تنبل های زوپسی
vs
تف تشت
پست دوم
هر کدام از ما در طول عمرمان مجبور به انجام کارهایی هستیم که تمایلی برای انجام دادنشان نداریم. رفتن به خانه کسی که از او متنفریم، رها کردن چیزی که دوستش داریم، خواندن کتابی که علاقه ای به آن نداریم، خوردن معجونی که حتی دیدنش باعث ترس و وحشت میشود و در مورد تنبل ها رفتن به دنبال ریگولوس بلک!
همه اعضای تنبل ها (به جز ریگولوسشان) مقابل آن گوی چرخان ایستاده بودند و با چهره هایی بهت زده چرخش مداوم آن را دنبال میکردند. بلاخره این سیوروس اسنیپ بود که سکوت سنگین حاکم بر فضا را شکست.
- چاره ای نیست باید بریم دنبالش. قسم میخورم دستم بهش رسید ریز ریزش کنم. کله زخمی بپر تو اول برو!
- چرا من باید برم؟ منوهای شما رو برداشتن. ما که منو نداریم پس در نتیجه این شماهایید که باید برید دنبال منوهاتون نه ما!
- هوس کردی نمره کم کنم؟ 100 تا چطوره؟ یا نه اصلا تابلوی شنی گروهتون چی؟
- معجون به عنوان نفر اول برو بدم بهش سیو؟
گفته شدن این جمله مثل دادن کیک به هاگریدی گرسنه یا دادن یک ست کراوات و نقاب به آرسینوس عمل کرد و هری پاتر داوطلبانه و با اشتیاقی بی مانند به درون آن شی ناشناس شیرجه زد.
در سویی دیگر الادورا بلک در حالی که تبرش را مقابل گردن دابی گرفته بود، تلاش میکرد وانمود کند تنها قصد دارد دابی را به درون از گوی رد کند و خودش صرفا جهت کسب اطمینان از ورود او به درون قیف با او همراه شده است.
در نهایت این سه منو دار اعظم بودند که در اتاق و مقابل گوی مجهول الحال بلاتکلیف ایستاده بودند. آرسینوس با چهره ای که میکوشید ریلکس به نظر برسد، ( که البته تلاشش بیهوده بود، چون کسی زیر نقابش را نمیدید.) در حالی که با گره کراواتش بازی میکرد به درون قیف رفت و ناپدید شد.
هکتور با دیدن چهره سیوروس که از قرار معلوم در حال سوزاندن چربی های روی سرش بود، فهمید که نفر بعدی باید خودش باشد. بنابراین در حالی که ویبره زنان جلو میرفت و هر لحظه بیشتر به شدت ویبره اش افزوده می شد به سمت گوی رفت. ولی درست در لحظه آخر به دلیل یک ویبره ی صاعقه ای که کاملا اتفاقی رخ داد از مسیر منحرف شد و از کنار گوی مزبور گذشت ولی در بازگشت از آن جایی که حتی ویبره اش هم متوجه خشم سیوروس شده بود ناچار شد این بار واقعا به درون آن شیرجه بزند.
سیوروس اسنیپ هم به عنوان نفر آخر، در حالی که از شدت دود شوندگی در اطرافش گویی چرخان مشابه آن چیز که پیش رو داشت تشکیل شده بود، رعد و برق زنان به داخل آن رفت.
اندرون گوی مربوطه- لحظاتی پیش از رسیدن به مقصدهر انسانی ممکن است از چیزی بترسند یا متنفر باشند. این ترس ممکن است منجر به اتفاقاتی شود که در شرایط عادی تقریبا وقوعشان غیر ممکن به نظر می رسد. اینکه هکتور دگورث گرنجر قصد ریختن معجون در حلقوم هیچکس را نداشته باشد، ریگولوس بلک عزم دزدی نکند، الادورا بلک تبرش را قلاف کند یا حتی مورگانا لی فای خودش را کوچک و بی توانایی یا در مواردی حتی همسر مرلین تصور کند.
اینکه ربط مورد آخر به تنبل های زوپسی دقیقا چه می تواند باشد را فقط نویسنده و شاید عده ای انگشت شمار بدانند.
