیم تنبل ها در زمین بازی شده باشد.ظاهرا همه چیز مرتب بود و اعضای تیم تنبل ها با هماهنگی بی نظیری بازی میکردند و تا آن لحظه بدون هیچ مشکلی سه بار دروازه تیم ترنس را گشوده بودند.یوان بار دیگر در بلندگو فریاد زد.
-آسنیپ رو داریم که با سرعت جلو میره و بازیکن حریف رو جا میذاره و یک پاس در عمق میفرسته برای آرسینوس مهاجم وزارتی مدیریتی تیم...آرسینوس توپو تو هوا میقاپه و با سرعت میره به سمت دروازه تیم ترنسیلوانیا...توپ بازدارنده رو با یه چرخش جا میذاره و با قدرت سرخگونو به سمت دروازه ترنس شوت میکنه...گل!گل!چه میکنه این بازیکن!تنبل ها 40 ترنسیلوانیا صفر!

صدای فریاد هیجان زده طرفداران تیم تنبل ها که محدود میشد به یک عدد ماندانگاس پاپ کورن به دست،یک عدد عمه باتیلدای در حال چرت زدن و یک زاغ هیجان زده در صدای غرولند طرفداران تیم ترنسیلوانیا گم شد. تماشاچیانی که با شور و هیجان برای دیدن شکست سنگین تیم تنبل ها در ورزشگاه دور هم جمع شده بودند و حالا با دیدن این وضعیت تمام امیدشان ظاهرا ناامید شده بود.به نظر میرسید اوضاع چندان بر وفق تیم ترسیلوانیا و هوادارانش پیش نمیرفت.صدای یوان در ورزشگاه پیچید.
- خب ظاهرا امروز زیاد روز شانس تیم ترس نیست!

هکتور که در همان لحظه در آنسوی ورزشگاه با یک ضربه پاتیل توپ بازدارنده ای را به سمت لونا لاوگود هدایت میکرد لبخند موذیانه ای بر لب آورد.
- درسته یوان شانس...همینه!

هکتور سرش را بلند کرد و به اعضای تیم ترنس که با ناراحتی به سمت مواضعشان حرکت میکردند نگاه کرد.سپس نفس عمیقی کشید و به آسمان آفتابی چشم دوخت و لبخند پت و پهنی بر لب آورد.بالاخره موفق شده بود استعدادش را ثابت کند هرچند دیگر اعضای تیمش حضور نداشتند تا این موفقیت او را ببینند.او یک معجون ساز نابغه بود!

دقایقی بعد

تیم تنبل ها بدون هیچ مشکلی دوبار دیگر موفق شد دروازه تیم حریف را باز کند.حالا به نظر می رسید کسانی که روی برد تیم ترنس شرط بندی کرده بودند کم کم با مشاهده این وضعیت دچار نگرانی میشوند.
- بله و همونطور که در جریانید و شایدم نیستین هرچند اهمیتی نداره چون من اینجام تا دیده ها و ندیده هارو براتون شرح بدم خارج از صحنه بازی و در جایگاه تماشاگران داریم عزیزانی رو که دارن آهسته از صحنه خارج میشن تا مبادا ناچار شن هزینه سنگین باختشون رو روی شرط بندی که کردن بپردازن در عین حال از اینجا میبینم عده ی زیادی دور دانگ جمع شدن تاببینن میتونن روی برد تیم تنبل ها شرط بندی کنن یا نه...

پوزخند موذیانه ای لب های نازک هکتور را کج کرد.از بچگی عاشق شرط بندی بود به ویژه وقتی که پای معجونی وسط بود...

فلش بک- زمان های دور دور جایی میان خاطرات کودکی هکتور!

هکتور کوچک با ناراحتی گوشه ای ایستاده و اندوهناک به منظره غارت شدن کیک پای آلبالویی توسط دوستانش نگاه میکرد.کیکی که در شرط بندی اخیرش باخته بود.
عاقبت وقتی که ضیافت به اتمام رسید یکی از بچه ها با پشت دست دهانش را پاک کرد و به صورت اشک آلود هکتور کوچک زل زد.
- این هفتمی بود تو این هفته هک!من که میگم بیا دست از شرط بندی بردار.تا کی میخوای ناپدید شدن کیک هایی رو که مادرت درست میکنه توجیه کنی؟بیا قبول کن که تو توی معجون سازی به هیچ جا نمیرسی.یه کار دیگه رو امتحان کن خب این همه کار هست...قبول کن تو تو این کار هیچ استعدادی نداری!

قلب کوچک هکتور مالامال از اندوه شده بود.از همان روز به خود قول داده بود تا حتی لحظه ای هم از تلاش برای رسیدن به هدفش دست نکشد.مهم نبود در این راه چند نفر قربانی میشدند یا چند نفر را خانه خراب میکرد...چیزی که مهم بود هدفش بود و او شک نداشت زمانی به آن خواهد رسید...

پایان فلش بک

- سرخگون مجدد در دست اسنیپ قرار میگیره و به شخصه امیدوارم شاهد به ثمر نشستن گل دیگه ای از این کاپیتان باشیم...اوه...پاتر اونطرف ورزشگاه داره چیکار میکنه؟

بالون افکار هکتور با صدای یوآن ترکید.درحالیکه با تکان دست میکوشید تکه پاره های ابر افکارش را پراکنده کند با چشم به دنبال هری پاتر گشت.
- پناه بر ریش مرلین!این چه کاریه؟

صدای همهمه نجواگونه تماشاگران بلند شد اما هیچکدام از اینها نمیتوانست از اثر کار هری کم کند که در آن لحظه با حرار هرچه تمامتر تلاش میکرد موهای زنی از تماشاچیان را ببلعد.

تماشاگران:
هری:
زن مزبور:
هکتور:

- به نظر میرسه که هری پاتر جستجوگر تیم تنبل ها از تنظیمات کارخونه ایش خارج شده...و حالا داور میره به اون سمت تا به این بازیکن اخطار بده...

عرق سردی بر سر و روی هکتور نشست.این نمیتوانست درست باشد.حتما یک جای کار ایراد پیدا کرده بود وگرنه در قابلیت معجون سازی او هیچ تردیدی وجود نداشت. او بزرگترین معجون ساز قرن بود!
هکتور با جدیت سر جارویش را کج کرد تا به آن سمت پرواز کند اما بلافاصله صدای یوان در گوشهایش پیچید.
- اوه...دابی هم داره به دنبال داور پرواز میکنه و به نظر نمیاد که برای کمک رفته باشه!

هکتور با وحشت چرخید تا نظاره گر منظره پرواز دابی به آنسوی ورزشگاه باشد.دابی با سرعتی باور نکردنی خود را به مرلین رساند و از پشت با یک لگد جانانه داور را اساسا از سوژه خارج کرد!

هکتور:
تماشاگران:
دابی: :hyp:

- خدای من الان نوبت کاپیتان تیم شد؟اسنیپ توپو وسط راه ول کرد و بدون هیچ هدفی رفت میره سمت زمین!

همهمه تماشاچیان حالا به پوزخندهای صدادار و هو کشیدن برای تیم تنبل ها تبدیل شده بود.اسنیپ روی زمین فرود امده و کاملا بدون توجه به بازی در جریان با دقت بر روی زمین به دنبال چیزی میگشت که ظاهرا وجود خارجی نداشت.

