هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
دامبلدور و لرد ابتدا مبلغی به صورت پوکر فیس وار به هم خیره شدند و چون نتیجه ای نگرفتند نگاهشان از به این :worry: تغییر حالت داد.

گارسون که کم کم صبرش رو به اتمام بود مودبانه پرسید:
- خب آقایون؟

لرد طلبکارانه پرسید:
- چی خب؟
- صورت حسابتون آقا!باید پرداختش کنید.وقتی از خدمات جایی استفاده میکنید در ازاش باید پول بدین.

گارسون در حین گفتن این جمله با سر به صورت حسابی که روی میز جلوی دو مرد گذاشته بود اشاره کرد.
لرد سرتاپای گارسون را برانداز کرد.
- تو میدونی ما کی هستیم مردک؟

گارسون سرش را خاراند و متفکرانه به لرد خیره شد.نگاهش از سر بی موی لرد به جای خالی بینیش افتاد.
- خیر آقا.در واقع اگر داییم مرحوم نشده بود ممکن بود فکر کنم شما نسبتی باهاش دارید.بیچاره افتاده بود با سر تو ظرف اسید و مثل شما موها و دماغشو از دست داده بود.

لرد:

دامبلدور:اوه تام... پسرم!چقدر بهت گفتم این جادوهایی که باهاشون ور میری جیزه دست نزن؟باور کنید آقا من هی نصیحتش میکردم ولی این پسر هیچوقت حرف بزرگترشو گوش نمیده!

لرد چشم غره ای به دامبلدور رفت که حالا از شدت خنده ریسه میرفت و شکم برآمده ناشی از پرخوریش تکان تکان میخورد.سپس گلویش را صاف کرد.
- منظورم اون نبود مردک حقیر!ما لرد ولدمورتیم...ارباب اربابانیم!کسی که تا اسمش میاد تن همه از وحشت به لرزه میافته نه اینکه مثل تو شبیه تسترال تازه به دنیا اومده زل بزنن به جمال اربابیت ما!اصلا بگو ببینم تو اصیلی یا دورگه ای؟هرچند به قیافت میاد که یه مشنگ زاده پست و حقیر باشی وگرنه هیچوقت نباید همچین کار حقارت باری انجام بدی!در این صورت کی به تو اجازه داد به صورت اربابی ما خیره بشی پسره گستاخ؟

اینسوی ماجرا- خانه ریدل ها


-رفتم...گشتم...نبود! یه چیزی داشت سعی میکرد منو بکشه پایین که مقاومت کردم و برگشتم. حتما فراموش کرده بود که من سگ جونم! حالا اجازه بدین من بیام تو و به مراسم خواستگاری برسیم. عشق در وجود من فوران کرده.

لینی ابتدا مبلغی با فرمت به چهره سیریوس خیره شد که قلب های صورتی شکل به صورتی زننده از دور و بر صورتش بیرون میزد.لینی شنیده بود سگ ها موجودات باهوشی هستند ولی در اینکه سواد خواندن و نوشتن دارند زیاد مطمئن نبود.در نتیجه لازم بود از این موضوع اطمینان کسب کند.
- ببینم تو سواد داری احیانا؟
- بله من هاگوارتزو تموم کردم. خیلی درسم خوب نبود ولی به هرحال مدرکمو گرفتم.چطور؟باید مدرکم بالاتر باشه؟بانو نجینی برای میزان تحصیلات شرط گذاشتن؟اگر لازمه برم بازم مدرک بگیرم؟الان ترم هاگوارتز نیست ولی میتونم شبانه درس بخونم و دوباره مدرک بگیرم.

لینی با بی حوصلگی حرف سیریوس را قطع کرد.
- نه منظورم اینه سواد خوندن این پستو داشتی؟من گفتم ایشون تو مثلث برمودان در نتیجه اینجا نیستن که هی میای راه به راه در میزنی...هی چیه؟

سیریوس درحالیکه سعی میکرد به دورن خانه سرک بکشد گفت:
- مطمئنی اینجا نیستن؟من یه لحظه حس کردم از اونطرف رد شدن.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
-بو میدی!
لرد سیاه تکذیب میکنه:نمیدم!
-چرا...چرا...میدی.
لرد به لجنای بالای سرش اشاره میکنه و میگه: انتظار نداشتی کلاه گیس جدید ما بوی دارچین بدهد که؟

دو جادوگر همراه هم به دهکده هاگزمید میرن و وارد اولین رستورانی که میبینن میشن. به محض ورود لرد زنگی رو که روی میز قرار گرفته به صدا درمیاره و گارسون بالای سرش حاضر میشه.