تنبل های زوپسی به قدری در آن گوی چرخیده بودند که کم کم میتوانستند به یک معجون جا افتاده تبدیل شوند.
آن ها میچرخیدند و می چرخیدند و باز هم می چرخیدند و باز هم...
پس از پایان چرخش- مقصددر محلی که لحظاتی پیش قیف چرخان قرار داشت توده چند رنگی شکل گرفته بود که به صورتی خفیف میلرزید و دود غلیظی اطرافش را پوشانده بود.
برای فهم اینکه این توده تنبل های زوپسی بودند هوش زیادی نیاز نبود. دقایقی طول کشید تا تنبل ها موفق شدند با تنبلی خودشان را از روی زمین جمع کرده و بلند شوند. با این همه در آن لحظه بلند شدن از روی زمین کوچکترین مشکلشان بود. برای چند دقیقه در سکوت و با دهان باز نگاهشان مکانی را که در ان فرود امده بودند کاوید. بدون شک اینجا جایی نبود که دقایقی پیش آن را ترک کرده بودند.
اکنون هر هفت نفر در بیابانی وسیع و بی آب علف ایستاده بودند که هیچ شباهتی به پلکان تنگ و تاریک و سرد موسوم به برج لندن نداشت. باد گرمی هرازچندگاهی میوزید و شن و ماسه را با خود به هوا بلند میکرد. کاکتوس های عظیم و تیغ دار به صورت پراکنده اینجا و آنجا به چشم میخورد. آفتاب با شدت هرچه تمامتر می تابید و کاری نداشت که تنبل ها فرصت نکرده اند نقاب و دستکش یا کرم های ضد آفتابشان را با خود بیاورند!
عاقبت اسنیپ به عنوان کاپیتان تیم و جهت جلوگیری از بلند شدن پست وظیفه خود دید سکوت را بشکند. درحالیکه تلاش میکرد جلوی دود کردنش را بگیرد به نرمی پرسید:
- ریگولوس؟ ممکنه بفرمایید الان ما کجاییم؟
ریگولوس شاید از بهره هوشی چندانی برخوردار نبود اما در تشخیص خطر قریب الوقوعی که از لحن اسنیپ احساس میشد کوچکترین تردیدی نداشت. لحظه ای ثابت بر جا ایستاد و چیزی نگفت و این موضوع ربطی به این نداشت که پاسخی برای دادن هم نداشت! سپس سوت زنان برجا چرخید و ناگهان بدون کوچکترین اخطاری پا به فرار گذاشت. مهم نبود به کجا میگریخت و اینکه ممکن بود در آن بیابان چه اتفاقی برایش بیافتد تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که در آن لحظه از اسنیپ تا میتواند فاصله بگیرد!
اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که کراوات آرسینوس چون کمندی به دور گردنش پیچید و او را چون شکاری به زمین کوبید.
ریگولوس در حال تقلا برای نجات خود بود که اعضای تیم به آرامی دور سرش حلقه وار جمع شدند. اسنیپ که مشخصا به دود کردن افتاده بود، گفت:
- پس این بود زمینی که داشتی برای رسیدن بهش سر مارو به باد میدادی ریگولوس؟50 امتیاز از گریفندور کم میشه!
آرسینوس معترضانه فریاد زد:
- چرا؟ مگه گریفندور چیکار کرده؟ هان؟ هان؟ هان؟
اسنیپ با آرامش گفت:
- این برای این بود تا یاد بگیری در انتخاب معاونت بیشتر دقت کنی. حالا اگر دوست نداری 50 تای دیگه از گروهتون کم شه منوهامونو از جیب معاونت دربیار!
آرسینوس که جرئت نداشت به کاپیتان و از آن مهمتر مدیر کل چیزی بگوید با برافروختگی خم شد و تمام خشمش را با زدن لگدی به بدن معاونش خالی کرد.
- تکون بخور دزد ناشی جوجه فکلی! همینکه برگردیم تکلیفتو روشن میکنم!
الادورا در حالیکه تبرش را تاب میداد جلو آمد.
- اگر تو عرضه داشتی تا الان درستش کرده بودی این بارو بسپرش دست من!