- از رفتار غیرعادی و خارج از کنترل کاپیتان تیم که بگذریم به نظر میاد بقیه اعضای تیم هم یکی یکی دارن کنترل خودشون رو از دست میدن.به طرز عجیبی ریگولوس این جوجه دزد دست کج هم برخلاف همیشه کاملا ساکن و صامت سرجای خودش ایستاده و قصد نداره تکون بخوره از جاش!معلوم نیست اینا یه دفعه چشون شد.اگر اینارو نمیشناختم ممکن بود فکر کنم یکی چیزخورشون کرده!

هکتور با وحشت چشمایش را بست تا بلکه از کابوس رهایی یابد اما دیری نپایید که کابوس در واقعیت به سراغش امد!
صدای جیغ و فریاد وحشت زده ای هکتور را ناچار کرد تا خلاف میلش چشم هایش را باز کند و به منظره پیش رویش خیره شود.الادورا نفر بعدی بود که بدون هیچ حرفی به سمت جایگاه تماشاگران حمله ور شده و به کباب کردن ملت به شیوه کاملا مرگخوارانه ای رو اورده بود.آرسینوس نیز در راستای کمک به الادورا به سمت دیگر جایگاه حمله ور شده و مشغول تخریب و قیمه قیمه کردن تماشاگرانی شده بود که دیوانه وار تلاش میکردند خودشان را از معرکه نجات دهند!

هکتور از وحشت بر جا خشک شده بود.این نمیتوانست امکان داشته باشد.او که همیشه معجون هایش درست کار میکرد.پس این چطور اتفاق افتاده بود؟

- یا تنبون نداشته مرلین.اینا رسما خل شدن!یکی به این الادورا بگه تو این سوژه هنوز الادوراست نه وندلین!یکی اینارو از این وسط جمع کنه تا نزدن ورزشگاهو نابود کنن!مرلین کوش؟یکی بره مرلینو پیدا کنه برگردونه تو سوژه!

صدای جیغ و فریاد وحشت زده حاضرین نمی گذاشت صدای یوان به گوش کسی برسد و در نتیجه نگارنده هم سخن یوان را بر حسب اتفاق نشنید!
هکتور چند ثانیه ای را با فرمت به مناظر کباب شدن و تکه تکه شدن و تخریب در و دیوار ورزشگاه گذراند تا اینکه عاقبت با تلنگر نویسنده به خود آمد و دریافت در این پست نقش اصلی را داراست و باید کاری کند!پس با عجله شروع به کند و کاو درون جیب های بی شمار ردایش کرد بلکه راه چاره را درون جیب هایش پیدا کند.
- این معجون تحت کنترل درآوردن اوضاعو کجا گذاشتم من؟این چیه؟معجون صبح شدن؟نه...این؟معجون طلوع کردن خورشید؟معجون خوابیدن؟نه این چیه پس؟معجون بلند شدن؟نه اینم نیست که!معجون دست و رو شستن؟معجون چگونه دور دنیا در 80 روز؟عه این؟یادش بخیر!این چیه؟معجون انهدام؟اوه این یادگاریه بانو آیلینه!

قرررررررررررررررچ دنــــــــگ دونـــــــــــگ دــــــــیش!


این صدا هکتور را بر آن داشت تا بر خلاف میلش دست از جستجو در جیب های ردایش بردارد و به منظره فرود آمدن دروازه تیم حریف بر روی جایگاه تماشاگران خیره شود.ظاهرا اسنیپ در جستجوی شی مورد نظرش زمین پای دروازه تیم ترنس را آنقدر کنده بود که عاقبت موفق به واژگونی آن شده بود.با این وصف تخریب بخش عظیمی از ورزشگاه و کتلت شدن ملت زیر سنگینی تیر دروازه ذره ای در عظم راسخ او تزلزل ایجاد نکرده بود.چرا که همچنان با شدت و حرارت مشغول کندن زمین بود و خاک ها را با شدت به اطراف میپاشید.

- خب این هم از این!دیگه ترنس دروازه ای نداره که تنبل ها بتونن بهشون گلی بزنن.واقعا که چه کاپیتان به فکری دارن این تنبل ها!چقدر به فکره این مرد البته به فکر حریف که بی توجه به این وضعیت آشفته در دروازه خالی تیم تنبل هارو مورد حمله قرار دادن!من که شمار گل هایی که تا الان زدن از دستم در رفت!

هکتور ترجیح داد نگاهش را از روی بازی دست رشته اعضای تیم حریف در اطراف دروازه تیمش بردارد و در عوض به داخل جیب های ردایش بدوزد.
- معجون ضد ریزش مو؟معجون چگونه با تسترال ها دوست شویم؟معجون سکوت؟نه اینم نیست!پس این معجونو کجا گذاشتمش؟معجون با طعم شیرموز؟هوم؟کی این معجونو خلق کردم یادم نیست؟ بگذریم خیلیم مهم نیست...معجون سفر به کره ماه؟ معجون سفرهای علمی؟معجون مخصوص موهای چرب اسنیپ؟
- اینجا چه خبره هکتور؟

هکتور با شنیدن این صدای به شدت آشنا سرش را به اهستگی بالا آورد تا با صورت خشمگین و نگاه خیره اسنیپ رو به رو شود.
- سیو؟ تو چطور...یعنی تو که...تو...من...تو...

اسنیپ با بی حوصلگی دستی به موهایش کشید.
- اون منو تقلبی بود.یعنی دراکو منوی اصلی رو برداشته بود و یه تقلبی جاش گذاشته بود.کمی طول کشید تا تونستم منوی اصلی رو پیدا کنم و برگردم...و لازم به گفتن هم نیست ناچار شدم به تک تک اعضای تیم از نو دسترسی بدم!

هکتور:

اسنیپ نگاه سریعی به دور و برش انداخت و چشمانش از منظره آتش سوزی بر روی بخشی از ورزشگاه ثابت ماند که آرسینوس ساخته دست هکتور کماکان به سلاخی ملت مشغول بود.
- هرچند همیشه به اینکه در سر تو مغزی وجود داشته باشه شک داشتم ولی به هیچ وجه فکرشو نمیکردم به خاطر یه تاخیر نیم ساعته قراره با این صحنه رو به رو بشم!

هکتور به سختی آب دهانش را فرو داد.امیدوار بود اقلا نگاه اسنیپ به پشت سرش نیافتد.جاییکه اعضای تیم ترنس در اطراف آن مشغول بازی عمو زنجیر باف بودند وهرازچندگاهی سرخگون را وارد آن میکردند.
- البته که کار من نیست...چطور شد که تو فکر کردی این فجایع کار منه؟

هکتور زیر نگاه سنگین و خیره اسنیپ دست و پایش را گم کرد و رنگ پریده تر از همیشه در صدد توضیح برآمد.
- یعنی چیزه... من نیتم خیر بوده...من همیشه معجونام درست کار میکنن سیو تو که میدونی!

اسنیپ با دست به گودال بزرگی که حالا به جای دروازه تنبل ها به چشم میخورد و همچنان خاک از درون آن بیرون میریخت اشاره کرد.
- البته که معجون های تو همیشه درست کار میکنن هکتور در نتیجه من بیشتر از این متعجبم که از مشاهده این وضعیت تعجب کردم!

