منافع مهمتر!
دوئل این خویشتن با خودش
وقتی میگویید منافع مهمتر...
خیلی سوالهای تو ذهن انسان جان میگیرد. و حالا من فقط می خوام آنها رو برایتان یک دور روخوانی کنم... منافع مهمتر؟ کدام منافع مهمتر؟
اصلا این منافع مهمتر چی هست؟!
هرکسی یک چیزهایی دارد که برایش بجنگند و بخواند و بنویسید و بمیرد! ولی...
***
همیشه ی خدا همین گونه بود.
کله شق، بیخیال، احمق و دست و پا چلفتی و یک تاب باز فوق العاده!
فلش بک-آملیا سوزان بونز! همین الان بیا پایین. عجله کن!
-نمیخوامـــــــ!
صدای فریاد و قهقهه اش کل حیاط را پر کرد.
-پدرت از این رفتارت خیلی خیلی عصبانی میشه. دختر جوان این اصلا اشرافی نیست!
-مهم نیســـــت! این نبایدم اشرافی باشه دایه! این تاب بازیه!
-این جنون دختر جوان! اون وضعی که تاب بازی میکنی جنونه!
-این پروازهــــــ دایه! سخت نگیر!
زن میانسال برای آخرین بار نگاهی به دختر بچه ای انداخت که موهایِ بلند تیره اش در جلوی و عقب رفتنش میرقصیدند. البته مطمئنا چیزی که دایه میدید این صحنه زیبا یا آن لبخند حجیم و سرزنده ی دختر بچه نبود. حتی دایه چشمان درخشان آملیا را نمیدید. تنها چیزی که دایه میدید، دختر جناب بونز بود که بر روی لبه عقبی تاب ایستاده بود و دستهایش را به زنجیر آن گره زده هر لحظه بالاتر میرفت و بیشتر جیغ میکشید!
اگر بلایی سر دخترک می آمد صد در صد او مقصر بود. ولی ...
-حتی اگه زمین خورد هم مهم نیست دایه. بذار هر چه قدر دلش میخواد تاب بازی کنه و جیغ بکشه. شاید این طوری خالی تر بشه.
سرش را برگرداند. قبر روباهک دختر از پشت درختان با آن سنگ قبر مرمر کوچکش گویی چشمک میزد.
پایان فلش بکشاید این کوچکتر نمونه از "منافع مهمتر" در زندگی یک انسان باشد.
اینکه بذاری دختر بچه ات برای فراموشی مرگ محبوبترین حیوان خونگیش اینقدر دیوانه وار تاب بازی کنه که آخر با سرشکسته سر میز شام نشسته باشه.
آدمیزاد از همان اول اولش درگیر
منافع مهمترش بود.
از همان زمانی که فکر کرد سیبش مهمتر از بهشت و خدایش است. از همان زمانی که به این نتیجه رسید انتقام از برادرش مهمتر از حرص و عقده است. آره! آدمیزاد از همان اولش درگیر منافعش بود.
سوال اول:
و واقعا تا چه حد از منافع مهمتر ما واقعا "مهمتر" ند؟
فلش بک-من میترسم! اندرو! من میترسم!
آملیا جیغکشان این را به بچه ای که رو به رویش نشسته بود گفت. اندرو بونز سرخواهرش را بالا گرفت و با چشمان روشنش به صورت سوخته و دود نشسته دخترک چشم دوخت.
-من اینجام آملیا! حواسم بهت هست. همه چیز درست میشه. باشه؟
-نمیشه...من مطمئنم نمیشه. من اینجا
میمیرم!
-مگه من مردم که تو بمیری؟!
آملیا با آستین ژاکت سوخته اش اشکهای خشک شده اش را پاک کرده و به برادرش نگاه کرد. شاید دقیق ترین نگاهی که تا به آن زمان به او کرده بود.