بلافاصله صدای بقیه اعضای تیم برای ارائه دادن انواع راه های تربیت و اصلاح ریگولوس به هوا بلند شد.
- معجون خورش کنیم؟
- این بچه دزد تیپا لازم بود و بس!
- تیپارو که من الان بهش زدم.
- تیپای دابی چیز دیگه ای بود!
- فقط و فقط اکسپلیارموس پاسخگوئه و بس!
- به نظرت برای تربیت خودت چی پاسخگوئه پاتر؟
ریگولوس که تمام مدت با فرمت
تنها نظاره گر بود، گفت:
- فکر نمیکردم ملت انقدر مشتاق ارشاد من باشن!
آرسینوس بار دیگر کروات را محکمتر کشید تا بلکه معاونش را واردا به سکوت کند تا کار دیگری دست او نداده است.
- شماها دیگه کی هستین؟
تنبل ها در یک حرکت هماهنگ دست از ارشاد ریگولوس برداشتند و سرهایشان را به سمت صدا برگرداند.
شاید میشد گفت او دومین تجربه عجیب آن روز باشد. مرد جوانی پیچیده در آن لباس های عجیب و غریب و ناهنماهنگ. یک جلیقه سیاه روی پیراهنی زرد و یک کلاه بزرگ و سفید. شاید حتی همراهان او از ظاهرش هم عجیب تر بودند. یک اسب سفید که با چهره
وار به آنها خیره شده بود و یک سگ در شمایل
.
تازه وارد پک عمیقی به سیگاری که کنار لب داشت زد و از میان لب های بسته مجددا پرسید:
- کی هستین؟
آرسینوس دست از کشیدن کرواتش و خفه کردن ریگولوس کشید. سپس اخمی کرد.
- خودت کی هستی؟هیچ میدونی جلوی چه کسانی ایستادی؟
گاو چران مربوطه ابرویی بالا انداخت.
- از دور که دیدم اون طنابو انداختی دور گردن یارو فکر کردم از دالتونایی ولی حالا که از نزدیک میبینمتون شبیه جادوگرای قبیله این. مشخصه مال یکی از این قبیله های سرخپوستی این اطرافین. هیچ میدونید الان تو حریم خصوصی سفیدا وایسادین؟
اعضای تیم تنبل ها:
اسنیپ که میرفت سیستمش بار دیگر روی در حالت انفجار قرار گیرد، گفت:
- چطور جرات میکنی پسره گستاخ؟ جادوگر قبیله؟ ما جادوگرای واقعی هستیم و کاری برامون نداره همین الان به سوسک توالت تبدیلت کنیم!
آرسینوس در حال بستن کروات به دور گردنش گفت:
- تازه سه تامون هم مسلح به منوییم جرات داری یه بار دیگه توهین کن تا...
بــــنـــــگ!بلند شدن این صدا باعث شد سکوت برای لحظاتی بر فضای بیابان حاکم شود. آرسینوس با ناباوری کلاه وزارتش را از سر برداشت که حالا مزین به یک سوراخ به اندازه یک نات شده بود. غریبه درحالیکه نوک اسلحه اش رافوت میکرد، فاتحانه گفت:
- آره داوش! به من میگن لوکی لاک! از سایه م تندتر تیر میزنم. فکر کردی از اون بساط جادو جنبلتون میترسم؟ نه داوش زکی! حالام زودتر برگردین به لونه تون تا آبکشتون نکردم!
اعضای تنبل ها:
دقایقی بعدفضای بیابان خلاف چند دقیقه پیش دیگر چندان آرام به نظر نمی رسید. دوربین بر روی توده ای گرد و غبار زوم کرد که از فاصله ای نه چندان دور در حال نزدیک شدن به آن بود. با کمی دقت میشد اعضای تیم تنبل ها را در میان گرد و غبار مشاهده کرد که با سرعت در حال دویدن بودند درحالیکه گاو چران مزبور سوار بر اسب چهارنعل در تعقیبشان بود و هرازگاهی طنابی را دور سرش میچرخاند. صدای شلیک گاه و بیگاه اسلحه همراه با جیغ های عجیب و غریب گاوچران و شیهه اسب در بک گراند به گوش میرسید.