لرد:ما گرسنه هستیم!
گارسون: بله قربان. این منو تقدیم شما.
دامبل: منم گشمنه.
گارسون: بله. آقای بدبو فرمودن. منو دادم بهشون.
دامبل: نه...اون به خودش میگه ما! من به صورت جداگانه گشنمه.

گارسون منوی دیگه ای به جادوگر بی ریش میده و منتظر دادن سفارش ها میشه.


خانه شماره 12:

-اینا کارگر ساده میخوان.من کارگرم. ولی مطمئن نیستم ساده باشم. هرچی باشه من یک مادرم.مادری که خودشو وقف بچه هاش کرده. مادری که بوگارتش جسد بچه هاشن. مادری که از هیکل موزون و زیبای خودش گذشته تا بچه هاشو...

آرتورروزنامه دیگری جلوی مالی که باز جوگیر شده میذاره و بهش یادآور میشه که اون هرگز موزون و زیبا نبوده.
-من میتونم تعمیرکار بشم. با وسایل مشنگی آشنایی کافی دارم. سیریوس کجاس؟برای اون کار فراوونه. اون میتونست سگ نگهبان بشه.ولی شک دارم که بهش حقوق هم میدادن یا نه. استخون میدن! میتونیم باهاش سوپ درست کنیم. ریموس؟ تو چیزی پیدا نکردی؟
ریموس اخماشو تو هم میکشه و جواب میده:
-یه سیرک عجایب هست. و یه مغازه تولید پالتو پوست. که دومی زیاد برام مناسب نیست. سیرکه به مدیریت آقای تاله...و ظاهرا گرگینه شون کشته شده. یوآن تو در چه وضعی هستی؟
یوآن دم گرم و نرمش را دور خودش میپیچه.
-من میتونم...شکار کنم!

همه نگاه ها به طرف یوآن برمیگرده.شکار کل مشکلات محفل رو حل میکنه.


خانه ریدل ها:

یک ساعتی از عزیمت سیریوس به مثلث برمودا گذشته بود که در دوباره به صدا در میاد. لینی درو باز میکنه و مجددا با دسته گلی روبرو میشه.

-رفتم...گشتم...نبود! یه چیزی داشت سعی میکرد منو بکشه پایین که مقاومت کردم و برگشتم. حتما فراموش کرده بود که من سگ جونم! حالا اجازه بدین من بیام تو و به مراسم خواستگاری برسیم. عشق در وجود من فوران کرده.


رستوران:

-آخیییییییش...سیر شدم...چقدر خوردیم! اون کیک خامه ای آخر اضافه بود. کمی هم مزه لجن میداد. این رستوران چرا خالیه؟

دامبلدور که شکمش بیش از پیش باد کرده بود به پشت صندلی تکیه میده.
-کیک طعم توت فرنگی میداد تام. به نظر من انتخاب درستی برای کلاه گیست نداشتی. مشتریا هم فرار کردن. گارسونه دو ساعته داره چپ چپ نگاهمون میکنه.

گارسون با شنیدن کلمه گارسون هیجان زده میشه و به طرف میزمیره.
-بله بله. منو احضار کردین؟ بفرمایین آقایون. صورتحسابتون. لطفا این آقا(اشاره به دامبلدور) پرداخت کنه که بعدا هم بتونیم از پولا استفاده کنیم.

دامبلدور به لرد نگاه میکنه و لرد به دامبلدور. فرزندان روشنایی و تاریکی نامرد خائن، جیب هر دو جادوگر رو موقع ورود به زندان خالی کرده بودن.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۴ ۱۸:۳۹:۴۹

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- تام، ما که چیزی نداریم... چطور می‌خوایم تغییر چهره بدیم؟

لرد به دهانه‌ی غار می‌آید و نگاهی به اطراف می‌اندازد. به جز دهکده‌ی کوچک و البته جادویی هاگزمید که در پایین کوه قرار داشت، جای دیگری را نداشتند تا دور از جامعه‌ی جادوگری بوده و بتوانند برای تغییر چهره بدان‌جا پناه ببرند.