پسربچه ای با لبخند شیرین و شیطان که کل صورتِ سفیدِ سیاه شده از دودش را پوشانده و چشمان آبی روشنی که به خاطر خنده نیمه بسته شده بودند و موهای بور تاب داری که در صورتش ریخته بود.
آری.
این دقیق ترین نگاهی بود که تا به آن زمان به او کرده بود.
و حتی...
تا بعد از آن.
اندرو که از تکان ناگهانی سقف ترسیده بود دست خواهرش را گرفت و او را بلند کرد.
-حالا آمیل! اگه نمیخوای بمیری خوب حواست باشه که چیا میگم. باشه؟
-باش...باشه!
-آفرین دختر خوب. ما باید اول از اتاق نشیمن بریم بیرون و برسیم به راه پله ها باشه؟ و بعد از در پشتی آشپزخونه از خونه بریم بیرون. و باید سریع این کارو بکنیم تا سقف ...
-نریخته!
-درسته! تا سقف نریخته.
و دست "آمیل"ش را گرفت و دنبال خودش کشاند.
خانه کاملا در آتیش میسوخت و کوچکترین اعضای خانواده بونز بی خبر از بقیه سعی در نجات جان خودشان از میان این رقص شبانه وحشتناک شعله ها بودند.
تمام مبلها و فرشینه های قدیمی و تابلوها سوخته بود. آملیا برای لحظه ای کتابخانه کوچکش را در میان سرخی آتش دید و در جا تصمیم گرفت چشمانش را با دستانش بپوشاند و همانجا بنشیند تا بمیرد. ولی خب...
"مگه من مردم که تو بمیری" ش نمرده بود که بگذارد او بمیرد!
دیگر راه پله واضح بود. درست زمانی که تقریبا همه چیز به پایان شیرین خودش نزدیک میشد... دود همه چیز را دربرگرفت!
-
آمیل!دخترک با فریاد اندرو فقط وقت کرد برگردد و به ستونی نگاه کنه که لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد. ستونی کنده کاری شده برای قرن هفدهم که از چوب درخت بلوط ساخته شده بود. ستونی باشکوه و عظمت که از چندین نسل پیش در خانه بونزها مانده بود. البته مطمئنا اینها چیزی نبودند که به ذهن دختر بچه ی ترسیده رسیده بود. او فقط ستون بزرگِ سنگینِ آتیش گرفته ای را میدید که تا چند ثانیه بعد دیگر آن را هم نمیدید!
آملیا بعدها با خودش فکر میکرد که چه قدر شانس آورده بود. نه برای آنکه ستونش رویش نیافتاد. نه برای اینکه هنوزم نفس میکشید. بلکه در واقع برای اینکه آخرین لحظه، قبل از آنکه چشمانش را از ترس ببیند، او را دید. برای آخرین بار...
فرصت نشد باز با دقت به آن نیش تا بنا گوش و موهای وز خورده و صورت سوخته نگاه بهتری باندازد.
فقط چشمهایش را دید. چشمان روشنی که فریاد میکشید:
"مگه من مردم که تو بمیری؟"
و بعد فشار دست اندرو را بر روی قفسه سینه اش احساس کرد و از پله ها به پایین پرتاب شد. به همین سرعت!
خدا میداند آن ستون بر روی چه افتاد ولی در هر صورت آملیا تا آخرین نفسش منتظر پسرک ماند که دوباره صدایش کند.
-آمیل؟!
پایان فلش بکو حالا آملیا چه قدر میخواست تاب بخورد؟
تا فراموش کند؟
تا حواسش پرت شود؟
زنده ماندن از منافع مهمتر آملیا نبود. نه زنده ماندن، نه نفس کشیدن و نه حتی نگاه آخر انداختن. "منافع مهمتر" آملیا برادرش بود. زنده ماندن او، نفس کشیدن او و چشم دوختن به او بود.
ولی در آن لحظه منافع مهمتر او مهم نبود. آن زمان منافع مهمتر اندرو مهمتر بود.
