هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴
#13

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
منافع مهمتر!

دوئل این خویشتن با خودش


وقتی میگویید منافع مهمتر...
خیلی سوالهای تو ذهن انسان جان میگیرد. و حالا من فقط می خوام آنها رو برایتان یک دور روخوانی کنم... منافع مهمتر؟ کدام منافع مهمتر؟
اصلا این منافع مهمتر چی هست؟!

هرکسی یک چیزهایی دارد که برایش بجنگند و بخواند و بنویسید و بمیرد! ولی...

***

همیشه ی خدا همین گونه بود.
کله شق، بیخیال، احمق و دست و پا چلفتی و یک تاب باز فوق العاده!

فلش بک

-آملیا سوزان بونز! همین الان بیا پایین. عجله کن!
-نمیخوامـــــــ!

صدای فریاد و قهقهه اش کل حیاط را پر کرد.

-پدرت از این رفتارت خیلی خیلی عصبانی میشه. دختر جوان این اصلا اشرافی نیست!
-مهم نیســـــت! این نبایدم اشرافی باشه دایه! این تاب بازیه!
-این جنون دختر جوان! اون وضعی که تاب بازی میکنی جنونه!
-این پروازهــــــ دایه! سخت نگیر!

زن میانسال برای آخرین بار نگاهی به دختر بچه ای انداخت که موهایِ بلند تیره اش در جلوی و عقب رفتنش میرقصیدند. البته مطمئنا چیزی که دایه میدید این صحنه زیبا یا آن لبخند حجیم و سرزنده ی دختر بچه نبود. حتی دایه چشمان درخشان آملیا را نمیدید. تنها چیزی که دایه میدید، دختر جناب بونز بود که بر روی لبه عقبی تاب ایستاده بود و دستهایش را به زنجیر آن گره زده هر لحظه بالاتر میرفت و بیشتر جیغ میکشید!
اگر بلایی سر دخترک می آمد صد در صد او مقصر بود. ولی ...

-حتی اگه زمین خورد هم مهم نیست دایه. بذار هر چه قدر دلش میخواد تاب بازی کنه و جیغ بکشه. شاید این طوری خالی تر بشه.

سرش را برگرداند. قبر روباهک دختر از پشت درختان با آن سنگ قبر مرمر کوچکش گویی چشمک میزد.

پایان فلش بک


شاید این کوچکتر نمونه از "منافع مهمتر" در زندگی یک انسان باشد.
اینکه بذاری دختر بچه ات برای فراموشی مرگ محبوبترین حیوان خونگیش اینقدر دیوانه وار تاب بازی کنه که آخر با سرشکسته سر میز شام نشسته باشه.

آدمیزاد از همان اول اولش درگیر منافع مهمترش بود.
از همان زمانی که فکر کرد سیبش مهمتر از بهشت و خدایش است. از همان زمانی که به این نتیجه رسید انتقام از برادرش مهمتر از حرص و عقده است. آره! آدمیزاد از همان اولش درگیر منافعش بود.

سوال اول:
و واقعا تا چه حد از منافع مهمتر ما واقعا "مهمتر" ند؟

فلش بک

-من میترسم! اندرو! من میترسم!

آملیا جیغکشان این را به بچه ای که رو به رویش نشسته بود گفت. اندرو بونز سرخواهرش را بالا گرفت و با چشمان روشنش به صورت سوخته و دود نشسته دخترک چشم دوخت.

-من اینجام آملیا! حواسم بهت هست. همه چیز درست میشه. باشه؟
-نمیشه...من مطمئنم نمیشه. من اینجا میمیرم!
-مگه من مردم که تو بمیری؟!

آملیا با آستین ژاکت سوخته اش اشکهای خشک شده اش را پاک کرده و به برادرش نگاه کرد. شاید دقیق ترین نگاهی که تا به آن زمان به او کرده بود.
پسربچه ای با لبخند شیرین و شیطان که کل صورتِ سفیدِ سیاه شده از دودش را پوشانده و چشمان آبی روشنی که به خاطر خنده نیمه بسته شده بودند و موهای بور تاب داری که در صورتش ریخته بود.
آری.
این دقیق ترین نگاهی بود که تا به آن زمان به او کرده بود.
و حتی...
تا بعد از آن.

اندرو که از تکان ناگهانی سقف ترسیده بود دست خواهرش را گرفت و او را بلند کرد.
-حالا آمیل! اگه نمیخوای بمیری خوب حواست باشه که چیا میگم. باشه؟
-باش...باشه!
-آفرین دختر خوب. ما باید اول از اتاق نشیمن بریم بیرون و برسیم به راه پله ها باشه؟ و بعد از در پشتی آشپزخونه از خونه بریم بیرون. و باید سریع این کارو بکنیم تا سقف ...
-نریخته!
-درسته! تا سقف نریخته.

و دست "آمیل"ش را گرفت و دنبال خودش کشاند.

خانه کاملا در آتیش میسوخت و کوچکترین اعضای خانواده بونز بی خبر از بقیه سعی در نجات جان خودشان از میان این رقص شبانه وحشتناک شعله ها بودند.
تمام مبلها و فرشینه های قدیمی و تابلوها سوخته بود. آملیا برای لحظه ای کتابخانه کوچکش را در میان سرخی آتش دید و در جا تصمیم گرفت چشمانش را با دستانش بپوشاند و همانجا بنشیند تا بمیرد. ولی خب...
"مگه من مردم که تو بمیری" ش نمرده بود که بگذارد او بمیرد!

دیگر راه پله واضح بود. درست زمانی که تقریبا همه چیز به پایان شیرین خودش نزدیک میشد... دود همه چیز را دربرگرفت!

-آمیل!

دخترک با فریاد اندرو فقط وقت کرد برگردد و به ستونی نگاه کنه که لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد. ستونی کنده کاری شده برای قرن هفدهم که از چوب درخت بلوط ساخته شده بود. ستونی باشکوه و عظمت که از چندین نسل پیش در خانه بونزها مانده بود. البته مطمئنا اینها چیزی نبودند که به ذهن دختر بچه ی ترسیده رسیده بود. او فقط ستون بزرگِ سنگینِ آتیش گرفته ای را میدید که تا چند ثانیه بعد دیگر آن را هم نمیدید!

آملیا بعدها با خودش فکر میکرد که چه قدر شانس آورده بود. نه برای آنکه ستونش رویش نیافتاد. نه برای اینکه هنوزم نفس میکشید. بلکه در واقع برای اینکه آخرین لحظه، قبل از آنکه چشمانش را از ترس ببیند، او را دید. برای آخرین بار...
فرصت نشد باز با دقت به آن نیش تا بنا گوش و موهای وز خورده و صورت سوخته نگاه بهتری باندازد.
فقط چشمهایش را دید. چشمان روشنی که فریاد میکشید:
"مگه من مردم که تو بمیری؟"

و بعد فشار دست اندرو را بر روی قفسه سینه اش احساس کرد و از پله ها به پایین پرتاب شد. به همین سرعت!

خدا میداند آن ستون بر روی چه افتاد ولی در هر صورت آملیا تا آخرین نفسش منتظر پسرک ماند که دوباره صدایش کند.

-آمیل؟!

پایان فلش بک

و حالا آملیا چه قدر میخواست تاب بخورد؟
تا فراموش کند؟
تا حواسش پرت شود؟

زنده ماندن از منافع مهمتر آملیا نبود. نه زنده ماندن، نه نفس کشیدن و نه حتی نگاه آخر انداختن. "منافع مهمتر" آملیا برادرش بود. زنده ماندن او، نفس کشیدن او و چشم دوختن به او بود.
ولی در آن لحظه منافع مهمتر او مهم نبود. آن زمان منافع مهمتر اندرو مهمتر بود.
یعنی زنده ماندن، نفس کشیدن و نگاه آخر انداختن به "آمیلش".

سوال دوم:
منافع مهمتر چه کسی مهمتر است؟

فلش بک

- تو جاه طلبی! این خیلی خوبه. و تو خیلی هم تنها و گوشه گیری. به نظرم اسلیترین برای روحیهاتت هم خیلی مهمه. تازه! مطمئنا خاندان بونز خوشحال میشن که تنها دخترشون به گروه اصیلان فرستاده بشه. خودت میدونی که چه قدر اصالت و اشراف زادگی برات مهمه.
-ساکت شو...
-چی؟

با دستان لاغرش چهارپایه رو چنگ انداخت.
-گفتم ساکت شو! من دیگه حالم از این وضعم به هم میخوره. فکرشم نکن که من بخوام کاری رو بکنم که اونا دوست دارن یا به چیزی اهمیت بدم که برای اونا مهمه! خیلی چیزها بودن که برای من مهم بودن! می فهمی؟ برای خودِ خودِ من!
-و برای خودِ خودِ تو چی مهمی؟
-آزادیم...زندگیم...قدرتم و ... فرار کردنم!
-تو نمیخوای یک یاغی باشی که. میخوای؟
-دقیقا همینو میخوام!