درست در همان لحظه اعضای واقعی تیم تنبل ها با سرعت سر رسیدند و کنار اسنیپ ترمز کردند!
- سیو؟ورزشگاهو دیدی؟من فکر میکنم اشتباهی شده ها.
- آتییییییییییییییش!
- الادورا نباید در گوش یک جن آزاده جیغ کشید.دابی کرد شد!دابی ادعای خسارت کرد!
- یا جوراب پشمی دامبل!اون کیه؟اون کسی که داره ملتو میخوره من نیستم من اینجام!من پسربرگزیده م!من آدم خور نیستم!
- ایول جنگ شده؟کی دشمنه الان بهش حمله کنیم؟استفاده از ترقه و فشفشه هم مجازه سیو؟

قبل از اینکه اسنیپ فرصت کند پاسخی دهد یا مقصر اصلی جریان را معرفی کند صدای یوآن بار دیگر در ورزشگاه پیچید.
- و حالا وسط این بلبشو ما عجیب ترین واقعه قرن رو میبینیم.اعضای تیم تنبل ها مجددا وارد ورزشگاه شدن.صدبار به این نویسنده بوقی گفتم وقتی صحنه رو عقب جلو میکنی به من بگو قبلش!من دارم گزارش میدم من در قبال این مردم مسئولیت دارم!

نگارنده که از این سخن سخت رنجیده خاطر شده بود به سرعت چنین نگاشت که بالاخره اثر معجون تبدیل کننده هکتور از میان رفت و این اتفاق به هیچ وجه به خاطر ترس از بلند شدن پست و ایراد گرفتن داور رخ نداده است!

در یک چشم به هم زدن اعضای تیم تنبل های ساخته دستان پرتوان هکتور با صدای پاق خفیفی به حالت اولشان برگشتند.الادورا در آنسوی ورزشگاه با لرزش خفیفی ترکید و ثانیه ای بعد جای آن را یک چراغ کوچک گرفت که در معجون سازی به کار گرفته میشد.آرسینوس تبدیل به چاقو شد و هری و دابی همزمان به پاتیل و ملاقه تبدیل شدند و بالاخره دست از سر زنی که قصد پختنش را داشتند برداشتند. در گودالی که اسنیپ ساختگی مشغول کندن ان بود نیز دیگر هیچ تحرکی به چشم نمیخورد.ظاهرا اسنیپ ساخته دست هکتور نیز در اعماق زمین به شکل واقعیش برگشته بود هرچند نویسنده حدس اینکه هکتور از چه چیز برای خلق اسنیپ استفاده کرده بود را به عهده خوانندگان میگذارد!

اعضای دو تیم:
تماشاگران:
گزارشگر:
هکتور:

- خب بله همونطور که مشاهده میشه این وسط یه تقلبی صورت گرفته...یعنی این همه مدت کسایی که بازی میکردن اصلا بازیکن نبودن!

عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا گـــــرومــــــپ!

در کسری از ثانیه مرلین که در آغاز پست با لگد دابی پاتیلی به خارج از سوزه هدایت شده بود به خواست نویسنده با ظاهری پریشان و موهای ژولیده به داخل پست پرتاب شد تا تکلیف پست را مشخص کند.
درحینی که حواریون(جمع حوری!) مثل مور و ملخ برای کمک به پیامبر باستانی به داخل ورزشگاه سرازیر میشدند مرلین با کمک عصایش که در ان واحد جاروی پروازش بود کوشید بر جا بایستد تا اقلا در وضعیتی محترمانه سخنرانی کند!
- تیم تنبل ها به خاطر این تقلب و فریب و توهین به داور کلا از لیگ حذف میشن.تو این بازی هم بازنده اعلام شده و کلیه بودجه شون به نفع فدراسیون مصادره میشه.باشد که زیر سایه سیاهی رستگار... عااااااااااااااااااااااااااااا!

ظاهرا اسنیپ ساخته دست هکتور چندان هم بیهوده زمین را نکنده بود.در همان لحظه جریان قدرتمندی از آب از دل زمن چون فواره ای بیرون زد و مرلین را که درست کنار گودال نقش بر زمین شده بود با خود بار دیگر از پست خارج کرد!

هکتور نگاهش را از روی این منظره برداشت تا به صورت هم تیمیهایش بدوزد.او شاید در معجون سازی استعدادی نداشت اما در تشخیص خشمی که بر روی صورت اعضای تیم سایه انداخته بود تردیدی نداشت.
- ام...ببینید بچه ها...میدونم که نباید بدون اینکه بهتون بگم معجون خورتون میکردم...یعنی من دیدم شما همگی خیلی افسرده این و اینا خواستم یکم سرحالتون بیارم...قصدم خیر بوده به جون شما...اون...اون چیه تو دستت سیو؟تو که نمیخوای از اون استفاده کنی؟ حالا یه برد و باخت که ارزش دوستی مارو نداره داره؟آرسینوس!به من نزدیک نشو هم تو هم اون معاون مشنگت! نه به من دست نزن...یکی تبر الارو از من دور کنه...نه معجون نه!اینا معجونای منه...شما حق ندارید اونو به خورد خودم بدین...نه...قلپ...قلپ...یکی به من....قلپ...کمک...


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۳:۲۵:۲۲
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۳:۵۹:۲۸


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#33

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تنبل های زوپسی


VS

ترنسیلوانیا


پست سوم





هکتور دقایقی را صرف فسفر سوزاندن برای هضم موضوعی کرد که درست پیش چشمانش اتفاق افتاده بود. حتی چندبار هم چشم هایش را مالش داد اما هیچ چیز تغییر نکرد. او مانده بود و پاتیلش!
هکتور که متوجه شد ایستادن و غرق تعحب شدن دردی را دوا نمیکند با فرمت ویبره به محلی که دوده ای شده بود نزدیک شد تا آن را از نزدیک بررسی کند. جاییکه تا دقایقی قبل اسنیپ آنجا ایستاده بود و در حال حاضر تنها از او یک منو باقی مانده بود.هکتور دولا شد تا منوی اعظم که روی زمین افتاده بود را بردارد... اما ناگهان به یاد آورد که برای دست زدن به این منو حتما باید وضو گرفته باشد و چون هکتور در آن لحظه وضو نداشت به سرعت کمرش را صاف کرد و با صدای بلند گفت:
حتما اسنیپ هم بدون وضو دست زده بهش که همچین شده... حالا بقیشون کجان؟! معجون من که درست و حسابی کار کرد...!

ناگهان صدایی از فراز سر هکتور به گوش رسید.
- معجون تو؟ البته که درست کار کرد وگرنه الان بقیه باید اینجا میبودن!

هکتور با تعجب پاتیلش را زیر و رو کرد.
- اوه پاتیلم حرف زد! ولی من که معجون حرف زدن پاتیل ها بهش نداده بودم؟ داده بودم؟ نه... نداده بودم!

صدا اینبار با صدای خشن تری گفت:
- بیخود به پاتیلت نگاه نکن. صاف وایسا سرجات ببینم... نیشتم جمع کن! جلف!

هکتور با تعجب نگاهش را به اطراف چرخاند.این چه کسی بود که با او حرف میزد ولی دیده نمیشد؟ حتما این از عوارض معجون شانس بود...قطعا همینطور بود!

- هیچم مربوط به اون معجون بوقی نبود که به خورد بقیه دادی. بیخودم دور و برتو نگاه نکن. تو نمیتونی منو ببینی چون من نویسنده ام!