آرسینوس درحالیکه از همه جلوتر میدوید، نعره زد:
- ریگولوس اگر جون سالم از اینجا به در ببریم جای سالم تو بدنت نمیذارم. اصلا میدمت دست دمنتورا ماچ مالیت کن...
بنـگ!گلوله بعدی درست زیر پای آرسینوس فرود آمد و او را از سخنرانیش باز داشت.
هکتور که در حین دویدن هم دست از ویبره زدن برنداشته بود، گفت:
- معجون کبود کردن ریگولوس و خلاصی از دست گاوچرونا بدم؟
اسنیپ در حینی که میدوید دست در جیب ردایش کرد تا چوبدستیش را بیرون بیاورد.
- لازم نکرده هکتور! هین... عوض این حرفا تندتر بدو... هن...اکسیو گوی زمانی!
بلافاصله کره نورانی و درخشانی در فاصله چند متریشان ظاهر شد. با مشاهده آن همگی متوقف شدند حتی گاوچرانی که در تعقیبشان بود. آرسینوس گفت:
- الان دقیقا چیکار کردی سیو؟
اسنیپ با خونسردی گفت:
- مشخص نیست؟ اکتشاف ریگولوس رو از پست قبلی اکسیو کردم. حالا هم اگر جونتونو دوست دارید بپرید توش!
اعضای تیم ننبل ها با شنیدن این حرف مثل تسترال ها چهارنعل به آن سو دویدند و گاوچران متحیر را پشت سر گذاشتند.
زمان حال- برج لندن انگلستان!گوی نورانی کماکان میان هوای خفه برج معلق بود. دوربین با احتیاط جلو آمد تا از زوایای مختلف آن فیلم بگیرد. زوایایی که در پست قبلی فرصت نیافته بود به آن بپردازد. اما ظاهرا این بار هم قرار نبود چنین اتفاقی بیافتد. طولی نکشید که صدای جیغ و فریادهای وحشت زده از درون گوی به گوش رسید و ثانیه ای بعد اعضای تیم تنبل ها جیغ کشان از آن خارج شدند. دابی که از همه جلوتر میدوید پایش به قلوه سنگی گرفت و واژگون شد و باعث شد اعضای تیم به شکل بیناموسانه ای بر روی هم تلنبار شوند. اسنیپ که بین ریگولوس و هکتور گیر کرده بود رو به آرسینوس که روی توده قرار داشت نعره زد:
آرسینوس...ببندش اون لامصبو!
فلش بک-لحظه خروج از بیابان های غرب وحشی!وقتی که اعضای تیم برای فرار از دست گاوچران موسوم به لوک خوش شانس به درون گوی زمانی شیرجه میزدند هیچ تصورش را هم نمیکردند که سر از زمان دیگری دربیاورند! هرچند از شر گاوچران خلاص شده بودند اما کماکان خبری از برج تنگ و خفه ی لندن نبود. در واقع در آن لحظه در جنگلی پر از درخت های سر به فلک کشیده و ناشناخته ایستاده بودند و هیچ یک کوچکترین ایده ای نداشتند که کجا هستند.
الادورا درحالیکه به اطراف نگاه میکرد، پرسید:
- به نظرتون الان کجاییم؟
اسنیپ با اوقات تلخی جواب داد:
-نویسنده تو سطرقبلی جواب داد به گمونم!
هکتور ویبره زنان جلو آمد.
- معجون شناخت مکانی که توش هستیم بدم؟
اسنیپ کلافه شده بود.خیر سرشان برای بار اول میخواستند یک روز قبل از مسابقه تمرین داشته باشند که به لطف دخالت ریگولوس مشخص نبود دقیقا در چه زمان و مکانی هستند.بدتر از آن نمیدانست آیا موفق میشود تیمش را قبل از مسابقه به لندن برگرداند یا قرار است تا ابد در زمان و مکان نامعلوم سرگردان بمانند؟ همه این چیزها برای به درجه انفجار رساندن هرکسی کافی بود چه برسد به او که برای انفجار نیازی به هیچکدام از این دلایل هم نداشت!