گویی کلاه پوزخند زد!

-گریفیندور!

پایان فلش بک

میبینید؟ منافع مهمتر خطرناکند! خیلی هم خطرناکند!
منافع مهمتر شما، منافع مهمتر بقیه نیستند!
هرچه بخواهید بیشتر روی منافع خودتون پافشاری کنید، منافع مهمتر دیگران خمیده تر میشود!
و آن وقت است که ناگهان...
بوم!
هر فنر خم شده ای روزی بالا میجهد!

سوال سوم:
مهم شدن منافع خودمان به قیمت خرد شدن منافع مهمِ بقیه؟

فلش بک

اصلا نمیدانست آن درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج آنجا چه کار میکند. فقط میدانست که یک ساحره درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج، رو به رویش نشسته و تقاضای...

-ارباب پس من مرگخوار شدم دیگه نه؟

لرد اخمی کرد و غرولند کنان گفت:
-خیر! اولا اینکه ما ارباب شما نیستیم. البته ما ارباب تاریکی جهان هستیم ولی تا اطلاع ثانویه ارباب شما نیستیم. دوما! هنوز یک سوال دیگر از فرم ما مونده که باید به آن جواب بدی.
-باشه باشه ارباب! هرچی که باشه جواب میدم و بعد شما برام درو باز میکنید و من میپرم تو و بعد باهم میریم و حساب هرچی محفلی هست رو میرسیم و همه رو لت و پار میکنیم و خرد و خمیرشون میکنیم و سوراخ سوراخشون میکنیم و بعدم از پوستشون برای خودمون پرچم درست میکنیم و میزنیم سر در خونه ریدل. ارباب ارباب ارباب! میشه من کت هاگریدو بردارم برای خودم و روش شبهای کریسمس عکسامونو با خاطراتمون رو تیکه دوزی کنم؟ ارباب من تیکه دوزی بلد نیستم ولی اگه لازم باشه یاد میگیرم و قول میدم که ...
-خفه شو بونز!
-

و بونز بالاخره خفه شد!

-و حالا سوال آخر فرم ما. سعی کن به این سوال خلاصه تر از قبلی ها جواب بدی.
-مگه قبلی ها خلاصه نبودن ارباب؟ وای ارباب همه به من میگن وراج! ولی ارباب من واقعا وراج نیستم ارباب. من فقط ذهنم با سرعت خیلی زیادی شروع میکنه به تایپ کردن یکسری حرفها و من باید بخوانمشون. میدونید ارباب ذهن من همیشه در حالت ایزتایپینگه و برای همین من به احترام تایپ اون هیچ وقت تایپ نمیکنم. ارباب برای شما هم پیش اومده که تایپ کنید و یهویی طرفتونم تایپ کنه و شما پاک کنید که اون بزنه و اون پاک کنه که شما بزنید و هیچ پیامی تا چند دقیقه رد و بدل نشه؟ واقعیتش ارباب برای من تاحالا پیش نیومده میدونید من همیشه همون چیزی که میخوام بگمو میگم و طرف مقابل فرصت نمیکنه که وسطش ایز تایپینگ بیاد و شاید برای همینه که...
-خب بونز حرفات تموم شد؟
-ارباب شما تا الان کجا بودید؟
-اوه ما رفته بودیم یکسر یک جایی. کار واجب اربابی داشتیم.فکر کنم بهتره سوالمو بپرسم دیگه. سوال آخر اینکه مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

و لرد با نگاه عاقل اندر سفیهی به آملیا چشم دوخت.
دخترک کمی فکر کرد و کمی بیشتر و کمی بیشتر از کمی. بعد از چهار دقیقه سکوت لرد به این نتیجه رسید که دخترک به تنظیمات کارخانه برگشته و احتمالا دارفانی را وداع گفته زیاد امکان نداشت او زیر دو دقیقه ساکت بماند. و دقیقا زمانی که لرد با خیال راحت داشت از اتاق خارج میشد آملیا به حرف آمد...
-منافع مهمتر!

لرد برگشت. گویی درست نشنیده بود. یک جواب یک کلمه ای از دخترک او را نیز داشت به تنظیمات کارخانه ای میبرد.

-چی؟!
-ارباب من برای منافع مهمترم میخوام عضو بشم! من میخوام مثل جوکر باشم. هرکاری رو بکنم که دوست دارم. بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی ای. ارباب من میخوام مثل چشیر کت به تمام دنیا لبخند بزنم. برم این طرف و اون طرف و برای گرگام غذای آدمدار پیدا کنم و کسایی که دوستشون ندارمو شکنجه کنم و هرچی قانونه رو له کنم زیر پاهام! ارباب میخوام هرکاری که به نظرم مهمتر و درست تره رو انجام بدم و دیگه برام مهم نباشه که بقیه چی میگن و چی فکر میکنن. میخوام خودم باشم خودم و منافع مهمترم!

و این صد در صد همان ساحره درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج بود.

-تائید شدنت با یک ویرایش زیر پستت جغد بهت میگم. فعلا وراج. و اینکه تا نبود ما میتونی با دیوارها حرف بزنی. میترسم از تنهایی دق کنی!
-نمیکنم ارباب! شاید از خوشحالی مرگخوار شدنم دق کنم ولی از تنهایی نه! خداحافظ ارباب! بای بای! خب حالا با کی حرف بزنم؟ اهان! این دیواره که کاغذ کادوش سیاهه خوبه ولی خب بقیه هم سیاهه. ام... مهم نیست! این یکی سیاه تر میزنه به نظرم. میدونی من عاشق رنگ سیاهم. البته از رنگ سیاه موهام متنفرم و همین طور از رنگ سیاه چشمام. برای همین همیشه میگم موهام قهوه ای سوخته است ولی خب...

پایان فلش بک

***

درست...حق با شما!
هرآدمی منافع مهمتری دارد!
ولی آدم داریم تا آدم! منافع داریم تا منافع! مهم داریم تا مهم!

این همه آدم روی این کره زمین! از لرد تاریکی اش بگیر تا پدر روشنایی اش!
این همه منافع روی این کره زمین! از تصرف جهان بگیر تا زنده نگه داشتن انسانیت!
این همه مهم روی این کره زمین! از قدرت بگیر تا عشق!

شما بگو کدام آدم، کدام منافع، کدام مهم؟
من قول میدهم سر یک داستان مفصل بهش پبردازم!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۷ ۲۲:۰۱:۴۷

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۸:۵۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴
#12

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین

هزار و سیصد و هشتاد و شیش, هزار و سیصد و هشتاد و هفت, هزار و سیصد و هشتاد و...

- چی رو بشمارم؟
- تعداد نفسهاتو.. در واقع منظمشون میکنی با اینکار و تمرکزت رو بالا میبری.


.. هشت, هزار و سیصد و هشتاد و نه.. تمرکزم رو چی رو دارم دقیقا بالا میبرم؟ بیست دقیقه است دارم از این سر اتاق به اون سر اتاق راه میرم و میشمارم و هیچ چیز عوض نشده.. اه.. کجا بودم؟ هزار و سیصد و نود و دو, هزار و سیصد و نود و سه..

- چه اشتیاقی!

نیم دور وسط اتاقی که مطمئنم خالیه میچرخم. عصبانیم! کدوم احمقی جرئت کرده پاشو اینجا بذاره؟
- سوال خوبیه. هومم.. جوابشم خودت میدونی یا ترجیح دادی فراموش کنی؟ مثلا با شمردن!

آره.. جوابشو میدونم.
آره.. ترجیح میدم فراموش کنم.
نه.. شمردن کمکی نکرد! می‌دونستم که بهرحال میاد.

داره با صدای بلند میخنده و خنده‌اش عصبی‌ترم میکنه و هر چی من عصبی‌تر میشم, خنده های اونم بلندتر میشه. این چرخه‌ی مسخره رو خودم دارم تقویت میکنم!