هکتور:

نویسنده با صدای یک نواختی ادامه داد:
- الان وقت تعجب کردن نیست. باید خدمتت عرض کنم که همه هم تیمیات به خاطر خوردن معجون مزخرفی که به خوردشون دادی نابود شدن اونم وقتی که تا چند دقیقه دیگه مسابقه شروع میشه و همه اینا تقصیر توئه!

هکتور نابود شد. هکتور سوسک شد. هکتور از شرم در زمین فرو رفت. اما چون رویش خیلی زیاد بود دوباره به روی زمین برگشت و فریاد زد:
- نخیرم معجون من خیلیم درست کار کرد. دیدی که همه مون خوش شانس شدیم! تو حسودیت میشه چون نمیتونی مثل من یه معجون درست عمل بیاری!

صدا با لحن موذیانه ای گفت:
- جدا؟ برای همینه که الان تو موندی و پاتیلت؟ اگر سوادشو داری یه نگاه به پست قبل بنداز پس!

هکتور با بی میلی نگاهی به پست پیش انداخت.
- خب که چی؟ این بدشانسیا تقصیر من نیست. من معجون شانس دادم به بچه ها. اینکه بدشانسی آوردن مقصرش من نیستم. شاید قبلش از معجونای آرسینوس خورده بودن. من معجونام همیشه درست کار میکنن!

صدای خنده ای به گوش رسید.به نظر می آمد نویسنده در حال پوزخند زدن است.
- خوبه...پس امیدوارم تک و تنها تو مسابقه شانس بیاری! موفق باشی!

هکتور با شنیدن این سخن ابهت و تریپ وقار را فراموش کرد. پاتیلش را روی زمین رها کرد و فریاد زد:
- هی...وایسا! من الان چطوری مسابقه بدم یکه و تنها؟ اگر اسنیپ پست قبلو بخونه منو میکشه!

صدایی به گوش نرسید. نویسنده رفته بود وهکتور را تک و تنها جلوی درب ورزشگاه رها کرده بود. باد سردی وزیدن گرفت که باعث شد پاتیل هکتوربه آرامی روی زمین قل بخورد. مقداری خس و خاشاک از جلوی دوربین عبور کرد تا بر غم افزا بودن صحنه بیافزاید. هکتور دیگر به هیچ وجه احساس خوش شانسی نداشت. تمام وجودش ذره ذره از وحشت و نگرانی پر میشد. چیزی به شروع مسابقه باقی نمانده بود و او مانده بود و یک پاتیل! اسنیپ و بقیه تا ابد محو نمیماندند. آنها بالاخره باز میگشتند و قطعا بعد از فهمیدن اینکه هکتور با کلک به آنها معجون خورانده است حقش را کف دستش میگذاشتند. هرچه بود آنها هرگز نخواسته بودند استعداد او را ببینند.
ناگهان برقی در چشمان هکتور درخشید.
- خودشه...همینه! خودم تنهایی از پسش برمیایم. من یه نابغه م!

هکتور به سرعت تکه پارچه ای از جیب خود بیرون کشید و منوی اعظم را میان آن پیچید و در جیب خود گذاشت و سپس به آرامی به سوی ورزشگاه رفت.

دقایقی بعد-در ورزشگاه:

جمعیت پرشور و هیجان زده در در جایگاه تماشاچیان گرد آمده و با اشتیاق منتظر آغاز مسابقه بودند. اغلب آنها را آبی پوشانی تشکیل میدادند که پلاکاردهایی در تشویق تیم محبوبشان در دست داشتند.
در این میان ماندانگاس درحالیکه لباس بسیار خزش را به تن داشت و در آن سرما به خود میلرزید، درحالیکه جعبه ای در دست داشت میان تماشاچیان میگشت و میکوشید اقلا یک نفر را ترغیب به شرط بندی بر روی تیم تنبل ها کند.
- شرط بندی کنید و از خدمات دفتر شرط بندی دالایی لاما و حومه بهره مند بشین! کی اینجا حاضره روی تیم تنبل ها شرط ببنده؟

تماشاگران بعضا با غرولند و گاهی هم پوزخندهای تمسخر آمیز از دانگ استقبال میکردند تا اینکه یک نفر از میان جمعیت گفت:
- دانگ پسرم...بیا اینجا ببینم عمه جان چی تو بساطتت داری؟میدونی که من بالای چند هزار سالمه و برام خوب نیست تا اونجا بیام!

دانگ با شنیدن این صدا مشتاقانه به آن سو رفت.
- بله مادرجان؟ میخواید شرط ببندین؟ روی پیروز تیم تنبل ها؟

عمه باتیلدا با یک عدد پیراهن گل گلی تا مچ پا و یک شلوار گرمکن که پاچه هایش را توی جوراب هایش کرده بود با سوظن به بساط دانگ که از گردنش آویزان بود نگاه کرد.
- تو که هیچی نداری اینجا؟ بذار ببینم اینا چیه؟ من فکر کردم سقز میفروشی...ولی حالا که تا اینجا اومدی من سر دکمه هام شرط میبندم که تنبل ها میبره!

دانگ:

ناگهان صدایی که به صورت جادویی بلند شده بود در ورزشگاه پیچید و متعاقب آن سکوت بر فضای ورزشگاه حاکم شد.
-یوآن آبرکومبی هستم گزارشگر بی رقیب و بی بدیل این دوره از لیگ کوییدیچ... بیخودم دنبال آملیا نگردین، نمیاد! در حال حاضر هنوز مسابقه شروع نشده ولی کم کم تیما باید سر و کله شون پیدا بشه... آهان با سوت داور تیم ها به زمین فراخونده میشن و تا اینا بیان شمارو به دیدن یه پیام بازرگانی دعوت میکنم... اوه اعضای تیم ترنس دارن میان... و داریم در اینجا مهاجمین این تیم، یعنی روونا ریونکلا، کلاوس بودلر و زنو فیلیوس لاوگود و در ادامه جاودان و لونا لاوگود هستن در نقش مدافعین هستند و دروازه بان این تیم دکتر فیلی باستره که امیدوارم دروازه رو نترکونه! و در آخر جستجوگر تیم، یعنی بانو فلور دلاکور؛ پس این تنبل ها کجا موندن؟ مثل همیشه نامنظم و بی ترتیب و شلخته و از دماغ فیل افتادن و فکر میکنن ملت وقتشونو از سر راه آوردن! خب باشه مرلین بیخود سوت نزن از اونطرف...اوه، چی؟ اومدن؟ عه خب تنبل ها ظاهرا افتخار دادن و اومدن!

فلش بک


هکتور بعد از برداشتن منوی باقی مانده از اسنیپ به درون رختکن دویده بود تا هرچه سریعتر پیش از شروع مسابقه یک عدد تیم تنبل ها را دست و پا کند و در عین حال زیر لب با خود غرولند میکرد:
- یعنی چی؟! یعنی انقدر حالشون خوب بوده و خوشحال بودن که پا شدن رفتن پی کار خودشون و بازی رو یادشون رفته؟ امکان نداره به خاطر تاثیر معجون شانس من بوده باشه! آره درسته. حتما بهونه آوردن و نخواستن بازی کنن از بس که احساس شانس داشتن! هوم، پس سیو چی؟ یعنی اون ترکیدن هم همه الکی بود؟ حتما همینطوره وگرنه معجون های من هیچ مشکلی ندارن. اصلا هم مهم نیست تو پست قبلی چی نوشته شده. من معجونام حرف ندارن!

