(پست پایانی)
-بقیه...این بیژنه!
روونا دست تک تک مرگخواران را گرفته بود و به زور برای آشنا شدن با لرد به آنجا آورده بود. لرد سیاه نگاهی به چهره تک تک خائنان انداخت و حتی مجبور شد با آنها دست بدهد!
-آخ...
-اوخ...
-چرا علامتم سوخت؟! این بیژنه جادوی قدرتمندی داره ها.
روونا قصد تایید داشت که در از چارچوب کنده و ریگولوس وارد اتاق شد.
-بیچاره شدیم...گیبن رفته تو دفتر ارباب سابق، شکلاتای باقی مونده شو کش بره. طلسم دفاعی خونه بکار افتاده. پنج دقیقه فرصت داریم خونه رو ترک کنیم. وگرنه منفجر می شه.
همهمه ای به راه افتاد. مرگخواران چمدان هایشان را ظاهر کردند تا هر چیزی را که می توانند در این پنج دقیقه در چمدان ها چپانده و محل را ترک کنند. ولی یک نفر بود که هیچ اثری از ترس و عجله در چهره و حرکاتش به چشم نمی خورد.
بیژن!
او به آرامی به طرف دفتر لرد سیاه به راه افتاد...و دو دقیقه بعد صدای فریادش به گوش مرگخواران رسید.
-آروم باشین...حلش کردیم!
مرگخواران آرام شدند!
-راس می گه؟
-آره...لرزش خونه متوقف شد.
-اون برای اینه که دیگه مثل تسترال چهار نعل نمی دوییم این طرف و اون طرف.
روونا که احساس می کرد این جادوگر جدید کشف خودش است، مغرورانه سرش را بالا گرفت.
-این بیژن خیلی بارشه ها! اول شر سیریوس رو کند...و حالا خونه رو نجات داد. اگه بخواییم یکی از بین خودمون رو لرد کنیم ممکنه اختلاف پیش بیاد. نظرتون چیه که بیژن رو به عنوان لرد جدید قبول کنیم؟ چوب دستی ارباب قبلی رو هم می دیم بهش. مثل اربابم حرف می زنه.
لرد سیاه از داخل دفترش فریاد های موافقت مرگخواران را شنید...کافی بود چوب دستیش را پس بگیرد تا به همه نشان بدهد که چه کسی ارباب اول و آخر ارتش سیاه است.
فکر نمی کرد بازگشت به این سادگی باشد!
خانه شماره دوازده:-دیگه طاقت ندارم!
روبیوس هاگرید بعد از گفتن این جمله به طرف میز که چیزی به جز رومیزی روی آن دیده نمی شد حمله ور شد...و البته هدف او هم چیزی جز رومیزی ترمه یادگار مادربزرگ مالی نبود.
هاگرید گوشه رومیزی را چنگ زد و در دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد.
-طعم شوپ پیاژ می ده!
مالی از شدت گرسنگی قادر به تکان دادن انگشت شست خودش هم نبود. بنابراین مقاوتی نکرد و خورده شدن تنها یادگار مادرش را در سکوت تماشا کرد.
درست در همین لحظه سیریوس با چوبی در دهان وارد خانه شد.
-ندادنش...آخرشم بهم ندادنش! شماها چتونه؟ لازم نیست اینقدر ناراحت باشین. اون نشد می رم خواستگاری باسیلیسک.
مالی نمی توانست شستش را تکان بدهد، ولی می توانست دهانش را تکان بدهد...که داد!
-ما...گشنمونه!
سیریوس تکه چوب را با دقت در جیبش گذاشت.
-این که مشکلی نیست. پاشین ببرمتون رستوران.
-ما که پول نداریم.
-لازم نیست داشته باشین. می ریم. هر چی خواستین می خورین. بعد یا در می ریم یا گیر میفتیم...که البته ما سفیدیم و بهتره گیر بیفتیم! و در این گزینه مجبورمون می کنن ظرف بشوریم. شما با این موضوع مشکلی دارین؟
کسی مشکلی نداشت!
رستوران محل کار آلبوس:-هی...تامی...باز منو قال گذاشتی و رفتی یه گوشه چرت می زنی؟ اشکالی نداره. کل ظرفا رو با نیروی عشق شستم. یه پاتیل سوپ پیازم به یاد مالی، با نیروی عشق درست کردم. ولی نیروی عشقم داره ته می کشه. خسته شدم دیگه.
صاحب رستوران که گارسون هم محسوب می شد وارد آشپزخانه شد.
-تکون بخور پیری...اون لجن به سر کجاس؟ یه گروه جدید اومدن. اینا سفارشاشونه. غذاها حاضره؟
-سوپ پیاز داریم!
-لازانیا؟
-سوپ پیاز داریم!
-پیتزا؟...استیک؟...هیپو برگر؟
-سوپ پیاز داریم!
-این همه وقت اینجا بودی و فقط سوپ پیاز درست کردی؟ الان من جواب مشتریا رو چی بدم؟
آلبوس نمی دانست. بدون توجه به صاحب رستوران در حالی که قطره اشکی گوشه چشمش را خیس کرده بود سرگرم کشیدن سوپ پیاز شد.
ملت محفلی با دیدن پیرمردی که با سینی حاوی سوپ به آنها نزدیک می شد احساساتی شدند.
-مثل پروفسور دامبلدور راه می ره.
-و مثل اون می خنده.
-نمی خنده بابا...قطره اشکی گوشه چشمشو خیس کرده.
-بوی سوپ پیاز میاد.
-من پروفسورو می خوام..وقتی اون بود اصلا گشنه نمی موندیم. این روباهه هم رفت و دیگه برنگشت...پروفسور...کجایییییی؟
-همین جا!
محفلی های دلتنگ، به پروفسور بی ریش مقابلشان خیره شده بودند...احتمالا تا شب مجبور بودند در جوار هم کار کنند...ولی نیروی عشق از پس این کار هم بر می آمد!
جنگل:-آقای خوک؟..نه؟...جناب بوفالو؟ شما هم نه؟...خانم زرافه؟ شما هم رد می کنین؟ بابا یکی بیاد شکار من بشه خب! دارم محترمانه ازتون خواهش می کنم. حتما باید گولتون زد؟ اومدم جنگل ماگلا...گفتم شما ممکنه درکم کنین. این کتم لک برداشت. کفشام خاکی شد. جناب شیر؟ شما هم قصد ندارین...جناب شیر؟...شیر؟
مرگخواران به اربابشان، و محفلی ها به پروفسورشان رسیدند...ولی یوآن تا سالیان دراز در جنگل های ماگلی آواره و سرگرم پرورش مهارت های روباهیش شد...و وقتی به این نتیجه رسید که همینقدر کافی است و او دیگر روباه مکار و شایسته ای شده به محفل بازگشت...
و جای محفل، زمینی خالی از سکنه یافت!
میدان گریمولد...خانه ریدل...هاگزمید...هاگوارتز... و تمامی مکان های جادویی دیگر طی جنگ جهانی پنجم که بین ماگل ها و جادوگران سرگرفته بود بطور کامل نابود شده بودند.
نه جادوی سیاه و نه جادوی سفید حریف انفجارهای اتمی ماگل ها نشده بود.
یوآن به جنگل برگشت و تا پایان عمرش-که چندان هم دور نبود- به صورت یک روباه واقعی زندگی کرد.
پایان