از خشم گرُ گرفتم. کمی آب میخورم و بعد ظرفشو محکم پرت می‌کنم طرف دیوار! شکستنی نیست.. پلاستیک.. این اختراع ظاهرا بی خاصیت مشنگ‌ها!

داره دستاشو بهم میکوبه, مثل قصابی که آماده‌ی سلاخیه.
- آماده‌ای لوپین؟

سرمو تکون میدم.. هیچوقت آماده نیستم و اون هم خیلی خوب اینو میدونه.

چنگال سیاهشو دراز میکنه و روی کمرم فرود میاره. مثل مومم توی دستش, مومی که خشک شده ولی مجسمه ساز اصرار به فرم دادنش داره, حتی به قیمت شکستنش.
میگن موقع درد آدم از ته دل فریاد میکشه.. اما دلی که داره با سرعتی مافوق بشری میزنه و مرتب بزرگتر میشه, انگار ته نداره و هر چی فریاد میکشی نه به انتهای داد میرسی و نه به انتهای درد.

- تا حالا سعی کردی هم زمان تغییر شکل هم بدی؟
- تغییر شکل.. به چی؟
- هر چیزی, هر کسی. منفی در منفی میشه مثبت فکر کنم.


صدای خنده‌ی مزخرفش دوباره بلند میشه.
- استادت گفت تغییر شکلات منفیه؟ فکر نمیکنی بیشتر مثبته تا منفی؟

صدایی شبیه شکستن قلنج کمر ولی صدها بار بلندتر میاد که توی فریاد دردمند من و فریاد خشمگین اون گم میشه.

- ولی "این" تغییر شکل منفیه و مثبت در منفی میشه منفی, نابغه! انرژیتو با مقاومت بیخودی هدر نده. آخر این بازی رو هر دو خوب می‌دونیم.

حق با اونه.. آخر این بازی رو خوب می‌دونم.
دوباره حق با اونه.. پیشنهاد استاد دفاعم فایده ای نداشت.. نه با شمردن.. نه با تغییر شکل!ولی نمیخوام به این راحتی تسلیم بشم.. شاید این بار خواستن, توانستن باشه.
کمرم خم شده و چهار دست و پا روی زمین به خودم می‌پیچم. همه چیز جلوی چشمام تیره و تاره .. حتی مطمئن نیستم هنوز توی اون اتاق نفرین شده ام.
این موم.. این خمیرِ بازی.. هنوز خشکه و داره تیکه تیکه میشکنه. میخوام بالا بیارم هر چیزی رو که داره از داخل منو میخوره تا خودش بیرون بیاد!

- هیچوقت نمی‌تونم تصور کنم چه دردی میکشی اما تو هم هیچ تصوری نداری من چه دردی می‌کشم.

موهای سیاه آشفته‌اش رو بهم ریختم. چشم‌هاش مثل همیشه نگرانن و ترسی قدیمی توشون موج میزنه.. ترسی که برای خودش نیست.

- تو از پسش بر میای چون میدونی که منم از پسش بر میام چون خیالم راحته که تو از پسش بر میای!


هزار و سیصد و نود و چهاره؟
نمی‌دونم! تو این ظلمات که نمی‌تونم ساعتو ببینم و بگم چقدر گذشته.
درد تموم شده اما من دیگه توی اتاقم نیستم هر چند امیدوارم "اون" توی اتاق باشه و اونجا بمونه.

میخنده.. این بار با صدای من!
- همیشه راه خروجی پیدا میشه, میدونی؟! شب درازه پسر جون و جنگل پر از شکار.. آهویی.. گرازی.. یه خرگوش خوابالویی پیدا میشه بالاخره.. از اون بهتر اینه که از اینجا تا مدرسه هیچ راهی نیست.
- جرئت داری پا تو قلعه بذار!
- هیسسس.. آروم باش و گوش بده. یک ماه تموم من این تو حبسم و تویی که جولون میدی ولی امشب این تویی که حبس جسم منی و دنبال من میای حتی اگه بخوام برم تو قلعه .. حتی اگه مقصدم برج گریفیندور باشه.

دستامو دراز میکنم تا به یه چیزی چنگ بزنم ولی انگار اطرافم فقط سیاهیه و پوچی.
داره خودشو.. جسم منو.. میکوبه به در.. میخواد خارج بشه و من نمی‌تونم جلوشو بگیرم. دوباره دستمو دراز میکنم و این بار به چیزی برخورد میکنه.. یک دست دیگه توی تاریکی.. دستی که سرمو نوازش میکنه و گرماش دوستانه است.. انگار!
- همه چی رو بسپار به من.. امشب رو به خودت مرخصی بده, تدی.

هنوز داره با صدای من صحبت می‌کنه, هنوز می‌دونم که نباید تسلیم بشم و کاملا مطمئنم که این مرخصی ناخواسته وقتش امشب نیست.. نه وقتی که "اون".. "من" .. داره مدرسه و بچه ها رو تهدید میکنه.. باید مقاومت کنم.. باید جلوشو بگیرم..

اما الان نمیتونم..

الان فقط دلم میخواد زوزه بکشم...


***


لوپین vs. لوپین

موضوع: تغییر شکل



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲:۲۵ پنجشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۴
#11

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
آینه نفاق انگیز



قدرت!
رودولفِ قدرتمند چیزی بود که او میدید...و این چیزی بود که او حاضر بود تمام سال های عمرش به دیدن چنین چیزی بگذرد!

از وقتی که در آن شب چشمش به این آینه افتاده بود،بهترین ساعات عمرش روبروی آینه و بدترین ساعات عمرش هنگامی بود که آینه ای روبروی او نبود!
کسی نمیدانست که او چرا اینروزها همیشه عصبی بود...ناراحت بود...گرفته بود...کسی نمیدانست،چون بدون دلیل بود...رودولف بدون دلیل عصبی،ناراحت و گرفته بود...از هنگامی که صبح چشمانش را باز میکرد،اینچنین بود!
کسی نمیدانست آینه چیزی بود که رودولف را خوشحال میکرد یا به عبارتی خوشحالی رودولف در آینه بود...و هنگامی که روبروی آینه نبود،خوشبختی وجود نداشت...پس هنگامی که آینه بود،رودولف در آسمان ها سیر میکرد،وقتی آینه نبود،مثل بیشتر شبانه روز،رودولف غمگین بود!

و مشکل از جایی شروع شد که آینه از دسترس رودولف خارج شد...مشکل از جایی شروع شد که رودولف دیگر نمیتوانست خوشبختیش را ببیند!
اینچنین بود که رودولف این روزاها همواره،صیح تا شب،در هر ساعتی،هر وضیعتی،هر حالتی ناراحت بود...او تمام سالهای عمرش را در پی قدرت بود...و حالا وقتی که رودولف قدرتمند را پیدا کرده بود،هرچند در آینه،ناگهان هدفش رفته بود...ناپدید شده بود...انگیزه اش برای زندگی...قدرت...قدرتی که تنها در آینه نصیبش شده بود!

اما شب ها...شب ها که رودولف به آسمان خیره میشد،افکارش کمی منظم میشد...و در یکی از همین شبها بود که رودولف با خود اندیشید که بدون آینه چه بکند؟!آیا به دلیل اینکه او در واقعیت به آن قدرتی که مدنظرش بوده نرسیده،آینه برایش مهم شده بود؟!
آیا توقعش به حق بود که چنین قدرتی داشته باشد؟!ساده لوحانه نبود؟!آیا حرف پدرش که "جاه طلبی و کمال گرایی همونقدر که میتونن موفقت کنن،میتونن نابودت کنن و تو دوتاش رو توی خودت داری!"حالا در مورد قسمت نابودی در مورد او در حال تعبیر شدن بود؟!چرا میخواست همه چیز درست باشد؟!سرجایش باشد؟!درحالی که میدانست نمیشود...میدانست هیچ چیز و هیچ کس کامل نبود...او پس چرا توقع داشت؟!آیا بهتر نبود سعیش را بکند و اگر شد که شد و اگر نشد،سعی خودش را کرده و بیخیال شود و بسپارد قضیه را به دیگری؟!

او را چه شده بود؟!رودولف همین حالا راه حل را پیدا کرده بود...راه حلی که شاید بارها به آن رسیده بود و فراموش میکرد به کار ببند...اما شاید حالا دیگر وقتش بود!

شب ها...و رودولف!




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ سه شنبه ۸ دی ۱۳۹۴
#10

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آزکابان



به طور کلّی، مهارت‌های انسانی دو دسته‌اند:
آنهایی که می‌توانند شما را زنده نگه دارند.
و آنهایی که نمی‌توانند شما را زنده نگه دارند.