او ویبره زنان به میان رختکن رفت ودر راه از درون جیب های بیشمارش چندین شیشه معجون و یک عدد پاتیل تاشو خارج کرد. پاتیل را روی شعله مخصوصش گذاشت و یک ملاقه به دست گرفت. سپس مشغول ریختن محتویات شیشه ها داخل پاتیلش شد. کمی از این معجون و کمی از معجون دیگر.
زمانیکه معجون کف کرد و به جوش آمد هکتور به فکر فرو رفت. او برای اینکه بتواند معجون تبدیل بسازد به کمی از فرد موردنظر نیاز داشت. با این همه، برای او که معجون ساز حاذقی (!) بود تهیه این مواد دشوار به نظر نمی رسید. ویبره زنان دست در جیب ردایش کرد و بزرگترین گنیجه اش را خارج ساخت. جعبه ای پر از قسمتی از اعضای ایفای نقش! در واقع او به هر سوژه و پستی که قدم میگذاشت بدون جلب توجه همواره مقداری از هر چیز شخصی و غیر شخصی افراد را برای تهیه معجون کش میرفت و در آن لحظه درون جعبه به دنبال ذره ای از وجود هم تیمیهایش میگشت.
- روفرشی ارباب؟ نه... فلس دم نجینی؟ اینم نه! موچین کراب؟ اوه، اینو واسه چی برداشتم؟ اره ورونیکا؟ چقدرم دنبالش میگشت! بگذریم، این چیه؟

دقایقی بعد

بالاخره هکتور بعد از زیر و رو کردن جعبه موفق شد چیزی را که میخواست پیدا کند. شیشه مصرف شده روغن موی اسنیپ، یک کروات از آرسینوس، یک تبر بدون دسته از الادورا، یک عدد گوش جن که الادورا قبلا از دابی کنده بود و یک چیز لزج و چسبنده که یحتمل آبنات مکیده شده توسط ریگولوس بود.
- عالیه! الان تیمو تشکیل میدم من یه...

خوشحالی هکتور دوامی نیافت. این پایان کار نبود. او نیاز داست تا وسیله ای را برای تبدیل کردن در اختیار داشته باشد. ولی در یک رختکن نیمه ویران که حتی صندلی یا میزی برای نشستن نداشت چه چیزی را میتوانست تغییر شکل دهد؟
ناگهان نگاه هکتور بر روی لوازم معجون سازیش خیره شد و چشمانش بر زد.

پایان فلش بک

- اعضای دو تیم در برابر هم صف میبندن و منتظر شروع مسابقه هستن. کاپیتان دو تیم با اشاره داور میرن تا مراسم دست بوسی و روبوسی قبل از بازی رو به جا بیارن!

سیوروس اسنیپ با همان حالت دودزایش به آرامی جلو رفت تا با کاپیتان تیم ترنسیلوانیا دست بدهد.



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#32

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
تنبل های زوپسی
vs

ترنسیلوانیا


پست دوم


دوره هایی در زندگی هر شخصی وجود دارند که از اهمیت زیادی برخوردارند. دوره هایی که اهمیتشان در اهدافی است که میخواهیم (و باید) در آن دوره به آن ها برسیم. اهدافی که گاهی برای رسیدن به آن ها حاضر به انجام هر کاری هستیم. برای تیم تنبل های زوپسی این دوره یکی از همان دوره ها بود!

با توجه به دو باخت متوالی در دو بازی و حضوری مقتدرانه در ته جدول گروه خودشان این تیم برای صعود از گروهش به چیزی شبیه معجزه نیاز داشت و برای اینکه معجزه ای رخ دهد نیاز دارید خوش شانس باشید.

ساعاتی پیش از آغاز بازی – دفتر وزارت سحر و جادو

اعضای تیم با چهره هایی شکست خورده برای شنیدن آخرین توصیه های کاپیتان تیم دور تخته ای که وسط اتاق قرار داشت جمع شده بودند.اسنیپ که حتی دیگر دود هم نمیکرد با بی حوصلگی اشاره ای به تخته کرد.
- نقشاتونو که به امید مرلین بلدین؟اینجا اسم اعضای تیم رقیب و عنوانشون رو نوشتم.چون هیچ حوصله توضیح دادن ندارم خودتون محبت میکنید از روش یه دور میخونید!یکی هم لطف کنه این ریگولوسو بیدار کنه!

آرسینوس با بیحوصلگی ریگولوس را تکان داد که در خواب عمیقی خر و پف میکرد و آب دهانش روی شانه آرسینوس جاری بود.در همان لحظه درب اتاق با شدت باز شد و هکتور درحالیکه سینی قهوه ای در دست داشت ویبره زنان وارد شد.
- سلام بر همگی...عجب صبح قشنگیه نه؟

تمام سرهای موجود در اتاق به طور همزمان به طرف هکتور چرخید.شادی و سرزندگی او در تضاد کامل با فضای غم زده اتاق بود.اسنیپ که به طرز هشداردهنده ای به دود کردن افتاده بود پرسید:
- ممکنه بفرمایید تا الان کجا تشریف داشتی هکتور؟تقریبا یه ساعته که جلسه رو شروع کردیم.

نگاه های اتهام آمیز اعضا در سکوت به هکتور دوخته شد.
- ببخشید سیو خواب موندم...میدونی که دیشب داشتم معجون...نه یعنی گفتم قبل از حضور در زمین لازمه خودمونو تقویت کنیم برای همین چون فکر کردم صبحونه نخوردین براتون داشتم صبحونه آماده میکردم!

در یک لحظه رنگ از رخ اعضای تیم پرید و نگاه هایشان با تردید به فنجان های قهوه ای که در سینی خودنمایی میکرد دوخته شد.حالا میشد برق وحشت و نگرانی را در چشم اعضای تیم دید.اسنیپ که دود کردن را فراموش کرد با دست یقه اش را تکانی داد.تنها چیزی که در ان لحظه کم داشت مسمومیت اعضای تیم پیش از مسابقه بود.
- ام...ممنونم هکتور لطف داری...فعلا داریم تیم حریفو آنالیز میکنیم.

هکتور از ویبره زدن دست کشید.
- الان خواستی بگی قهوه های منو هم قبول ندارین؟
- نه هکتور...من منظورم این بود که...
-من میدونم شما راجع به من چه فکرایی میکنید سیو و اینکه به نظرتون من یه معجون ساز بی استعداد و بی عرضه م ولی اینا فقط قهوه ن!
- من کی همچین حرفی زدم؟
- اصلا نمیخواد خودم همه شو میخورم....شماها لیاقت ندارین آدم واستون قهوه درست کنه!

هکتور این را گفت و سینی را روی میز سراند و دم دست ترین فنجان را برداشت و به لب برد.

اعضای تیم که اصلا حوصله دیدن صحنه های خشن را پیش از شروع مسابقه نداشتند رویشان را از منظره هورت کشیدن قهوه داغ برداشتند.
هکتور یک نفس فنجان را سر کشید.سپس آن را پایین آورد و در حالیکه با رضایت لب هایش را میلیسید زمزمه کرد:
- خیلی چسبید...