- اون بیرونو ول کن، بیا بغل خودم بشین پسرم. من مطمئنم با نیروی عشق می‌تونیم بر گشنگی غلبه کنیم.

لرد با اکراه نگاهی به دامبلدور می‌اندازد که لبخندزنان سنگ بزرگی که کنارش قرار داشت را نشان می‌داد. مغز لرد با سرعت شروع به کنکاش می‌کند و در کسری از ثانیه نتیجه به تک‌تک سلول‌های بدنش گزارش داده می‌شود تا برای انجام عملیات آماده شوند.

- اوه تام. می‌دونستم تو هم بالاخره به نیروی عشق ایمان میـ... چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ اون چیه تو دستات؟ تام؟

دامبلدور که با دیدن لرد که به سمتش می‌آمد خیال کرده بود بالاخره با لرد هم‌زیستی پیدا کرده و او را به راه راست هدایت کرده است، مشتاقانه این را بر زبان می‌راند. اما سنگ تیزی که درون دستان لرد خودنمایی می‌کرد، در دل هرکسی حتی دامبلدور پیری که به نیروی عشق ایمان داشت نیز دلهره ایجاد می‌کرد.

- نترس پیری! نمی‌خوام بکشمت. قراره با این ریشاتو بزنم. حالا بیا جلو.

دقایقی بعد:

دامبلدور گوشه‌ای از غار چهارزانو نشسته بود و دنبال کردن نگاه خیره‌اش به ریش‌ها و موهایی می‌رسید که بر روی هم انباشته شده بودند. ریش‌ها و موهایی که تا چند دقیقه پیش عضوی از بدنش بودند و حالا... بدون ریش بود و با مویی کوتاه. بغضی گلویش را فرا گرفته بود.

- بس کن پیری! بازم در میاد. حالا تا روده کوچیکمون دستور حمله به روده بزرگمون رو صادر نکرده یه چیزی برای سر مبارک ما پیدا کن.

دامبلدور بدون اینکه تکانی بخورد، انگشت لرزانش را بالا آورده و به لجن‌هایی که لای تور ماهیگیری‌ای در دهانه‌ی غار گیر کرده بودند اشاره می‌کند.

- یعنی تو می‌گی ما لجن بذاریم روی سرمون؟

لرد لجن‌ها را از تور ماهیگیری جدا کرده و به آن خیره می‌شود.
- ما نواده سالازار اسلیترین هستین. کاملا برازنده‌مونه که کلاه‌گیسی سبز رنگ به سر بذاریم.

لرد با احتیاط لجن‌ها را بر روی سرش جاسازی می‌کند و با اشاره‌ای به دامبلدور می‌فهماند که وقت آن است تا به هاگزمید رفته و دلی از عزا در بیاورند...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۸:۴۲:۰۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۴ ۰:۰۳:۰۱



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
خانه شماره یک به علاوه یازده گریمولد

ویولت با خشم با عشق به جمائت محفلی که همچنان کشف نکرده بودند کار چیست و چگونه انجام میشود، چشم دوخته بود.

-میگم حالا نمیشه اول غذا بخوریم بعد کار کنیم؟
-اره راست میگه! حتما باید اول کار کنیم بعد غذا بخوریم؟
-کار سخته حالا؟
-نمیشه از غیب غذا ظاهر کنیم؟
-هرمیون مامان من همیشه این کارو میکردا! تو خیلی بی عرضه ای!
-رون! مادر تو می دونست که غذاها کجائند و اونا رو از غیب ظاهر میکرد و این یکی از...
-برو اینا رو بده همون مشنگا بخونن! این همه درس خوندی. چی شد؟ شد غذا؟
-بچه ها دعوا نکنید.
-هاگرید دلت خوشهــ...هاگرید! هاگرید تو داری غذا میخوری؟!