یا حداقل عموم انسان‌ها تصور می‌کنند مهارت‌ها به دو دسته‌ی بی مصرف و با مصرف تقسیم می‌شوند. متأسفانه یا خوشبختانه، این افراد کاملاً در اشتباهند. گروه سومی از توانایی‌ها وجود دارند که اصلاً با مصرف نیستند.

بی مصرف هم نیستند.

می‌توانند شما را به کشتن دهند!..

که متأسفانه برای ویولت بودلر، او حائز یکی از توانایی‌های فوق‌الذکر بود:
به خشم آوردن ِ انسان‌ها!
****

دستانش را در کمال خونسردی بر روی سینه‌ش صلیب کرده و با سری عقب رفته، داشت چرت می‌زد. مأموران وزارتخانه‌ای که صبح علی‌الطلوع ریخته بودند داخل اتاقش در مهمان‌خانه‌ی ناکترن و به جرمی که خودش هم نمی‌دانست چیست، دستگیرش کرده و کشان کشان به ناکجا آورده بودندش، از این کار ِ ویولت سکتوم‌سمپرا می‌زدی، خونشان در نمی‌آمد.

- چه اعتماد به نفسی داره!

یکی‌شان به خیال ِ خواب بودن ِ ویولت، زمان ِ ترک ِ سلّول چنین گفته بود و دیگری، مطمئن پاسخ داد:
- بره تو بَند درست می‌شه.

اگر می‌خواست صادق باشد، با جمله‌ی دوم قلبش فرو ریخت. او کاراگاه نبود. عضو بلندپایه‌ای از محفل ققنوس هم نبود که خودش را برای دستگیر شدن توسط وزارتخانه‌ی مرگخواران آماده کرده باشد. او تنها دختری بود با یک مهارت ِ مرگبار: "عصبانی کردن ِ آدم‌ها".

با این حال، آن جمله هم‌زمان نیشخند محوی بر صورتش نشاند. صندلی را روی دوپایه‌ی عقبش نگاه داشت و به چرت زدنش ادامه داد. راستش را بخواهید، آن لحظه فقط خوشحال بود که برای کسی مهم نیست. نه پدر و مادری داشت، نه محبوبی، نه نزدیک‌ترین دوستی و نه هیچ چیز. برادر کوچکترش با هزاران کیلومتر فاصله، مشغول مطالعات ِ خودش بود و هیچ‌کس در دنیای بیرون برایش تره خُرد نمی‌کرد. خب.. مرلین را شکر..

در سلول سرانجام باز شد و صدای پاشنه‌های بلند ِ کسی در اتاق سرد و نمور طنین انداخت. ویولت حالت صندلی‌ش را تغییر نداد، ولی یک چشمش را تا نیمه گشود.

مورگانا.
رئیس ساواج.
در دل خندید: «هیپوگریفم زاییده!»

مورگانا به آرامی، با غرور تکبر مختص ِ افراد قدرتمند و گام‌هایی کرشمه‌آمیز، به سمت صندلی ِ روبه‌روی ویولت رفت و نشست. دختر جوان همچنان به چرت زدنش ادامه داد. به عنوان ِ فردی شب‌زی که خواب روزانه‌ش بر هم خورده، آن چرت زدن را حق خودش می‌دانست!

رئیس ساواج برای مدتی کوتاه، با ژستی صبورانه به او نگریست. کم کم صبرش به سر آمد و با ناخن‌های بلند و آرایش‌شده‌ش روی میز ضرب گرفت. گلویش را به آرامی صاف کرد و بالاخره..
- دوشیزه بودلر!

ویولت با تأنی چشمانش را گشود و لبخندی زد.
- اوه. سلام!

طوری سلام کرد که گویی با قدیمی‌ترین دوست خودش روبه‌رو شده است. دوستانه و گرم. بنا بر عادت همیشگی. و تنها کسانی که ویولت بودلر را می‌شناختند، از آن لحن گرم و دوستانه انتظار متلک‌های بعدی‌ش را می‌کشیدند!

فقط نگاه ِ شوخ‌طبع و غیر جدّی آن چشمان قهوه‌ای کافی بود که مورگانا کمی عصبی شود. بار دیگر گلویی صاف کرد و کاغذهایی را که با خود آورده بود، از زیر نظر گذراند.
- دوشیزه بودلر، می‌دونید چرا اینجا هستید؟

ویولت ابرویی بالا انداخت:
- احساس نمی‌کنم قرار باشه ازم تقدیر و تشکر به عمل بیارید، نمی‌دونم چرا!

زن زیبای پیش رویش اخم‌هایش را در هم کشید:
- شما اینجایید چون به رهبر ِ مرگخواران توهین کردید و با نشر اکاذیب، امنیت و آرامش جامعه‌ی جادویی رو به خطر انداختید.

محفلی ِ ریونکلایی هیچ ایده‌ای نداشت که مورگانا در مورد چه چیزی حرف می‌زند، با این حال، از مهارت‌ ِ کذایی‌ش بهره جست:
- رهبر مرگخواران شخصاً از من شکایت کردن؟! چه هیجان‌انگیز! چه خفن!

این بار مورگانا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با مشت روی میز کوبید:
- زیاد از حد بلبلی.. بلبل‌زبونی می‌کنی!

ویولت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به تپق زدن مورگانا بر اثر خشم خندید که همین، به عصبانیت او دامن زد:
- لرد کبیر یک شخصیت حقیقی نیستن که بیان و از افراد بی‌ارزشی مثل تو شکایت کنن! لرد..
- یک شخصیت مجازی هستن؟

با چهره‌ای پریشان و غمگین به مورگانا خیره شد:
- کاخ رویاهای منو در هم شکستید.. من تا الان فکر می‌کردم لرد یه شخصیت حقیقی هستن!

مورگانا به یک‌باره از جا جست و صندلی‌ش به پشت برگشت. از شدّت غضب رنگش پریده بود و لب‌های سرخش می‌لرزیدند. چنین تصویری بیش از آن که موجب ترس ویولت شوند، او را به خنده می‌انداخت. این مرگخوارهای قابل کنترل! یک کلمه حرف زدن در مورد لرد و همه‌شان از خود بیخود می‌شدند..

خنده‌ی درونی‌ش، به شکل پوزخندی نمود ِ بیرونی یافت:
- غمت نباشه خانوم جون. اَعه لردتون لرده، آب دریا به دهن سگ کثیف نمی‌شه!

برای لحظه‌ای نگاهشان در هم گره خورد. چشمان قهوه‌ای روشن ویولت و چشمان تیره و زیبای مورگانا. یکی سرشار از خشم و دیگری، بی‌تفاوت و خونسرد. گویی کوچکترین اهمیتی به آن چه بر سرش خواهد آمد، نمی‌دهد.
- حالمو بهم می‌زنی..

آرام این را گفت و لحن آرامش، مانند یخ بر روی آتش غضب مورگانا ریخته شد..

- واسه اون کوچکترین اهمیتی قائل نیستی.. فقط دنبال قدرتی هستی که اگه به اون بچسبی بهت می‌رسه.. تو یه زالویی!

حالا مورگانا بود که به خشم ویولت می‌خندید. آرام پرونده را جمع کرد و تابی به موهایش داد.
- شاید من یه زالو باشم عزیزم.. شاید همه‌مون زالو باشیم.. ولی..

ابرویی بالا انداخت:
- فعلاً قدرت دست ماست!

خرامان دور شد و در سلّول را باز گذاشت. دیوانه‌سازها به درون آمدند و هوای سلول از آنچه که بود هم سردتر شد.
ویولت برخاست و چرخید تا با آنها رو در رو شود.
با مشتانی گره کرده..
و درخشش غریبی در چشمانش..

برای از میدان به در کردن ِ او چیزی بیش از این‌ها نیاز بود!..
****

ویولت بودلر دو هفته‌ی بعد، به دنبال بازجویی‌های پیاپی و شبانه‌روز، از آزکابان آزاد شد. در دادگاهی خصوصی و بی‌صدا، به سه سال حبس در آزکابان محکوم گشت.

ولی هیچ دیوانه‌سازی نتوانست برق چشمانش را از او بگیرد.
و هیچ مورگانایی..
مهارت‌های مرگبارش را..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴
#9

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
خودم
Vs
خودم
سوژه: یک شب در جنگل!
***

آشفته، سردرگم، گمشده و گرسنه!
این منم! دقیقا همین الان، وسط این جنگل تاریک. به راهم ادامه می دم. بالاخره قبیله رو پیدا می کنم.