سپس دستش را دراز کرد تا فنجان دوم را بردارد.همین حرکت کافی بود تا نگاه گرسنه و شکم خالی تنبل ها هرگونه شک و تردید را در مورد مسمومیت قهوه ها از ذهنشان بزداید.شاید هم بخار کم رنگ و بوی خوش قهوه تازه عقل از سرشان ربوده بود.کسی چه میداند؟
در کسری از ثانیه اعضای تیم مثل قحطی زده ها به سینی قهوه هجوم بردند تا سهمشان را بردارند و در این میان هکتور درحالیکه لبخند پیروزی روی لب هایش میدرخشید آهسته کنار رفت تا نتیجه شاهکارش را ببیند.این حقه همیشه جواب میداد.درحالیکه فرو رفتن قهوه داغ از 6 جفت حلق را به طور همزمان نظاره میکرد به سادگی اعضای تیمش پوزخند زد.کسی حتی شک نکرده بود فنجانی که هکتور از ان نوشید از قبل نشانه گذاری شده بود!

فلش بک-شب گذشته آزمایشگاه هکتور

اسنیپ هرچند علاقه ی چندانی به تهیه معجون شانس از سوی هکتور نشان نداده بود اما هرگز در باورش هم نمیگنجید همان اجازه ساده و سرسری را هکتور چنین جدی گرفته باشد.
هکتور درحالیکه عینکی مخصوص به چشم زده بود با حرارت مشغول هم زدن محتویات پاتیلی بود که به اهستگی قل قل میکرد.
-عالیه رنگش که همونیه که باید باشه فکر نکنم اون یه ذره اسانسی که بهش زدم تاثیری داشته باشه.
او با دقت چند دور دیگر معجون را در جهت عقربه ها هم زد و سپس ملاقه را از پاتیل بیرون آورد.چنان در رویاهایش غرق که که متوجه نشد ملاقه به آرامی ذوب شد و درون پاتیل فرو ریخت.
- بالاخره همه میفهمن که من چقدر تو این کار استعداد دارم.همه به توانایی من پی خواهند برد فقط کافیه اینو قبل از مسابقه فردا به اعضای تیم بخورونم تا شانس بهمون رو کنه!

پاتیل همچنان به آرامی میجوشید و بخار از روی آن برمیخاست.

پایان فلش بک


اعضای تیم طی یک حرکت هماهنگ فنجان ها را پایین آوردند و آهی از سر رضایت کشیدند.هکتور لبخند دیگری زد.بالاخره موفق شده بود.حالا تنها باید صبر میکرد تا معجون اثر خودش را بگذارد.
- اوه دابی نباید نوشیدنی میخورد! اگه دابی دستشوییش گرفت نتونست رفت! دستشویی ورزشگاه خراب بود!

برق تبر الادورا دابی را وادار به سکوت کرد.
- جن آزاده هستی باش. همه ش یه فنجون قهوه بود جنبه داشته باش اقلا!

دابی:

در همان لحظه فریاد ریگولوس توجه همه را به خود جلب کرد.
-دتس امیزینگ!چه حس خوبی پیدا کردم یه دفعه!عالیه!

او ویبره زنان به میان اتاق امد و آرسینوس را از کادر خارج کرد.
-همه چی با حاله، من چقد خوش شانسم همه چی باحاله بدشانسی خوابیده، شک ندارم دیگه همه چی جور میشه!

از چهره سایر اعضای تیم هم اینطور به نظر می رسید که در حال تجربه احساسی مشابه ریگولوس هستند ولی ابهتشان اجازه نمیدهد با او همراهی کنند.

-خب میریم به سمت ورزشگاه و از اونجایی که هوا عالیه تا ورزشگاه قدم میزنیم.

حق با اسنیپ بود. هوا به طرز معجزه آسایی عالی به نظر می رسید. آفتاب ملایمی بر سطح زمین در سرد و باران زده میتابید و با وجودیکه پاییز بود آسمان کمابیش صاف به نظر میرسید.

درست در همان لحظه که اعضای تیم برای خروج از وزارت خانه آماده میشدند ناگهان پنجره اتاق وزارت با سر و صدا شکست و زاغ سیاه اسنیپ مثل فشنگ وارد شد و قل قل خوران جلوی پای اسنیپ افتاد.
اسنیپ در حالیکه فازش از به تغییر حالت داده بود با وقار خم شد تا نامه را از پای زاغ باز کند.
-جستجوگر و دروازه بان تیم ترنس مصدوم شدن معلوم نیست به بازی برسن. به نظر میاد شانس آوردیم.

هکتور لبخند عریض دیگری بر لب آورد.

ساعتی بعد- در راه ورزشگاه

اعضای تیم تنبل ها قدم زنان و بعضا سوت زنان و ویبره زنان عرض خیابان های لندن را چنان میپیمودند که گویی نه در راه رفتن به ورزشگاه برای مسابقه دادن هستند بلکه چنان قدم برمیداشتند که گویی به مراسم عروسی دعوت دارند.
-مامان مامان اونو ببین! همونه، خودشه!

این صدای کودکی بود که با شور و شوق هری پاتر را نشان میداد و جیغ و ویغ میکرد که میخواهد او را از نزدیک ببیند.
هری که در حالت عادی هم جو گیر بودوقتی متوجه شد یک نفر او را شناخته است لبخند پت و پهنی زد و وسط خیابان فیگور قهرمانی گرفت بی توجه به اینکه سایر هم تیمی هایش در همان حال سرخوشانه از او دور میشوند.مادر و پسر به او نزدیک شدند:
-تو پری آتری؟

حباب خوشحالی هری در یک لحظه منهدم شد.
-هری پاترم!

-تر آتر! مامان مامان تری آتره! همونکه آوادا میزنی نمیمیره! میخوام امتحان کنم مامان!

هری که از این پیشنهاد خوشحال به نظر میرسید بار دیگر سینه اش را جلو داد.
- میتونی امتحانم کنی کوچولو!

در نتیجه پسرک پیش از آنکه مادرش نظرش بتواند حتی اظهار نظر کند چوبدستیش را به سمت هری نشانه رفت
-آوادا کداورا!

و این پایان کار هری پاتر بود.پسری که زنده ماند در یک ثانیه به پسری تبدیل شد که مرد!
و اینکه پسری در این سن چگونه توانایی اجرای چنین طلسمی را داشت همگی به بدشانسی هری پاتر مربوط است و بس!

اعضای تیم که از کم شدن یکی از اعضایشان بی خبر بودند شاد و سر خوش به سمت ورزشگاه روانه بودند.

دابی که او هم فرشته شانس دور سرش بال بال میزد، برخلاف همیشه در کنار الادورا قدم بر می داشت.ناگهان الادورا بدون هیچ اخطار قبلی در کنار دیواری ایستاد تا تبرش را دست به دست کرده و کمی خستگی به در کند.او که تبر را به دیوار تکیه داده بود بر حسب یک بدشانسی کوچک اصلا متوجه حالت نا متعادل تبر و عبور همزمان دابی از کنار دیوار و لیز خوردن تبر نشد!

قــــرچ!

الادورا زیر لب ناسزایی گفت و تبرش را از روی زمین برداشت و بدون اینکه حتی متوجه سر دابی بر روی زمین شود که قل قل خوران از او دور میشد تلاش کرد خود را به بقیه برساند.کسی چه میداند شاید این هم بدشانسی کوچک دیگری بود!

الادورا در میان خیابان ناگهان متوجه حضور خون بر روی تبرش شد و از آنجاییکه ایده ای نداشت به تازگی چه کسی را گردن زده است با اخم ایستاد تا آن را بررسی کند و همین امر باعث شد تا کامیونی که از سمت مخالف به سمتش می آمد و برایش چراغ میزد را نبیند...یک بدشانسی دیگر!