با این فریاد رون کل محفل با چرخش اتوماتیک سرشان به سمت هاگریدی برگشتند که به حالت بر روی یکی از مبلها نشسته بود. هاگرید که چند، چندین، نه چندین هزار هزار، ویزلی گشنه و یک عدد ویولت خشمگین را رو به رو ی خود میدید، خیلی سریع تغییر حالت داد و گفت:
-بچه ها! به جون خودم که املا ذیر بیصط نداشتم، این شکلک جدیده زدم کمتر گشنه ام بشه!

ویزلیها که بار دیگر ناامید گشته بودند به حالت سابق خود برگشتند. نویسنده که دیگر حوصله اش از این وضع محفل سر رفته بود، به شیوه ویولتی سرش را از مانتیور در آورده و در آتش شومینه قرار گرفت.

-میگم چه طوره یک مجله پیام امروز بخرید و برید دنبال کار!
-کسی چیزی گفت؟

ویولت بودلر در حالی که شمع دیگری را روی سرش روشن میکرد این را پرسید. هرمیون قبل از آنکه افتخار این کشف بزرگ به نام دیگری ثبت شود با ذوق گفت:
-من بودم! من! بریم دنبال روزنامه!

در غاری نزدیکی هاگزمید

غـــــــــور!

-این دیگر صدای چیه پیرمرد؟
-اوه تام! این حتما صدای قورباغه هایی اند که دارند در نزدیکی ما آواز عشق رو می خوانند!
-صدای قورباغه چیه دامبل! این صدای شکم ماست! ما گشنه ایم دامبل!
-تام پسرم! ما در حال حاضر فراری هستیم! نمیتونیم به آغوش فرزندان روشنایی بریم تا از سوپهای خوشمزه مالی ...
-حرف اون سموم ناشناخته رو نزن! ما راجع به غذا حرف میزنیم!
-خب...نظرت راجع به رفتن به دهکده چیه؟
-
-منظورم به صورت ناشناخته است. البته من میتونم به خاطر نیروی عشقمون شناخته بشم ولی...
-منظورت به خاطر ریشاته نه؟
-
-فکر نمیکنیم راه دیگری برایمان باقی مانده باشد! باید تعویض ریش و مو بنماییم! و البته این بزرگترین ننگ برای ما خواهد بود ولی هرچه باشد...ما گشنه ایم!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۷:۳۰:۲۳
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۷:۳۱:۳۶

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ـ البته که زیارت کردم!مگه میشه بانویی به زیبارویی و شایسته ای چون بانو نجینی رو زیارت کرد و محو نگاهشان نشد؟
همانطور که لینی با نگاه عاقل اندر پوکرفیسی به سیریوس زل زده بود،وی با حالت دستش را در جیب ردای خود کرده و یک عکس سه در چهار در اورده و با همان حالت نشان لینی داد.
لینی که در حالت پوکر فیس دوبل اندر دوبل قرار داشت بی اختیار پس کله اش را خواراند و با حالت مچاله کردن دماغ روونا به عکس سه درچهار انجلینا جولی خیره شد.
لینی نگاهش را به طرف سیریوس برگرداند که همچنان در حالت به سر میبرد و شصتش خبردار شده بود که یحتمل در مکانی نامعلوم در پشت صحنه یک تایپیک به نام بچه های باحال اسلیترین،شخص شخیص سیریوس بانو نجینی را دیده و پسند کرده و یک عکس سه در چهار هم همون موقع یهویی و یواشکی ازش گرفته و اکنون با و شادروانی ای چنین به خواستگاری یگانه فرزندخوانده ارباب امده است.
لینی در طی اندیشه عکس العمل سیریوس هنگام دیدن عکس کارت ملی نجینی و فاتحه پیشاپیش برای روح وی در اینده ای نه چندان دور،لبخندی تصنعی به سیریوس زد و سپس باحالتی پوکر فیس به یک دسته علف که از میان ان صورت سیریوس در امده بود خیره گشت.
ـ به عروس خانوم نمیگین چایی بیاره؟
ـ هان؟
ـ عروس خانوم تشریف ندارن؟بگین چایی بیارن دیگه...
ذهن لینی به شدت مشغول کار بود و هنوز راه حلی مناسب پیدا نکرده بود که ناگهان فکری مانند برق از ذهنش گذشت.وی سرفه ای کرد و با خونسردی گفت:
اولا شما نامرحمی و عروس خانوم هم بسیار زیبا رو،دوما باید ملتفتتون کنم که بانو ناجینی واسه گردش به سفر رفتن و حالا حالا ها برنمیگردن!
ـ وااای عروس خانوم چه متمدن ان!
لینی در ذهن مدام باخود کلنجار میرفت که این شخص دارای مادر سیریوس را منفجر نکند و از شرش خلاص نشود.
ـ ادرس بدین من برم دنبالشون بیارمشون خب.دیگه اینهمه راه خودش نیاد.
لینی همانطور که لحظه دیده شدن سیریوس به وسیله نجینی و سپس تکه تکه شدن و سپس بلعیده شدن توسط نجینی را در ذهن خود مرور میکرد و نمیدانست چه کند ناگهان باری دیگر فکری به ذهنش رسید.فکری معادل ضرب المثل:فرستادن پی نخود سیاه.
ـ عروس خانوم رفتن مثلث برمودا!
ـ جانم؟
لینی پیش خود لبخندی به این صورت زد و گفت:
عروس خانوم رفته مثلث برمودا،میتونی اونجا دنبالش بگردی.
ـ


