خلاصه:
مرگخوارا و محفلیا از بی ماموریتی خسته شدن و کودتا کردن. لرد و دامبلدور رو زندانی کردن و دارن سعی می کنن روی پای خودشون وایسن. لرد و دامبلدور موفق به گول زدن زندانبانهاشون می شن و راه فرار براشون باز می شه.
محفلی ها دچار کمبود غذا می شن و ویولت که به عنوان مادر روشنایی انتخاب شده بهشون دستور می ده برن و کار کنن.
مرگخوارا تصمیم می گیرن رهبر جدیدی انتخاب کنن. ولی در این مورد به توافق نمی رسن. شایعاتی به گوش می رسه که قراره سیریوس بلک به خواستگاری نجینی بره و در صورتی که جواب بله رو بگیره حق لرد شدن رو کسب کنه.
___________________
-بزن بریم!
-الان منظورت از بریم من و خودت بود یا خودت و خودت؟
لرد سیاه برای لحظه ای تصمیم گرفت دامبلدور را به داخل سلول هل داده و به تنهایی فرار کند...ولی در آن لحظه به دامبلدور احتیاج داشت.
-ببین پیری...من چوب دستی ندارم! الان اگه اون بیرون شصت تا فرزند روشنایی بهم حمله کنن با چی از خودم دفاع کنم؟ تو باید سپر بلای من بشی. بنابراین حرف نباشه. راه بیفت!
دامبلدور که آرتروز و دیسک کمر و قند و فشار خون وکلسترولش زیاد به او اجازه حرکت نمی داد بازوی لرد سیاه را گرفت...و همین کار باعث عکس العمل شدید لرد شد.
-اوهوی! من از اوناش نیستم! فقط می تونی گوشه ردامونو بگیری...زیادم نکش! در حال حاضر لباس دیگه ای نداریم.
دامبلدور و لرد سیاه آهسته آهسته از محل خارج شدند...هیچ فرزند روشنایی و تاریکی ای در اطراف نبود...دو جادوگر بی سرو صدا از آنجا دور شدند!
خانه شماره دوازده:-این ویزلیا نیومدن...چه کنیم؟
ویولت که می خواست ظاهرش مناسب یک مادر روشنایی باشد شمعی روی موهای دم اسبیش نصب کرده بود. و البته مغز ریونی او فکری برای قطرات شمعی که ذوب می شد و روی پیشانیش می ریخت نکرده بود.
-خب...آخ...من که گفتم...اوخ...باید خودتون بریم اوف...کار کنین! ما سفیدیم...تنها چیزی که بهش احتیاج داریم اینه(اشاره به بازو) و این(اشاره به سر)!
-این چی گفت؟ احتیاج به چی داریم؟ دست و شمع روی سرمون؟
-بریم کار کنیم؟ کار چیه؟ چطوری انجام می گیره؟
-کارو بیارین ما همین جا انجامش می دیم.
-همین که تو محفل نشستیم کار محسوب نمی شه؟
خانه ریدل ها:تق تق تق تق!-دندونات صدا می ده! اصلا مودبانه نیست.
-من دارم پودینگ می خورم لینی! این صدای دره.
لینی وارنر نگاهی به در انداخت...کدام بی فرهنگ زنگ ندیده ای داشت در را به این شکل به صدا در می آورد؟
لینی پرواز کنان خود را به در رساند و آن را باز کرد. دسته گل بسیار بزرگی را در مقابلش دید.
-آیا موجود زنده ای در پشت این علوفه وجود داره؟
دستی از لای دسته گل دیده شد که گل ها را به دو قسمت کرده و سرش را از لای آنها دراز کرد!
-بله بله...سیریوس هستم. برای امر خیر خدمت رسیدم! خودتون داشتین دربارم حرف می زدین.
لینی چند بال به عقب رفت.
-امر خیر؟ برای نجینی؟ ولی...اون حیوونه!
-منم زیاد آدم حساب نمی شم!
غاری تنگ و تاریک در نزدیکی هاگزمید!-ما الان خرسیم تام؟
-ما که آدمیم...تو رو نمی دونیم دامبل! اگه مایل باشی به خواب زمستونی فرو بری مخالفتی نمی کنیم. فقط حرف نزن. ما مجبور شدیم به غار پناه بیاریم.
-شوخی کردم که فضا گرم بشه فرزندم...اگه نمی خوای اینجوری گرم بشه بیا به آغوش روشنایی.
-اون روشنایی تو بکار بنداز یه آتیش روشن کن...داریم منجمد می شیم. آتیشت کم نور باشه. چون ما الان فراری محسوب می شیم. از وزارتخونه گرفته تا محفل و مرگخوارا دنبالمونن.