از دور یه نور می بینم، آتیشه. ولی بوی انسان ها نمیاد. یه جورایی بوشون عجیبه. انگار تلفیقی از بوی ما و بوی انسان هاست. نمی دونم چرا، ولی ناخودآگاه می رم سمتشون.

دو نفرن. رو به روی هم، دور آتیش نشستن و شکارشون روی آتیش داره می پزه. چه بوی خوبی هم داره. یکیشون تقریبا بزرگه. این یکی توله است. انگاری اونم گمشده. مثل من! ولی نه، خیلی خونسرده. شاید خودش فرار کرده؟

- از شکار جا موندی؟ یا قبیله رو به خاطر شیطنت ول کردی؟

جوون تره نگام می کنه. صورتش اونقدرام توله نیست. کم کم داره بالغ می شه.
- گشنشه دای.

یه تیکه از اون گوشت خوش بو رو می ندازه جلوم. وای که بعضیاشون چقد خوبن. به من نگاه می کنه و بعد به اونی که بزرگتره. اسمش چی بود؟ دای؟ انگار یه چیزی می خواد بگه ولی مردده. بزرگتره هم می فهمه.
- چیزی می خوای بگی سیمون؟
- خیلی وقته که بهش فکر می کنم دای. ما... ما خون آشاما... وقتی می میریم... کجا می ریم؟

دای به من نگاه می کنه. چشمامش مهربونه ولی خبری از لبخند نیست. احساسم بهم می گه این مرد خیلی کم می خنده.
- هر کی یه چیزی می گه. بعضیا می گن اگه تو دنیا خون آشام خوبی باشی بعد از مرگت به شکل یه گرگ در میای و اگه بد باشی روحت همیشه اینجا اسیره. بعضیا می گن می ریم یه جایی زیر آسمون. می دونی سیمون؟ هیچ کس تا حالا از مرگ برنگشته که بخواد بهم بگه.
- من از مرگ می ترسم دای. مشکل دقیقا همینه، هیچ کس نمی دونه اونور چه خبره!
- یه دوستی داشتم، برداشت جالبی داشت، می گفت مهم نیست که اونور چه خبره. مهم اینه که اینور چیکار می کنی. این جوری برای همه چیز آماده ای.

نگاش می کنه. چشماش هنوزم مرددن. دای آرومه. به چشمای پسره نگاه می کنه.
- چی شده که به مرگ فکر می کنی سیمون؟

پسره عصبانی شده. از جاش بلند می شه و فریاد می زنه. انگار خیلی وقته که این حرفا رو پیش خودش نگه داشته و حالا می خواد همه شو بریزه بیرون.
- تو داری از همه چیز فرار می کنی دای! ما وسط جنگیم. ارباب شبح واره ها برگشته و دای خطرناک می خواد کنار بکشه. چرا؟ چون یه جادوگره! این چیزی به غیر از ترسو بودنتو ثابت نمی کنه. می خوای بدونی چرا از مرگ می ترسم؟ چون هر روز داریم کم تر و کم تر می شیم.

صداش پایین میاد. دستاشو مشت کرده و رو به روی دای ایستاده.
- دای... یه روزی الگوم بودی...

می دووه. انگار می خواد از همه چیز فرار کنه. حس بدی نسبت به این دای پیدا کردم. کنار کشیدن؟ اونم وسط جنگ؟

- توام از من بدت میاد؟ می دونی؟ بعضی وقتا باید بعضی حرفا رو بزنی، بعضی کارارو بکنی، که اصلا دوست نداری. بهش می گن منافع قبیله.

فلش بک

- پاریس اون بیرون جنگه و تو می خوای من کنار بکشم؟!
- دای! نمی خوام کنار بکشی. می خوام وانمود کنی کنار کشیدی. ما باید یه سری اطلاعات در مورد ارباب شبح واره ها داشته باشیم و من فقط می تونم به تو اعتماد کنم. تو یه جادوگری! می تونی بوی خونتو مخفی کنی. اینم یه نوع جنگه!

دو مرد در غاری تاریک رو به روی هم ایستاده بودند و به آرامی سخن می گفتند. مرد جوان تر کم کم داشت قبول می کرد.
- هیچ کس نباید از این قضیه خبر داشته باشه؟
- نه دای. این مخفیه.

زیر لب زمزمه کرد:
- باشه.

پایان فلش بک

صدای زوزه آلفای قبیله مو می شنوم. باید برم. قبل از رفتنم دوباره بهش نگاه می کنم. در خاطراتش غرق شده. دلم می خواد بهش بگم موفق باشی.
کاش زبون گرگ ها رو می فهمید...

***
لطفا امتیاز دهی انجام بشه.


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲ ۲۰:۵۹:۰۹

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴
#8

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
سوژه: شبی در جنگل...

تقریبا نزدیک به چند ماه بود که جیمز اصرار داشت ، یک شبانه روز کامل را در یک اردوگاه جنگلی مشنگی بگذرانیم(که البته من و لی لی هم موافق بودیم)، اما هر بار چیزی مانع می‌شد.

آن روز را به خوبی به یاد دارم.
حوالی غروب بود که پدرم ما را با یکی از اتومبیل های وزارت خانه تا نزدیکی های اردوگاه برد و از ما خواست تا از مسیر اصلی رودخانه منحرف نشویم و در صورت لزوم، می توانیم از جادو نیز استفاده کنیم.
سپس اتومبیل را روشن کرد و تنها ردی از دود به جای گذاشت.

جیمز در حالی که سعی می کرد یقه لباسش را صاف کند، گفت:

-این واقعا عالیه! چند ماهه که منتظر این لحظه بودم.

گفتم:

-فکر کنم هر سه تا مون به یک تنوع واقعی نیاز داشتیم.

لی لی همان طور که موهای سرخش را با یک کش پشت سرش جمع می کرد گفت:

-بچه ها! بهتره راه بیفتیم، تا چند دقیقه دیگه هوا کاملا تاریک میشه.

حق با لی لی بود. خورشید کم کم درحال غروب، و تا چند لحظه دیگر، هوا کاملا تاریک می شد.
زیپ کوله پشتی ام را باز کردم، سه چراغ قوه بیرون آوردم و به دست جیمز و لی لی دادم.

هرسه در حالی که چراغ قوه ها را روشن کرده بودیم، در جنگل تاریک پیش می رفتیم.

جنگل کاملا تاریک بود، و البته ترسناک. تنها سه باریکه نور بود که مسیرمان را روشن می کرد.
به رو به رویم نگاه کردم، تاریکی محض بود. اطرافم را حتی نگاه هم نکردم تا مبادا چیز ترسناکی ببینم.

هوای آن شب کاملا ابری بود و آسمان سرخ به نظر می رسید.ناگهان تکه ابری جابجا شد و قرص ماه کامل، جنگل را روشن کرد، صدای زوزه گرگی از دور به گوش رسید.

این صدا هر سه ما را متوقف کرد.

لی لی با صدایی لرزان گفت:

-بچه ها؟...شما هم...اونو شنیدین؟

گفتم:

-آره...گرگ بود.

لی لی گفت:

-حالا چی کار کنیم؟

پاسخ دادم:

-شاید بهتر باشه برگردیم.

جیمز به سمت من و لی لی برگشت؛ نور چراغ قوه اش را روی صورتم انداخت و گفت:

-نخیر! من چند ماهه که منتظر این لحظه بودم، و حالا نمی خوام به خاطر شما دوتا ترسو از اینجا لذت نبرم!

گفتم:

-ولی اگه اینجا یک گرگ وحشی باشه...

حرفم را قطع کرد:

-گوش کن آلبوس! اینجا یک اردوگاه جنگلی برای مشنگ هاست. قطعا این منطقه حفاظت شده اس. پس بچه باری درنیارین!

نگاهی به لی لی انداختم؛ چیزی نگفت و شانه هایش را بالا انداخت.

حرف های جیمز سیریوس منطقی به نظر می رسید، اما بازهم چیزی در دلم راضی نمی شد. از طرفی اگر الان اینجا را ترک می کردم، احتمالا جیمز تا آخر عمرم مرا مسخره می کرد، بنابراین دوباره به راه افتادیم.

نزدیک به پانزده دقیقه در جنگل تاریک پیاده روی کردیم. بارها احساس کردم کسی یا چیزی در حال تعقیب، یا نگاه کردن به من است.
گزش خفیفی پشت گردنم حس کردم؛
گویی آن نگاه بود که سعی داشت مرا سوراخ کند!