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۵:۵۷:۱۷

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
لینی بال بال زنان به سمت در رفت تا ببیند که آیا سیریوس نجینی را دیده یا ندیده؟ لینی امیدوار بود که سیریوس، نجینی را ندیده باشد... زیرا اگر او نجینی را دیده بود، قطعا آنها نمیتوانستند حقه ای به کار ببندند و در نتیجه هفتاد جدشان به مقابل چشمانشان می آمد و البته سوژه نیز به شهادت میرسید.
لینی که توضیحات و پست های قبلی را کامل خوانده بود و بسیار آماده بود، به آرامی از فاز سریال های ایرانی خارج شد و همچون یک پیکسی با شخصیت و با ابهت به مقابل در رفت، اما بعد به یاد آورد که سیریوس را به داخل دعوت کرده و سیریوس قطعا تا به حال، اگر از زیر دست بقیه مرگخوار ها سالم عبور کرده باشد، به اتاق پذیرایی رفته است. پس لینی از حالت ابهت خود کم کرد و به جایش سرعت خود را بالا برد و به سرعت به سوی پذیرایی رفت.

دقایقی بعد:

لینی به سرعت وارد اتاق پذیرایی مجلل خانه ریدل شد که البته به دلیل گیس و گیس کشی های اخیر مرگخواران برای انتخاب لرد جدید، از حالت مجللی اش خارج شده بود و به حالت نابودیت وارد شده بود.
لینی به سرعت طول و عرض اتاق را که پر از مجسمه های شکسته شده بود و حتی در چند جای آن دیوار ترک خورده بود، رد کرد و به سمت وسط اتاق رفت... جایی که اکنون به جای مبلمان پر زرق و برق آن، پر شده بود از تکه های آجر و چندین مبل پاره که دل و روده و فنر هایشان بیرون ریخته بود.
وی همچنان که بال زنان به آن سو میرفت بالاخره دستِ گل بزرگ را دید که همچنان در دست سیریوس بود و البته خود سیریوس در پشتِ آن پنهان شده بود.

- ام... جنابِ بلک؟

سیریوس دوباره به سرعت دسته گل را با دستش از روی صورتش کنار زد و گفت:
- اوه... دوشیزه وارنر... خوشحالم از دیدنتون.
- بله... متشکرم... ما هم از دیدن شما خوشحالیم... فرموده بودید برای امرِ خیر مزاح... تشریف آورده بودید؟
- بله بله... برای همین موضوع تشریف آورده بودم!