- نه هکتور! نه! معجون بی معجون! توصیه میکنم با معجونات فعلا یه قل دو قل بزنی تا یه راه حلی برای این گندی که ریگولس بالا آورده پیدا کنیم و زودتر از اینجا بریم! مگه دستم به این دزد نرسه. این معاون بوقیت کجاست آرسینوس؟ چرا نمیبینمش؟ نکنه بلاکش کردی بیخبر؟ تک خوری تو روز روشن؟
آرسینوس سخت درگیر جدا کردن سگ کابوی بود که پاچه اش را چسبیده بود.
- یادمه جلوتر از همه مون پرید تو ناهنجاری...باید همین دور وبرا...
آرسینوس سکوت کرد. به نظرش رسید صداهایی از فاصله ای نه چندان دوربه گوشش میرسد. ظاهرا سایرین هم متوجه آن شده بودند. همگی با گوش هایی تیز شده بر جا ایستادند تا تشخیص دهند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. صدا کم کم نزدیکتر میشد.
کــــــــــمــــــــــــک!اعضای تنبل ها با نگاه هایی
وار به هم خیره شدند.چه کسی جز آنها آنجا بود که درخواست کمک میکرد؟ صدا بار دیگر از فاصله ای نزدیکتر به گوش رسید.
-نه مامان! کمک!اعضای تیم تنبل ها:
دیپری نپایید که ریگولوس از بین درختان پشت سرشان بیرون پرید و درحالیکه یک نفس جیغ میکشید بی توجه از کنار اعضای تیمش عبور کرد و درحالیکه با یک دست تخم مرغی بزرگی را در دست گرفته بود دست دیگرش را در هوا تکان میداد.
- فرار کنید! اسنیپ پشت سرش نعره زد:
- بایست ریگولوس!مرد باش و بیا تاوان گندی که زدی رو پس بده!
اما ریگولوس نایستاد و ثابت کرد یک مرد واقعی نیست!
ناگهان با بلند شدن صدای خرچ خرچی از پشت سرشان اسنیپ حرفش را نیمه تمام گذاشت و به آن سو نگاه کرد.چشمانش از مشاهده چیزی که پیش رو داشتند از فرط ناباوری گشاد شد و دهانش نیمه باز ماند.اعضای تیم از تغییر حالت یکباره او غرق شگفتی شدند.آرسینوس دستی در مقابل صورت اسنیپ تکان داد تا او را به خود بیاورد.
- سیو؟ خوبی؟
- معجون رفع بهت و حیرت بدم؟
-ام...بچه ها؟ پشت سرتونه!
- چی پشت سرمونه بچه؟ هوس کردی تبرکاریت کنم؟
- الادورا حق نداشت به ارباب پاتر چپ نگاه کرد چه برسد به اینکه تبکاری کرد! دابی اجازه نداد!
- بوقیا پشت سرتونو نگاه کنید!
اعضای تیم دست از مجادله برداشتند و به آرامی سرهایشان را به عقب چرخاند.جایی که یک تیرانازاروس رکس خشمگین غرش کنان پشت سرشان ایستاده بود و به نظر میرسید اگر تا الان همه شان را یک لقمه چپ نکرده به خاطر اینست که احتمال میدهد تخمش در دست یکی از انها باشد.
اعضای تیم تنبل ها:
پایان فلش بکاسنیپ نعره زد:
-آرسینوس ببندش اون لامصبو!
آرسینوس در حالیکه به شدت نفس نفس میزد با دستپاچگی درون جیب های ردایش به دنبال منو گشت.اکنون به وضوح صدای نعره های خشمگین تی رکس مزبور از پس گوی نورانی به گوش میرسید.
عاقبت آرسینوس موفق شد منو را از میان خرت و پرت های درون جیبش از جمله کلید زندان، کلید ساختمان وزارت خانه، نقاب و کراوت بیابد. سپس با سرعت آن را به سوی گوی درخشان بزرگ گرفت و دکمه ای را بر روی آن فشار داد. گوی بزرگ نورانی لحظه ای لرزید سپس در حالیکه به دور خود می چرخید با صدای ویژی ناپدید شد.