به محوطه بی درختی رسیدیم.
جیمز پیشنهاد داد:

-همین جا چادر می زنیم.

کوله پشتی ام را باز کردم و چادر مسافرتی را بیرون آوردم.
صدای زوزه گرگ نزدیک تر شد. اما هیچ کس چیزی نگفت.

تکه ابری ماه را پوشاند و فضای جنگل تاریک تر شد.
ناگهان صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد، هر سه ما را از جا پراند.

لی لی به آرامی گفت:

-کی اونجاست؟

من و جیمز نصب چادر را رها کردیم و در دو طرف لی لی ایستادیم.
ناگهان دو مرد از پشت درختان بیرون آمدند. هردو یک چراغ قوه در دست داشتند. یکی از آن ها، پسر جوانی بود که شاید سن اش بیست و پنج بود، مو های بوری داشت و لباس هایش کمی پاره بود.
دومی هم همان وضعیت را داشت؛ اما کمی مسن تر به نظر می رسید.

اولی نور چراغ قوه اش را روی صورت تک تک مان انداخت؛ نگاه اش سرد و بی روح بود.

دومی گفت:

-شما ها اینجا چی کار می کنین؟

اولی گفت:

-این جنگل برای بچه هایی مثل شما خیلی خطرناکه!

جیمز گفت:

-هیچی...فقط می خواستیم یک شب رو در این اردوگاه بگذرونیم.

مرد جوان تر گفت:

-بهتره فردا صبح زود از اینجا برید.
ما محیط بان های جنگل هستیم و می دونیم جنگل چه قدر خطرناکه.

با سوءظن به هردوی آنها نگاه کردم، اصلا ظاهری شبیه به محیط بان ها نداشتند.

جیمز گفت:

-البته...حتما.

دو محیط بان بدون آن که حرفی بزنند از ما دور شدند.
چادر را به راه انداختیم، آتش کوچکی درست کردیم ، شوخی کردیم، گفتیم و خندیدیم و با اینکه زوزه های گرگ ها ادامه داشت، اما به آن توجهی نکردیم و بالاخره داخل چادر رفتیم و خوابیدیم.


***


صبح زودتر از همه بیدار شدم. جیمز و لی لی هردو خواب بودند. از چادر بیرون آمدم. هوای جنگل تمیز بود، نفس عمیقی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
ناگهان ردپای دو محیط بان را روی خاک دیدم؛ ردپا ها را دنبال کردم و ناگهان فریادی از حیرت کشیدم.
ردپای دو انسان ناپدید شده بود و به جای آن، رد چهار پنجه بزرگ به چشم می خورد، رد پایی بزرگ بر روی خاک نرم؛ جای پای دو گرگ....


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲:۰۶ جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴
#7

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
همه بلک هستند ولی بلک ها همه نیستند!

خاندان اصیل بلک ها، خاندانی هستند که ریشه و تبار اصلی بسیاری از خانواده های جامعه ی جادوگری به آن باز می گردد. هر فرد دو رگه یا اصیل حداقل یک قطره خون بلک ها را در خود دارد.

شعار " همه بلک هستند ولی بلک ها همه نیستند " نشان دهنده ی اعتقاد خاندان بلک است که همه ریشه هایشان به بلک ها برمی گردد پس بلک هستند ولی بلک های واقعی کسانی هستند که خائن به خون و یا طرد شده نباشند و یا به طور دقیق تر پیرو لرد ولدمورت باشند چراکه هرکس مرگ خوار نباشد طرد می شود.

با این حساب خیلی از سوراخ های فرشینه ی تاریخی در گذشته اسم افرادی بودند که حالا دیگر بلک واقعی نیستند و نام شان در فرشینه سوخته شده. این سوراخ ها کم نیست و تقریبا به همان اندازه ی نام های پر افتخار است.

هرگاه نام خانواده ای سوخته می شد، دیگر نوادگان او هم نوشته نمی شدند مگر اینکه به سیاهی می پیوستند که آن موقع تازه اسمشان را وارد می کردند.

نام خانواده ی چهارنفری زلر در پایین ترین قسمت های فرشینه ی بزرگ خاندان به چشم می خورَد...یا در واقع می خورّد تا قبل از چند ساعت پیش که نام کلی یشان از تاریخچه حذف شد.
نام آقا و خانم زلر خیلی وقت پیش ها، همان موقع که با مشنگ ها رفت و آمد کردند و با آنان دوست شدند به عنوان خائنان به خون گم شدند. نام دخترشان رز هم همین چند ساعت پیش حذف شد.


رز به طور ناگهانی همین چند روز پیش تصمیم عجیبی گرفت، خواست تا به محفل ملحق شود. این کار او از نظر همه غیر منتظره بود و از نظر پدر و مادرش بیشتر از همه. و این به این معنا بود که مخالف لرد ولدمورت می شد.

در خاندان بلک هرگاه فردی به محفل برود، خائن به خون محوب می شود و به سرعت هرچه تمام تر نامش را از روی فرشینه حذف می کنند تا ننگ بر روی آن نماند.
همین چند ساعت پیش، رز شاهد بود که چگونه دستی سیگار نیمه سوخته ای را به نامش نزدیک می کند و آن را روی نامش فشار می دهد که باعث می شود بوی سوختن نخ و پارچه بلند شود و سو راخی دیگر به جمع سوراخ های فرشینه اضافه شود.

و به همین ترتیب او دیگر بلک واقعی نبود، حالا اون خائن به خونی بود که بلک های واقعی او را ننگ برای شهرتشان می دانستند.
-------------
خواهش می شود نقد انجام شود.




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ پنجشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۴
#6

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
سیاه دوست داشتنی
برعلیه...
خودش!


آرزو


همه ی آدم های زنده آرزو دارند..همه آن هایی که نفس میکشند آرزو دارند. آن دسته محدودی هم که میگوند هیچ آرزویی ندارند حتی بیشتر از آن هایی بلف میزنند که میگویند هیچ مشکلی ندارند.آروزها جز مهمی در زندگی هر شخصند و درواقع تنها چیزهایی هستند که میتوانند شمارا همیشه به آینده امیدوار کنند...امیدوار به ساعتی بعد، روزی بعد، ماهی بعد و حتی سال ها بعد.

دخترکی خردسال آرزو دارد وقتی بزرگ شد دکتر شود.مرد فقیر و بیخانمان، آرزوی داشتن یک دست لباس نورا دارد. خانوم جوان آرزو میکند پولدار شود و پیرمرد درحال مرگی آرزو میکند خداوند از تقصیراتش بگذرد...همه آروز دارند.
دخترک ساکن خانه شماره 12 گریمولد هم آرزو دارد...
اوه...نه!
آرزوی مرگ کسی را داشتن چیز خوبی نیست...نه؟
پشیمانی گریبانتان را میگیرد!

****

-لاکرتیا؟بیا پایین ببینم!

وقتی پدر و مادرها صدایشان را بالا می برند و چنین حرفی را فریاد می زنند، تنها یک احتمال وجود دارد و آن این است که اشتباهی را مرتکب شده اید و حالا باید برایش جواب پس دهید. بر اساس همین تجربه اولین پیامی که در مغز لاکرتیای کوچک جرقه زد، چیزی جز این که طبق معمول گند کارهایش درآمده نبود.

عروسک پولیشی و جدیدش را کنار گذاشت و با بی میلی به سمت پله های چوبی خانه که هرآن امکان ریزششان وجود داشت قدم زد.
-بله مادر؟

مادرش رو به روی در ورودی ایستاده و دست برادر کوچکش را که جای آبله های قرمز و چرکینِ روی صورتش به شدت توی ذوق میزد را گرفته و چهره اش از شدت عصبانیت سفید شده بود.
-برادرت چی میگه؟

لاکرتیا تار موی طلایی رنگی را از جلوی چشمانش کنار زد و با چهره ای که سعی میکرد تا حد امکان آن را بی اطلاع نشان دهد، به چشمان درشت و سیاه برادرش خیره شد و با نگرانی ساختگی ای پرسید:
-چی میگی داداش عزیزم؟

پسرک، موهای سیاهش را از جلوی صورتش فوت کرد و دهان باز کرد تا جواب خواهرش را بدهد، اما مادرش قبل از او پاسخ داد:
-چی میگی داداش عزیزم؟هی لاکی خودتو به اون راه نزن من بهتر از هرکسی میدونم تو مغز شمادوتا وروجک چی میگذره...پس یالا اعتراف کن!