لینی لبخند کوچکی زد... باید به سرعت متوجه میشد که سیریوس قبلا نجینی را دیده است یا نه... پس به آرامی روی دسته مبل رو به روی سیریوس نشست و گفت:
- من چند تا سوال دارم اگر اشکالی نداشته باشه... بالاخره یدونه بانو نجینی بیشتر نداریم که!
- بفرمایید... من چیزی برای پنهان کردن ندارم!
- سوال اول، اینکه نام و نام خانوادگی؟ نام پدر و مادر؟ شماره شناسنامه؟ میزانِ هوش و ثرو... چیز... میزانِ علاقه شما به بانو نجینی؟
- سیریوس بلک هستم... پدرم که میشه پدرِ ریگولوس، مادرم هم مادرِ سیریوس. شناسنامم رو هم وقتی از خونه فرار کردم سوزوندن متاسفانه؛ میزان علاقه هم خیلی زیاد!
- حله... شما استخدا... نه... چیزه... سوال آخر هم اینکه شما قبلا بانو نجینی رو زیارت کردید آیا؟



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
خانه ریدل ها

لینی لب و لوچه اش را جمع کرد. لینی کمی فکر کرد. لینی یادش آمد نجینیِ بیچاره مادر ندارد که! لینی بغض کرد. لینی تصمیم گرفت برای نجینی مادری کند. لینی " تنهایی لیلا" و " کیمیا" و چند سریالِ بسیار وزین شبکه های سراسری را از حافظه باز خوانی کرد. لینی از جلوی در کنار رفت:
- بفرمایید تو!

سیریوس همانطور که سعی می کرد جنتلمنانه دسته گل را تقدیمِ لینی کند، متوجه شد که اینجا ایران است و تازه! در یک سایتِ فارسی زبان هم هستند!( البته اینجای ما! اینجای آن ها که می شود آنجای ما، نتیجتا اینجای آنها با اینجای ما یکی نیست و منظور نویسنده ای که در کلِ سوژه مشغول پرت کردنِ حواس شما بوده، " اینجای ما" ست)
بنا براین او هم سریال های بسیار وزینِ شبکه های سراسری را از حافظه بازخوانی کرد و سرش را انداخت پایین.

- ببخشید من الآن خدمت می رسم! شما بفرمایید داخل بشینید!
لینی این را گفت و خوشحال از اینکه با استفاده از تمام وجودش(!) صورت را از نامحرم پوشانده، به دنبال نجینی که آخرین بار، روی صندلی لردِ سابق تکیه زده بود دوید.
- نجینی؟ کجایی مامـ.. کجایی؟

لینی به درِ اتاق لرد رسید، اما در واقع به درِ اتاق لرد نرسیده بود! به یک خرابه رسیده بود که تنها موجودِ زنده آن، یک جغد قهوه ای بود. نجینی آنجا نبود.. نجینی فرار کرده بود. شاید به دنبال پدرش!

- دنبال چی می گردی لینی؟

لینی با ذکر " اوا نامحرم" و فرمت به سمت صدا برگشت. روونا بود.
- دنبال چی می گردی؟
بعد هم اشاره ای به تیپ و فرمِ ایستادن لینی کرد و دماغش را چین انداخت:
-مُـ..مشکلی پیش اومده؟

پیکسی نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود:
- کجا بودی از اول سوژه تاحالا؟
- ایده ای ندارم. من همیشه مورد بی مهری بودم تو سوژه ها؛ میدونی؟

پیکسی دوباره نفس عمیقی کشید و دوباره سعی کرد بر خودش مسلط شود:
- به هر حال.. خلاصه که پست پایین هس، بخونش. الآنم سیریوس اونور منتظره و نجینی در رفته.
سرش را پایین انداخت:
- خب من نمیتونم برم بگم دخترم نخواسته با شما ازدواج کنه که.. آبرومون میره.. مردم چی میگن؟

روونا همانطور که با فرمت به لینی خیره شده بود و فکر می کرد" جوگیری تا چه حد؟" ، گفت:
- خب.. اگه نظر باهوش ترین مرگخوارو بخوای، نجینی که دیگه بر نمیگرده، سیریوس تاحالا نجینی رو دیده مگه؟
- بعید می دونم.

روونا با حرص نفس عمیقی کشید:
- لینی، میشه توضیح بدی چرا از منم رو میگیری؟
- چون تو این سریالام همینکارو می کنن.