یعنی زنده ماندن، نفس کشیدن و نگاه آخر انداختن به "آمیلش".
سوال دوم:
منافع مهمتر چه کسی مهمتر است؟
فلش بک- تو جاه طلبی! این خیلی خوبه. و تو خیلی هم تنها و گوشه گیری. به نظرم اسلیترین برای روحیهاتت هم خیلی مهمه. تازه! مطمئنا خاندان بونز خوشحال میشن که تنها دخترشون به گروه اصیلان فرستاده بشه. خودت میدونی که چه قدر اصالت و اشراف زادگی برات مهمه.
-ساکت شو...
-چی؟
با دستان لاغرش چهارپایه رو چنگ انداخت.
-گفتم ساکت شو! من دیگه حالم از این وضعم به هم میخوره. فکرشم نکن که من بخوام کاری رو بکنم که اونا دوست دارن یا به چیزی اهمیت بدم که برای اونا مهمه! خیلی چیزها بودن که برای من مهم بودن! می فهمی؟ برای خودِ خودِ من!
-و برای خودِ خودِ تو چی مهمی؟
-آزادیم...زندگیم...قدرتم و ... فرار کردنم!
-تو نمیخوای یک یاغی باشی که. میخوای؟
-دقیقا همینو میخوام!
گویی کلاه پوزخند زد!
-
گریفیندور!پایان فلش بکمیبینید؟ منافع مهمتر خطرناکند! خیلی هم خطرناکند!
منافع مهمتر شما، منافع مهمتر بقیه نیستند!
هرچه بخواهید بیشتر روی منافع خودتون پافشاری کنید، منافع مهمتر دیگران خمیده تر میشود!
و آن وقت است که ناگهان...
بوم!هر فنر خم شده ای روزی بالا میجهد!
سوال سوم:
مهم شدن منافع خودمان به قیمت خرد شدن منافع مهمِ بقیه؟
فلش بکاصلا نمیدانست آن درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج آنجا چه کار میکند. فقط میدانست که یک ساحره درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج، رو به رویش نشسته و تقاضای...
-ارباب پس من مرگخوار شدم دیگه نه؟
لرد اخمی کرد و غرولند کنان گفت:
-خیر! اولا اینکه ما ارباب شما نیستیم. البته ما ارباب تاریکی جهان هستیم ولی تا اطلاع ثانویه ارباب شما نیستیم. دوما! هنوز یک سوال دیگر از فرم ما مونده که باید به آن جواب بدی.
-باشه باشه ارباب! هرچی که باشه جواب میدم و بعد شما برام درو باز میکنید و من میپرم تو و بعد باهم میریم و حساب هرچی محفلی هست رو میرسیم و همه رو لت و پار میکنیم و خرد و خمیرشون میکنیم و سوراخ سوراخشون میکنیم و بعدم از پوستشون برای خودمون پرچم درست میکنیم و میزنیم سر در خونه ریدل. ارباب ارباب ارباب! میشه من کت هاگریدو بردارم برای خودم و روش شبهای کریسمس عکسامونو با خاطراتمون رو تیکه دوزی کنم؟ ارباب من تیکه دوزی بلد نیستم ولی اگه لازم باشه یاد میگیرم و قول میدم که ...
-خفه شو بونز!
-
و بونز بالاخره خفه شد!
-و حالا سوال آخر فرم ما. سعی کن به این سوال خلاصه تر از قبلی ها جواب بدی.