لاکرتیا دماغش را بالا کشید و چشمانش را در حدقه چرخاند. اگر میدانست چرا میخواست او به اشتباهش اعتراف کند؟لاکرتیا شرط میبست که مادرش از هیچ چیز باخبر نیست و با این روش تنها میخواهد از زیر زبانش حرف بکشد. این همه جار و جنجال فقط بخاطر حدس های مسخره اش بود؟
-چرا ساکت شدی؟

لاکرتیا سرش را پایین انداخته بود و دنبال دلیل مناسبی میگشت تا تحویل مادرش بدهد، اما با فریاد دوم مادرش حقیقت بر لبانش جاری شد.
-خیلی خب...من تسلیمم...اعتراف میکنم که من باعث شدم آورین آبله اژدهایی بگیره و..
-چی؟!

اوج گرفتن دوباره صدای مادرش، قلب اورا در سینه نگاه داشت. از طرز "چی؟!" گفتنش معلوم بود که به هیچ وجه از این موضوع باخبر نبوده و انتظار شنیدن جواب دیگری را داشته است. لاکرتیا زیرلب به خود غرید:
-لعنتی...همیشه بند خودتو آب میدی!
-اوه لاکی...من باورم نمیشه که تو همچین کاری کردی؟!چطور دلت اومد...این بچه برادرته و تو...دیگه دارید دیوونم میکنید!
- مامان خواهشا انقدر طرف اون موش کوچولو رو نگیر...مگه یادت نمیاد اون سری ده تا موش رو تو اتاق من ول کرد؟یا اون سری رو که موهامو به تخت گره زد؟!

آورین شیطان از خودش دفاع کرد و با صدای خش داری فریاد کشید:
-گفتم که اتفاقی بود!
-جدا؟پس کارای منم اتفاقین و...
-هی بس کنید...مثلا شمادوتا بلکید و باید...

لاکرتیا دیگر حرف مادرش را نشنید...در دلش فریاد میکشید و به همه بلک ها لعنت میفرستاد...همه بلک ها مسخره بودند...سنت های مسخره و موجوداتی مسخره...خشم درون قلبش فوران کرد و حرفی را به زبان آورد که بعدها خیلی از آن پشیمان شد:
-آورین من یه آرزو بیشتر ندارم و اون اینه که تو بمیری!

و بعد مانند مجرمی که از صحنه جرم میگریزد به سمت اتاقش دوید و صدای گنگ برادرش را از میان روزنه در شنید...آرزویش فکرش را آشفته کرده بود...
فکر مرگ برادرش برایش شیرین و در عین حال تلخ بود.

****

-آ آ!
پایش پیچ خورد و به آرامی یک پرکاه روی زمین افتاد. با وجود این که پایش زخم دیده بود از درد فریاد نکشید، تکان نخورد و حتی سعی هم نکرد از جایش بلند شود. فقط همانجا روی چمن های خیس و یخ زده دراز کشید و به پنجره ای از خانه شان که باز بود خیره شد...اتاق آورین یازده ساله.

میدانید، آدم ها موجودات وابسته ای هستند...حتی اگر خانواده تان بدترین موجودات و بی رحم ترین انسان های روی زمین باشند، بازهم برایتان خوبند...بازهم خانواده تان هستند.
لاکرتیا هم همین حس را داشت. با این وجود نمیتوانست در موقع عصبانیت خودش را کنترل کند و اورا دوست داشته باشد.
-باورم نمیشه...مگه یه آدم چقدر میتونه بدشانس باشه که یه موجود لعنتی مثل اون برادرش بشه؟
-و یه گربه چقدر میتونه بدشانس باشه که مجبور باشه یه روز خوب رو با یه گربه نمای غرغرو بگذرونه؟

دخترک روی چمن غلتید و دستانش را زیر چانه زد و به گربه سیاه و ظریفی که روبه رویش ایستاده بود خیره شد...گربه، کوچک و ناتوان به نظر میرسید با این وجود قابل تحمل ترین موجودی بود که میشناختش. گربه خمیازه ای ناشی از بی حوصلگی کشید و گفت:
-بنظرت امروز روز خوبی برای...

اما قبل از این که حرفش تمام شود، لاکرتیا ایستاد و شق و رق به سمت خانه راه افتاد و زمزمه کرد:
-روز خوبیه برای مردن!

****

همیشه در زندگی هر انسانی حتی برای یک بار در قلبش شورش میشود. از ان شورش هایی که با خودش حس غریب و ترسناکی را می آورد و نگرانی ای جانتان را میخورد و وادارتان میکند به چیزهایی که دوست ندارید فکر کنید.
لاکرتیا بلک هم همین وضع را داشت. در اتاق تاریکی که با نور ضعیف چوبدستی روشن میشد، روی کاناپه ای لم داده و با پاشنه کفش هایش روی زمین سرد و لخت ضرب گرفته و چشمانش را به قاب عکس خانوادگیشان دوخته بود.

تق تق تق

لاکرتیا با حالتی تهاجمی سرش را به سمت منبع صدا گرداند و با دیدن جغد برفی ای که در پشت پنجره از سرما میلرزید، نفس آسوده ای کشید.
-هی...سلام پسر!

جغد، بدون معطلی داخل اتاق پرید و درکنار شومینه نشست. صاحب اتاق درحالی که نگرانی چند لحظه پیشش را فراموش کرده بود، مشغول باز کردن نامه از پای جغد شد...برادر زاده عزیزش نامه ای برایش فرستاده بود...نامه ای با کلماتی ویرانگر...

سلام عمه
پدر تو آتش سوزی وزارت سوخت...اون مرده!


قلب لاکرتیا فرو ریخت...
حالا خودش بود و یک قاب عکس...با آرزویی اشتباهی.

************************************************************
لطفا امتیاز دهی شه.


امتیازدهی انجام گرفت.




ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۳:۱۰:۱۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۴
#5

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
اگر من جادوگر/ساحره بودم

خودم و بازم خودم!


- هی مگه مردا چشونه؟
- بگو مردا چشون نیست؟
- نه واقعا می گم! اونا دارن راحت تر زندگی می کنن!
- شاید حق با تو باشه روونا. ولی زن بودن موهبتیه که هر کسی لایقش نیست!
- شعار نده مورگانا! من که آرزو میکنم مرد بودم!
- از این آرزوها برای من نکن لطفا!

اساساً بعد از این مکالمه نباید اتفاق خاصی می افتاد! هر دو نفر می رفتند توی تخت های گرم و نرمشان و خواب هفت پادشاه کچل می دیدند! ( نخیر هفت کوتوله یک قصه دیگه است.) البته به شرطی که ما و شما، فال گوش ایستادن، آنهم توسط کسی مثل مرلین را " اتفاق خاص" محسوب نکنیم. و باز هم به شرطی که یکی مثل مرلین، دسترسی به شورای زوپس و عالمین نداشته باشد. که خب در این دو مورد اخیر، متاسفانه همه این ها موجود بود.
صبح، قبل از طلوع آفتاب، درست مثل هر روز مورگانا بیدار شده بود که به گل هایش آب بدهد. ولی همه چیز، کاملاً مثل هر روز صبح نبود!
از سبک تر به نظر رسیدن وزن سرش، تا تختی که خیلی مردانه دکور شده بود. تا خانه ای که اصلا شبیه دیشبش نبود. تا دست های مردانه و زمختی که انگار کسی، اشتباهی آن ها را به بازو های مورگانا بخیه زده بود. و حتی غرولند های خانم همسایه که خیلی خیلی غیر طبیعی به نظر می رسیدند.
- باز این مرتیکه سر صبح اومد سراغ دار و درختش! آخه مگه تو دختری؟

دست های مورگانا روی هوا خشک شد.
- مرتیکه رو با من بود؟

دیگر نمی توانست به وسوسه نگاه کردن به چهره خودش در حوضی که وسط باغ بود، غلبه کند. پس آبیاری گل ها را رها کرده و نارسیوس وار به تماشای خویشتن شتافت! ( اوهو شتافت!)
مورگانا هرگز فکر نکرده بود که " مورگان لی فای" چه شکلی خواهد بود! شاید به همین دلیل، نمی توانست جلوی جیغ (نعره) هایش را بگیرد.