روونا که کاملا قانع شده بود، ادامه داد:
- اول برو آمارشو در بیار خب.. بعد اگه ندیده بود، میتونه یه نجینی جدید جدید ببینه! چطوره؟



ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۱:۱۵:۲۳


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱:۲۷ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا و محفلیا از بی ماموریتی خسته شدن و کودتا کردن. لرد و دامبلدور رو زندانی کردن و دارن سعی می کنن روی پای خودشون وایسن. لرد و دامبلدور موفق به گول زدن زندانبانهاشون می شن و راه فرار براشون باز می شه.

محفلی ها دچار کمبود غذا می شن و ویولت که به عنوان مادر روشنایی انتخاب شده بهشون دستور می ده برن و کار کنن.

مرگخوارا تصمیم می گیرن رهبر جدیدی انتخاب کنن. ولی در این مورد به توافق نمی رسن. شایعاتی به گوش می رسه که قراره سیریوس بلک به خواستگاری نجینی بره و در صورتی که جواب بله رو بگیره حق لرد شدن رو کسب کنه.

___________________

-بزن بریم!
-الان منظورت از بریم من و خودت بود یا خودت و خودت؟

لرد سیاه برای لحظه ای تصمیم گرفت دامبلدور را به داخل سلول هل داده و به تنهایی فرار کند...ولی در آن لحظه به دامبلدور احتیاج داشت.
-ببین پیری...من چوب دستی ندارم! الان اگه اون بیرون شصت تا فرزند روشنایی بهم حمله کنن با چی از خودم دفاع کنم؟ تو باید سپر بلای من بشی. بنابراین حرف نباشه. راه بیفت!

دامبلدور که آرتروز و دیسک کمر و قند و فشار خون وکلسترولش زیاد به او اجازه حرکت نمی داد بازوی لرد سیاه را گرفت...و همین کار باعث عکس العمل شدید لرد شد.
-اوهوی! من از اوناش نیستم! فقط می تونی گوشه ردامونو بگیری...زیادم نکش! در حال حاضر لباس دیگه ای نداریم.

دامبلدور و لرد سیاه آهسته آهسته از محل خارج شدند...هیچ فرزند روشنایی و تاریکی ای در اطراف نبود...دو جادوگر بی سرو صدا از آنجا دور شدند!



خانه شماره دوازده:

-این ویزلیا نیومدن...چه کنیم؟

ویولت که می خواست ظاهرش مناسب یک مادر روشنایی باشد شمعی روی موهای دم اسبیش نصب کرده بود. و البته مغز ریونی او فکری برای قطرات شمعی که ذوب می شد و روی پیشانیش می ریخت نکرده بود.
-خب...آخ...من که گفتم...اوخ...باید خودتون بریم اوف...کار کنین! ما سفیدیم...تنها چیزی که بهش احتیاج داریم اینه(اشاره به بازو) و این(اشاره به سر)!

-این چی گفت؟ احتیاج به چی داریم؟ دست و شمع روی سرمون؟
-بریم کار کنیم؟ کار چیه؟ چطوری انجام می گیره؟
-کارو بیارین ما همین جا انجامش می دیم.
-همین که تو محفل نشستیم کار محسوب نمی شه؟


خانه ریدل ها:


تق تق تق تق!

-دندونات صدا می ده! اصلا مودبانه نیست.
-من دارم پودینگ می خورم لینی! این صدای دره.

لینی وارنر نگاهی به در انداخت...کدام بی فرهنگ زنگ ندیده ای داشت در را به این شکل به صدا در می آورد؟
لینی پرواز کنان خود را به در رساند و آن را باز کرد. دسته گل بسیار بزرگی را در مقابلش دید.
-آیا موجود زنده ای در پشت این علوفه وجود داره؟

دستی از لای دسته گل دیده شد که گل ها را به دو قسمت کرده و سرش را از لای آنها دراز کرد!
-بله بله...سیریوس هستم. برای امر خیر خدمت رسیدم! خودتون داشتین دربارم حرف می زدین.

لینی چند بال به عقب رفت.
-امر خیر؟ برای نجینی؟ ولی...اون حیوونه!
-منم زیاد آدم حساب نمی شم!


غاری تنگ و تاریک در نزدیکی هاگزمید!