اعضای باقی مانده که متوجه غیبت هری،دابی و الادورا نشده بودند خیابان عریض را بدون همراهی آن سه مرحوم پشت سر گذاشتند.

ریگولوس که در فاز سرخوشی همزمان با قدم زدن در کنار اعضا و لذت بردن از زیبایی های اطراف ویبره میزد در یک لحظه متوجه عبور پسرکی بستنی به دست شد که از کنارش عبور کرد. که حتی در حالت سرخوشی هم قادر نبود دست از سرقت بردارد با مشاهده کودک بستنی به دست اتوماتیک وار راهش را به آنسو کج کرد تا در یک فرصت مناسب بستنی را از دست پسرک برباید.به هرحال در یک روز خوب و پر از خوش شانسی های کوچک و بزرگ خوردن یک بستنی خیلی میچسبید!

تنها یک لحظه برای قاپیدن بستنی از دست کودک برای ریگولوس وقت برد اما او به هیچ وجه پیش بینی آنچه پشت سرش اتفاق افتاد را نمیکرد.بلند شدن صدای جیغ و گریه کودک همانا و له شدن سر ریگولوس که مجال گریز نیافته بود زیر ضربات کیف مادر بچه همان...این دیگر ته بدشانسی بود!

به نظر می رسید هوا نیز کم کم سر لجبازی با تنبل ها را گذاشته و هر لحظه گرمتر و گرم تر میشد. آرسینوس که ماسک و کراواتش به شدت مانع از تنفس راحتش می شد هر لحظه بر کبودی سر و صورتش افزوده میشد که طبیعتا زیر نقاب هیچکس متوجه این نکته نشد.آرسینوس از حرکت باز ماند.بال بال زد و کوشید ماسک را از صورتش بردارد اما چون به صورتش چسبیده و جزو ایفای نقش محسوب میشد امکان پذیر نبود.صورت آرسینوس زیر نقاب کم کم سیاه شد.با دست به گلویش چنگ انداخت و عاقبت بر اثر گرما و بی اکسیژنی جان داد اما تنبل های باقی مانده که کماکان با تریپ سرخوشی به سوی ورزشگاه میرفتند متوجه نشدند که آرسینوس دیگر قادر به شرکت در مسابقه نخوهد بود...

دقایقی بعد-نزدیک ورزشگاه


کم کم دیوارهای بلند ورزشگاه از دور نمایان میشدند.اسنیپ و هکتور تنها تنبل های باقی مانده تیم که کماکان بدون اطلاع از اینکه تنها اعضای باقی مانده اند در نزدیکی ورزشگاه متوقف شدند.اسنیپ دستهایش را در جیب ردایش فرو کرد و نگاهی به ساختمان ورزشگاه انداخت.
-خب دیگه رسیدیم. ما امروز رو دور شانسیم! حتما بازی رو میبر... این بوقی ها دیگه کجا رفتن؟
-معجون یافتن اعضا بدم؟

اسنیپ که به هیچ وجه دلش نمیخواست اولین کسی باشد که افتخار نوشیدن این معجون را نصیب خود میکند با سرعت منویش را از جیب خارج ساخت:
-نه هکتور نیازی به این کار نیست سی پنل دکمه ای داره برای جست و جوی مکان اعضا وقتی اینو بزنم میتونم پیداشون...

اسنیپ بی توجه به اعتراض هکتور مبنی به اینکه به معجون سازی او اعتماد ندارد با زدن دکمه جست و جوی مکانی اعضا حتی فرصت نکرد جمله اش را به پایان برساند و در جایی که تا ثانیه هایی پیش سیوروس اسنیپ کاپیتان تیم تنبل ها ایستاده بود و دود میکرد تنها دوده ای سیاه باقی مانده بود! بد شانسی بزرگی بود!

حالا فقط هکتور مانده بود و یک پاتیل بد شانسی!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#31

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
تنبل های زوپسی


VS

ترنسیلوانیا

پست اول


شب ها، معمولا بهترین بازه زمانی شبانه روز هستند.
چرا که تنها کسانی بیدار می مانند که شکوه و قدرتش را حس میکنند، و قادر به دیدن نوری هستند که تنها و تنها در تاریکی شدت میگیرد. اما همان طور که فرمول آب قانون انبساط و انقباض را نقض میکند، میتوان گفت همیشه کسانی هستند که نه تنها از موارد مذکور بوق هم نمی فهمند، بلکه از دیگر موارد موجود در جهان هستی هم بوق نمی فهمند.

آب شب، یا شاید هم بتوان گفت صبح، درست وقتی ناقوس بزرگ کلیسای وزارتخانه ی سحر و جادو پنج بار نواخت، اگر از زیر در های بزرگ و چوبی وزارتخانه داخل می آمدی و موفق میشدی از سوراخ کلید در اتاق وزیر داخل را نگاه کنی، یا اگر نظافتچی پیر و معتادی بودی که مدتها میشد در اتاق وزیر چتر انداخته بود، میتوانستی هفت تا از همین فرمول های استثنایی آب را ببینی که قهقهه های مستانه ای سر میدادند که مطمئنا کسی جز خودشان از علت ان سر در نمیاورد.هرچند هیچ بعید نبود که خودشان هم از آن سر درنیاورده باشند!



ویرانه های ورزشگاه نقش جهان

تمامی هر هفت عضو تیم تنبل ها در آن ساعت از روز که سگ هم با کتک حاضر نبود از لانه اش بیرون بیاید در ورزشگاه دور هم جمع شده بودند.البته اگر میشد نام آن خرابه را ورزشگاه گذاشت!
باد ناجوانمردانه می وزید و سرمای صبح پاییزی تا مغز استخوان آنها نفوذ میکرد.در آن وضعیت صداهایی که به بهانه جویی بلند بود چندان عجیب به نظر نمیرسید!
_دستشویی خرابه.
_معجون درست شدن دستشویی؟
_من گشنمه!
_معجون عدم گشنگی جن های آزاد؟
_بوق تو این زندگی.
_ سفر های علمی؟
_

این آخری واقعا بی ربط بود، و شاید همین باعث شد اعضای گروه به حالت screen saver فرو رفته سکوت اختیار کردند. چند ثانیه ای در سکوت سپری شده بود و تنها صدای ویبره زدن های هکتور به گوش میرسید که ناگهان سیل غر غر های وزیر و دست اندر کارانش از نو جریان گرفت.

_رختکن مون آتیش گرفته.
_ورزشگاه مونم که هر روز غول ها میشینن روش!
_آروم باشید خواهشا دوستان، بسپریدش به من.
_به نام وزارت بسپرید به این!

در حالیکه آرسینوس بیهوده سعی داشت کنترل اوضاع را به دست بگیرد و معاونش درست مثل غول های ورزشگاه نقش جهان پنج دقیقه یک بار می نشست روی تلاش هایش، و تا زمانی که تلاش های بیچاره ی آرسینوس خفه نشده بودند بلند نمیشد، هری بدون هیچ دلیل خاصی سعی میکرد از سر و کول سوروس بالا رفته دابی را روی سر او بگذارد، و به دنبال او الادورا همانند دامن اسکاتلندی از کمر سوروس آویزان شده سعی در گردن زدن دابی داشت. در این میان ریگولوس که موضوعی برای اذیت کردن نم یافت و حتی جیبی که دست در آن کند با انگیزه ی بیشتری به نشستن دم به دقیقه روی تلاش های آرسینوس ادامه داد و آرسینوس که در آن حالت هم همچنان خوشبینیش را حفظ کرده بود احمقانه سعی در برقراری نظم داشت.