-مگه قبلی ها خلاصه نبودن ارباب؟ وای ارباب همه به من میگن وراج! ولی ارباب من واقعا وراج نیستم ارباب. من فقط ذهنم با سرعت خیلی زیادی شروع میکنه به تایپ کردن یکسری حرفها و من باید بخوانمشون. میدونید ارباب ذهن من همیشه در حالت ایزتایپینگه و برای همین من به احترام تایپ اون هیچ وقت تایپ نمیکنم. ارباب برای شما هم پیش اومده که تایپ کنید و یهویی طرفتونم تایپ کنه و شما پاک کنید که اون بزنه و اون پاک کنه که شما بزنید و هیچ پیامی تا چند دقیقه رد و بدل نشه؟ واقعیتش ارباب برای من تاحالا پیش نیومده میدونید من همیشه همون چیزی که میخوام بگمو میگم و طرف مقابل فرصت نمیکنه که وسطش ایز تایپینگ بیاد و شاید برای همینه که...
-خب بونز حرفات تموم شد؟
-ارباب شما تا الان کجا بودید؟
-اوه ما رفته بودیم یکسر یک جایی. کار واجب اربابی داشتیم.فکر کنم بهتره سوالمو بپرسم دیگه. سوال آخر اینکه مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
و لرد با نگاه عاقل اندر سفیهی به آملیا چشم دوخت.
دخترک کمی فکر کرد و کمی بیشتر و کمی بیشتر از کمی. بعد از چهار دقیقه سکوت لرد به این نتیجه رسید که دخترک به تنظیمات کارخانه برگشته و احتمالا دارفانی را وداع گفته زیاد امکان نداشت او زیر دو دقیقه ساکت بماند. و دقیقا زمانی که لرد با خیال راحت داشت از اتاق خارج میشد آملیا به حرف آمد...
-منافع مهمتر!
لرد برگشت. گویی درست نشنیده بود. یک جواب یک کلمه ای از دخترک او را نیز داشت به تنظیمات کارخانه ای میبرد.
-چی؟!
-ارباب من برای منافع مهمترم میخوام عضو بشم! من میخوام مثل جوکر باشم. هرکاری رو بکنم که دوست دارم. بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی ای. ارباب من میخوام مثل چشیر کت به تمام دنیا لبخند بزنم. برم این طرف و اون طرف و برای گرگام غذای آدمدار پیدا کنم و کسایی که دوستشون ندارمو شکنجه کنم و هرچی قانونه رو له کنم زیر پاهام! ارباب میخوام هرکاری که به نظرم مهمتر و درست تره رو انجام بدم و دیگه برام مهم نباشه که بقیه چی میگن و چی فکر میکنن. میخوام خودم باشم خودم و منافع مهمترم!
و این صد در صد همان ساحره درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج بود.
-تائید شدنت با یک
ویرایش زیر پستت جغد بهت میگم. فعلا وراج. و اینکه تا نبود ما میتونی با دیوارها حرف بزنی. میترسم از تنهایی دق کنی!
-نمیکنم ارباب! شاید از خوشحالی مرگخوار شدنم دق کنم ولی از تنهایی نه! خداحافظ ارباب! بای بای! خب حالا با کی حرف بزنم؟ اهان! این دیواره که کاغذ کادوش سیاهه خوبه ولی خب بقیه هم سیاهه. ام... مهم نیست! این یکی سیاه تر میزنه به نظرم. میدونی من عاشق رنگ سیاهم. البته از رنگ سیاه موهام متنفرم و همین طور از رنگ سیاه چشمام. برای همین همیشه میگم موهام قهوه ای سوخته است ولی خب...
پایان فلش بک***
درست...حق با شما!
هرآدمی منافع مهمتری دارد!
ولی آدم داریم تا آدم! منافع داریم تا منافع! مهم داریم تا مهم!
این همه آدم روی این کره زمین! از لرد تاریکی اش بگیر تا پدر روشنایی اش!
این همه منافع روی این کره زمین! از تصرف جهان بگیر تا زنده نگه داشتن انسانیت!
این همه مهم روی این کره زمین! از قدرت بگیر تا عشق!
شما بگو کدام آدم، کدام منافع، کدام مهم؟
من قول میدهم سر یک داستان مفصل بهش پبردازم!
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۷ ۲۲:۰۱:۴۷