-ما الان خرسیم تام؟
-ما که آدمیم...تو رو نمی دونیم دامبل! اگه مایل باشی به خواب زمستونی فرو بری مخالفتی نمی کنیم. فقط حرف نزن. ما مجبور شدیم به غار پناه بیاریم.
-شوخی کردم که فضا گرم بشه فرزندم...اگه نمی خوای اینجوری گرم بشه بیا به آغوش روشنایی.
-اون روشنایی تو بکار بنداز یه آتیش روشن کن...داریم منجمد می شیم. آتیشت کم نور باشه. چون ما الان فراری محسوب می شیم. از وزارتخونه گرفته تا محفل و مرگخوارا دنبالمونن.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۲:۰۲:۰۱



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
پیش‌نوشت:

نگارنده پیش از شروع پست کوشید به جهت مشتی بر دهان ورونیکا، آن عدد کوفتی که ریگولوس بلک نوشته بود را بخواند و بر اثر فشار وارده زایید. نگارنده همچنین دریافت ریگولوس بلک به ریش خودش خندیده است، چرا که وقتی جمعیت کره‌ی زمین هفت میلیارد و چهل و شش میلیون نفر می‌باشد ( 7046000000 ) ، یک عدد نوزده رقمی برای تعداد ویزلی‌ها نوشته است!

واقعاً انگیزه‌ی زندگانی این بشر چیه؟!


زارت! اول پُست، فلش‌بک!

× همون عدد تخیلی به سمت ِ محفل!
- استــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپ!!

با عربده‌ی یکی از قرمزها میون خیل قرمزها، ویزلی‌ها هم‌زمان با هم ترمز کرده و برخی در این روند چون کرگدن از روی سایرین گذشته، عده‌ای اعلامیه شده، عده‌ای پوکیده و نهایتاً جمعیتشون الحمدللمرلین کمی کاهش پیدا کرد.

- برادرا! خواهرا! ویزلی‌ها ممکنه نارنجی باشند! ممکنه گرسنه باشند! ممکنه فقیر و به درد نخور باشند! ولی مطمئنا وظیفه شناسند!

ویزلی‌ها بر اثر این سخنرانی منقلب شده و نیمه‌ی راه دویدن به سمت خانه‌ی گریمولد..
× آینه × همون عدد تخیلی!

پایان فلش‌بک

- ینی روی هرچی بُز بیاره سفید کردی اورلا! فقط تو می‌تونستی رندوم به یه شماره‌ی غیر ویزلی اسمس بدی!

مادر روشنایی که خاک بر سر، حتی عمه‌ی روشنایی هم نبود، داشت به ریش اورلا می‌خندید و او، برای اعاده‌ی حیثیت هم که شده، یک بار دیگر گوشی‌ش را بیرون آورد و پیامکی فرستاد: «بچه‌ت داره دنیا میاد!»

اندکی آن‌سوتر، سلول لردک و پروفس!

دینگ!!
- دوستان. عزیزان. یه چند لحظه تخریب شخصیتی رو متوقف کنین.

ریگولوس گوشی‌ش را بیرون آورد و به آن نگاهی انداخت. می‌دانید، مردم دنیا دو دسته‌ند، یا ویزلی‌، یا مرگخوار!
«بچه‌ت داره دنیا میاد!»

ریگولوس در زندگی‌ش از این پوکرفیس‌تر نشده بود.
- عجقای من. مثل این که یکی از دوازده‌تا بچه‌ی من در حال به دنیا اومدنه. کدوم بچه و کدوم مادر رو نمی‌دونم. حتی کجا رفتنش رو هم نمی‌دونم. ولی من برم بالا سر مادر ِ بچه‌ها.

- بریم بالا سر ِ مادر بچه‌ها!

ریگولوس دیگه به خودش زحمت تکرار دیالوگ‌های قدیمی رو نداد و پوکرفیس، همراه همون تعداد عدد تخیلی به سمت افق رفت تا بلکه فرزند گمشده و مادرش رو پیدا کنه و شرّش رو از سر سوژه کند به حق مرلین و مورگانا توأمان!

- حالا وقت فراره پشمک!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۲۳:۲۳:۰۴

But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.