پس از چند دقیقه، درست زمانی که سر و صدا به اوج خود رسیده بود، سوروس که تمام مدت با افکت شبح سالن اپرا ایستاده و در سکوت دود میکرد با فرود آمدن اشتباهی ضربه تبر الادورا و ریختن بخشی از موهایش ناگهان منفجر شد.
_آرسینوس خجالت نمیکشی انقدر سر و صدا میکنی؟

در حالیکه اعضای تیم برره ای وار به حالت در آمده و آرسینوس با افکت در حال تجزیه شدن و پراکنده شدن در میان ذرات هوا بود، هری بالاخره موفق شد دابی را با صدای تلپی روی سر سوروس بکارد و سپس شروع به رد و بدل کردن نگاه های رومانتیک با سوروس کرد

هری:
اسنیپ:

در نگاه اسنیپ تنها حسی که دیده نمیشد علاقه به زل زدن در چشم های هری بود.در واقع به نظر می رسید در برق چشم های اسنیپ تنها یک پیام به وضوح میدرخشد...خفه کردن هری!

_لباس هامونم که ریگولوس برده خیرات کرده.

هری با وجود داشتن آیکیویی در حد هویج متوجه شد چیزی نمانده چشمان سوروس آتش بگیرند و مطمئن بود که اگر نگاه میتوانست کسی را بکشد تابحال حتما به فجیع ترین نحو ممکن مرده بود،با به زبان آوردن این جمله تلاش کرد بحث را عوض کند و البته چندان هم ناموفق نبود، طولی نکشید که خیل عظیم غر غر ها، دیگر بار همچون موجی ورزشگاه را در بر گرفت.
_توپ هامونم که وندلین آتیش زد.
_این ریگولوسم که شبا نمیزاره بخوابیم!
_معجون اصلاح غلط های املایی از جمله "نمیذاره"؟
_بوق تو این زندگی.
_معجون عدم بوق بر زندگانی؟
_بوق به این شانس.
_معجون شاااانس؟
_
_
-

در پی افکت همگانی گروه، هکتور صلاح دید که بار دیگر موهبت به اشتراک گذاری ایده ی خارق العاده اش را با دیگران تقسیم کند.
_معجون شاااااانس!
_
_
_

هکتور کم کم در ایده خارق العاده اش دچار تردید میشد اما از انجاییکه از اعتماد به سقف فوق العاده ای بهره مند بود کم نیاورد.
-معجون... شاااانس...
_
_
_
_ام... معجون شانس.
_
_دوستان شما... ام... قصد دارین همین جوری... ام... معجون شانس؟
_
_
_

هکتور کم کم سرخ می شد و عرق میکرد.اما باز هم این چیزی نبود که باعث شود تا از روی او چیزی کم شود! درحالیکه با اعتماد به نفسی مثال زدنی همچنان ویبره می رفت گفت:.
_ریگولوس تو یه چیزی بگو...

اعضا همچنان در سکوت به نگاه های پوکر فیس وارشان به او ادامه دادند به جز اسنیپ که دیگر چیزی نمانده بود درست مثل ابتدای رول به ناگاه منفجر شده و تمام عوامل رو و پشت صحنه را به ذرات غبار تبدیل کند.اندک اندک از حرکات ویبره هکتور کاسته شد تا اینکه به طرز معزه آسایی از حرکت ایستاد.
_من دیگه کم کم دارم میترسم بچه ها... یکی یه چیزی بگه خب.

آرسینوس که از شدت کمبود اکسیژن بنفش شده بود بالاخره رضایت داد و دهانش را باز کرد و ناگهان نفس عمیقی کشید.
_هوف... هکتور... ام... فکر میکنی واقعا قبل از مسابقه و درست قبل از مسابقه، معجون تو رو میخوریم؟
_الان از معجونای من ایراد گرفتی؟

سیوروس که واقعا دلش نمیخواست یک روز مانده به مسابقه، با لج کردن و "به مامانم میگم" های هکتور مواجه شود سریعا مداخله کرد.
_اهم... نخیر... هکتور تو خودت دیدی این آرسینوس عقل درست حسابی نداره... حدود بیست و چهار ساعت به شروع مونده. میتونی معجونت رو درست کنی.
- جدی میگی سیو؟پس چرا تو دیالوگای بالا داشتی دود میکردی؟یه جا هم موهاتو میکشیدی سیو!

اسنیپ چانه اش را خاراند و با نظری به چند سطر بالاتر دریافت اگر سر بند را محکم نگیرد آن را آب میبرد.
- درسته هکتور و البته اگر دقت نکرده باشی یه جا هم داشتم سرمو میکوبیدم به دیوار!اگر تو هم یه جن بوقی روکله ت مینشست و یه بوقی کله زخمی بهت زل میزد بیشک مثل من میشدی!
- راست میگی سیو!پس من معجون درست کنم؟
-درست کن هکتور.
-خب بعدشم شما میخورینش نه؟

اسنیپ با یک حرکت دابی را از روی سرش برداشت و با پرتابی دقیق از کادر بیرون انداخت.نه به خاطر اینکه تا این قسمت از پست روی سرش نشسته بود چون نمیخواست اعتراض او در خصوص مخالفت با نوشیدن معجون به گوش هکتور برسد.درحینی که الادورا به دنبال دابی به خارج از کادر شیرجه میزد اسنیپ دستی به انتهای موهای کوتاه شده اش کشید.
- البته هکتور...معلومه که میخوریم.

در همان حال که هکتور ویبره زنان و پرواز کنان دور میشد، سوروس شانه بالا انداخت و با اخم به آرسینوس که دست به سینه به او زل زده بود نگاه کرد:
_بهرحال که اثری نداره... دم مسابقه ای حرصش رو در نیاریم!

سیوروس راست میگفت... تنبل های زوپسی در آن زمان معین نه تنها رختکن نداشته بلکه ذره ای مهارت در کوییدیچ نیز کسب نکرده بودند و با ان شرایط اسفناک تنها چیزی که کم داشتند تا تبدیل به پکیج کاملی از برج زهرمار شوند، این بود که تیم هم نداشته باشند. تنبل های زوپسی در آن لحظه ی مشخص که همگی در ویرانه های در حال تعمیر ورزشگاه نقش جهان، در جوار غول ها دور یکدیگر حلقه زده بودند، هرگز متوجه نشدند که کجا را اشتباه کرده اند... اما حس عجیبی که همگی شان خود را برای آن سرزنش می کردند، در ذهنشان نعره می زد که اشتباه پیش آمده نه تنها چندان کوچک نیست، بلکه "اصلا" کوچک نیست.

چند مایل آن طرف تر، سنجاقک سبز رنگ و کوچکی ناگهان از پرواز باز ایستاد و به اطرافش خیره شد. بیهوده تلاش میکرد...

تار عنکبوت!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۳:۱۲:۱۹

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۰:۳۹ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴
#30

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
هفته سوم جام جهانی کوییدیچ


تنبل های زوپسی - ترنسیلوانیا

زمان: از ساعت 00:01 روز شنبه، 1394/8/9 تا ساعت 23:59 روز دوشنبه 1394/8/18

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۲:۳۹:۴۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.