خب، واقعیت این است که هر کسی در زندگی اش با تجربه تغییر هویت روبرو نمیشود. منظورم این است که مگر چند انسان(!) در دنیا وجود دارند که شب با چهل گیس بافتن خوابشان ببرد و صبح با سبیل کلفت از خواب بیدار شوند!
مورگان- مورگانا همه تلاشش را می کرد که خونسرد به نظر برسد. که بتواند مردانه رفتار کند. که به آرسینوس، که سبز شده بود سر راهش، نگوید "مرتیکه فکل کراواتی! " چون بعید می دانست مردها همدیگر را اینجوری صدا بزنند.
مورگان- مورگانا تا حد زیادی گیج شده بود. چون برنامه عادی زندگی اش به هم ریخته بود. چون همه او را مورگان صدا می کردند. چون احساس می کرد ارتباطش با عالم بالا قطع شده است. چون.... مورگان- مورگانا ساتین را در آغوش کشید.
- هیچ چیز طبیعی نیست ساتین! نه رفتار اونا و نه من و نه.... صبرکن ببینم !من گفتم ساتین؟ ساتین هرگز اینقدر شلخته نبود. مثل گربه های نر راه نمی رفت و.... به من نگو الان به جای ساتین اسمت لوسیوسه!

ساتین یا همان لوسیوس اگر میخواست چیزی بگوید هم نمی توانست. در واقع هیچ گربه ای نمی تواند ! حتی اگر گربه فرستاده سیاهی باشد. شاید برای او هم به همان اندازه غیر طبیعی بود که مردم جوری رفتار کنند انگار او از هزار و چند سال پیش، یک گربه نر بوده است!
و البته جای یک سوال بسیار بی ربط اینجا خالی است و آنهم اینکه ساتین چند سال داشت! اینجور سوال ها را باید از مورخ بپرسند. البته وقت هایی که سرش خلوت باشد! و حالش هم به جا باشد.

مورگان- مورگانا در حالیکه سعی داشت زیر سایه درخت پنهان شده و از دست احوال پرسی های عجیب دوستانش بگریزد، نجواهایش با گربه را از سر گرفت! شاید در حال حاضر گربه بهترین اسم ممکن باشد. چون خود مورگان- مورگانا هم در تصمیمی ناگهانی همین اسم را به کار برده بود.
- خب میدونی گربه! من فکر میکردم که آدم ها فقط با دو جنسیت می تونن به دنیا بیان! منظورم اینه که خب یا عالمین پایین و بالا که ای بر بنیان گذاران جفتش درود، تصمیم میگیرن تو دختر باشی که خب در چنین حالتی خوشا بر حال و احوالات داشته و نداشته ات! یا اینکه تصمیم می گیرن سبیل کلفت دنیا و قمه کش آخرت باشی که ای به روحت صلوات! ولی در این هزار و اندی سال عمر! که اگه راستش رو بخوای الان به میزان همونم شک دارم، نه دیدم و نه شنیدم و نه حتی خواندم که یه تسترال زده مادر مرده ای, شب بخوابه صبح بیدار شه ببینه شده گیس گلابتون! یا چه میدونم سبیل کلفت! ای بر پدرت لعنت عالم بالا!

همانطور که ساتین دوست داشت به نور لامپ هایی که گاه و بیگاه بالای مورگانای سابق روشن می شدند چنگ بزند، این گربه هم، حالا هر جنسیتی که داشت، دوست داشت همین کار را بکند. آن هم حالا که دیگر موهای بلندی وجود نداشت که مزاحمش شود. علی الخصوص که موهای بلوند تیره مورگانای سابق ( بور نه! بلوند تیره) با یک صورت مردانه هارمونی نداشت و هر موجودی را از گربه گرفته تا دار و درخت و آدمیزاد، وسوسه می کرد به صورت عروسکی اش چنگ بزند. سرگرمی ساتین را صدای مورگان- مورگانا که هر لحظه بلند تر می شد، به هم ریخت!
- عالم بالا!؟ عالم پایین؟! شورای زوپس؟! من افتخار انتخابشون بودم! پیغمبره!

شاید اگر مورگانا صدای خنده ای را که در آن لحظه شنید، زودتر شنیده بود مجرم را خیلی زودتر پیدا می کرد!
خیلی زودتر از زمانی که مقارن با غروب آفتاب، صدای فریادش در دهکده می پییچد!
- می کشمت مرلین!


------
میشه لطفا امتیاز دهی هم بشه؟


امتیاز دهی انجام گرفت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۳:۱۲:۲۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۴
#4

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
سوژه: یک شب در جنگل
***


ماه نقره فام روی دامن مشکی آسمان شب نشسته بود و با بخشندگی نور خود را به جنگل می تاباند. امشب مثل شب های دیگر معمولی نبود. اتفاقی خاص قرار بود رخ دهد...

تکه کوچکی از ماه کنده شد در آسمان چرخید و چرخید و درست در میان علفزار فرود آمد. تکه جدا شده آرام آرام شکل گرفت به شکل دختری زیبا.

دخترک گیسوان بلند و نقره فامی داشت که با هر نسیمی به پرواز در می آمد. صورتش همچو ماه درخشان بود و لبانش به قرمزی خون. با هر قدم او دنباله پیراهن خاکستری رنگش می رقصید و پیچ و تاب می خورد.

دخترک رفت و رفت. به رودی پر تلاطم و خروشان رسید.
- تو چیستی؟
- رود خروشانی هستم که می روم و زندگی می بخشم به این جنگل. مادرم کوه است، بسترم زمین و مقصدم دریا.
- پس مادر من چه؟
- مادرت کیست؟
- ماه تابان. روشنی بخش شب های تاریکتان.
- آری، میشناسمش. شب ها تصویر خود را درون من تماشا می کند. مغرور است. اما صد افسوس که من متلاطم هستم. آن وقت است که اشک می ریزد. هر قطره اشکش ستاره ای می شود در دل آسمان.

دخترک غمگین شد. مادرش مغرور نبود. از رود گذشت. رفت و رفت. باد با شدت وزید و گیسوان بلندش را بیش از پیش تاب داد.

- تو چیستی؟
- رهای رهایان. آزاد آزادان. تکان دهنده ابر و باران. من باد هستم.
- پس مادرم چه؟
- مادرت کیست؟
- ماه تابان. روشنی بخش شب های تاریکتان.
- آری میشناسمش. ضعیف است. با یک وزشم می توانم ابرها را جلوی او ببرم و تابشش را متوقف کنم.

دخترک غمگین شد. مادرش ضعیف نبود. به راهش ادامه داد. رفت و رفت. به درخت بلندی رسید که با غرور شاخه هایش را افراشته بود.

- تو چیستی؟
- سرور همه درختان. زندگی بخش انسان ها. من چنار هستم.
- پس مادرم چه؟
- مادرت کیست؟
- ماه تابان. روشنی بخش شب های تاریکتان.
- آری میشناسمش. بخشنده نیست. نورش را از خورشید می گیرد. همان هم برای من انرژی ندارد.

دخترک بیش از پیش غمگین شد. مادرش بخشنده بود. قطره اشک کوچکی از چشمش چکید و روی زمین افتاد. از همان نقطه گُلی در آمد. از درخت هم گذشت. رفت و رفت.

به تخته سنگی رسید که گرگی پریشان بالای آن نشسته و چشمانش را به آسمان دوخته بود.

- تو چیستی؟
- هیچ نیستم جز جانوری درنده خو و تنها. من گرگ هستم.
- پس مادرم چه؟
- مادرت کیست؟
- ماه تابان. روشنی بخش شب های تاریکتان.
- آری میشناسمش. گاهی می بینمش. در اوج دلتنگی به زوزه های تنهاییم گوش می سپارد.

دخترک لبخندی به گرگ زد.
- من هم تنهایم. همدمی ندارم. به زودی صبح می شود و مادرم می رود. من از خورشید می ترسم.

گرگ جلوی پای دخترک پرید و در چشمان او نگاه کرد.
- با من به غارم در آن کوهستان بیا. همدمم شو. ما هر دو تنهاییم.
- اما من گرگ نیستم.
- انسان هم نیستی. تو دختر ماهی و من دلداده اش. با من بیا.

دخترک به آسمان نگاه کرد و به گرگ. دلنشین خندید. دیگر تنها نبود.

امروز اگر به آن کوهستان بروید خون آشامانی را می بیند که درنده خو و تنهایند و از خورشید می ترسند. آن ها هیچ کدام نمی دانند از کجا به وجود آمده اند. اما من و شما که می دانیم؟

***
لطفا امتیاز دهی بشه.


امتیاز دهی انجام گرفت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۳:۱۹:۴۲

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.